جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

بیست و سه سال

از: علی دشتی؛ ویرایش از: دکتر علیرضا ثمری

بیست‌وسه سال

(رسالت)


فهرست مندرجات

.



محمد

فصل اول: بیست و سه سال «محمد»

علی دشتی (زادۀ ۱۱ فروردین ۱۲۷۶ خ - درگذشتۀ ۲۶ دی ۱۳۶۰ خ) از پژوهشگران، نویسندگان و سیاستمداران ایرانی بود، که طی هفت دهه در جریانات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ایران نقش داشت و گاهی از بازیگران اصلی عرصه سیاست بود. در تحکیم اقتدار حکومت دو پادشاه سلسله پهلوی، رضاشاه و محمدرضاشاه، فعال بود اما در اوج اقتدار آنان، شاید به دلیل خلق و خوی تندش، مورد بی‌مهری قرار گرفت و تقریباً در انزوا بود و پس از سقوط آن‌ها سخت‌ترین انتقادات را بر خصوصیات فردی و شیوه‌ی حکومت آنان نوشت. هم‌چنین او، با آن‌که تحصیلات خود را از مدارس مذهبی و در حوزه‌های علمیه آغاز کرد، بعدها تندترین انتقادها را به روحانیت و مبانی دین اسلام داشت و کتاب‌ ۲۳ سال در نقد تاریخ صدر اسلام، البته بدون ذکر نام خود، منتشر کرد.

یست و سه سال کتابی درباره‌ی زندگی محمد، پیامبر اسلام است. این کتاب در سال ۱۹۷۳ میلادی نوشته شده‌، اما به دلایلی در سال ۱۹۷۴ در بیروت انتشار یافته‌ است. پس از انقلاب اسلامی ایران، در سال ۱۹۷۹ میلادی، دشتی نوشته‌های خود را توسط گروه‌های زیر زمینی مخالف دولت جمهوری اسلامی ایران منتشر ساخت. این کتاب از کتاب‌های ممنوعه در ایران به‌شمار می‌آید.

دشتی در این کتاب عقاید پایه مسلمانان را مورد انتقاد قرار داده و معتقد است قرآن متن مستقیماً فرستاده شده از سوی خدا نیست، بلکه سخنان محمد و ناشی از وجدان پاک و سیرت وی و مداقات او در رفتار آدمیان و طبیعت، بوده‌ است. هم‌چنین دشتی بر این باور بود که قرآن چیز جدیدی برای ارائه نداشته بلکه محمد تنها افکار و عقاید دیگر را به انتخاب خودش جمع‌آوری کرده و با مخلوطی از مسایل شخصی، مدعی ارائه کلام خدا شده‌است. تلاش دشتی در این کتاب تمرکز ویژه‌ای روی نشان دادن شخصیتی دوگانه از محمد دارد و معتقد است پیامبر اسلام پس از هجرت از مکه به مدینه و دست یافتن به ارتشی نسبتاً قوی دچار دگرگونی‌هایی شد.


تولّد قهرمان

رهـی جـز کعبــه و بـت‌خانـه می‌پـویـم کـه مـی‌بینـم
گروهی بت‌پرست این‌جا و مشتی خود پرست آن‌جا

سال ۵۷۰ میلادی کودکی از آمنه بنت (= دختر) وهب در مکه چشم به زندگی گشود و او را محمد نامیدند. این نوزاد پس از مرگ پدر خود عبدالله‌ بن عبدالمطلب به‌دنیا آمد و در پنج سالگی مادر خود را از دست داد و پس از اندکی جّد توانا و کریمش که یگانه حامی و نگهبان وی بود به جهان دیگر شتافت. این طفل که عموهای متعدد و نسبتاً متمکن داشت، تحت سرپرستی یکی از فقیرترین، ولی جوان‌مردترین آن‌ها قرار گرفت، سرگذشت حیرتزا و شگفت‌انگیزی دارد، که شاید در تاریخ مردان خود ساخته و حادثه‌آفرین جهان بی‌مانند باشد.

هزارها کتاب در باره زندگی و حوادث بیست و سه ساله، ظهور و افول او و همه کردارها و گفتارهای این مرد فوق‌العاده نوشته شده است و تحقیقاً از او بیش از تمام رجال تاریخی قبل از او اسناد و مدارک و قوانین در دسترس محققان و پژوهندگان قرار گرفته است، معذالک هنوز کتاب روشن و خردپسندی در باره وی نوشته نشده است که سیمای او را عاری از گرد و غبار اغراض و پندارها و تعصبات نشان دهد و اگر هم نوشته شده باشد من بدان دست نیافته‌ام.

مسلمین نیز به تاریخ حقیقی روی نیاورده و پیوسته کوشیده‌اند از وی یک وجود خیالی، وجودی مافوق بشر و نوعی خدا در لباس یک انسان بسازند و غالباً خصایص ذات بشری او را نادیده گرفته‌اند و در این کار حتی رابطه علت و معلول را که اصل حیات است به چیزی نشمرده و به همه آن‌ها صورت خَرق (= خلاف) عادت داده‌اند.

از این طفل تا سال ۶۱۰ میلادی یعنی هنگامی که به سن چهل سالگی رسیده است اثر مهمی در تاریخ نیست و حتی در سیره او و روایات آن‌زمان، خبر چشمگیر و فوق‌العاده‌ی نمی‌بینیم ولی «محمد ‌بن جریر طبری» که در اواخر قرن سوم هجری تفسیری بر قرآن نوشته است بدون مناسبت در ذیل آیه ۲۳ سوره بقره، راجع به تولد او مطلبی می‌نویسد که نمودار انحراف از جاده واقع‌بینی و رغبت مهار نشدنی اسلاف (= جمع سلف، گذشتگان) است به ساختن افسانه‌های عامیانه؛ و نقل آن به ما نشان می‌دهد که حتی مورخ نیز نمی‌تواند مورخ بماند و دست‌خوش پندارها و اساطیر نشود. آیه ۲۳ سوره بقره چنین است:

«وَ اِنِْ‎‎ کُنْتُمْ فی ریْبِ مّما نَزّلَنا عَلَی عَبدِنَا فَأتُوا بِسوُرةٍ منِ مِثْلهِ وادْعُواْ ْشُهَدَآءَ کُم مِن دوُنِ الَلّهِءَ انِ کُنتُم صَادِقین»

معنی آن واضح است: اگر در باب قرآن که به بنده خود فرستاده‌ایم شک دارید یک سوره مثل آن بیاورید. محمد ‌بن حریر طبری در ذیل این آیه می‌نویسد:

«قبل از بعثت در مکه آوازه‌ی درافتاد که پیامبری ظهور خواهد کرد به‌نام محمد که شرق و غرب جهان به فرمان او درآید. بدان روزگار چهل زن در مکه بار داشتند و هر یک از آن‌ها که می‌زائید اسم پسر خود را محمد می‌گذاشت تا مگر او همان پیغمبر موعود باشد».

سخافت (= کم‌عقلی و سبکی) این گفتار آشکارتر از آن است که در باره آن چیزی گفته‌ آید. نه آوازه‌ی در مکه بوده و نه کمترین اثری از رسالت مردی به‌نام محمد، و حتی ابوطالب هم که حامی و ولی او بود از این آوازه‌ها و نشانه‌ها بی‌خبر بود، از همین روی اسلام نیاورده از دنیا رفت. خود حضرت نیز تا قبل از بعثت از رسالت خود اطلاعی نداشت (آیه ۱۶ سوره یونس شاهدی است گویا بر این امر: قل لو شاءالله ما تلوته علیکم و لا ادراکم به فقد لبئث فیکم عمراً، مفاد آن این است که: عمری میان شما زندگی کردم و ادعایی نداشتم. اکنون از طرف خداوند به من وحی رسیده است). کدام آمار در مکه وجود داشته است که نشان دهد در سال ۵۷۰ میلادی فقط چهل زن و نه بیشتر آبستن بوده و همه آن‌ها هم بدون استثنأ پسر زائیده‌اند و نام همه آن پسرها هم محمد بوده است و حضرت محمد در دوران کودکی چهل محمد هم‌سن و سال داشته است؟

واقدی به‌شکل دیگر از تولد آن حضرت سخن می‌گوید: «همین‌که از مادر متولد شد گفت الله اکبر کبیرا (در کتاب معروف با بیان موسوم به «نقطة‌الکاف» که بهائیان کوشیدند آن را جمع کنند و از بین ببرند، میرزا جانی کاشانی نظیر آن را به سید محمد علی باب نسبت می‌دهد که به محض تولد از مادر، سید علی محمد به سخن آمد و گفت: الملک‌لله.) در ماه اول می‌سرید، ماه دوم می‌ایستاد، ماه سوم راه می‌رفت، ماه چهارم می‌دوید، و ماه نهم تیر می‌انداخت».

آیا ممکن است چنین چیزی روی داده باشد و تمام ساکنان شهر کوچک مکه از آن مستحضر نشده باشند و مردمانی که بت سنگی می‌پرستیدند در قبال محمد به خاک نیفتاده باشند؟

این یک نمونه از طرز تاریخ‌نویسی و افسانه‌سرایی مسلمین است. از طرف دیگر اغراض دینی پاره‌ی ترسایان (مسیحیان) باختری را بر آن داشته است که محمد را دروغگو، جاهل، حادثه‌جو، جاه‌طلب و شهوت‌ران بگویند. بدیهی است که هیچ‌یک از این دو طایفه نتوانسته‌اند وقایع را چنان‌که هست دنبال کنند.

علت این است که معتقدات، خواه سیاسی و خواه دینی و مذهبی، مانع است که انسان خرد خود را به‌کار اندازد و روشن بیندیشد. پیوسته پرده‌ی از خوبی یا بدی روی موضوع بحث کشیده می‌شود. مهر و کین، تعصب و لجاج و عقاید تلقینی، شخص مورد مطالعه را در بخار و مه تخیلات فرو می‌پیچد. در این شبهه‌ی نیست که حضرت محمد از اقران خویش متمایز است و وجه تمایز او هوش حاد، اندیشه عمیق و روح بیزار از اوهام و خرافات متداول زمان است و از همه مهم‌تر قوت اراده و نیروی خارق‌العاده‌ی است که یک تنه او را به جنگ اهریمن می‌کشاند. با زبانی گرم مردم را از فساد و تباهی برحذر می‌دارد، فسق و فجور و دروغ و خود‌خواهی را نکوهش می‌کند، به‌جانبداری از طبقه محروم و مستمند بر می‌خیزد، قوم خود را از این حماقت که به‌جای پرستش خدای بزرگ به بت‌های سنگی ستایش می‌برند سرزنش می‌کند و خدایان آن‌ها را ناتوان و شایسته تحقیر می‌داند. طبعاً مردمانی که در اجتماع صاحب شأن و اعتباری هستند و مقام استوری دارند به سخنان وی وقعی نمی‌گذارند.

گردن نهادن بدین سخنان مستلزم فرو ریختن تمام آداب و رسوم و عقایدی است که قرن‌ها بدان خوی گرفته‌اند و مثل تمام عقاید موروثی، اموری مسلم و رخنه‌ناپذیر می‌نماید.

از همه بدتر کسی می‌خواهد نظام اجتماعی آنان را برهم زند و بنیاد اجدادی آن‌ها را فرو ریزد که شأن و اعتباری چون خود آن‌ها ندارد. کودک یتیمی از قبیله خود آن‌ها است که از راه ترحم در خانه عموی خویش و در تحت رعایت او بزرگ شده است و دوران کودکی را در چرانیدن شتران عمو و همسایگان گذرانیده و در آغاز جوانی به خدمت بانویی مال‌دار درآمده است و از آن رو داری اعتبار و شأنی گردیده است.

چنین کسی که تا دیروز فردی عادی از قبیله‌ی قریش محسوب می‌شده و هیچ‌گونه امتیاز و تشخصی نداشته است اکنون دعوی ارشاد و رهبری آنان را می‌کند و مدعی است که این رسالت از طرف خدا به وی تفویض شده است. این سخن ولید‌ بن مغیره که از رؤسای به‌نام قریش است طرز فکر و روحیه سران قبیله را خوب مجسم می‌کند. ولید ‌بن مغیره با خشم و تکبر فریاد می‌زد: «با وجود بودن من بر رأس قریش و مردی چون عروة بن مسعود در صدر طایفه بنی‌ثقیف چگونه ممکن است محمد دعوی پیغمبری کند؟» (آیات ۳۱ و ۳۲ سوره زخُرف اشاره به این معنی و جواب این سخن عامیانه است: «وَقَالُوُا لَوَلا َنزَّلَ هذَا القُرانُ عَلی رَجُلٍ منَ القَریَتیَنِ عَظِیمٍ. اَهُمْ یَقسمُونَ رَحَمَت رَبک نَحْنُ قَسمَنا یَنهُم مَعیِشَتَهُم فی الحیوة‌ الّدُنیا...» می‌گویند چرا قرآن بر یکی از مردان بزرگ دو قریه نازل نشد؟ آیا آن‌ها تقسیم‌کننده عنایات خداوند هستند ما به آن‌ها نعمت این دنیا را داده‌ایم.)

