جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

خاستگاه و نسب صفویان

برگرفته از: لغت‌نامۀ دهخدا


فهرست مندرجات


سلسله‌ای از پادشاهان ايران که از ۹۰۷ تا ۱۱۳۵ ه.ق. در ايران سلطنت داشتند و در اين تاريخ از افغانيان شکست خوردند و پادشاهی آنان منقرض شد. بازماندگان اين خاندان چند سالی ديگر هم در بعضی ولايات مخصوصاً مازندران مختصر قدرتی داشتند ولی از سال ۱۱۴۸ يعنی سال جلوس نادرشاه دست اين خاندان به‌کلی از کار حکمرانی کوتاه گرديد.[۱].

ادوارد برون نويسد: "ظهور سلسله صفويه در ايران نه تنها برای اين کشور و همسايگان او بلکه برای اروپا نيز واقعه تاريخی مهمی به‌شمار می‌رود. ظهور صفويه علاوه بر آنکه موجب استقرار مليت ايران و برقراری شاهنشاهی اين کشور گشت، سبب شد که اين مملکت در مجمع ملل وارد شود و منشأ روابط سياسی گردد که هنوز هم تا درجه مهمی پايدار است. غلبه عرب در اواسط قرن هفتم ميلادی سلطنت ساسانيان را برانداخت و تا نيمه قرن هفتم هجری که خلافت عربی بدست لشکر مغول نابود شد، اين کشور را ولايتی از ولايات خليفه ساخت. درست است که پيش و پس از اين واقعه سلسله‌های مستقل يا نيمه مستقل در ايران پادشاهی داشته‌اند ولی آن‌ها نيز اکثر از نژاد ترک يا تاتار بوده‌اند چون غزنويان و سلجوقيان و خوارزمشاهيان و خاندان چنگيز و تيمور و اگر سلسله ايرانی الاصلی مانند آل بويه وجود داشته است، فقط بر قسمتی از کشور قديم ايران فرمانروايی داشته‌اند. صفويه خاندانی بودند که ايران را بار ديگر ملتی قائم بذات، متحد، توانا و واجب الاحترام کردند و مرزهای اين کشور را به‌حدود امپراتوری ساسانی رسانيدند."[٢].


[] نسب صفويه

نژاد صفويه به‌شيخ صفی‌الدين می‌پيوندد و او يکی از مشايخ معروف بزرگ صوفيه است. شيخ به‌نقل عالم آرای عباسی در صبح دوشنبه ۱۲ محرم سال ۷۳۵ ه.ق. در گيلان به‌سن هشتادوپنج سالگی درگذشت. مشهور آن است که صفويه خاندانی ‌هاشمی هستند و نسب آنان به‌پيغمبر اسلام می‌پيوندد. برون در تاريخ ادبيات نويسد: اين شخص (شيخ صفی) مدعی بود که به‌بيست پشت به‌امام هفتم موسی کاظم می‌رسد[٣]. مولف حبيب السير آرد: "نسب اشرف شاه دين پناه (شاه اسماعيل) به‌پنج واسطه به‌حضرت ولايت منقبت امامت مرتبت واقف اسرار ازلی شيخ صفی الحق و الحقيقة و‌الدين ابی الفتح اسحاق الاردبيلی قدس اللّه سره العزيز می‌رسد و نسب آن حضرت به‌امام هفتم ‌هادی اعالی و اعاظم موسی الکاظم ملحق می‌شود بر اين موجب که ابوالمظفر شاه اسماعيل بن سلطان حيدر بن سلطان جنيد بن شيخ ابراهيم بن خواجه علی بن شيخ صدرالدين موسی بن قدوه اولياء آفاق شيخ صفی‌الدين اسحاقبن شيخ امين‌الدين جبرئيل بن شيخ صالح قطب‌الدين بن صلاح‌الدين رشيدبن محمد الحافظ لکلام اللّه بن عوض الخواص بن فيروزشاه زرين کلاه بن محمدبن شرفشاه بن محمدبن حسين بن محمدبن ابراهيم بن جعفربن محمد بن اسماعيل بن محمد بن احمد الاعرابی بن ابومحمد القاسم بن ابی القاسم حمزةامام الهمام موسی الکاظم عليه السلام."[۴].

برون در تاريخ ادبيات آرد: به‌نقل اليعقوبی مورخ معروف امام موسی کاظم غير از علی الرضا که پس از وی به‌امامت رسيد فرزند ديگری موسوم به‌حمزه داشته است اما دوازده تن ديگر که در سلسله نسب شيخ صفی مذکور شده (و پنج تن آن‌ها محمد بدون هيچ امتيازی و تعينی بوده‌اند) مبهم‌تر و گمنام‌تر از آنند که بتوان هويت آن‌ها را معلوم کرد. قديم‌ترين جد صفويه که دارای لقب و سمتی بوده فيروزشاه زرين کلاه است که بنابر قول صاحب سلسلةالنسب حسب الاشاره پسر ابراهيم ادهم که می‌گويد پادشاه ايران بوده است، حکومت ولايت اردبيل و توابع آن بر وی مقرر گرديد. و از اين وقت شهر مزبور منشأ بزرگان صفويه و مسکن آن دودمان شده است. اما ابراهيم ادهم هر چند معروف است که از نژاد پادشاهان بوده و از تاج و تخت گذشته و به‌جمع درويشان درآمده و از اقطاب و اوليااللّه است و وفات او را در شام به‌سال ۷۸۰ م. دانسته‌اند ولی در هيچ تاريخی ديده نمی‌شود که از اخلاف او کسی بسلطنت ايران ياجای ديگر رسيده باشد. فيروزشاه پس از زندگانی و کامرانی در رنگين گيلان بدرود حيات گفت. از پسر و جانشين وی عوض الخواص چيزی مذکور نيست جز اينکه در اسفرنجان از توابع اردبيل می‌زيسته و همان جا رحلت کرده است. پسر وی محمد که قرآن را از برداشت به‌حافظ ملقب شد. گويند جن او را در هشت سالگی در ربوده و هفت سال او را در ميانه خود پرورش داده‌اند و قرآن را به‌مساعدت آن‌ها حفظ نموده است. دو تن ديگر که پس از حافظ رئيس خانواده شدند صلاح‌الدين رشيد و قطب‌الدين احمد ظاهراً در ديه گلخوران به‌زراعت مشغول بوده‌اند تا اينکه هجوم وحشيانه گرجيان شخص اخيرالذکر را مجبور کرد با خانواده و پسر يکماهه خود امين‌الدين جبرئيل به‌اردبيل بگريزد. در آن مکان هم از تعرض مصون نماندند و گرجيان آن‌ها را تعاقب کردند. فراريان در خانه در زيرزمين پنهان گشتند. جوانی از خويشان او خود را به‌دم شمشير مهاجمين داده و کندوی بزرگی به‌مدخل خانه زيرزمينی افکند و خود درجه شهادت يافت. قطب‌الدين نيز به‌سختی از گردن مجروح شد و به‌زحمت از مرگ رهائی يافت. نوه وی شيخ صفی که در زمان حيات او متولد شده بود بعدها گفت که چون جدش او را بدوش کشيد چهار انگشت کوچک خود را در قرحه جراحت فرو می‌نمود. جانشين قطب‌الدين پسر وی امين‌الدين و متورع و از مريدان خواجه کمال‌الدين عربشاه بود. بزراعت رغبت تمام داشت و زنی دولتی نام تزويج کرد و فرزندی برای او زاد که او را صفی‌الدين نام نهادند. با اين شخص دودمان صفويه از تاريکی و گمنامی نسبی خارج شده به‌شهرت تمام رسيد. مولف سلسلةالنسب به‌تعيين سال ولادت اکتفا نکرده به‌طريق ذيل ميلاد او را معين می‌نمايد. در آن وقت شيخ شمس‌الدين تبريزی پنج سال بود که از دنيا رحلت کرده بود و همچنين دوازده سال شيخ محی‌الدين اعرابی و سی و دو سال شيخ نجم‌الدين کبری و در وقت رحلت مولای رومی رحمةاللّه عليه حضرت شيخ بيست و دوساله بود و در زمان رحلت شيخ سعدی شيرازی چهل و يک ساله و در تسلط هلاکوخان بر ايران پنجساله بود... با امير عبداللّه شيرازی و شيخ نجيب‌الدين بزغوش و علاءالدوله سمنانی و شيخ محمود شبستری و با شيخ محمد گججی تبريزی معاصر بودند... و پيش از حضرت شيخ سه پسر بود و يک دختر و بعد از شيخ دو پسر ديگر شد... شيخ قدس سره شش ساله بود که پدرش امين‌الدين جبرائيل به‌رحمت حق تعالی رسيد”[۵].

