|
قصه دختر وزیر از قصر تا زندان
فهرست مندرجات
.
گفتوگو با نجیبه زیری
نجیبه زیری اکنون نجيبه لېمه دختر صالحمحمد زیری (زادهی ۲۹ آذر ۱۳۴۷ خورشیدی در کابل)، روزنامهنگار و مجری بخش پشتو رادیو بیبیسی، تحصیلات ابتدایی را در کابل و تحصیلات عالی را در دانشگاه دولتی مسکو به پایان برد. سپس، بهسال ١٩٩٠ میلادی، مدرک فوقلیسانس را در رشتهی ژورنالیسم بهدست آورد.
او در سال ١٩٩١، کار را در باخترآژانس آغاز کرد و در همانسال، با خانواده به انگلستان پناهنده شد. در ماه مه سال ١٩٩٢، در بخش پشتو رادیو بیبیسی استخدام شد.
در ششم جدی ١٣۵٨ خورشیدی نیروهای ویژهی شوروی سابق به قصر تاج بیک حمله کردند و حفیظالله امین رئیس جمهوری افغانستان و دبیرکل حزب دموکراتیک خلق را کشتند، دو پسر امین و شماری دیگر از نزدیکان او نیز در این حمله کشته شد. حفیظالله امین در آنروز شماری از اعضای کابینهاش را برا صرف نان چاشت (ناهار) دعوت کرده بود. نجیبه زیری که پدرش در آنزمان وزیر صحت (بهداشت) بود، یکی از مهمانان آن روز قصر بود او که با اشتیاق کودکانه به قصر رفته بود، سر از بازداشتگاه و زندان درآورد و خاطرهی آن روز بهعنوان یکی از تلخترین خاطرات زندگیاش باقی ماند. او یکی از معدود شاهدان روز ششم جدی در قصر تاج بیک است در گفتگویی که با او داشتم نخست از او پرسیدم:
بعد از سیسال هنوز روز ششم جدی ١٣۵٨ را بهیاد میآورید؟ برای شما این روز چطور آغاز شد؟
نجیبه زیری: کاملاً بهیاد دارم، مثل اینکه همین چند روز پیش بود، یادم هست که پدربزرگم از قندهار آمده بود کابل، قرار بود برای نان چاشت (ناهار) خانهی یکی از خویشاوندان برویم. برای رفتن به آنجا آماده میشدیم که تلفون زنگ زد، خانم حفیظالله امین بود (بانوی اول افغانستان) از مادرم خواست تا برای نان چاشت به قصرتاج بیک که تازه خانوادهی رئیسجمهوری به آنجا منتقل شده بودند، برویم.
مادر شما قبل از آن خانم امین را دیده بود؟ باهم آشنا بودند؟ البته میدانم که پدر شما وزیر بود ولی فقط میخواستم توضیح دهید که مادر شما قبلاً هم بانوی اول افغانستان را دیده بود؟
نجیبه زیری: بلی بلی قبلاً چند بار همدیگر را دیده بودند و آشنایی خانوادهی ما با خانوادهی امین به سالها قبل بر میگشت، اما باید بگویم که در آستانهی شش جدی روابط میان پدرم و امین چندان خوب نبود بههمین دلیل پدرم را به وزارت صحت گماشته بود و تصدی وزارت صحت برای کسی که از اعضای ارشد حزب بود یعنی کنار زدن او از حلقه تصمیمگیریهای مهم سیاسی. البته اضافه کنم که این حرفها را آنزمان نمیفهمیدم حالا که بزرگ شدهام متوجه میشوم.
خلاصه من و برادرم هارون که از من بزرگتر بود خیلی خوشحال شدیم - از دعوت به قصر - با اصرار دست به دامان مادر شدیم که از رفتن به مهمانی خویشاوندان بگذرد و برویم قصر و مهمانی شاهانه، که ای کاش نرفته بودیم و بعد از آن بارها اظهار پشیمانی کردیم. قصه کوتاه که راهی قصر شدیم راننده ما از پنجشیر بود خدا مغفرتش کند.
چند نفر بودید؟
نجیبه زیری: من بودم، مادرم که هفت ماه حامله بود، برادرم و راننده ما که سالم نام داشت و خیلی دوستش داشتیم او واقعاً مثل یکی از اعضای خانوادهی ما بود.
