جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۸ شهریور ۱۷, یکشنبه

مکتب فرانکفورت

از: دکتر امیرمسعود شهرام‌نیا و مهدی‌علی نژادمفرد

مکتب فرانکفورت

(مکتب انتقادی یا چپ نو)


فهرست مندرجات

.



مکتب فرانکفورت

خداوندان اندیشه‌ی سیاسی مکتب فرانکفورت

مکتب فرانکفورت (به آلمانی: Frankfurter Schule؛ به انگلیسی: Frankfurt School) در رابطه با نظریه انتقادی، نام مکتبی آلمانی است که در دهه‌ی ۱۹۳۰ (میلادی) توسط ماکس هورکهایمر در قالب یک انجمن پژوهش‌های اجتماعی در فرانکفورت تأسیس شد. عمده‌ی فعالیت این مکتب در زمینه‌های مربوط به فلسفه‌ی علوم اجتماعی، جامعه‌شناسی و نظریه‌ی اجتماعی نئومارکسیستی است.

مکتب فرانکفورت در دهه‌ی ۱۹۳۰ در دانشگاه فرانکفورت آلمان تأسیس شد که به‌نام‌های دیگری چون مکتب انتقادی، مارکسیسم جدید یا نئو مارکسیسم یا مارکسیسم انتقادی، چپ نو معروف شده است.

نام این مکتب در ابتدا موسسه‌ی پژوهش‌های اجتماعی بود که چون در دانشگاه فرانکفورت آلمان قرار داشت به‌مکتب فرانکفورت مشهور شد.

نظریه‌پردازان مکتب انتقادی فرانکفورت عبارتند از: فریدریش پولوک، والتر بنیامین، اریش فروم، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه، یورگن‌هابرماس. در این مقاله از پرداختن به‌آرأ و نظریات فریدریش پولوک، والتر بنیامین و اریش فروم صرف‌نظر می‌شود.

هدف این مقاله، تحلیل و بررسی سیر تاریخی پیدایش و تکوین مکتب، مبانی فکری و اصول مکتب، مفاهیم اساسی مکتب، نظریه‌پردازان مکتب و بررسی آرأ و نظریات آن‌ها و وجوه تفاوت و تشابه‌شان با تکیه بر چهار نسل آن‌ها به‌ویژه ‌هابرماس است.

روش تحقیق در این مقاله توصیفی تحلیلی بوده و روش جمع‌آوری داده‌ها اسنادی تاریخی به‌کمک کتابخانه و مجلات و اینترنت می‌باشد.

یافته‌های تحقیق نشان می‌دهند که نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت به‌دلیل تشابه در نظریه‌ها و آرای‌شان من‌جمله در انتقاد از نظام سرمایه‌داری متاخر و معاصر و پوزیتیویسم و مارکسیسم و انتقاد از مفاهیمی چون عقلانیت ابزاری، علم اثباتی و تجربی، شیء گشتگی انسان، از بین رفتن آزادی و استقلال انسان، که تحت نام اندیشمندان این مکتب قرار گرفته‌اند در بعضی از مباحث و اندیشه‌های مطرح شان منجمله انقلاب وتغییر اجتماعی و کارگزاران آن در جانعه سرمایه‌داری و شیوه‌های آن، طرح یک نظام جانشین و آلترناتیو، شکل حکومت آینده بشر و غیره، با یکدیگر تفاوت دارند.


مقدمه

مکتب انتقادی فرانکفورت یکی از مهمترین مکاتب فکری در قرن بیستم می‌باشد که در دهه‌ی ۱۹۳۰ توسط فلیکس وایل بنیان نهاده شد و اندیشمندانی چون تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه و یورگن ‌هابرماس تحت لوای این مکتب به‌ارائه نظریات خود پرداختند. عمده بحث این نظریه‌پردازان نقد سرمایه‌داری یا بورژوازی و پوزیتیویسم و مارکسیسم می‌باشد. هدف این مقاله بررسی دیدگاه‌های اندیشمندان مکتب فرانکفورت و منجمله یورگن ‌هابرماس است.

در این مکتب، نظریه انتقادی مطرح می‌شود که شامل انتقادات نظریه‌پردازان آن به‌سرمایه‌داری متاخر، پوزیتیویسم و مارکسیسم می‌باشد.

هدف این مقاله بررسی و تحلیل و بیان کردن دیدگاه‌های اندیشمندان مکتب فرانکفورت و منجمله تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه و یورگن ‌هابرماس است.

اهمیت مقاله حاضر را می‌توان پرنفوذ بودن مکتب فرانکفورت در میان افکار فلسفی سیاسی مطرح در قرن بیستم و بیست و یکم دانست که به‌طور مفصل به‌بحث و بررسی گذاشته می‌شود. با توجه به ‌این‌که دنیای کنونی، دنیای سرمایه‌داری است که موجب بروز مسائل و مشکلاتی برای بشر امروز شده است بیان و تحلیل مباحث نظریه‌پردازان این مکتب که عمده ترین انتقادات را به‌دنیای سرمایه‌داری کرده‌اند می‌تواند بسیار مفید تلقی شود.

روش تحقیق در این مقاله، توصیفی تحلیلی است و روش جمع‌آوری داده‌ها اسنادی و به‌کمک مقالات مجلات و کتب کتابخانه‌ای می‌باشد.

این مقاله در چند بخش ساماندهی شده است که عبارتند از:

۱- سیر تاریخی پیدایش و تکوین مکتب فرانکفورت ۲- مبانی فکری و اصول مکتب فرانکفورت ۳- مفاهیم اساسی در مکتب فرانکفورت ۴- نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت ۵- نسل اول - ماکس هورکهایمر ۶- نسل دوم - تئودور آدورنو ۷- نسل سوم - هربرت مارکوزه ۸- نسل چهارم - یورگن‌ هابرماس


چارچوب نظری

سیر تاریخی پیدایش و تکوین مکتب فرانکفورت:

مکتب فرانکفورت یا مارکسیسم جدید (نئو مارکسیسم) در دهه ۱۹۳۰ در تفکر جوامع غربی آغاز شد.

نظریه‌ی انتقادی به‌این معناست که این جریان فکری تلاش می‌کند برای کشف ساختارهای زیرین جامعه‌ی معاصر و نقد آن پایگاهی نظری تدارک کند. مارکسیسم در این‌جا به‌عنوان نظریه‌ای برای تحلیل نارسایی‌های اساسی جامعه‌ی سرمایه‌داری معاصر و نشان‌دادن راه برون‌رفت از آن به‌کار می‌رود. و نمایندگان آن از هورکهایمر و آدورنو تا مارکوزه و ‌هابرماس را در بر می‌گیرد[۱]

اندیشمندان این مکتب اگرچه اساس نگرش خود را از مارکس گرفته‌اند و وجوهی از اندیشه‌های هگل و کانت و وبر و فروید و هوسرل را برای بازسازی اندیشه‌ی مارکس به‌کار برده‌اند به‌نحوی که در برخی موارد تحلیل شان از شیوه مارکس فاصله گرفته است. آماج اصلی حمله نظریه‌ی انتقادی آگاهی کاذب در جامعه سرمایه‌داری معاصر و مسائلی است که نقاط توجه مارکسیست‌هایی چون لوکاچ و گرامشی نیز بود. تحصل‌گرایی یا پوزیتیویسم در علوم انسانی از جمله‌ی این‌هاست[٢].

به‌طور کلی از دیدگاه نظریه‌ی انتقادی، جامعه به‌شیوه هگلی به‌عنوان نظامی تلقی می‌شود که در آن افراد در پی علایق و منافع خاص خود ضرورتاً به‌وابستگی متقابل، تقسیم کار، تولید کالایی با نظام مبادله، کار مزدوری، تمرکز دیوانی و دولتی و به‌طور کلی عقل ابزاری هدایت می‌شوند. چنین نظامی از دیدگاه نظریه‌ی انتقادی ذاتاً متمایل به‌بحران است. نتیجه چنین نظامی مثله کردن تمامیت وجود انسان و سرکوب خواست‌های راستین اوست که به‌ویژه در عصر سرمایه‌داری متاخر سازمان یافته، از طریق مستهلک ساختن انرژی‌های شهوی و لیبیدویی انسان به‌اوج پرخاشگری و سرکوب می‌انجامد[٣].

