جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

محمداختر خان

محمداختر خان (زادۀ درسال ١٢٦۵ خ - درگذشت ١٢٩٨ خ)، يکی از چهره‌هایِ شاخص در ميان مخالفان سرسخت استعمار انگليسی‌ها به‌شمار می‌رفت که در اثر سوءقصد نافرجام عليه شاه امان‌الله اعدام شد.

زندگينامه

محمداختر فرزند ارشد ناظر محمدصفر امین‌الاطلاعات بود که در سال ١٢٦۵ خورشيدی در خاندانی سرشناس در شهر کابل زاده شد. دوران کودکی را تحت مراقبت‌های پدرش و در دامان پر مهر مادرش سپری کرد. نخستين آموزش را با خواندن قرآن در مکتب‌خانه سنتی يا مسجد آغاز کرد؛ سپس به فراگيری زبان و ادبيات فارسی دری و مقدمات دروس عربی، صرف و نحو، حکمت و منطق نزد فضلای آن عصر ادامه داد؛ رفته رفته کتاب‌های کلاسيک فارسی دری را که در آن زمان متداول بود، چون: گلستان و بوستان سعدی، کلیله و دمنه، یوسف زلیخا، کليات حافظ شیرازی و ... فرا گرفت و در ايام جوانی به آموختن زبان انگليسی نيز پرداخت.[۱]

"ظفر حسن آیبک" در کتاب خاطرات خود زير عنوان "افغانستان از سلطنت امیر حبیب‌الله خان تا صدارت سردار محمدهاشم خان" که فضل‌الرحمن فاضل به فارسی برگردان کرده است، در صفحۀ ١٢١ چنین می‌نویسد:

    " در دوران اقامتم در آن خانه[٢]، مرحلۀ آموزگاری من آغاز یافت. محمداختر پسر ناظر محمدصفر که وظیفه "امین الاطلاعات" را بر دوش داشت، همراه با یک کاتب نوجوان دفترش که میر غلام‌محمد نامیده می‌شد و بعدها در سفارت افغانستان در پاریس به حیث سکرتر اجرای وظیفه می‌کرد، جهت آموختن زبان انگلیسی نزد من آمد.

    چون قلعه از دفتر محمداختر بسیار فاصله داشت، از همین‌رو محمداختر برای سواری من هفته سه روز اسپش را به دست بیطار خویش می‌فرستاد تا جهت درس نزد آنها بروم"[٣]

به گفتۀ مير غلام‌محمد غبار محمد اختر و خاندانش دارای استعداد ادبی و سياسی بودند و از مخالفان سرسخت استعمار انگليسی‌ها به شمار می‌رفتند.[۴]

پدرش یگانه فرزند مجاهد بزرگ محمدیوسف فرزند محمداعظم خان چترالی بود که از تهاجم استعمار انگلیس جان به‌سلامت برد و در شهر کابل سکونت اختيار کرد. در زمان امير عبدالرحمن خان مهردار سلطنتی بود[۵] و در زمان امير حبيب‌الله خان، لقب "امین‌الاطلاعات" به او اطلاق‌ مى‌شد.

در آغاز سلطنت شاه امان‌الله، باز هم به گفتۀ غبار، هر جايی که مخالفت با سلطنت او احساس می‌شد، سربازان محلی به‌طرفداری شاه جديد دخالت می‌کردند. بنابراين، از آنجايی که ناظر محمدصفر خان، والی قطغن، از هواداران نائب‌السلطنه نصرالله خان (عموی شاه) بود و به‌نام او بيعت جمع‌آوری می‌کرد، از جانب نظاميان معزول و دستگير و تحت‌الحفظ به کابل فرستاده شد.[۶]

پس از آن، در ٨ مارچ ١٩١٩ م. نائب‌السلطنه که امير امان‌الله خان او را رقيب قوی خود تلقی می‌کرد، دستگير و در "خانۀ فوقانی دروازۀ حرامسرای کلان ارگ" معروف به "جرثقيل" زندانی شد.[٧]

چندی بعد، در کابل شايعه شد که نائب‌السلطنه در محبس با دشنام، تعذيب و شکنجه دولت روبرو است. اين تبليغات در طرفداران نائب‌السلطنه طوفانی از هيجان بر پا کرد. يکی از اين طرفداران او، محمداختر خان بود که باری پدرش نيز - چنان که گفته شد - به سبب هواداری از نائب‌السلطنه زندانی شده بود.

