سمك عيار، كه يكی از معروفترين داستانهای عاميانه فارسی دری است و داستان شاهزادهای است كه برای رسيدن به عشقش درگير جنگهای بيشماری میشود، اما در همه جا به ياری و كمك عيار پيشهای به نام سمك و يارانش از بنبستها نجات میيابد.
[↑] سمك عيار
سمك عيار يكی از قديمیترين نمونههای داستانپردازی در ادبيات فارسی دری است، مؤلف آن فرامرز بن خداداد بن عبدالله الكاتب الارجانی است. مطالب كتاب يكی از داستانهای عاميانهی فارسی دری است و بيشتر وقايع در چين و ماچين میگذرد و غالب قهرمانان آن نامهای اصيل آريايی دارند. قهرمان نامآور داستان كه در شجاعت و تدبير و نيرنگ سرآمد همهی قهرمانان است، "سمك" نام دارد و نام راوی داستان "صدقه" است. سمك عيار در خدمت خورشيد شاه است و خورشيد شاه با شاه ماچين در جنگ. سمك پنهانی به شهر دشمن رفته است. تا چند پهلوان را كه اسير و زندانی شدهاند، آزاد كند.
سرخ كافر، پهلوان قوی هيكلی است كه از جانب شاه ماچين به نگهبانی شهر مأمور است و چند كس را به تهمت اين كه از ياران سمك عيارند، گرفته و در بند كرده است.[۱] اكنون بقيهی ماجرا را از زبان فرامرز بن الكاتب الارجانی بخوانيد:
[↑] متن داستان
چون سمك از پيش خورشيد شاه به شهر باز آمد از بهر طلب كردن بنديان[٢] در شهر به سرای دو برادران قصاب آمد. صابر و صملاد بودند. با ايشان بگفت كه به چه كار به شهر آمدهام و امشب بيرون خواهم رفتن، ايشان گفتند: "ما را با خود ببر تا در خدمت باشيم."
سمك عيار گفت: "ای آزادمردان، من به طلب سرخ ورد و ديگران میروم، باشد كه از ايشان نشانی بهدست آورم، يا آن كس كه اين كرده است. شما را چگونه توانم بردن؟ شما اين جايگاه باشيد. گوش با من داريد. اگر چنان كه فردا چاشتگاه من آمدم نيك، و الا پيش خورشيد شاه برويد و احوال بگوييد تا او طالب من باشد، به مرده يا زنده."
اين بگفت و میبود تا شب درآمد. برخاست و بيرون آمد و پارهای راه برفت. با خود گفت: "هر شب به راه بيراه میروم. امشب به راه راست خواهم رفت كه از راه بيراه راست بر نمیآيد." اين بگفت و به راه راست برفت و نگاهداری میكرد تا به كوچهای رسيد و آوازی شنيد. پنداشت كه كسی چيزی میخواهد. تا به زير دريچهای رسيد. آوازی شنيد. زنی ديد سر از دريچه بيرون كرده، گفت: "ای آزاد مرد، كجا میروی در اين كوچه؟ مگر تو را بر جان خود رحمت نيست؟ از كردار سرخ كافر مگر خبر نداری؟"
سمك گفت: "ای زن، مردی غريبم و راه به هيچ مُقام نمی دانم و دروازهها بسته است و من در شهر بازماندهام. جوانمردی كن و مرا جايگاهی ده. نبايد كه مرا رنجی رسد." زن بيامد و در بگشاد. سمك عيار گفت: "ای زن، سرخ كافر كيست؟ و كجا میباشد؟ و چرا مردم را از وی میبايد گريخت؟"
زن گفت: "ای آزاد مرد، تو غريبی و نمیدانی. سرخ كافر مردی ناداشت است. عيارپيشه و ناپاك و شب رو، و تا اين حادثه افتاد و سمك بر اين ولايت آمد و اين كارها كرد و دلارام را برد و زندان را بشكست و پسران كانون را ببرد. شاه سرخ كافر را بخواند و شفاعت كرد و دلخوشی داد و شهر به وی بسپرد و به سوگند او را به اطاعت آورد. اكنون در شهر میگردد و طلب سمك میكند و در اين كوچه است و اين دو سه شب كه گذشت پنج تن را ديدم كه گرفته بود و به سرای خويش میبرد، كه او را راه گذر در اين كوچه است."
سمك گفت: "ای مادر هيچ دانی كه مُقام او كجاست." زن گفت: "چون از اين كوچه بيرون روی، دست راست از ميان بازار بگذری. در ميان بازار زرگران مقام اوست." سمك عيار گفت: "ای مادر اين سليح[٣] من به امانت به خانهی تو بنه، تا من به گوشهای پنهان شوم، تا چون مرا ببيند و هيچ سليح با من نباشد، هيچ نگويد." زن گفت: "اگر خواهی تو در سرای من آرام گير تا روز روشن شود و برو." سمك عيار گفت: "سلاح بنهم و صداع[۴] ببرم." زن گفت: "روا باشد."
