جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله "لیلا صراحت روشنی"

درود. کاربران عزيز، به صفحه گفت و گو در بارهٔ مقالهٔ "لیلا صراحت روشنی" خوش آمديد! لطفاً نظرات خود را با قيد عنوان مقاله به آدرس ايميل من ارسال فرماييد. نظرات شما در اين صفحه درج خواهد شد. سپاس - نعمت حسينی.

لیلا صراحت روشنی دختر نویسنده ی شناخته شده ما شادردوان سرشار شمالی ، درسال ۱۳۳٧ خورشیدی در شهر چاریکار ولایت پروان در یک خانواده ی روشنفکر زاده شد.

لیلاصراحت روشنی تحصیلات ابتدایی و ثانوی رادر لیسه ی ملالی به پایان رسانید . در سال ۱۳۵۶ خورشیدی شامل دانشکده ی زبان و ادبیات گردید و در سال ۱۳۶۰ خورشیدی تاسال ۱۳۶۵ خورشیدی به حیث آموزگار ادبیات در لیسه ی مریم ایفای وظیفه نمود.

او از سال ۱۳۶۵ خورشیدی تا افتادن کابل به دست مجاهدین در مجله ی میرمین کار کرد. در زمان حکومت مجاهدین به حیث معاون موسسه نسوان ایفای وظیه نمود ودر آن زمان نشریه « ارشاد نسوان» را دوباره احیا نمود. وی دردوران حکومت طالبان به پاکستان مهاجر شد و از آن خابه کشور هالندرفت و در همان کشور پناهنده گردید. با دریغ که درغربت به بیماری سرطان مبتلا شد و در سال ۱۳٨۳ خورشیدی در غربت از این دنیا رفت.

لیلا از سال ۱۳۵۰ خورشیدی به سرودن شعر آغاز کرد و شعر هایش از سال ۱۳۵۳ خورشیدی در
نشرات داخل کشور وهم در نشرات بیرون مرزی به چاپ رسید اند.

از آثار چاپ شده ی لیلا می توان از اینها یاد کرد:
ــ طلوع سبز
ــ سنگها و آیینه ها
ــ شب و دو باره شب
ــ در تداوم فریاد

* * *


لیلا صراحت روشنی

لیلا صراحت در ٢۳ جوزا و به قولی ديگر در ٢۳ ميزان سال ۱۳۳٧ بدنیا آمد. پدرش زنده یاد سرشار شمالی، لیلا را با الفبای شعر و ادب آشنا کرد و نخستین آموزگارش شد.

روز چهار شنبه ساعت ۳ بامداد برابر با ٢ جولای ٢۰۰٤ میلادی لیلا صراحت روشنی شهبانوی شعر فارسی در یکی از بیمارستان های هالند چشم از جهان بست.

از او سه مجموعه شعری به نام های "طلوع سبز" ، "تداوم فرياد" و "سنگها و شيشه ها" به نشر رسيده است .

واصف باختری:

خاموشی ليلا صراحت روشنی، شاعر، پژوهنده و نويسندهء توانا، ضايعهء بزرگيست برای ادبيات و فرهنگ معاصر ما. ليلا صراحت روشنی که ميتوان گفت شعر را در خون خود داشت، شعر را به عنوان ارثيهء معنوی از پدر به دست آورده بود، و هم در زمينهء شعر کهن، طبع آزمايی و تمرين کرده بود، خيلی زياد. مخصوصاً در غزلسرايی، سرودن رباعی و دوبيتی دست بلندی داشت، و هم در سرايش شعرهای مطابق پيشنهادهای نيما و هم در شعر آزاد. ميتوان به اين نتيجه رسيد که در همهء اين زمينه ها با توانايی و با قدرت شعر سروده و آثار پر ارزشی از خود به يادگار مانده است.

گذشته از شعر در نثر نويسی تجربه و توانايی زياد داشت و امروز ما مقالات زيادی از او در دست داريم که ارزش خاص خود را دارند. همچنان ليلا صراحت روشنی در کار پژوهش ادبی از خود چيره دستی نشان داده است و ما يادگارهای ارزشمندی در اين هم از وی در دست داريم.
او در زمينهء روزنامه نگاری هم کارهای چشمگير و موفقانه انجام داده و دوستاران و علاقمندان ليلا ميدانند که باری مدير مسؤل جريدهء «ارشاد النسوان» در کابل بود، و دو سال هم در هالند نشريهء «حوا در تبعيد» را انتشار ميداد.

هر دو نشريه از نشريه های بسيار خوب و از لحاظ محتوا خيلی غنامند هستند. و ليلا صراحت روشنی از آن شاعران و نويسندگانی بود که از فرهنگ بسيار غنی و دانش وسيع بهره ور بود. وی با متون معتبر نظم و نثز زبان فارسی دری آشنايی بسيار عميق داشت و در تاريخ اطلاع وسيع اندوخته بود.

از لحاظ سجايای شخصی، شخصيت بسيار فروتن، آزرمگين، مردمگرا، بی ادا و خيلی از اين مقارن اخلاقی بهره ور بود. او از شاعرانی بود که آنچه ما علوم بلاغت ميگوييم يعنی در معانی و بيان و همچنان در بحث عروض و قافيه مطالعات قابل توجه داشت، و در ادبيات جهان از طريق ترجمه ها مطالعات زياد داشت.

ليلا صراحت روشنی که ازغنايم نوادر روزگار بود با تأسف از دست رفت. برای همه شاعران و نويسندگان کشور ما مخصوصاً برای خانمها و دوشيزگانی که رهسپر راه ادبيات هستند، عمر دراز آرزو ميکنم و روان ليلا صراحت روشنی را شاد و خاطرهء او را جاودانه ميخواهم.

هفته نامه اميد، شماره ۶٤۰، مؤرخ ٢۶ جولای ٢۰۰٤ ]سايت زندگی[

رزاق مامون:

سحرگاه هشتم اسد سال ۱۳٨۳ خورشیدی لیلا صراحت روشنی پس از هفت سال دوری و جدایی از کابل و یاران کابل نشین، با پیکری سرد و چشمان بسته و با انباری از ناگفته های نهفته در سینه ، در حالیکه معصومیت ابدی خود را در چهارچوب تابوت سیاه رنگ همچنان امانت نگهداشته بود، از هواپیمای آریانا فرود آورده شد. او در برگشت به هیچکسی نگاه نمیکرد و گویا دیگر از رنجهای گفتن و نگریستن به این دنیا و آدمها برای همیشه آزاد شده بود.

سايت آريايی

لیلا صراحت روشنی به تاریخ ٢۳ جوزای سال ۱۳۳٧ خورشیدی در شهر چاریکار ولایت پروان در یک خانواده روشنفکر دیده به دنیا گشود . در سال ۱۳٤٤ درسن هفت ساله گی وارد مکتب شد و لیسه عالی ملالی مهد آموزشهای اولیه و ثانوی لیلا صراحت بود و در سال ۱۳۵۵ خورشیدی از لیسه ملالی فراغت یافت . نخستین آموزگار او در زمینه شعر ادب پدرش مرحوم سرشار شمالی بود که خود از چهره ادبی و فرهنگی آن زمان به شمار میرفت و به دو زبان پشتو و دری شعر می سرود . او در امتحان وردوی به دانشگاه یا امتحان کانکور بلند ترین نمره را از آن خود کرد و به اساس مقررات آن وقت کسانی که حایز درجه عالی در امتحان کانکور میشدند چانس سفر و تحصیل به اتحاد شوروی برای شان مساعد میشد اما لیلا صراحت از رفتن و تحصیل در شوروی امنتاع کرد و ترجیج داد که در رشته دری دانشگاه کابل آموزشهای عالی را فراگیرد و گواهینامه تحصیلات دانشگاهی را با درجه لیسانس در سال ۱۳۵٩ خورشیدی از دانشکده زبان وادبیات دانشگاه کابل دریافت کرد. پس از ختم تحصیلات ، لیسه عالی مریم نخستین نهاد آموزشی بود که لیلا صراحت رسما در آن به شغل آموزگاری پرداخت و مدت پنج سال درین سمت باقی ماند.