ابوجهل هم روزی به اَخنس‌ بن شریق می‌گفت: «ما و بنو‌ عبد مناف بر سر بزرگی و ریاست مناقشه و رقابت داشتیم؛ اکنون که ما به آن‌ها برابر شدیم، یکی از آن‌ها برخاسته و دعوی پیغمبری می‌کند و بدین‌وسیله بنو‌ عبد مناف می‌خواهند بر ما تفوق یابند» این‌گونه سخنان ما را از نوع فکر و طرز برخورد سران قریش با دعوت حضرت محمد آگاه می‌کند و علاوه بر این نشان می‌دهد که به امر نبوت با دیده مثبت نمی‌نگرند، یعنی ابداً به فکر آن‌ها خطور نمی‌کند که خدایی هست و یکی از افراد آن‌ها را مأمور هدایت و ارشاد‌شان ساخته است و چنان‌که مکرر در قرآن آمده است ایراد می‌گرفتند که اگر خداوند می‌خواست ما را ارشاد کند چرا یک فرد عادی و بشری را مأمور این کار می‌کرد و فرشته‌ی به‌سوی ما نمی‌فرستاد... که باز در قرآن جواب آن‌ها داده شده است که اگر در زمین فرشتگان زندگی می‌کردند ما هم از فرشتگان بر آن‌ها رسول می‌فرستادیم و نکته قابل تأمل و شایسته ملاحظه این که به اصل مطلب ابداً توجهی نمی‌کردند یعنی مطلقاً به گفته‌های محمد و تعالیم او گوش نمی‌دادند تا ببینند مطالبی که او می‌گوید تا چه درجه صحیح و منطبق بر موارین عقلی و صلاح اجتماع است.

اما در هر جامعه‌ی هر چند تباه و فاسد باشد عده‌ی روشن‌بین و نیک‌اندیش هستند که سخن حق را ‌می‌پسندند و از دهان هر کس درآمده باشد می‌ستایند که باید ابوبکر را یکی از پیش‌قدمان این افراد دانست و به پیروی از او چند تن از متعینان قریش چون عبدالرحمن ‌بن عوف و عثمان ‌بن عفان و زبیر‌ بن العوام و طلحة ‌بن عبدالله و سعد ‌بن ابی‌وقاص اسلام آوردند.

علاوه بر این در هر جامعه‌ی طبقه‌ی موجود است از نعمات طبقه متنعم بهره‌مند نیست و طبعاً قشر ناراضی جامعه را تشکیل می‌دهد این دو طبقه به وی می‌گروند و در ستودن وی و افکار وی هم‌داستان می‌شوند. آن‌وقت طبعاً نبرد اقلیت و اکثریت روی می‌دهد.

اکثریت به زور پول خود می‌نازد و اقلیت به ستایش روش و طریقه خویش می‌پردازد و بری تبلیغ دیگران ناچار مزایا و خصایصی بری رهبر و ‌هادی خود قائل می‌شود.

اما این روش در زمان حیات رهبر تا حدودی معقول می‌نماید ولی پس از مرگ وی روز به روز فزونی می‌گیرد به حدی که آن رهبر پس از چندی به نیروی پندار و قوه واهمه دیگر بشر نبوده پسر خدا، علت غائی آفرینش و حتی مدیر و گرداننده جهان می‌شود.

یک نمونه و شاهد روشن و غیر قابل انکار به ما نشان می‌دهد که چگونه بسیاری از تصورات و پندارها جان می‌گیرد و فرع زاید بر اصل می‌شود. قرآن محکم‌ترین و استوارترین سند مسلمین است. در آغاز سوره الاسرا (سوره الاسری، سوره بنی اسرائیل) که از سوره‌های مکی است و قضیه معراج از آن سرچشمه می‌گیرد آیه‌ی است ساده و قابل توجیه و تعقل:

«سُبْحانَ اَلّذَیِ اَسْری بعَبده لَیلاً مِنَ اُلَمسجِدِ الِحرِِام اِلَی الَمسجِدِ اُلاَقصَاَ الّذِیِ بارکنا حَوُلَهُ لَنُرِیهُ مِنْ آیَاتِناَ اِنّهُ هَوَالسمیعُ البَصیٍر».

هیچ‌گونه ابهامی در این آیه شریفه نیست. می‌فرماید: بزرگ و منزه است خدایی که بنده خود را شبانه از مسجد‌الحرام به مسجد‌الاقصی که پیرامون آن‌را مبارک ساخته‌ایم سیر داد تا آیات خود را بدو نشان دهد.

این آیه را می‌توان بر یک سیر معنوی حمل کرد. این‌گونه سیرها بری اشخاصی که در خویش فرو می‌روند و سرگرم رویای روحی خویشند روی می‌دهد ولی در میان مسلمین پیرامون این آیه ساده داستان‌های حیرت‌انگیز پیدا شده است که به‌هیچ‌وجه با موازین عقلی سازگار نیست و در این‌جا فقط شکل ساده و روایت معقول‌تر را از تفسیر جلالین می‌آوریم. تفسیر جلالین از معتبر‌ترین و موجه‌ترین تفسیرهای قرآن است زیرا نویسندگان آن از انتساب به فرقه‌های مختلف دور و کمتر آلوده به تعصب و جانب‌داری از این و آنند.

نویسندگان آن به توضیح معانی قرآنی و توجیه مفاد آن قناعت کرده و گاهی شأن نزول بعضی آیات را بیان می‌کنند. با همه این‌ها راجع به همین آیه اول سوره «اسری» بی‌مناسبت مطالبی از قول پیغمبر نقل می‌کنند. آیا خواسته‌اند علت نزول این آیه را بیان و معنی مبهم آن را توجیه و تفسیر کنند و یا اجمالی از روایات شایعه میان مسلمین را بیاورند؟

در هر صورت مطلبی را که از قول پیغمبر آورده‌اند بدون سند است و حتی اشاره‌ی نمی‌کنند که این مطلب را کدام راوی گفته هر چند آن راوی معتبر و قابل وثوق نباشد و خود این امر نشان‌دهنده این معنی است که دو مفسر محترم به روایتی که نقل می‌کنند اطمینان ندارند. باری مطلبی که از زبان پیغمبر نقل می‌کنند چنین است:

آن شب جبرئیل آمد و چارپایی همراهش بود که از الاغ بزرگ‌تر و از استر کوچک‌تر، سفید رنگ، سْم‌هایش در کناره پا و مایل به خارج بود، بر آن سوار شدم، به بیت‌المقدس رفتم، افسار براق (نام مرکب رسول‌الله) را به حلقه‌ی بستم که معمولاً انبیأ می‌بستند، در مسجد‌الاقصی دو رکعت نماز خواندم، پس از بیرون آمدن، جبرئیل دو ظرف لبریز از شیر و شراب برایم آورد. من ظرف شیر را اختیار کردم و جبرئیل مرا بدین اختیار تحسین کرد، سپس به‌سوی آسمان اول پرواز کردیم دم در آسمان موکل پرسید کیست؟

جبرئیل گفت: جبرئیل است، موکل پرسید که همراه توست؟ گفت محمد، موکل پرسید: آیا او را احضار کرده‌اند؟ جبرئیل گفت: آری. پس در آسمان را باز کرد، حضرت آدم به پیشواز شتافت و خیر مقدم گفت… (به همین ترتیب هفت آسمان را می‌پیماید و در هر یک از آسمان‌ها یکی از انبیا به استقبال وی می‌شتابد) در آسمان هفتم ابراهیم را دیدم که به «بیت‌المعمور» (گویند خانه‌ای‌ست در آسمان) که روزی هفتاد هزار فرشته وارد آن می‌شوند و بیرون نمی‌آیند تکیه کرده است. پس از آن مرا به سدرة‌المنتهی (درختی است در آسمان هفتم که در سوره نجم قرآن هم آمده است) برد که برگ‌هایش مثل گوش فیل بود و ثمره‌اش… سپس به من وحی شد که شبانه روز پنجاه نماز بخوانم، بعد حضرت موسی در مراجعت به من گفت: پنجاه (رکعت) نماز زیاد است، از خداوند به خواه تخفیف بدهد، پس به سوی خدا برگشتم و تقاضی تخفیف کردم. خداوند آن را به ۴۵ نماز تخفیف داد. باز موسی گفت: من این مطلب را در قوم خود آزموده‌ام مردم نمی‌توانند شبانه روز ۴۵ نماز بخوانند، دو باره به‌سوی خدا باز گشتم (خلاصه آن‌قدر چانه‌زده است تا خدواند راضی شده است که فقط پنج نماز خوانده شود).

این خلاصه‌ی بود ار آن چه تفسیر جلالین در باب معراج آورده است و اگر آن‌را در جنب نوشته‌های ابوبکر عتیق نیشابوری و تفسیر طبری قرار دهیم بسی معقول و موجه جلوه می‌کند.

روایات اسلامی به شکل افسانه‌آمیزی قضیه معراج را پر و بال داده است چنان که به قصه امیرارسلان بیشتر شباهت دارد و محمد حسین هیکل با همه ادعی عقل و روشنفکری که منکر معراج جسمانی است از قول «درمنگ‌هایم» شکلی از این افسانه را نقل می‌کند (کتاب حیاه محمد جلد اول).

ولی آشنایی با مطالب قرآن که حوادث بیست و سه سال ایام رسالت حضرت محمد در آن منعکس است بر ما مدلل می‌کند که پیغمبر چنین مطالبی نفرموده است و این تصورات افسانه‌آمیز و کودکانه مولود روح عامیانه ساده‌لوحی است که دستگاه خداوندی را از روی گرده شاهان و امیران خود درست کرده است، چه در همین سوره (سوره ۱۷ بنی‌اسرائیل یا الا‌سراء) که آیه اول آن باعث ظهور این خیال‌بافی‌ها شده است پس از آیات ۹۰-۹۳ که از حضرت معجزه خواسته‌اند می‌فرماید:

قُل سُبحانَ رَبّی هَل کُنتُ اِلا بَشَراً رَسُولاً (یعنی) من جز بشری هستم که فرستاده شده اویم؟

در آیه ۵۱ سوره شوری می‌فرماید:

وَ مَا کانَ لِبشرٍ اَنْ یُکَلِمَهُ الّلهُ اِلا وَحیاً (یعنی) به هیچ بشری این امکان داده نشده که خداوند با وی سخن بگوید مگر از راه وحی.

با وجود وحی نیازی به رفتن آسمان‌ها نیست. بر فرض ضرورت، دیگر وجود چارپای بال‌دار چرا؟ مگر آسمان راهش از مسجد‌‌‌‌الاقصی است؟ (جامع‌اقصی مسجد بزرگ معروف در بیت‌المقدس که در سمت جنوب جامع‌القبه یا مسجد عمر و در کنار دیوار ندبه نیایش‌گاه یهودیان واقع است) خداوند غنی را چه نیازی به نماز بندگان است؟ موکلان آسمان‌ها چرا از برنامه مسافرت پیغمبر بی‌اطلاع بودند؟

در ذهن ساده‌لوحان متعبد رابطه علت و معلول به‌هم نمی‌خورد. چون پیغمبر باید راه دور بپیماید محتاج مرکوب است، مرکوب مانند استر است ولی باید بال داشته باشد که چون کبوتر به پرواز آید خدا می‌خواهد چشم محمد را خیره جاه و جلال خود کند، پس به جبرئیل دستور می‌دهد عجائب آسمان‌ها را به‌وی نشان بدهد.

خداوند چون پادشاه قهاری که به مأموران خود دستور می‌دهد مالیات بیشتری بری خرج‌های دولت تهیه کنید و وزیر دارایی شفاعت می‌کند که زیاده‌روی نشود وگرنه رعایا بی‌پا می‌شوند از بندگان خود نماز می‌خواهد و پیغمبر شفاعت می‌کند که پنجاه نماز تنزل کند.

بدون هیچ تردید محمد از برجسته‌ترین نوابغ تاریخ سیاسی و تحولات اجتماعی بشر است. اگر اوضاع اجتماعی و سیاسی در نظر باشد، هیچ یک از سازندگان تاریخ و آفرینندگان حوادث خطیر با او برابری نمی‌کنند، نه اسکندر و سزار، نه ناپلئون و هیتلر، نه کوروش بزرگ و چنگیز، نه آتیلا و امیر تیمور گورکان، هیچ یک را با وی مقایسه نتوان کرد. همه آنان به قوی نظامی و جنگ‌جویان با افکار عمومی ملت خود متکی بودند در صورتی که حضرت محمد با دست تهی و با مخافت (= ترس) و عناد محیط زندگانی به میدان تاریخ قدم نهاد.

شاید بشود قوی‌ترین مرد قرن بیستم لنین را در برابر وی گذاشت که پشتکار، چاره‌اندیشی، خستگی‌ناپذیری و عدم انحراف از مبادی عقیدتی خویش قریب بیست سال (۱۹۰۵-۱۹۲۴) فکر کرد، چیز نوشت، حرکت‌های انقلابی را از دور اداره کرد و یک لحظه از مبارزه باز نایستاد تا نخستین حکومت کمونیسم را بر رغم موانع داخلی و خارجی بر رغم شرایط نامساعد طبیعی و اجتماعی در روسیه برقرار ساخت. ولی باید اعتراف کرد که نیم قرن نهضت انقلابی پشت‌سر خود داشت، صدها هزار ناراضی و انقلابی از وی پشتیبانی می‌کردند و باز با این تفاوت فاحش که سراسر زندگانی وی با محرومیت و زندگانی زاهدانه سپری شده است.

