من پنجاه سال قبل در محلۀ کارته پروان در همین منزل (اشاره به منزل پدریاش) به دنیا آمدم. پدرم غلام محیالدین نام داشت و از قندهار بود و مادرم از پنجشیر. پدر و مادرم قبل از اینکه به کارته پروان بیاییم در ده افغانان کابل زندهگی میکردند. ما هفت خواهر و دو برادریم.
زمانی که هنوز دو سال داشتم، پدرم که مامور دولت بود، به قندهار تبدیل شد. صنف اول را در قندهار خواندم؛ اما بعداً پدرم از قندهار دوباره به کابل تبدیل شد و به دلیل مساله مکاتب مناطق گرم سیر و سرد سیر، دوباره صنف اول را در مکتب ابتداییه غازی ایوب خان کابل خواندم. این مکتب تقریبا دو صد متر از خانه ما مصافه داشت. دوران لیسه را در لیسه نادریه شامل شدم و در سال ١٣۵۵ از لیسه نادریه فارغ و بعد از امتحان کانکور به فاکولته طب کابل کامیاب شدم.
اگر از قبلهگاه مرحومم صحبت بکنم؛ ایشان بیشتر از ۴٠ سال در دولت تا مافوق رتبه خدمت کرده بودند. پس از تقاعد به حیث سناتور انتصابی در دوره آخر مشرانو جرگه ایفای وظیفه میکردند و بعد از کودتای داوود خان در سال ١٣۵٢ زمانی که شورا لغو شد، پدرم نیز خانهنشین بود.
از فاکولته تا دیار هجرت:
دوران مکتب را همیشه در کابل زندهگی کرده و مدت هفت سال، فاکولته طب را هم در کابل خواندم. در جریان تحصیل ما در فاکولته بود که کودتای هفت ثور به وقوع پیوست و پس از آن، اتحاد شوروی به افغانستان تجاوز کرد.
البته قبل از شمولیتم به فاکولته طب، علاقهمندی من به فاکولته ادبیات بود؛ اما در اثر تشویق خانواده و دوستان، رشته طب را انتخاب کرده و بعداً درس خود را در این رشته با اشتیاق دنبال کردم. در دوران فاکولته، اوضاع افغانستان تغییر کرد و یک وضعیت کاملاً تازه به میان آمد. ما حدود ٣٢٠ نفر همصنفی بودیم که در طول سالهای تحصیل دهها نفر از همصنفیهای ما سر به نیست شدند و دههای دیگر مهاجرت کردند و از افغانستان بیرون رفتند و یا هم به جبهات مجاهدین پیوستند. به یاد دارم زمانی که از فاکولته فارغ شدیم ١٦۵ نفر بودیم.
در دوران مکتب و بیشتر در دوران فاکولته، به ورزش علاقه داشتم، باسکتبال و پینگ پانگ را بیشتر دوست داشتم و در سایر ورزشها گاهی مشغول میبودم، باقی مشغولیتم مساله درس. در این دوران غیر از اعتصابات و تظاهراتی که از سوی محصلین صورت میگرفت، کدام فعالیت سیاسی نداشتم؛ اما در این فکر بودم - گاهی با همصنفیها مشوره میکردم - که آیا درس را ادامه دهیم و یا به جبهات مجاهدین بپیوندیم. تعدادی از دوستان پناهنده شدند؛ اما من درسهایم را ادامه دادم و در پایان تحصیل؛ یعنی تا این که در زمستان سال ١٣٦٢ از فاکولته فارغ شدم و چند ماهی در شفاخانه نور آموزشهای عملی را از سرگذشتاندم، در کابل ماند. دوره آموزش عملی را در بخش جراحی پیش بردم، بعد رشته چشم را انتخاب کردم و مدتی در شفاخانه نور به حیث داکتر ایفای وظیفه کردم.
بعد از چند ماه انجام وظیفه در شفاخانه نور، عزم مهاجرت به پاکستان نمودم؛ البته من تنها به پاکستان رفتم و خانوادهام در کابل ماندند. در پاکستان هم در یک شفاخانه چشم، بیشتر از یک سال را کار کردم.