لیلی صراحت روشنی در نوجوانی به سرایش شعر آغاز کرد و شماری از آفریده های شعری او دربرگهای روزنامه ها و مجلات اوایل سالهای دهه پنجاه خورشیدی نمایان شدند. پس از ختم تحصیلات ، لیسه عالی مریم نخستین نهاد آموزشی بود که لیلا صراحت رسما در آن به شغل آموزگاری پرداخت و مدت پنج سال درین سمت باقی ماند.

بعد از آن یک دوسال به حیث سر دبیر و زمانی هم به حیث معاون مجله " میرمن" مشغول به کار شد . با تاسیس کانون نویسنده گان جوان درچهارچوب انجمن نویسنده گان افغانستان ، لیلا صراحت به عنوان معاون کانون نویسنده گان جوان برگزیده شدو سپس به عضویت شورای مرکزی انجمن نویسنده گان افغانستان پذیرفته شد.

درسال ۱۳٧٢ خورشیدی به حیث معاون ریاست امور زنان به کار پرداخت و در عین حال اولین مدیر مسوول دوره دوم نشراتی جریده ارشادالنسوان شد که دوره اول نشراتی آن به سالهای حاکمیت شاه امان الله برمیگردد.

لیلا صراحت در همین آوان کانون فرهنگی رابعه بلخی را پایه گزاری کرد و این کانون بعدا در دیار مهاجرت به فعالیتهایش ادامه داد .

از لیلا صراحت دفاتر شعری طلوع سبز ، در تداوم فریاد، ، از سنگها و آئینه ها ، روی تقویم تمام سال و حدیث شب به یادگار مانده است که گزینه شعری حدیث شب سروده های مشترک لیلا با ثریا واحدی را در برمیگیرد.

لیلا صراحت در اواخر سال ۱۳٧۵ خورشیدی چند ماه پس از تسلط گروه طالبان در کابل روانه پشاور پاکستان شد و مدتی بعد از آن به هالند پناهنده شد. وی در هالند در چهارچوب کانون فرهنگی رابعه بلخی ، فصل نامه "هوا در تبعید" را منتشر کرد که چند شماره از آن به چاپ رسیده است .

لیلا صراحت از دو سال به این سو از بیماری سرطان مغزی رنج میبرد و هنگامی که چشم از دنیا فروبست، شام چهارشنبه ۳۱ سرطان ۱۳٨۳ بود و ٤۶ سال زنده گی را پشت سر گذاشته بود. بدین ترتیب لیلا صراحت روشنی با عالمی از افتخار و شهرت عالی به دیار بی برگشت رفته گان کوچید و خاطره های انسانی ومحبت های مادرانهء خود را برای ما به میراث گذاشت.

دكتور اكرم عثمان:

از شمار هزار ها روشنفکر آزاده و آرزومند و صد ها شاعر نويسندهء نامرادی که در سی سال اخير لگد مال ترکتازی های خودی و بيگانه شدند بيگمان ليلا صراحت روشنی داغدارترين و نامرادترين آنها بود.

به سال ۱۳۶۰ خورشيدی شکنجه گرهای وزارت امنيت وقت، سرشار روشنی شاعر بلند دست و نويسندهء فرزانه پدر ليلا را در شکنجه سرايی در «شش درک» کابل به شهادت رساندند که بازتابی وسيع داشت و سازمانهای دفاع از حقوق بشر در مقام دفاع از آن شهيد معصوم برآمدند و قتل او را ضايعه ای بزرگ برای جامعهء روشنفکری افغانستان قلمداد نمودند.

از آن پس ليلا صراحت روشنی خود قايم مقام پدر در تمام عرصه های زندگی شد و در آن قيامت صغرای زندگی، خانواده اش را زير بال گرفت و شجاعت و قريحت کم نظيری راه پدر را در امر مبارزه و زمينهء آفرينش ادبی دنبال کرد و سرآمد شاعر زنهای روزگار خود گرديد.
در آنجاکه شعر های ليلا بوی تند خونخواهی و رهايی ميداد حاکميت وقت بازهم عرصه را بر او تنگتر کرد و ناگزيرش نمود که در کمال عسرت و محروميت بار و بنهء خانواده را بربندد و راهی ديار هجرت شود.

باد مخالف بازهم ليلا را بر گليم عزا نشاند و زورق بخشی از خانواده اش را در سواحل آستراليا به کام موجهای اقيانوس آرام سپرد و ليلای سياهپوش را سياهپوشتر کرد. مع الوصف ليلا تسليم مصايب روزگار نشد و با آفريده های منظوم و منثورش مراتب بالاتر و والاتر شاعری و نويسندگی را پيمود و رسالتی را که والد مبارزش نيمه تمام گذاشته بود به انجام رساند.

دو سال پيش بيماری مهلک سرطان مغز، گريبان ليلا صراحت را گرفت تا او را وادار به تسليم و تمکين کند ولی آن سرخيل شاعران عاشق و عاشقان شاعر باز هم شکيبايی و صبوری را از کف نداد و تا آخرين روز های حياتش از ستايش زندگی و سرايش شعر نياسود و بر روی مرگ لبخند زد. [*]

لیلا صراحت روشنی

ستاره ای در آسمان شعر زنان افغانستان خاموش شد!

لیلا صراحت روشنی پس از جدال پرتنش مرگ و زندگی در جانش سرانجام در مقابل بیماری جانکاه مرگ را بوسید. لیلا پیش از این زندگی را در اشعار خود جاودانه کرد و این چنین بود که مرگ را در اوج جاودانگی حضور خود پذیرا شد.

لیلا صراحت در زندگی پر بار خود چهار دفتر شعر منتشر کرد. شعر او سرشار از امید به زندگی و روشنی بود. طبع بلند او درماندگی را بر نمی تابید و سیاهی ها را به سخره می گرفت آن چنانکه سرود:

پیکر سنگین شب را با تمام هیبتش
من ز پشت پنجره دیدم
لیک از او هرگز نترسیدم

من دیگر راهی گزیدم
رو به اوج روشنی ها
می ستیزم می ستیزم با تبار شب
می درم قلب سیاهش را
تا که نعش او در آن سوی گذرگای زمان افتد

لیلا ما را دعوت به اوج روشنی ها کرد و این چنین خود را در جهانی که پرواز بسوی بلندی های دست نیافتنی است جاودانه ساخت.

لیلا صراحت که از سال ۱٩٩٨ نتوانست در میهن خود زندگی کند بار سفر بست و هلند آخرین خانه او بود، خانه ای که در آن برای همیشه با ما وداع کرد. او در تبعید مسئولیت نشریه «حوا در تبعید» اورگان نشراتی انجمن زنان افغان «رابعه بلخی» را بعهده داشت تا جای پای محکم و استوارش الهام بخش فعالیت های زنان افغانی برای دست یابی به جهانی که نام زن مساوی نام انسان است، باشد.

جای خالی لیلا صراحت را به همه مردم افغانستان، به همه زنان و به هنرمندان و نویسندگان مترقی تسلیت می گوییم. باشد که یاد او را با ترنم اشعارش در دل نسلها جاری کنیم.

سازمان زنان هشت مارس (ایرانی، افغانستانی)
تیر ماه ۱۳٨۳


ليلا فرزند سرشار شمالی‌، چاريكار پروان‌، ۱۳۳٧ ش ـ ۱۳٨۳ ش‌. (در دانشنامه اين ۱۳٨۳ مرگبار نيست و من با دريغ تمام‌، اضافه كردم‌.) در خانواده‌ای فرهيخته برآمد. پدرش از نويسندگان بنام افغانستان و آموزگاری خردمند در شكل‌گيری و شكوفايی شخصيت هنری فرزندش بود.