از دید اعضأ این مکتب، نظام سرمایه‌داری معاصر به‌کمک علم اثباتی و تکنولوژی و عقلانیت ابزاری به‌سلطه‌ی انسان و طبیعت پرداخته است.

در جهان سرمایه‌داری که در آن سلطه‌ی ابزاری حاکم است تنها نظریه انتقادی می‌تواند رهایی‌بخش باشد.

به نظر آن‌ها وظیفه اصلی نظریه‌ی انتقادی نقد جامعه موجود است نه ترسیم نظام جانشین و بهتر[۴].

ظهور نظریه انتقادی ناشی از نارسایی و ناتمامی فرآیند عقلانیت در تاریخ است. غایت اصلی نظریه انتقادی، عقل و آزادی است[۵].

کارگزاران انقلاب و تغییر و تحول اجتماعی:

به‌نظر هورکهایمر کارگزاران انقلاب، هیچ طبقه خاصی نیست بلکه کل انسان‌ها هستند. به نظر آدورنو کارگزاران انقلاب، فیلسوفان نقاد و هنرمندان زیبایی‌شناس هستند. به‌نظر مارکوزه، کارگزاران انقلاب، افراد و احزاب و روشنفکران هستند. به نظر‌ هابرماس، کارگزاران انقلاب، همه شهروندان حوزه‌ی عمومی و جهان زیست دارای کنش و عقلانیت ارتباطی، یا کل نوع بشر هستند[٦].


مبانی فکری و اصول مکتب فرانکفورت

اعضأ مکتب فرانکفورت در جهت نظریه انتقادی خود از نظام سرمایه‌داری متاخر یا معاصر، دو نقد اساسی را مطرح می‌کنند:

۱- نقد بر پوزیتیویسم یا اثباتگرایی یا تحصل‌گرایی و ۲- نقد بر مکتب مارکسیسم.

موارد انتقاد مکتب فرانکفورت بر پوزیتیویسم عبارتند از:

۱- پوزیتیویسم علوم اجتماعی و علوم طبیعی را یکی می‌داند و از درک جهان اجتماعی ناتوان است و کنشکران اجتماعی را نادیده می‌گیرد و با افراد فعال انسانی بر اساس جبرگرایی مکانیکی برخورد می‌کند و هیچ تفاوتی بین ذات و عرض قائل نیست که از نظر اعضأ مکتب فرانکفورت مردود است.

۲- پوزیتیویسم بین امر واقع و امور ارزشی تفاوت می‌گذارد و دانش را از علائق انسانی جدا می‌داند که از دید اعضأ مکتب فرانکفورت مردود است.

۳- پوزیتیویسم به‌تایید وسائل رسیدن به‌هدف نه کارامدی خود هدف می‌پردازد و به‌حفظ وضع موجود اعتقاد دارد که به‌جلوگیری از تغییر اجتماعی یا تغییر وضع موجود و به‌بی تفاوتی سیاسی می‌انجامد و نقد را متوجه نظریه می‌کند نه دنیای خارج و یا به‌طور کلی پوزیتیویسم توجیه‌گر نظام سرمایه‌داری است که از نظر اعضأ مکتب فرانکفورت پذیرفتنی نیست.

۴- پوزیتیویسم به‌دنبال پیاده‌کردن اصول علم خود که بر اساس عقل ابزاری است برای مهار وکنترل طبیعت است که به‌سلطه فن‌سالارانه بر جامعه بشری می‌انجامد که مورد رد اعضأ مکتب فرانکفورت قرار گرفته است.

۵- پوزیتیویسم اساس بر تجربه‌گرایی و تحلیل یک مقطع از پدیده است برخلاف اعضأ مکتب فرانکفورت که معتقد به‌روش دیالکتیکی و هم پدیده را بررسی می‌کنند و هم ریشه‌های تاریخی آن‌را[٧].

موارد انتقاد مکتب فرانکفورت بر نظریه‌ی مارکسیستی عبارتند از:

۱- مارکس بر اقتصاد و شیوه معیشت تاکید می‌کرد و اعتقاد داشت که شیوه معیشت انسان، هستی اوست بر این اساس هم سلطه اقتصادی را مهم می‌دانست اما در مکتب فرانکفورت، سلطه فکری و فرهنگی وجه غالب سلطه است و معرفت و جهان بینی هم بازتاب اندیشه‌ها نیست، بلکه باز تولید آن است.

۲- مارکسیسم کلاسیک جبرگرا بود در حالی‌که مکتب فرانکفورت ضد جبرگرایی است. هگل اعتقاد داشت که بافت جهان را ایده یا ذهن تشکیل می‌دهد. هنگامی‌که این ایده از منبع خود جدا می‌شود در تضاد با بیرون قرار خواهد گرفت. در مقابل مارکس مدعی بود که بافت جهان را ماده تشکیل می‌دهد و آن‌چه باعث حرکت است ابزار تولید و شیوه‌ی تولید خواهد بود. اعضأ مکتب فرانکفورت با ارجاع به‌ اندیشه‌های هگلی فرهنگ را مقدم بر ماده معرفی کردند.

۳- مارکس می‌گفت که اعتقادات غالب در هر عصری ایدئولوژی طبقه حاکم است و تکنولوژی مدرن ابزاری است که به‌کمک آن اعتقادات مزبور در سطحی گسترده در جامعه به‌نحوی موثرتر استقرار می‌یابد. اما اعضأ مکتب فرانکفورت می‌گویند که خود تکنولوژی و آگاهی مربوط به‌آن موجب پیدایش فرهنگ انبوه و بی‌ریشه و یک‌دست (صنعت فرهنگ) گشته و هرگونه نقد و انتقاد را مسکوت و عقیم کرده است. بورژوازی به‌کمک این صنعت به‌تحمیق مردم و استبداد فکری و روحی بر جامعه دست‌زده است[٨].

به‌نظر مارکس عاملان و کارگزاران تحول تاریخی و انقلاب اجتماعی پرولتاریا یا طبقه‌ی کارگر است اما از دید اعضأ مکتب فرانکفورت به‌دلیل تغییر شرایط و عملکرد‌ها در نظام سرمایه‌داری معاصر دیگر برای تحول و تغییر اجتماعی نیاز به‌کلیه شهروندان با کمک عقل ارتباطی هستیم[۹].


مفاهیم اساسی در مکتب فرانکفورت

مفاهیم با اهمیت به‌کار برده شده توسط اندیشمندان این مکتب عبارتند از:

۱- صنعت فرهنگ ۲- فردیت ۳- سلطه ۴- ایدئولوژی ۵- مشروع سازی ۶- جامعه توده‌ای و فرهنگ توده‌ای ۷- دیالکتیک ۸- علائق خصوصی یا کاذب و علائق عمومی یا کلی یا راستین[۱٠].


نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت

نظریه‌پردازان مکتب انتقادی فرانکفورت عبارتند از: والتر بنیامین، فریدریش پولوک، اریش فروم، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه، یورگن‌هابرماس. در این مقاله از پرداختن به‌آرأ و نظریات والتر بنیامین و فریدریش پولوک صرفنظر می‌شود[۱۱].