ليکن بعضی در اين سلسله نسب و بلکه در سيادت اين خاندان ترديد کرده‌اند. از آن جمله سيد احمد کسروی در مجله آينده مجلد دوم شماره مسلسل ۱۷ صص ۳۵٦-۳۵۷ چنين آرد: نگارنده اين مقاله تا يک سال پيش هرگز خيال نکرده بودم که سيادت پادشاهان صفوی و انتساب ايشان به‌امام موسی(ع) بی‌اساس باشد و تا آنجا که اطلاع دارم هيچ کسی تاکنون چنين تصوری نکرده نه از مولفان ايران و نه از شرق‌شناسان فرنگ، و ظاهراً جهتی برای اين تصور نبود زيرا دودمان صفويه از دويست سال پيش از آنکه سلطنت و پادشاهی يابند از معروف‌ترين خاندان‌های ايران بوده‌اند. شجره نسب ايشان هم که شيخ صفی‌الدين نيای بزرگ آن خاندان را تا بيست پشت فاصله به‌امام موسی(ع) می‌رساند مضبوط و در بسياری از کتاب‌های تاريخ منقول است. بلکه اسکندربيک مولف عالم آرا “اتفاق جمهور علمای انساب” را بر صحت آن نسبت ادعا می‌کند، و ميرابوالفتح مولف صفوةالصفا می‌گويد: “در کتب معتبر انساب سمت تقرير و تحرير يافته” است. آيا با اين حال جای ترديدی در صحت سيادت آن خاندان باقی بود؟ لکن با همه اين حال پارسال هنگامی که نگارنده به‌تاليف رساله “زبان باستان آذربايگان” مشغول بودم و شرح زندگانی شيخ صفی‌الدين را به‌مناسبت دوبيتی‌هايی که به‌زبان آذری سروده می‌جستم ناگهان به‌ اين حقيقت شگفت برخوردم که شيخ صفی‌الدين در زمان خود “سيد” نبوده، يعنی نه خويشتن ادعای سيادت داشته نه ديگران او را به‌سيادت می‌شناخته‌اند و پدران او از بوميان قديم آذربايجان بوده جز نژاد آريايی نداشته‌اند. و پس از مرگ شيخ صفی بوده که جانشينان او به‌داعيه سيادت برخاسته با خواب مريدان چنين نسبی برای خود درست کرده‌اند، و شجره سيادت ايشان که در کتاب‌ها آورده‌اند، مجعول و بی‌اساس است و تقرير و تحرير آن نسب “در کتب معتبره انساب” يا “اتفاق جمهور علمای انساب” بر صحت آن که مير ابوالفتح و اسکندربيک گفته‌اند جز دروغ نمی‌باشد! بسی عجيب است که از شيخ صفی‌الدين تا شاه اسماعيل که دويست سال زمان و پنج پشت پدر فاصله بوده سه تبديل مهم در احوال و شئون خاندان ايشان روی می‌دهد:

۱- شيخ صفی سيد نبوده، فرزندانش ادعای سيادت کرده پيش می‌برند. ۲- شيخ صفی شافعی بود، فرزندانش مذهب شيعه را پذيرفته با نهايت تعصب به‌ترويج و نشر آن مذهب می‌کوشند. ۳- شيخ صفی جز زبان فارسی و آذری نداشت فرزندانش ترکی را زبان خاندانی بلکه زبان سلطنتی و درباری می‌گفتند. از کشف اين حقايق بويژه از قضيه سيادت حيرت به ‌من غلبه نموده تا ديری باور کردن نمی‌توانستم زيرا خاندانی بدان شهرت و معروفی چگونه توانسته‌اند به ادعا نسب سيادت برای خود درست کنند و حادثه‌ای به‌اين شگفتی چگونه از زبان‌ها افتاده و از يادها محو شده که در کتاب‌ها ننوشته‌اند؟ حتی از دشمنان آن خاندان اعتراض صريحی بر سيادت ايشان نشده است. ليکن دلائل واضحه که به‌دست آمده بود بالاخره مرا از حيرت درآورد و در رساله آذری اشاره به‌اين مطالب کرده و چون از موضوع شرح خارج بود فرصت شرح دلائل نداشتم ولی چون خاندان صفوی در تاريخ ايران امروزی دارای همه گونه اهميت اند و هرگونه کشف و تحقيق درباره آن خاندان درخور توجه و اقبال می‌باشد، بويژه در موضوع نژاد و تبار، زيرا صرفه تاريخ ايران در آن است که با دلائل و براهين محرز گردد که شاه اسماعيل و شاه عباس از بوميان کهن اين آب و خاک بوده جز تبار و نژاد کورش و داريوش نداشته‌اند، اين است که در اين مقاله “نژاد تبار صفويه” را موضوع قرار داده کشف و تحقيق خود را به‌معرض مطالعه عموم می‌آورم و دلائل قضيه را تا حدی که مناسب گنجايش صفحات مجله باشد شرح خواهم کرد.

شجره نسب صفويه: قديم‌ترين کتابی که شجره سيادت صفويه را در ايران توان يافت، “صفوةالصفا” تاليف ابن بزاز اردبيلی است و صورت آن در غالب نسخه‌های کتاب مزبور از اين قرار است: شيخ صفی‌الدين اسحاقبن الشيخ امين‌الدين جبرائيل الصالح بن قطب‌الدين احمدبن صلاح‌الدين رشيدبن محمدالحافظبن عوض بن فيروزشاه زرين کلاه بن محمدبن شرفشاه بن محمدبن حسن بن محمدبن ابراهيم بن جعفربن محمدبن اسماعيل بن محمدبن احمداعرابی بن ابی محمد القاسم ابی القاسم حمزةبن موسی الکاظم(ع). مولفان ديگر نيز ازقبيل خواندمير در حبيب السير و ميريحيی قزوينی در لب التواريخ و ميرابوالفتح در صفوةالصفا و اسکندربيک در عالم آرا و شيخ حسين گيلانی در سلسلةالنسب صفويه همين شجره نسب را از کتاب ابن بزاز با اختلاف جزئی که ظاهراً ناشی از تصرف ناسخين است نقل کرده‌اند. بلکه اسکندربيک و ميرابوالفتح گفته‌اند که نسب مذکور در کتب معتبره انساب ضبط شده و جمهور علمای فن بر صحت آن اتفاق دارند، لکن به‌موجب دلائلی که خواهيم ديد نسب شيخ صفی‌الدين به‌اين صورت ساخته و بی‌اساس است و به‌نظر نگارنده شجره مذکوره را به‌سه قسمت بايد ساخت. قسمت نخستين از شيخ صفی تا فيروزشاه، در اين قسمت گفتگويی نيست و ظاهراً مسلم است که فيروزشاه پدر هفتم شيخ بود. قسمت دوم از اسماعيل بن محمد تا امام موسی، اين قسمت نيز با مختصر تصحيحی مسلم است و در کتب انساب توان يافت. قسمت سيم که فاصله ميان اين دو قسمت و حاوی هفت نام (از محمدبن شرفشاه تا محمدبن اسماعيل) می‌باشد، به‌کلی مشکوک فيه است و با همه جستجويی که کرده‌ايم مکشوف نشده که راستی کسانی با آن نام‌ها وجود داشته يا جزء اسامی خيالی مي‌باشند. ولی به‌هر حال بر ما يقين است که ميانه پدران شيخ صفی و فرزندان امام موسی پيوند و اتصالی نبوده و شجره نسب مزبور مجهول و دروغ است چنان‌که همين مطلب را روشن خواهم ساخت. ولی چون کتاب ابن بزاز قديم‌ترين کتابی است که نسب سيادت صفويه را نوشته و ديگران از آنجا نقل کرده‌اند و همچنان قسمتی از دلائل ما بر عدم صحت سيادت آن خاندان حکاياتی است که از خود همان کتاب خواهم آورد اين است که مقدمةً شرحی درباره کتاب مزبور و مولفش نگاشته سپس به‌اصل مطلب خواهم برگشت.


[] ابن بزاز و کتابش

درويش توکلی پسر اسماعيل معروف به‌ابن بزاز از مردم اردبيل و از مريدان شيخ صدرالدين پسر شيخ صفی‌الدين بوده و کتابی به‌نام صفوة الصفا در بيان احوال و کرامات و مقامات شيخ تاليف نموده. اين کتاب که در سال ۱۳۲۸در بمبئی به‌چاپ رسيده و نسخه‌های خطی آن‌هم کمياب نمی‌باشد، قديم‌ترين کتابی است که اخبار شيخ صفی و پدرانش را حاوی می‌باشد. ولی متاسفانه آن کتاب چنانکه بوده به‌ما نرسيده و در نسخه‌هايی که در دست است، مريدان خاندان صفوی همه‌گونه تصرف کرده‌اند. اين قضيه شرح مفصلی دارد و اجمال مطلب آنکه چون اخلاف شيخ صفی از يک سوی به‌ادعای سيادت برخاسته و از سوی ديگر از سنی‌گری به‌مذهب شيعه گراييده‌اند مريدان آن خاندان هر عبارت و حکايتی در کتاب ابن بزاز که دلالت بر عدم سيادت و تشيع شيخ صفی داشته تغيير داده يا از کتاب برداشته‌اند و حکايات و عباراتی موافق ميل و نظر خود افزوده‌اند. مثلاً در فصل دوم باب هشتم آن کتاب که مذهب شيخ صفی را نوشته در نسخه‌های قديم‌تری که نادراً يافت می‌شود، عبارت از اين قرار است: “سوال کردند از شيخ قدس سره که چه مذهب داری؟ فرمود مذهب خيار صحابه و در مذاهب هر چه اشد و احوط بود آن را خيار می‌کرد و به‌دقايق اقاويل و وجوه که در مذاهب است کار مي‌کرد تا به‌حدی که روزی دست مبارکش به‌دختر طفل خودباز افتاد وضو بساخت. ديگر مس ميان ناف و زانوی خود ناقض وضو دانستی و هر چه در يک مذهب حرام بودی همچون گوشت اسب حرام دانستی و از آن اجتناب نمودی”. اين مطلب محرز است که شيخ صفی و مريدان او مذهب شافعی داشتند چنان‌که حمداللّه مستوفی در نزهة القلوب تصريح کرده و نقض وضو با لمس زنان و نظر به‌نامحرم از احکام مذهب شافعی است، منتها بنا به‌گفته ابن بزاز شيخ به ‌احتياطات مذاهب ديگر اهل سنت هم عمل می‌کرده لکن در نسخه چاپی و غالب نسخه‌های خطی عبارت فوق‌الذکر را به‌کلی برداشته به‌جای آن نوشته‌اند: “مذهب و مشرب حق حقيق جعفری عليه الصلوة والسلام را داشت طابق النعل مطابق و موافق فرمايش آن حضرت قدم برمی‌داشت و می‌گذاشت اما به‌مدلول التقية دينی و دين آبايی در تقيه نمودن و به‌مصداق استر ذهبک و ذهابک و مذهبک کتمان مذهب خود نمودن مبالغه تمام داشت”. اين يک نمونه و مثالی است از تصرفاتی که مريدان صفويه در کتاب ابن بزاز به‌کار برده‌اند. از اينجا اندازه صحت و اعتبار کتاب مزبور به‌دست می‌آيد و معلوم است که هرگونه حکايت و عبارتی هم که دلالت بر سيادت آن خانواده داشته باشد محل اطمينان نيست. از جمله شجره سيادت شيخ صفی که ماخذ نخستين آن کتاب ابن بزاز است و ديگران از آن کتاب نقل کرده‌اند چنانچه دليلی هم بر عدم صحت آن نداشتيم درخور وثوق و اطمينان نبود چه رسد به‌آنکه با دلائلی محرز است که شجره مذکوره را ساخته در کتاب ابن بزاز افزوده‌اند و از جمله دلائل سه فقره حکايت است از خود همان کتاب که دلالت صريحه بر آنچه گفتيم دارد. چنانکه يکايک آن‌ها را از نظر خوانندگان می‌گذرانيم. سه حکايت از کتاب ابن بزاز، در نسخه‌های کنونی صفوةالصفا فصل اول باب اول با ذکر “شجره سيادت” شيخ صفی افتتاح يافته متعاقب آن سه حکايت ذيل نقل می‌شود:


