از: لينا روزبه
[↑] درد دل یک مهاجر افغان مقیم ایران
[↑] پینوشتها
[↑] جُستارهای وابسته
[↑] سرچشمهها
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]
- درد دل یک مهاجر افغان مقیم ایران
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
[مهاجران افغان در ايران]
[↑] درد دل یک مهاجر افغان مقیم ایران
- با تو به درد دل مینشينم، ای همسايه!
تا شايد آن حس انساندوستی و عدالت را
که بهنامش از قرآن آيه بر میگيری
و بخاطرش با دنيا به مجادله بر میخيزی
بر من تلاوت کنی و خود را در آن بيابی
وقتی اشغالگری بيگانه، کشورم را به غارت برد
وقتی چمنزار سبز شهرم، به خون پدر و صدها مثل او
به لالهزاری مبدل گشت
وقتی به من گفتند که خدا و رسولی نيست که ما زاده طبيعتايم
وقتی قلم را بر دستم نهادند
و ناخنهايم را دانه دانه کشيدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با آخرين رمقهای مانده در تنم،
رها کردم خانه و شهر و کشورم را
و با نفسهای آخر تا خاک تو خزيدم
به تو پناه آوردم که بيرقت با نام الله آراسته است
و مساوات و مهربانی،
عدالت و تواضع،
برادری و برابری لبريز
به تو پناه آوردم
تا شايد مردانگی مرا در برابر ظالم بستايی
و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشايی
زبانم به زبانت آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آن را با مرز تقسيم کردهايم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شريک دردهايم خواهی شد
تا روزی که کشورم آباد و آزاد گردد
وانگهه در افغانستان بهتر ميهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر، از مهربانیات در اوج بيچارگیام
از دستگيريت در روزهای نااميدیام
با اشک و قلب مملو از محبت سپاسگزاری خواهم نمود
از فرط بیپناهی به کشورت پناه آوردهام
کودکی بودم که پايم با خاکت آشنا گشت
جوانیام را در کشورت گم کردم
زبانم را به فراموشی سپردم
تشکرهايم به مرسی
و نان چاشتم به نهار مبدل گشت
شاعرم حافظ گرديد
و قابلیها و چتنی و چای سبز
به زرشک پلو و طعم شور خيار و چای معطر سياه
و پيالههای کمر باريک با قند خشتی در کنار آن عادت نمودم
در کشورت بهترين لحظههای زندگی را به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود
و رضا ناميدمش
مادرم در بهشت رضای تو
با دلی نااميد مدفون گرديد
خواهرم با پسری از تبار تو
عقد و نکاح بست
و در جنگ عراق برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبين زدوده
و بند سبز يا حسين را بر پيشانی گره زد
حال پيرم را نيز در خاک تو به تماشا نشستهام
سالهاست که چنار وجودم
در گردباد حوادثی خاک تو
به بيد لرزانی مبدل گرديده است
سالهاست که نامم را به فراموشی سپردهام
و لقب مشهدی را به نامم گره زدهاند
سالهاست که ديگر من آن کودکی نيستم
که با پای برهنه و قلب مملو از وحشت
برای سرپناهی به تو پناه آورد
ولی تو، همان بیخبری هستی که بودی!
ولی تو، با آنکه فروغ چشمانم را
با دوختن کفشهايت
با آنکه قوت دستانم را
در غرس نهال باغهايت
با آنکه قامت استوارم را
در بپاخواستن ديوارها و ساختمانها و خانههايت
با آنکه صبر و تحملام را
در شنيدن کنايهها و کينهتوزیهايت
به دوای نشستم
هرگز برای لحظهای جرقهی زودگذر انساندوستی را
در قلبت راه ندادی
هنوزهم
در فهرست تو "اوفغونی"ام
و در کتاب تو بيگانه
و هنوزهم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کوله بدوش
که چيزی جز نجات از جنگ از تو نمیخواست
که با دادن ساليان زندگیاش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود، نيافتهای
و هنوزهم با نفرت سیساله
احساساتم را به بازی میگيری
دروازه مکتب را به روی کودکم میبندی
بساطی را که نان شکمهای گرسنه اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی میاندازی
و دستهايم را با تهديد "رد مرز" نمودن میبندی
و اشکهای را که با خاک سرکهای تو
به چشمانم به کلی مبدل گشته
و اميد را در نگاهم تفيهم میکند
با تمسخر مینگری و میگويی
شما به حرف نمیفهميد!
هنوزهم
به مظلوميت اطفال کربلا
زنجير بر خود میکوبی
و بر يزيد و يزيديان لعنت میفرستی
و از بیعدالتی ديگران سخن میگويی
ولی هرگز در صفهای دکانها و داخل اتوبوسهای شلوغ
حالت مشوش يک افغان را نمیبينی
که از ترس تو اهانتهای ترا تلختر از زهر فرا میبلعد
و غرور خود را با اعمال احساسات تو میکند
تا مبادا پنچه به سمتش دراز کرده بگويی
به کشورت برگرد افغانی پدر سوخته!!!
میروم
ولی درختهای سبز و بلند کرج
سرکهای پاگيزه تهران
پارکهای خرم و زيبا
خانههای مجلل بالاشهر
نانهای گرم نانوايی
کفشهای راحت چرمی
پتلونهای زيبا و رنگارنگ
ياد مرا
رنجهای مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ريخته از چشمان مرا
با خود به يادگار خواهد داشت
میروم
ولی حاصل دستهای اين کارگر افغان
برای هميشه در رگ و پوست کشورت
جاويدان خواهد ماند
میروم
چه میدانی
شايد روزی تو
به دروازه شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را
خواهم آموخت
وانگه
تو درد دربدری را مرا خواهی چشيد
وانگه
شايد يکبار
برای لحطهی کوتاهتر از يک نفس
سرت را با پشيمانی
در مقابل عدالت وجدانت خم کنی!
و فقط همان لحظه
قيمت دهها سال رنج مرا
به آسانی پرداخت[۱]
يادداشت ۱: اين سروده از خانم لينا روزبه است که توسط آقای ميلاد شريف دکلمه شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]-
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ برگرفته از فيس بوک مهديزاده کابلی
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]