این امر طبیعی است که پس از مرگ هر شخص متعین افسانه‌ی در باره او درست می‌شود. و پس از مدتی جنبه‌های ضعف او فراموش و جنبه‌های خوب او بازگو می‌گردد. بسی از هنرمندان و متفکران از حیث موازین اخلاقی در وضع ناپسندی قرار گرفته است. ما نمی‌دانیم خواجه نصیر‌الدین طوسی چه تدابیری به کار بسته است تا به مقام وزارت هلاکو رسیده است، تدبیرهایی که غالباً با ضابطه‌های اخلاقی جور نبوده است ولی آثار علمی او، او را یکی از مفاخر ایران قرار داده است.

پس اگر تصورات، پس از فوت قائدی روحانی به‌کار افتد و بری وی مکارم و فضایل بی‌شمار بسازد جی تعجب نیست ولی اشکال کار در این است که این امر در حدود معقول و موجه باقی نمانده و شکلی بازاری و عامیانه و شایسته تمسخر به خود می‌گیرد.

تولد حضرت محمد مثل تولد میلیاردها نوزاد دیگر صورت گرفته و کمترین اثری و حادثه‌ی روی نداده است، اما تب معجزه‌سازی، مردم را به تخیلات در افسانه‌ها کشانیده است. از تولد حضرت شکافی در ایوان مداین پدید آمد و آتشکده فارس خاموش شد.

آیا این اثر طبیعی و ذاتی تولد حضرت رسول است یا امری خارق‌العاده و به‌منزله اخطاریست از جانب خداوند؟

به حکم عقل و برهان حسی و ریاضی هیچ معلولی بدون علت نیست تمام رویدادهای جهان هستی خواه طبیعی و خواه سیاسی و اجتماعی معلول عللی هستند، گاهی این علل آشکار است. آفتاب می‌تابد، گرمی و نور که خاصیت ذاتی اوست حاصل می‌شود، آتش می‌سوزاند، مگر این که عایقی مؤثر مانع خاصیت ذاتی او شود. آب به سراشیبی می‌رود مگر آن که نیرویی جبراً و قسراً (جبراً کسی را به‌کاری وادار کردن) آن را بالا برد. گاهی علل حوادث آشکار نیست و باید بدان پی‌برد. چنان که بسیاری از رویدادها سابقاً معلوم نبود و بشر به کشف آن پی برده است مانند رعد و برق یا بروز امراض و راه علاج آن.

میان تولد نوزادی در مکه و خاموش شدن آتشکده‌ی در ایران هیچ گونه رابطه علیّت وجود ندارد.

اگر طاق کسری ترک برداشته است باید معلول نشست کردن دیوار آن دانست. اما مؤمنان معجزه‌تراش آن را یک نوع اخطاری از جانب خداوند می‌گویند. یعنی خدا می‌خواهد به ساکنان تیسفون و مخصوصاً به پادشاه ایران بگوید امر مهمی در شرف ظهور است یا به مؤبدان و نگهبانان آتشکده فارس بفهماند که مردی امروز پی به عرضه حیات گذاشته است که راه و رسم آتش‌پرستی را برخواهد انداخت.

اما پادشاه ایران یا پیشوایان زردتشتی چطور ممکن است ترک خوردن طاق و خاموش شدن آتش را علامت تولد طفلی بدانند که چهل سال بعد به دعوت اسلام برمی‌خیزد؟

خداوند حکیم و دانا چرا متوقع است که مردم ایران چهل سال قبل از بعثت حضرت رسول از بعثت وی باخبر شوند؟ سیر در اوضاع عربستان قبل از بعثت نشان می‌دهد که خود حضرت رسول هم از این که وی مبعوث خواهد شد خبر نداشت.

اگر خداوند قادر می‌خواست تولد حضرت محمد را حادثه‌ی بزرگ و غیر مترقب جلوه دهد چرا در خانه کعبه که محل ظهور اسلام است شکافی پدید نیامد و بتان بی‌جان از جایگاه خود فرو نریختند که لااقل تنبهی (= هوشیاری و بیداری) بری قریش باشد و اخطار او مؤثرتر از خاموش شدن آتشکده بشود؟ چرا مقارن بعثت معجزه‌ی ظاهر نشد که تمام قریش را به ایمان کشاند و سیزده سال رسول محبوب او مورد آزار و عناد قرار نگیرد؟ چرا در دل خسرو پرویز فروغی نتابید تا نامه حضرت را پاره نکند، هم خود ایمان آورد و هم به تبعیت او بر سراسر ایران نور اسلام بتابد و بدون جنگ قادسیه و نهاوند شاهنشاهی ایران زیر پرچم اسلام درآید؟

سال‌ها پیش از این از نویسنده بزرگ فرانسه «ارنست رنان» کتابی تحت عنوان «زندگانی عیسی» خواندم که در آن با مهارت یک نقاش چیره دست سیمای روشن و زنده‌ی از حضرت مسیح ترسیم شده است. چندی بعد کتاب دیگری از نویسنده موشکاف آلمانی «امیل لودویک» به‌عنوان «پسر آدم» به‌دستم افتاد که به‌قول خود او با فقدان مدارک تاریخی قابل اعتماد و با نداشتن تصویری از عیسی، شخصیت وی را به گونه‌ی موجه و روشن نشان داده است.

من در این مختصر داعیه ترسیم ۲۳ سال از عمر ۶۳ ساله حضرت محمد را ندارم و بدون تواضع دروغین نه موهبت و ظرافت فکری «رنان» را در خود می‌بینم و نه شکیبایی کافی و نیروی تحقیق «امیل لودویک» را تا بتوانم شخصیت قوی و قدرت روحی مردی را ترسیم کنم که مانند لنین حادثه‌آفرین‌ترین موجود تاریخ بشریتش باید خواند، با این تفاوت که پشت سر لنین حزبی نیرومند و مؤثر قرار داشت ولی محمد با دست خالی و یارانی بسیار معدود، پی به ساحت (= صحنه، میدان) تاریخ گذاشت و یگانه وسیله کار او قرآن بود و قرآن. نه، من نه در خود چنین شکیب را سراغ دارم و نه آن همت را که با امواج کوه پیکر و مقاومت‌ناپذیر خرافات به ستیزه برخیزم. قصد من از این مختصر بیرون کشیدن خطوطی چند و بیرون انداختن شبحی است که از خواندن قرآن و سیر اجمالی پیدایش اسلام در ذهنم پدید آمده است، راست و صریح‌تر بگویم:

یک اندیشه یا ملاحظه روان‌شناسی مرا به نگاشتن این یادداشت‌ها برانگیخته است و آن بیان این مطلب است که در تحت تأثیر عقیده خرد و ادراک آدمی از کار می‌افتد. چنان که می‌دانیم عقایدی از طفولیت به شخص تلقین شده و زمینه‌اندیشه‌های او قرار می‌گیرد و آن وقت می‌خواهد همه حقایق را به آن معتقدات تلقینی که هیچ مصدر عقلایی ندارد منطبق سازد. حتی دانشمندان نیز به جز عده‌ی انگشت شمار به این درد دچارند و نمی‌توانند قوه ادراک خود را به کار اندازند و اگر هم بتوانند به کار اندازند بری تأیید عقاید تلقینی است. بشری که وجه امتیازش قوه ادراک است و با قوه ادراک مسائل ریاضی و طبیعی را حل می‌کند، در امور عقیده‌ی خواه سیاسی و خواه دینی پی روی عقل و حتی مشهودات می‌گذارد.


کودکی

از دوران کودکی حضرت محمد اطلاعات زیادی در دست نیست. طفلی بدون وجود پدر و مادر در خانه عموی خویش زندگی می‌کند، عمویی با رأفت و شفقت ولی کم ‌بضاعت، بری این که عاطل و باطل نمانده و به زندگی او کمکی کرده باشد اشتران ابوطالب و دیگران را بری چرا به صحرا برده تا هنگام غروب در صحری خشک و عبوس مکه تک و تنها به سر می‌برد.

کودکی با هوش و حساس که چند سالی بدین گونه روز را به شام می‌رساند. رنج می‌برد و پیوسته رنج را چون سقزی تلخ می‌خاید (= جویدن)، چرا یتیم و بی‌پدر به دنیا آمده است؟ چرا مادر جوان و یگانه کانون مهر و نوازش را بدین زودی از دست داده است؟ سرنوشت کور چرا جّد بزرگوار و توانایش را پس از مرگ مادر از کفش ربود تا ناچار به خانه عمو پناه برد؟ عموی او خوب و نیک کردار، اما معبل (عایله‌دار، عیال‌وار، عیالمند) و فاقد استطاعت است از این رو نمی‌تواند او را مانند بنی‌اعمام (عموزادگان، پسرعموها) و اطفال هم‌شأن او نگاهداری کند. عموهی دیگر چون عباس و ابولهب در نعمت می‌گذرانند و به وی توجهی ندارند همه این ناملایمات در روح کودک حساس در طی چند سال تلخی و مرارت ریخته است.

در خاموشی و تنهایی این صحری بی‌برکت که شتران تمام نیروی خود را در گردن می‌گذارند تا از لی سنگ‌ها مگر خار و علفی بیابند، در این ساعت‌های خالی و ملال‌انگیز جز فکر کردن و ناخشنودی را در ذهن پرورش دادن چه می‌توان کرد؟

ناخشنودی از سرنوشت شخص را تلخکام و اعصاب را در چشیدن رنج حرمان حساس‌تر می‌کند، خاصه هنگامی که شخص به خود واگذار شود و موجبی بری انصراف فراهم نباشد. در زیر و رو کردن موجبات ناسازگاری بخت، اندیشه پیوسته در حرکت است و ناچار مسیری پیدا می‌کند. به‌خوبی می‌توان فرض کرد که با مرور زمان، سیر اندیشه این طفل به سوی نظام اجتماعی برود و منشأ بخت بد را در آن جا جستجو کند.

پسرهای هم‌شأن و هم‌سن او در رفاه و خوشی به‌سر می‌برند زیرا پدران‌شان مباشر امور خانه کعبه‌اند. در مراسم حج به زائران کعبه نان و آب می‌فروشند و حوایج آن‌ها را رفع می‌کنند. کالاهایی که از شام آورده‌اند به بهای خوبی می‌فروشند و محصول آنان را به قیمت ارزانی می‌خرند و از این راه سود فراوان برمی‌گیرند و طبعاً فرزندانشان نیز بهره‌مند از این تولیت و داد و ستد با بادیه‌نشیان می‌شوند.

طوایف بی‌شمار، چرا به کعبه روی می‌آورند و مایه ثروت و سیادت قریش می‌شوند؟ بری این که خانه کعبه مقر بت‌های نامدار است، بری این که در کعبه سنگ سیاهی قرار دارد که در نظر اعراب مقدس است و طواف به دور آن را مایه خوشبختی و نجات می‌دانند، بری این که باید فاصله میان صفا و مروه را هروله (رفتاری میان دویدن و رفتن، با یک پا راه رفتن) کنان بپیمایند تا بر دو بتی که بر قله این دو تپه قرار دارد نیایش و نیاز برند، بری این که در حین طواف و در اثنی دویدن میان صفا و مروه هر طایفه‌ی بت خود را به صدی بلند بخواند و انجام حاجات خود را مسئلت نماید.

با آن هوش تند و با آن حسساسیت شدید اعصاب و اندیشه روشن، محمد یازده، دوازده ساله از خود می‌پرسد «آیا در این سنگ سیاه نیرویی نهفته است و آیا از این مجسمه‌های بی‌حس و حرکت کاری ساخته است؟» و شاید این شک و بدگمانی به سنگ سیاه و بتان گوناگون، ناشی از تجربه و آرمایش شخصی سرچشمه گرفته باشد. هیچ بعید نیست که خود او با شوق و امید یک قلب شکسته و روح رنجدیده بدانها روی آورده و اثری نیافته باشد. آیا آیه: «واَلرّجْزَ فَاهْجُرْ = از میان پلیدی اجتناب کن» که سی سال بعد از دهان مبارکش بیرون آمده است مؤید این فرض و حدس نیست، هم چنین آیه شریفه: «وََ وَجَدَکَ ضَالاً فَهَدی» خداوند تو را گمراه یافت پس هدایتت فرمود.

قرینه‌ی مثبت بر این احتمال نیست؟ آیا بزرگان قریش خود این مطلب واضح و بدیهی را نمی‌دانند؟ چگونه ممکن است آن‌ها که پیوسته مقیم این بارگاهند و اثری از حیات و حرکت و فیض و رحمت در آن‌ها نیافته‌اند چنین واقعیتی را ندانند؟ پس سکوت آن‌ها و احترام آن‌ها به «لات» و «منات» و «عزی» مبنی بر چه مصلحتی است؟ احترام امام‌زاده با متولی است. اگر این تولیت از آن‌ها گرفته شود، چیزی عاید آن‌ها نمی‌شود و همان تجارتی که با شام دارند نیز از رونق می‌افتد زیرا دیگر کسی به مکه نمی‌آید که متاع آن‌ها را گران بخرد و متاع خود را ارزان بفروشد.