[] حکايت نخستين:

سلطان المشايخ فی العالمين شيخ صدرالدين ادام اللّه برکته فرمود که شيخ قدس سره فرمود که در نسب ما سيادت هست ليک سوال نکردم که علوی يا شريف و همچنان مشتبه ماند.

    فهم من بين اصـناف الانام
    کـرام مـن کـرام مـن کـرام

خوانندگان دقت در اين حکايت بکنند. شيخ صدرالدين از پدر خود شنيده که می‌گفت در نسب ما سيادت است و می‌گويد که نپرسيدم علوی يا شريف، و همچنان مشتبه ماند. در آذربايجان اکنون کسانی را که مادرشان “سيده” بوده شريف می‌نامند گويا مقصود شيخ صدرالدين نيز از “شريف” همان معنی است يعنی نمی‌دانسته که سيادتی که پدرش گفته بود از جانب پدری داشته‌اند يا از جانب مادری! پس واضح است که شيخ صفی و شيخ صدرالدين در زمان خود سيد نبودند وگرنه اين گفتگو چه معنی داشت ؟ نکته ديگر آن‌که اين حکايت و آن شجره نسب چه صورتی با هم دارند! آيا نبايد گفت که آن شجره را ساخته و بر کتاب ابن بزاز الحاق کرده‌اند؟


[] حکايت دوم:

“سيدهاشم بن سيدحسن المکی بحضور افاضل و اعاظم تبريز گفت که شيخ قدس سره فرمود من سيدم و آن چنان بود که نوبتی بحضور شيخ به‌تبريز رفتم توقير و اعزاز من تمام فرمود و من در سن عنفوان شباب بودم. پس شخصی سفيدريش درآمد شيخ چندان تعظيم وی نفرمود. سوال کردند که شيخ اين جوان را اعزاز به‌مبالغه کرد و اين شخص را نکرد شيخ فرمود اين جوان هم مهمان است و هم خويش من، من سرپيش شيخ بردم که شيخ سيد است و علوی ؟ فرمود بلی، نپرسيدم که حسنی يا حسينی. شعر:

    نـپــرســـيـدم ز حــال فــرع ايــن اصــل
    که از طوبی است يا از سدره اين اصل

چون اين حال به‌حضور اعاظم تبريز بفرمود و در اين تفکر بودم که چرا از شيخ نسب حسنی و حسينی نپرسيدم تا اتفاق چهل روز مرض اطلاق شکم بر من مستولی شد و هيچ معالجه مفيد نمی‌آمد، بعد از چهل روز شيخ را قدس سره در خواب ديدم که بيامد و انگشت مبارک بر موضع وجع بر ناف من نهاد حالی شفا يافتم. شعر:

    نـاتــوانــان جــهـــان بـشــــتــابـيـــد
    نوشــداروی دل و جـان اينـجـاســت
    هر که را جان و دلی هست سقيم
    گـو بـيـائيــد کـه درمـان اينـجـاســت

و هم در اين حال به‌من گفت چرا به‌فرزند من صدرالدين نگفتی که حسينی‌ام، و اين اشتباه نيز از دل من زايل شد. شعر:

    فلاح الحال کالاصباح صدقاً
    برفع الاشـتباه و قـال حقـاً”

اين حکايت هم درخور دقت است، اولاً سيادت شيخ صفی حادثه عجيبی و به‌اصطلاح اين زمان “خبر تازه بود” که سيد‌هاشم به‌حضور اعاظم تبريز نقل می‌کرده! ثانياً بر فرض ثبوت سيادت معلوم نبوده که حسنی اند يا حسينی و کسی نبود که اين ترديد را رفع کند حتی شيخ صدرالدين هم اطلاعی نداشته، آيا با وجود آن شجره نسب اين ترديد چه معنی داشته است؟


[] حکايت سيم:

“سيد زين‌الدين گفت نوبتی فرزند شيخ قدس سره خواجه محيی‌الدين پيش والده کريمه خود رفت و گفت از برای خويشان من سفره می‌بايد والده گفت خويشان تو کدامند. گفت سيد زين‌الدين و جماعت سادات که آمده‌اند. گفت ايشان سيدند چگونه قوم تو باشند؟ شيخ قدس سره شنيد، فرمود راست می‌گويد ايشان خويش مااند و ما را نسب سيادت هست.

