جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

داستان بر دار کردنِ حسنک وزير

از: ابوالفضل محمد بن‌ حسين بيهقی به کوشش دکتر محمد دبير سياقی


فهرست مندرجات



[] داستان بر دار کردنِ حسنک وزير

فصلی خواهم نبشت در ابتدای اين حالِ بر دار کردن اين مرد، و پس به شرح قصه شد[۱]. امروز که من اين قصه آغاز می‌‌کنم، در ذی‌الحجة سنة خمسين و اربعمائه[٢]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دين‌الله، اَطالَ‌اللهُ بقائَه، از اين قوم که من سخن خواهم راند يک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌‌ای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار[٣]. و ما را با آن کار نيست - هرچند مرا از وی بد آمد - به هيچ‌حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی می‌‌ببايد رفت و در تاريخی که می‌‌کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان اين تصنيف گويند: «شرم باد اين پير را!» بلکه آن گويم که تا خوانندگان با من اندر اين موافقت کنند و طعنی نزنند.

اين بوسهل مردی امام‌زاده و محتشم و فاضل و اديب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده - و لا تَبديلَ لِخَلقِ‌الله - و با آن شرارت، دل‌سوزی نداشت، و هميشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، اين مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضريب کردی و المی بزرگ بدين چاکر رسانيدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم - و اگر کرد، ديد و چشيد - و خردمندان دانستندی که نه‌چنان است، و سری می‌‌جنبانيدندی و پوشيده خنده می‌‌زدندی که وی گزافگوی است. جز استادم[۴] که وی را[۵] فرو نتوانست برد، با آن‌ همه حيلت که در باب وی ساخت. از آن[٦] در باب وی به کام نتوانست رسيد، که قضای ايزد با تضريب‌های وی موافقت و مساعدت نکرد، و ديگر که بونصر مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امير محمود، رضی‌الله عنه، بی‌آن‌که مخدوم خود را خيانتی کرد[٧]، دل اين مسعود را، رحمه‌الله‌عليه، نگاه داشت به همه چيزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک ديگر بود[٨]، که بر هوای امير محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، اين خداوندزاده را[۹] بيازرد و چيزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. همچنان‌که جعفر برمکی و اين طبقه وزيری کردند به روزگار هارون‌الرشيد، و عاقبتِ کار ايشان همان بود که از آنِ اين وزير آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه بايد داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شيران چخيدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امير حسنک يک قطره آب بود از رودی ـ فضل جای ديگر نشيند[۱٠] - اما چون تعدّی‌ها رفت از وی - که پيش از اين در تاريخ بياورده‌ام، يکی آن بود که عبدوس را گفت: «اميرت را بگوی که من آن‌چه کنم به فرمان خداوند خود می‌کنم، اگر وقتی تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار بايد کرد.» - لاجرم چون سلطان پادشاه شد، اين مرد بر مرکب چوبين نشست. و بوسهل و غير بوسهل در اين کيسنتد[۱۱]، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّی خود کشيد. و پادشاه به هيچ حال بر سه چيز اغضا نکند: الَخلَلُ فی‌المُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.

چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رايض، چاکر خويش، سپرد؛ و رسيد بدو از انواع استخفاف آن‌چه رسيد؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، انتقام‌ها و تشفّی‌ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که - گفته‌اند - العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَ‌اللهُ، تعالی، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ: «الکاظمين‌الغيظَ و العافينَ عَنِ النّاسِ و اللهُ يحبُّ المُحسنينَ.»

و چون امير مسعود، رضی‌الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رايض حسنک را به بند می‌‌برد و اسخفاف می‌‌کرد و تشفبی و تعصّب[۱٢] و انتقام می‌‌بود. هرچند می‌‌شنودم از علی - پوشيده وقتی مرا گفت - که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب اين مرد، از دَه يکی کرده آمدی و بسيار محابا رفتی.» و به بلخ در ايستاد[۱٣] و در امير دميد که ناچار حسنک را بر دار بايد کرد. و امير بس حليم و کريم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزی پس از مرگ حسنک - ازاستادم شنودم که «امير، بوسهل را گفتی: «حُجتی و عذری بايد کشتن اين مرد را.» بوسهل گفت: «حجت بزرگ‌تر که مرد قرمطی[۱۴] است و خلعت مصريان استد تا اميرالمؤمنين القادربالله بيازرد و نامه از امير محمود باز گرفت[۱۵] و اکنون پيوسته از اين می گويد! و خداوند ياد دارد که به نشابور، رسول خليفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پيغام در اين باب بر چه جمله بود. فرمان خليفه در اين باب نگاه بايد داشت.» امير گفت: «تا در اين معنی بينديشم.»