نسل اول: ماکس هورکهایمر (۱۹۷۱-۱۸۹۵)

نقد تحصل‌گرایی و بازگشت به‌پراکسیس:

ماکس هورکهایمر از بنیان‌گذاران و چهره‌های اصلی مکتب فرانکفورت است. مکتب فرانکفورت نام خود را از دانشگاه فرانکفورت آلمان گرفته است زیرا در آن تاسیس شد. این مکتب در اصل به‌عنوان موسسه پژوهش‌های اجتماعی برای مطالعات عمیق در بنیادهای نظری مارکسیسم و بازیابی ریشه اشتباهات گذشته و سرانجام بازسازی مارکسیسم تاسیس شد. یکی از نقاط تمرکز این مکتب در بازخوانی مارکسیسم تجزیه و تحلیل رابطه نظریه و عمل بود. ماکس هورکهایمر چهره آغازین این مکتب در یک خانواده یهودی کارخانه‌دار ثروتمند در اشتوتکارت آلمان متولد شد و تحصیلات خود را در رشته‌ی روان‌شناسی و فلسفه ادامه داد و با اخذ مدرک دکتری در دانشگاه فرانکفورت به‌تدریس مشغول شد... او زندگی پر فراز و نشیبی داشت و با قدرت‌گرفتن فاشیست‌ها در آلمان به‌ آمریکا مهاجرت کرد. و مدتی در آن‌جا کار خود را دنبال کرد[۱٢].

نقد تحصل‌گرایی یا پوزیتیویسم:

او پوزیتیویسم را مورد نقد قرار داد به‌نظر او تحصل‌گرایی مانع اصلی شناخت واقعیات جامعه سرمایه‌داری و نفی این واقعیات است. پوزیتیویسم که بر این اصول استوار است که ذهن از عین جداست و بنیان دانش تجربه است و علوم طبیعی و اجتماعی وحدت روش دارند و می‌توان قوانین عام آن‌ها را پیدا کرد از نظر هورکهایمر مردود دانسته شد.[۱٣].

ایراد او بر تحصل‌گرایی آن است که این نگرش انسان را شی‌گونه می‌داند و بین پدیده‌های طبیعی و انسانی فرقی قائل نیست. او می‌گوید تحصل‌گرایی به‌عنوان علم بورژوازی زمانی مانند خود بورژوازی ترقی داشت اما اکنون نقش مترقی خود را از دست داده است. این علم دیگر نمی‌تواند به‌شناخت درست جامعه دست یابد زیرا باید تضادها و بحران‌های عمیق جامعه را بازنماید که این به‌معنی نفی نظام سرمایه‌داری و خود بورژوازی است[۱۴].

بازگشت به‌پراکسیس و نقد اقتصادگرایی:

او می‌گوید در شرایط کنونی شناخت واقعیات اجتماعی تنها از طریق دیالکتیک و با عنایت به‌کلیت اجتماعی امکان‌پذیر است. او مدعی است که نظریه‌ی انتقادی با چنین روشی به‌افشای وجوه غیرعقلانی نظام سرمایه‌داری معاصر و پیشنهاد راه‌های معقول برای رهایی از آن می‌پردازد. چنین کاری با تمرکز بر پراکسیس به‌عنوان ترکیب کار عینی و ذهنی میسر است. برداشت اقتصادگرایانه از مارکسیسم عامل جوهری نظام اجتماعی را ساخت تولیدی و تکنولوژیکی معرفی می‌کند و این‌ها را به‌جای پراکسیس قرار می‌دهد. حال آنکه نیروهای تولیدی و تکنولوژی خود محصول کار انسان است. بنابراین به‌جای ساخت اقتصادی به‌عنوان تعیین‌کننده روابط تولیدی و شرایط کار و هم‌چنین نهادهای اصلی اجتماعی باید کلیت اجتماعی و روابط دیالکتیکی بین اجزأ این کلیت را مورد ملاحظه قرار داد[۱۵].

دولت اقتدارطلب:

هورکهایمر در مقاله‌ی دولت اقتدارطلب، چنین استدلال می‌کند که همه پیش‌بینی‌های مارکس در مورد جامعه‌ی سرمایه‌داری به‌حقیقت پیوسته است: داده کار در کالا کاهش یافته، دولت به‌ سرمایه‌دار کل تبدیل گردیده، بورژوازی دچار تفرقه شده و نظام دولت اقتدارطلب سلطه‌ی کامل به‌دست آورده است. بدین‌سان ظاهراْ می‌بایستی شرایط انقلاب و فروپاشی سرمایه‌داری فراهم شده باشد، لیکن در واقع دولت اقتدارطلب سرمایه‌داری فضاهای تازه‌ای برای رشد سلطه‌ی سرمایه‌دارانه ایجاد کرده و دولت رفاهی رضایتمندی کاذبی در بین توده‌ها به‌وجود آورده است. طبقه کارگر و سازمان‌های آن دیگر نیروی رهایی بخش به‌شمار نمی‌روند زیرا در درون ساخت دولت ادغام شده‌اند[۱٦].


نسل دوم: تئودور آدورنو (۱۹۶۹-۱۹۰۳)

دیالکتیک روشنگری و سلطه عقل ابزاری:

تئودور آدورنو از چهره‌های شاخص مکتب فرانکفورت و نظریه‌ی انتقادی است. او علاوه بر فلسفه در زیبایی‌شناسی و هنر نیز نوشته‌های قابل توجهی دارد. نخستین کتاب فلسفی او دیالکتیک روشنگری است که آن را به‌اتفاق دوستش هورکهایمر نوشته است. معروف‌ترین کتاب او دیالکتیک منفی است[۱٧].

دیالکتیک روشنگری:

او در این کتاب نقد جامعه سرمایه‌داری را تا نقد اندیشه روشنگری پیش می‌برد. به نظر او وضعیت کنونی جامعه‌ی سرمایه‌داری دنباله و پیامد ضروری منطق حاکم بر روشنگری است. روشنگری زاییده عقل ابزاری است و عقل ابزاری حاکم بر جامعه کنونی. او مسیر تاریخ را به‌شیوه‌ی وبری عبارت از فرآیند عقلانی‌شدن امور می‌گیرد. عقلانی‌شدن در دنیای معاصر به‌سلطه عقلانیت ابزاری ختم شده است. عقلانیت ابزاری یعنی عقلانیتی که تنها به‌رابطه هدف وسیله می‌اندیشد. با چنین نگرشی به‌امور غایت سعادت بشری به‌کلی فراموش میشود. سلطه تکنولوژی و سلطه بوروکراسی و غلبه از خود بیگانگی و شیئی‌شدگی و حتی فاشیسم و غیره مظهر چنین پدیده‌هایی است. فاشیسم ادامه تجدد است زیرا با چیرگی عقل انسان بر طبیعت نیروی مخرب عصر روشنگری یعنی فاشیسم پدید می‌آید[۱٨].

صنعت فرهنگ:

او بر عکس نظر مارکس مبنی بر حرکت پیش رونده‌ی تاریخ، جامعه معاصر را در تسخیر نیروهای غیر عقلانی می‌بیند. یکی از مظاهر سلطه‌ی عقلانیت ابزاری به‌نظر او صنعت فرهنگ است. صنعت فرهنگ تمهیدی است که بورژوازی برای دست‌آموزی افکار و اطوار توده‌ها به‌کار می‌گیرد. صنعت فرهنگ رواج نوعی فرهنگ استاندارد با بهره‌گیری از انواع سرگرمی‌های منحط و توده‌گیری است که مردم را در چنگ خود اسیر می‌دارد. این فرهنگ فردیت و آزادی را از میان بر می‌دارد و به‌این ترتیب مقاومت پرولتاریا نیز رو به‌خاموشی می‌رود[۱۹].

دیالکتیک منفی:

آدورنو نگرش فلسفی اولیه‌ی خود را دیالکتیک منفی می‌خواند که منظور از آن نقد هرگونه دیدگاه فلسفی و نظریه‌ی اجتماعی به‌عنوان نقطه عزیمت مطلق و اساس تفکر آدمی بود. با این‌حال میان اندیشه‌های آدورنو و هورکهایمر شباهت‌های اساسی وجود داشت و کتاب دیالکتیک روشنگری حاصل همکاری فکری آن دو بود. او معتقد است که تنها نقطه عزیمت در نگاه به‌جامعه باید نفی و نقد باشد. او برای این منظور مفهوم دیالکتیک منفی را به‌کار می‌برد. او همسو با این فکر حتی از ترسیم جامعه‌ی آینده که باید جانشین جامعه آفت‌زده کنونی شود، خودداری می‌کند. زیرا همین خود به‌منزله نقطه عزیمت است و از نظر آدورنو پذیرفتنی نیست[٢٠].