بازگشت به وطن در سنگر جهاد:
در سال ١٣٦۴ از راه چترال به نورستان و پنجشیر آمده، شامل جبهه پنجشیر شدم. از پاکستان تا پنجشیر، فاصله حدود ١١ روز را پیاده و یا سوار بر اسپ طی کردم تا وارد جبهه پنچشیر شدم.
قبل از آمدن به جبهۀ پنجشیر، دوستان و تعدادی از اعضای خانواده اصرار داشتند که به غرب بروم و تحصیلاتم را در رشته طب تا سطح بالاتر ادامه دهم؛ اما تصمیم خودم این شد که به صف جهاد بپیوندم و در پهلوی مجاهدین در جبهۀ پنجشیر به حیث داکتر ایفای وظیفه نمایم.
پس از ورود به جبهۀ پنجیشر، با آمر صاحب شهید آشنا شدم. گذشته از آن قلباً به جهاد علاقهمند بودم، جهادی که تحت رهبری آمر صاحب شهید بود؛ البته پنجشیر ممیزاتی داشت که هم میدیدم و هم از مردم میشنیدم. عمدهترین ممیزۀ این جبهه این بود که در پهلوی اینکه مقابل اشغال، مبارزه و جهاد صورت میگرفت به درد و غم مردم نیز پرداخته میشد.
در کنار آن تصورات و برداشتهایی داشتم از نحوۀ فعالیت خود در آینده، بناً تصمیم گرفتم که به جبهۀ پنجشیر بپیوندم.
زمستان سال اول را در پنجشیر در قریهای به نام سفیدچهر سپری کرده و در آنجا با یک مقدار دوا و لوازم طبی که از کمیتۀ سویدن با خود آورده بودم، کلینیکی باز کردم. با استفاده از همان ادویه و وسایلی که در اختیار داشتم و تجربهای که از دوران آموزش عملی طب در رشته جراحی اندوخته بودم، به مداوای مجروحینی پرداختم که شامل مجاهدین و مردم محل بودند و همچنان اسرایی که ضرورت به طبابت میداشتند.
زمانی که در بخش طبی مشغول بودم، اوج اشغال قشون سرخ در افغانستان بود. در آن زمان بخشی از درۀ پنجشیر نیز تحت اشغال قرار داشت و آن بخش که آزاد بود مجاهدین در آنجا حضور داشتند. ما هم یک کلینیک داشتیم و این محل همیشه تحت بمباردمان قرارداشت. شدت این بمباردمانها، قابل مقایسه با جنگهای امروز نیست و قابل تصور هم نبود. بعضی روزها اصلاً مجال حرکت کردن به کسی داده نمیشد و از اول تا پایان روز همه جا بمبارد میشد. فقط در روزهای سرد و روزهایی که برف باری میبود مردم از بمباران مصون میبودند، باقی هر روز و هر لحظه خطر بمباران بود و در اثر این بمباران مردم محل و گاهی مجاهدین قربانی میشدند.
برای این که توانسته باشیم، خدمات صحی بیشتری برای مردم و مجاهدین ارائه بکنیم، چند تن از مجاهدین و مردم محل را که با سواد بودند، در بخش کمکهای اولیه صحی آموزش دادم که تعدادی از آنان بعداً زمینۀ ادامه آموزش در این رشته را در بیرون از کشور یافتند و شماری هم تجربیات دیگری کسب کردند. به گونه مثال تعدادی از آنان در حال حاضر دواخانه دارند.
باقی دوران را با آمر صاحب بودم. در آنزمان در پنجشیر و شمال افغانستان تشکیلاتی بود به نام شورای نظار که تحت چتر جمعیت اسلامی افغانستان و زیر نظر آمر صاحب شهید فعالیت میکرد. من هم در این تشکیلات، به عنوان دستیار با آمر صاحب همکار بودم.
قسمی که قبلاً ذکر کردم در جریان جهاد، در جبهات زیر فرمان آمر صاحب شهید، به مردم هم رسیدهگی صورت میگرفت. در آن وقت میدیدم که در جبهات پنجشیر کمیتههای مختلف وجود داشت: کمیتۀ صحی، کمیتۀ تعلیم و تربیه، کمیتۀ بازسازی، کمیتۀ فرهنگی و غیره. این خود یک نقطۀ جالب بود که ما علیالرغم اینکه در اوج جنگ قرار داشتیم، در این بخشها نیز رسیدهگی صورت میگرفت و این مساله به نظر من نقطه اعتلای سطح رهبری جهاد را نشان میداد.