پس از اين هم استادم حکايت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت بد بود[۱٦] - که «چون بوسهل در اين باب بسيار بگفت، يک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز می‌‌گشت، امير گفت[۱٧] که خواجه تنها به طارم بنشيند[۱٨]، که سوی او پيغامی است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امير، رضی‌الله عنه، مرا[۱۹] بخواند، و گفت: «خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشيده نيست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ[٢٠]، در روزگار برادرم، و ليکن بِنَرفتش[٢۱] و چون خدای، عزّ و جل، بدان آسانی تخت و ملک را به ما داد، اختيار آن است که عذر گناهان بپذيريم و به گذشته مشغول نشويم. اما در اعتقاد اين مرد سخن می‌‌گويند، بدان‌که خلعت مصريان بستد به‌رغم خليفه، و اميرالمؤمنين[٢٢] بيازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می‌‌گويند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پيغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار بايد کرد. و ما اين به نشابور شنيده بوديم و نيکو ياد نيست. خواجه اندر اين چه ببيند و چه‌گويد» چون پيغام بگزاردم خواجه ديری انديشيد پس مرا گفت: «بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنين مبالغت‌ها در ريختن خون او گرفته است؟» گفتم: «نيکو نتوانم دانست، اين مقدار شنوده‌ام که يک روز يه سرای حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پياده و به دُرّاعه. پرده‌داری بر وی اسخفاف کرده بود و وی را بينداخته.» پس گفت: «خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خدای، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگويم. بدان‌وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کرديم و با قدرخان ديدار کرديم، پس از بازگشتن به غزنين ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت[٢٣] و امير ماضی به خليفه سخن بر چه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقيقت دارد، از وی بازپرسيد. و امير خداوند پادشاه است. آن‌چه فرمودنی است بفرمايد که اگر بر وی قَرمطی درست گردد[٢۴] در خون وی سخن نگويم. بدان‌که وی را[٢۵] در اين مالش که امروز منم مرادی بوده است[٢٦]. و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را[٢٧] در باب من[٢٨] سخن گفته نيايد که من از خون همة جهانيان بيزارم. و هرچند چنين است، از سلطان نصيحت باز نگيرم، که خيانت کرده باشم: تا[٢۹] خون وی و هيچ‌کس نريزد البته، که خون ريختن کار بازی نيست.» چون اين جواب بازبردم، سخت دير انديشيد. پس گفت: «خواجه را بگوی آن‌چه واجب باشد فرموده آيد.»

خاجه برخاست و سوی ديوان رفت. در راه مرا گفت که: «عبدوس! تا بتوانی، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ريخته نيايد، که زشت‌نامی تولد گردد.» گفتم: «فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم: «قضا در کمين بود، کار خويش می‌‌کرد.»

و پس از اين مجلسی کرد با استادم[٣٠]. او حکايت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت: «امير پرسيد مرا از حديث حسنک، پس از آن از حديث خليفه و گفت:«چه‌ گويی در دين و اعتقاد اين مرد و خلعت‌ستدن از مصريان؟» من در ايستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آن‌گاه که از مدينه به وادی القُری بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانيدن و به بغداد باز نشدن و خليفه را به دل آمدن که مگر امير محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امير گفت: «پس، از حسنک در اين باب چه گناه بوده است؟ که اگر به راه باديه آمدی در خونِ آن‌همه خلق شدي.» گفتم:«چنين بود. وليکن خليفه را چند گونهصورت کردند، تا نيک آزار گرفت و از جای بشد[٣۱] و حسنک را قرمطی خواند. و در اين معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امير ماضی چنان که لجوجی و ضُجرتِ وی بود، يک روز گفت:«بدين خليفة خرف‌شده ببايد نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسيان انگشت در کرده‌ام، در همة جهان، و قَرمطی می‌‌جويم. و آن‌چه يافته آيد و درست گردد، بر دار می‌‌کشند. و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به اميرالمؤمنين رسيدی که در باب وی چه رفتي. وی را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی رمطی است من هم قرمطی باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به ديوان آمدم. و چنان نبشتم، نبشته ای که بندگان به خداوندان نويسند. و آخر، پس از آمد و شد بسيار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرايف که نزديک امير محمود فرساده بودند، آن مصريان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امير پرسيد که:«آن خلعت و طرايف به کدام موضوع سوختند؟» که امير را نيک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خليفه. و با آن همه وحشت و تعصب خليفه زيادت می‌‌گشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امير محمود فرمان يافت. بنده آن‌چه رفته است به تمامی باز نمود. گفت:«بدانستم.»