ليلا دوره‌های دبستان و دبيرستان را در مدرسة ملالی به پايان برد و در ۱۳۵٩ ش در رشتة زبان و ادبيات فارسی از دانشگاه كابل دانشنامة ليسانس گرفت‌. سپس آموزگاری پيشه كرد و از ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۵ ش در مدرسة مريم درس می‌گفت‌. وی نخست با غزل‌سرايی به دنيای شاعری روی آورد و از ۱۳۵۳ ش شعرهايش در نشريه‌های گوناگون منتشر شده است‌. پس از آن نيز برخی از سروده‌هايش در مجموعه‌ای با نام «شعری كه خنجر است‌» همراه با سروده‌های ديگر شاعران‌، به همت كميتة مركزی سازمان دموكراتيك جوانان افغانستان به چاپ رسيد. در ۱۳۶۵ ش نيز نخستين گزينه از سروده‌های وی در دفتری با نام «طلوع سبز» به كوشش انجمن نويسندگان افغانستان منتشر شد.

او همواره از فرهيختگانی مانند رازق رويين‌، رفعت حسينی و به‌ويژه واصف باختری كه پس از مرگ پدر در پرورش وی اهتمام بسيار ورزيدند، به نيكی ياد كرده و آنان را سپاس گفته‌است‌.
شعرهای صراحت روشنی از زبانی صميمانه و انديشه‌ای ژرف برخوردار است و تعبيرهای نو و شورانگيز در شعر او ديده مي‌شود. درك روشن وی از لحظه‌های سياه تاريخ سرزمينش و مردمی كه سالها به انتظار بهار، عشقها و آرزوهايشان به دار تعصب و كينه‌ورزی آويخته شده و صدايشان برنكشيده مي‌ميرد، چنان است كه گاه شعرهايش را از هرگونه تفسير بی‌نياز می‌سازد. دومين مجموعة اشعارش به نام «تداوم فرياد» در ۱۳٧۰ ش در كابل به چاپ رسيده است‌.

(دانشنامه ادب فارسی‌، جلد سوم‌، ادب فارسی در افغانستان‌، ذيل صراحت روشنی‌)

روشنی، لیلا صراحت، از سنگ ها و آیینه ها : گزینه شعر، پيشاور : شخص مولف، ۱۳٧۶.

* * *


در جستجوی

ميقات دیگر





نعمت حسینی









شنیدن خبرمرگ لیلا، مرا در غم عمیقی فرو برد.

آغازین سالهای دهه شصت بود، آنگاهی که، قوای روسی و یارانش، در سرزمین ما فاجعه می کاشتند، اولین بار لیلا را دیدم. در همان اولین دیدن، او را دختر پاکیزه، معجوب و ساکت و غمین یافتم. آرام و شمرده حرف می زد و از قامتش حیا می بارید. همچنان در همان اولین دیدار، دریافتم از سیمایش که غم بزرگ بر شانه هایش لنگر انداخته است و او از آن غم بزرگ، «فریاد ناشگفته یی در گلو دارد» *

بعد، هرباری که او را می دیدم، می پنداشتم بغض و همان فریاد ناشگفته را هنوز در گلو دارد. مدتی بعدتر، اولین دفتر شعر هایش زیر نام «طلوع سبز» از سوی انجمن نویسنده گان در کابل چاپ گردید. ومن، که در آن زمان در برنامهء «هفت اورنگ» رادیو افغانستان کار می کردم، برای مصاحبه نزدش رفتم. آن روزها من، با دو تیپ از دست اندرکاران هنر و ادبیات مان مواجه بودم:

یک ـ آنانی که به خاطر مصاحبه نفسک زنان دنبال شان می دویدم.

دو دیگر ـ کسانی که خود شان به خاطر مصاحبه می دویدند.

و لیلا را از گروپ اول یافتم. او کسی نبود که به زودی حاضر به مصاحبه می شد. او از مصاحبه در گریز بود و در حقیقت مخالفت شدید با مصاحبه داشت. بر عکس کسانی که می پندارند از واری مصاحبه به خود هویتی دست می یازند و از واری حرف های سفسته آمیز و فرا واقعیت، می خواهند خود شان را بزرگ جلوه دهند. ویا از واری حوزه فرهنگی معامله گیری، وقاحت و دروغ می خواهند پناه گاه مقوایی و تنازوع برای بقا خویش دست و پا کنند!

به هر رنگ، آنروزهای بی وطنی در داخل وطن گذشت و ما از هجرت ذهنی به هجرت وجودی روی آوردیم. من در آلمان و لیلا در هالند پناهنده شدیم. اینجا در این مهاجرت، لیلا را بیشتر شناختم و از وسعت آگاهی او بیشتر شناخت فراچنگ آوردم. وهم در این مهاجرت دریافتم که لیلا در تداوم زنده گی خود همیشه با درد آشنا بوده و درد درونمایه اصلی زنده گی او را شکل داده است. درد شهادت پدر، درد مرگ خواهر، دختر و شوهر خواهر، درد قتل ملت، درد ویرانی وطن، درد تنهایی و سرانجام درد مهاجرت و آواره گی. درد هایی که همه دست به دست هم دادند و در مزرعه تن او دانه های سرطان را کاشتند! و این خود درد دیگر!

او سالها پیش ازاین، خود می دانست، که سروده بود:

آه

ای اشک

آیا ناب ترین حرف دلم

آه

ای شعله بیتاب ترین حرف دلم

زخم من ناسور است

از نمک پاشی تو

بیتابم. (شب و همه شب، ص 61)

و سرانجام همین دردها بود، که او را در نهایت تنهایی و آواره گی از پا درآورد و مرگ را به بالینش فراخواست. او که خود سروده بود:

آه ...

ای وای!

تداوم رگبار مرگ

بودن ما را به سخرهء گرفته است. (از سنگها و آیینه ها، ص 75)

و من از خبر مرگ لیلا، در سوگ ـ سوگی بزرگی نشسته بودم، که آوایی و چشم اندازی فراواقعیتمندی اندر باب شعرش بلند شد و سوگ مرا برهم زد.

امروزه یک «مود» بدی به وجود آمده است، که ما هر داستانی افغانی را به صادق هدایت و هر شعر افغانی را به یک شاعر ایرانی، مثلأ فروغ، به شکی و رنگی نسبت می دهیم و تاثیر پذیر می دانیم. به پندار من، ادبیات معاصر افغانستان ـ سوای یک عدهء محدود ـ از این حوزه تاثیر پذیری ها خیلی فراتر رفته است و باید هم فراتر می رفت، اگر قرار می بود این ادبیات به واقعیت دهشت آور دو و نیم دهه افغانستان، که واقعیت ایرانی نیست بپردازد و چنین هم شده است، خیلی از شاعران و نویسنده گان ما از این حوزه تاثیر پذیری فراتر رفته و به تجربهء دو ونیم دهه اخیر کشور پرداخته اند. لذا نباید عمداً از افغانستان، یک پسکوچهء فرهنگی بسازیم و به شکل حقارت آمیز به این پسکوچه اصرار بورزیم.

در رابطه به حوزه تاثیر پذیری در ادبیات باید گفت، که این حوزه فرا زمانی و فرا مکانی است. به پندار من هر شاعر و نویسنده که از دیگران ـ چه از گذشته ها و چه از هم روزگار و هم عصرش ـ اگر خوانده باشد، فرا خواستنی چیزهایی در ضمیر ناخود آگاه اش باقی می ماند و بازهم فرا خواستنی چیزی از آن در اثرش بازتاب می یابد. و این واقعیت است که برخی از شاعران و نویسنده گان مقداری از دیگران تاثیر پذیرفته اند، مثلاً از حافظ، گویته تاثیر پذیرفته است، که این تاثیر پذیری از «دیوان شرقی» او نمایان است. ویا تاثیر پذیری بیدل از مولانای بلخ، تاثیر پذیری داستایوفسکی از گوگول و از شاعران روزگار خویش می توان از تاثیر پذیری های رویاهی که از سن ژون پرس تاثیر پذیرفته اس، نامبرد. (1) ولی با این همه تاثیر پذیری هایی که نامبرده شد، به نظر من تجربه های فردی هر کس از هم متفاوت است. طور مثال این واقعیت دارد که داستایوفسکی را از گوگول تاثیر پذیر می دانند، ولی انگاهی که داستایوفسکی پای دار می رود و مرگ را تجربه می کند، آیا تجربه کردن مرگ را از گوگول چگونه می توانست وام بگیرد؟ ** ویا با آنکه گویته را در «دیوان شرقی» اش تاثیر پذیر می دانند، ولی در رابطه می خوانیم: «تفاوت بنیادی گویته و حافظ را می توان چنین خلاصه کرد، که شعر حافظ در لفافهء عقل به مذهب، عشق و شور و حال عارفانه نظر دارد. در حالیکه شعر گویته در مقابل، شعری است که به دلیل وجود صنایع ادبی کمتر، ملموستر بوده، کمتر شور و حال دارد و از این عقلانی تر است. شعر گویته با دید و تعبیری این جهانی سروده شده و به همین جهت نیز در مقابل شعر حافظ است.» (2)

