جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

فلسفه تاريخ مارکس

از: تام راکمور، ترجمۀ طاهره صاحبی


فهرست مندرجات

[فلسفه تاریخ][کارل مارکس]


فلسفه تاریخ مارکس بر سه پایه استوار است: نقد فلسفه هگل، نقد اقتصاد سیاسی سنتی (سرمایه‌داری) و نظریه تازه‌ای درباره جامعه صنعتی مدرن یا همان سرمایه‌داری[۱]. از آن جهت که مارکس فلسفه تاریخ خود را به تفصیل شرح نداده، باید نظر او را براساس نوشته‌هایش بازسازی کرد. اندیشه مارکس سال‌ها از نگاه مکتب مارکسیسم بررسی شده و این کار اغلب با جایگزینی نوشته‌های انگلس و دیگر مارکسیست‌ها به‌جای نوشته‌های مارکس انجام شده است اما در اینجا ما اندیشه مارکس را در چهارچوب آثار خودش بررسی می‌کنیم و پس زمینه تاریخی شکل‌گیری موقعیت او را نادیده می‌گیریم.


[] تفسیر مارکسیستی فلسفه تاریخ مارکس

مارکس مانند هگل اندیشمندی عمیقاً تاریخی است و اندیشه‌ها، مفهموم‌ها و نظریه‌ها را بر بستر تاریخ درک می‌کند. به‌نظر می‌رسد مطالعه اندیشه مارکس در بستر تاریخی و بدون توجه به چهره رایج او امری منطقی باشد. این نگرش "زمینه‌گرا"[٢] توسط مارکسیسم که رسماً "ضد زمینه‌گرایی" است، رد می‌شود. از زمانی که انگلس مارکسیسم را بنا نهاد، بسیاری از مارکسیست‌ها در باره تفاوت بین مارکس و حواشی فکری و اجتماعی او با یکدیگر بحث کرده‌اند؛ آلتوسر این اختلاف را گسست شناخت‌شناسانه نام نهاده است.[٣] او می‌گوید همه چیز چنان است که گویی مارکس هم برآمده زمان تاریخی خودش است، و هم از آن مستقل و تأثیرناپذیر است.

نگرش مارکسیستی انگلس به مارکس از این عقیده رایج حکایت دارد که مارکس و قبل از او هگل، آخرین فیلسوفان تاریخ هستند. مارکسیست‌ها در هر دوره گونه‌هایی از این تفسیر را تکرار کرده‌اند. به‌عنوان نمونه می‌توان از لوکاچ نام برد که به تحقیق تواناترین فیلسوف مارکسیست است. لوکاچ این دیدگاه انگلس را از نو تدوین می‌کند. از نظر او نگاه اسطوره‌ای هگل به فاعل (سوژه) تاریخی برای درک مسأله‌های اجتماعی واقعی ناکافی است و این مسأله‌ها در فضای فلسفه کلاسیک آلمان حل نشده باقی می‌ماند. مارکس با کشف طبقه کارگر به‌عنوان فاعل تاریخی حقیقی راه حل این مسأله‌ها را نشان می‌دهد. لوکاچ باور خود را به مارکس این‌گونه نشان می‌دهد که به‌نظر او در این برهه از تاریخ هر مسأله‌ای را بر اساس تحلیل محصولات کار می‌توان حل کرد.[۴] مارکس، به تحقیق شناخته‌شده‌ترین فیلسوفی است که در ساختار گسترده ایده‌آلیسم آلمانی می‌اندیشید؛ اما مارکسیست‌ها این مسأله را نمی‌پذیرند و مصرانه مایلند بین علم و فلسفه تفاوت قائل شوند و بگویند نگاه مارکس شکلی از علم و مارکسیسم خود علم است. آن‌ها به‌طور ضمنی معتقدند علم یگانه سرچشمه شناخت است. انگلس نیز به علم عصر خود علاقه داشت و به آنچه امروز پوزیتیویسم نامیده می‌شود، نزدیک بود. او مانند پوزیتیویست‌های حلقه وین، فکر می‌کرد که دانش انواع می‌تواند و باید به‌عنوان قانون علم تلقی گردد. انگلس توصیه می‌کند که باید علم حقیقت‌جو را جایگزین فلسفه اسطوره‌ای و نادرست کنیم. او پیروی از روش علمی را پیشنهاد کرده و به‌عنوان نمونه به تفاوت بین برداشت‌های عامیانه و علمی سلرز اشاره می‌کند.[۵] انگلس نیز مارکس را به‌عنوان شخصیتی علمی با داروین مقایسه می‌کند و مدعی است او قانون‌های تاریخ را کشف کرده است.[٦] این نگرش بعدها بر مارکسیست‌هایی که مارکس را با تفسیر انگلس می‌خواندند، اثر گذاشت. انگلس دیدگاه مارکس به تاریخ را با مفهوم ماتریالیسم تاریخی شرح می‌دهد. او در ۱٨۹٢ در پیشگفتار کتاب سوسیالیسم، امری آرمانی و علمی می‌نویسد ماتریالیسم تاریخی "چشم اندازی از تاریخ را برجسته می‌کند که در آن علت غایی و نیروی محرکه قوی رویدادهای مهم دیده می‌شود و نقش این عامل‌ها در توسعه اقتصادی جامعه، دگرگونی شیوه‌های تولید و مبادله، تقسیم‌بندی جامعه به طبقات مجزا و درگیری این طبقات با یکدیگر برجسته می‌شود."[٧] جرالد کوهن این برداشت را به روش تحلیلی پیچیده‌ای از نو تدوین می‌کند. کوهن مانند انگلس، زمینه هگلی دیدگاه مارکس را نادیده گرفته و آن را نوعی علم اجتماعی توصیف می‌کند. او به‌نحو مؤثری فلسفه تاریخ مارکس را تبیینی کاربردی تلقی می‌کند که بر پایه زیست‌شناسی شکل گرفته و مفهوم کاربرد در آن نقش علت و معلولی دارد.[٨]