پس از اين مجلس نير بوسهل البته فرو ناايستاد از کار. روز سه‌شنبه بيست و هفتم صفر، چون بار بگسست[٣٢]، امير خواجه را گفت:«به طارم بايد نشست، که حسنک را آن‌جا خواهند اورد با قُضات و مُزکّيان، تا آن‌چه خريده آمده است جمله به‌نامِ ما قباله نبشته شود و گواه گيرد بر خويشتن.» خواجه گفت:«چنين کنم.» و به طارم رفت. و جملة خواجه‌شماران و اعيان و صاحبِ ديوان رسالت[٣٣] و خواجه بوالقاسم ـ هرچند معزول بود - و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آن‌جا آمدند. و امير دانش‌مندِ نبيه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آن‌جا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّيان، کسانی که نامدار و فرا روی بودند، همه آن‌جا حاضر بودند و بنشسته.

چون اين کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومی، بيرون طارم بر دکان‌ها بوديم نشسته، در انتظار حسنک. يک ساعت ببود[٣۴]، حسنک پيدا آمد بی‌بند، جُبّه‌ای داشت حبری‌رنگ با سياه می‌‌زد[٣۵]، خَلَق‌گونه، و دراعه و ردايی سخت پاکيزه، و دستاری نشابوری ماليده، و موزة ميکائيلی نو در پای، و موی سر ماليده زير دستار پوشيده کرده، اندک مايه پيدا می‌‌بود، و والی حَرَس با وی، و علی رايض، و بسيار پياده از هر دستي. وی را به طارم بردند و تا نزديک نماز پيشينبماند. پس بيرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وی قضات و فقها بيرون آمدند. اين مقدار شنودم که دو تن با يک‌ديگر می‌‌گفتند که:«خاجه بوسهل را بر اين که آورد؟ که آب خويش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بيرون آمد با اعيان، و به خانة خود باز شد.

و نصر خلف دوست من[٣٦] بود از وی پرسيدم که: «چه رفت؟[٣٧]» گفت که: «چون حسنک بيامد، خواجه[٣٨] بر پای خاست. چون او اين مکرمت بکرد، همه اگر خواستند يا نه[٣۹] بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخويشتن می‌‌ژکيد. خواجه احمد او را گفت: «در همه کارها ناتمامی.» وی نيک از جای بشد. و خواجه، امير حسنک را، هرچند خواست که پيش وی نشيند، نگذاشت و بر دست راست من[۴٠] نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاند[۴۱] - هرچند بوالقاسم کثير، معزول بود اما حرمتـش سـخت بـزرگ بـود ـ و بوسـهل بر دسـت چـپ خواجـه، از اين نيـز سـخت‌تر بتابيـد[۴٢]. و خواجة بزرگ روی به حسنک کرد و گفت: «خواجه چون می‌‌باشد و روزگار چگونه می‌گذارد؟» گفت: «جای شکر است.» خواجه گفت: «دل، شکسته نبايد داشت، که چنين حال‌ها مردان را پيش آيد. فرمانبرداری بايد نمود به هرچه خداوند فرمايد، که تا جان در تن است اميد هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسيد[۴٣]. گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنين سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد به فرمان اميرالمؤمنين، چنين گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگريست. حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آن‌چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانيان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسيده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند يا جز دار، که بزرگ‌تر از حسينِ علی[۴۴] نيم. اين خواجه که مرا اين می‌‌گويد، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ايستاده است. اما حديث قرمطی بِه از اين بايد، که او را بازداشتند[۴۵] بدين تهمت نه مرا. و اين معروف است. من چنين چيزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبيد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت: «اين مجلس سلطان را که اين‌جا نشسته‌ايم هيچ حرمت نيست! ما کاری را[۴٦] گرد شده‌ايم، چون از اين فارغ شويمريال اين مرد پنج شش ماه است تا[۴٧] در دست شماست، هرچه خواهی بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.»