محمداختر خان، همانطوری که غبار در کتاب "افغانستان در مسير تاريخ" می‌نويسد، دهباهشی سراوسان حضور امير حبيب‌الله خان بود که وقتی برادرش محمدانورخان بسمل جز مشروطه‌خواهان وارد زندان ارگ شد، او نيز از خدمت طرد گرديد. اما نايب‌السلطنه محمداختر خان را در آغوش گرفت و جز مصاحبين خود قرار داد و بعدها او را به‌جای پدرش "امين‌الاطلاعات" گماشت و امور سرحدات آزاد افغانستان را نيز به او واگذار شد. زمانی که شاه ‌امان‌الله به قدرت رسيد، عليرغم آنکه محمدانور بسمل (برادر محمداختر خان) طرفدار رژيم مترقی او بود، خاندان او را - به سبب حمايت از سردار نصرالله خان - از خدمات دولتی عزل کرد.

در جريان اين حوادث بود که ناگهان يک نفر مسلمان هندی به نام ملا عمادالدين به اشارۀ انگليسی‌ها از پيشاور وارد کابل شد. غبار اشاره‌ای به اهداف ملا عمادالدين در کابل نمی‌کند. اما از قراين چنين بر می‌آيد که او دو هدف خاص را دنبال می‌کرد. اول آن که هرچه بيشتر ميان طرفداران سردار نصرالله خان و شاه امان‌الله شکاف ايجاد کند تا سبب ضعف دولت نوپای امانی گردد و دو ديگر اينکه محمداختر خان را که در سرتاسر سرحدات آزاد مشهور بود و يکی از مخالفان سرسخت انگليسی‌ها محسوب می‌شد، از ميان بردارد.

او که به گفتۀ غبار فرد زرنگ و چالاک بود، بطور کتبی خود را در خدمت جاسوسی افغانستان گذاشت و مدتی هم مجانی خدمت کرد تا طرف اعتماد دولت افغانستان قرار گرفت. وی آنقدر فعال بود که بزودی با کارکنان محکمه اطلاعات و محمداختر خان و حتی سردار عين‌الدوله و شاه امان‌الله آشنا گرديد. در اين مدت، به‌تدريج محمداختر خان را به اين خيال واداشت که در افغانستان بيکار نشستن بی‌فائده است، بايستی به سرحدات آزاد رفت و در آنجا فعاليت کرد. اما همين که محمداختر خان آماده شد تا نظريات او را بپذيرد، مسئله‌ی ستم شاه امان‌الله را بر نائب‌السلطنه پيش کشيد و پيشنهاد تشکيل يک جمعيت سری را داد. سرانجام محمداختر خان به تشکل اين جمعيت با ترکيب زير پرداخت:

    ملاعمادالدين؛ غلام حيدر سرحدی؛ عبدالرحيم خان از خانوادۀ سعدالدين خان قاضی‌القضات که در عهد امير حبيب‌الله خان سرکردۀ رباط‌های کشور بود و در آن زمان از کار برکنار شده بود؛ عبدالله، غلام بچۀ نائب‌السلطنه؛ محمدامين پسر محمدعمر خان محمدزايی؛ سردار محمدمحسن محمدزايی؛ سردار محمدکريم خان محمدزايی؛ ميرزا محمدعلی خان تايب، شاعر شيوا و از بستگان دربار نائب‌السلطنه و حافظ محمداکبر خان فارغ شاعر و کتابدار سردار عزيزالله خان پسر نائب‌السلطنه.

