|
خاطرات مارشال شاهولی خان
فهرست مندرجات
◉ تذکار سردبیر مجلهی وحید
◉ يادداشتهای من
◉ يادداشتها
◉ پینوشتها
◉ جُستارهای وابسته
◉ سرچشمهها
.
مارشال شاهولی خان غازی
سردار شاهولی خان (Sardar Shah Wali Khan) (زادهی ۱٦ آوریل ۱٨٨٨ - درگذشتهی آوریل ۱۹٧٧ م)، که همچنین فیلدمارشال سردار شاهولیخان غازی (Field Marshal Sardar Shah Wali Khan Ghazi) شناخته میشود، یک شخصیت سیاسی-نظامی در افغانستان بود. او یکی از مصاحبان و برادر محمدنادرشاه و عموی محمدظاهرشاه و محمدداوود خان و پدر سردار ولیخان بود.
سردار شاهولیخان، در سال ۱۹۰٦ میلادی، فرمانده محافظ سلطنتی (Commander of Royal Bodyguard)، در سال ۱۹۲۱، فرمانده سپاه سواره نظام (Commander of Cavalry Corps)، در سال ۱۹۲۴، آجودان ویژهی سلطنتی در دربار شاهامانالله (Equerry to King Amanullah Khan)، در زمان سلطنت کوتاهمدت امیر حبیبالله کلکانی، که بهعنوان بچهی سقأ شناخته میشود، فرمانده ارشد ارتش بود که در ۱۰ اکتبر ۱۹۲۹، کابل را گشود و عنوان غازی و فاتح کابل را دریافت کرد. سپس، در سال ۱۹۲۹ بهعنوان نایبالسلطنه محمدنادرشاه منصوب شد و از سال ۱۹۳۵ تا سال ۱۹۳٦ وزیر دفاع و از ۱۹۳٦ تا سال ۱۹۳۷ نخستوزیر بود. همچنین، از سال ۱۹۴۸ تا سال ۱۹۴۹، بهعنوان سفیر دولت پادشاهی افغانستان در پاکستان خدمت کرد.
تذکار سردبیر مجلهی وحید
-
مارشال شاهولی خان غازی سرباز جانباز و فداکار افغانی و فاتح کابل از زمرهی غازیان بزرگ و نامدار تاریخ افغانستان است.
مشارالیه عموی اعلیحضرت محمدظاهرشاه پادشاه مکرم و بیداردل افغانستان و از رهبران جنگهای استقلال آن کشور میباشد. وی خاطرات خود را در مجموعهای تحت عنوان «یادداشتهای من» تدوین کرده و نسخهای از آن را با شرح مختصری که ذیلاً ملاحظه میفرمایید برای مدیر وحید و درج در مجله ارسال داشته و عکس خود را نیز بهنام ماموشح داشتهاند.
مجلهی وحید ضمن اظهار تشکر فراوان از کرامت و لطف حضرت مارشال شاهولی خان از شمارهی بعد بهنشر یادداشتها میپردازد و خوانندگان ارجمند و علاقمند مجله را به مطالعهی آن دعوت مینماید.[۱]
▲ | يادداشتهای من |
مارشال شاهولیخان غازی فاتح کابل
بسمالله الرحمن و الرحیم
مقصد از نگارش این رساله، شرح احوال مفصل نگارنده نیست؛ زیرا آن فرازها و نشیبها، تلخیها و شیرینیها، آشوبها و ماجراها که در مدت زندگی دیدهام گنجایش آن در این رساله مختصر دشوار است. آنرا در کتاب مفصلی که سر دست دارم ارمغان خوانندگان گرامی خواهم نمود. انشاءالله تعالی.
در این رساله شرح مختصر از دو قضیه بسیار بزرگ است که در زندگی من مشاهده شده است. بلکه اساس و هستهی حیات عملی بنده عبارت از این دو قضیه میباشد و آن هر دو قضیه مربوط به یک امر است.