و دو قباله[۴٨] نبشته بودند، همه اسباب و ضياع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و يک‌يک ضياع را نام بر وی خواندند. و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سيم که معين کرده بودند بستد. و آن کسان گواهی نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و ديگر قضات نيز عَلَی‌الرّسمِ فی اَمثالِها. چون از اين فارغ شدند، حسنک را گفتند: «باز بايد گشت.» و وی روی به خواجه کرد و گفت: «زندگانی خواجة بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وی، در باب خواجه ژاژ می‌‌خاييدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود. به باب خواجه هيچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت: «من خطا کرده‌ام، و مستوجب هر عقوبتی هستم که خداوند فرمايد. ولکن خداوند کريم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشته‌ام، از عيالان و فرزندان، انديشه بايد داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگريست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت: «از من بِحِلي؛ و چنين نوميد نبايد بود که بهبود ممکن باشد. و من انديشيدم و پذيرفتم از خدای، عزّ و جل، اگر قضايی است بر سرِ وی قومِ او را تيمر دارم[۴۹].»

پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشـتند و برفتنـد خواجـه را بسـيار عـذر خواسـت و گفـت: «بـا صـفرای خويـش برنيـامـدم.» و اين مجلس را[۵٠] حاکم لشکر و فقيه نبيه به امير رسانيدند. و امير، بوسهل را بخواند و نيک بماليد، که: «گرفتم که بر خون اين مرد تشنه‌ای، وزير ما را حرمت و حشمتی بايستی داشت.» بوسهل گفت: «از آن خويشتن‌ناشناسی که وی با خداوند در هرات کرد، در روزگار امير محمود، ياد کردم[۵۱]، خويشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بيش[۵٢] چنين سهو نيفتد.»

«و از خواجه عميد عبدالرزاق[۵٣] شنودم که: «اين شب که ديگر روزِ آن، حسنک را بر دار می‌‌کردند، بوسهل نزديک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمده‌اي؟» گفت: «نخواهم رفت تا آن‌گاه که خداوند بخسبد، که نبايد[۵۴] رقعتی نويسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمی، اما شما تباه کرده‌ايد و سخت ناخوب است.» و به جايگاه خواب رفت.»

و آن روز و آن شب تدبيرِ بر دار کردنِ حسنک در پيش گرفتند. و دو مرد پيک راست کردند، با جامة پيکان که از بغداد آمده‌اند[۵۵] و نامة خليفه آورده‌اند که: «حسنکِ قرمطی را بر دار بايد کرد و به سنگ ببايد کشت، تا بار ديگر بر رغمِ خلفا هيچ‌کس خلعت مصری نپوشد و حاجيان را در آن ديار نبرد.»

چون کارها ساخته آمد، ديگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امير مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه‌روزه، با نديمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خليفة شهر را فرمود، داری زدن بر کرانِ مُصلاّی بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روی آن‌جا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزديک دار، و [بر] بالايی ايستاد. و سواران رفته بودند با پيادگان تا حسنک را بيارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و ميان شارستان رسيد[۵٦]، ميکائيل بدان‌جا اسب بداشته بود، پذيرة وی آمد. وی را مُواجر خواند و دشنام‌های زشت داد. حسنک در وی ننگريست و هيچ جواب نداد. عامة مردم او را لعنت کردند بدين حرکت ناشيرين که کرد و از آن زشت‌ها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که اين ميکائيل را چه گفتند. و پس از حسنک، اين ميکائيل، که خواهر اياز را به زنی کرده بود، بسيار بلاها ديد و محنت‌ها کشيد، و امروز برجای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است - چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن.

و حسنک را به پای دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پيکان[۵٧] را ايستادانيده بودند که: «از بغداد آمده‌اند.» قرآن‌خوانان قرآن می‌‌خواندند. حسنک را فرمودند که: «جامه بيرون کش!» وی دست اندر زير کرد، و اِزاربند استوار کرد و پايچه‌های اِزار را ببست، و جُبّه و پيراهن بکشيد و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد، و دست‌ها در هم زده، تنی چون سيم سفيد و رويی چون صدهزار نگار. و همة خلق به درد می گريستند. خُودی، روی‌پوش آهنی، آوردند، عمداً تنگ، چنان‌که روی و سرش را نپوشيدي. و آواز دادند که «سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهيم فرستاد نزديک خليفه.» و حسنک را همچنان می‌‌داشتند. و او لب می‌‌جنبانيد و چيزی می‌‌خواند تا خُودی فراختر آوردند.