از طرف دیگر، من اداره و نظام مردمی را به چشم خود میدیدم، مثلاً در یک قریه، شورایی مرکب از چند نفر وجود داشت که ترکیب آن شامل علما، افراد تحصیل کرده، فرماندهان جهادی و جوانان بود. اکثر تصامیمی که در این قریه گرفته میشد توسط همین شورا بود؛ به این معنا که از یکطرف تشکیلات اداری و از طرف دیگر، تشکیلاتی منتخب، در جبهات زیر فرمان آمر صاحب فعال بود. این مساله سبب شده بود که جبهات ما حمایت مردم را در طول سالهای بعدی با خود داشته باشد. مردم از یک طرف، همه چیز را از خود فکر میکردند و از طرف دیگر تشکیلاتی وجود داشت که به مردم خدمت و کمک میکرد.
همراه با یک مرد، یک همسنگر:
سالهایی که در کنار آمر صاحب شهید بودم، رفته رفته با شخصیت ایشان آشنایی پیدا کردم. به حیث یک مجاهد، به حیث یک مرد مسلمان، یک مجاهد بسیار دلیر، مردی که صاحب اندیشه بود و جهاد را یک مسؤولیت میدانست و در عین زمان به صلح میاندیشید و به آرامی مردم افغانستان فکر میکرد. آهسته - آهسته من با ایشان بیشتر آشنا شدم و این آشنایی با آمر صاحب بعدها شکل همکاری، همسنگری و رفاقت را به خود گرفت و تا آخرین لحظه ادامه پیدا کرد.
در زمان جهاد، چیزی را که متوجه شدم این بود که آمر صاحب نه تنها مصروف دفاع روزمره و چارهجوییهای جنگی بود؛ بلکه به آینده و آیندههای دور نیز میاندیشید و هر عمل و حرکتش جوانب مختلف را در بر میگرفت. این خود، تجربه خوبی برای من بود و در واقع این مدت را برای خود یک دورۀ آموزش پربار میدانم.
یک نکته جالب دیگر این که هر چند شرایط بسیار مشکل بود؛ اما از آنجا که ما میدانستیم در یک مسیر درست در حرکت هستیم، زندهگی برای ما خوش آیند بود.
آگاهی از فوت پدر:
در همان سال اولی که به پنجشیر رفتم؛ یعنی در سال ١٣٦۴ پدرم در کابل فوت کرده بود و من از آن آگاه نبودم.
در آن زمان رواج بود که مجاهدین هر ساله یک بار به مناطقی که نزدیک به خط طرف مقابل بود میآمدند، جایی که معمولاً رفت و آمد صورت میگرفت، خانوادهها از کابل میآمدند و مجاهدین از خانوادههایشان دیدن میکردند. یک سال بعد از فوت پدرم، من آمدم در قریهای به اسم مناره در جبلالسراج. شماری از اعضای خانوادهام به شمول مادر و خواهرانم هم آمده بودند، آنها گفتند که پدرم فوت کرده است. خوب، این وضعیت، دشواریهای همان زمان را نشان میدهد و در عین زمان ، خاطره دیگری هم از این وضعیت دارم: زمانی که مجاهدین از کوهها برای دیدن خانوادههایشان میآمدند، مردم شمالی خانههای خود را با فرش و ظرف در اختیارشان قرار میدادند، حتا این که خودشان به جاهای دور میرفتند و یا در یک اطاق در شرایط دشوار گذاره میکردند و خانههای باقی مانده را در اختیار مجاهدین قرار میدادند. این احساس نشان میداد که در یک حرکت، چطور همه مردان و زنان سهم دارند و این همه نشان دهندۀ آن بود که یک ملت چه قدر در یک آرمان شریک هستند و چه قدر به هم نزدیک شدهاند. این نویدی بود که اشغال، یک روزی به پایان میرسد و مردم سرنوشت خود را به دست خود میگیرند.
