جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

محمد اسماعیل سودا؛ شاعر گمنام

محمد اسماعیل سودا

شاعر گمنام

نـوشـــته: محمدحيدر اختر
(هامبورگ - آلمان)


محمداسماعیل سودا شاعر گمنام درد دیده ولی آزاده افغانستان در سال ١٢٨٦ هجری شمسی برابر به ١٩٠٨ میلادی در باغ نواب شهر کابل دیده به جهان گشود. پدرش ناظر محمدصفر که به حیث امین‌الاطلاعات امیر حبیب‌الله خان مصروف کار بود با نایب‌السلطنه سردار نصرالله خان نزدیکی بیشتر داشته و از جمله مصاحبان خاص‌اش به‌شمار می‌رفت

سودا بعد از سپری نمودن دوره کودکی تعلیمات ابتدایی را در مدرسه خانگی واقع "چهل در" خان‌آباد تعقیب نموده و در اوایل سلطنت امیر امان‌الله خان غازی باگذرندان امتحان سویه به صنف سوم مکتب "اتحاد" خان‌آباد شامل گردید و تا صنف پنجم درس خوانده و در سال ١٣٠٠ هجری شمسی برای ادامه تحصیل به آلمان فرستاده شد نسبت مریضی که عاید حالش بود به تحصیلات خویش ادامه داده نتوانست به وطن عودت کرد چون به لسان آلمانی تسلط یافته بود به حیث ترجمان در تعلیم‌گاه حربی وزارت دفاغ وقت شروع به کار کرد.

محمداسماعیل سودا، این شاعر شیوا ولی گمنام به تاریخ بیست عقرب ١٣١١ هجری شمسی به بهتان قتل نادرخان در زمان صدارت هاشم خان در زمره سایر اعضای فامیل راهی زندان شد و بعد از سپری نمودن شش سال در زندان‌های ارگ شاهی و محبس دهمزنگ در سال ١٣١٧ به اثر مریضی توبرکلوز در زندان خوفناک دهمزنگ دیده از جهان بست از همین سبب است که تا امروز در بین جامعه فرهنگی و مردمش گمنام و ناشناخته باقی‌مانده و حتی نمی‌توان نامش را در جمله شاعران معاصر کشور در کتب تذکره‌نویسان سراغ نمود چه رسد به این که به نمونه کلام و سبک شعری‌اش جزی‌ترین معلومات در دست علاقمندان شعر و ادب قرار گرفته باشد.

سودا از آوان نوجوانی با محیط فرهنگی و سیاسی که در خانواده ناظر صفر وجود داشت با برادران بزرگش محمدانور بسمل و محمدابراهیم صفا علاقمند مسایل فرهنگی و سیاسی گردید با اشعار ابوالمعانی بیدل آشنا گشت و به مطالعه آن پرداخت و بعداً با اشعار و سروده‌های شاعران چون حافظ شیرازی، مولانای بلخی، سنایی غزتوی و طالب نیز آشنایی بهم رسانید گدشته از آن ادبیات کلاسیک زبان فارسی دری را مورد مطالعه قرار داد و نرم نرمک به شعر گفتن نیز آغاز نمود

محمداسماعیل سودا را می‌توان شاعر غزل‌سرا نامید زیرا پیش از همه به غزل توجه زیاد داشته و دنباله‌رو بزرگانی چون حضرت ابوالمعانی بیدل، حافظ شیرازی و طالب بوده که آثار جاویدان‌شان بر تارک فرهنگ باستانی کشور ما می‌درخشند. گرچه سودا خویش را شاگرد محمدابراهیم صفا می‌گوید و نمی‌خواهد در حضور وی لاف سخندانی زند. جنانچه خود گوید:

    نه آخر اوستاد تست (سودا) بی‌حیایی بس
    زنـی لاف ســخندانی در بـزم (صــفا) تا کـی

و یا

    با (صفا) نتوان طرف گردید (سودا) هوش‌دار
    بازگـو ای کمـتریـن دردی کــش جـام تـو مـن

سودا با الهام از اندیشه‌های طالب، طالب را استاد سخن می‌داند و می‌گوید:

    هــر کــه دیــدم دعــوی شــــیوا بیــانی مــی‌کــنـد
    باز گو (سودا) چو (طالب) در سخن استاد کیست

اسماعیل سودا از جوانی تا دم مرگ مشکلات فراوانی را بر دوش کشیده و زندگی سی و یک ساله‌گی وی پر از درد و غم و اندوه بوده است از یک سو بیماری مهلک توبرکلوز و از جانب دیگر فضای وحشتناک زندان و بی‌سرنوشتی وی را مایوس ساخته و هیچ آرزویی برایش نمانده بود:

    کــی آرزوی ســــــیر گلســــــتان کــنــد دگــر
    (ســودا) ز اشــــک دامن خــود لالــه زار کــرد

و یا

    زمین و آســمان جوش محبت می‌زند (سودا)
    مرا بنگر که عمر خویش صرف درد و غم کردم

از اسماعیل سودا صرف یک مجموعه‌ای شعر زير عنوان "بياض سودا" در دست است که در سال ١٣٨٠ هجری شمسی به اهتمام محترم کلیم‌الله ناطر به تیراز پنجصد جلد در پشاور پاکستان اقبال چاپ یافته و شامل چهل و هفت پارچه غزل دو مخمس یک قطعه یک قصیده و یک مثنوی می‌باشد.

به یقین کامل می‌توان گفت که این اشعار منتشر شده تمامی سروده‌های این شاعر شیوا و جوان مرگ نمی‌باشد و با دریغ و درد که بسیاری از سروده‌هایش به اشکال گوناگون از نزد اعضای خانواده‌اش که همه در عقب میله‌های زندان هاشم‌خانی جوانی را به پیری رسانیدند، از دست خارج شده و صرف در یک جلد کتابچه جیبی تعدادی از اشعار وی موجود بود که آقای کلیم‌الله ناظر آن را صادقانه و صمیمانه خدمت علاقمندان شعر و ادب پیشکش نموده است

روانش شاد باد

از اوست:

    امــروز بــاز دیــده گــریــانــــم آرزو ســــــت
    طبعی چــو زلــف یـار پریشـــانم آرزو ســت
    اخگـر صــفت ز ســـوز جگـر خاک گشــتنـم
    و آنگاه در رکــاب تــو جــولانــم آرزو ســــت
    زخمــی بــه ســــینه از دم تیــغ تغــافـلــت
    مــرهـم از آن تبســـم پنــهانـم آرزو ســــت
    شـبنم بروی لاله بسی دلکش اسـت از آن
    عمریسـت عارضت عرق افشـانم آرزو سـت
    بســـیار تلــخ کامــی هجــران کشــــیده‌ام
    قــنـــد مــکــرر لــب جــانــانــم آرزو ســـــت
    آشفته سر چو سنبل و خونین جگر چو گل
    (سـودا) بخویش سـیر گلسـتانم آرزو سـت