در خاموشی بی‌پایان صحرا و در تنهایی وحشتناک این روزهایی که شتران سرگرم قوت لایموت بودند و آفتاب گدازنده لاینقطع می‌تابید در روح حساس و رویا‌‌زی محمد همهمه‌ی برپا می‌شد، همهمه‌ی که با فرا رسیدن شب فرو می‌‌نشست زیرا غروب آفتاب او را به زندگانی واقعی برمی‌گردانید. باید اشتران را گرد آورد و روی به شهر گذارد، بری آن‌ها بخواند، بر آن‌ها‌های زند، از پراکندگی‌شان جلوگیری کند تا شبانگاه سالم و درست به صاحبانشان برگرداند. همهمه خاموش می‌شد بری این که در تاریکی شب شکل رویا به خود گیرد. همهمه خاموش می‌شد بری این که فردا در خلوت یکنواخت صحرا برگردد و خوش خوش در اعماق ضمیر او چیزی به ظهور پیوندد.

این طبایع در خود فرو رفته و سرگرم پندار و رویی درونی که موجبات زندگانی آن‌ها را از غوغی خارجی دور ساخته و سرنوشت ظالم از بهره‌مندی‌های حیات محرومشان کرده است در خلاء صحری خاموش ناچار بیشتر به خود فرو می‌روند تا وقتی که شبحی نامترقب پدید آید و در اعماق وجود خویش صدی امواجی را بشنوند، امواج یک دریی ناپیدا و مجهول.

چند سالی بدین نحو گذشت تا واقعه‌ی روی داد که اثر تازه‌ی در جان او گذاشت.

در سن یازده سالگی با ابوطالب به شام رفت و مایه‌ی بدین حرکت و غوغی درونی رسید، دنیایی تازه و روشن که اثری از جهالت و خرافت و نشانی از زمختی و خشونت ساکنان مکه در آن نبود.

در آن جا با مردمانی مهذب‌تر، محیطی روشن‌تر عادات و آدابی برتر مواجه شد که مسلماً تأثیری ژرف در جان وی گذاشت. در آن جا زندگانی بدوی و خشن و آلوده به خرافات قوم خود را بهتر حس کرد و شاید آرزوی داشتن جامعه‌ی منظم‌تر و منزه‌تر از خرافات و پلیدی و آراسته به مبادی انسانی در وی جان گرفت.

تحقیقاً معلوم نیست در این نخستین سفر با اهل دیانت‌های توحیدی تماسی گرفته است یا نه، شاید سن او اقتضی چنین امری نداشته است ولی مسلماً در روح حساس و رنج کشیده او اثری گذاشته است و شاید همین اثر او را به سفری دیگر تشویق کرده باشد و برحسب اخبار متواتر در سفر بعدی چنین نبوده و فکر تشنه و کنجکاو او بهره‌ی وافر از ارباب دیانات گرفته است.

چنان که اشاره شد از دوران کودکی حضرت محمد اخباری در دست نیست و این امر خیلی طبیعی و معقول است. دوره زندگانی کودکی یتیم که در کفالت عموی خویش روزگار می‌گذرانده است نمی‌تواند متضمن حوادثی مهم باشد. کسی به وی توجهی نداشته است تا از وی خاطره‌ی داشته باشد و آن چه ما اکنون می‌نویسیم از حدود فرض و حدس خارج نیست کودکی تک و تنها هر روز با شتران به صحرا می‌رود، در تنهایی این روزهی یکنواخت در خود فرو می‌رود و سرگرم تخیلات و رویاها می‌شود.

شاید آیات قرآنی که سی‌سال بعد از روح متلاطم او فرو ریخته است نمونه‌ی باشد از این تأملات و تأثر از عالم خلقت.

اَفَلاَ یَنظُرُونَ اِلیِ اِلابِلِ کَیفَ خُلقَت (۱۷) وَالیِِ اِلّسَمَاء کَیُف رُفَعَتَ (۱۸) وَ الَیَ الجِباِلِ کَیَفِ نُصِبَتُ (۱۹) و اِلی الَارِض کَیَفَ سُطِحَت (۲۰)

تأمل در سوره‌های مکی جان پر از رویی کسی را نشان می‌دهد که از تنعمات (جمع تنعم، به ناز و نعمت زیستن) زندگانی به دور افتاده است و با خویشتن و با طبیعت نجوایی دارد و گاهی خشم خود را بر متکبران مغرور و بی‌ارزش چون «ابولهب» و «ابو‌الاشد» فرو می‌ریزد.

بعدها که محمد به دعوت برخاست مخصوصاً پس از توفیق یافتن و بالا رفتن شأن او مؤمنان از خزانه معمور تخیلات خود حوادثی آفریدند که نمونه‌ی از آن را در فصل پیش از طبری و واقدی آوردیم. در این جا اشاره‌ی هر چند مختصر به یک مطلب ضرورت دارد:

مسلمانان اوضاع حجاز و به خصوص مکه را قبل از بعثت تاریک‌تر از آن چه هست ترسیم می‌کنند و معتقدند ابداً فروتنی از فکر سلیم و توجه به خداوند در آن نتابیده و جز عادات سخیف و احمقانه ستایش اصنام چیز دیگری مشاهده نشده است.

شاید اصرار در این امر بدین منظور بوده است که ارزش بیشتری به‌ظهور و دعوت رسول بدهند. اما بسیاری از نویسندگان محقق عرب چون: علی جواد، عبدالله سمان، دکتر طه حسین، (حسین) هیکل، محمد عزت دروزه، استاد حداد و غیره هم معتقدند که حجاز در قرن ششم میلادی بهره‌ی از تمدن داشته و خدا‌شناسی آن قدرها که خیال می‌کنند مجهول نبوده است.

از نوشته‌های این محققان و از قرائن و روایات عدیده چنین بر می‌آید که در نیمه‌ دوم قرن ششم میلادی عکس‌العملی بر ضد بْت‌پرستی در حجاز ظاهر شده بود.

این عکس‌العمل تا درجه‌ی مرهون تأثیر طوایف یهود که بیشتر در یثرب بودند و مسیحیان است که از شام به حجاز می‌آمدند و تا درجه‌ی مولود فکر اشخاصی است که به‌نام حنفیان مشهورند.

در سیره ابن‌هشام آمده است که قبل از آغاز دعوت اسلام: روزی قریش در نخلستانی نزدیک طائف اجتماع کرده بودند و بری عْزّی که معبود بزرگ بنی‌ثقیف بود عید گرفته بودند، چهار تن از آن میان جدا شدند و با یکدیگر گفتند این مردم راه باطل می‌روند و دین پدرشان ابراهیم را از دست داده‌اند. سپس بر مردم بانگ زدند: دینی غیر از این اختیار کنید، چرا دور سنگی طواف می‌کنید که نه می‌بیند و نه می‌شنود، نه سودی می‌تواند برساند و نه زیانی، این چهار تن عبارت بودند از ورقة بن نوفل، عبیدالله‌بن جحش، عثمان‌بن حویرث، زیدبن عمرو، از آن روز خود را حنیف نامیدند و به دین ابراهیم درآمدند. راجع به شخص اخیرالذّکر نمازی یا دعایی روایت کرده‌اند که می‌گفت: «لبّیک حقاً حقاً، تعبّداً ورقا عذت بما عاذبه ابراهیم اننی لک راغم مهما جشمنی فانی جاشم». و پس از آن سجده می‌کرد.

با آن که اکثریت قاطع جزیرة‌العرب در تاریکی جهل و خرافات فرو رفته بودند و پرستش اصنام شیوه غالب ساکنان این سرزمین بود، در گوشه و کنار آن آیین خداپرستی به چشم می‌خورد. در خود حجاز مخصوصاً یثرب به سبب وجود طوایف مسیحی و یهودی پرستش خدی یگانه یک امر تازه‌ی نبود.

قبل از حضرت محمد انبیایی در نقاط مختلف عربستان به دعوت مردم و نهی از پرستش اصنام برخاسته بودند که ذکر چند تن از آن‌ها در قرآن آمده است مانند: هود در قوم عاد و صالح در قوم ثمود، و شعیب در مدین.

روایان عرب از حنظلة‌بن صفوان و خالدبن سنان و عامرین ظرب عدوانی و عبدالله قضاعی نام می‌برند. قسّ‌بن ساعده ایادی، که خطیبی بود توانا و شاعری فصیح در کعبه و بازار عکاظ (یکی از بازاهی معروف عرب در جاهلیت) با خطبه‌ها و اشعار خود مردم را از پرستش اصنام منع می‌کرد.

امیة ‌بن ابوصلت که از اهل طائف و قبیله بنی‌ثقیف و معاصر حمد بود یکی از مشاهیر حنفاء است که مردم را به خداشناسی و یزدان‌پرستی دعوت می‌کرد. او زیاد به شام سفر می‌کرد و با راهبان و علمی یهود و مسیحی به گفتگو می‌پرداخت. در آن جا بود که خبر ظهور محمد را شنید و معروف است که آن دو را ملاقاتی دست داد ولی او اسلام نیاورد و به طائف رفت و به یاران خود گفت: من بیش از محمد از کتاب و اخبار ملت‌ها اطلاع دارم و علاوه بر این زبان آرامی و عبرانی می‌دانم پس به نبوت احق (برازنده) و اولی (شایسته و لایق‌تر) هستم. در صحیح بخاری حدیثی از حضرت رسول هست که فرمود: کاد امیة بن ابوالصلت ان یسلم. یعنی نزدیک بود امیة‌بن ابوصلت ایمان آورد.

شعر مخصوصاً اشعار دوره جوانی ملل آینه عواطف و عادات آن‌ها‌ست. در اشعار دوره جاهلیت به ابیاتی برمی‌خوریم که گویی یکی از مسلمانان گفته است، مانند این دو بیت زهیر:

    فلا تتمو الله ما فی نفوسکم
    لیخفی و مهما یکتم الله یعلم
    یؤخر فیوضع فی کتاب فیدخر
    لیوم الحساب او یعجل فینفقم

عبدالله ‌بن ابرص می‌گوید:

    من یسئل الناس یحرموه
    رسـائـل‌الله لایـخیـب
    بالله بدرک کل خیر
    والقول فی یعضه تغلیب
    والله لیس لی شریک
    علام ما اخفت القلوب

و خود حضرت محمد گاهی به این بیت لبید استشهاد می‌فرمود:
الا کل شی ما سو الله باطل و کل نعیم لا محالة زائل(جز خداوند همه چیز باطل است و هر خوشی فنا‌پذیر است.)

چنان که ملاحظه می‌کنید قبل از اسلام کلمه جلاله‌ الله در آثار بسیاری از شعرا آمده و بسیاری از مشرکان قریش نام عبدالله داشته‌اند که از آن جمله نام پدر خود حضرت محمد است، و این نشانه آن است که با کلمه بیگانه نبوده‌اند و حتی چنان که در قرآن اشاره است بت‌ها وسیله تقرب بوده‌اند.

یکی دیگر از شعری جاهلیت به نام عمروبن فض صریحاً مشهور اعراب بوده است:

    ترکت الات و العزی حمیعاً
    کذالک یفع الجلد الصبور
    فلا الغری ازور ولا ابنتیها
    ولا صنمی بنی عنم ازور
    ولا هبلاً از وروکان ربا

لنافی الدهراذ حلمی صغیر(لات و عزی را ترک کردم و شخص شکیبا چنین کند. دیگر نه عزی و نه دو دخترش را زیارت می‌کنم و نه دو بت بنی غنم و هبل را.)

پس دعوت به ترک بت‌پرستی و روی آوردن به خداوند بزرگ یک امر بی‌سابقه‌ی نبوده است ولی بی‌سابق اصرار و پافشاری در این امر است. اعجاز محمد در این است که از پی ننشست و با تمام اهانت‌ها و آزارها مقاومت کرد و از هیچ تدبیری روی نگردانید تا اسلام را بر جزیرة‌العرب تحمیل کرد، قبایل مختلف اعراب را در تحت یک لوا درآورد، اعرابی که از امور ماورای‌الطبیعه به‌کلی بیگانه‌اند و مطابق طبیعت بدوی خود به محسوسات روی می‌آوردند و جز جلب نفع آنی هدفی ندارند، جز تعدی و دست درازی به خواسته دیگران کاری از آن‌ها ساخته نیست. و هدف آن‌ها تسلط و حکومت است. چنان که اشاره شد، ابوجهل به اخنس‌بن شریق می‌گفت:

«این پیغمبر بازی، نقشی (تأتر و نمایشی) است که بنو (بنی، پسران) عبد مناف بری رسیدن به سیادت (ریاست) بازی می‌کنند» و همین فعل را یزید ابن معاویه در سال ۶۱ هجری تکرار می‌کند که کاش آن‌هایی که در جنگ بدر از محمد شکست خوردند اکنون می‌دیدند که چگونه بر بنی‌هاشم غلبه کرده و حسین را کشته‌ایم و در آخر صریحاً می‌گوید:

    لعبت‌ هاشم بالملک فلا
    خبر جاء ولا وحی نزل

در آخر این فصل باید افزود که همه ادبی محقق عرب در ادبیات دوران جاهلیت متفق‌الکلمه نیستند و به‌درستی و اصالت بعضی از آن‌ها شک دارند ولی مسلم این است که آثار خدا‌پرستی و نفرت از اوهام بت‌پرستی در قرن ششم میلادی در حجاز آغاز شده بود.