پدرتان چی؟ با شما نبود؟
نجیبه زیری: نه پدرم رفته بود سرکار، خلاصه بهسوی قصر تاج بیک حرکت کردیم، هنوز ورودی قصر را بهیاد دارم و هیچوقت از یادم نخواهد رفت، شاید ذهن کودکانه من خیلی تحت تاثیر منظره با شکوه ورودی قصر قرار گرفته است. تا آنروز چنین چیزی ندیده بودم، مخصوصاً آن قندیلها و چلچراغهای بزرگش، همهجا برق میزد. خیلی شبیه خانههای مجللی که آدم در فیلمهای بالیود میبیند. خیلی مجلل بود.
خانم امین آمد، او آدمی بود که خیلی لباس ساده میپوشید، لباس ساده محلی افغانی. وقتی ما به آنجا رسیدیم، خانمهای شماری دیگر از وزرا نیز آنجا بودند.
وزرا هم همانجا بود همه با هم بودید؟
نجیبه زیری: نه نه مردان جدا بودند و خانمها جدا، دقیقاً مثل یک مهمانی سنتی افغانی.
زمان را بهیاد دارید؟ منظورم اینکه چند شنبه بود؟
نجیبه زیری: دقیقاً، پنجشبنه بود خوب بهیاد دارم، روز هفت ثور نیز پنجشنبه بود از آن به بعد مدتی رایج شده بود که پنجشنبهها را روزهای خطرناک میگفتند. (باخنده)
خلاصه که خانم امین در ابتدا قسمتهایی از قصر را نشان داد که اینجا را دارند کار میکنند، اینجا را رنگ میکنند و فلانجا قرار است اینطوری تغییر کند. القصه وقت صرف غذا شد، میز مجللی چیده شد.
راستی یک چیز را یادم رفت بگویم که در کنار آشپزخانه اتاقی بود که گروهی از شورویها، در آنجا بودند، خانم امین هنگامی که قسمتهایی از قصر را به ما نشان میداد به مادرم گفت، اینها شورویها هستند و کارشان این است که غذا را قبل آنکه صرف شود، بررسی و نظارت میکنند. در میان آنها یک زن که چشمان آبی و موهای طلایی داشت نیز بود، موهایش را از پشت بسته بود.
(لازم به یادآوری است که شماری از مشاوران روسی قبل از هجوم ارتش این کشور در افغانستان بودند و در ادارات مختلف دولتی مسئولیت داشتند.)
خلاصه میز غذا چیده شد، اول برای ما سوپ آوردند، دقیقاً بهیاد دارم که این خانم روسی بهنحوی نگذاشت که مادرم سوپ را کامل بخورد، متوجه شدم که یکطوری که مادرم و دیگران زیاد متوجه نشدند، سوپ مادرم را برداشت.
آنچه که بعد از آن به یادم میآید این است که بعد از غذا خواب شدیدی بر ما حمله کرد، مثل خوابهایی که در روزهای گرم تابستان هنگام ظهر بهسراغ آدم میآید.
اما آنموقع زمستان بود و سرد با آن روزهای کوتاه و شبها دراز ...
نجیبه زیری: دقیقاً، ولی همه را خواب گرفته بود، عدهای رفتند؟ مثل اینکه حس کردند که اتفاقی افتاده چون چنان خواب سنگین در آنموقع از روز واقعاً عادی نبود.
مادرم ماند، بعدها خودش میگفت که چون حامله بوده خواسته که کمی صبر کند تا وضعش بهتر شود.
مرا خواب برد. بعدها مادرم میگفت که اندکی بعد فضای قصر کمکم آشفته شد و حفیظالله امین دکتر مخصوصش را که «تورهکی» نام داشت صدا کرد و معدهاش را شستشو کرد.
مادرم میگفت که برای او هم دارو آورده بودند. خلاصه من خواب بودم. که ناگهان با صدای انفجار قوی از خواب پریدم، تلویزیون در اتاق روشن بود خوب بهیاد دارم که آهنگی از شاهولی را پخش میکرد.
مادرم صدا زد که سالن را ترک کنید، همیشه وقتی خطری احساس میشد میگفتند از کنار پنجرهها دور باشید.