و اما در رابطه به شعر لیلا باید گفت، اگر لیلا گاهی قالب را از سیمین قرض گرفته و تعبیری را مثلاً: «جانیان کوچک» و یا تصاویری را همانند «پنجره و آیینه و بهار» از فروغ، که اصلاً «آیینه و بهار» تصاویر دوست داشتنی بیدل هستند، ولی این دلیل شده نمی تواند که بگوییم لیلا تاثیر پذیر از سیمین و به ویژه از فروغ است. لیلا اگر قالبی را از سیمین و تعبیر و تصویری را فروغ وام گرفته است، ولی مفاهیم و اندیشه را از آنها قرض نگرفته است. و در رابطه به اینکه ادعا شده، لیلا از فروغ تاثیر پذیر بوده، باید افزود، آنچه شعر این دو را از هم متمایز میسازد، فضا و اتموسفیر زنده گی این دو شاعر و ویژه گی دیدگاهی این دو شاعر است، به دلایل ذیل:

اول:

الف ـ فروغ زن آزادهء بود، که در شرایط مرد سالارانهء رژیم شاه ایران زنده گی میکرد، او را در بسیاری از شعرهایش می نگریم که سنت شکنانه بر حوزهء مطلقاً استبدادی مرد سالاری جامعه اش می شورد:



بیا ای مرد، ای موجود خود خواه

بیا بگشاه در های قفس را

اگر عمری به زندانم کشیدی

رها کن دیگرم این قفس را (دیوان فروغ، ص 93)

در حوزهء سنت شکنی های خود فروغ، دلیرمندانه به استبداد های اخلاقی و فرهنگی مرد سالاری روزگارش نیز می تازد:


لبم با بوسهء شیرینش از تو

تنم با بوی عطرآگنش از تو

نگاهم با شررهای نهانش

دلم با نالهء خونینش از تو

ولی ای مرد، ای موجود خود خواه

مگر ننگ است این شعر تو ننگ است

برآن شوریده حالان هیچ دانی

فضای قفس تنگ است، تنگ است. (دیوان فروغ، ص 94- 95)

و او در این حوزهء سنت شکنیهایش، بی باوریها و بد گمانیهای مرد سالاری حاکم بر محیط اش را مورد انتقاد قرار می دهد:


پنداشت اگر شبی به سرمستی

در بستر عشق او سحر کردم

شبهای دگر که رفته از عمرم

در دامن دیگران به سر کردم



ب ـ لیلا در فاجعهء تجاوز روس، فاجعه جنگ داخلی افغانستان زنده گی می کرد، که با موقعیت تاریخی که فروغ در آن زنده گی داشت، کلأ فرق فاحشی دارد. لیلا و فروغ دو انسانی با موقعیتهای تاریخی متفاوت هستند. زنده گی فردی فاجعه بار لیلا، انعکاسی از فاجعه عمومی زادگاه اش بوده، مثلأ؛ تجربه مرگ پدر، یکی از اولین شهدای جنایت کمونیزم در افغانستان، تجربهء است که لیلا، آن را نه فروغ و نه از کسی دیگری قرض گرفته است. و این تجربهء تلخ همواره در روجیهء لیلا حضور داشته است:



ای سرو

ای غرور بلند سبز

آیا شکوه قامت سبزت را

دست کدام فاجعه بشکست؟ (شب و در باره شب، ص 89)



و یا:



حضور وحشی مرگ را

به نظاره نشسته ایم. (شعر، در تداوم فریاد مرگ، ص 86)



دوم:

الف ـ فروغ سوای «تولد دیگر» ش در بسیاری از شعرهایش، وجه فردگرایانه داشته و به حوزهء فردی پرداخته است. و او را در چنین شعرهایش، زنی می یابیم هوسران و عاشق پیشه، رضا براهنی می نگارد: « خانم فروغ فرخ زاد، در سه کتاب قبلی (اسیر، دیوار و عصیان) بیشتر هوسهای زنانه را به نظم کشیده...» (3)

و واقعیت هم چنین است، توجه کنید:



وصمیمت تن ها مان در طراری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی ها در آب (دیوان فروغ، تولد دیگر، ص 347)



ویا:



یک شب لبان تشنهء می با شوق

در آتش لبان تو می سوزد ... (دیوان فروغ، اسیر، ص 143)



و:



باز هم دارم آنچه را که شبی

ریختم چون شراب در کامش .... (همان اثر، ص 107)



ویاهم:



در میان بازوان من

زیر سایبان گیسوان من

لحظه یی که می مکد ترا

سر زمین تشنهء جوان من ... (دیوان فروغ، دیوار ص 74)



و:



آنشب من از لبان تو نوشیدم

آواز های شاه طبیعت را (دیوان فروغ، عصیان ص 266)



اینگونه نمونه ها که در دیوان فروغ فراوان هم است، بیانگر آنست که فروغ زیاد به حوزهء فردی پرداخته، به عشق اندیشده و از عشق گفته، حتا شعر های «هیروتیک» سروده است.

ب ـ لیلا انسان فردگرا نبود. نزدیکی او با درد آمیزی فاجعه تاریخی افغانستان به او مجال اندک داد تا به حوزه فردی بپردازد و اگر گاهی هم به حوزه فردی پرداخته، مثلأ کوشیده، تا از عشق بگوید، بازهم می نگریم که در کنج و کنار آن، واقعیت فاجعه آمیز مرگ پرسه می زند. و باز هم می نگریم که این کوشش توام با هراس و ترس و با احساس مرگ بوده است:



آرزو کردم

تصویرت را

در دل آیینهء روشن پندارم

ابدیت بخشم

سنگی از قلهء ظلمت که رها گشت

شکست

قامت آیینه را. (از سنگها و آیینه ها، ص 26)



ویا:



لیلا کسی در میزند، بیدی که میلرزید مگر؟

برخیز! در بگشا، چرا آیینه ات سیماب شد. (همان اثر، ص 10)



و:



در ژرفنای آیینهء چشمهای تو

دیدم که

مرده ام. (همان اثر، ص 31)



حوزهء خصوصی «شعر عاشقانه» برای او حوزهء بود، که در آن برای خویش معنا خلق و از طریق آن، او برای لحظهء گذرا، از وحشت فرار می جست و پناه میبرد. با آنکه حوزهء خصوصی او نیز شدیدأ یاس، ناامیدی، و شکست همراه بود:



دیدی شکست شاخه سبز صدای من

بغضی صفای آبی آغاز را شکست



آن خار های وحشی روییده ار دلت

در خلوت کبود دلم راز را شکست



ومی نگریم، که ذهن زخمی لیلا را، بازهم حوزهء عمومی به خود می کشاند و حالت پرداختن به حوزهء خصوصی او را برهم می زند:



ناسلامتی باور باغ را میگیریم

که انجماد خون سبز رگانش را

میموید. (از سنگها و آیینه ها، ص 78)



لیلا یک موجود حساسی بود، با کوله بار هیچ، در کویری سرگردان، زنده گی او فاقد هر معنای زنده گی آور شد بود، حتا عشق!:



اینک

سموم وحشی ظلمت

تاراج کرد شهر روانم را



با کوله بار «هیچ» به دوشم

به سوی شهر خسته تنهایی

راهی

راهی (شب، همه شب، ص 55)



