اين مطلب درگذشته در يکی از رسانههای خبری مانند راديو بی بی سی به نشر رسيده است که شوربختانه آقای فرهاد خليلی منبعی را که اين زندگینامه از روی آن بازنويسی شده، معرفی نکرده است.
من نمیدانم که این زندگی خودم را زندگانی نام گذارم یا مرگ، هنوز حل نشده است که این خواب عدم که ما در آنجا میرویم زندگانی حقیقی آنجاست یا این که چند روز در اینجا سرگردان و آواره هستیم بهر حال به قول ميرزا عبدالقادر بیدل:
- اشـک یک لحظه به مژگان با راست
فرصت عمــــر همین مقــــدار است
من در سال ١٣٢٠ ه.ق، در شهر کابل در کنار رودخانهی مبارک آن شهر زیبا و محبوب مان در خزان سال به دنیا چشم کشودم. منزل ما در باغ جهانآرا بود، باغ جهانآرا را جهانآرا بیگم عمهی ظهیرالدین بابر شهنشاه مغول آباد کرده بود. و از وقت جهانآرا بیگم یک درخت پنجه چنار بزرگ در آن باغ مانده است که هنوز هم وقتی آوان طفلی من یادم میآید که آن برگها وقتی به زمین میریختند و با باد خزانی بر دور درخت میرقصیدند ما اطفال خورد آنجا بازی میکردیم سرود چنار را میخوانیم:
- قو قو برگ چنار
دخترها شسته قطار
می چند سنگ سفال
میخورند دانه انار
هنوز باغ موجود است. من هفت سال عمر داشتم که مادر بزرگوارم من چشم از جهان بست. هنوز گرم بود جای بوسهی که بر آن نهاده مادر مشفق به روی چشم و سرم. یازده سال از عمر من نگذشته بود که پدر مرا امانالله خان بدون محکمه به قتل رساند، پدر من یکی از رجال بزرگ دورۀ امیر حبیبالله خان سراجالملتةوالدین بود و به لقب مستوفیالممالک. شاید آخرین کسی که در افغانستان لقب – مستوفیالممالک داشت پدر من بود علاوه بر وظیفه مسفوفیالممالک خان و بزرگ یک قبیله بزرگ افغانستان هم بود و وقتی پدر مرا کشتند تمام هستی و زندگانی و دارایی ما را ضبط کردند و مرا در یک حویلی محبوس ساختند و به دهن در حویلی پاسبان مقرور کردند که هیچ کس به حویلی داخل نشود و من هم اجازه بر آمدن نداشته باشم من و دو برادر کوچکم و خواهرم در آن حویلی دو سال به تنهایی، بیچارگی، گرسنگی، در کمال فقر و ذلت بسر بردیم هیچ نفهمیدیم که من در عمر یازده سالگی چه گناه کرده بودم که در زندان باشم.
در یازده سالگی به شفاعت مردم مرا از کابل تبعید کردند در یکی از روستاهایی ۵٠ کیلومتری شمال کابل در قلعه مادری من بنام صدقآباد که به روی یک پشته بود در آنجا هم امر حکومت بود که هیچ کس بازهم با ما رفت و آمد نکند و همه عشیره که از مادرم و پدرم بودند از ترس حکومت با ما هیچ کمک کرده نمیتوانستند حتی من خود گوسفندان میچرانیدم و برای زمستان خار میبریدم و در کمال ذلت و پریشانی زندگی میکردم، از مدرسه و کتاب و از همه چیز محروم بودم و من دروس ابتدایی خود را در وقت حیات پدر خود در منزل خود ما خوانده بودم آن وقت مکتبی بهنام حبیبیه در کابل تاسیس شده بود و یک فرع مکتب حبیبیه را پدر من در خانهی خود آورده بود من در آنجا دو سه سال درس خواندم و مکتب صرف را تمام کرده بودم و مکتب نحو را تا شمه و حساب را هم قسمتی خوانده بودم یعنی جوانک باسواد شده بودم بعد از آن امانالله خان امر داد و ما را به مکتب بردند و سه سال هم در مکتب بسر بردم و وظیفهی که به من داده شده بود معلم بودم.