نسل سوم: هربرت مارکوزه (۱۹۸۹-۱۸۹۸)

او نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت را قدمی فراتر برد و مانند ‌هابرماس دستگاه نظری کاملی آفریده است[٢۱].

کتب مهم او عبارتند از: انسان تک‌ساختی، رساله‌ی در باب آزادی، اروس و تمدن، خرد و انقلاب[٢٢].

مارکوزه کوشید با بهره‌گیری از اندیشه‌های هگل و فروید نظریه‌ی مارکسیستی را بازسازی کند. و با انحراف پوزیتیویستی و دترمینیستی در مارکسیسم مقابله کرد. و بر رابطه متقابل هستی و آگاهی و نفی اعتقاد به‌تقدم یکی بر دیگری تاکید کرد. او در کتاب انسان تک‌ساحتی توضیح می‌دهد که چگونه جامعه صنعتی پیشرفته می‌تواند کارگران را با سهیم‌کردن در مصرف‌گرایی و ایجاد نیاز دروغین و بیگانگی چندگانه به‌وضعی بکشاند که اسارت خود را در آزادی بپندارند و آزادی واقعی را از نظر بیندازند[٢٣].

ذات و عرض و خواست‌های راستین و دروغین:

خط محوری نظام نظری مارکوزه تمایز بین دو سطح متفاوت از حیات اجتماعی، تقابل بین این دو سطح و امکان گذار از یکی به‌دیگری است. سطح نخست به‌ذات و سطح دوم به‌ظاهر تعلق دارد. تمایز بین ذات و عرض در لسفه غرب سابقه‌ی طولانی دارد. تمایز بین ذات و عرض در واقع تمایز بین دو سطح واقعیت است. او می‌گوید این فکر که ساخت پایدار و ثابت چیزها تنها از طریق ارجاع آن‌ها به‌ خداوند یا طبیعت و یا ذات آن‌ها قابل فهم است در سرتاسر تاریخ غرب امتداد یافته است. به نظر او فهم ذات یا طبیعت چیزها در دسترس عقل بشر است. عقل در پس پیچیدگی چیزها آن‌چه را ذاتی و آن‌چه را عارضی است از هم تشخیص می‌دهد، آن‌ها را منتزع می‌کند و به‌صورت مفهوم در می‌آورد. وقتی مفاهیمی مثل انسان، دولت، هنر و مفاهیم دیگر را می‌سازیم در واقع ذات را از عرض جدا می‌کنیم. تفکر عقلانی یعنی اندیشیدن بر اساس مفاهیم[٢۴].

عقل سرچشمه نقد:

توانایی تفکر مفهومی نشان این توانایی انسان است که بین خود و شیء مورد ادراک فاصله می‌بیند و این حاکی از قابلیت انسان در آزادی و ارزیابی نقادانه است. به نظر او عقل قوه‌ی نفی یا استعدادانتقادی ذاتی است. بنا به‌نگرش نظریه اجتماعی، انسانرا نباید موجودی انتزاعی یا فراتاریخی بلکه باید موجودی اجتماعی به‌حساب آورد[٢۵].

عقل، آزادی، سلطه، اقتدار:

مارکوزه ابعاد وجودی انسان را با سه جزء شامل عقل، آزادی و جستجوی خرسندی تبیین می‌کند. انسان موجودی عقلانی است و عقلانی‌بودن متضمن آزاد بودن است. مفهوم سلطه در مقابل مفهوم آزادی قرار می‌گیرد. وقتی هدف‌ها و کارهای فرد را دیگری تعیین کند او تحت سلطه است.

به نظر او در جامعه‌ی طبقاتی سه نوع سلطه وجود دارد که عبارتند از: ساختاری، ابزاری و ایدئولوژیک.

هر جامعه سازمان یافته نیازمند یک اقتدار مورد قبول عام است. مفهوم اقتدار متضمن نوعی تضاد دیالکتیکی است. به این معنی که یک‌سوی آن آزادی و سوی دیگر آن انقیاد است. او می‌گوید وقتی شهروندان آزاد به‌رتق و فتق امور عمومی و تنظیم هدف‌های جمعی می‌پردازند و دولت را به‌اجرای آن مامور می‌کنند، آن‌گاه آزادی و اقتدار بر هم منطبق می‌شوند[٢٦].

جستجوی خرسندی و دیالکتیک تمدن:

از دید مارکوزه دیالکتیک عشق و مرگ انسان، تمدن را می‌سازد. به‌نظر مارکوزه علاوه بر عقل، آرزو‌ها و امیال در معرفت انسان نقش دارند. او انسان را موجودی عقلانی می‌داند که کمال او به‌عالی‌ترین وجه در تحقق بیش‌ترین آزادی و خرسندی است. تحقق این اصل و هم‌چنین حق انسان به‌آزادی و خرسندی، علت وجودی جوامع بشری است[٢٧].

آگاهی کاذب:

به‌نظر مارکوزه در مورد سازوکارهای نظام سرمایه‌داری، بقای نظام سرمایه‌داری با آگاهی کاذب میسر شده است. صنعت تبلیغات، رسانه‌های همگانی و علوم اجتماعی تحصل‌گرا ابزارهای القأ آگاهی کاذب اند. اکنون صنایع سرگرمی ساز یا تلویزیون و پرکننده اوقات فراغت در این زمینه جای مهمی یافته‌اند. با این وسائل و سایر تمهیدات برای کارگران رضایت‌خاطر ارزان و بی‌مایه فراهم می‌شود. بورژوازی با فرآیندهایی از این قبیل به‌ کودن‌سازی مردم مشغول است[٢٨].

سوسیالیسم به‌مثابه‌ی نظریه‌ی خواست‌های راستین:

او می‌گوید سوسیالیسم نظریه‌ای درباره‌ی خواست‌های راستین بشری و نیروی محرک تاریخ معاصر است.

به نظر او انقلابی که توسط روشنفکران و احزاب با آگاهی از این نیاز راستین برپا می‌شود سرانجام سرشت دروغین انسان را می‌زداید و سرشت راستین او را به‌او باز می‌گرداند[٢۹].


نسل چهارم: یورگن‌ هابرماس (الان-۱۹۲۹)

بازسازی مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک:

هابرماس از بزرگ‌ترین اندیشمندان نظریه انتقادی و از بازماندگان سنت مکتب فرانکفورت است که با طرح یک نظریه جامع و همه‌جانبه و از طریق بهره‌گیری از سنت هگلی و دستاوردهای نظری کسانی چون مارکس وبر، تالکوت پارسونز، امانوئل کانت و روان‌شناسی زیگموند فروید و ژان پیاژه به‌بازسازی همه‌جانبه مارکسیسم و تطبیق آن با شرایط جامعه سرمایه‌داری متاخر اقدام کرده است[٣٠].

یورگن ‌هابرماس که یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان سیاسی معاصر شمرده می‌شود در سال ۱۹۲۹ در دوسلدورف آلمان به‌دنیا آمد. از جوانی با نمایندگان برجسته مکتب فرانکفورت آشنا شد. او با سقوط نازیسم در آلمان از امریکا به‌آلمان بازگشت و به‌تدریس فلسفه و جامعه‌شناسی در دانشگاه فرانکفورت مشغول شد. از نوشته‌های اولیه او شناخت و علائق انسانی، بحران مشروعیت، نظریه‌ی کنش ارتباطی یا نظریه عمل ارتباطی است. او در این کتب به‌بازنگری نظریات مکتب فرانکفورت و بازسازی مارکسیسم پرداخت. هم‌چنین دو مجموعه مقاله با عنوان به‌سوی جامعه عقلانی و نظریه و عمل نیز نگاشته است. کتب دیگر او دگرگونی ساختاری حوزه‌ی عمومی و مابین واقعیت‌ها و هنجارها است[٣۱].