امر مقدسی که غایت و هدف آرزوها و اعمال مرا تشکیل داده چنانچه غایت اعمال و اندیشههای هر فرد افغان را بهوجود آورده است و آن عبارت است از خدمت به استقلال وطن و آن دو قضیه بزرگ یکی استقلال وطن است و دیگر نجات وطن که مبارزه در راه نجات وطن از شورش داخلی نیز بهعقیده بنده پشتیبان آزادی کشور و مؤید آن شمرده میشود.
زیرا ما و همه وطنخواهان یقین داشتیم که اگر این شورش دوام میکند شیرازهی وحدت کشور بههم میخورد و مردمی که بعد از مبارزات خونین و متوالی در راه آزادی خود محتاج بهفراغت کامل میباشند تا از زندگانی نوین خود برخوردار گردند و همه مساعی خود را برای عمران و آبادی مملکت صرف نمایند یکبار از کار بازمانده مملکت منجز به یک سقوط مدهش خواهند شد.
البته قضیهی استقلال که براساس شهادت تاریخ بنیان تمام فعالیتهای مردم افغانستان در تمام ادوار گذشته بر روی آن استوار شده عشقی که ما و خاندان ما به آن داشتیم از شرح و بیان مستغنیست.
هنگامیکه کودک بودم و نو سیاهوسپید زندگی را میشناختم، داستان مبارزات آخرین و بسیار خونین مجاهدات وطن و سهمی که پدران و مادران داشتند تمام مدارک و شعور مرا استیلا نمود و هوش و حواس من و برادران مرا بهخود مشغول داشته بود.
دوری از دار و دیار و شنیدن احوال خانه و منزل و وصف مناظر طبیعی وطن و شرح استیلا دشمن که همیشه از زبان بزرگان خانواده و خصوصاً از زبان مادر خود میشنیدم تأثر شدیدی که در سیمای مادر و جد و پدر و عم خود از این درد جانگداز مشاهده میکردم، احساسات غمانگیز و طاقتفرسایی در ما تولید میکرد تا هنوز که سالیان دراز میگذرد آن اندیشهها و افکار و آن تخیلات که در کودکی به عشقرسیدن بهوطن و دیدن وطن و خدمت وطن در خاطر ما موجود بود، بهصورت رویاهای بسیار شیرین در حافظهی من باقی مانده و هنوز از یاد آن تأثرات متأثر میشوم. تقریباً این داستانها و تخیلات در دهرادون که به توقف در آن مجبور و محکوم شده بودیم نیز محیطی خلق نموده بود که تصور میکردیم اگر در ظاهر از وطن دوریم در معنی میان اندیشههای آن میباشیم.
خوب بهیاد دارم وقتی که پیام اعلیحضرت ضیأالملت والدین در دهرادون توسط سفیر افغانستان، سردار محمداسماعیلخان رسید و به خانوادهی ما اجازه داده شد که به وطن بازگردیم، با وجود کودکی یک مسرت بیپایان در خود احساس میکردیم و آن داستانهای خونین و مهیج و پرشور و پرافتخار را بدان تطبیق میکردیم و بهیاد میآوردیم.
وقتی که اعلیحضرت سراجالملتوالدین ما را بهخدمت عسکری موطف گردانید و شمشیر را بهدست ما گذاشت شادی من از آنروز تا دم مرگ فراموش من نخواهد شد. تصور میکردیم جز برای این کار خلق نشدهایم.
آنوقت آغاز جوانی ما بود - که من رکابباشی شدم و فرمانده یک دسته عسکری از دربار مقرر گردیم.
یقین دارم این احساس در اغلب جوانان این سرزمین موجود بود، زیرا هنوز استقلال وطن کامل بهدست نیامده بود و هنوز قصههای مردمی که در این راه سر داده و خون خود را ریخته بودند، در پیش نظر مجسم بود.