شوق شعر و ادب:
در دوران مکتب از ابتدا پدرم در بعضی از بخشها مثلاً در امور دینی از قرائت قرآن شریف تا ترجمه و تفسیر و صرف و نحو و فقه، من و تمام اعضای خانواده ما را درس میداد. در واقع این جزو برنامههای هر روزه ما بود. بعدتر، آثار ادبی مثل مثنوی معنوی و گلستان سعدی را در سالهای اول مکتب از پدرم آموختم و همین نقطه آغاز علاقهمندی من به ادبیات بود. فراموش نمیکنم که معلمی در لیسه نادریه داشتیم به نام محمداسمعیل خزایی که یک ادیب خوب بود، وی سبب تشویق من میشد؛ بعداً شنیدم که پس از کودتای هفت ثور زندانی و بعداً به شهادت رسید.
در زمان جهاد نیز برایم جالب بود، در اولین روزی که با آمر صاحب رو به رو شدم، یک تعداد دوستهای دیگر هم بودند - از جمله داکتر صاحب مهدی که یکی از شخصیتهای سیاسی افغانستان است - ما در مسیر راه با آمر صاحب در جایی توقف کردیم و چای نوشیدیم که بحث شعر و ادب آغاز شد. دیدم نه تنها آمر صاحب به شعر و ادب علاقهمندی دارد؛ بلکه از آن آگاه هم است. این موضوع برای من بسیار جالب بود، همین بود که بعدها با آمر صاحب هر وقتی که فرصت پیش میآمد - مثلا بعد از یک روز بسیار خسته کن و پر مشغله - در مورد شعر و ادب بحث میکردیم و کتاب حافظ - که همیشه نزد ما میبود - و همچنان دیگر کتب ادبی را میخواندیم. من از آن روزها خاطرههای شیرین بسیار دارم.
یک خاطره شیرین:
به یاد دارم وقتی را که چند نفر با هم، در یک شب مهتابی از یک پل - پل که میگویم منظورم از یک پلچک است که از دو چوب دستک ساخته شده بود - در منطقه ورسج میگذشتیم. آمر صاحب رو به ما کرده گفت: اشعاری که در باره مهتاب است بخوانید! همه چند بیت خواندیم. یک دوست که در آنجا حضور داشت و اسمش را نمیگیرم، گفت: من هم یک شعر میخوانم که در مورد مهتاب است و زمانی که شعرش را خواند در مورد آفتاب بود نه مهتاب. همه خنیدیدم و بسیار خندیدیم. این هم خاطرهای است که از آن روزها باقی مانده. این لحظات همیشه تکرار میشد تا زمانی که شبی که فردای آن آمر صاحب، شهید شد، شعرهایی از حافظ را همراه با دوستان که آن شب با ایشان یک جا بودند، میخواندند.
دوران حکومت مجاهدین:
اگر بگویم که دوران بسیار سخت و دوره بسیار دشوار زندهگی من همان چند سالی که در کابل بودیم، بوده است، مبالغه نکردهام.
سخنگوی وزارت دفاع:
در آنزمان سخنگوی و رییس دفتر وزارت دفاع بودم؛ البته گاهی هم جهت اجرای وظایف به شمال و غرب افغانستان به نمایندهگی دولت اسلامی افغانستان میرفتم؛ اما در طول مدتی که جنگهای پس از حاکمیت مجاهدین جریان داشت و آغازگر آن آقای حکمتیار بود و بعداً جنگ، شکل پیچیدهای به خود گرفت که خاطرات ناگواری را به همه مردم به همراه داشت، در کنار آمر صاحب بودم، چه در زمانی که در وزارت دفاع بودند و چه زمانی که از وزارت دفاع استعفا کردند.
وقتی به کابل آمدیم، بلافاصله از یک طرف، جنگ آغاز شد - گفتم که آغازگر جنگ کی بود - آمر صاحب شهید حدود یک ساعت در مخابره با آقای حکمتیار صحبت کرد و گاهی با نرمش و گاهی با جدیت مساله را مطرح کرد که عواقب جنگ چه خواهد بود؛ ولی متاسفانه با مداخله خارجیها جنگ آغاز شد و از سویی هم غرب که در دوران جهاد با افغانستان کمک کرده بود در مورد افغانستان بیعلاقه گردید.
من در همین دوران؛ یعنی در سال ١٣٧٢ عروسی کردم که محصول عروسی من سه دختر و یک پسر است. با خانواده در کابل زندهگی میکردیم تا وقتی که طالبان به کابل آمدند؛ اما وقتی که طالبان کابل را اشغال کردند، همراه با خانوادهام که شامل مادرم، خانمم و یک طفلم میشد، به پنجشیر رفتیم.