این تفسیر نظریه تاریخ مارکس بسیار تاثیرگذار اما مناقشه‌آمیز بوده است. جان الستر این تبیین کاربردی را با پیش کشیدن سؤال‌هایی در باب "هدف‌های تاریخ که الزاماً هدف‌های همه انسان‌ها نیستند" به چالش می‌کشد.[۹] مسأله دیگر این است که این نگاه در جایگزینی علم به‌جای فلسفه، از انسان‌شناسی فلسفی مارکس روی بر می‌گرداند. مارکس مانند فیخته، انسان‌ها را موجوداتی از بنیاد فعال و اجتماع انسانی را نتیجه کنش آن‌ها می‌داند. او هم‌چنین مانند ویکو می‌گوید ما می‌توانیم تاریخ انسان را بشناسیم زیرا به یک معنا خود سازنده آن هستیم. آخرین مشکل این نگرش مارکسیستی این است که روش مارکس در واکنش، ارزیابی، نقد، تدوین دوباره و انتقال موضوع‌ها به بحث‌های معاصر از جمله بحث تاریخ را نادیده می‌گیرد.


[] فلسفه تاریخ مارکس

نظام فکری مارکس فلسفه، اقتصاد سیاسی و رشته‌های وابسته مانند تاریخ و علوم سیاسی را در بر می‌گیرد. عقیده کلی مارکس بر تصور او از انسان به‌عنوان موجود متناهی بنا شده است. این نظریه بر مجموعه‌ای از تفاوت‌های بنیادی مبتنی است: تفاوت بین کار یا زحمت و آنچه من کنش انسانی آزاد می‌نامم، (کنشی که می‌تواند ورای الزام‌های تحمیلی فرآیند اقتصادی شکل گیرد) تفاوت بین کاپیتالیسم و کمونیسم، تفاوت بین تاریخ و تاریخ انسانی، تفاوت بین نیازهای اولیه و نیازهای ثانویه، تفاوت بین از خودبیگانگی و خرسندی. کنش (که متفاوت از کار است) مقوله روشنگر و بنیادی اندیشه مارکس است. نظر کلی او را می‌توان در چهارچوب "فیخته‌ای" کنش انسانی تصویر کرد. مارکس مانند فیخته و ارسطو به انسان از گذرگاه کنش انسانی می‌اندیشد. او هم زمان با نگارش دست نوشته‌های پاریس می‌پرسد: "آیا زندگی به جز کنش هدف دیگری هم دارد؟" و خود ادیبانه چنین پاسخ می‌دهد: "همه هستی من کنشی اجتماعی است."[۱٠]

مارکس بین دو نوع کنش که به مرحله‌های پیشرفته جامعه مربوط اند، فرق می‌گذارد. کار یا زحمت کنشی است که شخص در فرآیند تولید ویژه عصر سرمایه‌داری صنعتی مدرن از خود نشان می‌دهد. چنین کاری از ماده اولیه استفاده کرده، بر آن تأثیر گذارده و شکل آن را تغییر می‌دهد. کار تولیدی است یعنی خلاقانه نیست، کمابیش جسمانی است یعنی ذهنی نیست و از بنیاد فعال است یعنی غیر فعال نیست.

کار نقطه عطف ویژه‌ای برای سرمایه‌داری است و آخرین مرحله از مرحله‌های توسعه شیوه تولید و پیامد مناسبات اجتماعی تلقی می‌شود. به‌نظر مارکس اگر سرمایه‌داری توسط کمونیسم کنار گذارده شود، کار در مفهوم سنتی خود از بین خواهد رفت. او گه گاه بر این مسأله تاکید می‌کند، مثل این قطعه از ایدئولوژی آلمانی: "در تمام انقلاب‌ها از آغاز تا کنون شیوه کنش همیشه باقی مانده است... در حالی که انقلاب کمونیستی که علیه شیوه پیشین کنش حرکت می‌کند، به کار پر مشقت خاتمه خواهد داد."[۱۱] در نتیجه در مرحله کمونیسم شکل متفاوتی از کنش وجود خواهد داشت. اما با کمال تأسف، مارکس به‌ندرت در باره کمونیسم آشکارا صحبت می‌کند، همان‌طور که گه‌گاه به این دومین شکل از کنش (که به‌نظر مارکس مقصد تاریخ انسانی است) اشاره می‌کند. این در حالی است که در آثار مارکس احتمال وقوع چنین کنشی به‌عنوان چشم‌اندازِ نقد سرمایه‌داری، مسلم فرض شده است.

نگرش فیخته‌ای مارکس به انسان به‌عنوان موجود از بنیاد فعال، مبنای نظریه او درباره انسان متناهی است یعنی انسان چیز‌ها، خود، جهان اجتماعی پیرامون و سرانجام تاریخ انسانی را ایجاد یا تولید می‌کند. مارکس در پایان بررسی جامعه صنعتی مدرن، تحلیل ویژه هگل از شئ‌انگاری مطرح در فعالیت تولیدی اقتصاد را به کار می‌گیرد. هگل در کتاب فلسفه حق خود-شئ‌انگاری کارگران در فرآیند اقتصادی را در کنار مفهوم‌های بنیادی اقتصاد سیاسی کاملاً شرح می‌دهد.

مـارکـس در تحـلیـل سـرمـایه‌داری، به شـرح هگل در بـاره مقولـه‌های اقتصـادی بنیـادی تکیـه می‌کنـد. هگل با توصـیف فرآینـد اقتصـادی که در آن فرآورده‌ها و انسـان‌ها از خودبیـگانه می‌شـوند، شـالوده‌ای برای نظـریه از خودبیـگانگی مارکـس فراهـم می‌کنـد.[۱٢] مارکس نیز تحلیل‌های هگل از شئ‌انگاری حاصل از انواع کار‌ها و سرمایه‌داری صنعتی مدرن را در یک مدل کلی در باره جامعه صنعتی مدرن گردآوری می‌کند.