همه به دهلیز (راهرو) آمدیم، من آنجا حفیظالله امین را دیدم، در لباس خواب، دیدن امین در لباس خواب و در هیات یک آدم عادی خیلی برایم جالب بود، آدمی را که همیشه در تلویزیون میبینی که فرمان میدهد و خطابه ایراد میکند و لباس رسمی به تن دارد. یکباره در لباس خواب؟ بسیار عجیب بود برای من.
در کنار حفیظالله امین عبدالرحمن پسرش بود که او هم در همین روز کشته شد.
شما عبدالرحمن را هم میشناختید؟
نجیبه زیری: آره آره همه اعضای خانوادهی امین را میشناختم. آنها از همدیگر میپرسیدند کیست کیست کیست؟ یادم هست که یکبار زن امین گفت: «میآورم و رفت. اندکی بعد با چند قبضه سلاح آمد. دختر امین دچار ضعف شد و همانجا افتاد.»
چند ساله بود دختر امین؟
نجیبه زیری: دقیقاً نمیدانم ١٢ یا ١٣ شاید. مادرم بعدها میگفت در چشم امین چیزی دیدم که بسیار ترسیدم و متوجه شدم که در جای مناسبی نیستم و هر بلایی که بر سر خانوادهی امین بیاید دامن ما را هم خواهد گرفت.
من یادم هست که مادرم به یکی از آدمهایی که آنجا بود گفت برادر ما را از اینجا بیرون بکش. او بلافاصله گفت بیا خواهر، من برادرم و مادرم با این مرد رفتیم بهسمت دیگر قصر و وارد یک اتاق شدیم.
مادرم گفت با وسایلی که در اتاق بود راه در را ببندیم. کوچها (موبل)ها را اینطرفتر کشید و به من و برادرم گفت، پشت موبلها دراز بکشیم.
مادرم پیوسته میگفت، خوابتان نبرد، سورهی الحمد را بخوانید، دعا کنید هرچه یاد دارید بخوانید، سعی کنید بیدار باشید. خودش پی هم آیتالکرسی را میخواند. صدای شلیک هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
غیر از اینکه خواب بر شما غلبه میکرد آیا ناراحتی دیگری هم داشتید؟
نجیبه زیری: نه نه فقط خواب، خواب شدید. مردی که مارا به آن اتاق آورده بود خودش هم با ما همانجا ماند، کنار پنجره ایستاده بود و پیهم میگفت که در بیرون چه میگذرد. میگفت قصر را با توپ میزنند و مادرم با اصرار به او میگفت از کنار پنجره دور شو. در همین زمان بود که مرد آخ خ خ کرد و بازویش را با دستش محکم گرفت، او مجروح شده بود.
مادرم دست او را با دستمالی بست و گفت دستت را بالا بگیر و دیگر بهسمت پنجره نرو.
نمیدانم چه مدتی؟ شاید یکی دو ساعت گذشت که صدایی را از پشت در شنیدیم. صاحب صدا فارسیزبان بود لهجه تاجیکستانی داشت و شمرده شمرده حرف میزد: «ما تا چهار میشماریم در را باز کنید». و بعد شروع میکرد به شمردن: «یک یکونیم دو ... مادرم نگران شد و با لهجه غلیظ پشو صدا کرد: اطفال اطفال زنان. صدای آنطرف در دوباره تکرار کرد، سلاح خود را بگذارید تا چهار میشماریم در را باز کنید دوباره شروع کرد به شمردن: یک یکونیم مادرم به مردی که با ما در اتاق بود گفت در را باز کن که مارا نکشند.
در را که باز کردیم ١٠ یا ١٢ نفر مسلح بودند که سلاحهای خود را بهطرف در اتاقی که ما در آن بودیم، نشانه رفته بودند. ما را که دیدند ابتدا آن مرد را بازرسی کردند.
من خیلی ترسیده بودم و نمیتوانستم راه بروم یک سرباز شوروی به من کمک کرد و مارا بهسمت در خروجی قصر آوردند.
همان و رودی قصر که چند ساعت پیش محو شکوه و زیباییاش شده بودم بهطرز وحشتناکی، بههمریخته بود، چلچراغها شکسته بودند، راه پلهها پر از شیشههای شکسته بود، لولههای آب پاره شده بود و آب قالینهای راه رو را تر (خیس) کرده بود. مردهها در راه پلهها افتاده بودند. مادرم پیوسته میگفت به مردهها نگاه نکن به مردهها نگاه نکن به اطراف خود نبین.