هنوز مردم آنچه را که هزاران سال میراث داشته و از دستشان دیگران ربوده بودند باز نگرفته بودند.
تصور میکردیم نیرویی که این حق را از دست ما گرفته به آسانی باز نمیدهد. جنگ لازم است، قربانی لازم است و فداکاری لازم است.
این عاجز چون ادیب و مورخ نیستم و اغلب ایام زندگانی من در خدمت عسکری صرف شده برای وصف حالت آنوقت یک تعبیر پیدا کردهام. تعبیر من این است که افغانستان در آنوقت در نیمهراه ایستاده و بهیک توقف موقتی مجبور شده بود. یعنی با یک جدال بسیار خونین که نظیر آنرا در صحنهی تاریخ ما کمتر میتوان یافت اشغالگران را از مملکت رانده بود، ولی هنوز استقلال خود را کامل نگرفته بود.
ما میخواستیم از این توقفگاه ننگین زودتر برآییم و این طلسم درهم شکسته شود.
هر واقعهی که در مملکت ما رخ میداد، تصور میکردیم برای این است که مملکت را در این توقفگاه شوم بیشتر معطل گرداند.
فتنهی جاندادخان احمدزایی که در سمت جنوبی واقع گردید، یکی از این حوادث بود.
این اولین آزمونگاهی بود که برادر من محمدنادرشاه شهید در آن فیروز برآمد. زیرا اولین قطعهی عسکری بود که در دورهی سراجالملتوالدین با نظم و دسپلین جدید مجهز شده بهقیادت برادر من توانست برای حفظ امنیت و فرونشاندن آن فتنه کامیابانه وظایف خود را انجام دهد.
برادر من اعلیحضرت محمدنادرشاه شهید رحمةالله علیه از روزی که داخل خدمت عسکری شده بود میخواست روح جنگجویی و دلیری را که در نهاد مردم ما موجود است با تعلیمات عصری متوازن و آنرا با تربیه و تجهیزات جدید متکامل گرداند. روحیهی عسکری که در سمت جنوبی بودند و تدابیری که حکومتهای محلی آنجا اتخاذ نموده از رفع آن عاجز آمد، سراجالملتوالدین برادر مرا به فرونشاندن این فتنه موظف گردانید.
وی با یک قطعهی عسکری به سمت جنوبی رفت فتنهی جانداد در مقابل حملات عسکری مغلوب شد خودش اسیر و به جزایی اعمال خود رسید و مردمی که با دولت مخالفت کرده بودند تسلیم شدند.
این قضیه چند فایده بار آورد. تعلیمات جدید عسکری نتیجهی مفید و مثبت داد، مردم فتنهجو بهقدرت و نیروی دولت ملتفت گردیده امنیت روی کار آمد.
برادر من که متوجه بود در اینگونه فتنهها عامه مردم گناه ندارند و بازیچهی اغراض چند نفر مفسد میگردند، عفو مردم جنوبی را از دولت حاصل کرد و سران اقوام جنوبی را متقاعد گردانید که پسران خود را بهکابل بفرستند تا شامل مکتب شوند.
دولت نیز در اثر پیشنهاد وی مکتب جدیدی در کابل برای ایشان باز کرد، چنانچه پسران معاریف و سران سمت جنوبی در آنجا به علوم دینی آشنا شده در اردوی افغانی مظهر خدمات عالی شدند. دورهی اعلیحضرت سراجالملتوالدین سپری شد و آن پادشاه بزرگ به شهادت رسبد.[٢]
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی بازنویسی و ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- یادداشتهای مارشال شاهولیخان غازی، مجلهی وحید، تیر ۱٣۵٠ - شماره ۹۱، ص ۵٠٢.
[٢]- یادداشتهای من، خاطراتی از: مارشال شاهولیخان غازی فاتح کابل، مجلهی وحید، مرداد ۱٣۵٠ - شماره ۹٢، صص ٧۵۵-٧۵٨.
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□ مجلهی وحید (خاطرات)