مرام جمعيت سری کشتن شاه امان‌الله و در نتيجه نجات دادن نائب‌السلطنه بود. محمداختر خان رياست اين جمعيت را بر عهده داشت؛ وظيفۀ خبررسانی به ملا عمادالدين سپرده شد و غلام‌حيدر سرحدی داوطلب کشتن شاه گرديد. محمداختر خان يک تفنگ يازده تير انگليسی و مبلغ دو هزار روپيه به غلام‌حيدر بخشيد و به هر يک از اعضای جمعيت يک تفنگچه (هفت تير) داد.

اما سردار محمدکريم خان محمدزايی که پدرش (سردار محمداکبر خان) او را از اين کار منع کرد، از جمعيت سر بتافت و دگرباره در جلسه‌های آن حاضر نشد. همين سان، دلو (دلاور) خان پنجشيری، ميرزا محمدعلی خان نائب و محمداکبر خان فارغ، از توافق بر سر کشتن شاه سرباز زدند و از آنجايی که اين سه نفر اخير از دوستان صميمی محمداختر خان بودند، خود او را نيز مانع از اين کار شدند. اما نصايح آنها سودی نداشت و آنها از جمعيت کنار کشيدند.

سرانجام، لحظه‌ای موعد فرا رسيد و عمادالدين خبر داد که روز جمعه شاه به پغمان می‌رود. بنابراين، غلام‌حيدر، عمادالدين، عبدالرحيم و چند تنی ديگر، پل قرغه را تخريب کردند و خود آنها در مزرعه جوار پل در لابلای کندم‌ها موضع گرفتند. در نيمۀ روز موتر (ماشين) بزرگی ظاهر شد و در نزديکی پل ويران شده توقف کرد. تروريست‌ها به گمان آنکه سربازان محافظ شاه هستند که می‌خواهند پل را تعمير کنند، در انتظار رسيدن شاه ساکت نشستند. شجاع‌الدوله خان امين‌العسس و عبدالحميد خان کميدان به سربازان دستور دادند که اطراف پل و مزرعه گندم را محاصره کنند. در اين هنگام که عبدالرحيم می‌خواست از مزرعه خارج شود، با سربازی مقابل می‌شود و به او شليک می‌کند، اما خود او با آتش تفنگ سرباز ديگر به زمين می‌افتد. شجاع‌الدوله که شاهد اين ماجرا بود، فرياد زد که "برادرها نترسيد، بيايد باهم گفتگو کنيم. ما می‌خواستيم پغمان برويم، اما پل را ويران يافتيم، توقف کردم و شما بی‌سبب بر ما آتش کرديد. اگر با کسی دشمنی داريد، بگوييد، من امين‌العسس هستم و شما را حفظ می‌کنم."

تا آن زمان سربازان تمام مزرعه را محاصره کرده بودند و تروريست‌ها نه راه فرار داشتند و نه توان مقابله. به ناچار تسليم شدند. سربازان آنها را خلع سلاح کردند و به زندان کوتوالی فرستادند.

محمداختر خان، رئيس جمعيت، عصر همان روز از دستگيری دوستان خود اطلاع يافت. با آنکه تدارک فرار او از پيش مهيا شده بود و می‌توانست با ناظر خود دلو خان پنجشيری از راه پنجشير و قطغن، آمودريا را عبور کند و به ماوراءالنهر برود، اما او به دلو خان گفت: "من فرار نخواهم کرد؛ زيرا دوستان و خانواده‌ام به جای من تباه خواهند شد."

همان شب بازجويی از دستگيرشدگان آغاز شد. ملا عمادالدين در استنطاق گفت: "من جز متهمان نه بلکه خادم شاه هستم و قبل از ماجرا نوشته‌يی به کوتوالی سپرده‌ام، که لطفاً خوانده شود."