به عقیده مارکس نیاز‌های انسان متناهی، به دو دسته اصلی تقسیم می‌شود. یک دسته نیاز‌های اولیه مانند غذا، پوشاک، سرپناه و دیگر ضرورت‌های زندگی هستند، دسته دیگر نیازهای انسانی که برای رشد انسان به مثابه فرد لازم هستند. به گفته مارکس، در نظام سرمایه‌داری که نمونه اعلای مالکیت خصوصی وسایل تولید است، بیشتر انسان‌ها فقط قادر به تأمین نیازهای اولیه هستند و امکان رفع نیازهای انسانی خود را ندارند. انسان‌ها نیازهای اولیه را از طریق کار تأمین می‌کنند. از این رو کار مقوله روشنگر اصلی برای مرحله سرمایه‌داری رشد انسانی است. انسان‌ها مجموعه‌ای از "فرآورده‌ها" شامل کالاها، مناسبات اجتماعی، جامعه، خود و تاریخ انسانی را تولید می‌کنند. کالا فرآورده‌ای است که برای فروش رهسپار بازار می‌شود. انسان‌ها هم‌چنین در کنار کالا مناسبات بین خود و از آن بیشتر کل محیط اجتماعی را تولید می‌کنند. "از طریق مناسبات اجتماعی ما همکاری افراد را درک می‌کنیم، در این شناخت مهم نیست این همکاری تحت چه شرایطی، چگونه و برای چه به‌وجود آمده است؟"[۱٣] مناسبات اجتماعی دست کم شامل رابطه مردم و اشیاء و روابط بین مردم است. جامعه به‌عنوان یک کل مجموعه مناسبات اجتماعی گوناگون است. هر فرد نقش مشخصی درون جهان اجتماعی دارد. این نقش با کار اقتصادی یا شکلی از شغل مانند آجرکار، رئیس کارخانه، استاد دانشگاه یا سرمایه‌دار شناخته می‌شود. در این میان تاریخ انسانی "فرآورده" دیگری است که از کنش انسان‌ها درون شرایط اجتماعی و بر بستر زمان آفریده می‌شود.

یکی از جالب‌ترین جنبه‌های نظر مارکس توجه خاص او به تحول تاریخی است. این نگاه او با آن دسته از فلسفه‌های تاریخ که تحول تاریخی را توضیح نمی‌دهند، متفاوت است. نمونه‌های اخیر این نوع فلسفه یکی دیدگاه‌ هایدگر است مبنی بر اینکه تاریخ انسانی با انحراف آغازین از هستی آغاز شد یا روایت پوزیتیویستی فوکو از تاریخ که آن را ترکیبی از شناخت‌های گسسته می‌داند و هم‌چنین نظر لیوتار مبنی بر اینکه پسامدرنیسم با نپذیرفتن تبیین‌های فراگیر از مدرنیسم جدا می‌شود. در مقابل اینها فلسفه تاریخ مارکس بر اساس تبیین توسعه اقتصادی بنا شده است. او تمایزی بنیادی بین روبنا و زیربنا قائل می‌شود. زیربنا به سازماندهی اقتصادی شیوه تولید مربوط است و روبنا به باقیمانده غیر اقتصادی یا "فرهنگی" پدیده‌ها؛ مانند فلسفه، حقوق و غیره. رابطه مشهور روبنا و زیربنا دو جنبه دارد: اول رابطه‌ای یکسویه که زیربنا، روبنا را تعیین می‌کند، دومی رابطه‌ای دو سویه که هر طرف، طرف دیگر را تعیین می‌کند. در هر دو مورد، مارکس اعتقاد دارد که تحول در زیربنای اقتصادی به دگرگونی در روبنا منجر می‌شود. مارکس هم‌چنین می‌پندارد که توسعه اقتصادی به تضادهای اجتماعی و بحران‌ها منجر می‌شود. این تضاد‌ها و بحران‌ها جامعه و به‌طور مستقیم تاریخ انسانی را دگرگون می‌کند. مارکس می‌کوشد تناقض‌های اجتماعی را با اصطلاح هگلی "تضاد" بررسی کند. به گفته مارکس، تضادهای اجتماعی هنگامی پدیدار می‌شوند که توسعه نیروهای مولد با مناسبات موجود تولید به تضاد برسد. این تضاد به انقلاب اجتماعی منجر می‌شود. منظور مارکس از واژه "انقلاب" دگرگونی اجتماعی تنظیم‌پذیری است که مانع دگرگونی‌های ژرف‌تر می‌شود. برای مثال گذار از سرمایه‌داری به کمونیسم. مارکس اعتقاد دارد هر نظام اجتماعی که بر مبنای مجموعه ویژه‌ای از نیروهای اجتماعی پایه‌گذاری شده است هرگز قبل از تکامل تمام نیروهای مولدش از بین نمی‌رود. مارکس در این اعتقاد رویکردی واقع‌گرا دارد. علاوه بر این، در نظر او بحران‌های دوره‌ای از زوال بنیادی ناشی می‌شود. مارکس گه‌گاه "به طرزی رمانتیک" اظهار می‌کند که سرمایه‌داری سرانجام در یک چنین بحرانی از هم خواهد پاشید. البته کسی نمی‌تواند این پیش‌بینی او را اشتباه بداند و در مقابل هیچ دلیل خاصی هم برای پذیرفتن آن وجود ندارد. نظریه مارکس در باره سرمایه‌داری به‌عنوان نیروی محرکه دنیای مدرن، در واقع نظریه‌ای در باره جهان مدرن است. بدون بررسی نقادانه این نظریه، رد یا پذیرش آن اشتباه است اما باید گفت چند موضوع سؤال برانگیز در این نظریه وجود دارد. اولی که توجه زیادی را جلب کرده، نظریه ارزش اضافی و نظریه عمومی ارزش اوست.[۱۴] دیگری نظریه بحران اقتصادی مارکس است.