و در اين ميان احمدجامه‌دار بيامد سوار، و روی به حسنک کرد و پيغامی گفت که: «خداوند سلطان می‌گويد: «اين آرزوی تست که خواسته بودی که: «چون پادشاه شوی ما را بر دار کن[۵٨].» ما بر تو رحمت خواستيم کرد، اما اميرالمؤمنين نبشته است که تو قرمطی شده‌ای و به فرمان او بر دار می‌‌کنند.»

حسنک البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ايشان نينديشيد. هرکس گفتند:«شرم نداريد، مرد را که می‌‌بکُشيد به دار، چنين کنيد و گوييد!» و خواستند که شوری بزرگ به پای شود[۵۹]. سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جايگاه رسانيدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش[٦٠] استوار ببست، و رسن‌ها فرود آورد. وآواز دادند که: «سنگ دهيد![٦۱]» هيچ‌کس دست به سنگ نمی‌کرد، و همه زار زار می‌‌گريستند خاصّه نشابوريان. پس مشتی رند را سيم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.

اين است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه‌اللهِ عليه، اين بود که گفتی: «مرا دعای نيشابوريان بسازد.» و نساخت. و اگر زمين و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت هيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم که اين مکر ساخته بودند نيز برفتند، رحمه‌الله عليهم. و اين افسانه‌ای است بسيار با عبرت. و اين همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنيا، به يک سوی نهادند. احمق مردا که دل در اين جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...

رودکی گويد:

    به سرای سپنج، مهمان را
    دل نهادن هميشگی، نه‌رواست
    زير خاک اندرونت بايد خفت
    گرچه اکنونت خواب بر ديباست
    با کسان بودنت چه سود کند؟
    که به گور اندر شدن تنهاست
    يار تو زير خاک، مور و مگس
    بَدَلِ آن‌که گيسوَت پيراست
    آن‌که زلفين و گيسوَت پيراست
    گرچه دينار يا درمش بهاست
    چون ترا ديد زردگونه شده
    سرد گردد دلش، نه نابيناست

چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان‌که تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنيدم از ابوالحسن خربلی، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که: «يک روز شراب می‌‌خورد[٦٢] و با وی بودم، مجلسی نيکو آراسته و غلامان بسيار ايستاده و مطربان همه خوش‌آواز. در آن ميان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکَبَّه[٦٣]. پس گفت: «نوباوه‌ای آورده‌اند، از آن بخوريم.» همگان گفتند:«خوريم.» گفت: «بياريد.» آن طبق بياوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بديديم همگان متحير شديم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخنديد، و به اتفاق[٦۴] شراب در دست داشت، به بوستان ريخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، ديگر روز او را بسيار ملامت کردم. گفت: «ای بوالحسن، تو مردی مرغ‌دلی، سر دشمنان چنين بايد.» و اين حديث فاش شد. و همگان او را بسيار ملامت کردند بدين حديث، و لعنت کردند.»

و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و انديشه‌مند بود چنان‌که به هيچ‌وقت او را چنان نديده بودم. می‌‌گفت: «چه اميد ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر اين حال بود، و به ديوان ننشست.

و حسنک قريب هفت سال بر دار بماند، چنان‌که پای‌هايش همه فروتراشيد و خشک شد، چنان‌که اثری نماند. تا به دستوری فروگرفتند و دفن کردند، چنان‌که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.

و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنيدم که دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعی نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگريست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وی خون گريستند. پس گفت: «بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهی چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نيکو بداشت و هر خردمند که اين بشنيد بپسنديد، و جای آن بود[٦۵]...