    ملت عالی نسب داريم ما
    نسـبت فخر عرب داريم ما

از اين حکايت هم واضح است که حتی زن شيخ صفی او را سيد نشناخته از ادعای سيادت پسرش تعجب می‌نموده است بايد گفت: “اهل البيت ادری بما فيه”. (تا اينجا از مجله آينده نقل شد. و چون بعداً مرحوم کسروی رساله‌ای بنام “شيخ صفی و تبارش” تاليف کرده که مشروح‌تر از مقاله مذکور است، دنباله تحقيق وی را از رساله مزبور نقل می‌کنيم). آن گفته شيخ “ما را نسب سيادت هست” دليل ديگر است که آن هنگام کسی شيخ را به‌سيدی نمی‌شناخته است. اين سه حکايت گذشته از آنکه دروغ بودن سيادت شيخ صفی را روشن می‌گرداند تاريخچه‌ای نيز از پيدايش دعوی سيادت و از چگونگی آن بدست می‌دهد. شيخ صدرالدين پسر شيخ صفی با اينکه کرسی پيشوايی را از پدر به‌ارث برده و از خوشيهای آن نيک برخوردار می‌بود بهوس می‌افتدکه از تبار سيادت و از برگزيدگی که سيدان ميان مردم ميداشته‌اند همچنان بهره يابد. ليکن دعوی چنين تباری بيکبار، آسان نمی‌بوده و با همه سخن شنوی که پيروان از صدرالدين ميداشته‌اند چنين دعويی بيکبار پيش نميرفته. می‌بايست نهالی کارد و آن را بپروراند و کم کم درختی گرداند اين است که روزی در ميان سخن که گويا گفتگواز تبارشان ميرفته چنين گفته: “شيخ قدس سره فرمود در نسب ما سيادت هست ولی سوال نکردم که علوی يا شريف، هم چنان مشتبه ماند”. اين دعوی تا به‌اين اندازه شگفتی نمی‌داشته و پيروان که بگفته پير گمان دروغ نبردندی اين را به‌آسانی پذيرفته‌اند بلکه يکی از ايشان (سيد عزالدين) بياوری صدرالدين برخاسته و چنين گفته که او نيز از شيخ شنيده که می‌گفته: “ما را نسب سيادت هست”. بدين سان نهالی که صدرالدين ميخواست کاشته شده و در دلهای پيروان جايی برای تبار سيادت آن خاندان (علوی يا شريف) باز گرديده. پس از زمانی يکی از پيروان که در آغاز جوانی زمان شيخ صفی را دريافته و با او بسفر تبريز رفته و اکنون پير “جهان ديده”ای می‌بود خشنودی و خرسندی صدرالدين را جسته و داستانی گفته که در سفری که به‌همراهی شيخ به‌سفر تبريز رفته بوده از او پرسيده: “آيا شيخ سيد است و علوی” شيخ فرموده “بلی” ولی نپرسيده: “آيا حسنی يا حسينی”. ولی می‌بايست دانسته شود که حسنی يا حسينی، اين گره را نيز همان پير جهانديده گشاده و بار ديگر داستانی گفته که چون بيمار می‌بوده در خواب شيخ را ديده که بدرد او درمان کرده و آنگاه چنين گفته: “چرا به‌فرزند من صدرالدين نگفتی که حسينی‌ام” با اين داستان باز نهال شاخی دوانيده و پيشرفت ديگری در راه آرزو رخ داده. تا اينجا در زمان صدرالدين انجام گرفته. پس از آن دانسته نيست در چه زمانی و از چه راهی شناخته شده که اين‌ها “موسوی”اند ونامهای پدران شيخ تا موسی الکاظم يکايک دانسته گرديده و بدين سان نهال سيادت درخت برومندی شده و کم کم کار تناوری و ريشه دوانی آن بجائی رسيده که بگفته اسکندربيک و ميرابوالفتح “جمهور علمای انساب” درباره اش يک سخن گرديده‌اند و اين تبار “در کتب معتبره انساب سمت تحرير و تقرير” يافته است. آنچه ما گمان می‌بريم در زمينه رسانيدن تبار به‌موسی الکاظم نام شيخ صدرالدين که موسی بوده گره گشائی کرده، چگونگی آنکه شيخ صدرالدين را در نوشته‌ها “صدرالدين الصفوی” می‌نوشته‌اند و سپس که او مرده و پسرش خواجه علی جانشين گرديده اين را “علی الموسوی الصفوی” نوشته‌اند پيداست که از “موسی” فرزند موسی صدرالدين می‌بوده (چنانکه خواستشان از “صفوی” فرزندی شيخ صفی می‌بوده) ليکن برخی از پيروان دانسته و يا نادانسته از آن فرزندی موسی الکاظم را خواسته‌اند و کم کم اين رادر ميان مردم پراکنده و در دلها جا داده‌اند چون در آن زمانها بيشتری از خانواده‌های سيدی “شجره نسب” (يا تبارنامه) داشتندی که پدران خود را تا به‌يکی از امامان به‌نام شمردندی، کسانی از پيروان صفويان نخواسته‌اند آن خاندان بی‌تبارنامه باشد و آن “شجره نسب” را که در پيش آورده ايم ساخته به‌کتاب ابن بزاز افزوده‌اند و گويا اين در همان زمان خواجه علی يا در زمان پسرش شيخ ابراهيم رخ داده است. شگفت‌تر اينکه با همه دستبردهائی که در کتاب ابن بزاز رخ داده، اين سه حکايت در همه نسخه‌های کهنی که ديده شده هست. در حالی که اين سه حکايت، چنانکه نوشتيم ساخته بودن تبار سيدی را به‌آشکار می‌آورد. پيداست که اينها را هنگامی ساخته و در کتاب جای داده‌اند که داستان سيادت تازه آغاز می‌يافته و با همين حکايت‌ها بوده که به‌آن پيشرفت داده‌اند. ولی پس از آنکه داستان پيش رفته و سيادت خانوداه صفوی از بيگمان ترين چيزها گرديده ديگر نيازی به‌اين حکايت‌ها نمانده بود و بلکه اين زمان زيان از سوی آن‌ها پديد می‌آمده پس می‌بايسته اينها را از آن کتاب دور گردانند، ولی همانا درنيافته‌اند و نفهميده‌اند. شگفت‌تر از همه کار ميرابوالفتح است. چه او اين حکايت‌ها را بازگزارده و تنها کاری که انجام داده اين بوده که حکايت‌های يکم و دوم را بهم درآميزد و سه تا را دو تا گرداند، با آنکه تا زمان شاه طهماسب داستان سيادت پيش رفته و چندان استوار گرديده بوده که چنانکه خواهيم آورد دشمنان آن خانواده نيز در اين باره سخنی نمی‌يارسته‌اند و با اين حال آن حکايت‌ها پاک فزونی می‌بوده. درخور گفتگوست که آيا شيخ صفی خود سخنی درباره سيادت بزبان آورده بود و يا اين حکايت‌ها از ريشه دروغ است. آنچه ما می‌دانيم اگر شيخ صفی در اين باره سخنی گفتی در ميانه پيروان پراکنده شدی و شنوندگان آن تنها پسرش صدرالدين و دو تن از پيروان نبودندی. آنگاه داستان در همان زمان شيخ پيش رفته بشصت سال ديرتر واگذار نشدی. از اينها گذشته از سرتاپای آن سه حکايت ساختگی می‌بارد. بلکه می‌بايد گفت اين سه حکايت در خود کتاب ابن بزاز نمی‌بوده. اين‌ها گذشته از آنکه دروغ است به‌کتاب ابن بزاز نيز افزوده گرديده. دليل اين سخن دو چيز است: يکی آنکه برخی شعرها که در ميان حکايت‌ها يا در پايان آن‌ها به‌عربی يا فارسی آورده شده بسيار بد است. و به‌شعرهايی که ابن بزاز در ميان يا در پايان ديگر حکايت‌ها آورده و پيداست که بيشترش از خود اوست، مانندگی نمی‌دارد. دوم چنان‌که سپس خواهيم آورد از جمله‌های کتاب ابن بزاز پيداست که او شيخ صفی را از فرزندان ابراهيم ادهم می‌پنداشته و بداستان سيادت پروايی نمی‌داشته است. پس از اينجا نکته ديگری روشن می‌گردد و آن اين‌که هوس سيادت که از صدرالدين سر زده پس از پايان يافتن کتاب ابن بزاز، و ديرتر از سال‌های ۷۵۹ و ۷٦۰ بوده و چون صدرالدين زندگانی درازی داشته و پس از پايان کتاب ابن بزاز سی و چند سال ديگر (تا سال ۷۹٦) زنده می‌بوده اين سخن دوری نمی‌دارد. پس می‌توان گفت دعوی سيدی از نيمه‌های زندگانی صدرالدين آغاز يافته و اين سه حکايت را در همان زمان به‌کتاب ابن بزاز افزوده‌اند. اما “شجره نسب” که ما آن را در همه نسخه‌های کهن می‌يابيم بيگمان پس از زمان صدرالدين ساخته شده، و چنانکه گفتيم ما آن را پديدآمده‌ای در زمان خواجه علی يا پسرش شيخ ابراهيم می‌شماريم. روی هم رفته پيداست که داستان سيادت کم کم پيش رفته و در سايه گذشت زمان در دلها جا گرفته. آنچه از کتابهای تاريخی برمی آيد تا زمان شيخ جنيد و شيخ حيدر هنوز اين تبار در بيرون از ميان پيروان شناخته نمی‌بود. و کسی از تاريخ نويسان آن زمان (که از جنيد و حيدر سخن رانده‌اند) نامی از سيد بودن يا نبودن ايشان نبرده‌اند. می‌بايد گفت داستان سيادت با همه پيشرفتش، شيخهای صفوی به‌خودنمايی با آن نمی‌پرداخته‌اند و تنها به‌شناخته بودن آن در ميان پيروان بس می‌کرده‌اند (چنان‌که ما همين را از شاه اسماعيل نيز می‌شناسيم و در جای خود خواهيم آورد).

چيزی که اين گفتار را روشن می‌گرداند آن است که به‌نوشته اسکندربيک شيخ حيدر “طاقيه ترکمانی” بسرميگذارده است و سپس خوابی ديده که “منهيان عالم غيب او را مامور گردانيدند که تاج دوازده ترک که علامت اثناعشريت است ترتيب داده تارک اتباع خود را با آن افسر بيارايد”. از اين نوشته پيداست که شيخ‌های صفوی و خويشان ايشان هنوز تا زمان شيخ حيدر جدايی در رخت و کلاه با ديگران نمی‌داشته‌اندو نشانه سيادتی بخود نمی‌بسته‌اند. ميتوان گفت که اين دشواری در کار آنان می‌بوده. زيرا از يک سو سيادت در ميان پيروان شناخته گرديده و از سوی ديگر باک از زبان مردم داشته به‌بستن نشانه سيادتی در رخت و کلاه دليری نمی‌نموده‌اند. نيز می‌توان گفت که آن خواب شيخ حيدر و يکرنگ گردانيدن کلاه خود و پيروان جز برای رهايی از اين دشواری نمی‌بوده اينها همه گمانهايی است که توان برد و خدا می‌داند که راستی‌ها چه می‌بوده.


[] دليل‌های ديگر:

از آنچه تا اينجا گفتيم داستان سيادت صفويان روشن شد. ولی چون برخی دليل‌های ديگری هست که چگونگی را روشن‌تر می‌گرداند بياد آن‌ها نيز خواهيم پرداخت. نخست: شيخ صفی را چه در زمان خود و چه پس از آن، چه در زبان‌ها و چه در نوشته‌ها، جز با لقب “شيخ” نخوانده‌اند. همچنين پسرش صدرالدين و پسر او علی را جز با لقب “شيخ” يا “خواجه”ننوشته‌اند. لقب “سيد” برای ايشان در کتابی بی‌يکسويانه ديده نشده. اين دليل ديگر است که شيخ صفی و چند تنی از جانشينانش در زمان خودشان به‌سيدی شناخته نمی‌بوده‌اند. زيرا هنوز پيش از زمان شيخ، اين شيوه در ايران می‌بوده که سيدان را، چه از صوفيان و چه از ديگران، جز با لقب “سيد” يا “امير” يا “شاه” نخوانند. برای آنکه اين سخن را روشن گردانيم اينک در اينجا نام ده تن از صوفيان را می‌بريم که با آنکه از بزرگان آن گروه می‌بوده‌اند هيچ گاه “شيخ” يا “خواجه” ناميده نشده‌اند:

۱- سيدجمال‌الدين تبريزی پير شيخ زاهد و از شيخ‌های “سلسله طريقت” شيخ صفی. در صفوةالصفا و کتاب‌های ديگر نام او را بسيار برده‌اند. ۲-سيدعزالدين سوغندی در خراسان نزديک بزمان شيخ صفی می‌زيسته. ۳- سيدمحمد مشعشع بنيادگزار مشعشعيان خوزستان. ۴- امير قاسم (يا شاه قاسم) انوار تبريزی از شاگردان شيخ صدرالدين. ۵- مير قوام‌الدين مرعشی شناخته شده بمير بزرگ بنيادگزار خاندان مرعشی در مازندران. ٦-مير نعمت اللّه (يا شاه نعمت اللّه) کرمانی. ۷- سيد محمد نوربخش. ۸- سيدحيدر آملی. ۹- سيدحيدر تونی. ۱۰- مير مختوم شاگرد مير قاسم انوار.