[] اندیشه مارکس در باب تاریخ و آزادی

دیدگاه مارکس در باب تحقق تاریخی آزادی از دو جهت شبیه اندیشه هگل است. اول این‌که آزادی راستین انسان به عامل‌های اقتصادی وابسته است و دوم این‌که مارکس مانند هگل نگران نتایج انقلاب صنعتی است.[۱۵] اما تفاوت این دو در تبیین برتری عامل‌های اقتصادی نسبت به سایر عامل‌ها و نگاه نقادانه به اقتصاد سیاسی است. هگل که تا اندازه‌ای آزادی را در چهارچوب معرفتی ارزیابی می‌کند، بیش از مارکس به معرفت مشروع اهمیت می‌دهد. مارکس به معرفت مشروع و مسأله‌های مربوط به آن در مقایسه با جنبه اقتصادی اهمیت کمتری می‌دهد. او مانند هگل به توسعه و از این رو به آزادی اجتماعی توجه دارد و بیش از هگل آزادی را تابع توسعه اقتصادی می‌داند. او احساس می‌کند افراد باید از سلطه اقتصادی جامعه صنعتی مدرن رها شوند. این رهایی در یک کلام در فضای پسااقتصادی به‌‌وقوع می‌پیوندد؛ فضایی که امکان شکوفایی توانایی افراد را در زمینه‌های غیر اقتصادی فراهم می‌کند. نگرش مارکس به نظام سرمایه‌داری همواره متعادل بوده و هرگز غیر منطقی نمی‌شود. ستایش او با سرزنش و انتقاد او با تأیید ویژگی‌های مثبت آمیخته است. نگاه همیشه منفی او به جامعه صنعتی مدرن از دانش روشن و کامل او از کارکرد عملی سرمایه‌داری سرچشمه می‌گیرد. از نظر او مالکیت خصوصی وسایل تولید به خلق طبقه‌ای که به زور به کارهای زیانبار واداشته می‌شود، منجر می‌شود به‌طوری که هیچ فردی را نمی‌توان آزاد فرض کرد. اعمال زور و فشار به‌‌منظور انباشت سرمایه اغلب هزینه اجتماعی فجیعی به‌همراه دارد و این انباشت سرمایه جزء ذاتی نظام سرمایه‌داری تلقی می‌شود. در عین حال مارکس نشان می‌دهد که بدبختی رایج در جامعه صنعتی مدرن با گسترش شیوه تولید فراگیرتر می‌شود. او امید دارد که بی‌ثباتی ذاتی سرمایه‌داری به جامعه پساسرمایه‌داری منجر شده و وسایل تولید برای مدت زیادی در تملک بخش خصوصی نماند. اگر چنین شود فشار اقتصادی به‌منظور انباشت سرمایه محو شده یا دست کم کاهش خواهد یافت. مدل دو بخشی مارکس به‌طور آشکار در نوشته‌های قدیمی همچون دست نوشته‌های پاریس و ایدئولوژی آلمانی دیده می‌شود. این مدل در نوشته‌های بعدی کمتر پیداست یعنی نوشته‌هایی که در آن‌ها بیش از پیش بر شناخت کارکردی جامعه صنعتی مدرن تأکید شده است.

این مدل مستلزم تفاوت نوعی شکل‌های جامعه است و با دو دوره تاریخی بزرگ تناظر دارد. دوره آغازین زنجیره‌ای از صورتبندی‌های اجتماعی است که فرجام آن سرمایه‌داری است. در این دوره ضرورت‌های اقتصادی انباشت سرمایه همه چیز از جمله نیازهای اولیه انسانی را تابع خود می‌کنند و تنها نیازهای بقای صرف که با حسن تعبیر غذا، پوشاک و سرپناه نام دارند، تأمین می‌شوند. مارکس پیشاپیش تحقق جامعه پساسرمایه‌داری یا تاریخ انسانی را پیش بینی می‌کند. او در نوشته‌های قدیمی این جامعه را کمونیسم می‌نامد. کمونیسم اصطلاح یا کلمه رایجی است که تنها یک نسبت زبانی صرف با شکل رسمی مارکسیسم دارد. از نظر او دوره پایانی تاریخ دوره کمونیسم است و در این دوره انسان‌ها کنترل بخش اقتصادی جامعه را دوباره در دست خواهند گرفت و اقتصاد تابع نیازهای همه مردم خواهد بود. در طرح مارکس، سرمایه‌داری با وجود هزینه‌های اجتماعی به‌عنوان تنها راه توسعه شیوه تولید موجه دانسته می‌شود زیرا توسعه شیوه تولید برای گذار از سرمایه‌داری به کمونیسم ضروری است. کمونیسمی که در آن به‌عنوان شعار رایج، هر کس به اندازه توانایی‌اش کار می‌کند و مطابق نیازش دریافت می‌کند.

در نظر مارکس آزادی انسانی به گسترش قبلی شیوه تولید نیازمند است. این آزادی هم‌چنین به انسان‌هایی نیاز دارد که بتوانند کنترل فرآیند اقتصادی را به‌دست گیرند زیرا آن‌ها دیگر از یوغ اقتصادی جامعه صنعتی مدرن آزاد شده یا دست کم نسبت به گذشته آزادتر شده‌اند. مارکس ادعایی آرمانی ندارد و نمی‌گوید هنگامی که سرمایه‌دارها قدرت را از دست دادند ما می‌توانیم اقتصاد را به‌طور کل فراموش کنیم زیرا نیازهای اولیه انسان همچنان ضروری خواهند بود و باید برآورده شوند. اما وقتی این نیازها برآورده شدند، زمان برای نیازهای انسانی مانند شعر و غیره فرارسیده است.