رسالت

در این اواخر محققان بزرگی از باختریان (غربیان) چون نلدکه، گولد زیهر، کریمر، آدم متز، بلاشر و ده‌ها دانشمند دیگر در تاریخ پیدایش و نشو و نمی اسلام، در تنظیم و تفسیر قرآن و شأن نزول آیات آن، در کیفیت پیدایش حدیث و تحولات و بسط و نمو آن تحقیقات دامنه‌داری کرده و مسئله را صرفاً از لحاظ (= نظر) علمی زیر ذره‌بین تحقیق گذاشته و هیچ گونه تعصبی در پایین آوردن شأن اسلام نشان نداده‌اند و در تحقیقات و تتبعات خود از منابع موثق اسلامی استفاده کرده‌اند.

اما با کسانی که تعصب دینی، بینش آن‌ها را تار کرده و حضرت محمد را ماجراجو، ریاست‌طلب و در ادعی نبوت دروغگو خوانده و قرآن را وسیله‌ی بری نیل به مقصد شخصی و رسیدن به ریاست و قدرت گفته‌اند اگر اینان همین عقیده را در باره حضرت موسی و عیسی ابراز می‌داشتند مطلبی بود و از موضوع بحث ما خارج ولی آن‌ها موسی و عیسی را مأمور خدا می‌دانند و محمد را نه.

چرا؟ هیچ گونه دلیل عقل‌پسندی در گفته‌های آنان دیده نمی‌شود.

با اینان خوب است نخست در اصل نبوت گفتگو کرد، چرا نبوت را یک امر ضروری و مسلم می‌دانند تا در مقام سبک سنگین کردن آن برآیند و آن گاه یکی را تصدیق و دیگری را انکار کنند.

بسی از دانشمندان فکور و روشن‌بین چون محمد‌بن زکریی رازی و ابوالعلاء معرّی منکر اصل نبوتند و آن چه علما کلام می‌گویند و در اثبات نبوت عامه می‌آورند نارسا و ناسازگار با منطق می‌دانند. علمی علم کلام در باب اثبات نبوت چه می‌‌گویند که خلایق را از شر، بدکاری دور کند، اما طرفداران اصالت عقل می‌گویند:

- اگر خداوند تا این درجه به خوبی و نیکی و نظم و آسایش مردم علاقه داشت چرا همه را خوب نیافرید، چرا شر و بدی را در نهاد خلق نهاد تا نیازی به فرستادن رسول پیدا شود؟

خواهند گفت: خداوند شر و بدی نیافریده است زیرا خدا خیر محض است و این طبیعت خود آدمی است که استعداد شر و خیر هر دو در آن هست.

خواهیم گفت: این طبیعت را، این طبیعتی که امکان شر و بدی و هم چنین امکان خیر و نیکی در او هست که به این افراد داده است؟

انسان ساخته شده، پا به عرصه حیات می‌گذارد. طبیعت پدر و مادر و خواص مزاجی آن‌ها در بستن نطفه تأثیر می‌کند و نوزاد با خصایص جسمی و بالطبع با خصایص روحی و معنوی که لازمه ترکیبات جسمی و مادی اوست قدم به دنیا می‌‌نهد، همان طور که اراده آدمی در رنگ چشم و شکل بینی و کیفیت حرکت قلب، بلندی و کوتاهی قامت، قوه دید یا ضعف کلیه او کمترین اثری ندارد در کیفیت ترکیب مغز و اعصاب و تمایل درونی خود نیز دستی ندارد. اشخاصی فطرتاً آرام و معتدل و اشخاص دیگر ذاتاً تند و سرکش و افراط کارند. مردمان نیکومنش مخل آزادی دیگران نمی‌شوند و به حق سایرین تجاوز نمی‌کنند و کسان دیگر از هیچ گونه زور‌گویی دست برنمی‌دارند.

آیا ارسال رسل بری این است که این طبایع را تغییر دهد؟ مگر با موعظه ممکن است سیاه‌پوستی را سفید کرد تا بتوان طبع مایل به شّر را مبدل به طبع مایل به خیر ساخت؟ اگر چنین بود چرا تاریخ بشرهی متدین از لوث جرائم و خشونت و اعمال غیر انسانی لبریز است؟

پس ناچار باید به این نتیجه برسیم که خداوند از فرستادن انبیاء بر مردم که همه خوب شوند و به خیر گرایند نتیجه مطلوب را نگرفته است و در اندیشه یک شخص واقع‌بین راه مطمئن دیگری بری رسیدن به این هدف وجود دارد و آن این است که قادر متعال همه را خوب بیافریند.

متشرعین در برابر این ملاحظه جوابی حاضر دارند که دنیا دار (سرای) امتحان است. باید خوب از بد متمایز شود لتمیز الخبیث من الطیب. فرستادن انبیاء نوعی اتمام حجت است تا هر که از دستور آن‌ها پیروی کرد به بهشت رود و آن که سرباز زد به سزی کردار بد خویش برسد. منکران اصل نبوت گویند:

- این سخن عامیانه است، امتحان بری چه؟ آیا خداوند می‌خواهد بندگان را امتحان کند؟ این سخن غلط است، خداوند از سرایر و مکنونات بندگان آگاه‌تر از خود بندگان است. آیا بری این که بر خود بندگان معلوم گردد که بدند؟ آن‌ها خود را بد نمی‌دانند و بدی‌ها را که مرتکب شدند شر نمی‌دانند، از این رو مرتکب شدند.

آن‌ها برحسب فطرت و طبیعت خود رفتار کرده‌اند. اگر طبیعت تمام افراد یکسان بود دلیلی نبود که عده‌ی از پیغمبر پیروی کنند و عده‌ی نکنند. به‌عبارت دیگر اگر استعداد خوبی و بدی و خیر و شر متساویاً در نهاد آن‌ها بود بل ضروه یا باید همگی پیروی کنند یا نکنند.

از این گذشته متشرعین نباید فراموش کنند که ده‌ها آیه در قرآن هست که گمراهی و هدایت خلق را تابع مشیت خداوندی گفته است:

«اِنّکِ لاتَهْدِی مَنْ اَحبَبتَ وَ لکِنّ اللهَ یَهدی مِنَ یَشاءُ» (تو هر که را بخواهی نتوانی هدایت کرد).

ولی خداوند هر که را که خواست هدایت می‌کند (سوره قصص آیه ۵۶) و در آیه ۲۳ سوره زمر می‌فرماید: و

«وَ مَن یُظلِلِ اللهُ فَمالَهُ مِن‌هاد» (کسی را که خداوند گمراه کرد هدایت کننده‌ی نخواهد داشت).

در سوره محمد آیه ۱۳ (این آیه در سوره سجده آمده است) می‌فرماید:

«وَلَوْ شِئنا لاتَینا کُلّ نَفَسٍ هُدیها» اگر می‌خواستیم هدایت نصیب اشخاص می‌کردیم و آیه‌های عدیده دیگر مشعر است که هدایت و گمراهی با خداوند است و آوردن همه آن‌ها در این جا ما را از موضوع خود خارج می‌کند و سخن به درازا می‌کشد ولی از همه آن‌ها یک مطلب مسلم حاصل می‌شود که بدون مشیت الهی هدایت صورت نمی‌گیرد. علاوه بر این ریشه این از جامعه انسانی کنده نشد. پس قدر مسلم این است که نتیجه مطلوب از فرستادن انبیاء به دست نیامده و بیهوده متکلمان در اثبات نبوت عامه رنج می‌برند.

اثبات نبوت عامه که علماء کلام ، خواه در دنیی اسلام، خواه در سایر ادیان سخت بدان کوشیده‌اند یک امر شک‌پذیر و با موازین علقی غیرقابل اثبات است. زیرا اثبات وجود پروردگار که انبیاء خود را فرستاده او می‌دانند متوقف بر این است که جهان را حادث و مسبوق به عدم بدانیم. اگر دنیی هستی نبوده و بود (موجودیت یافته) است طبعاً آفریننده‌ی آن را ایجاد کرده است ولی خود این امر قابل اثبات نیست. ما چگونه می‌توانیم به یک شکل قطعی بگوییم زمانی بوده است که جهان نبوده و نشانی از هستی نبوده است؟

این فرض که زمانی بوده است که جهان نبوده و خورشید ما و کره‌های تابع آن وجود نداشته‌اند قابل تصور و قابل تصدیق است اما این که مواد تشکیل ‌دهنده آن نیز نبوده است و هستی آن‌ها از عدم به وجود آمده است چندان معقول به نظر نمی‌رسد بلکه معقول، خلاف آن است یعنی موادی وجود داشته است که از پیوستن آن‌ها به یک دیگر خورشیدی متولد شده است بدون این که از عوامل این ترکیب و کیفیت این پیدایش اطلاعی قطعی داشته باشیم. به همین دلیل این فرض موجه و معقول است که پیوسته خورشیدها خاموش می‌شوند و خورشید‌های دیگری پا به عرصه هستی می‌گذارند و به عبارت دیگر حدوث به صورت، تعلق می‌گیرد نه به ماهیت و اگر چنین باشد اثبات وجود صانع دشوار می‌شود.

صرف نظر از این قصیه دشوار و غیر قابل حل، اگر فرض کنیم جهان هستی نبوده و به اراده خدواند قادر هست شده، عقل در علت غایی آن حیران می‌شود و با همه جهد و پرش فکری نمی‌تواند به حل این غامض دیگر دست یابد که چرا عالم به وجود آمد و قبل از آن چرا عالمی وجود نداشت؟ چه امری خداوند را به آفرینش برانگیخت؟

پس همه این امور از لحاظ استدلال عقلی صرف لاینحل می‌ماند چنان که اثبات وجود صانع یا نفی آن با استدلال عقلی صرف دشوار و تقریباً ممتنع است.

در این گیرودار یک امر غیر قابل انکار باقی می‌ماند آن هم بری ما ساکنان کره زمین و آن این است که آدمیان نمی‌خواهند در ردیف سایر جانوران کره زمین باشند. چون اندیشه دارند، از دورترین زمانی که حافظه بشر به خاطر دارد قابل به مؤثری در عالم بوده پیوسته پنداشته‌اند وجودی این دستگاه را به کار انداخته و در خیر و شر مؤثر بوده است.

مبنی این عقیده هر چه باشد خواه‌اندیشه، خواه غرور و خودپسندی و متمایز بودن از سایر حیوانات، بشر را به ایجاد دیانات برانگیخته است.

در ابتدایی‌ترین و وحشی‌ترین طوایف انسانی، دیانت بوده و هست تا برسد به مترقی‌ترین و فاضل‌ترین اقوام، نهایت در اقوام اولیه یا اقوام وحشی کنونی این معتقدات آلوده به اوهام و خرافات است و در ملل راقیه در پرتو فکر دانشمندان و بزرگان اندیشه دیانت به صورت تعالیم اخلاقی و نظامات اجتماعی درآمده است که بالمال آن‌ها را از حال توحش درآورده و به ایجاد نظم و عدالت و آسایش زندگانی رهبری کرده است.

این تحول و این سیر به طرف خوبی مرهون بزرگان است که گاهی به اسم فیلسوف، گاهی به نام مصلح، گاهی به نام قانون‌گذار و گاهی به عنوان پیغمبر ظاهر شده‌اند.

حمورابی، کنفوسیوس، بودا، زردشت، سقراط، افلاطون و … در اقوام سامی پیوسته مصلحان به صورت پیغمبر درآمده‌اند، یعنی خود را مبعوث از طرف خداوند گفته‌اند. موسی به کوه طور رفته الواح نازل کرده و قوانینی در اصلاح شئون بنی‌اسرائیل وضع کرده است.

عیسی، یهود را سرگرم اوهام و خرافات یافته، پس قد برافراشته و به تعالیم اخلاقی پرداخته و خداوند را به صورت پدری مشفق و خیرخواه معرفی کرده یا خود خویشتن را پسر آن پدر آسمانی خوانده است و یا حواریون چنین عنوانی به وی داده‌اند و یا انّجیل‌های (متی، یوحنا، مرقس و لوقا) چهارگانه، صورت مشوش و مبسوطی است از گفته‌های مجمل او.

در آخر قرن ششم میلادی مردی به نام محمد در حجاز قیام کرده و ندی اصلاح در داده است. چه تفاوتی میان او و موسی و عیسی هست؟ متشرعان ساده‌لوح، دلیل صدق نبوت را معجزه قرار می‌دهند و از همین‌روی تاریخ‌نویسان اسلام صدها بلکه هزارها معجزه بری حضرت محمد شرح می‌دهند. شگفت‌انگیزتر این که یک دانشمند مسیحی به نام حداد، کتابی تألیف کرده است به‌نام «القرآن و الکتاب» که گواه وسعت دامنه تحقیقات و اطلاعات اوست.