آن‌چه ‌هابرماس را به‌بازنگری در مکتب فرانکفورت واداشت سنگینی نگرش هگلی بر این مکتب بوده است. سنگینی چنین نگرشی باعث شده بود که طرح یک دستگاه نظری برای دانش اجتماعی از نوع جدید به‌نحوی که برای تحقیقات تجربی نیز مناسبت داشته باشد با دشواری همراه باشد. علاوه بر این، پیوند نگرش هگلی(در مقوله نفی به‌عنوان اهرم تکامل) با نقد مارکسیستی (نقد نظام سرمایه‌داری) در مکتب فرانکفورت این جریان را به‌نفی تمامی وجوه جامعه سرمایه‌داری و حتی نهضت روشنگری کشانده بود. و این با روح مارکسیسم که تاریخ را تکاملی می‌داند همخوانی نداشت. او در رفع این نقیصه صورت‌بندی تازه‌ای از نیروی محوری حرکت تاریخ با عنوان عقلانی شدن ارائه داد.

عقلانی شدن در نظر او حاوی دو بعد شامل عقلانیت ابزاری است که جنبه منفی دارد زیرا به‌سلطه‌ی تکنولوژی و بوروکراسی بر جامعه می‌انجامد و دیگر عقلانیت ارتباطی است که جنبه مثبت عقلانی شدن است زیرا به‌پیشرفت مناسبات تعاملی از جمله رشد نهادهای گفت و گو منجر می‌شود.

نظریه ‌هابرماس همچنان یک نظریه اجتماعی انتقادی است زیرا به‌تحلیل و تفسیر و نقد دنیای اجتماعی کنونی یعنی سرمایه‌داری متاخر است. او با نظریه عقلانی شدن همچنین تحلیل مارکسیستی را با جامعه سرمایه‌داری در مرحله پیشرفته آن به‌نحو تازه‌ای تطبیق می‌دهد[٣٢].

طرح کلی منظومه فکری‌هابرماس:

او کار خود را در نظریه‌پردازی با کتاب شناخت و علائق انسانی به‌سنت مکتب فرانکفورت با نقد پوزیتیویسم شروع کرد. ‌هابرماس ضمن نقد تحصل‌گرایی به‌عنوان روش و تفکری که به‌مثله کردن واقعیت اجتماعی، عدم درک کلیت اجتماعی و انحراف معرفت اجتماعی معاصر از درک درست واقعیت‌های ناخوشایند جامعه سرمایه‌داری منجر می‌شود استدلال می‌کند که شیوه درست مطالعه شیوه دیالکتیکی است که کلیت اجتماعی را با ارجاع به‌آرمان رهایی مطالعه می‌کند. بر خلاف ادعای تحصل‌گرایی شناخت تنها از طریق تجربه حاصل نمی‌شود بلکه با مقولات و مفاهیمی که ذهن شناسا به‌نحو پیشینی وارد فرآیند معرفت می‌کند تعیین می‌شود. ذهن شناسا نیز ذهنی اجتماعی است که در تعامل اجتماعی شکل گرفته است. شناخت همواره مرتبط با علائق بشری شامل، علقه‌ی تکنیکی، علقه‌ی تفاهمی و علقه‌ی رهایی است.

او در آثار بعدی خود با بهره گیری از دو مفهوم مرتبط کار و تعامل به‌بازسازی ماتریالیسم تاریخی مارکس می‌پردازد. کار عبارت است از رابطه انسان با طبیعت برای تولید و تعامل رابطه انسان‌ها با یکدیگر است[٣٣].

به‌عبارت دیگر ‌هابرماس میان منطق کار و منطق ارتباط تمیز می‌دهد. منطق کار عبارت است از عمل عقلانی و هدفمند فرد روی جهان خارجی که متضمن رابطه تک فردی میان ذهن و عین یا رابطه تک ذهنی است. منطق ارتباط در مقابل، ناظر بر ارتباط متقابل و چند جانبه اذهان انسانی است که متضمن مفاهمه و گفتمان درباره احکام معطوف به‌حقیقت است و منطق دوجانبه یا دو ذهنی دارد[٣۴].

تعامل حوزه‌ی فرهنگ و اخلاق و دانش اجتماعی را می‌سازد. به نظر او حوزه‌ی تعامل منطق خاص خود را دارد[٣۵].

او می‌گوید پیشرفت جامعه بشری را باید هم بر حسب کار یا کنش ابزاری و هم بر حسب تعامل یا کنش ارتباطی مورد سنجش قرار داد. این دو حوزه با این‌که با هم مرتبط‌اند هر یک عقلانیت خاص خود را دارند[٣٦].

در جامعه سرمایه‌داری، عقلانیت ارتباطی با عقلانیت ابزاری در تضاد قرار می‌گیرد. این تضاد به‌صورت بحران مشروعیت متجلی می‌شود. حل این تضاد در گرو تغییر نظام سرمایه‌داری و استقرار نظام جدیدی است که بتواندعقلانیت ارتباطی را از سلطه ابزاری برهاند[٣٧].

شناخت و علائق انسانی:

بحث اصلی کتاب شناخت و علائق انسانی ‌هابرماس در نظریه‌ی شناخت یا معرفت است. او در این کتاب به‌نقد نگرش اثباتی و ارائه نظریه‌ی شناخت و معرفت خود می‌پردازد[٣٨].

تحصل‌گرایی یا پوزیتیویسم نگرش معرفت‌شناسی غالب در دوره‌ی فعالیت اندیشمندان وابسته به‌ مکتب فرانکفورت بود. مقابله با این معرفت‌شناسی از جهات مختلفی حائز اهمیت بود: چه از جهت ایدئولوژیکی برای این‌که این نگرش به‌طور غیر مستقیم از نظام سرمایه‌داری دفاع می‌کرد، چه از نظر دغدغه علمی به‌سبب این‌که پوزیتیویسم معرفت اجتماعی نادرستی را پایه گذاشته بود و مانع شکل‌گیری یک شناخت اجتماعی درست بود.

هابرماس استدلال می‌کند که پوزیتیویسم اولا کلیت اجتماعی را از نظر می‌اندازد و با استغراق در اجزأ هم از شناخت جامعه که یک کل مرکب است باز می‌ماند و هم عقل را مثله می‌کند. ثانیاً از رابطه‌ی معرفت با علائق انسانی غافل است و در جستجوی علم ناب به‌دنبال سراب می‌دود[٣۹].

او می‌گوید که شناخت با علائق انسانی مرتبط است. او علائق انسانی را سه‌گانه و ساختار معرفت را متناسب با آن‌ها سه وجهی می‌داند. این سه وجه عبارتند از: ۱- علائق تکنیکی و فنی‌که با شناخت و علم تجربی مرتبط است. ۲- علائق عملی انسان به‌درک روابط تفاهمی و ذهنی میان افراد و گروه‌های اجتماعی به‌کمک زبان با حوزه شناخت تاریخی تاویلی مرتبط است. ۳- علائق آزادی‌خواهانه و رهایی‌بخش با حوزه‌ی شناخت نقاد مرتبط است. به این ترتیب در نظریه‌ی شناخت ‌هابرماس سه شکل اصلی شناخت، متناظر با سه ویژگی اصلی زندگی اجتماعی انسان یعنی کار، ارتباط یا زبان و سلطه است[۴٠].

کنش ارتباطی:

تعامل انسان‌ها با یکدیگر بر پایه‌ی زبان که عامل ارتباط است کنش ارتباطی خوانده می‌شود.