با این توصیف ما انتظار چه نوع آزادی را از جامعه پساسرمایه‌داری می‌توانیم داشته باشیم؟ مارکس هوشیارانه اندیشه‌های گوناگونی را در نوشته‌هایش می‌پروراند. او در نسخه اولیه دست‌نوشته‌های پاریس، بحث "سازگاری" انسان با طبیعت را مطرح می‌کند و به‌طور شاعرانه‌ای طبیعت را کالبد دیگر بشر توصیف می‌کند. عقیده مارکس این است که وقتی مردم از فشار مخارج روزانه آزاد شوند، ذوق و احساس آن‌ها به روش‌های جدید و متفاوت رشد خواهد کرد و ویژگی‌های شخصی آن‌ها شکوفا خواهد شد. به‌نظر می‌رسد اندیشه محوری او این است که آن توانایی‌هایی که از نظر اقتصادی مفید نیستند و به‌دلیل تقسیم کار در نظام سرمایه‌داری توسعه نیافته‌اند، در جامعه پساسرمایه‌داری می‌توانند رشد کنند. کمی بعد در ایدئولوژی آلمانی با نگاهی به همان اندازه شاعرانه، ایده فرد چند بعدی (مطرح در دست نوشته‌های پاریس) در جامعه آینده را به بحث می‌گذارد. منظور او از جامعه آینده جامعه‌ای است که در آن تقسیم کار وجود ندارد. مارکس می‌پندارد در چنین اجتماعی هر شخص می‌تواند نیاز خود را در هر زمانی و بدون توجه به توانایی یا تحصیلاتش برطرف کند. مارکس نظر دیگری را در مرحله بعدی زندگی خود، در جلد سوم سرمایه و در قطعه مهمی که در اینجا ارزش بازخوانی دارد، مطرح می‌کند. این جلد بعد از مرگ او منتشر شد. هم کسانی که انسجام نظر مارکس را می‌پذیرند و هم آنانی که در این مورد تردید دارند، باید نیم نگاهی به فصل ۴٨ کتاب سرمایه یعنی "فرمول سه‌گانه" بیاندازند. مانند دست نوشته‌های پاریس که سال‌ها پیش با بررسی دستمزد کار، بهره سرمایه و اجاره زمین شروع شده بود این فصل نیز با سه مقوله سرمایه، بهره، زمین یا اجاره زمین شروع می‌شود. عنوان فرمول سه‌گانه اشاره به این سه مقوله دارد. به گفته مارکس، آزادی تنها در پایان بیگاری شروع می‌شود و متکی است به کنترل سرتاسر فرآیندهای اقتصادی در شرایط مناسب برای انسان‌ها. با این که نیازهای واقعی همیشه وجود خواهد داشت و هنوز می‌بایست از طریق فرآیندهای اقتصادی، یعنی در قلمرو ضرورت، تأمین شوند، پشت آن قلمرو چیزی قرار دارد که مارکس آن را قلمرو آزادی می‌نامد. به‌نظر او پیش نیاز این امر کوتاه‌سازی روز کاری است. او به‌طور ضمنی می‌گوید که هدف تاریخ یعنی آزادی واقعی در وقـت آزاد قـرار دارد. آزادی دیگـر جـدایی از مرحـله قبـلی جامعـه از طـریق انقـلاب نیسـت بلـکه تا انـدازه‌ای در پیشـرفت بنیـادی کیفـیت زندگـی یا در اصلاحـات نمایانـده می‌شـود. مارکسیسـم به‌طـور سـنتی با اصـلاحات صـرف مخالـف بوده اسـت[۱٦] با وجود این به‌نظر می‌رسد مارکس امیدوار است که جامعه صنعتی مدرن و آزادی انسانی راستین در اصل با هم سازگار باشند اگر و تنها اگر انسان‌ها بتوانند کنترل دوباره فرآیند اقتصادی را به‌دست گیرند. این فرآیند در جامعه سرمایه‌داری مهم‌ترین عامل قلمداد می‌شود. برای نفی این نظر که هدف‌های انسانی با انباشت سرمایه تعریف می‌شوند، مارکس می‌گوید مردم باید برای شکوفایی رها از فرآیند اقتصادی آزاد باشند.