او در این کتاب با شواهد عدیده قرآنی نشان داده است که از حضرت محمد معجزه‌ی ظاهر نشده است و قرآن را نیز معجزه نمی‌داند. آن وقت در کمال ساده‌لوحی اعجاز را دلیل بر نبوت آورده و استشهاد به معجزات موسی و عیسی می‌کند درحالی که همه آن معجزات در میان اوهام و پندارها غیر قابل رؤیت است. آیا اگر حضرت مسیح مرده را زنده می‌کرد، در تمام جامعه یهود آن تاریخ یک نفر پیدا می‌شد که بر پی او نیفتد و به او ایمان نیاورد؟

اگر خداوند به یکی از بندگانش این قدرت را عطا فرماید که مرده را زنده کند، آب رودخانه را از جریان باز دارد، خاصیت سوزاندن را از آتش سلب کند، تا مردم به او ایمان بیاورند و دستورهی سودمند او را به کار بندند، آیا ساده‌تر و عقلانی‌تر نیست که نیروی تصرف در طبایع مردم را به وی ‌بدهد و یا مردم را خوب بیافریند؟

پس مسئله رسالت انبیأ را باید از زاویه دیگر نگریست و آن را یک نوع موهبت و خصوصیت روحی و دماغی فردی غیر عادی تصور کرد.

مثلاً در بین جنگجویان گاهی به اشخاصی چون کوروش، سزار، اسکندر، ناپلئون و نادر برمی‌خوریم که بدون تعلیمات خاصی در آن‌ها موهبت نقشه‌کشی و فن غلبه بر حریف موجود است. یا در عالم دانش و هنر اشخاصی چون انیشتن، ارسطو، ادیسون، هومر، میکل‌آنژ، لئوناردو داوینچی، بتهوون، فردوسی، حافظ، ابن سینا، نصیرالدین طوسی، معّری و صدها عالم، فیلسوف، هنرمند، مخترع و مکتشف ظهور کرده‌اند که با اندیشه و نبوغ خود تاریخ تمدن بشر را نور بخشیده‌اند. چرا نباید در امور روحی و معنوی چنین امتیاز و خصوصیتی در یکی از افراد بشر باشد؟

چه محظور عقلی، در راه امکان پیدا شدن افرادی هست که در کنه روح خود، به هستی مطلق اندیشیده و از فرط تفکر کم‌کم چیزی حس کرده و رفته‌رفته نوعی کشف، نوعی اشراق باطنی و نوعی الهام به آنان دست داده باشد و آن‌ها را به هدایت و ارشاد دیگران برانگیزد؟

این حالت در حضرت محمد از دوران صباوت بوده از این رو در مسافرت خود به شام به تجارت اکتفا نکرده بلکه با راهبان و کشیشان مسیحی تماس‌های متعدد گرفته و حتی هنگام گذشتن از سرزمین‌های عاد و ثمود و مدین به اساطیر و روایات آن‌ها گوش داده و در خود مکه با اهل کتاب آمد و شد داشته، در دکان جبر(جبر در نزدیکی مروه دکانی داشت و محمد زیاد نزد او می‌رفت و می‌نشست. قریش گفتند محمد این سخنان را از جبر یاد می‌گیرد. آیه ۱۰۳ سوره نحل جواب این شایعه است که جبر اعجمی است و قرآن عربی و فصیح است. ولقد تعلم انهم یقولون اٍنما یعلمه بشر لسان الدی یلحدون الیه اعجمی و هذا لسان عربی مبین. هم چنین نام اشخاص دیگری چون “عایش علام حوبطب” در سیره‌ها هست که داری کتاب و معلومات بود و حضرت قبل از بعثت با وی رفت و آمد داشت. سلمان فارسی، بلال حبشی و حتی ابوبکر صدیق نیز قبل از بعثت با حضرت رسول تفاهم و مذاکرات داشته‌اند.) ساعت‌ها می‌نشسته و با ورقة‌‌بن نوفل پسر عموی خدیجه که می‌گویند قسمتی از انجیل را به زبان عربی ترجمه کرده است، در معاشرت دایم بوده است و همه این‌ها شاید آن همهمه‌ی را که پیوسته در اندرون وی بوده مبدل به غوغایی کرده است.

داستان بعثت روایاتی که در سیره‌ها و احادیث دیده می‌شود و شخص اندیشمند ژرف‌بین می‌تواند از خلال آن‌ها پی به حقایق ببرد، هم چنین از قراین و اماراتی که یک حرکت و جنب و جوش غیر اختیاری در روح حضرت محمد پیدا شده و او را مْسخر عقیده‌ی ساخته بود تا سرانجام منتهی به رؤیا یا اشراق یا کشف باطنی و نزول پنج آیه نخستین سوره علق گردید.

«اِقرَأ بِاسِمِ رَبّکِ الّذَِی خَلَقَ.خَلَقَ الاِنسانَ مِن عَلَقِ اقَرَاء وِ رَبّک اَلاکِرمُ، اَلّذی عَلَمّ بِالقَلَمَ، عَلّمَ اِلاَنسانَ مالَم یَعْلَم»

حضرت محمد هنگام بعثت چهل سال داشت، قامت متوسط رنگ چهره سبز مایل به سرخی، موی سر و رنگ چشمان سیاه. کمتر شوخی می‌کرد و کمتر می‌خندید دست جلوی دهان می‌گرفت. هنگام راه رفتن بر گامی تکیه می‌کرد و خرامش (خوش خرام) در رفتار نداشت و بدین سوی و آن سوی نمی‌نگریست. از قراین و امارات بعید نمی‌دانند که در بسیاری از رسوم و آداب قوم خود شرکت داشت ولی از هر گونه جلفی و سبک‌سری جوانان قریش برکنار بود و به درستی و امانت و صدق گفتار، حتی میان مخالفان خود، مشهور بود. پس از ازدواج با خدیجه که از تلاش معاش آسوده شده بود به امور روحی و معنوی می‌پرداخت، چون اغلب حنفیان. حضرت ابراهیم در نظر وی سرمشق خداشناسی بود و طبیعتاً از بت‌پرستی قوم خود بیزار. به عقیده دکتر طه حسین غالب بزرگان قریش حقیقتاً از بت‌پرستی عقیده‌ی به بتان کعبه نداشتند ولی چون عقیده رایج اعراب به اصنام وسیله کسب و مال و جاه بود سعی می‌کردند بدان عقاید سخیف احترام کنند.

در سخن گفتن تأمل و آهنگ داشت و می‌گویند حتی از دوشیزه‌ی باحیاتر بود. نیروی بیانش قوی وحشو و زواید در گفتار نداشت. موی سر او بلند و تقریباً تا نیمه‌ی از گوش وی را می‌پوشانید. غالباً کلاهی سفید بر سر می‌گذاشت و بر ریش و موی سر عطر می‌زد. طبعی مایل به تواضع و رأفت داشت و هر گاه به کسی دست می‌داد در واپس کشیدن دست پیشی نمی‌جست. لباس و موزه (چکمه) خود را خود وصله می‌کرد. با زیردستان معاشرت می‌کرد. بر زمین می‌نشست و دعوت بنده‌ی را نیز قبول کرده و با وی نان جوین می‌خورد. هنگام نطق مخصوصاً در موقع نهی از فساد، صدایش بلند، چشمانش سرخ، و حالت خشم بر سیمایش پیدا می‌شد.

حضرت محمد شجاع بود و هنگام جنگ بر کمانی تکیه کرده مسلمانان را به جنگ تشجیح می‌کرد و اگر هراسی از دشمن بر جنگجویان اسلام مستولی می‌شد محمد پیش‌قدم شده و از همه به دشمن نزدیک‌تر می‌شد. معذالک کسی را به دست خود نکشت جز یک مرتبه که شخصی به وی حمله کرد و حضرت پیش‌دستی کرده و به هلاکتش رساند.

از سخنان اوست:

    «هر کس با ستمگری همراهی کند و بداند که او ستمگر است مسلمان نیست»
    «مؤمن نیست کسی که سیر باشد و در همسایگی گرسنه‌ی داشته باشد»
    «حْسن خُلق نصف دین است»
    «بهترین جهادها کلمه حقی است که به پیشوی ظالم گویند»
    «نیرومند‌ترین شما کسی است که بر خشم خویش مستولی شود»


بعثث

حرّا کوهی است سنگی و خشک در سه کیلومتری شمال شرقی مکه، بر مرتفعات صعب‌العبور آن غارهایی هست که حنفیان متزهد (زاهد) بدان روی نهاده روزی چند در تنهایی خیال‌انگیز آن جا معتکف شده به تأمل و تفکر می‌پرداختند.

مدتی حضرت محمد نیز چنین کرد، گاهی رغبت شدید به تنهایی و دوری از غوغی زندگانی او را بدان جا می‌کشانید. گاهی آذوقه کافی می‌برد و تا تمام نشده بود بر نمی‌گشت. و گاهی بامدادان می‌رفت و شامگاهان به خانه می‌آمد. یکی از غروب‌های پاییز(۶۱۰ میلادی) که بنا بود به خانه برگردد به موقع برنگشت، از این رو خدیجه نگران شده کسی به دنبال وی فرستاد ولی پس از اندکی خود محمد در آستانه خانه ظاهر شد، اما پریده ‌رنگ و لرزان. بی‌درنگ بانگ زد: مرا بپوشانید. او را پوشانیدند و پس از مدتی که حال او به جی آمد و حالت وحشت و نگرانی برطرف شد پیش‌آمدی را که موجب این حالت شده بود بری خدیجه نقل کرد.

در این جا خوب است حدیثی از عایشه نقل شود که غالب محدثان بزرگ و معتبر چون مسلم، بخاری، ابن‌عبدالبر، ابو داود طیاسی، نویری، ابن سیدالناس و فقیه بنامی چون احمدبن حنبل در «مسند» آورده‌اند:

«آغاز وحی رسول به شکل رؤیی صالحه (= مونث صالح، نیکو، شایسته) بوی دست می‌داد و مانند سپیده بامداد روشن بود در غروب یکی از روزهایی که در غار حرّا گذرانیده بود ملکی بر وی ظاهر شد و گفت: اقرأ = بخوان. و حضرت محمد جواب داد ما انا یقارء= نمی‌توانم بخوانم».

آن چه حضرت محمد بری حضرت خدیجه نقل کرده است بدین قرار است:

«فاخذنی و غطنی حتی بلغ منی الجهد»، یعنی آن فرشته مرا پوشاند (فرو پیچید) به حدی که از حال رفتم، چون به‌خود آمدم باز گفت «اقرأ» یعنی بخوان، باز گفتم نمی‌توانم بخوانم باز مرا فرو پیچید به حدی که ناتوان شدم. آن‌گاه مرا رها کرد و بری بار سوم گفت که بخوان باز گفتم نمی‌توانم. باز مرا پوشانید، فرو پیچید و سپس رها کرده گفت: «اقرأ باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علق. اقرأ و ربک الاکرم. الذی علم بالقلم. علم الانسان ما لم یعلم» بعد از این صحنه فرشته ناپدید شد و حضرت به‌خود آمده راه خانه‌اش را پیش می‌گیرد. سپس به حضرت خدیجه می‌گوید من بر جان خود بیمناک شدم “ خشیت علی نفسی” این عبارت حضرت رسول را بر چه باید حمل کرد؟ چرا بر جان خویشتن بیمناک شده است؟ آیا خیال کرده است در مشاعر وی اختلالی روی داده است یا سحر و جادویی در کار او کرده‌اند و یا بیماری چاره‌ناپذیری بر وی مستولی شده است؟

از جوابی که خدیجه به وی می‌دهد و او را تسلی می‌بخشد و آرام می‌کند چنین احتمالاتی ممکن به نظر می‌رسد زیرا به وی می‌گوید:

«هرگز خداوند بر مرد درستی چون تو که از مستمندان دستگیری می‌کنی، مهمان‌نواز و نسبت به خویشان مهربان هستی و به آسیب‌دیدگان کمک می‌کنی بی‌عنایت نخواهد شد».

«پس از این گفتگو و پس از آن محمد آرامش خود را باز می‌یابد خدیجه خانه را ترک کرده به سوی ورقة‌بن نوفل می‌شتابد و حادثه را بری وی نقل می‌کند. ورقه که از بت‌پرستان مکه بیزار و پیوسته محمد را به تأملات روحانی خویش و دوری از عادات سخیف قریش تشویق می‌کرد، به خدیجه می‌گوید: بعید نیست که این حادثه دلیل توجه خداوندی باشد و محمد را به هدایت قوم خود مأمور فرموده باشد...»

در حدیث عایشه چیزی که برخلاف موازین طبیعی باشد نیست و بلکه می‌توان آن را با اصل روانشناسی منطبق ساخت، رغبت شدید به امری آن امر را به صورت ظهور و واقع شده در می‌آورد، صورت آرزوی مردی که قریب سی‌سال به موضوعی اندیشیده و پیوسته به واسطه تماس با اهل کتاب در نفس وی راسخ شده و با ریاضت و اعتکاف در غار حرا از آن فکر اشباع شده و سپس به شکل رؤیا یا به اصطلاح متصوفه اشراق ظاهر گردیده است جان می‌گیرد، صورتی از اعماق ضمیر ناخودآگاه بیرون جسته و او را به اقدام می‌خواند ولی هول اقدام به این امر او را می‌فشارد به حدی که تاب و توان از او سلب شده حالت خفگی به وی دست می‌دهد ورنه توجیه دیگری نمی‌توان بر این واقعه تصور کرد که فرشته او را فشرده باشد به حدی که بی‌تابش کند، فرشته صورت ضمیر ناخودآگاه نهفته در اعماق وجود خود اوست.