او کنش را بر اساس مبنای نوع علائق و حوزه‌ی عمل به‌دو دسته تقسیم می‌کند: ۱- کنش ابزاری،که کنشی است برای رسیدن به‌یک هدف و مربوط به‌رابطه انسان با طبیعت است. ۲- کنش ارتباطی،به تعامل بین دو یا چند کنشگر که می‌توانند از زبان بهره گیرند مربوط می‌شود و مربوط به‌رابطه بین انسان‌هاست که می‌کوشند برای رسیدن به‌یک هدف مشترک به‌تفاهم و وفاق برسند[۴۱].

عقلانیت ارتباطی:

کنش ارتباطی منطق و مسیری دارد که از عقلانیت خاصی پیروی می‌کند که‌هابرماس آن را عقلانیت ارتباطی می‌نامد.عقلانیت ارتباطی هم وسیله رسیدن به‌پیشرفت و ترقی و تکامل اجتماعی در ماتریالیسم تاریخی،با ظرفیت بالقوه رهایی بخش و هم به‌معنی پیشرفت دعوی عقل در برابر قدرت خودکامه نظام سرمایه‌داری است[۴٢].

فرآیند عقلانیت ارتباطی یا فرهنگی، برخلاف عقلانیت ابزاری یا ساختاری، فرآیندی رهایی بخش است[۴٣].

عقلانی‌شدن:

تحلیل مکتب فرانکفورت از خصوصیات جامعه‌ی سرمایه‌داری معاصر مشابه نظر ماکس وبر (قفس آهنین) همان عقلانیت ابزاری است که دارای بار منفی است و باعث از بین رفتن آزادی و استقلال بشر و شیء‌شدگی انسان می‌شود و در بوروکراسی و تکنولوژی تمدن غرب تجلی می‌یابد[۴۴].

اما‌ هابرماس عقلانیت را حائز دو وجه می‌داند: ۱- عقلانیت ابزاری (وجه منفی) به‌شکل سلطه بوروکراسی و تکنولوژی و سرمایه‌داری معاصر. و ۲- عقلانیت ارتباطی(وجه مثبت) به‌شکل افسون‌زدایی از جهان و قدرت و یا پیشرفت علم مدرن است. به‌عبارت دیگر اولی عقلانیتی ابزاری معطوف به‌هدف به‌معنای وبری آن و دومی عقلانیتی ارتباطی و کلامی و رهایی بخش است.به نظر او عقلانیت ارتباطی شکل مهم‌تر عقلانیت است و موجب وفاق اجتماعی می‌شود[۴۵].

زیست‌جهان و کنش ارتباطی:

هابرماس در نظریه کنش ارتباطی یا عمل تفاهمی، دو مفهوم جهان‌زیست و سیستم را در تقابل با یکدیگر قرار می‌دهد. جهان زیست حصه‌ی روابط سمبلیک و ساخت‌های نرماتیو وجهان معنا و عمل ارتباطی و تفاهمی و اجماع و توافق و رابطه ذهنی است.در مقابل،عناصر اصلی سیستم را قدرت و پول تشکیل می‌دهد.

در جهان سرمایه‌داری، پول و قدرت اصل سازمان بخش سیستم و جهان‌زیست است، و هم‌چنین سیتم بر جهان‌زیست سلطه پیدا کرده است[۴٦].

هابرماس می‌گوید جامعه در طول دو مسیر پیش می‌رود: یکی تحول در زیست‌جهان و دیگری تحول در سیستم. زیست‌جهان جایی است که در آن ساختارهای اقتصادی و اجتماعی با آگاهی و کنش در می‌آمیزند.

همراه با فرآیند عقلانی‌شدن، زیست جهان نیز عقلانی‌تر می‌شود. زیست جهان شالوده‌ای‌ست برای آن‌چه جهان‌بینی نامیده می‌شود. جهان‌بینی با زیست‌جهان همان نسبتی را دارد که خودآگاه با ناخودآگاه در نظریه‌ی روانکاوی فروید دارد. زیست‌جهان افق بصیرت و زمینه‌ساز کنش اجتماعی و آگاهی است. تعامل بین ساختارهای اجتماعی از یک‌سو و فرهنگ و اخلاق و آگاهی از سوی دیگر در زیست‌جهان تجلی پیدا می‌کند. تکامل جامعه به‌معنی عقلانی‌شدن زیست‌جهان است. تحول در کل ساختارهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی قدرت همان چیزی است که عقلانی‌شدن را منعکس می‌کند[۴٧].

هابرماس دو چیز را در زمینه زیست جهان با علاقه تعقیب می‌کند: ۱- تحلیل تاریخی عقلانی شدن زیست جهان (مثبت) ۲- تحلیل رابطه‌ی میان زیست جهان و نظام یا سیستم (منفی)[۴٨].

هابرماس برخلاف نظر ماکس وبر و اعضأ دیگر مکتب فرانکفورت، معتقد است که عقلانی شدن در حوزه‌ی کنش ارتباطی (عقلانیت ارتباطی)، نه‌تنها به‌قفس آهنین و شیء‌گونگی و سلب آزادی و استقلال انسان نمی‌انجامد بلکه در راه رهایی از عقلانیت ابزاری در جامعه سرمایه‌داری معاصر راه می‌سپارد[۴۹].

سرمایه‌داری متاخر و بحران مشروعیت:

هابرماس در کتاب بحران مشروعیت بر این نکته تمرکز دارد که در سرمایه‌داری متاخر یا سرمایه‌داری سازمان یافته، دولت به‌منظور رفع نارسایی‌های نظام به‌طور گسترده در اقتصاد دخالت می‌کند و در انباشت سرمایه و بهره‌کشی از انسان‌ها نقش مستقیمی دارد. این واقعیت مسئله‌ی بحران مشروعیت را پیش آورده است.بحران مشروعیت ناشی از این امر است که دولت نمی‌تواند ماهیت قهرآمیز خود را پنهان کند یعنی اینکه خود را نماینده منافع عمومی معرفی کند و مشروع جلوه دهد. پایه‌های ایدئولوژیک دولت که در عرصه ارزش‌های سنتی با تهاجم عقلانیت و در حوزه‌ی ارزش‌های مدرن (موفقیت، مصرف، رفاه) به‌دلیل مداخله دولت به‌نفع بخش خصوصی دستخوش بحران است، مراتب کسری مشروعیت را برای نظام به‌همراه می‌آورد و این کسری مشروعیت قابل درمان نیست[۵٠].

به نظر او نیاز به‌مشروعیت و یا خلأ مشروعیت مهم‌ترین مسئله جامعه‌ی مدرن است. این بحران در جامعه‌ی سرمایه‌داری از طریق دگرگونی در ساخت طبقاتی و رابطه دولت با سرمایه قابل حل است.

او سرمایه‌داری متاخر را با افزایش نقش سازماندهی و دخالت دولت در کل حوزه‌های حیات اجتماعی توصیف می‌کند.به‌منظور فهم نظری تحولات جامعه صنعتی نوین‌ هابرماس بر اساس نظریه سیستم‌ها، سه حوزه‌ی اصلی پیدایش بحران را مشخص می‌کند: ۱- حوزه اقتصادی ۲- حوزه‌ی سیاسی ۳- حوزه‌ی اجتماعی فرهنگی. بحران‌ها از درون هر یک از این حوزه‌ها و یا از درون روابط میان آن‌ها پدید می‌آید.

چهار بحران عمده‌ی قابل تشخیص است: ۱- بحران حوزه‌ی یا سیستم اقتصادی ۲- بحران عقلانیت در حوزه‌ی اداری سیاسی جامعه ۳- بحران مشروعیت ۴- بحران انگیزش.

بر اساس تحلیل او بحران‌های اقتصادی و اداری سیاسی، عامل فروپاشی جامعه نخواهد بود بر عکس بحران‌های مشروعیت و انگیزش که به‌هویت و همبستگی نظام اجتماعی مربوط می‌شود،عامل اصلی فروپاشی نظم اجتماعی است[۵۱].