سمك سليح بنهاد و دشنه و كمند برگرفت و روی بر آن كوچه نهاد كه زن نشان داده بود؛ و چنان بود كه روز كانون باز خانه آمده بود و چند كس را به تهمت گرفته بود و آويخته بود. سمك آن دانسته بود كه آن روز كانون بازآمده است. میآمد تا به بازار زرگران رسيد. نگاه كرد شخصی ديد چند منارهای به دكان نشسته و كاردی به مقدار دو گز بهدست گرفته و میغرد و با خود چيزی میگفت كه آواز پای سمك به گوش وی رسيد. نعرهای زد و گفت: "تو كيستی؟ مگر مرا نمیشناسی؟ كه چنين گستاخ وار میآيی؟ عظيم زهرهای داری!"
سمك به زبانی شكسنه جواب داد كه: "ای پهلوان چرا نمیدانم؟ وليكن از بهر آن آمدهام كه از اين قوم كه كانون آويخته است، يكی خويش من است. زهره ندارم كه او را به روز فرو گيرم. اكنون آمدهام كه او را ببرم. اكنون ندانم كه كجاست." سرخ كافر گفت: "از آن جانب است در ميان بازار." سمك بازگشت و در گوشهای بايستاد و در سرخ كافر نگاه میكرد و با خود میگفت: من با اين چه توانم كردن؟ اگر مرا دستی بزند، بر زمين پخش كند. در انديشه میبود تا سرخ كافر در خواب شد. آواز خواب او به گوش سمك رسيد. برخاست و گفت: "هرچه بادا باد. اگر مرا اجل رسيده است باز نتوانم داشت، و اگر نه، باشد كه به مراد رسم."
اين با خود بگفت، و به بالای دكان آمد و دشنه بركشيد و بزد بر كتف سرخ كافر. پنداشت كه دشنه از سينهی او بگذشت، كه سرخ كافر از جای بجست و او را بگرفت و بر سر دست آورد تا بر زمين زند. دست سمك به گلوی سرخ كافر آمد بگرفت و بفشرد، چنان كه مردی بدان قوت يازده گز بالا، از پای درآمد و بی هوش گشت.
سمك در وی جست و سبك دست و پای وی به كمند دربست و دهان وی بياگند.[۵] و به هزار رنج او را برداشت و روی به راه نهاد و به سرای زن آمد، كه سلاح آن جا نهاده بود. او را به در خانه بيافكند و در بزد و گفت: "ای مادر آن امانت بازده."
زن به زير آمد و در بگشاد. شخصی ديد چندِ منارهای افتاده. گفت: "ای آزاد مرد اين كيست؟" گفت: "ای مادر سرخ كافر است." زن چون نام سرخ كافر بشنيد از جای برآمد[٦] و گفت: "اين سرخ كافر كه آورد؟ و كدام پهلوان او را چنين بربست؟" سمك گفت: "من آوردم." گفت: "تو كيستی كه چنين توانستی كردن؟" گفت: "منم سمك عيّار."
چون زن نام سمك شنيد از پای درافتاد و گفت: "ای جوان مرد در عالم من طلبكار توام. اكنون چون سرخ كافر را گرفتی بدان كه پدر صابر و صملاد، خمار، مرا برادر است و امانتی به من سپرده است در آن وقت كه تو از سرای وی برفتی." گفت: "چون او را ببينی و از احوال او خبر يابی و مقام او بدانی اين امانت به وی رسان." سمك گفت: "ای مادر چيست؟" گفت: "صندوقی، ندانم در آن چيست؟"
سمك بخنديد و گفت: "ای زن تو مرا مادري. خمار مرا پدر است." نيك آمد. سليح در پوشيد و سرخ كافر را بسته در آن خانه افكند. گفت: "او را نگاه دار تا من بروم و برادرزادگان تو را بياورم تا مرا ياری دهند و سرخ كافر را ببرم كه من طاقت او را ندارم." زن گفت: "نبايد كه سرخ كافر را برود." گفت: "ای مادر اين كارد در دست گير كه من او را سخت بربستهام كه اگر اين مرد بجنبد اين كارد به وی زن تا بميرد كه روا باشد."
سمك زن را بر وی موكًّل كرد و روی به راه نهاد تا به خانهی دو برادر قصاب آمد. احوال بگفت كه: "من سرخ كافر را بگرفتم و در خانهی خواهر پدر شما بربسته ام. بياييد و ياری كنيد تا او را به لشگرگاه برم كه او را در اين شهر نتوانم داشتن." صابر و صملاد خرم شدند. گفتند: "ای پهلوان چگونه راه دانستی به سرای خواهر پدر ما؟" سمك احوال بگفت كه: "يزدان كار راست بر میآورد و راه مینمايد."[٧]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله و بازنویسی داستان سمک عيار برای دانشنامهی آريانا توسط مهديزاده کابلی انجام شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- داستان عاميانه، وبسايت شورای گسترش زبان و ادبيات فارسی
[۲]- بنديان: زندانيان، اسيران
[۳]- سليح: ممال سلاح، اسلحه
[۴]- صداع: دردسر
[۵]- دهان وی بياگند: دهان او را بست
[۶]- از جای برآمد: خشمگين و عصبانی شد
[٧]- فرامرز بن الكاتب الارجانی، سمك عيار، وبسايت شورای گسترش زبان و ادبيات فارسی
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□
□
□
□
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]