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- خواهم شد، کلمة «خواهم» به قرينة خواهم نبشت حذف شده است.
[۲]- سال چهار صد و پنجاه.
[۳]- در آن جهان، گرفتار پاسخ گفتن به کارهايی است که در اين جهان کرده است.
[۴]- استادِ بيهقی و مراد بونصر مشکان است.
[۵]- بونصر مشکان را.
[۶]- از آن رو و بدان سبب.
[٧]- کرده باشد.
[۸]- روش حسنک غير از روش بونصر بود.
[۹]- مسعود را.
[۱٠]- فضل و دانش خود صحبت و سخن ديگری است و جای ديگری دارد.
[۱۱]- در اين ميانه چه‌کاره‌اند!
[۱۲]- در اصل چنين است، اما شايد «تعسّف» باشد به معنی بی‌راهی و ناروايی.
[۱۳]- فاعل «درايستاد» بوسهل است.
[۱۴]- قَرمِطی: منسوب به قرمط لقب حمدان، و آن نسبتی است طعن‌آميز که به فرقة اسماعيليه می‌دادند و آنان را به بی‌دينی متهم می‌کردند.
[۱۵]- خليفه رشتة مکاتبه با محمود را گست.
[۱۶]- عبدوس با بوسهل بد بود.
[۱٧]- امير خواجه احمد حسن را گفت.
[۱۸]- امر غايب است.
[۱۹]- عبدوس را.
[٢٠]- چه قصدهای بزرگی کرد.
[٢۱]- از پيش نرفت، نتوانست پيش ببرد.
[٢۲]- مراد «القادر بالله» خليفة عباسی است.
[٢۳]- مراد اين است که معلوم من نشد و ندانستم که با حسنک چه کردند.
[٢۴]- اگر قَرمطی بودن حسنک ثابت شود.
[٢۵]- خواجه را.
[٢۶]- مراد از عبارت اين است که وزير می‌‌گويد: «دربارۀ خون حسنک بدان سبب سخن نمی‌گويم که حسنک گمان نبرد که در گوشمالی يافتن او من مرادی و نفعی داشته‌ام. مرجع ضمير «وی» وزير است و مرجع ضمير من در «منم» حسنک است (و ممکن است جای اين عبارت را پس از عبارت بعد يعنی عبارت «و پوست باز کرده... سخن نيايد» قرار داد تا با توضيحی که داديم معنی استوارتری بيابد).
[٢٧]- حسنک را.
[٢۸]- من که خواجه احمدم.
[٢۹]- تا = زنهار.
[۳٠]- مسعود غزنوی با بونصر مشکان استاد بيهقی نويسندۀ تاريخ.
[۳۱]- تعبيرهای گوناگون برای خليفه کردند تا سخت رنجيده‌خاطر شد و متغير گرديد.
[۳۲]- هنگامی که بار پايان يافت.
[۳۳]- اين شغل را در آن زمان بونصر مشکان داشته است.
[۳۴]- يک ساعت شد يا به قر يک ساعت طول کشيد.
[۳۵]- متمايل به سياه بود، سياه می‌‌نمود.
[۳۶]- دوست بيهقی نويسندۀ تاريخ.
[۳٧]- چه روی داد و چه گفته شد؟
[۳۸]- مراد خواجه احمد بن حسن ميمندی است.
[۳۹]- همه خواه ناخواه.
[۴٠]- نصر خلف.
[۴۱]- خواجه (احمد بن حسن)، ابوالقاسم و بونصر مشان را دست راست خود بنشاند.
[۴۲]- بوسهل از اين‌که محل نشستنش دست چپ وزير واقع گشت بيش‌تر خشمگين شد.
[۴۳]- تحمل و تاب بوسهل تمام شد.
[۴۴]- امام سوم شيعان.
[۴۵]- فروگرفتند و به زندان کردند.
[۴۶]- برای کاری.
[۴٧]- به معنی «که».
[۴۸]- در اصل چنين است و ممکن است «و در قباله» باشد.
[۴۹]- اگر حسنک بميرد زنان و فرزندان و کسان و بستگانش را تعهد و تيمار و نگداری کنم.
[۵٠]- شرح آن‌چه در اين مجلس رفته بود.
[۵۱]- آن خوشتن‌ناشناسی که حسنک در هرات نسبت به شما کرد به يادم آمد.
[۵۲]- ديگر.
[۵۳]- مراد فرزند وزير اعظم احمد بن حسن ميمندی است.
[۵۴]- مبادا.
[۵۵]- چنين وانمود کردند که از بغداد آمده‌اند.
[۵۶]- حسنک.
[۵٧]- (جمعِ فارسی پيک)، قاصد، نامه‌بر.
[۵۸]- اشاره است به گفتۀ خود حسنک که: «اگر وقتی تخت ملک به تو رسد حسنک بر دار بايد کرد.» (نگاه کنيد به صفحۀ ۴۱ کتاب «گزيدۀ تاريخ بيهقی» به کوشش دکتر محمد دبير سياقی، انتشارات علمی و فرهنگی.)
[۵۹]- نزديک بود شوری بزرگ به‌پا شود.
[٦٠]- جلاّد او را.
[٦۱]- سنگ زنيد!
[٦۲]- بوسهل زوزنی.
[٦۳]- سرپوش.
[٦۴]- اتفاقاً.
[٦۵]- جای پسنديدن هم بود.



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

*


[برگشت به بالا]