اخلاق گفتمانی و دموکراسی گفتمانی یا مشورتی:

کنش ارتباطی که بر اساس عقلانیت ارتباطی است و عقل ارتباطی بین‌الاذهانی است به‌اخلاق گفتمانی منجر می‌شود. به این طریق که کنشگران در جهان زیست دعاوی اعتبار خود را با دیگران بر اساس اصل آزادی و برابری و با شرایط یک‌سان در مورد مسائل خاص بیان می‌کنند و هر ادعا که دارای استدلال برتر بود از طرف همگان پذیرفته می‌شود. در گفتگو و گفتمان آرمانی شرکت‌کنندگان به‌طرح نظریات خود می‌پردازند و بر پایه کنش ارتباطی باید حقیقت و حقانیت ادعای خود را به‌دیگران ثابت کنند بدین طریق اخلاقی زاییده می‌شود که به‌اخلاق گفتمانی شهرت دارد. طرح‌هابرماس بر خلاف طرح کانت که مونولوگی یا تک‌گویانه است به‌صورت دیالوگی و گفتگوی متقابل انجام می‌گیرد[۵٢].

دعاوی اعتبار زبان از نظر او عبارتند از: ۱- قابلیت درک ۲- حقیقت عینی ۳- سلامت اخلاقی ۴- خلوص[۵٣].

وضعیت کلامی ایده‌آل، بر اساس زبان و کنش وعقلانیت ارتباطی شکل می‌گیرد[۵۴].

نظر‌هابرماس درباره‌ی حقیقت در نظریه‌ی گفتاری حقیقت او ریشه دارد. بر اساس این نظریه، حقیقت مبتنی بر اجماع همه‌جانبه درباره‌ی صحت و اعتبار حکم است و از وضعیت کلامی مبتنی بر برابری و خالی از اختلال بر می‌خیزد[۵۵].

هابرماس از اخلاق گفتمانی به‌نوع خاصی از دموکراسی می‌رسد که دموکراسی گفتمانی یا گفتگویی یا مشورتی نامیده می‌شود. این دموکراسی در واقع شیوه‌ای است برای نهادی‌کردن مناظره و گفتگو و استدلال که از طریق آن سیاست‌های عمومی ساخته‌وپرداخته می‌شوند. در این راستا حقوق و قانون‌هایی برای همه شهروندان برای شرکت در این دموکراسی وضع می‌شود که رضایت و تایید و مشروعیت لازم را در نظر گیرد. در بهترین شرایط قانون توسط اکثریت شهروندان تصویب می‌شود. اما اگر اقلیت در آن مورد دارای استدلال برتر باشند قانون و سیاست عمومی توسط آن‌ها وضع می‌شود. سیاست‌های عمومی و قوانینی که از این طریق تصویب می‌شود مبنای عملکرد و اداره امور در آن دموکراسی قرار می‌گیرد[۵٦].

حوزه‌ی عمومی یا حوزه‌ی عمومی بورژوازی:

بحث اصلی او در مورد حوزه‌ی عمومی در کتاب دگرگونی ساختاری حوزه‌ی عمومی او آمده است. دموکراسی گفتگویی یا مشارکتی مبتنی بر حوزه‌ی عمومی است.

حوزه عمومی فضایی اجتماعی است که در آن نهادها و کنش‌های فرهنگی به‌ویژه از نوع سیاسی و اجتماعی جای دارند. در حوزه‌ی عمومی بحث درباره مسائل همگانی جریان دارد و همه شهروندان حق مشارکت در آن را دارند. در حوزه‌ی عمومی اعتبار احکام و قوانین با عقلانیت ارتباطی شهروندان و بر اساس بصیرت و استدلال انجام می‌گیرد[۵٧].

در نظام سرمایه‌داری متأخر سیستم با دست‌اندازی بر زیست جهان جامعه را از انقلاب و تغییر اجتماعی و آرمان رهایی باز می‌دارد. اکنون کار رهایی برعهده تمام شهروندانی است که با کمک عقلانیت و کنش ارتباطی در حوزه‌ی عمومی به‌دنبال تحقق سیاست‌های عمومی و قوانین‌ای در جهت منافع عمومی و رهایی و سعادت همگان گام بر می‌دارند[۵٨].

هابرماس می‌گوید: نظریه‌ی انتقادی وظیفه هر فردی است و محدود به‌دانشمندان علوم اجتماعی نیست. بازسازی تاریخ تکاملی و عقلی نوع بشر در تحلیل نهایی به‌وسیله‌ی تک تک افراد تحقق‌پذیر است[۵۹].

فعالیت انتقادی و روشنگرانه‌ی نظریه‌پرداز اجتماعی، از دید‌هابرماس ذاتا متضمن نتایج سیاسی است. از همین‌روست که نظریه‌ی انتقادی جایگاهی در درون تاریخ تکامل عقلانیت دارد. برداشت‌ هابرماس از حوزه‌ی سیاسی، برداشتی اساسا هگلی است. دولت، حوزه سیاسی یا امر عمومی و کلی انضمامی یا حوزه‌ی سیاسی، حوزه‌ی علائق کلی است. به‌عبارت دیگر به‌نظر او سیاست باید حوزه‌ی کلی انضمامی یا علائق عمومیت‌پذیر باشد. از همین‌روست که مفهوم مشروعیت در اندیشه او مفهومی اساسی است. از دید او گفتمان به‌عنوان راه حل مسائل مربوط به‌حقیقت و اعتبار و رسیدن به‌علائق کلینیز نظریه‌ی سیاسی وی را تشکیل می‌دهد. البته مشکل اصلی، تشخیص علائق کلی و انضمامی در حوزه‌ی سیاست است[٦٠].

مابین واقعیت‌ها و هنجارها:

این کتاب مبسوط‌ترین نمونه‌ی اعمال نظریه‌ هابرماس بر حکومت است. عنوان مبهم کتاب توصیفی از ویژگی‌های قانون است. مفاهیم عقلانیت ارتباطی و اخلاق گفتگو نزد او نوع خاصی از سیاست را مطرح می‌کند. دموکراسی مدنظر او بسیار مشارکت‌خواه و مبتنی بر حوزه‌ی عمومی گسترده‌ای است که با نام دموکراسی رایزنانه یا گفتگویی معروف شده است.در این شکل حکومت، قانون گذاری بر اساس رای همگان،بر اساس حق مشارکت همگان و برابری و استدلال برتر و بر مبنای رضایت و تایید همه شهروندان در فرآیندی گفتگویی و گفتمانی انجام می‌گیرد[٦۱].


نتیجه‌گیری

مکتب فرانکفورت در دهه‌ی ۱۹۳۰ در دانشگاه فرانکفورت آلمان تاسیس شد که به‌نام‌های دیگری چون مکتب انتقادی، مارکسیسم جدید یا نئو مارکسیسم یا مارکسیسم انتقادی،چپ نو معروف شده است.

نام این مکتب در ابتدا موسسه‌ی پژوهش‌های اجتماعی بود که چون در دانشگاه فرانکفورت آلمان قرار داشت به‌مکتب فرانکفورت مشهور شد. نظریه‌پردازان مکتب انتقادی فرانکفورت عبارتند از: والتر بنیامین، فریدریش پولوک، اریش فروم، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه، یورگن‌هابرماس. در این مقاله از پرداختن به‌ آرأ و نظریات والتر بنیامین و فریدریش پولوک صرف‌نظر می‌شود.

ما به‌تحلیل و بررسی سیر تاریخی پیدایش و تکوین مکتب فرانکفورت، مبانی فکری و اصول آن، مفاهیم اساسی آن، نظریه‌پردازان آن و بررسی آرأ و نظریات این اندیشمندان و وجوه تفاوت و تشابه‌شان با تکیه بر چهار نسل آن‌ها به‌ویژه‌ هابرماس پرداختیم.