امرالدين خان که در زمان امير حبيب‌الله خان از هند به افغانستان آمده و در شمار مشروطه‌خواهان اول زندانی شده بود و شاه امان‌الله خان او را رها ساخت و اينک يکی از کارمندان کوتوالی بود، گواهی کرد که آن نامه به او رسيده است. او افزود: "اما چون روز تعطيل بود و اعلحضرت خارج از شهر تشريف داشتند، نوشته نزد من ماند."

شاه، نامه را خواست و ديد که در آن ملای هندی چنين گزارش کرده بود:

    "من از چندی به اين طرف به شبهه افتاده بودم که يک دسته خانين در صدد سوءقصدی اند و من مصروف کشف آن شدم. امروز جمعه صبح کشف کردم که آنها به غرض اجرای سوءقصد به پغمان می‌روند. چون فرصت تنگ بود، اين نوشته را فرستادم که به حضور اعليحضرت تقديم شود. خود من به اين خدمت مهم رفتم و چون روز جمعه است و دواير مسدود، اين خط (نامه) را برای امرالدين خان فرستادم که برساند."

شاه خوش‌باور که ملا را جاسوس خود می‌پنداشت، نامه‌ای او را تصديق نمود و دستور رهايی‌اش را صادر کرد. وقتی ملا رها شد از کابل رفت و برای هميشه غيب‌اش زد. اما در عوض تمام اعضای جمعيت سری و حتی کسانی که به قرغه نيز نرفته بودند، دستگير و روانه زندان شدند.

در اين ميان، تنها محمداختر خان، رئيس جمعيت، که صبح زود به خانه دلو خان رفته بود و انتظار واکنش حکومت را می‌کشيد، هميکه متوجه شد پليس دق الباب می‌کند، هفت تير را به شقيقه راست خود گذاشت و آتش کرد. گلوله از چشم چپ‌اش خارج شد. او که مرد مغرور بود، به دلاور خان گفت: "خاموش باش! من برای آن که در محبس و استنطاق توهين نشوم، خودم را کشتم." اما محمداختر خان نمرد و توسط پليس به کوتوالی انتقال يافت و به حکم شاه به بيمارستان فرستاده شد.[] اما روايت خانوادۀ محمداختر خان با گزارش شادروان غبار در اين مورد اندکی متفاوت است. محمدحيدر اختر از زبان پدرش (پسر محمداختر خان) که او هم واقعه را از ناظر محمدصفر خان شنيده بود، نقل می‌کند:

    "محمداختر خان همراه با دلاور خان پنجشيری مشهور به دلو خان در خانۀ او در گذر سیک‌بچه‌ها انتظار نتيجۀ عمليات سوءقصد را می‌کشيد. اما زمانی که از ناکامی سوءقصد خبر شد، می‌توانست فرار کند، ولی بخاطر حفظ جان خانوادۀ خود فرار نکرد. در اين ميان، ناظر محمدصفر خان از واقعه اطلاع يافت و به سرعت با گادی (کالسکه) از باغبان کوچه به سوی خانۀ دلاور خان حرکت کرد. وقتی به آنجا رسيد، در را دق‌الباب ‌کرد. دلاور خان در را برويش باز نمود. محمداختر خان در بالاخانه بود، همین که صدای پدر را شنيد، نتوانست با پدر مقابل شود. بنابراين، اقدام به خودکشی کرد. اما از مرگ نجات يافت و پس از آن آدمهای کوتوالی برای دستگيری محمداختر خان سر می‌رسند. آنها هر سه نفر را دستگير می‌کنند."[يادداشتهای محمدحيدر اختر؛ دکتر سيد حشمت‌الله حسينی می‌گويد که اين خانه متعلق به مير علم خان پنجشيری (مشهور به اسب‌سوار) بود که پدربزرگ مادری او می‌شد. مير علم خان حاکم مزارشريف و برادر بزرگ دلاور خان پنجشيری بود. دکتر حسينی می‌افزايد، او هم همين داستان را از زبان مادر خود که در آن زمان دختر جوان و شاهد عينی اين واقعه بوده، شنيده است.]