و نزدیکی لیلا واقعیت فاجعهء افغانستان، آنقدر نزدیک بود، ه ما نمی دانیم، تاراجی که لیلا آز آن حرف میزند تاراج عینی بوده است یا ذهنی. اما به یک نوع ذهن او دراین فاجعه عینی ادغام می شود. آدرنو گفته است: «برای انسانی که دیگر خانهء ندارد تا در آن زنده گی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زنده گی می شمود.» (4)و در حقیقت برای لیلا، در فاجعه افغانستان، حوزهء شعر مکانی برای زیستنن و زنده ماندن و خود بودن شده بود و او از طریق شعر برای خود حوزهء نفس کشیدن و معنا خلق کردن برای لحظه بسیار گذارا، اردهشتِ وحشت فرار می جست.:



یک پرنده

درون دل من

میزند پرپر بیتابانه

روزنی میجوید

شاید

سوی آزادی. (از سنگها و آیینه ها، ص 29)



ولیلا، از دهشتِ وحشت و از فاجعه های پاپی زادگاه اش، در آرزوی میقاد دیگر می شود:



در میقاد دیگری شاید

شگفتن گل سپید را

نشینده یی به درازی زمان بسرایم (همان اثر، ص 47)



اندیشمند دیگری گفته است: «شاعر نه تنها خود را بیان می کند، بلکه ما را نیز بیان می کند.» و واقعیت که لیلا در بسیاری از شعرهایش ما را بیان کرده است، ما درد کشیده ترین ملت دنیا را:



حضور وحشی مرگ را

به نظاره نشسته ایم

صبور

سنگین

چونان سنگ زیر آبشار ـ

زمزمهء خاموش اشک بر چهره ها

آوارد معصوم درد های مانرا

تکرار می کند. (همان اثر، ص 75)



در رابطه به آدرنو فیلسوف نامدار مکتب فرانکفورت می خوانیم: «او به اروپا باز گشته بود، تا کارش را دنبال کند، یعنی دیالتیک منفی را بنویسد، ادعا نامهء تکان دهنده علیه تمدن نو، او هنوز منگ از خبر های آشویتس و داخاهو بود.» *** (5) ولیلا از فاجعه های خونبار سرزمینش، هر لحظه منگ بود، «گیچ» و «منگ»:



...و اما

این من

این «گنگ خوابده»

این سنگ سرد ایستاده در مسیر هزاران تازیانهء شب

این گم

گیچ

منگ (از سنگها و آیینه ها، ص 38)



و او که برای لحظه یی از گیچ بودن و منگ بودن رهایی می یابد، فریاد می شود، فریادی ضد ویرانی یک شهر ـ شهر کابل:



به فصل مرجانی شهادت، چه ناله خیز است زمین کابل

تداوم مرگ شعله بنیاد، شکسته قلب غمین کابل (از سنگها و آیینه ها، 39)



فریادی، که لیلا آن را از گلوی هیچ کس وام نگرفته است. نه از فروغ و نه از کس دیگر. و تجربهء تلخی فریادی که لیلا آن را از گلوی هیچ کس وام نگرفته است. نه از فروغ و نه از کس دیگر. و تجربه تلخی که آن را لیلا از هیچ شاعر، نه از فروغ و نه کس دیگر می توانست وام بگیرد. و سپس لیلا را می نگریم که بر ویرانگران یک شهر ـ شهر کابل می شورد:



دیوانه گان شهر

این جانیان ساده دل مغموم

این عاشقان پول و قمار و می

با دست پر جنایت ابلیس

در عمیق گند زار جنایت بی امان

ـ ویرانی بهار ـ

با سر فتاده اند

و خاک

خاک مضطب شهر

گشته است

آجین خون و خنجر و خاکستر (همان اثر، ص 70)



در شعر بالا می نگریم که لیلا از تصاویر حادِ «عمق گند زار جنایت» و «آجین خون و خنجر و خاکستر» کار گرفته است. و یا در شعر زیر:



ایا بهار

شعله از نهاد باغهای تو زبانه می کشد

چگونه در عروق سرد خاک خون گرم عشق می دهی؟. (همان اثر، ص 66)



از تصاویر حادِ «شعله از نهاد باغها» و «در عروق سرد خاک خون گرم عشق». در این تصاویر حاد می نگریم، که لیلا در وجود خودش و در روح خودش فاجعه کلی افغانستان را انعکاس داده است. و او چگونه می توانست درک این فاجعه را از کس دیگر وام بگیرد؟ و یا ما چگونه می توانیم این نوع تصاویر «حاد» را با تصاویر لطیف زراعتی فروغ در مقایسه قرار دهیم:



بشنوم بانک خروسان را ز بام کلبهء دهقان

می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم به روی سبزه ها پا

یا بنوشم شبنم سرد علفها را (دیوان فروغ، ص 223)



و یا هنگامی که لیلا میسراید:



«وقتی کارد به استخوان برسد»...

«آیا تو

مزه خون را چشیده ای...

و در آن برهوت

دستم را گرفت

و به خون تو آلود

برادر!

چه می توانستم بکنم

آخر

کارد به استخوانم رسیده بود.» (از سنگها و آیینه ها، ص 65)



این گونه نمونه ها، بیانگر تجسم تلخی های زنده گی فردی و عمومی لیلا است، که از واقعیتمندی زنده گی فردی و عمومی فروغ فاصله دارد. اگر ما به فاصله ها باور داشته باشیم، لیلا درد آمیزی با فاجعه تاریخی افغانستان دارد و شعر هایش کوشش هایی برای درک خودش در عمق فاجعه افغانستان است. آنگاهی که لیلا می پرسد:

«تو مزه خون را چشیده ای؟» به پندار من اگر فروغ زنده می بود، این پرسش را لیلا، هرگز از دهلیز ذهن او عبور هم نمی کرد!! اگر ما زبان را حس شش شاعر بدانیم، در شعر لیلا زبان پویایی تازه یی در رابطه به فاجعه پیدا می کند:



و خون

جاری تر از زمان

تفسیر بی دروغ حادثه فاجعه است

نه. (همان اثر، ص 18)



آیا لیلا ای پویایی زبان را از چه کسی می توانست در شعرش وام بگیرد؟ از سوی دیگر کشوری که در آن بیشتر از دو دهه رنگ سرخ خون، زنگ چهره آن بود و تاریخ دیوانه شده بود. لیلا شاعر آن کشور را اصطراب می گیرد و می سرایید:



پرنده گک!

درین بهار بی بهار

چگونه عشق را ترانه میکنی؟

به دشت های لاله پوش

چگونه این حماسه های سرخ را

تو جاودانه می کنی؟...

تو سر زمین پاک من ببین

که عاشقان پاکباز تو

درین بهار بی بهار

حماسه های سرخ را

چگونه جاودانه می کنند! (همان اثر، ص 68)



آیا لیلا، این اصطراب وجودی را در آن کلیت فراگیر سرزمینش، چگونه می توانست از کس دیگری وام بگیرد؟

سوم:

الف ـ «واژه گان» دوست داشتنی فروغ، که در شعرش بسیار و به تکرار آمده اند:

1 ـ بوسه:

او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است(ص، 77)/ بوسیده ام دو دیدهء در خواب رفته را (ص، 78)/ شبی بنیادم از یک بوسه لرزید (ص، 96)/ رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا (ص، 87)/ جز شرار بوسه های دلنشین (ص، 98)/ از بوسه آتشین او خوشتر است (ص، 119)/ یک بوسه جاویدانه می خواهم (ص، 120)/ با لب تشنه دو صد بوسهء شوق (ص، 130)/ در ما تب تند بوسه می سوخت (ص، 170)/ لبهایت با سلام بوسه (همان صفحه)/ بوسه می بخشم ولی خود غافلم (184)/ در عطر بوسه های گناه آلود (ص، 189)/ برلبم شعله های بوسهء تو(ص، 198)/ برگرد... این لبان من این جام بوسه ها/ آزادم بوسه راه گریزی اگر که بود/ ما خود نمی شدیم رام بوسه ها (ص، 200)/ بوسه ای داغتر از خورشید جنوب (ص، 208)/ یک به یک در گیر و دار بوسه بدرود (ص 213)و ...