[] نگرش تاریخی مارکس به شناخت

دیدگاه مارکس درباره تاریخ به رویکرد تاریخی به شناخت منجر می‌شود. مارکس از نظریه یگانگی دانش که توسط متفکران ایده‌آلیست از کانت تا هگل مطرح شده، به نوعی حمایت می‌کند. در باره نگرش او به شناخت قطعه بسیار مفید و بی‌نظیری در پیشگفتار کتاب گروندریسه وجود دارد. این کتاب شامل متن‌های به هم پیوسته‌ای است که خطوط کلی طرح تحقیقاتی عظیمی را در بردارد، طرحی که تا حدودی در کتاب سرمایه از قوه به فعل در آمده است. مارکس نگرش خود در باره مساله شناخت را با حاشیه‌نویسی بر نگاه پیچیده هگل به شناخت تدوین می‌کند. او مطابق نگاه هگل ادعا می‌کند ما نمی‌توانیم پدیده‌های اقتصادی را به‌طور مستقیم درک کنیم بلکه برعکس آن‌ها را به‌طور غیرمستقیم و از طریق مقوله‌های اقتصادی مورد استفاده در اقتصاد سیاسی مدرن درک می‌کنیم. به‌عبارت دیگر روش درک آن‌ها بر خلاف روش درک شرایط ساختار ذهنی است که در قالب تغییرات اجتماعی جهانی، رخ می‌دهند. براین مبنا، مارکس هم این همانی‌های انتزاعی و هم تجربه‌گرایی رایج را رد کرده و به‌جای آن‌ها مقوله‌هایی را جایگزین می‌کند که حلقه رابط تجربه هستند. مقوله‌ها که به شرایط تاریخی وابسته و در خدمت درک آن هستند، ثابت نبوده و در طول تاریخ تغییر می‌کنند. مقوله‌های مرکب شامل مقوله‌های ساده‌تر بوده و ساده‌ترین مقوله‌ها که به‌عنوان رابطه ظاهر می‌شوند از یک شالوده عینی حکایت می‌کنند. با وجود این که به‌نظر می‌رسد مفهوم جمعیت بهترین نقطه برای شروع است زیرا این مفهوم پیش شرط واقعی و عینی اقتصاد سیاسی است، اما مارکس شروع با مفهوم جمعیت را اشتباه می‌داند. به‌نظر او مفهوم جمعیت تجریدی است که به طبقه‌ها تکیه دارد و خود این طبقات نیز به ترتیب بر پایه مبادله، تقسیم کار وغیره شکل گرفته‌اند. بدین ترتیب شروع‌کردن با مفهوم جمعیت شروع‌کردن با تصور جامعی از کل یا شروع‌کردن با یک مفهوم عینی خیالی است که به تصورهای ساده‌تر قابل تجزیه است. در نگاه مارکس نگرش درست را اقتصاددان سیاسی جدید یعنی اسمیت ارائه می‌کند. اسمیت از مفهوم‌های ساده‌ای مانند کار، تقاضا، ارزش مبادله وغیره شروع کرد و سپس به دولت، مبادله بین‌المللی و بازار جهانی رسید. مقوله کار که برای اولین بار توسط اقتصاد سیاسی نوین کشف شده بود، از وجود شکل‌های بسیار نوی نیروی کار مادی و مستقل از فرد و بنابراین نیازمند تبیین، حکایت می‌کرد. به گفته مارکس، اسمیت با تعریف کلی کار به‌عنوان منبع ثروت جهش بزرگی در مسأله به‌وجود آورد. این انتزاع ساده که اقتصاد سیاسی مدرن با آن بحث اقتصاد را شروع می‌کند، در بخش وسیعی از جامعه نوین کاملاً پذیرفته شده است.

این نگرش مقوله‌ای به دو سو حرکت می‌کند؛ یکی به طرف نقد هگل و دیگری به طرف نظریه شناختی که بسیار شبیه نظریه ساختارگرایی آرمانگراست. مارکس به‌طور ویژه به تمایل هگل به جانشینی تحلیل نظری به‌جای جهان اجتماعی عینی اعتراض می‌کند. این اعتراض را می‌توان با تفاوت بین تحرک مقوله‌های درون اندیشه در کتاب منطق هگل و ساختارهای عقلی جانشین و متمایز کتاب پدیدارشناسی شرح داد. در پدیدارشناسی، هگل چنین بحث می‌کند که شناخت بی‌واسطه یا یقین حسی نمی‌تواند وجود داشته باشد و آنچه ما درک می‌کنیم "عینی" است چون از طریق فرآیند مفهومی اندیشیده می‌شود (در اینجا از واژه‌های "انتزاعی" و "عینی" بر خلاف کاربرد معمولی آن‌ها استفاده می‌شود، که طبق آن اندیشه انتزاعی و تجربه مستقیم جهان عینی است). او برای رد این دیدگاهی که به هگل نسبت می‌دهد، در واقع تنها دیدگاه کتاب منطق را رد می‌کند و به دیدگاه کتاب پدیدارشناسی اعتراضی ندارد.[۱٧]. به گفته مارکس، راهی که از امر انتزاعی به امر عینی منجر می‌شود یا راه همانندی که در کتاب پدیدارشناسی شرح داده شده در واقع همان راهی است که اندیشه پدیدار می‌کند اما چون فرآیند مفهومی، شیء عینی به‌وجود نمی‌آورد، هگل ظاهراً رخداد درونی ذهن یعنی فکر محض را با رخداد جهان بیرونی و مستقل از ذهن تلفیق می‌کند. مارکس که می‌بیند تلقی حرکت مقوله‌ها به‌عنوان کنش واقعی تولید اشتباه است، از قرار معلوم این آشفتگی را به‌خطا به هگل نسبت می‌دهد در حالی که او هنوز پیرو هگل است و ادعا می‌کند آنچه ما در هنگام انجام فعل دانسـتن می‌دانیـم محصـول ذهنـی اسـت که موضـوع شـناختـش را هـم چـون شـرط شـناخـت بازسـازی می‌کنـد. مارکـس خواهـان درک آن جهـان اجتـماعی اسـت که مـا در واقـع تجربـه می‌کنیـم، او می‌گویـد: "چه چیـزی بهـتر از واقعیـت در مغـز ما وجـود دارد."[۱٨]

مارکس این مسأله را تقریباً با همان ادبیات، در پس گفتار ویرایش دوم کتاب سرمایه به‌زبان آلمانی دوباره طرح می‌کند. او تأکید می‌کند که توسعه اجتماعی باید در چهارچوب رابطه‌های مقوله‌های جامعه سرمایه‌داری مدرن شرح داده شود نه در زنجیره تاریخی مقوله‌های اقتصادی. انسان به‌طور معمول موضوع ذهنی را تابع ساختاری پیشینی قلمداد می‌کند.[۱۹] او مانند فیخته به [نگاه] پیشینی و پسینی به‌عنوان دو نما از یک موضوع شناسایی می‌پردازد. با این همه او واقعیت را با آنچه که ما تجربه می‌کنیم برابر دانسته و تفاوت بین جهان خارجی مستقل از ذهن و پدیدار‌ها را که مبنای تمام ایده‌آلیست‌های آلمانی است، نادیده می‌گیرد یعنی اختلاف بین آنچه به‌خودی خود هست و آنچه ما به واقع تجربه می‌کنیم را نمی‌بیند. مارکس به سادگی یکی را با دیگری می‌آمیزد بدون توجه به این که راه قابل اعتمادی در دسترس نیست تا از طریق آن بدانیم آیا ما جهان را، یا حتی جهان اجتماعی را آن‌گونه که هست می‌شناسیم یا نه.