ماکس هورکهایمر با به‌کار بردن مفاهیم نقد تحصل‌گرایی، بازگشت به‌پراکسیس، نقد اقتصادگرایی، دیالکتیک روشنگری، دولت اقتدارطلب و غیره، تئودور آدورنو با به‌کار بردن مفاهیمی چون دیالکتیک روشنگری، دیالکتیک منفی، سلطه عقل ابزاری و صنعت فرهنگ و غیره، هربرت مارکوزه با به‌کار بردن مفاهیمی چون انسان تک‌ساحتی، آگاهی کاذب، خواست‌های راستین، عقل و آزادی و سلطه و اقتدار، جستجوی خرسندی، دیالکتیک تمدن و غیره، یورگن‌ هابرماس با به‌کار بردن مفاهیمی چون شناخت و علائق انسانی، کنش و عمل ارتباطی، عقلانیت ارتباطی، اخلاق گفتگویی، دموکراسی گفتگویی یا مشورتی، حوزه‌ی عمومی، جهان زیست و نظام یا سیستم و غیره همگی به‌انتقاد جزئی و کلی از نظام سرمایه‌داری سازمان یافته معاصر پرداخته‌اند. این نظریه‌پردازان تنها راه رهایی از سلطه‌ی عقلانیت ابزاری و نظام سرمایه‌داری متاخر را و نقد آن و رسیدن به‌علائق و آگاهی‌های راستین انسان دانسته‌اند.

یافته‌های تحقیق نشان می‌دهند که نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت به‌دلیل تشابه در نظریه‌ها و آرای‌شان من‌جمله در انتقاد از نظام سرمایه‌داری متاخر و معاصر و پوزیتیویسم و مارکسیسم و انتقاد از مفاهیمی چون عقلانیت ابزاری، علم اثباتی و تجربی، شیء‌گشتگی انسان، از بین‌رفتن آزادی و استقلال انسان، که تحت نام اندیشمندان این مکتب قرار گرفته‌اند در بعضی از مباحث و اندیشه‌های مطرح‌شان من‌جمله انقلاب و تغییر اجتماعی و کارگزاران آن در جانعه سرمایه‌داری و شیوه‌های آن، طرح یک نظام جانشین و آلترناتیو، شکل حکومت آینده بشر و غیره، با یکدیگر تفاوت دارند. راه کارها در انجام تحقیقات بعدی بررسی جزئیات موجود در اندیشه نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت می‌باشد.


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۳۹-۳۸.
[٢]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۳۹.
[٣]- بشیریه، ۱۳۸۷: ص ۱۷۰.
[۴]- بشیریه، ۱۳۸۷: ص ۱۷۹.
[۵]- بشیریه، ۱۳۸۷: ص ۱۸۳.
[٦]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۳۸-۱۷۰.
[٧]- ابراهیمی مینق و امیری، ۱۳۸۶: صص ۸۶-۶۶.
[٨]- ابراهیمی مینق و امیری، ۱۳۸۶: صص ۸۶-۶۶.
[۹]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۶۳-۶۲.
[۱٠]- ابراهیمی مینق و امیری، ۱۳۸۶: صص ۸۶-۶۶.
[۱۱]- صلاحی، ۱۳۸۶: صص ۱۳۲-۱۲۷؛ و: قادری، ۱۳۸۷: صص ۱۱۰-۱۰۶).
[۱٢]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۴۰-۳۹.
[۱٣]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۰.
[۱۴]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۴۱-۴۰.
[۱۵]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۴۲-۴۱.
[۱٦]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۱۸۳-۱۷۷.
[۱٧]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۲.
[۱٨]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۴۳-۴۲.
[۱۹]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۳.
[٢٠]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۴؛ و: بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۱۸۵-۱۸۴.
[٢۱]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۴.
[٢٢]- لسناف ترجمه دیهیمی، ۱۳۸۹: صص ۸۷-۶۳.
[٢٣]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۴.
[٢۴]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۴۵-۴۴.
[٢۵]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۴۶-۴۵.
[٢٦]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۴۸-۴۶.
[٢٧]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۸.
[٢٨]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۹.
[٢۹]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۴۹.
[٣٠]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۵۱-۵۰.
[٣۱]- لسناف ترجمه دیهیمی، ۱۳۸۹: صص ۳۸۷-۳۸۶.
[٣٢]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۵۱-۵۰.
[٣٣]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۵۲-۵۱.
[٣۴]- بشیریه، ۱۳۸۷: ص ۲۱۳.
[٣۵]- قادری، ۱۳۸۷: صص ۱۲۴-۱۲۰.
[٣٦]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۱۸-۲۱۲
[٣٧]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۲۵-۲۲۲.
[٣٨]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۱۴-۲۱۳.
[٣۹]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۵۴-۵۳.
[۴٠]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۱۵-۲۱۳.
[۴۱]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۵۵-۵۴.
[۴٢]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۵۶-۵۵.
[۴٣]- بشیریه، ۱۳۸۷: ص ۲۲۳.
[۴۴]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۵۷.
[۴۵]- بشیریه،۱۳۸۷: صص ۲۲۴-۲۲۳؛ و: پولادی، ۱۳۸۸: ص ۵۷.
[۴٦]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۳۰-۲۲۴؛ و: لسناف ترجمه دیهیمی، ۱۳۸۹: صص ۴۰۵-۳۹۵.
[۴٧]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۵۹-۵۸.
[۴٨]- لسناف ترجمه دیهیمی، ۱۳۸۹: ص ۴۰۴.
[۴۹]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۵۹.
[۵٠]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۶۰-۵۹.
[۵۱]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۲۲-۲۱۵.
[۵٢]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۶۱-۶۰.
[۵٣]- نش ترجمه دلفروز، ۱۳۸۸: ص ۲۶۸
[۵۴]- بشیریه،۱۳۸۷: صص ۲۲۷-۲۲۶.
[۵۵]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۳۴-۲۲۶.
[۵٦]- پولادی، ۱۳۸۸: ص ۶۱.
[۵٧]- پولادی، ۱۳۸۸: صص ۶۳-۶۲.
[۵٨]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۳۸-۲۳۴؛ و: پولادی، ۱۳۸۸: ص ۶۲.
[۵۹]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۳۵-۲۳۴.
[٦٠]- بشیریه، ۱۳۸۷: صص ۲۳۶-۲۳۵.
[٦۱]- لسناف ترجمه‌ی دیهیمی، ۱۳۸۹: صص ۴۱۹-۴۱۷.


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

دکتر امیرمسعود شهرام‌نیا و مهدی علی‌نژاد مفرد، مکتب فرانکفورت (مکتب انتقادی یا چپ نو)، وبلاگ سمینار افکار سیاسی غرب در قرن بیستم؛ برگرفته از منابع زیر:

ابراهیمی مینق، جعفر و امیری، محمد، مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی (آرأ و نظریه‌ها)، پژوهش‌نامه‌ی علوم اجتماعی، سال اول، شماره چهارم، زمستان ۱۳۸۶، صفحات ۸۶-۶۶.
بشیریه، حسین، تاریخ اندیشه‌های سیاسی در قرن بیستم جلد ۱ اندیشه‌های مارکسیستی. تهران: نشر نی، چاپ هشتم، ۱۳۸۷.
پولادی، کمال، تاریخ اندیشه سیاسی در غرب قرن بیستم، تهران: نشر مرکز، چاپ چهارم، ۱۳۸۸.
صلاحی، ملک یحیی، اندیشه‌های سیاسی غرب در قرن بیستم، تهران: نشر قومس، چاپ سوم، ۱۳۸۶.
قادری، حاتم، اندیشه‌های سیاسی در قرن بیستم، تهران: انتشارات سمت، چاپ نهم. ۱۳۸۷.
لسناف، مایکل ایچ، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، ترجمه خشایار دیهیمی. تهران: نشر ماهی، چاپ سوم، ۱۳۸۹.
نش، کیت (۱۹۵۸)، جامعه‌شناسی سیاسی معاصر، جهانی‌شدن، سیاست، قدرت، ترجمه محمدتقی دلفروز با مقدمه دکتر حسین بشیریه، تهران: انتشارات کویر ۱۳۸۸.