چنين پيداست که شيخ‌های صفوی تا زمان شاه اسماعيل جز لقب “شيخ” يا “خواجه” نداشته‌اند. چنان‌که خود شاه اسماعيل را هنگامی که برخاسته بود “شيخ اوغلی” می‌خوانده‌اند. لقب‌های “سلطان” يا “شاه” که اکنون در برخی کتابها در پيش و پس نام‌های ايشان می‌يابيم در زمان پادشاهی بازماندگانشان به‌آنان داده‌اند. اين‌ها نيز همچون لقب “سيد” افزوده می‌باشد. اسکندربيک در عالم آرا درباره شيخ ابراهيم پسر خواجه علی به‌اين سخن خستويده چنين می‌نويسد: “در زمان حضرت اعلی شاهی به‌شيخ‌شاه اشتهار دارد”. يک چيز شگفت آن‌که من روزی اين دليل را ياد می‌کردم يکی پاسخ داد: “شيخ عبدالقادر گيلانی سيد می‌بود ولی او را نيز جز با لقب شيخ نخوانده‌اند”. اين ايراد مرا واداشت که درباره شيخ عبدالقادر بجستجو پردازم و شگفت بود که ديدم سيادت او نيز داستانی مانند داستان شيخ صفی داشته. به‌اين معنی که شيخ عبدالقادر در زمان خودش سيد نمی‌بود و کسی او را به‌سيدی نمی‌شناخته. از پسرانش هم کسی دعوی سيادت نکرده اين قاضی ابوصالح بود که دعوی سيادت کرده و چنين تباری بخود و پدرانش بسته است. اين را در دو کتاب ارجداری، يکی “عمدة الطالب” و ديگری “شجرةالاولياء” آشکار نوشته‌اند. شگفت‌تر آنکه عبدالقادر را کتابی بود به‌نام “المواهب الرحمانيه”، در کتاب “روضات الجنات” ديباچه آن را چنين می‌آورد: يقول الغوث الاعظم وبازاللّه الاشهب الافخم ابومحمد محيی‌الدين عبدالقادربن السيد ابی صالح الملقب بجنگی دوست بن موسی بن عبداللّه بن يحيی الزاهدبن محمدبن داودموسی بن عبداللّه بن موسی بن عبداللّه بن الحسن المثنی بن الامام الهمام الحسن بن علی بن ابی طالب(ع)... پيداست که اين تبارنامه ساخته است که سپس بکتاب عبدالقادر افزوده‌اند. پس از هر باره داستان سيادت عبدالقادر مانند داستان سيادت شيخ صفی بود.

دوم: از زمان شيخ صفی و فرزندان او برخی تومارها و قباله‌ها در دست است که نام شيخ يا يکی از فرزندانش با لقبهايی در آن‌ها برده شده و ما چون مينگريم نه تنها واژه “سيد” را در آن‌ها نمی‌يابيم، از همه آن لقبها چيزی که سيدی را - اگر چه دور باشد - بفهماند نمی‌بينيم. از جمله توماری هست که بتاريخ “الخامس من صفر سنه سبع عشرة و سبعماءة” به‌”دارالملک سلطانيه” نوشته شده و زمينه آن خريدن ديهی و “وقف” کردن آن بزاويه شيخ صفی می‌باشد و خود “آل تمغا” و “ثبت دفتر ديوانی” را با خط مغولی داراست. در آن تومار لقبهای شيخ صفی را چنين می‌شمارد: “سلطان المشايخ و المحققين قطب العارفين سالک محجةاليقين صفی‌الدين زاد اللّه برکته” در وقفنامه ديگری که بتاريخ “صفر اثنی و تسعين و سبعماءة” نوشته شده در زمينه “وقف” کردن “جزوی” از قرآن به‌”حظيره مقدسه” شيخ صدرالدين، لقبهای او را چنين می‌شمارد: “افضل المشايخ المتاخرين قطب السالکين فخرالناسکين شيخ صدرالملة والحق والدنيا والدين خلدت ميامن انفاسه الشريفة الی يوم‌الدين”. در “کتابخانه سلطنتی” کتابی هست بنام “صريح الملک”. ديه‌هايی که ببارگاه شيخ صفی در اردبيل “وقف” شده بود قباله‌ها و وقفنامه‌های آن‌ها در اين کتاب گرد آورده شده. در آنجا قباله‌ها و وقفنامه‌هايی از جهانشاه قراقوينلو و از زن او بيگم خاتون هست که در بسياری از آن‌ها نام شيخ جعفر پسر خواجه علی را برده لقبهای بسياری برايش می‌شمارد. مثلاً در يک جا بتاريخ سال ۸٦۱ مينويسد: “جناب شيخ الاسلام اعظم مرشد طوائف الامم رفيع القدر و الهمم خلاصة اطوار بنی آدم جامع العلوم و الحکم معدن اللطف و الجود و الکرم افتخار مشايخ العالم نظام الحقيقة و الشريعة و‌الدين جعفر العلوی الصدری الصفوی ادام اللّه ظلال جلاله علی العالمين”. در ديگری بتاريخ سال ۸۵۷ می‌نويسد: “عاليجناب شيخ الاسلام اعظم نقباءالاکابر بين الامم مطلع طوالع سعادات و منبع لوامع کرامات نظام الحق و الشريعة و‌الدين صدر الاسلام و المسلمين الشيخ جعفر الصدری الصفوی اسبغ اللّه ظلاله علی العالمين”. از اين گونه قباله‌ها و تومارها از آن زمان بسيار توان يافت. از اين همه لقبها و ستايش‌ها که شمرده شده، از هيچ کسی سيادت فهميده نمی‌شود اينها دليل‌های ديگری است که سيد نبودن شيخ صفی و فرزندان و نوادگانش را ميرساند.

بی‌پروايی که شاه اسماعيل به‌سيادت می‌نموده: يک چيز دانستنی آنکه شاه اسماعيل که بنياد پادشاهی صفويان را گزارده به‌سيادت پروايی نميداشته و در پی نشان دادن چنان تباری نمی‌بوده. در شعرهايش خود را “غلام آل حيدر” و “مريدو چاکر و لالای قنبر” می‌خوانده که از يک سيد شاينده نمی‌بود. از لقبهايی که برايش ميشمارده‌اند نيز سيدی فهميده نمی‌شود. مثلاً مسجد ساوه را در سال ۹۲۴ در زمان پادشاهی او ساخته‌اند و نوشته سردر آن چنين است: قد اتفق بناء هذا المسجد العالی و اتمامه فی زمان الدولة السلطان الاعدل الاعظم الخاقان الاشجع الافخم مالک رقاب الامم مولی ملوک العرب والعجم ظل اللّه فی الارضين و عون الضعفاء و غوث الملهوفين باسط بساط الامن والامان قامع قواعد الظلم و الطغيان موسس ارکان‌الدين و الدولة مشيد بنيان الملک و الملة السلطان ابوالمظفر شاه اسماعيل بهادرخان خلد اللّه ملکه و سلطانه و افاض علی العالمين عدله و احسانه. ولی شاه طهماسب به‌وارونه پدر خود پروای بسياری بسيادت ميداشته و دلبستگی به‌نشان دادن آن تبار می‌نمود که خود را “طهماسب الحسينی الموسوی الصفوی” می‌نويسانيده و امامان را نيای خود می‌شمرده. چنان‌که گفتيم بادستور او بود که ميرابوالفتح به‌”تنقيح صفوة الصفاء” پرداخته و کسی چه می‌داند که با دستور او نسخه‌های کهنی را از کتاب ابن بزاز نابود نگردانيده باشند.

[] سيادت شيخ صفی در کتاب‌های “انساب”:

چنان‌که در پيش گفته ايم ميرابوالفتح در “تنقيح صفوة الصفاء” چون “شجره سيادت” شيخ صفی را آورده می‌نويسد: “نسبت عالی حضرت شيخ قدس سره بر وجهی که مذکور شد در کتب معتبره انساب بتفصيل سمت تقرير و تحرير يافته”. اسکندربيک در عالم آرا می‌نويسد: “به اتفاق جمهور علمای انساب از اولاد نامدار حضرت کاظم عليه السلام” است. کاش اين نويسندگان روشن گردانيدندی که در کدام کتاب‌ها اين تبار نوشته شده و نامهايی را از “علمای انساب” ياد کردندی. آنچه ما می‌دانيم و نوشتيم تبارنامه شيخ صفی سرچشمه‌ای جز کتاب ابن بزاز نداشته. چنانکه خود ميرابوالفتح و اسکندربيک از همان کتاب برداشته‌اند. از اين سوی در کتاب ابن بزاز اين تبارنامه را به‌نام برداشتن ازيک “کتاب نسبی” تبار نياورده بلکه می‌گويد “جمعی که بتحقيق انساب و تفتيش اعقاب اشتهار دارند” تبار شيخ را به‌امام موسی(ع) رسانيده‌اند، و پيداست که خواست او از اين “جمعی” برخی از پيروان خاندان صفوی بوده که چنانکه باز نموديم با خواب و بازگويی از زبان شيخ و مانند اينها تبار سيادت برای آن خاندان درست می‌کرده‌اند، و بيگمان خواست او “علمای انساب” نمی‌بود، و اگر نه آنان را نام بردی و کتابهايشان ياد کردی. باشد که خواست اسکندربيک و ميرابوالفتح آن “کتب انساب” و “علما” بود که فرزندان موسی الکاظم را تا پنج و شش نژاد بلکه بيشتر شمرده‌اند. پيداست که (امام) موسی را فرزندان بسيار بود و خانواده‌های بسياری از نژاد او، بويژه از نژاد حمزةبن موسی در ايران پديد آمده بوده که در کتابها ياد کرده‌اند ليکن بودن شيخ صفی را از نژاد او که همه سخنها بر سر آن است در کدام “کتاب انساب” نوشته‌اند؟ ! آيا شمردن “علمای انساب” فرزندان موسی الکاظم و نژادهای ايشان را دليل است که براستی تبار سيادت شيخ صفی “اتفاق” کرده‌اند. در حالی که کمترين يادی از او و از پدران راستش در نوشته‌های آنان نيست ؟ ! آنگاه اگر سيادت شيخ صفی “در کتب معتبره انساب بتفصيل سمت تقرير و تحرير يافته” بود و “جمهور علمای انساب” درباره آن اتفاق ميداشته‌اند، پس به‌هر چه شيخ در زمان خود به‌سيدی شناخته نمی‌بود؟ ! پس آن “اشتباه” شيخ صدرالدين درباره اينکه علويند يا شريف، حسنی اند يا حسينی چه شوندی ميداشته ؟ ! پس آن نيازمندی بخواب ديدن سيد‌هاشم مکی از چه راه می‌بوده ؟ !.. يکی از “کتب انساب” که شناخته ميباشد “عمدةالطالب فی انساب آل ابی طالب” است که مولف آن “السيدجمال‌الدين احمدبن علی بن الحسين” در عراق ميزيسته و در سال ۸۲۸ (نود و سه سال پس از مرگ شيخ صفی) در کرمان درگذشته. بيگمان است که اين تبارشناس، خواجه علی نوه شيخ را که هم زمان او می‌بود شنيده و ميشناخته. با اين همه نامی از خاندان صفوی در کتاب خودنمی برد. با آنکه همه خانواده‌های بنام را از نژاد حمزةبن موسی شمرده است. پيداست که سيدی صفويان تا آن زمان شناخته نمی‌بود. و گرنه اين تبارشناس يادی از آن کرده باری دروغ بودنش را باز نمودی. (چنانکه دروغ بودن سيادت شيخ عبدالقادر را باز نموده).