2 ـ عشق:

عشق را به بند جاودان کشید، با کدام بوسه، با کدام لب (ص، 75)/ دست عشق آمد و از شاخم چید (ص ، 82)/ چرا امید بر عشقی عبث بست (ص، 85)/ این عشق آتشین پر از درد بی امید (ص، 87)/ عشق من و نیاز تو و سوز و سوزما (ص، 88)/ عشق، ای خورشید یخ بسته (ص، 210)/ در عشق بی زوال تو می گریم (ص، 217)/ به عشق عاشقم نه بر وصال تو (ص، 232)/ تن تو و عشق بی زوال او (ص، 233)/ این چه عشقی است که در دل دارم (ص، 101)/ با زلبان عطش کردهء من، عشق سوزان ترا می جوید (همان صفحه)/ آتش عشق به چشمت یکدم (ص، 102)/ پشت پا زد به عشق و امیدم (ص، 105)/ درد عشقست که با حسرت و سوز، بردل پر شور چیدم (ص، 109)/ عشقی که ترا نثاره کردم (ص، 121)/ و...

3 ـ لب:

شعله آه شدم صد افسوس، که لبم باز به آن لب نرسید (ص، 83)/ که در عشق لبانی تشنه می سوخت (ص، 85)/ لبش در کام سوزانی هوس ریخت (ص، همان صفحه)/ لبم با بوسهء شیرینش از تو (ص، 95)/ بر لبانم قفل خاموشی زدم، با کلید آشنا بازش کنید (ص، 97)/ باز لبهای عطش کردهء من (ص، 101)/ در این جام لبانم، بادهء مرد افکنی دارم (ص، 117)/ یکشب لبان تشنه من با شوق، در آتش لبان تومی سوزد (ص، 142)/ در ما تب تند بوسه می سوخت (ص، 170)/ لبهایت با سلام بوسه، ویران گشتند... (ص، 170)/ عشق تو چکید بر لبانم (ص، 171)

4 ـ عطر

آنچه از شب بجای میماند، عطر خواب آور گل یاس است (ص، 70)/ تنم با بوی عطر آگینش از تو (ص، 95)/ عطر آوردم بر سروبرسینه فشاندم (ص، 115)/ عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا، با هرچه طالبی بخدا می خرم از تو (ص، 136)/ عطر شور انگیز شبوها، قلب من در سینه می لرزاند (ص، 157)/ ریخت بر گیسوی آشفتهء من عطر سوزان آقاقی ها را (ص، 167)/ در عطر بوسه های گناه آلود، رویای آتشین ترا دیدم (ص، 189)/ عطر مرموز گیاهی بودم (ص، 191)/ دامناز عطر یاس تر کرده (ص، 179)/ می تراویدم همچو عطری از گل زنگین رویا ها(ص، 235)/ در عطر عود و ناله اسپند و ابر دود (ص، 259)/ سینه از عطر توام سنگین شد (ص، 231)/ بوی عشق کبوتر وحشی، نفس عطر های سرگردان (ص، 277) و ...

5 ـ ساحل

چه می شد اگر ساحلی دور بودم (ص، 206)/ در سکوت ساحل مهتاب روهیده (ص، 228)/ تشنه لب برساحل کارون (ص، 234)/ بگسسته ز ساحل خوشنامی، در سینه ام ستارهء توفانیست (ص، 249)/ تا ساحل غمهای پاهیزی (ص، 313) و ...

و از شماره وازه گان دیگر، که فروغ از آنها زیاد کار برده می توان از اینها نام برد: «پنجره»، «گیسو»، «هوس»، «بستر»، «گناه»، «پرده»، «آیینه»، «افسون» و چند تای دیگر...

ب:

واژگانی که در شعر لیلا زیاد مورد کار برد قرار گرفته اند:

1 ـ خون:

خون سبز شعر در آواز تو (شب و همه شب، ص، 9)/ ز شهر آتش و خون و سر زمین گناه (همان اثر، ص، 17)/ در آن دیار که خون و مرگ و نار سراییم (همان اثر، ص، 34)/ دویده خون نفیر زاغان به جام شام حزین کابل (همان اثر ص، 40)/ در سنگنایی دل خونینت آیا کدام درد، آماس کرده بود (همان اثر، ص، 56)/ ای که در سوگ کبوترها دلت خون میگریست (همان اثر، ص، 42)/ تپش خون به رگ روح بهار آزادی (همان اثر، ص، 47)/ می تند تارو پود شهادت با خون (همان اثر، ص، 38)/ خونش فسرده به رگ ها، خسته و بیمار مانده (سنگها و آیینه ها ص، 2)/ با حضور آفتابت شب ره خاک و خون نشیند (همان اثر، ص، 4)/ و خون جاری ترا ز زمان (همان اثر، ص، 18) و ...

2 ـ شب:

وشب دوباره شب هزار باره شب (همان اثر، ص 34)/ برخشکزار شهر شب و خواب آمدی (همان اثر، ص 33)/ تا خدا، آونگ، چشم خسته ام بردار شب(همان اثر، ص 42)/ وقتی که شب در من حلول کرد (همان اثر، ص 43)/ با خامهء شب، چون نان تاریکترین شعر سروده شدم ـ وقی که شب در من رسوب کرد (همان شعر )/ در همنوایی شب با کوه، و هم آوایی دریا با توفان (همان اثر، ص 48)/ تاریکترین سرود تنهای شبم (همان اثر، ص 50)/ درد شبگین و شبی بی انتها را میسرایم (همان اثر، ص 58)/ عمی شبانه درین آشیانه می ماند (همان اثر، ص 86) و ...

3 ـ شکست، شکسته شکستن:

قامت شکسته درختان، بی سکهء برگ و باری (همان اثر، ص 2)/ گنجشک های خرد و خسته آواره (همان شعر)/ آمدی قامت شکسته چون گذشت روزگاران (همان اثر، ص 4)/ نشسته شعله به خاکستر شکسته بال تنها بود (همان اثر، ص 5)/ و پیکرم، میشکند، همچو (همان اثر، ص 23)/ سنگی از قله ظلمت که رها گشت، شکست، قامت آیینه را (همان اثر، ص 26)/ تداوم مرگ شعله بنیاد، شکسته قلب غمین کابل (همان اثر، ص 38)/ شب، در من، خواهد شکست در میقادی دیگر (همان اثر، ص 47)/ دردی شکوه قامت پرواز را شکست (همان اثر، ص 60)/ لب تشنه گان باغ سر افراز را شکست (همان شعر) و ... واز شماره واژه گان دیگری که لیلا از آنها در شعرش زیاد کار گرفته، میتوان اینها را بر شمرد: «مرگ»، «سنگ»، «فریاد»، «خنجر»، «حادثه»، «فاجعه»، «سرخ»، «زخم»، «لرزه» و چند تای دیگر.

به هر رنگ، به پندار من چه نیکوست به جای تاثیر پذیریها و نسبت دادنها، به حوزه دستبرد ها بپردازیم. مثلأ ما داریم، شاعری را که در زنده گی بیست و چند ساله شاعری اش در حدود یک دهه آن را دستبرد زده است، مثلأ به شعر مولانا، مشخص بگویم، به دیوان شمس دستبرد زده است! که باید بدان پرداخت!





یاد داشت:

* گرفته شده از یک شعر لیلا

** داستایوسکی را به خاطر خواندن نامهء در رابطه با گوگول محکوم به اعدام کردند. برای معلومات زیادتر، مراجعه شود به کتاب «اندشیدان فلسفی و اندشیدن عرفانی» نوشتهء محمد رضافشاهی

*** «آشویتس» و «داخاهو» دو کشتار گاهی بودند در پولیند و المان که رژیم آلمان نازی، در آنها هزاران یهود را قتل عام کردند.

1 ـ رضا براهنی، طلا در مس، ص 562

2 ـ یوهان کریستف بورگل، سه رساله در باره حافظ، ص 17

3 ـ رضا براهنی، همان اثر، ص 390

4 ـ آدرنو، اخلاق کوچک، ص 87

5 ـ با بک احمدی، خاطرات ظلمت، ص 177

* * *


شاعری از ديار فاجعه و درد





نعمت حسينی









ناگفته پيداست، که در سرزمين ما، از آغازين روزهای کودتای ثور، عده ی فاجعه آفريدند و آتش افروختند. عده ی ديگر بسيار مظلومانه بار توانفرسای آنهمه فاجعه را بر دوش کشيدند، درد و غم را چشيدند و خوردند.