در مرحلۀ مقاومت، خانواده در ابتدا در پنجشیر تا مدت زیادی باقی ماند و بعدتر مجبور شدم آنها را به خارج (هندوستان) انتقال دهم و خودم به کارهایم ادامه دادم، که عمدتا در پهلوی آمر صاحب به حیث سخنگوی دولت اسلامی از جبهات مقاومت نمایندهگی میکردم.
معاونیت وزارت خارجه:
بعد از یک سال، مساله معاونیت وزارت خارجه مطرح شد، من به حیث معاون وزارت خارجه معرفی شدم و از آن زمان به بعد سفرهای زیادی به بیرون از افغانستان داشتم. در چهار جلسه مجمع عمومی سازمان ملل ریاست هیات افغانستان را داشتم و در یک جلسه به معیت پروفیسور برهانالدین ربانی رییس جمهور دولت اسلامی افغانستان در جلسه دو هزارۀ میلادی در مجمع عمومی سازمان ملل شرکت کردیم. در عین حال در پایتختهای کشورهای مختلف سفرهایی داشتم و میشود گفت که تقریباً نیمی از وقت خود را در داخل و اکثر اوقاتم را در خارج سپری مینمودم و به خاطر معرفی آرمان مقاومت و خطری که متوجه افغانستان بود تلاش میکردم. نقطه اصلی این تلاش این بود که پیام مقاومت و پیام مردم افغانستان را و خطری را که تنها متوجه مردم افغانستان نبود و تنها محدود به افغانستان نمیشد؛ بلکه یک خطر جهانی بود، در کنفرانسهای مختلف و جلسات متعددی که داشتیم به اطلاع جهانیان برساندم و همچنان با استفاده از فرصت در دیدار با افغانهای مقیم خارج، همیشه اوضاع افغانستان را تشریح کنم. در سالهای اخیر مقاومت، سرپرستی وزارت خارجه را نیز به عهده داشتم.
در این زمان با وجودی که پایتخت در دست طالبان بود همه سفارتهای افغانستان در خارج - به استثنای سه سفارت پاکستان، عربستان سعودی و امارات متحده عربی - تحت اداره دولت اسلامی افغانستان بود و در همه مجالس بینالمللی هیأت دولت اسلامی افغانستان به عنوان نماینده افغانستان حضور داشت؛ اما مشکل این بود که مسأله افغانستان تا یک زمانی، مشکل داخلی محسوب میشد و بعضاً هم دشمنان افغانستان این مشکل را یک مشکل قومی تبلیغ کرده بودند. به عنوان مثال اصطلاح "اتحاد شمال" اصطلاحی نبود که مسؤولین مقاومت انتخاب کرده باشند؛ بلکه اصطلاحی بود که از بیرون انتخاب شده بود و جنگی را که در افغانستان ادامه داشت و در واقع القاعده و تروریزم افغانستان را مرکز خود قرار داده بودند و از بیرون حمایت میشدند و طالبان هم برای سرکوب هویت مردم افغانستان فعال بودند، جنگ شمال و جنوب تعبیر کرده بودند.
وقت بسیاری را در برگرفت تا حقانیت این مساله در بیرون از افغانستان، در غرب و در امریکا درک شود، این فقط در سالهای آخر مقاومت بود که روحیه طور نسبی تغییر کرده بود.
ماموریتی که انجام نشد:
در همان ماه سپتامبر که آمر صاحب به شهادت رسید، قرار بود مجمع عمومی سازمان ملل برگزار شود. چون آمر صاحب سمت معاونیت ریاست جمهوری دولت اسلامی افغانستان را به عهده داشتند، برنامه ما این بود که ایشان به نمایندهگی از افغانستان در این نشست حضور یافته و سخنرانی کنند. قبل از آن در سفری که آمر صاحب به اروپا داشت یک پیام بسیار واضح در مورد این خطر جهانی که در افغانستان شکل میگرفت به دنیا داده شده بود.
