[رفیع جنید]
[↑] کاش بودم تا کابوسهایم را بهبند میکشیدم
برای مردم افغانستان امتیاز رأی دادن و "منظور" خویش برگزیدن و فرد ِ دلخواه ِخود را ممتازکردن و او را لایق ِ پذیرش ِ بار ِ مسؤولیت دانستن و (طغرای سروری و تاج همایونی که نه، بل) جامهای شایسته و بایسته از تار و پود مقولههای زمینی بر او پوشاندن و کار از او خواستن، سرمایهای است که ارزان به دست نیامده؛ زمینها سرخ شده از خونها و بر دلها داغها مانده فراوان.
بر هر برگ رأی، که در آن صندوق انداخته خواهد شد، سطوری است تلخ از اشک و آشوب، از آشوب عصرهای پیش، خطوطی است از هق هق و تاراج، از تاراجهای بزرگ و غائلههای ناتمام ِ روزگار دوزخی، نقوشی است حک شده از زخم، از زخمهای عمیق ِ بیدرمان. و با این همه شکوه شکیبایی و شوکت امید به روزهای بعد هم هست البته.
آن که برگ را بهنام منتخبش مینویسد و به صندوقی میاندازدش نیز آگاه یا ناخودآگاه تمام گردنهها و کج راههها را پی کرده تا به این مرحله برسد. که بهخود و قدرتش اعتماد کند و در سرنوشت سیاسی کشورش به اندازۀ یک رأی - و بسی بیشتر - مؤثر باشد، را در حافظه تاریخیاش دارد. گاه گاهی بدان میاندیشد و با رفتار اجتماعیاش بروزش میدهد.
آنان که پای به میدان گذاشته اند و صدا بلند کردهاند نیز با نامزد شدن و خود را در معرض داوری و انتخاب مردم قرار دادن و تن به خدمت مردم سپردن و جلب رضایت زنان و مردان وطن کردن، به این "دانایی" رسیدهاند گویا که ضرب شمشیر بران و سرب داغ و خروش باروتی، راه دولتمند و دولتمرد این زمانه نیست؛ که از زمانه آموختهاند نیک.
و آن یکی که از خیل این جمع انتخاب میشود نیز لابد دریافته باشد پشیاپش، که نه با سایۀ همای و نه به تیر نظر، بلکه به ارادۀ (اکثریتِ) مردم برای مدت ِ زمانی ِ معینی بر سر کار میآید که کاری کند؛ و در صورت بی تدبیری، تقدیرش میتواند مورد سوال قرار گیرد.
این روزها وقتی به وعدههایی که نامزدان ریاست جمهوری به مردم میدهند میبینم، به این فکر نمیکنم که آیا هر کدام از این افراد قادر هستند به وعدههایشان عمل کنند؟ به این هم فکر نمیکنم که آیا نسبتی بین این همه وعده و بغرنج "وضعیت" افغانستان هست؟ حتی به این هم فکر نمیکنم که هر نامزد سمت و سوی واحدی برای وعدههای متناقضش در نظر گرفته آیا؟ و به ضرورت ِ سپردن وعده (بشود یا نشود) هم فکر نمیکنم.
به این که چه بسا ممکن است نیرویی (داخلی یا خارجی) خواسته باشد خدای ناکرده، با انتخاباتی هدایت شده، جهتی را برای جریان آراء بدهد، یا با فریب و تزویر فرد دلخواه را از مابین صندوق بیرون آورد نیز فکر نمیکنم. و به این که فرد برندۀ فردای انتخابات چه خواهد کرد با سوگند ادا شده، با وعدهها سپرده، با آبی که بیخ ِ تهداب این خانه را سست کرده و با لشکری که به دوازههای شهر رسیده؛ و به چه خواهد کرد با بلاها ناخواسته هم فکر نمیکنم؛ هر چند که بیفکر کردن هم نمیشود.
بر هیچ کدام از اینها عمیق نمیشوم. اما به این فکر میکنم که همۀ اینهایی که این روزها خیال ریاست جمهوری را در سر دارند و حامیان و هوادارانشان، قبول کردهاند که باید مشروعیت خود را از مردم بگیرند. پذیرفتهاند که باید از طریق شمارش برگهای رأی قدرت را به دست بگیرند. برگههایی که هر کدام نشان انگشتِ مجروح و رنجور ِ مردم افغانستان را بر خود دارند. شاید در روزهای معمولی این انگشتها بی بهاترین "اشیاء" عالم باشند، اما آنانی که از چشم اندازهای ِ مشروع و معقول مترصد قدرتاند دریافتهاند که تصاحبش در این روزگار با بها دادن به فرد فرد مردم تامین میشود ولا غیر.
حال شاید آن کسی که انتخاب میشود، خدای ناکرده نسیان آورد و از یاد ببرد که با کدام زینه بر بلند شاخه رسیده، و شاید آنانی که توسط آن رئیس جمهور احتمالی به کاری موظف میشوند گرفتار تب ناشی از قدرت شوند و در چشمشان همۀ این مردمی که امروز شریف و نجیب و غیورند فردا مشتی آدم پابرهنه شوند و وبال. اما باز در آن صورت هم، چنان وهمی نمیتواند انکار کننده توانایی مردم افغانستان برای انتخاب حق سرنوشتشان باشد. از آن که این خود باعث آن خواهد شد که مردم باز با راه و رسم پیچیدۀ قدرت و دوستداران آن آشناتر شوند و آگاهی ِ آزمودهشان را ذخیره روزهای آینده کنند.
حالا در این اضطرار میشود نگاهی صوری تر به دقایق دومین انتخابات ریاست جمهوری افغانستان انداخت و مقایسهاش کرد با دورۀ اول و اندازهاش گرفت با دموکراسیهای دیرسال کشورهای دیگر و ضعفهایش را برشمرد و کم وکاستها و تاکتیکهای انتخاباتی و بلوفهای برخیها را زیر زربین گذاشت، اما این شاید آن قدر مشغول مان کند که اصل مسالۀ آزادی انتخاب کردن زیر خروار ِ نقدِ فروع گم شود.
به این فاصله که مینگرم چراغ افسوسی در جانم در میگیرد؛ کاش در کابل میبودم و هواهای مردم و سوادهایشان را در چهرههایشان میدیدم و تفاوتهایش را با اولین انتخابات حس میکردم.
کاش شریک میشدم با هیجان روزی که اعتماد به نفس هر فردی که رأی میدهد در برق دیدهگانش دیده میشود. کاش آن جا میبودم و تردید کهنهیی که به روزهای آینده دارم را با یقینهای هم سرنوشتهایم میآمیختم و قدری، لااقل قدری، کابوسهایم را به بند میکشیدم.[۱]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- رفیع جنید: کاش بودم تا کابوسهایم را بهبند میکشیدم، بخش فارسی بی بی سی: شنبه ٠٢ اوت ٢٠٠۹ - ۱۱ مرداد ۱٣٨٨
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ بخش فارسی بی بی سی
[برگشت به بالا]