شاعران سرزمين ما، از همان آغازين روزهای فاجعه، بنابر ذوق و سليقهء شان، بنابر فکر و انديشهء شان به دو دسته از هم سوا شوند:

يک ـ شماری رفتند در قطار فاجعه آفرينان و آتش افروزان ايستادند، کارکرد های آنان را ستودند و در شعر شان بازتاب دادند و شعری سرودند احساساتی، هيجانی، ايديولوژيک و سرآنجام فصلی، که پس از گذشت چندی اکنون چنان شعر ها را « پوپنک» زده است. روبرتو خواروز انديشمند و شاعر امريکای لاتين، چنين شعر ها را، شعر انسان ِ تجزيه شده، گفته است.(١)

دو ديگر ـ شاعرانی که رفتند در جمع کسانی ايستادند، که فاجعه بر سرشان باريد و درد غم را با تار و پودشان لمس می کردند. اين شاعران، ايستاده گی را و مقاومت را، و غم را و درد را با مردم شان قسمت کردند. اين شاعران شعرشان را در خدمت درد مردم، غم مردم و در خدمت آزادی مردم قرار دادند و ميدهند. چنين شعر را ميتوان شعر ماندگار، نام گذاشت، و هم به اينگونه شعر می توان گفت:

« شعری که تبديل به سرنوشت ميشود.»

روبرتو خواروز اين نوع شعر را، شعر انسان تجزيه نشده، گفته است.( ۲)

در جمع شاعران دستهء دوم، می توان از ليلا صراحت نامبرد. من با احترام زيادی که به شعر خالده فروغ دارم، می پندارم که ليلا صراحت نقطهء اوج در شعر بانوان سرزمين ما است، که قله ها را در شعر بانوان ما گام می گذارد. همچنان که به نظر من، واصف باختری بر فراز شعر امروز مردان سرزمين ما ايستاده است.

شعر ليلا صراحت همانند بلندايی است که از فراز آن ميتوان درون جامعه، شوربختی های جامعه و فاجعه در جامعه را نگريست. از اين شاعر دردآشنا و از اين بزرگترين تبلور فرياد در گلو گرفتهء زن افغان، اخيراً گزيدهء ديگر اشعارش زير نام « روی تقويم تمام سال» که در برگير ۲٧ پارچه شعر می باشد، در کابل اقبال چاپ يافته است.

يکی از ويژه گی های کار ليلا صراحت در سرايش شعر، دست يازی او به تصوير سازی است.

برخی بر اين باورند که زمان تصوير سپری شده است. آنها تصوير را نوعی مزاحم شعر می دانند. حتا متفکران پسامدرن، می پندارند که سلطهء تصوير ـ که در شعر هم شامل می شود ـ زنده گی را با تضعيف حس های ديگر (بويايی، شنوايی ...) به يک چشم نافذ يا مجسمهء زيبا تبديل کرده است. يکی از پيروان اين انديشه بيان می دارد: «جهان تصويری، مرا از خود هستی دور میکند و به جای آن تبارزی از آن را، شعاعی از سنگ را به سويم پرتاب می کند. من، جهان شهودی خود را می خواهم، جهانی که در آن رنگ رخساره، رنگ رخساره است. بيرون، درون را شرح نمی گويد، و درون خود را می گويد که چه است...» ( ۳)

اگر از محسنات تصوير بگذريم و حرفهای ستايش آميزی را که زياد هم، اندر باب تصوير گفته شده اند ناديده انگاريم، اينجا سوالی ميتواند طرح شود:

در سرزمينی که نزديک به ربع قرن، فاجعه باريده و قتل ـ آن هم قتل بزرگ ـ صورت گرفته است، شاعری که در فاجعه زيسته و قتل را در قتلگاه نگريسته و نتوانسته از پهلوی آن فاجعه و قتل سبکسرانه بگذرد، او چگونه می توانست، بدون ياری جُستن از تصوير، حرفش را رُک و عريان بيان دارد؟

به هر رنگ، ليلا صراحت در « طلوع سبز، تداوم فرياد، حديث شب و از سنگ ها و آيينه ها» برای بيان حرفش و برای ارتباط با خوانندهء شعرش از تصوير مدد گرفته و در گزيدهء « روی تقويم تمام سال» نيز به تصوير در شعرش توجه داشته است:



دلقکان

قهرمانان را تقليد می کنند

و فسيل ها جان می گيرند

قهرمانان سوار بر بال آذرخش مژدهء بهار را دارند

و به خون غلتيدند

بهار بسمل وار به خون غلتيد

( فسيل ها ـ ص ۴٧)



در اين جا می نگريم که شاعر، رهبران فاجعه افروز را به « دلقکان» و « فسيل ها» تشبيه کرده است و از« بهار» به حيث سمبول آزادی کار گرفته است. اينجا « مژدهء بهار» مژدهء آزادی است « بهار» که به خون می غلطد آزادی است که به خون می غلطد و نابود می شود. و يا:



عقربه ها به عقب چرخيدند

و آفتاب

گيچ

منگ

در نوسان ميان شمال و جنوب

راهش را گم کرد

( تلخ ـ ص ۲۲ )



در مثال بالا در غنای سمبوليک و غنای استعاره ای و در اوج نماد گرايی يک واقعيتمندی ها را می نگريم. هدف شاعر از « عقربه ها به عقب چرخيدند» همانا برگشت زمان و برگشت تاريخ است.

مگر پديدهء طالبان، برگشت تاريخ خونبار ما نبود؟ و « شمال و جنوب» هم سمبولی است از نيروهای چپ و راست که در نوسان و در گيری آنان مردم ( آفتاب) راه خودشان را گم کردند. «ميلان کوندرا» نويسنده و متفکر چکی می گويد:

« رمان می کوشد انسان را در برابر (فراموشی هستی) مصئون دارد. (۴)

اگر اين گفته ميلان کوندرا را نه تنها در رمان، بل در مجموع در هنر در نظر داشته باشيم می نگريم که حافظهء خونين ليلا صراحت هيچ چيز را فراموش نمی کند! او هر لحظه به واقعييت قتل واقعييت ۳ جنايت که در زادگاه اش صورت گرفته، تأمل کرده و انديشيده است.

او از واقعهء بزرگ جنايت و قتل در زادگاه اش با سبکباری روشنفکرمابانه عبور نمی کند، بل به هستی های فراموش شده، ماورای مباحثهء تعهد و ضد تعهد، می پردازد و در شعرش بيان می دارد:



وقتی که

تاج خورشيد را جغدان

از فرق آسمايی

ربودند

شب سنگ شده ماند

کابل،

تمام آيينه هايش شکست و ريخت

( آيينه های کابل ـ ص ۳۲ )



و يا:



باران شب که باريد، باريد

بر فرق برده باری کابل

بر سايه های سنگی خاموش

بر پاشد

هنگامهء عظيم تباهی

( هنگامهء تباهی ـ ص ۳۳ )



و يا اين شعر:



شعله هايی که

کلبه هارا بلعيدند

سرخ بودند

و خاکستر برجا ماندند

خون هايی که پرشيدند و پاشيدن

روی تقويم تمام سال

سرخ استند هنوز

رنگ برگ پاييز

رنگ دلتنگ غروب

سرخ

سرخ

رنگ کابوس هايم حتا

همه

سرخ ِ سرخ اند

( خاکستری ـ ص ۳۰ )



می نگريم، شاعر در پهلوی آنکه سنگينی جنايت گذشته را احساس کرده است، از کلمهء «سرخ» به حيث يک نماد کار می گيرد. نماد وقتی صورت می گيرد، که پديدهء ساده وجه عمومی داشته باشد اينجا کلمهء سرخ تنها يک وجه سادهء طبيعی نيست، بل يک وجه عمومی را ميرساند. مرگ سرخ، نابودی سرخ و ترس سرخ.