فکر کردن به هر جهت فکر کردن است، همان‌طور که کانت گفته است مشاهده‌گر تصویری از جهان مستقل از ذهن، آن چنان که هست، می‌سازد.[٢٠] نگرش تصویرگرا که دسترسی دیگری به جهان واقع ندارد، راهی برای اطمینان از درستی تصویرها ندارد. در واکنش به کانت، هگل پدیدارشناس، در توصیف آگاهی به‌عنوان فرآیند آزمایش و خطا بر این نکته تأکید می‌کند. مارکس که اختلافی بین طرح تحقیقی خود و هگل نمی‌بیند، مرتکب اشتباهی دو چندان می‌شود. نخست این که او به‌خطا انتقال جهان واقعی به‌صورت ذهنی (اندیشه) را به هگل نسبت می‌دهد.

دوم آن که او به‌خطا درک ما از جهان را در برابر جهان مادی می‌گذارد و سعی می‌کند با استفاده از ساختار مقوله‌ای آن را به جهان فکر وارد کرده یا از طریق فکر دوباره آن را به‌دست آورد. این در حالی است که اگر جهان آن گونه که ما آن را تجربه می‌کنیم به ساختار مقوله‌ای [فکر] ما وابسته است، پس نسبت مقوله‌ها و موضوع‌های شناختی نسبت لازم و ملزوم است و تمایز آشکاری بین آن‌ها نمی‌توان دید.

این مشکل در نظریه شناخت مارکس دیده می‌شود. بعضی وقت‌ها بعد انسان‌شناسانه دیدگاه او جلب توجه می‌کند. در نوشته‌ای که "در سراسر جهان انسان نمی‌تواند درسی عمیق‌تر از این بیابد که او نمی‌تواند عمق چهره خود را درک کند."[٢۱] کولاکوفسکی چنین مطرح می‌کند که ما باید مارکس را از منظر انسانی درک کنیم و بفهمیم و بشناسیم. او می‌گوید پروژه کانتی جدا کردن شرایط منطقی استعلایی شناخت از شرایط ذهنی آن به آسانی به شکست می‌انجامد. مارکس در حاشیه سرمایه[٢٢] از باور ویکو به تفاوت تاریخ انسانی با تاریخ طبیعی سخن به میان می‌آورد. این تفاوت در این است که اولی را ما ساخته‌ایم اما دومی ساخته ما نیست[يادداشت ٢]. مارکس مانند ویکو فکر می‌کند که انسان به‌معنای واقعی کلمه تاریخ را "می‌سازد". او هم‌چنین مانند ویکو فکر می‌کند که آنچه ما می‌سازیم تنها با ساختاربندی دوباره در ذهن، قابل شناخت است. اگر هیچ موضوع شناسایی پیشینی برای شناخت وجود نداشته باشد، بنابراین هیچ نمی‌تواند دوباره ساخته شود در نتیجه هیچ پیشینی نیست. این امر تا اندازه‌ای در باره طرح‌های اجتماعی و پسینی و تعامل بین انسان‌ها و بین انسان‌ها و طبیعت نیز رخ می‌دهد.

شکل ویژه بیان مارکس درباره این ادعا مشکل آفرین است. اگر شرایط اجتماعی در حقیقت و به تمامی برای ذهن "قابل فهم" بود، ما با اطمینان ادعا می‌کردیم که آن‌ها را از طریق کنش اجتماعی مردان و زنان ساختار بندی می‌کنیم، حتی ادعا می‌کردیم که می‌توانیم آن‌ها را به‌درستی در فرآیند شناخت در سطح ذهن دوباره ساختاربندی کنیم و در نتیجه آن‌ها را همان‌گونه که هست بشناسیم. مارکس بدون شک نمونه مفهومی قانع‌کننده‌ای از جامعه صنعتی مدرن ارائه می‌کند. با وجود این حتی در یک نگاه خوش‌بینانه دست کم به دو دلیل نمی‌تواند ادعا کند که جهان اجتماعی را همان‌گونه که هست درک می‌کند.

نخست این که چیزی بیش از آن چه بر ما در مدت زمان معلومی در تجربه آشکار می‌شود به‌دست او نمی‌آید. دوم آن که مارکس از میان بازسازی‌های ممکن جهان اجتماعی، تنها یکی را طرح می‌کند. دست کم همیشه تمایزی نهفته بین تجربه ما و جهان اجتماعی واقعی وجود دارد. این تمایز قابل اندازه‌گیری و سنجش نیست و از آنجا که ما هیچ وقت نمی‌توانیم با جهان اجتماعی آن گونه که به‌خودی خود هست مواجه شویم، نمی‌توانیم مدعی دگرگون کردن آن باشیم. فکر کردن به تعبیری دیگر می‌تواند ترکیبی از امر ذهنی و امر عینی باشد یعنی ترکیب آن چه تلاش می‌کنیم بشناسیم با آن چه که هست. در نهایت بعضی وقت‌ها چنان به‌نظر می‌رسد که آن موضوع ذهنی مورد شناخت ما به‌طرز ایده‌آلی نمایانده شده و مثل تصویری در آینه واضح است و به‌نظر می‌رسد که گویی این تصویر یک ساختاربندی پیشینی صرف است اما از آنجا که ما هیچ وقت نمی‌توانیم مدعی بشویم که جهان را آن‌گونه که هست می‌شناسیم، در این مورد هم نمی‌توانیم مدعی شناخت درست باشیم.