بالاخره خواب از چشم شما پریده بود؟ یا هنوز خوابآلود بودید؟
نجیبه زیری: خوابم پریده بود اما نمیتوانستم راه بروم یک سرباز شوروی به من کمک میکرد و تمام ترسم این بود که مادرم را گم نکنم.
ما را آوردند به یک اتاقی که در آنجا خانم امین نیز نشسته بود، گریه میکرد و به مادرم میگفت، بیوه شدم، کشتند، شوهرم را کشتند، پسرانم را کشتند. پیش چشمم کشتند مادرم گریه میکرد و میگفت چی شده گپ چیست؟
شماری از افسران افغان آنجا بودند که کلاه بهسر نداشتند، سر و وضعشان آشفته بود، تمام کسانی که در قصر زنده مانده بودند همه را آورده بودند در آن اتاق دو دختر امین هم آنجا بودند که زخمی بودند و ناله میکردند که درد داریم. اما پاهای آنها را که زخمی شده بود بسته بودند. مادر خانم امین آنجا بود زنی پیری بود که پیهم سرفه میکرد عروس امین آنجا بود که شوهرش (عبدالرحمن) چند لحظه پیش کشته شده بود. یک پسر چهارماهه در بغلش بود.
ما را روی چوکی (صندلی)های آهنی نشاندند، بعد از مدتی سربازان افغان و شوروی آمدند و صدا کردند که مردان از اینجا بیرون شوند.
به یادداری که چه موقع از شب بود؟
نجیبه زیری: فکر میکردم حوالی ساعت ٢ یا ٣ شب بوده باشد. بعدتر برای ما کنسرو آوردند، کمی که گذشت یک مرد قد بلند آمد و به خانم امین گفت: «کشتماش حقش بود بسیار ظلم کرده بود.» خانم امین در پاسخش گفت به زنش میگویی؟ تف به روی تو، تو چگونه مردی هستی؟
در این اتاق غیر از شما و خانواده امین کسی دیگری هم بود؟
نجیبه زیری: بهیاد میآورم که آنجا یک افسر دیگر هم بود.
حوالی نصف شب ما را از آنجا بیرون کردند و سوار یک جیپ روسی کردند، راننده ما کشته شده بود، بعدها عدهای میگفتند که گلوله خورده و عدهای هم میگفتند از سرما مرده، او با آنکه میتوانست فرار کند اما شاید منتظر ما بود و تا دم مرگ منتظر مانده بود. ما را در یک قرارگاه نظامی روسها بردند، آنجا که رفتیم یک بخاری بود اتاق گرم بود، کسی که کمکم فارسی میفهمید برای ما چای آورد.اتاق گرمی بود. دو یا سه روز آنجا ماندیم.
در این دو سه روز کسی از شما بازجویی کرد؟
نجیبه زیری: نه چیزی بهیاد ندارم صرفاً بهیادم هست یکی از روزها چند افغان آنجا آمدند که ما با دیدن آنها بسیار خوشحال شدیم، مادرم از آنها پرسید که شما از صالحمحمد زیری یعنی از پدرم، خبر دارید؟ آنها گفتند او زندانی است، بعد فهمیدیم که پدرم از کار برای صرف نان چاشت (ناهار) به قصر آمده بوده از همان سوپ مسمومکننده خورده و بعد رفته خانه و وضعش خراب شده و بعد وقتیکه دولت به رهبری کارمل اعلام کرده بود که تمام وزرا به مرکز رادیو افغانستان بیایند، پدرم رفته بود و خود را به دولت معرفی کرده بود. و از آنجا پدرم را به زندان پلچرخی برده بودند. اما در این مدت نه ما از پدرم خبر داشتیم و نه او از ما.
بعد از روز دوم بود یا سوم که گروهی از سربازان و افسران افغان آمدند و گفتند شما را از اینجا میبریم و آزاد میکنیم خیلی خوشحال شده بودیم. ولی ما آزاد نشدیم ما را به مرکز (اکسا) آوردند که در مرکز شهر بود ما را در یک اتاق نسبتاً پاک و مرتب جا دادند و یک آقایی آمد و بسیار با مهربانی با ما رفتار کرد برای ما کباب آورد و دوباره وعده داد که شما آزاد میشوید، اما آنجا هم ما دو روز ماندیم.