بلی، شاعر همهء بدبختی های زاد گاه اش را در رنگ سرخ می بيند. او از رنگ سرخ می ترسد وحشت دارد و در اوج اين وحشت است، که حتا از گل سرخ می ترسد و زيبايی گل سرخ را وحشت آور می داند:



تو عزيز دل من گفتی:

با يک آغوش گل سرخ

به ديدارم خواهی آمد

من به خود لرزيدم

لرزيدم

لرزيدم

( خاکستری ـ ص ۳١)



سارتر نويسنده و انديشمند بزرگ گفته است: « شاعر از زبان استفاده نمی کند، بلکه به زبان استفاده می رساند.» در مثال بالا می نگريم که ليلا کاربرد کلمهء سرخ را تا چه حد وسعت داده است. ميلان کوندرا در جای ديگر می گويد: «از مدت ها پيش رودخانه، بلبل، راه هايی که از ميان چمنزار ها می گذرند، از ذهن انسان رخت بسته اند، ديگر هيچکس به آنها نيازی ندارند.» (۵)

به نظر من اين گفتهء کوندرا واقعاً قابل درنگ است، به ويژه در رابطه به سرزمينی که دو ونيم دهه است که مويه می کند، دو ونيم دهه است که بر سرش غم باريده و فاجعه. سرزمينی که حدود يک و نيم مليون انسان، کشته داده است و مليون ها انسان آواره. در سرزمينی که هر نهال سوخته وکاجستان و تاکستان به آتش کشيده شده است. در چنين سرزمينی آيا جايی به استعاره ها لطيف زراعتی باقی می ماند؟ در سرزمينی که همهء زيبايی ها در آن نابود شده است، زيبايی گرايی هنری يک تفنن نيست؟ ليلا اين موضوع را درک کرده است:



عريانم

عريانم

عريانم

مثل تاکستانهای سوخته پروان

عريانم

با شال گرم نگاهت بپوشانم

( تکه تکه فرياد ـ ص ۳٧ )



و يا :



کسی نيست اينجا

مهر مرده

ماه مرده

آب مرده

چاه مرده

درخت، چهار فصلش را به فراموشی سپرده

( تنها ـ ص ۴ )



و يا هم :



اينجا

رويای درختان بيتابيست

و خواب زلال چشمه ساران بی آبی

هوا را جيره بندی ميکنند

( تنها ـ ص ۵ )



می نگريم که در نمونه های بالا، واقعييت هايی نهفته است. ليلا در هر لحظه زبان را به واقعييت ها مربوط می سازد.

او در اوج زبانمندی، واقعيتمندی هم است. ودر حقيقت اشعار او تأمل مسرانه يی است روی واقعييت ها ( واقعييت قتل، واقعيت جنايت، واقعيت فاجعه واقعييت سوختن) وليلا با پرداختن به واقعييت های قتل، جنايت، فاجعه و سوختن که در سرزمينش رخ داده است به فرهنگ سبکسری می تازد.

پديده ای عام « دموکراسی» که امروز روی هر زبانی افتاده است، يک وجه مشترک سبکسری است.

يک عده از شبه روشنفکران ما با عجلهء تمام از کمونيسم به دموکراسی راه يافتند و آنها خيلی زود از واقعييت های خونبار سرزمين ما عبور کردند. اما صراحت سنگينی آن واقعييتها خونبار را احساس کرده و از اين عبور سبکبار تنفر دارد و در حقيقت شعر او بيان زخمی است که واقعييت افغانستان به وجود آورده است:



دلم گرفته شهر من مه ديو زاده فاجعه

شرر فگنده اينچنين به شهپر همايی ات

چه شد شکوه باورت، بهار عشق پرورت

که سر شکسته ميرسد خزان بينوايی ات

دلم گرفته شهر من سرود آن می شوم

سرود گريه می رسد به ديدهء فدايی ات

چه زخم هاست بر تنت چه قصه هاست بی منت

چه داغهاست بر دلم زدرد بی دوايی ات

( بسيط بی صدايی ـ ص ١ و۲)



يک عده يی از فرهنگيان ما برای تامين هويت ملی شان در گسترهء ماسکو ـ لندن ، سمنک و حليم ميپزند و از روی تفنن گپ هايی اندر باب تبعيد سر ميدهند و يا شعری دربارهء تبعيد ميگويند و از ورای آن خودشان را بزرگ جلوه ميدهند، ولی ليلا به اين هويت گرايی های سطحی نپرداخته، اگر شعری دربارهء غربت سروده، واقعييت غربت را در آن بازتاب داده، نه آنکه او خود را بزرگ جلوه دهد:



روزهايم خالی

شام هايم خالی

ميفشارد نفس غربت

حجم آيينهء هيچستانم را در خويش

زنده گی ميگذرد

از پس پنچره ها

و سرک ميکشد از روزنهء زندانم

( غربت ـ ص ۴۳ )



ليلا گاهی برای بيان حرفش از اعداد به حيث سمبول کار ميگيرد:



ما گم شده بوديم

ما گم شده بوديم

ما

در کوچهء پنجم گم شده بوديم

( گم شده گی ـ ص ١۵)



و يا :



گريز

گريز

ما، ميگريختيم

از پيچ پيچ کوچهء پنجم

بی اندک نگاهی به عقب

از باران وحشت

از سيلاب شب که در ما بود

ميگريختيم

از بيگانه گی

از آواره گی

می گريختيم

(گم شده گی ـ ص ١۸ و ١۹ )



در شعر مذکور، شاعر، کوچه و عدد « پنجم» را به حيث نماد استفاده کرده است « پنجم» يعنی آنچه در مرتبهء پنج واقع شده است. به پندار من اگر دوره ها و مرحله های سياسی کشور را بعد از فاجعهء ٧ ثور به کوچه ها تقسيمبندی نماييم، چنين نتيجه ميگيريم:

١ ـ دورهء تره کی و امين ( کوچه ء اول)

۲ ـ دورهء کارمل و اشغال کشور توسط ارتش سرخ ( کوچه ء دوم)

۳ ـ دورهء نجيب الله و بر آمدن ارتش سرخ ( کوچه ء سوم)

۴ ـ دورهء مجاهدين ( کوچه ء چهارم)

۵ ـ دورهء طالبان ( کوچهء پنجم)



اگر اين پندار درست باشد، مينگريم که شاعر از کوچهء پنجم ( دورهء طالبان) در گريز است. و « باران وحشت» و «سيلاب شب » خود نمادهايی هستند از وضع آن دوره.

از سوی ديگر اين « آواره گی» و « گمشده گی» بيانگر وضع عمومی ما است. ما آوره ترين ملت اين دنيا، گمشده گی عينی و ذهنی داريم.

يک موضوع ديگری در شعر ليلا صراحت نيز قابل درنگ ميباشد اين است که اگر ما از بالای بسياری از اشعار او نام شاعر را برداريم، کسی نميداند، که شاعر يک زن است. يعنی عناصری که خصلت زنانه گی داشته باشد، در اشعار ليلا کمتر راه دارند. در حالی که در شعر ديگر شاعران زن، مثلاً در شعر فروغ اين عناصر، عناصری که ذات زنانهء او پذيرای آنها است مثل: ماشين خياطی، ظرفهای مسی، مطبخ، جارو و ... راه دارند.



رويکرد ها:



١ ـ روبرتو خواروز، شعر و واقعييت، مترجم نهروز راهی ، انتشارات نويد، جرمنی، ١۹۹۰ م

۲ ـ همان اثر

۳ ـ مسعود کريم خانی، قناری در ميتافزيک کلمه، نشر باران، سويدن، ۲۰۰۲ م

۴ ـ ميلان کوندرا، هنر رُمان، مترجم همايون پور، نشر گفتار، تهران، ١۳۶٧ خ

۵ ـ همان اثر




__________________________________________

<برگشت به بالا><باز گشت به مقاله>