خبر معتبر دیگری در این باب هست که این فرض و تحلیل را موجه می‌سازد و آن این است که محمد به خدیجه گفت: جائنی و انا نائم بنمط من الدیباج فیه کتاب فقال: اقرأ. و هبت من نومی فکأنما کتب فی قلبی کتاباً. (یعنی) او (فرشته) در حالی که من خواب بودم کتابی را که در پارچه‌ی از دیبا پیچیده بود بری من آورد و به من گفت بخوان از خواب جستم و گویی در قلبم کتابی نقش بست.

خستگی یک روز پر از تفکر و تأمل او را به خواب خلسه مانندی می‌افکند و در این حال خلسه و استرخاء (= سست شدن، نرم گشتن) آرزوهی نهفته ظاهر می‌شود و عظمت کار و اقدام او را به وحشت می‌اندازد.

در حدیث عایشه عبارت چنین است: فرحع بها رسول الله یرجف فؤاده فدخل علی خدیجه فقال زملونی، زملونی، فزملو. حتی ذهب عنه الروح (یعنی) حضرت به خانه برگشت در حالی که دلش می‌طپید و به خدیجه گفت مرا بپوشانید. پس او را پوشانیدند تا وحشت او برطرف شد مثل این که از فرط هول و هراس به لرزه افتاده بود و این حالت بری اشخاصی که دو نحو زندگانی دارند، یکی زندگانی عادی و دیگری زندگانی در آفاق مجهول و نیم تاریک روح پر از اشباح خود، اتفاق می‌افتد.

پس از این واقعه دوباره بیرون رفت و به غار حرا پناه برد ولی دیگر نه فرشته‌ی ظاهر شد و نه رؤیایی دست داد و نه هم ندایی رسید.

آیا تمام آن واقعه خواب و خیالی بیش نبوده است پس پیشگویی ورقه ابن نوفل و نوید رسالت، سخنی واهی و گزاف بوده‌است؟

از این هنگام شکی چون تیزآب خورنده، جان او را می‌خورد یأس بر او غالب گردید به حدی که قصد انتحار در وی پدید آمد و چند مرتبه‌اندیشه پرت کردن خویش از کوه در وی آمد، اما پیوسته ورقه و خدیجه او را آرام کرده امید می‌دادند.

این بی‌خبری و نرسیدن ندی غیبی که در تاریخ اسلام به انقطاع وحی مشهور است سه روز یا سه هفته و یا به روایتی سه سال طول کشید تا سوره مدثر نازل شد و سپس دیگر وحی منقطع نشد.

انقطاع وحی نیز قابل تعلیل است. پس از آن رؤیا و یا ظهور یا اشراق تشنگی روح گم شده حالت التهاب و هیجان فروکش کرده صورت گرفتن آرزوی چندین ساله نوعی سردی و خاموشی بر شعله درونی ریخته است و می‌باید شک و یأس دوباره به کار افتد و تأملات و تفکرات، مخزن خالی شده برق را پر کند تا محمد به راه بیفتد و آن محمدی که در اعماق این محمد ظاهری خفته است بیدار شود و به حرکت درآید.

در حاشیه حدیث عایشه راجع به کیفیت بعثت نقل چند سطری از سیره ابن اسحق بری مردمان نکته‌یاب خردمند سودمند است.

ابن اسحق در ۱۵۰ هجری مرده است پس در اواخر قرن اول یا اوائل قرن دوم به نگاشتن سیره نبوی پرداخته است. قریب صد سال دوری از حادثه خیال‌پردازی جی خود را در زمینه واقعیات باز کرده است خیال‌پردزی و معجزه سازی‌هایی که به مرور زمان فزونتر و گسترده‌تر می‌شود.

در روزهی قبل از بعثت هر گاه حضرت محمد بری قضی حاجت از خانه‌های مکه دور می‌شد و خانه‌های شهر در پیچ و خم راه از نظر ناپدید می‌گردید بر سنگی و درختی نمی‌گذشت که از آن‌ها صدایی برمی‌خاست که: السلام علیک یا رسول‌الله. پیغمبر به اطراف خود نگاه می‌کرد کسی را نمی‌دید و غیر از سنگ و درخت چیزی پیرامون او نبود...

بدیهی است نه درخت می‌تواند سخن بگوید و نه سنگ بدین دلیل آشکار که آلت صوت در آن‌ها نیست و به دلیل مسلم‌تر که ذیروح نیستند تا فکر و اراده داشته باشند و آن را به صورت لفظ در آوردند.

این روایت به درجه‌ی نامعقول و غیرقابل قبول عقل است که بسیاری از فقها و مفسرین سیره‌ها نیز آن را منکر شده و صدا را از فرشتگان دانسته‌اند و بدیهی است که به ذهن هیچ‌یک از آن‌ها نرسیده است که این صدا، صدی روح خود محمد است چه سال‌ها تفکر و اشباع شدن روح از یک اندیشه مستلزم این است که آن اندیشه به صورت واقع درآید و حقیقتاً در جان کسی که مسخر امری و اندیشه‌ی شده است چنین صدایی طنین افکند.

نهایت چون جرأت نداشته‌اند گفته ابن اسحق را مجعول و مردود گویند صدا را از فرشتگان گفته و توجیه کرده‌اند و نخواسته یا ندانسته‌اند این امر بدیهی را به فکر خود راه بدهند که اگر بنا بود فرشتگان به حضرت سلام کنند در حضور مردم این کار را می‌کردند تا همگان به وی ایمان آورند و مقصود خداوند که اسلام آوردن اعراب است بی‌دردسر انجام پذیرد. بدیهی است در آن تاریخ نمی‌توان از فقیهان و مفسران متوقع بود که قضیه را اگر راست باشد، چنین توجیه کنند که آن صدا را صدی روح خود حضرت بدانند.

در این جا این مشکل را نیز مطرح نمی‌کنم که اگر پیغمبر تک و تنها بیرون رفته و چنین صدایی به گوش وی رسیده است سایرین از کجا مستحضر شده‌اند زیرا خود پیغمبر چنین مطلبی را به کسی نگفته است و حدیثی مستند و معتبر در این باب نیامده است پس طبعاً مخلوق قوه مخیله کسانی است که بی‌دریغ در مقام بیان اعجاز و جعل خوارق هستند.

ابن اسحق هم دروغ نگفته است یعنی قصد گفتن دروغ نداشته است و حتماً از کسی شنیده و چون مطابق ذوق و طبع مؤمن او بوده است قبول کرده و ابداً از گوینده روایت نپرسیده است و خود هم قضیه را نسنجیده است که وقتی سنگ و درخت سلام کرده‌اند کسی آن جا نبوده است و خود پیغمبر هم چنین ادعایی نکرده است و تنها مطلبی که گفته است همان حکایتی است که از عایشه نقل کردیم اما انسان اسیر عقاید تعبدی خویش و منقاد (= فرمانبردار) خواهش‌های جسمی و نفسی خویش است در این صورت قوه تعقل تیره شده و نمی‌تواند روشن ببیند و حتی هر دلیل مخالفی که به عقیده و مشتهیات جسمی و معنوی او خراشی وارد کند نادیده می‌گیرد و به هر گونه قرینه احتمالی چنگ می‌زند که پندارها و رغبات (= چیزهای پسندیده، آرزوهای) خود را حقیقت جلوه دهد. سّر شیوع خرافات و اوهام نیز جز این نیست.


پس از بعثت

آغاز دعوت اسلام به‌طور قطع معین نیست زیرا پس از ۵ آیه نخستین سوره «علق» که در سن چهل سالگی بر محمد نازل شد و بعثث را مقرر فرمود مدتی وحی منقطع گردید. علاوه بر این دعوت مدتی مخفیانه و میان عده معدودی صورت می‌گرفت. ولی از همان هفت تا ده سوره‌ی که بعد از سوره علق نازل شده است، آثار مخالفت و استهزا و انکار در مردم ظاهر گردیده و در نتیجه حالت شک و تردید و تزلزل در محمد دیده می‌شود.

متأسفانه قرآن بد تنظیم شده و نهایت بی‌ذوقی در تدوین آن به کار رفته است و همه مطالعه کنندگان قرآن متحیرند که چرا طبیعی‌ترین و منطقی‌ترین روش تدوین را در پیش نگرفته‌اند و قرآن را مطابق نسخه علی‌بن‌ابی‌طالب یعنی برحسب تاریخ نزول، جمع‌آوری و تدوین نکرده‌اند که بیشتر معنی نماید و مردمان آینده را هم به کیفیت نشو و نمی اسلام و هم به طرز و روحیات شارع آن آشناتر کند.

باعث تدوین قرآن عمر بود که نزد ابوبکر رفته و اصرار ورزید قرآن جمع‌آوری و تدوین شود، زیرا هم اختلاف در متن و قرائت قرآن زیاد شده بود و هم عده‌ی از صحابه پیغمبر در جنگ یمامه (ناحیه‌ی در عربستان) کشته شده بودند و قرآن‌های آنان را که بر برگ درختان نوشته شده بود حیوانات خورده بودند. ابوبکر از این کار اکراه داشت زیرا می‌گفت اگر لازم بود خود پیغمبر در زمان حیاتش بدان مبادرت می‌ورزید. ناچار پس از اصرار عمر زیدبن ثابت که آخرین کاتب وحی بود احضار و مأمور جمع‌آوری قرآن شد و پس از آن در خلافت خود عمر، عثمان مأمور این کار شد و با همکاری عده‌ی قران را به این شکل تنظیم کردند که مبتنی بر بزرگی و کوچکی سوره‌هاست و بعضی آیات مکی را در سوره‌های مدنی و آیه‌های مدنی را در سوره‌های مکی گنجانیدند.

محققان اسلامی و فرنگی از روی قرائن و امارات تاریخی و حوادث و وقایع و هم چنین مفاد آیات، ترتیب و تاریخ نزول سوره‌ها را به طور تقریب مسجل کرده‌اند (مخصوصاً نلدکه)

در هر صورت سوره‌های نخستین مکی قرآن، تا درجه‌ی ما را از منازعات سال‌های اولیه اسلام مطلع می‌کند.

مثلاً در سوره الضحی پس از قسم‌ها چنین می‌فرماید:

ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی وَ لَلاَخرِةُ خَیْرُ لَکَ منَ اِلاوُلیِ وَلَسَوف یُعْطیِکَِ رَبُّکَ فِتَرِضْی. أَلَمْ یَجِدْک یتیماً فَاَوی وَ وَجَدکَ ضاّلاً فَهَدی وَ وَجَدَکَ عائِلاً فَاَغنی...

چه اتقاق افتاده است که خداوند محمد را تسلیت می‌دهد و تشویق می‌کند. آیا این سوره پس از انقطاع وحی آمده است که در آیه ۳ می‌فرماید: خدواند تو را رها نکرده و بی‌عنایت نگذاشته است؟

اگر چنین است، و جلالین چنین تفسیر کرده‌اند، پس باید این سوره دوم باشد در صورتی که همه تدوین کنندگان آن را سوره یازده قرار داده‌اند. شاید آیه‌ها بری تشویق و رفع تزلزل خاطر پیغمبر است در مقابل انکار مخالفان که می‌فرماید عاقبت کار تو بهتر از آغاز خواهد بود. خداوند آن قدر به تو بدهد که راضی شوی. آیا یتیم نبودی پناهگاهی به تو داد، گمراه نبودی هدایتت کرد، بی‌چیز نبودی مستغنیت کرد؟

هم چنین است سوره انشراح که بعد از این سوره‌ قرار دارد و به ترتیب نزول، سوره دوازدهم محسوب می‌شود که خداوند می‌فرماید: «ألم نشرح لک صدرک و وضعنا عنک و زرک...» تا آخر سوره که تقریباً همان مضامین سوره پیش است و گویی بری رفع تزلزل خاطر و تقویت روحی محمد نازل شده است و اگر بخواهیم با دیده واقع بین بنگریم و مطلب را از لحاظ روان‌شناسی توجیه کنیم باید این سوره را صدی روح و تمنیات جان خود او بگوییم.

پس از مدتی که دعوت به اسلام مخفیانه و میان عده‌ی انجام شد بر طبق دستور پروردگار و آیه (۲۱۴ سوره شعرا):

وَاَنْذِرْ عَشیرَتَکَ اْلاَقْرَبینَ (و بیم ده عشیره و خویشانت را) حضرت محمد رؤسی قریش را به صفا (ضخره‌ی است بلند در مکه در دامنه کوه ابوقیس) دعوت کرد و هنگامی که همه جمع شدند آن‌ها را به دین اسلام خواند. ابولهب از میانه برخاست و خشمگین فریاد زد:

«تَباّ لَکَ یاْ مُحَمِد. ألْهذَا دَعَوَتِنا؟» یعنی زیان و آسیب بر تو باد ای محمد آیا بری این ما را دعوت کردی؟

سوره مسّد جواب این پرخاش ابولهب است و همان کلمه «تب» را که معنی خسران و زیان می‌دهد استعمال کرده است:

«تَبَّتْ یَدا اَبی لَهَب وَ تَبَّ (یعنی) دست‌های ابولهب بریده باد»

او به مال و پسران خود می‌نازید. خدا می‌فرماید: مال و اولاد او هنگامی که شراره آتش در او بگیرد به کارش نیاید. پس زن او ام جمیل را که در راه پیغمبر بر او خار و خاشاک می‌ریخت نیز بی‌نصیب از آتش نگذاشته است زنش هیزم‌کش است و برگردن طنابی از لیف خرما دارد:

«تَبَّتْ یَدا اَبی لَهَبٍ وَ تَبَ. ما اَغنیِ عَنهُ ما لُهُ وَ ما کَسَبَ. سَیصْلی ناراً ذات لَهَبٍ. وَ اِمْرأتُهُ حَمَّالَةَ اْلحَطَبِ. فی جیدِها حَبْلُ مِنْ مَسَدٍ»

(شکسته باد دو دست ابی‌لهب که خواست سنگ به پیغمبر زند، رفع نکند از او مال او و آن چه کسب کرده، زود باشد که در آید به آتش زبانه کشیده، و زن او هیزم‌کش جهنم است و در گردن او ریسمانی است از لیف خرما)

از سیر تاریخ ۱۳ ساله بعد از بعثت مخصوصاً از مرور در سوره‌های مکی قرآن، حماسه مردی ظاهر می‌شود که یک تنه در برابر طایفه‌اش قد برافراشته از توسل به هر وسیله‌ی حتی فرستادن عده‌ی به حبشه و استمداد از نجاشی بری سرکوبی قوم خود روی نگردانیده و از مبارزه با استهزأ و بد زبانی آن‌ها باز نمانده‌است.