پس از چند روزی بازجويی از متهمان پايان يافت، آنها با پرونده‌های‌شان برای تعيين مجازات به حضور شخص شاه پيش شدند. در اين جمع، تنها از محمداختر خان به سبب زخم چشم او بازجويی به عمل نيامده بود. شاه، محمداختر خان را خواست و شخصاً از او بازجويی کرد. شاه پرسيد:

  • خوب اختر جان می‌دانم که دروغ نمی‌گويی. بگو بيبينم، از اين اقدام خود چه منظوری داشتی؟

شاه می‌خواست اشاره‌ای به نايب‌السلطنه شود. اما محمداختر خان که مطلب را درک کرده بود، پاسخ داد:

  • اعليحصرت اين اقدام من سبب مشخصی نداشت، جز آنکه دلم می‌خواست، چنين کنم.

شاه لبخند تلخی زد و پرسيد:

  • اگر شما رها شويد و باز فرصتی پيش آيد، نسبت به من چه خواهيد کرد؟

اختر خان پاسخ داد:

  • اعليحضرت می‌دانند زندگی نزد من ديگر ارزشی ندارد و اگر زنده بمانم و دستم برسد، باز شما را خواهم کشت.

شاه پرسيد:

  • در باب رفقای خود چه می‌گوييد؟

چون هنوز چشمان محمداختر خان بسته بود و نمی‌دانست چه کسانی دستگير شده‌اند، پرسيد:

  • مقصود شاه از کدام رفقای من است؟

شاه گفت:

  • مثلاً دلو خان (دلاور پنجشيری)

محمداختر خان بيان داشت:

  • وقتی او را دعوت کردم، رد کرد و مرا نيز مانع شد. ولی بازهم من با او موافق نشدم.

شاه پرسيد:

  • حافظ محمداکبر خان چطور؟

پاسخ داد:

  • او هم مانند دلو خان نظر مرا رد کرد.

شاه گفت:

  • اين غلام‌حيدر را از کجا پيدا کردی؟

جواب داد:

  • او را برای آن آوردم که نشانچی ماهر است و هدف را خطا نمی‌کند.

شاه پرسيد

  • در باب محمدکريم چه می‌گوييد؟

پاسخ گفت:

  • او در اول به جمعيت ما عضو شد...

هنوز سخن محمداختر خان تمام نشده بود که سردار محمدکريم خان دخالت کرد و گفت:

  • محمداختر خان بد می‌کند (درست نمی‌گويد) ...

شاه حرف او را بريد و فرمان داد او را تنبيه کنند. سپس سئوال خود را از محمداختر خان تکرار کرد. محمداختر خان جواب داد:

  • بعدها محمدکريم خان جمعيت را ترک کرد و دوباره نزد من نيامد.

شاه گفت:

  • در باب ميرزا محمدعلی خان چيزی نگفتيد؟

اختر خان توضيح داد:

  • وقتی ميرزا را دعوت کردم، رد کرد و مر هم دوستانه منع کرد. ديگر بين ما در اين باره هرگز گفتگو نشد.

در اين هنگام ميرزا محمدعلی خان هم از خانه‌اش آورده شد. شاه از او پرسيد:

  • وقتی محمداختر خان شما را بر ضد من دعوت به اقدام کرد، شما چه کرديد؟

ميرزا با کمال خون سردی پاسخ داد:

  • رد کردم.

شاه گفت:

  • وقتی شما از قصد کشتن من آگاه شديد، چرا به من اطلاح نداديد؟

ميرزا بی‌درنگ پاسخ گفت:

  • من به پادشاه خيانت نکردم و دعوت آنها را نپذيرفتم. ولی نخواستم به دوستان خود نيز خيانت کنم.