شما چگونه متوجه شدید که آنجا مرکز اکسا است؟
نجیبه زیری: معلوم بود شیشه تمامی کلکینها (پنجرهها) را رنگ کرده بودند حتی وقتی میخواستی دستشویی بروی یک سرباز فاصله اتاق تا دم در دستشوی همرایات میکرد از تمامی وضعیت ظاهری آنجا معلوم بود که محلی برای تحقیق و بازجویی است.
خلاصه بعد از سه روز باز هم ما را سوار جیپ روسی کردند، در راه مادرم مسجد شاه دو شمشیره را دید و دعا کرد. مسجد شاه دو شمشیره از خانه ما دور نبود اما متوجه شدیم که موتر همچنان از شهر دور میشود، یادم نرود بگویم که شب بود وقتی داخل محوطه زندان ما را از موتر (خودرو) پیاده کردند آنجا متوجه شدیم مادرم داد زد که وای خدایا ما بندی (زندانی) شدیم.
خلاصه ما را بردند بهطرف سلولهای زندان اولین چیزی که از زندانبانان شنیدیم این بود که به مادرم و خانم امین گفتند: شوهران شما صدها تن را در این سلولها زندانی کرده بودند، شوهران شما ظالم بودند، مادرم در جوابش گفت آن کار را شوهران ما کردهاند. چه ربطی به ما دارد و چرا ما باید جزایش را بکشیم؟ با این جواب مادرم زندانبانان چیزی نگفتند.
در دهلیزی که ما را بردند سه اتاق بود در یک اتاق خانم امین رفت و در اتاق دیگر من مادرم و برادرم رفتیم و مادرزن امین هم در اتاق ما آمد.
فردای آن روز مادرم یکی از انگشترهایش را بهیکی از سربازان داد و گفت برای من صابون رختشویی و تار و سوزن بیار، مادرم در حالیکه حامله بود ابتدا پوش لحافها و دوشکهارا در آورد. بعد به من و برادرم گفت بیایید و پنبههای اینها را که فشرده شده بود با دست از هم جدا جدا کنیم و خودش شروع کرد به شستن پوش لحافها و دوشکها.
یعنی مادرتان فکر میکرد که احتمالا مدت زیادی آنجا خواهد ماند و بنا براین میخواست به اصطلاح اتاق را راحتتر کند؟
نجیبه زیری: راستتش من آن وقت متوجه نشده بودم ولی حالا که من بیشتر از چهل سال دارم و به مادرم فکر میکنم خانم خیلی با همتی بوده، در واقع خود را برای روزهای سختی آماده میکرد، زندگی در زندان با دو کودک.
صبح روز سوم بود که در اتاق ما را زدند، دو افسر جوان وارد شدند و کاغذی را که در دست داشتند به ما نشان دادند و گفتند فرمان آزادی شما است ما ابتدا باور نکردیم خلاصه به ما گفتند بیائید بیرون آمدیم و ما را در یک موتر نوع والگای روسی نشاندند و آوردند خانه.
وقتی وارد خانه شدیم با حادثه خیلی تکان دهندهای روبهرو شدیم، مجلس فاتحه مارا برگزار کرده بودند و همه خویشاوندان جمع شده بودند که برای شادی روح ما دعا کنند و برای آخرت ما طلب مغفرت نمایند.
وقتی خویشاوندانمان ما را دیدند یک لحظه نمیتوانستند باور کنند که ما زندهایم. خلاصه محفل عزا به محقل سرور و خوشی بدل شد و ما از یک حادثه هولناک و غمانگیز بهطور معجزهآسایی جان سالم بهدر برده بودیم و به خانه باز گشته بودیم.
ولی افسوس که چهارده سال بعد از آن و در یک تحول دیگر وقتی مجاهدین وارد کابل شدند... بغض ... روزی به خانه ما رفته بودند، اینبار نیز مادرم با دو کودکش یک خواهر و یک برادرم آنجا بودند. اما اینبار هیچکدام از آنها جان سالم بهدر نبردند.[۱]
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- داوود ناجی، قصه دختر وزیر از قصر تا زندان، سايت فارسی بیبیسی: پنجشنبه سوم دی ماه ١٣٨٨
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□ وبسایت بیبیسی