عاص ‌بن وائل پس از مردن قاسم فرزند پیغمبر او را سرکوفت داد و «ابتر» یا «بلاعقب» خواند آن گاه بی‌درنگ سوره کوثر نازل می‌شود و خداوند به وی می‌فرماید: ان شانئک هوالابتر، یعنی کینه‌توز و سرزنش کننده تو ابتر است.

در ایام حج که طوایف به کعبه رو می‌آوردند محمد به رؤسی آن‌ها سر می‌زد همه را به دین اسلام دعوت می‌کرد. عموی متشخص او ابولهب همه‌جا به دنبالش می‌رفت و در حضور محمد به آن‌ها می‌گفت این برادرزاده من دیوانه است به سخن وی التفات نکنید.

در سوره طور (آیات ۳۰ تا ۳۵) که از فصیح‌ترین و خوش‌آهنگ‌ترین سوره‌‌های مکی است گوشه‌ی از این مجادله محمد با قوم خود ترسیم شده است:

فَذَکرْ فَما اَنتَ بِنِعُمَة رَبِکَ بکاهنٍ وَ لاِ مَجْنُونٍ. اَمْ یَقُولُونَ شاعِرُِ نَتَربَّصُ بهَ ریْبَِ الَمُنوِنٍ. قُلِْ تَرَبَّصُوا فَانیِ مَعَکُمِْ مِن الُمتَربِصِینَ… اَمْ یَقُوُلونَ تَقَوَلَهُ (بَلْ لا یُومنُوَنَ) فَلَیاءتُوا بِحدیثٍ مِثِلهِ اِنْ کانُوا صادِقین.

یعنی تو کار خود را بکن، از عنایت پروردگار. نه کاهنی، نه دیوانه. بلکه می‌گویند محمد شاعریست (که) چیزهایی به هم می‌بافد، و به زودی در حوادث دهر به هم پیچیده می‌شود بگو من هم چون شما مترقب و منتظرم که کدام یک از ما از میان خواهیم رفت. می‌گویند قرآن کلام خدا نیست و محمد آن را ساخته است اگر راست می‌گویند مانند آن بسازند.

در آیه‌های ۴، ۵، ۶، ۷، ۸ سوره فرقان نوع اتهاماتی که به محمد زده‌اند بیان شده است.

«وَقالَ اّلذینَ کَفَرُوااِن هذا الاافْکُ افْتَریهُ وض اَعانَهُ عَلَیْه قَوْمُ اَخَرُونَ فَقدْ جِاؤُ ظُلْماًوَ زُوراً. وَقالُوَا اَساطیُر اْلاَوَّلینَ اکْتَتَبَها فَهی تُمْلی عَلیْه بُکْرَة وَ اَصیلاً. قُل اَنْزَلَهُ اّلَذَیِ یَعْلَمُ السّرّ فیِِ اِلَّسمواتِ وَاَلارض اِنَّهُ کان غَفُوراً رَحیماً، وَقَاَلُوا مالَهذَا الَرَّسُولِ یَأکُلِ الّطَعامَ وَ یَمشیِ فیِ الاَسْواق لَوْلا اُنزل اِلَیْه مَلکُ فَیَکُونَ مَعهُ نَذیِراً. اَوْ یُلْقیِ اِلَیهِ کَنزَ اَوْتَکُوُنُ لَهُ جَنَةُ یأکُلُ مِنها وَ قَالَ الظّالِمُونَ اِن تَتَّبِعُونَ اِلا رَجُلاً مَسحُوراً»

خلاصه این که کافران می‌گویند: «قرآن جعل و دروغ است و دیگران او را در پرداختن این مجعولات یاری کرده‌اند. چه بی‌انصاف مردمانند! این قرآن افسانه‌های گذشته است که دیگران برایش می‌نویسند و بامداد تا شام بر او املا و تلقین می‌کنند بگو آن که بر اسرار آسمان‌ها و زمین داناست آن را فرستاده است».

می‌گویند: این چه پیامبری‌ست که هم غذا می‌خورد و هم به بازار می‌رود، اگر راست می‌گفت آیا بهتر نبود فرشته‌ی از آسمان به زمین می‌آورد که گفته‌هایش را تصدیق کند یا لااقل گنجی برایش می‌آورد یا باغستانی می‌داشت که از آن ارتزاق (رزق روزانه خود را پیدا) کند تا نیازی به رفتن بازار نداشته باشد.

در سوره‌های مکی صحنه‌های فراوانی از مجادلات دیده می‌شود که نوع اتهامات در آن بیان شده است: دیوانه، جادوگر، جن‌زده، وابسته به شیاطین. و می‌گفتند اظهارات محمد مطالبی است که دیگران به وی آموخته‌اند زیرا خواندن و نوشتن نمی‌داند. آن‌هایی که ملایم‌تر بودند می‌گفتند: مردی است خیالباف و اسیر خواب‌های آشفته خویش یا شاعری ‌است که خواب و پندارهی خود را به صورت نثر مسجع می‌آورد.

اما در سوره‌های مکی گاهی به آیاتی برمی‌خوریم که از سیاق این مجادله مستمر دور می‌شود مثل این که حالت نومیدی به حضرت دست داده و از این روی در نیروی مقاومت او فتوری پدید آمده است و بوی سازش با مخالفان از آن استنباط می‌شود. گویی در مقابل نوید دوستی مشرکان و مداری آنان می‌خواهد با آن‌ها به نوعی سازش برسد. آیه‌های ۷۳ تا ۷۵ سوره اسرا این معنی را نشان می‌دهد:

«وَاِنْ کادُو الَیَفتنُوُنَکَ عَن اّلذَی اَوْ حَیْنا الَیکَ لتَفْتَری عَلَیْنا غَیْرَهُ وَ اذا لاتَّخَذُوکَ خَلیلاً. وَلو اَنْ ثَبّتْناکَ لَقَدْ کَدْتَ تَرْکَنُ الَیْهمْ شَیْئاً قَلیلاً. اِذًا لاذَقنَاکَ ضعْفِ اْلَحَیَوة وَ ضعْفَ اْلَممَاتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَکَ عَلَیْنا نَصَیراً»[۱]

مفهوم اجمالی سه آیه فوق شایان دقت و تفکر است که خداوند به پیغمبر می‌فرماید:

«نزدیک بود تو را فریب دهند و جز آن چه ما به تو وحی کرده‌ایم بگویی. در این صورت با تو دوست می‌شدند ولی ما تو را از این لغزش نگاه داشتیم ورنه عذاب دنیا و آخرت را بری خود ذخیره کرده بودی».

آیا راستی چنین حالتی به محمد دست داده است که از لجاج و مقاومت عنودانه‌ قریش به ستوه آمده باشد و بالنتیجه فکر سازش یا لااقل مماشات در وی پدیدار گردیده باشد؟

شاید... از طبیعت آدمی در مواجه با دشورای‌ها و نومیدی از پیروزی چنین واکنشی چندان دور نیست. مخصوصاً که قصه غرانیق در بسیاری از سیره‌ها و روایات آمده است و بعضی از مفسرین شأن نزول این آیات را قضیه غرانیق دانسته‌اند.

قضیه غرانیق:

می‌گویند روزی در نزدیکی خانه کعبه حضرت محمد سوره النجم را بر عده‌ی از قریش خواند. سوره‌ای‌ست زیبا و نمودار نیروی خطابی پیغمبر و حماسه روحانی او از رسالت و صدق ادعی خود سخن می‌گوید که فرشته حامل وحی بر او نازل کرده است و در طی بیان خود اشاره‌ی به بت‌های مشهور عرب می‌کند:

اَفَرَأیْتُم اللاتَ والعُزّی و مَنوة الثّالثَة اْلاُخرْی (معنی آن چنین است: پس خبر دهید از لات و عزّی و منات که ِسیْمی دیگر است).

آیه‌های ۲۰ و ۲۱ تقریباً در مقام تحقیر این سه بت است که کاری از آن‌ها ساخته نیست.

پس از این دو آیه، دو آیه دیگر هست که از متن اغلب قرآن‌ها حذف شده است زیرا می‌گویند شیطان این دو آیه را بر زبان پیغمبر جاری ساخت و بعداً پیغمبر از گفتن آن پشیمان شد. دو آیه این است:

تلْکَ غَراَنیقُ الْعُلی. فَسْوفَ شفَاعَتُهُنَّ لَتُرْجَی (اوتَرتجی).

آن‌ها، یعنی سه بتی که نام برده شد، طایران (مرغان) بلند پروازند. شاید امیدی به شفاعت آن‌ها باشد و پس از آن به سجده افتاده و قریشیان حاضر چون دیدند محمد نسبت به سه خدی آنان احترام کرده آن‌ها را قابل وساطت و شفاعت دانسته است به سجده افتادند.

عده‌ی که اصل عصمت را امری مسلم می‌دانند و وقوع چنین امری خللی بدان اصل وارد می‌کند، این حکایت را مجعول گفته و به کلی منکر وقوع آن شده‌اند و حتی آن دو جمله را از قرآن حذف کرده‌اند ولی روایات متواتر و تعبیرات گوناگون و تفسیر بعضی از مفسرین وقوع حادثه را محتمل‌الوقوع می‌کند. تفسیر جلالین که دو نویسنده آن از متدینان و متشرعان بی‌شائبه‌اند شأن نزول آیه ۵۲ سوره حج را همین امر دانسته‌اند و آن را یک نوع تسلیت از جانب خداوند گفته‌اند که بری رفع ندامت شدیدی که از گفتن این دو جمله به پیغمبر روی داده است و به منظور آرامش خاطر وی نازل شده است. آیه ۵۲ سوره حج چنین است:

«وَ ما اَرْسَلْنا مِن قَبْلکَ مِنْ رَسُولٍ ولاَنَبیّ اِلااذا تَمَنّی اَلَقی الَشَّیْطَانُ فی اُمنَیَّتَه فَیَنَسَخُ اللهُ مایُلْقی الَّشیْطانُ ثُمَّ یُحِکَمُ اللهَ اَیاتِه وَ اللهُ عَلیُمَ حَکُیم»

یعنی قبل از تو نیز این امر بری سایر پیغمبران روی داده و شیطان مطالبی بر زبان آن‌ها جاری ساخته است ولی خداوند آیات خود را استوار می‌کند و القاآت شیطان را نسخ می‌فرماید.

چون نظایر این امر در قرآن هست و چندین نص صریح منافی با اصل عصمت است به حدی که بعضی از دانشمندان اسلامی عصمت را فقط در امر ابلاغ رسالت پذیرفته‌اند، توجیه قضیه آسان می‌شود.

محمد که از عناد مخالفان خسته شده است در قیافه حاضران تمنی سازش و مماشات تفرس کرده است و به‌طور طبیعی یکی دو جمله بری رام کردن آن‌ها گفته است. آن‌ها نیز خشنود شده با محمد به سجده درآمده‌اند ولی اندکی بعد که آن جماعت متفرق شده و صحنه ناپدید شده است آرایی از اعماق روح محمد، محمدی که بیش از سی سال به توحید اندیشیده و شرک قوم خود را لکه تاریکی و پلیدی دانسته است بلند می‌شود و او را از این مماشات بازخواست می‌کند. آن وقت آیه‌های ۷۳-۷۵ سوره اسرا پی‌درپی نازل می‌شود که مفاد آن‌ها با آن چه فرض کردیم کاملاً منطبق است.

مگر آن که آن‌ها را یک نوع صحنه‌سازی فرض کنیم. یعنی پیغمبر خواسته است به مشرکان قریش بگوید من با شما از در مسالمت و مماشات درآمدم و بری جلب دوستی شما گامی برداشتم ولی اینـک خداونـد مرا از آن نهی کـرده اسـت. این احتمـال با صداقـت و اسـتقامت و امانتـی که از محمـد معـروف اسـت قـدری مغـایرت دارد.[٢]


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدی خراسانی ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]-
[٢]- دشتی، علی، بيست و سه سال، ايران‌نامه


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

دشتی، علی، بيست و سه سال، ويراستار و طراح جلد: دکتر عليرضا ثمری، اِسِن آلمان: نشر نيما، ژانويه ۲۰۰۳