[] تبار راست شيخ صفی:

اکنون ببينيم تبار راست شيخ صفی چه می‌بوده ؟.. در فصل يکم از باب يکم صفوةالصفا که از تبار شيخ سخن ميراند پس از آوردن “شجره نسب” و آن سه حکايت که ياد کرديم گفتگو ازپدران شيخ چنين آغاز می‌يابد: و چون نسب فيروز را که در ذکر نسب رفت صورت حال او آنچنان بود وقتی که لشکر کرد با پادشاهی از فرزندان شيخ ارباب الطريق ابراهيم ادهم قدس سره از طرف سنجار خروج کردند و آذربايجان را بکلی بگشادند سکان مغان و مردم آران و اليوان و داربوم تمامت کافر بودند. چون استيلای اين لشکر اسلام بر اين اقاليم شد اين مواضع را تعاليم اسلام کردند و در مسلمانی آوردند. شعر:

    علم و رايت دين پيدا شد
    عالم از زينت آن زيبا شد.

و چون تسخير اين نواحی ميسر شد ولايت اردبيل و توابع آن بر فيروزشاه رحمةاللّه عليه مقرر داشتند و فيروز مرد متمول و صاحب ثروت و مکنت بود و از صامت و ناطق حظی عظيم داشت و بسبب کثرت مواشی که داشتند در کنار بيشه گيلان مقامی که آن را رنگين خوانند و معلف قوی است اختيار کرده و مدت حيات خود آنجا بود از فواضل اموال وجود او فقرا و خلق متحظی می‌بودند تا داعی حق را اجابت کرد... همانا اين نوشته در خود کتاب ابن بزاز نمی‌بوده، پس ازافزودن آن سه حکايت و “شجرةالنسب” جمله ابن بزاز را هم ديگر گردانيده‌اند به‌دو دليل. نخست: از نابسامانی آغازش پيداست که دستی در آن برده‌اند. دوم: آمدن لشکر کرد به‌آذربايجان و دست يافتن ايشان به‌مغان و آران و ديگر جاها دروغ آشکاری است. زيرا فيروزشاه که پدر هفتم شيخ صفی می‌بود، از روی حسابی که ما درباره تبارنامه‌ها می‌داريم و برای هر صد سال سه تن شماريم او در آخرهای قرن پنجم هجری ميزيسته و درآن زمان که هنگام پادشاهی سلجوقيان می‌بود تاريخ آذربايجان بسيارروشن است و از چنين لشکرکشی نشانی در آن هنگام‌ها نتوان يافت. از اين گذشته مردم آران و مغان از قرن‌های يکم و دوم هجری مسلمان می‌بوده‌اند و نيازی بلشکرکشی کردان برای مسلمان گردانيدن ايشان نمی‌بوده. پس جای پرسش است که اين دروغ را بهر چه ساخته‌اند؟ !... راست است که پيروان دلداده از دروغ ساختن بسود پيران خود باکی نداشتندی، ليکن می‌بايد ديد سود اين دروغ بخاندان صفوی چه می‌بوده ؟...

آنچه ما گمان می‌بريم ابراهيم ادهم که نامش در ميان صوفيان شناخته می‌بوده و او را ازپادشاهان ميشمارده‌اند که تاج و تخت را رها کرده بصوفيان پيوسته، شيخ صفی خود را از نژاد او می‌پنداشته است و آن دروغ را بهر اين ساخته‌اند. پس می‌بايد گفت: نوشته ابن بزاز بدين سان آغاز می‌يافته: “فيروزشاه از فرزندان شيخ ارباب الطريق ابراهيم ادهم قدس سره بود وقتی با لشکر کرد از طرف سنجار خروج کرد...”. آنچه به‌اين گمان ما ياوری ميکند آن است که در يک نسخه کهن از صفوةالصفا که در دست است در تبارنامه شيخ صفی، فيروزشاه را چنين ياد می‌کند: “الکردی السبحانی پيروزشاه زرين کلاه”. پيداست که “السبحانی” غلط و خود ديگرشده از “السنجانی” يا “السنجاری” ميباشد. همانا در نوشته ابن بزاز فيروزشاه با اين لقبها ياد شده بوده که سپس چون داستان سيادت پيش آمده و فيروزشاه را پسرمحمدبن شرفشاه گردانيده تا موسی الکاظم رسانيده‌اند. بيشتری از رونويسان ناسازگاری اين لقبها را با سيدی دريافته آن‌ها را انداخته‌اند. برخی نيز درنيافته به‌همان حال خود گذارده‌اند. کوتاه سخن: آنچه ما می‌فهميم پدران شيخ صفی از کردستان از سنجاری از پيرامونهای آن آمده بوده‌اند و چنانکه نوشته شده دور نيست که فيروزشاه مرد توانگر و بنامی می‌بوده است.


[] نامه عبيداللّه خان:

چنانکه گفته ايم سيادت صفوی که از روی خواب و بازگويی و مانند اينها پديد آمده و بنيادی نداشته دشمنان آن خاندان از اين داستان آگاه نبوده‌اند و اين است با همه بدزبانيهای بسياری که درباره پادشاهان صفوی کرده شده در اين باره چيزی بزبان نياورده‌اند. تاريخنويسان عثمانی که هرگونه نکوهش به‌آن خاندان سزا شمارده‌اند، ما در اين باره چيزی در کتابهای ايشان نمی‌يابيم. داستان را بخاموشی گذرانيده‌اند. ازبکان که با صفويان در جنگ بوده دشمنی سختی ميداشته‌اند، نامه‌ای از يکی از آنان در دست می‌داريم که می‌بينيم به‌تبار سيادت خرده نگرفته ولی نکوهش ميکنند از سيد چنان کارهايی نبايستی شود. اين نامه از عبيداللّه خان پادشاه بنام ازبک است که در سال ۹۳٦ در پاسخ نامه شاه طهماسب يکم نوشته است و ما تکه‌هايی را از آن در پايين می‌آوريم:

ديگر نوشته بودند با آل علی هر که درافتاد برافتاد و هر که مومن و مسلمان است و اميد نجات آخرت دارد محبت اصحاب کبار حضرت رسول را از دست نميدهد و حضرت اميرالمومنين علی عليه السلام يکی از آن مذکورانند با اولاد امجاد ايشان مخالفت کردن در تعادل از ديانت و اسلام دور است. اما با آن طايفه مجادله و گفتگو داريم که مذهب وملت پدران خود را گذاشته تابع بدعت و ضلالت شياطين شده طريقه حق را برطرف کرده رفض و تشيع اختيار نموده با وجود آنکه ميدانند رفض کفر است اين کفر را شب و روز شعار خود ساخته دم از اولادی آن بزرگوار ميزنند بمضمون کريمه انه ليس من اهلک (قرآن ۱۱/۴٦) حضرت مرتضی علی از آن نوع فرزندان بيزار است... مخبر صادق درکلام مجيد خود خبر می‌دهد که اذا نفخ فی الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لايتسائلون. (قرآن کريم ۲۳/۱۰۱). در روز جزا پرسش از عمل خواهد بود از اب و نسب نخواهد بود.