نظریه شناخت اجتماعی مارکس تفاوت زیادی با نگرش مارکسیستی دارد. مارکسیسم که مدعی است از زبان مارکس سخن می‌گوید به نظریه معروف انطباق با واقع قائل است. به گفته انگلس شناخت شامل انطباق صحیح فکر با واقعیت مستقل است. انگلس در تحقیقش در باره فوئرباخ، به‌طور سخنورانه‌ای می‌پرسد آیا "انطباق درستی با واقعیت" را می‌توانیم ایجاد کنیم و خود جواب می‌دهد که این پرسش در فلسفه "سؤال از هویت اندیشه و هستی" نامیده می‌شود. او اعتقاد دارد فلسفه دیالکتیکی بازتاب گذران سیستم‌های تاریخی متوالی در سطح ذهن است. برای انگلس و در کل برای مکتب مارکسیسم شناخت نیازمند به بازتاب مطمئنی از واقعیت مستقل در سطح ذهن است.

نظریه انطباقی شناخت پس از سال‌های زیاد هنوز محبوب باقی مانده است. این نظریه که برای اولین‌بار توسط بیکن مطرح شده بود، در شکل متفاوتی توسط ویتگنشتاین از نو گفته شد و در این اواخر توسط رورتی نقد شد. اشکال بنیادی نظریه انطباقی شناخت ناتوانی آن در اثبات کردن بازتاب قابل اطمینان از واقعیت مستقل از ذهن است.[٢٣]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدی خراسانی ارسال شده است.
يادداشت ٢: در حاشیه سرمایه جلد دوم صفحه ۵٢٣ ترجمه فارسی چنین آمده است: چنان که ویکو می‌گوید تفاوت بین تاریخ انسانی و تاریخ طبیعی در این است که ما در مورد یکی تحقیق کرده‌ایم و درباره دیگری تحقیق نکرده‌ایم.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- ROCKMORE 2002
[٢]- contextualist
[٣]- ALTHUSSER 1970
[۴]- Lukàcs 1971
[۵]- Sellars 1991: 1-41
[٦]- Engels 1978: 681
[٧]- Engels 1984: 386-7
[٨]- Cohen 2001
[۹]- Elster 1985
[۱٠]- Marx 1964: 158
[۱۱]- Marx and Engels 1970: 94
[۱٢]- Hegel 2005: 97-8
[۱٣]- Marx and Engels 1970: 50
[۱۴]- Bهhm-Bawerk 1949
[۱۵]- Lukacs 1975
[۱٦]- cf. Bernstein 1961
[۱٧]- lukacs 1978
[۱٨]- Marx 1973: 106
[۱۹]- Marx 1967: 19
[٢٠]- cf. Hanna 2001: 22
[٢۱]- Kolakowski 1968: 66
[٢٢]- vol.1,372,n.3



[] جُستارهای وابسته








[] سرچشمه‌ها

تام راکمور، فلسفه تاريخ مارکس، ترجمۀ طاهره صاحبی، اطلاعات حکمت و معرفت، سال پنجم، مجلۀ شماره ۵، برگرفته از منابع زیر:
Althusser, Louis (1970). For Marx, trans. Ben Brewster (New York: Vintage).
Bernstein, Euduard (1961). Evolutionary Socialism: A Criticism and Affirmation (New York: Schocken).
Bهhm-Bawerk, Eugen (1949). Karl Marx and the Close of His System by Eugen Bهhm-Bawerk and
Bهhm-Bawerk’s Criticism of Marx by Rudolf Hilferding, ed. and intro. Paul M. Sweezy (New York: Augustus M. Kelley).
Cohen, G. A. (2001). Karl Marx’s Theory of History: A Defence, 2nd edn. (Oxford: Oxford University Press).
Elster, Jon (1985). Making Sense of Marx (Cambridge: Cambridge University Press).
Engels, Friedrich (1996). Ludwig Feuerbach and the Outcome of Classical German Philosophy, ed. C. P. Dutt (New York: International Publishers).
Hanna, Robert (2001). Kant and the Foundations of Analytic Philosophy (Oxford: Clarendon Press).
Hegel, G. W. F. (2005). Elements of the Philosophy of Right, trans. H. B. Nisbet, ed. Allen W. Wood (Cambridge: Cambridge University Press).
Kolakowski, Leszek (1968). Toward a Marxist Humanism, trans. Jane Zielonko Peel (New York: Grove Press).
Lukهcs, Georg (1971). History and Class Consciousness: Studies in Marxist Dialectics, trans. Rodney Livingstone (Cambridge, MA: MIT Press).
Lukهcs, Georg (1975). The Young Hegel, trans. Rodney Livingstone (London: Merlin).
Lukهcs, Georg (1978). Ontology of Social Being, vol. 1: Hegel, trans. David Fernbach (London: Merlin).
Marx, Karl (1964). Early Writings, trans. and ed. Tom Bottomore (New York: McGraw-Hill).
Marx, Karl (1967). Capital, ed. Friedrich Engels, trans. Samuel Moore and Edward Aveling (New York: International Publishers).
Marx, Karl (1970). A Contribution to the Critique of Political Economy, trans. S. W. Ryazanskaya, ed. and intro. Maurice Dobb (New York: International Publishers).
Marx, Karl (1973). Grundrisse, trans. and foreword Martin Nicolaus (Baltimore, MD: Penguin).
Marx, Karl and Engels, Friedrich (1970). The German Ideology: Part 1, trans. and ed. Chris Arthur (New York: International Publishers).
Marx, Karl and Engels, Friedrich (1978). The Marx–Engels Reader, ed. Robert C. Tucker (New York: Norton).
Rockmore, Tom (1980). Fichte, Marx, and the German Philosophical Tradition (Carbondale, IL: Southern Illinois University Press).
Rockmore, Tom (2002). Marx After Marxism: The Philosophy of Karl Marx (Oxford: Blackwell).
Sellars, Wilfrid (1991). Science, Perception and Reality (Atascadero, CA: Ridgeview).