در یک مکتب و ماه سی (٣٠) روپیه کابلی به من معاش داده میشد شاید ٣٠ روپیه معاش یک ثلث دالر هم نمیشود و با این ٣٠ روپیه من زندگانی خود و فامیل خود را تامین میکردم و بعد از آن در کوهدامن یک مقدار از زمین و ملک پدری ما را به ما پس دادند که آن هم نهایت کم بود باز در مورد من حکومت راپور دادند که این آدم میخواهد ذهن بچهها و شاگردها را مسموم بسازد و این دشمن حکومت است این معلمی میکند و در عین تعلیم میخواهد که مردم را به خلافت حکومت تحریک کند مرا به کابل بردند و در وزارت مالیه به حیث کاتب یعنی کارمند وزارت مالیه مقر کردند و در حقیقت من زیر مراقبت بودم و در ده سال حکومت اعلیحضرت امانالله خان به کمال پریشانی و به کمال محرومیت از تمام حقوق انسانی در کابل بسر بردم تا این که انقلابی در افغانستان شد و ملت افغانستان به خلاف امانالله خان شدند و علت بزرگ برخلافی ملت افغانسان این بود امانالله خان که استقلالبخش افغانستان است چرا حالت ملت بخارا را در این مصیبت نمیبیند و بجای این که با حکومت روسیه جنگ کند با حکومت روسیه دست دوستی داده و این دادن دست دوستی امانالله با روسیه سبب شده است که دیگر قسمتهای ترکمنستان و تاتارستان (؟) را دولت شوروی تصرف کند.
البته ذهن ساده مردم درست به مشکلات حکومت نمیفهمید. این خشم ملت افغانستان سبب شد که یک جوان از کوهدامن یعنی از شمال کابل بهنام "حبیبالله" مشهور به "بچه سقاو" آمد و تخت و تاج را از امانالله خان گرفت و امانالله خان را سرنگون کرد. من به او "حبیبالله" دو علاقه داشتم علاقه اول این بود که در باغ پدر من در حسین کوت باغبان بود و علاقه دوم این بود که امانالله خان را از تخت و تاج انداخته بود و به مجردی که آمد به کابل بهسر تخت نشست او آدم بیسواد اما باوفا او آدم بیسواد اما باایمان، او آدم بیسواد اما شجاع مرا به دربار خود احضار کرد و مرا بهحیث سرمنشی خود مقرر کرد من چند وقتی با حبیبالله بودم در کابل و بعداً رفتم به مزارشریف و تا آخر در مزارشریف بودم.
آنجا روسها یک حرکتی کردند آمدند تا مزارشریف را بگیرند بهنام طرفداری امانالله خان اما امانالله خان یک جوان مردی به خرج داد و گفت من نمیخواهم تخت و تاج خود را به ذریعه روسها بگیرم و روسها از افغانستان واپس رفتند. بعد از آن وقتی که حکومت حبیبالله سقوط کرد رفتم به هرات. هرات شهر علم بود، شهر فضیلت بود، شهر دانش بود و واقعا هنوز چراغ جامی در هرات روشن بود و مردم شعردان و شعر فهم و عالم و دانشمند و ذکی در هرات موجود بود من در آنجا دوستانی پیدا کردم، اندک اندک شروع کردم در هرات به شعر گفتن و طبع شعر من در هرات آغاز شد، اگر چه من شعر را بعد از آنکه پدر مرا کشته بودند نالههای که میخواستم بکنم آن نالهها را موزون میکردم و شعر میشد ولی هنوز شعرهای قابل ذکر و قابل ضبط نبود. در هرات همان استعداد زنده شد به توجه مردم هرات و بعد از آن آمدیم و نادر شاه پادشاه افغانستان مرا عفو کرد و آمدیم به کابل و در صدارت افغانستان بهحیث مدیر یعنی منشی در صدارت کار میکردم سیزده ساله بودم و بعد از آن مردم کز که یک قبیله افغانستان است در مقابل حکومت شورش کردند و من و او (جنرال عبدالرحیم خان)و تمام خانواده ما را خیال کردند که ما درین تحویل شامل هستیم لهذا ما را به زندان بردند و من یک و نیم سال در زندان بودم و باز مرا تبعید کردند به قندهار. و باز سردار شاهمحمود خان مرا عفو کرد و پس آمدیم به کابل و منشی کابینه شدم وزیر مطبوعات شدم و وزیر مشاور دربار پادشاه افغانستان شدم و بعد از آن من سفیر شدم به جده و بعد به از آن سفیر شدم به بغداد. علت رفتن من به جده این بود که وقتی کمونيستها در کابل حرکت شروع کردند و مظاهرات خیابانی در کابل شروع شد من به این فکر آمدم که ما هم باید مردم را به دور خود جمع بکنیم یک جمعیتی ماهم داشته باشیم که هر وقت کمونيستها ادعایی بکنند در باب افغانستان ما حاضر باشیم، اکثراً منورین افغانستان با ما متفق شدند و ما یک حزبی ساختیم بهنام جبهه ملی و بعضی علمای دینی افغانستان و داکترها و پروفیسرها با ما متفق شدند و یک روزنامه هم کشیدیم بهنام "وحدت" اما روسها فشار آوردند به حکومت افغانستان و گفته بودن این آدم به کابل لازم نیست از این جهت مرا تبعید کردند به جده که من رفتم به سفیر شدم و باز در بغداد سفیر بودم علاوه از بغداد سفارت دمشق و سفارت اردن و سفارت شیخ نشینهای خلیج هم به عهده من بود تا این که حکومت نورمحمد ترهکی آمد به کابل و همان روز که رادیوها این خبر را گفتند من از وظیفه استعفا دادم و تلگراف کردم به کابل که دیگر وظیفه سفارت شما را انجام نمیدهم شرم داشتم که من نمایندگی از حکومتی بکنم که دست نشانده روس است، نمایندگی از حکومتی بکنم که استقلال افغانستان را فروخته، نمایندگی از حکومتی بکنم که گیسوان ما در وطن را دست دشمن داده است. در این وقت با یک بیماری شدید معده گرفتار بودم رفتم به آلمان غرب و هیچ پولی در اختیار هم نداشتم به من علمای بغداد کمک کردند البته حلقات علمی بغداد، رفتم به آلمان از آلمان رفتم آمریکا خود را معالجه کردم در آنجا شروع کردم به فعالیتها در مقابل ملل متحد و در مقابل سفارت روس و کارهای انجام دادیم و بعد از آن با توجه جناب مجاهد بزرگوارم استاد ربانی که از دوستان دیرین من بود به من ویزه پاکستان میسر شد و ما آمدیم به پاکستان.
این هفت هشت سال است که در پاکستان هستم و افتخار میکنم که در جمله مهاجرین افغانستان هستم، چون با ادبیات آشنا بودم و کتب خوانده بودم و مخصوصا مثنوی را پدر من دوست داشت و به من هم توصیه کرده بود که مثنوی جلالالدین رومی را میخواندم اندک اندک با آهنگ و وزنها آشنا شدم و بعد از این تحقیق کردم شعر را پیش کسی زانو نگذاشتم و تلمذ نکردم خوب خود الهامی که از قلب من آمده یا واقعاتی که در افغانستان موجود شده گاهی همان انفعالات انسانی خودش در وصف مناظر طبیعت، در وصف جمال انسان در رسیدن به حقیقت در یافتن راهی برای نجات انسان اشعاری گفته ام و تاسف میکنم که من جوان نیستم دست من به عنان و پای من رکاب اسب نمیرسد و الا من باید در افغانستان میبودم و در سنگرهای مجاهدین میبودم.
- نه به سنگش آزمودم نه به خاک در بسودم
به کجا برم سـری را که نکردهام فدایش[۱]
پینوشتها
جُستارهای وابسته
منابع
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>