محمداختر خان متحير بود که چرا شاه در مورد ملا عمادالدين و محمدحسن محمدزايی نپرسيد! او به درستی نمی‌دانست که اين دو تن از جاسوسان شاه بودند و آنها بودند که سوءقصد عليه شاه را گزارش کردند. شاه هم پس از لحظه‌ای سکوت دستور داد:

    محمداختر خان، غلام‌حيدر خان، دلو خان، ميرزا محمدعلی خان نايب، عبدالله خان غلام‌بچه و محمدامين خان پسر سردار محمدعمر خان اعدام شوند. حافظ محمداکبر خان بخاطر پدرش حافظ مجذوب و عبدالرحيم خان بخاطر پدر بزرگش قاضی‌القضات از اعدام معاف هستند. محمدانور بسمل برادر محمداختر خان محبوس شود و تمام دارايی خانواده آنها ضبط گردد. محمدکريم خان محبوس شود و خانواده‌اش در غزنی تبعيد گردد.

اين حکم اجرا شد و محکومان به اعدام به تپۀ شيرپور برده شدند تا به دهن توپ بسته و معدوم شوند.

محمداختر خان با چشمان بسته صدا زد: "دلو خان کجا هستی؟" دلاور خان پاسخ داد: "کنارت هستم رفيق، مانند گذشته که در کنارت بودم". محمداختر خان گفت: "خوب است، بايد چنين می‌بود".

لحظه‌ای بعد توپ‌ها به صدا درآمدند و در دم بدن آنها پاره پاره شد. هرچند راه آنها، راه درستی برای ویرانی کاخهای ستم‌شاهی نبود. اما، تکه پاره‌هايی بدن آنها، مهر تأييد بود بر وحشی‌گری‌های استبداد دورۀ امانی.

ســـرانجام، محمداختر خان در ســال ١٢٩٨ خورشيدی، که ٣٣ سال داشـــت، بدون صــدور حکم عادلانه از طرف محکمه عدلی، فقط به دســتور شـفاهی شاه امان‌الله خان غازی، در تپۀ شــيرپور کابل به دهن توپ بســته و پرونده‌ی زندگی او مختومه اعلام شــد.[۲۱]


يادداشت‌ها



يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامۀ آريانا توسط مهديزاده کابلی با همکاری آقای محمدحيدر اختر برشتۀ تحرير درآمده و تصوير شادروان محمداختر خان نيز توسط آقای محمدحيدر اختر ارسال شده است.



پی‌نوشت‌ها


[۱]- برگرفته از: يادداشت‌های محمدحيدر اختر، نوه‌ی شادروان محمداختر خان
[۲]- مقصود نویسنده از آن خانه، قلعه ناظر محمدصفر خان در نزدیکی باغ بالا است. (محمدحيدر اختر)
[۳]- آیبک، ظفرحسن، افغانستان از سلطنت امیر حبیب‌الله خان تا صدارت سردار محمدهاشم خان، برگردان از فضل‌الرحمن فاضل، ص ١٢١
[۴]- افغانستان در مسير تاريخ، ج ١، ص ٧۴٦
[۵]- همان‌جا، ج ١، ص ۶٩٩
[۶]- همان‌جا، ج ١، ص ٧۴۴
[٧]- همان‌جا، ج ١، ص ٧۴۴
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱٣]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱٦]-
[۱٧]-
[۱٨]-
[۱٩]-
[۲٠]-
[۲۱]- برگرفته از: يادداشت‌های محمدحيدر اختر


جُستارهای وابسته





منابع


غبار، مير غلام‌محمد، افغانستان در مسير تاريخ، جلد اول، قم-ايران: پيام مهاجر، چاپ دوم - اسد ١٣۵٩
آیبک، ظفرحسن، افغانستان از سلطنت امیر حبیب‌الله خان تا صدارت سردار محمدهاشم خان، ترجمۀ فضل‌الرحمن فاضل، آلمان: ادارۀ روابط فرهنگی سفارت کبرای دولت اسلامی افغانستان، چاپ دلو ١٣٧٩ فبروری ٢٠٠١ میلادی



پيوند به بیرون