همۀ این فعالیتها همزمان با چالشها، دشواریها و مشکلاتی بود که ناشی از این مساله میشد که تا یک زمانی در سطوح بالای ديپلوماتیک دنیا از دولت اسلامی افغانستان استقبال نمیشد؛ چون این دولت یک طرف جنگ، تلقی میشد؛ اما بعدها وضعیت در ارتباط به مقاومت تغییر کرد. اولین بار در ایالات متحده امریکا در ۵ سپتامبر ٢٠٠١؛ یعنی شش روز قبل از حادثه ١١ سپتامبر و چهار روز قبل از شهادت آمر صاحب، در جلسهای در واشنگتن به سطح معاونین وزارت خارجه، شورای امنیت و وزارتهای دفاع بحث کمک به مقاومت افغانستان میشد و این اولین بحثی بود که در آن سطح صورت میگرفت؛ اما متاسفانه این بحث دیر بود؛ زیرا بعداً حوادثی رخ داد که ما همه شاهدش هستیم.
چند روز قبل از شهادت آمر صاحب در سفری به آفریقای جنوبی رفتم. جلسهای بود که در مورد نژادپرستی و تبعیض نژادی از طرف سازمان ملل برگزار شده بود؛ البته این اولین کنفرانس به این سطح بالا در این مورد بود که من در آن شرکت داشتم. نلسن ماندیلا ریاست این اجلاس را به دوش داشت. از آن کنفرانس فارغ شده به دهلی به دیدن خانواده رفته بودم. قرار بود که نظر به هدایت آمر صاحب، سفری به فرانسه داشته باشم و با رییس پارلمان فرانسه به تاریخ ١٠ سپتامبر ببینم. رییس پارلمان فرانسه قرار بود که به روم رفته و با شاه سابق افغانستان دیدن نماید.
در دهلی بودم که ابتدا خبر زخمی شدن آمر صاحب و بعد خبر شهادت ایشان برایم رسید. بدون شک این تکان دهندهترین خبر برایم بود و دشوارترین لحظه زندهگیام. ابتدا که خبر جراحت برداشتن ایشان برایم رسید نخستین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که به سرعت باید زمینه انتقال ایشان به یک مرکز مجهز جراحی در خارج از کشور را میسر سازیم؛ اما به زودی خبر به شهادت رسیدن آمر صاحب را گرفتم و با سرعت با شماری از همراهان، عازم افغانستان شدم.
چون پروازهای مستقیم از دهلی به افغانستان نبود، از دهلی به ازبکستان و از آنجا شام ١١ سپتامبر به دوشنبه رسیدم. در حومۀ شهر دوشنبه، خبر تصادم هواپیماها به مرکز تجارت جهانی در نیویارک را شنیدم. در ابتدا این حادثه مبهم بود و فکر میشد یک تصادف و یا تصادم است؛ اما بعد معلوم شد که کار سازمان یافته بوده. اولین بار من تصاویر نیویارک را در نمایندهگی مقاومت در جوار سفارت افغانستان در دوشنبه دیدم. در حالیکه فکر و هوشم را شهادت آمر صاحب فرا گرفته بود تمام فکرم این بود که این کار - کار القاعده است.
آغاز یک مرحله دیگر:
در همان شب رفتم با زخمیهایی که در حادثه آمر صاحب زخمی شده بودند دیدن نموده و فردایش به افغانستان آمدم و با جناب پروفیسور برهانالدین ربانی، رییس جمهور دولت اسلامی افغانستان و سایر رهبران مجاهدین که در ولسوالی درقدر ولایت تخار جمع آمده بودند، دیدار کردیم. در آنجا من نظر خودم را گفتم که مساله ١١ سپتامبر کار القاعده است و طالبان شاید از این به بعد تحت فشار بیشتر قرار بگیرند. روزهای بعد، مراسم جنازه و تدفین آمر صاحب در پنجشیر برگزار شد. در این روزها در افغانستان بودم که امریکاییها، تماسهایی را برقرار کردند. بعدتر جریان مذاکرات سیاسی با تماسهای آقای لخدر براهیمی و فرانسیسک وندرل که هر دو در ملل متحد کار میکردند شروع شد. پس از آن سفری به داخل افغانستان داشتند و با رهبران مقاومت و دولت اسلامی افغانستان دیدارهایی انجام دادند. جلسات متعددی میان خود رهبران جهاد در افغانستان و دولت اسلامی صورت گرفت و نتیجه این شد که هیاتی به بن فرستاده شود به ریاست آقای محمد یونس قانونی.