[] کيش شيخ صفی:

شيخ صفی در آخرهای زمان مغول می‌زيسته. و او با سلطان ابوسعيد آخرين پادشاه بنام مغول در يک سال بدرود زندگی گفتند. در آن زمان از کيش‌های اسلامی سه کيش شافعی، حنفی، جعفری در ايران رواج می‌داشت. به‌اين معنی مردم به‌دو دسته همی بودند: سنی و شيعی. شيعيان پيروان جعفربن محمد (امام ششم) می‌بودندی، و سنيان برخی از امام شافعی و برخی از ابوحنيفه پيروی می‌نمودند. جای خوشنودی است که يکی از کتابنويسان نيک آن زمان، حمداللّه مستوفی، در کتاب جغرافيايی خود که “مقاله سوم نزهت القلوب” باشد و آن را در سال ۷۴۰ پرداخته، در گفتگو از بيشتر شهرها و شهرستان‌ها ياد کيش‌های آنجا را نيز می‌کند. چنان‌که می‌دانيم خانواده چنگيز خود کيش ويژه‌ای نمی‌داشتند. از اين رو شاهان و شاهزادگان فراوان آن خانواده در هر کجا که می‌بودند هر يکی کيشی برای خود برمی گزيد. چنانکه برخی بت پرست وبرخی نصرانی و برخی مسلمان می‌بودند. در ايران نيز چند تن از ايشان مسلمان گرديدند: نخستشان نکوداراغول و دومشان غازان اغول بودند که چون پادشاهی يافتند سلطان احمد و سلطان محمود ناميده شدند اما سومشان که سلطان محمد خربنده (خدابنده) برادر غازان خان می‌بوده چون در سال ۷۰۳ بر تخت نشست کيش سنی می‌داشت. ولی ديگری نگذشت که به‌راهنمايی برخی از اميران خود به‌شيعيگری گرويده پافشارانه برواج آن کيش کوشيد. در سکه‌ها نام دوازده امام را نويسانيده فرمود در همه شهرها “خطبه” به‌نام امامان خوانند و به‌مردم بغداد و اسپهان و شيرازکه سر از اين فرمان پيچيده بودند بسيار سخت گرفت. حسين بن يوسف حلی را که بزرگترين مجتهد شيعی آن زمان وشناخته شده بنام “علامه” می‌بود از حله بسلطانيه خواسته و در مدرسه “باب البر” که خود ساخته بود يکی از “مدرسين” گردانيد و زر و سيم و کالای فراوان به‌او دادو تا زنده می‌بود از کوشش به‌رواج کيش شيعی باز نايستاد. پس پيداست که در زمان مغول، شيعيگری، نخست در سايه آزادی که به‌کيش‌ها داده شده بود و دوم پشتيبانی اين سلطان محمد، پيشرفت بسياری در ايران کرده بود، بااين حال هنوز سنيان بيشتر می‌بوده‌اند. چنانکه از گفته‌های ابن بطوطه، جهانگرد به‌نام مغربی که در آن زمان‌هابه ايران رسيده فهميده می‌شود. در آخرهای زمان مغول در ايران کيش شافعی شناخته‌تر و پيروان آن در همه جا بيشتر می‌بوده‌اند. پس از آن جايگاه دوم را کيش شيعی می‌داشته. پس از همه کيش حنفی می‌بود. بويژه در آذربايجان که ميهن شيخ صفی می‌بوده که شافعی بيش از ديگر جاها رواج می‌داشته و پس از آن کيش حنفی در جايگاه دوم می‌بوده. کسانی که از صوفيگری آگاهند می‌دانند صوفيان خود باورهايی می‌دارند و آيينی برای زيستن پديد آورده‌اند. در آن جهانی که صوفيانند گفتگويی از دين يا از کيش نيست، و در زيستن نيازی به‌آئين ديگر نمی‌باشد. بگفته خودشان صوفيان “اهل باطن”اند و از پيروان دين‌هاو کيش‌ها که “اهل ظاهر” نام داده‌اند بيزار می‌باشند. بلکه بسياری از پيران صوفی خود را والاتر از پيغمبران که بنيادگزاران دين بوده‌اند شمارده، گردن گزاردن بدينی يا کيشی را شاينده خود نمی‌دانسته‌اند. با اين حال پيران صوفی، برای آنکه از آزار و گزند “اهل ظاهر” آسوده مانند و يا برای اينکه بيدين شناخته نشده مايه رميدن مردم نباشند، دينداری آشکار ساخته کيشی را بخود می‌بسته‌اند. پيداست که می‌بايسته از کيشی که در همان شهر و شهرستان رواج ميداشته در نگذرند و جز همان را برنگزينند. زيرا در جايی که همه کيش‌ها در نزد ايشان يکسان می‌بوده چه می‌بايسته که کيش ديگری برگزينند و خود را به‌رنج و سختی اندازند از اينجاست که صوفيان که در ميان شيعيان بوده‌اند کيش شيعی و آنان‌که در ميان سنيان می‌بوده‌اند کيش سنی داشته‌اند. هم از اينجاست که شيخ صفی و پيروان او در کيش شافعی می‌بوده‌اند. زيرا چنانکه گفتيم در آن زمان در ايران بويژه در آذربايجان و بويژه در اردبيل اين کيش رواج بسيار ميداشته. حمداللّه مستوفی درباره مردم اردبيل می‌نويسد: “و اکثر بر مذهب امام شافعی‌اند مريد شيخ صفی‌الدين عليه الرحمه‌اند”. سنی شافعی بودن شيخ صفی درخور گفتگو نيست. ولی چون پس از زمانی جانشينان او به‌شيعيگری درآمده و اين نخواسته‌اند که نيای بزرگ ايشان که بنيادگزار آن خانواده می‌بوده به‌سنيگری شناخته باشد، از اين رو از هر راهی کوشيده‌اند که پرده بروی کيش شيخ کشند، بلکه گاهی شيخ را از رواج دهندگان شيعيگری نشان داده‌انداز اينجا شيخ صفی در ميان مردم شيعی شناخته گرديده.و ما که اين سخنها را از سنی بودن او ميرانيم ناچار بسياری نخواهند پذيرفت، اين است که بهتر می‌دانيم دليل‌هايی که در اين باره هست يکايک به‌شماريم:

۱- حمداللّه مستوفی که همزمان شيخ ميبوده چنانکه نوشته او را آورديم، مردم اردبيل را “شافعی و مريد شيخ صفی” می‌داند در اين نوشته سخنی از کيش خود شيخ نمی‌راند. ليکن پيداست که اگر شيخ هم سنی شافعی نبودی آن را به‌آشکار آوردی. گذشته از آنکه “پير شيعی و پيروان سنی” درخور باور کردن نيست. ۲- “سلسله طريقت” شيخ که ابن بزاز در کتاب خود ياد کرده از سلسله‌های بنام سنيان است، و برخی از شيخ‌های آن، از جمله شيخ ابوالنجيب سهروردی و ديگران، از علمای به‌نام شافعی می‌بوده‌اند. پس بيگمان است که شيخ صفی هم شافعی، يا باری سنی می‌بوده است. ۳- ابن بزاز چنان‌که نوشته راست او را درباره کيش شيخ از نسخه‌های کهن‌تر آورديم، آشکار می‌گويد که شيخ “مذهب خيار صحابه” را می‌داشت “و در مذهب هر چه اشد و احوط می‌بود آن را خيار می‌کرد” و “روزی دست مبارکش بدختر طفل خود باز افتاد وضو به‌ساخت” و “نظربه نامحرم و عورت خود ناقض وضو دانستی”. در اين جمله‌ها گذشته از آن‌که سنی بودن شيخ را آشکار می‌نويسد اين کارها که از او ياد ميکند از “احکام” شافعی می‌باشد. ۴- در باب چهارم صفوةالصفا که درباره “کلمات و تحقيقات” شيخ صفی است حديث‌هايی که يادشده همه حديثهای سنيان است که از زبان انس بن مالک و ابن عمر بوده و از کتاب‌های صحيح مسلم و صحيح بخاری و احياءالعلوم غزالی و ديگر کتاب‌های سنيان آورده شده. اينها دليل‌هايی است که سنی بودن شيخ صفی را رسانيده جای گمان ديگری در آن باره نمی‌گذارد. چنان‌که نوشته‌ايم ميرابوالفتح در ديباچه “تنقيح صفوةالصفا” می‌گويد: چون شيخ صفی و جانشينان او “در زمان مخالفان” و “در اوان فساد اهل بغی و عناد” می‌بوده‌اند “بقواعد تقيه کما ينبغی عمل” ميکرده‌اند. از همين گفته پيداست که شيخ صفی و جانشينان او سنيگری از خود آشکار می‌گردانيده‌اند و اين دليل ديگری بسنی بودن ايشان است. اما داستان “تقيه” از ريشه دروغ می‌باشد. زيرا شيخ صفی در زمان سلطان محمد خدابنده می‌زيسته که گفتيم پافشارانه برواج شيعيگری می‌کوشيد و در سکه نام‌های امامان را می‌نوشت. پس از مرگ او که پسرش ابوسعيد جانشين شد، راست است که اين پادشاه پيروی از پدرش ننموده شيعيگری را دنبال نکرد ولی بشيعيان آزاری نرسانيد و به‌آنان سخت نگرفت. چنانکه گفتيم در اين زمان شيعيان در ايران گروه بزرگی می‌بودند و جای ترس و “تقيه” نمی‌بود. گذشته از آنکه در زمان مغول همه کيش‌ها در ايران آزاد می‌بودند، سخن ميرابوالفتح از دروغ‌هايی است که پيروان ناانديشيده در راه پيشرفت کار پيشروان می‌ساخته‌اند. شگفت است که ميرابوالفتح که داستان تقيه را در ديباچه کتابش می‌نويسد درمتن آن چون بسخن از کيش شيخ می‌رسد می‌گويد: “سوال کردند از شيخ قدس سره که شيخ را مذهب چيست فرمود ما مذهب اهل بيت پيغمبر را داريم...”. اگر شيخ “در زمان مخالفان” می‌بوده و “تقيه” می‌نموده پس اين پاسخ را چگونه داده است؟! ... شگفت‌تر آنکه در کتابی رباعی پائين را به‌نام شيخ صفی ياد می‌کند:

    صـاحب کرمـی که صــد خطـا می‌بخشــد
    خوش باش صـفی که جرم ما می‌بخشـد
    هر کس که جوی مهر علی در دل اوست
    هـر چـنــد گـنــه کـنــد خــدا می‌بخـشــد

دانسته نيست که شيخ که بگفته ميرابوالفتح در “زمان تقيه” می‌بوده چگونه اين دوبيتی را سروده است. از اين شگفت‌تر سخن عبدی نويسنده کتاب “تکملة الاخبار” است که شيعی گرديدن سلطان محمد خدابنده را نتيجه “تقويت قطب الاقطاب شيخ صفی‌الدين اسحاق الموسوی الحسينی العلوی” ميشمارد. اينها نمونه‌هايی است که اين نويسندگان از هيچ دروغی درباره بزرگ گردانيدن شيخ صفی و خاندان او باز نمی‌ايستاده‌اند و ناسنجيده به‌هر سخنی برمی خاسته‌اند. اکنون بايد ديد بازماندگان شيخ کی و چگونه شيعی شده‌اند؟ !.. در اين باره چيزی از کتابها بدست نمی‌آيد و برای گمان و دريافت نيز چون دستاويزی نيست و ميدان بيکبار تهيست راه بجايی نتوان برد. زيرا آنچه دانسته است از آن سو شيخ صفی در آغازهای قرن هشتم سنی شافعی می‌بود و از اين سو شاه اسماعيل در قرن دهم از جنگل گيلان شيعی بسيار تندسنی کش بيرون آمده. در ميان اين دو زمان که نزديک به‌دو صده گذشته خاندان صفوی در تاريکی افتاده و پنج تن از شيخهای ايشان که در اين دوره تاريکی، يکی پس از ديگری به‌پيشوايی پرداخته‌اند (صدرالدين، علی، ابراهيم جنيد، حيدر) آگاهی روشنی از کيش ايشان در دست مانيست. تاريخنويسان زمان پادشاهی که از گذشتگان آن خاندان سخن رانده‌اند گفته‌هاشان از روی خوشامدگويی است و در خور باور نمی‌باشد و چيزی از تاريکی حال آن گذشتگان نمی‌کاهد. به‌هر حال اين داستان شگفتی است که شيخهای صفوی با همه صوفيگری به‌کيش پابندی نشان داده‌اند. داستان شگفتی است که نواده شيخ صفی سنی، شيعی سنی کش درآمده، آنچه توان گمان برد چند چيز است: يکی آنکه سرچشمه شيعيگری همان دعوی سيادت بود. پس از آن به‌اين دعوی پيشرفت داده‌اند به‌شيعيگری هم گراييده‌اندزيرا ميانه سيدی و شيعی بودن به‌همبستگی هست و سيدسنی کمتر توان پيدا کرد. دوم آنکه گرايش به‌شيعيگری با هوس شاهی در زمان شيخ جنيد توام پديد آمده بدين گونه که چون جنيد بهوس شاهی افتاده و آماده برخاستن ميشده، بهتر دانسته که شيعيگری از خود نمايد و آن را دستاويزی گرداند. زيرا شيعيگری تا اين زمان پيشرفت بسياری در ايران کرده بود. سوم آنکه چون جنيد و حيدر هر دو با دست شروانشاه سنی کشته شده‌اند و در کشتن حيدر، آققويونلويان سنی به‌شروانشاه ياری کرده‌اند اينها شوند آن شده که صفويان به‌شيعيگری گرايند و “لالحب علی بل لبغض معاويه” شيعی گردند. چهارم آنکه شاه اسماعيل در هنگام درنگ خود در گيلان که از شش سالگی تاچهارده سالگی، هشت سال پناهنده کارکيا ميرزا علی شاه گيلان می‌بود، کيش شيعی پذيرفته. زيرا مردم گيلان از نخست کيش شيعی ميداشتند و کارکيايان فرمانروايان آنجا از سادات زيدی می‌بودند. پنجم آنکه همه اين شوندهادر کار بود تا خانواده صفوی شيعی گرديده‌اند. به‌اين معنی نخست به‌شوند دعوی سيدی گرايشی به‌شيعيگری پيدا شده. بويژه که چنانکه گفتيم کيش شافعی ميداشته‌اندو اين کيش به‌شيعيگری نزديک می‌بوده. سپس در زمان شيخ جنيد چون او هوس شاهی در سر می‌داشته و آماده برخاستن ميشده و کيش شيعی اين زمان نيرو گرفته بود، از اين رو از سنيگری بازگشته و شيعيگری از خود نشان داده. سپس چون شيخ جنيد و همچنين پسرش حيدر با دست شروانشاهان سنی و پشتيبانی آققويونلويان سنی کشته شده‌اند و بازماندگان شيخ حيدر از آققويونلويان آنهمه آزارو ستم ديده‌اند و سلطانعلی پسر بزرگ حيدر نيز با دست ايشان کشته شده و شاه اسماعيل هفت ساله پدر و برادرکشته شده به‌گيلان گريخته به‌کارکيا ميرزا علی شيعی پناهنده و از او نگهداری و پذيرايی ديده، از رويهمرفته اين پيش آمدها آن هوده بدست آمده که شاه اسماعيل شيعی پافشاری گرديده و از آن سوی کينه سنيان در دل او جای بزرگی برای خود باز کرده، و به‌شوند اين کينه بود که به‌آن کشتارها و دژرفتاريها با سنيان برخاسته است.

آنچه در پايان بايد دانست اين است که شيعيگری در ايران پيش از زمان شاه اسماعيل خود پيش رفته و سنيگری ناتوان گرديده بود و شاه اسماعيل کاری که کرد سنيان را کشته شيعيگری را کيش همگان کشور گردانيد. آخرهای زمان مغول را ديديم که سنيان، بويژه شافعيان، بيشتر از شيعيان می‌بودند. ولی از آن هنگام تا زمان پيدايش شاه اسماعيل ديگرگونيهايی رخ داده و در نتيجه پيشامدها و شوندهايی شيعيگری زمان بزمان برواج افزوده و همانا تا زمان شاه اسماعيل شيعيان بيشتر و چيره‌تر گرديده بوده‌اند. مردم ايران از آغاز اسلام دشمنی با بنی اميه کرده با علويان همدردی نموده بودند و برخی از استانها از مازندران و ديلمان و گيلان با دست علويان اسلام پذيرفته جزآنان را به‌پيشوايی نشناخته بودند. سپس نيز خانواده‌هايی از ديلمان، از آل بويه و کنکريان و ديگران بپادشاهی رسيده و تا توانسته از شيعيگری هواداری نشان داده بودند. از اينجا تخم شيعيگری از نخست در ايران کاشته شده بود که اگر چيرگی سلجوقيان سنی نبودی از همان قرن‌های نخست به‌رويش پرداخته در سراسر کشور رواج پيدا کردی بويژه که در کيش شيعی راه گريز از باياهای دشوار مسلمانی - از نماز و روزه و جهاد و مانند اين‌ها - گشاده می‌بود و با دلخواه بسياری از ايرانيان سازش بيشتری ميداشت. اين است در زمان مغول چون آزادی بميان آمده بود شيعيگری بخود در ايران رواج می‌يافت که شيعی شدن خدابنده نمونه‌ای از آن است. پس از برانداختن مغولان از شيعيان در اين گوشه و آن گوشه ايران خاندانهای پادشاهی - از سربداران خراسان، مرعشيان در مازندران، کيايان در گيلان، مشعشعيان در خوزستان و لرستان، قره قويونلويان در آذربايجان و در عراق و فارس - پديد آمدند که هر يکی بنوبت خود به‌رواج شيعيگری کوشيدند. تيمور لنگ و فرزندان او نيز به‌شيعيگری نزديکتر می‌بودند. بی‌گفتگوست که از پيدايش اين فرمانروايان شيعيگری در ايران پيشرفت بسيار کرده بود. بويژه که در آن زمانها دوری ميانه سنی و شيعی به‌اندازه‌ای که امروز هست نمی‌بوده و “تبری” يا بدزبانی با ياران پيغمبر که شاه اسماعيل رواج داد آن روز رواج نمی‌داشته و از اين رو سنيان به‌آسانی می‌توانسته‌اند به‌شيعيگری گرايند. آنگاه کيش شافعی که بيشتر ايرانيان پيروش می‌بودند نزديکترين کيش‌ها به‌شيعيگری می‌بود و پيشوای آن کيش امام محمد ادريس از فرزندان عبدالمطلب بوده و از خويشان علويان شمرده ميشد و شعرهايی از او در ستايش امام علی بن ابيطالب در کتابها نوشته شده. ميتوان گفت پايه شيعيگری که دوستداری امام علی بن ابيطالب می‌بود شافعيان می‌داشتند و به‌آسانی می‌توانستندی شيعی گردند. اينها همه ياوری به‌شاه اسماعيل کرده و کار او را در برانداختن سنيگری آسان گردانيده. با اين حال شاه اسماعيل از خونريزی‌های بسيار نيز بازنايستاده[٦].[٧]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط الهام محمدی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- از ترجمه تاريخ طبقات سلاطين اسلام، صص ۲۲۸-۲۳۰
[۲]- از تاريخ ادبيات برون (در سلطنت شاه عباس اول)، ترجمه رشيد ياسمی، ص ۱
[۳]- تاريخ ادبيات برون، ترجمه رشيد ياسمی، ص ۱۴
[۴]- حبيب السير، چاپ خيام، ج ۴، صص ۴۰۹-۴۱۰
[۵]- تاريخ ادبيات برون، ترجمه رشيد ياسمی، صص ۲۷-۲۹
[۶]- رجوع به‌کتاب شيخ صفی و تبارش، تاليف احمد کسروی شود
[٧]- صفویه، لغت‌نامۀ دهخدا



[] سرچشمه‌ها

وبگاه لغت‌نامۀ دهخدا


[برگشت به بالا]