زمانی که کنفرانس بن برگزار میشد، من در داخل افغانستان مذاکراتی را میان رهبران جهاد و قوماندانان پیش میبردم تا به یک راه حل سیاسی برسیم. خاطرات زیادی از آن دوران دارم که به فرصت، آن را بیان خواهم کرد؛ اما در کل، در پایان همه این تلاشها در افغانستان یک انتقال قدرت صلحآمیز آنهم در چهارچوب یک موافقتنامه سیاسی به پشتیبانی جامعه جهانی انجام شد که خودش یک نقطۀ عطف در تاریخ افغانستان تلقی شده میتواند.
پس از تشکیل اداره موقت، افغانستان از دوره انزوایی که داشت خارج شد و دروازههای جهان به رویش باز گردید. این حالت ایجاب یک حرکت فعال اصلاحی در دستگاه ديپلوماسی کشور را میکرد. همانطوری که همه زیربناها و اداره افغانستان از اثر جنگ متاثر شده بود، وزارت خارجه افغانستان هم در اثر جنگها به حالت ناگواری افتاده بود، شاید تصورش مشکل باشد که وزارت خارجهای که از طالبان باقی مانده بود چه وضعیتی میتوانست داشته باشد؟
ایجاد یک تیم کاری در وزارت خارجه و تجدید نظر در نمایندهگیهای سیاسی در خارج از افغانستان که بتواند دیپلوماسی افغانستان را تمثیل کند، آنهم در حالی که شرایط تازهای پدید آمده بود - که هیچگاهی افغانستان، حتا در دوران صلح - با چنین شرایطی بر نخورده بود، از اولویتها بود.
در این دوران همه کشورها، دولت جدید افغانستان را به رسمیت شناختند و نمایندهگیهای سیاسی افغانستان در اکثر کشورهای منطقه و جهان فعال شد. سفرهای رسمی مقامات حکومت مؤقت و بعدا حکومت انتقالی و منتخب به خارج و برعکس سفرهای مقامات کشورهای خارجی به افغانستان صورت میگرفت. همزمان با این، حضور نیروهای خارجی در افغانستان و حضور کشورهایی در همسایهگی افغانستان که پس از جنگ سرد در شرایط ویژهای قرار داشتند،ایجاب حفظ یک موازنه در روابط با همسایهگان و بالاخره حفظ ادامه پشتیبانی جامعه جهانی از پروسه سیاسی و بازسازی افغانستان را میکرد که بار سنگینی بود که وزارت خارجه باید بخشی از اینها را متحمل میشد.
در پهلوی آن، در پروسه دولتسازی در آنزمان، ما نقش خود را داشتیم و در آمدن لویه جرگه اضطراری و قانون اساسی به حد خود فعال بودیم و نقش ایفا کردیم.
مدتی بعد از نخستین انتخابات ریاست جمهوری، آقای رییس جمهور کرزی تصمیم گرفت تا در کابینه تغییراتی وارد نماید؛از جمله تعیین آقای دکتور اسپنتا به حیث وزیر خارجه جمهوری اسلامی افغانستان. برای من پیشنهادات دیگری در سطح کابینه داشتند که از قبول آن معذرت خواستم.
بعد از این دوران در کنفرانسهایی که در رابطه به افغانستان دایر شده است، سهم میگرفتم در بنیاد مسعود شهید که یک بنیاد خیریه است سهیم بودم و به حیث سکرتر جنرال این بنیاد کار کردهام، در جرگه امن از من تقاضا شد که ریاست هیات افغانی شامل این جرگه و همچنان ریاست این جرگه را به عهده بگیرم؛ اما تغییر وضعیت سیاسی - نظامی و تغییر رهبری دولتی در پاکستان، این روند را مشکلتر ساخت.
در این زمان همچنان خواستم جبران مافات شود. مثلا رابطه نزدیکی که در گذشته با مردم داشتم در طی سالهای مقاومت و دوره وزارت خارجه به دلیل مشغولیتهای کاری کمتر شده بود، که به تامین دوباره آن تلاش کردم و بالاخره وضعیت در کشور به گونه ای شد که به کارزار انتخابات ریاست جمهوری وارد شدم.
جبهۀ ملی