شهر بلخ و کاروان تجاری آسیای مرکزی
در آغاز سدۀ نوزدهم
فهرست مندرجات
[قبل] [بعد]
جهانگردان اروپایی و سیاحان فارسیزبان، بلخ، شهر مرزی افغان را انبار مهمی برای کالاهای عبوری در آسیای مرکزی در نخستین سالهای سدۀ ۱۹ م. بهشمار آوردهاند. این شهر، در مرز میان صحاری بیدرخت و زمینهای سرسبز، در شمال هندوکش و جنوب آمودریا، زمانی بسیار آبادان بود و آب شهر از طریق شبکهای مرکب از ۱٨ جوی توزیع میشد که درّههای شهر را بههم متصل میکرد. بلخ در تقاطع جادههای کاروانی واقع بود که از جنوب به هند، از غرب به ایران، و از شرق به چین کشیده میشد. کاروانهای بیشماری از طریق این شهر، که بهعنوان بازاری در آسیای [مرکزی] برای خرید و فروش اسب شهرت داشت، رفت و آمد میکردند. اما این تصویر با تصویری که سیاح تگران در نیمههای همین سده از منظرۀ شهری بلخ ترسیم کردهاند، بسیار متفاوت است: شهری آکنده از گرد و خاک، نشسته در ویرانی، با بازاری یکسره متروک، دیوارهایی در حال فرو ریختن و جمعیتی رو به کاهش. بسیاری از آبراهههایی که بلخ را مشروب میکرد بند آمده بود و باتلاقها و لجنزارهایی در حومۀ شهر پدید آورده بود. آنها مشاهده کرده بودند که بهدنبال شیوع مکّرر وبا در نیمۀ اول سدۀ ۱۹ م، و نقل مکان کردن اهالی به شهر زیارتی مزار شریف در همسایگی بلخ، شهر متروکه مانده است.
جز چند استثنای قابل توجه، نوشتههای موجود دربارۀ افغانستان و آسیای مرکزی در سدة ۱۹ م. بیشتر به سرگذشت بازیهای سیاسی، و دسیسههای روس و انگلیس در آسیای مرکزی توجه داشته است.[۱] در حالی که تحلیل امپریالیسم همچنان جزئی لازم از شناخت منطقه در خلال آن سده است، میتوان از منظرهای دیگری جز منظر تاریخ سیاسی و دیپلماتیک نیز به موضوع پرداخت. این مقاله، آسیای مرکزی و بلخ، شهر مرزی افغانستان، را در متن جریانهای محیطی جهان و همسو با کارهایی قرار میدهد که به تازگی در حوزۀ تاریخ شرایط محیطیِ عالم صورت گرفته است.[٢]
این مقاله، تاریخ اوضاع زیست - محیطی بلخ سدۀ ۱۹ م. و سقوط آن را بهعنوان نقطۀ مهمی برای تجارت آسیای مرکزی بررسی میکند. بلخ با توجه به سفرنامههای فارسی و اروپایی دربارۀ آسیای مرکزی، تا میانههای سدۀ ۱۹ م. همچنان شهر مرزی مهمی در تقاطع شبکههای تجارت کاروانی بوده است؛ شبکههایی که در منطقهای میان دریای خزر تا کوههای پامیر و فراتر از آن تا دل فضای بازی قرار داشت که محل تعامل و آشنایی گروههای گسترده بود و استپها و نقاط آباد را بههم میپیوست. بر پایة همین منابع سقوط نهایی شهر در نیمۀ اول این سده، بیشتر معلول تغییرات شدیدتر زیست - محیطی بوده است تا تاخت و تازهای افواج بیابانگرد، سیاستهای مخّرب و وسوسۀ جادههای نویافتۀ دریایی. این مقاله با بهرهگیری از سیاحتنامههای اروپایی، عوامل بومشناختی را بررسی میکند[٣] که موجب سقوط بلخ شد یا آن را سرعت بخشید.
رجوع به سیاحتنامههای سدۀ ۱۹ م. مشکلاتی هم ایجاد میکند، زیرا این منابع بیشتر توصیفاتی مربوط به انحطاط بلخاند و بدون استثنا نوعی جذبۀ مزمن و آه و حسرت به یاد باکتریا (بلخ)ی از دست رفتۀ عهد باستان بر آنها تأثیر گذاشته است. مسافرانی که انتظار داشتند کلانشهری پرشگفتی را ببینند که در بارهاش شنیده یا خوانده بودند، وقتی وضع موجود این شهر را در استپهای آسیای مرکزی مشاهده میکردند، متعجّب و نومید میشدند. همانطور که مک چسنی (McChensney) میگوید، مسافران سدۀ نوزدهمی «نظری اجمالی و فشرده از تاریخ بلخ»[۴] عرضه و دو زمان مهم از گذشتۀ شهر را برجسته ساختهاند: زمان شکوه باستانی مربوط به اسکندر کبیر که بهعنوان بنیادگذار این شهر از او یاد میشود، و زمان حضیض آن بهواسطۀ چنگیز و مغولان، که ویرانگران این شهر بهشمار میآیند.[۵]
گزارشهای مسافران ایرانی و اروپاییِ مورد بررسی در این مقاله، حاصل طرحهای تحقیقات استعماری بود که چشماندازهای شکوهمند عهد باستانِ آسیای مرکزی را با اراضی لمیزرع و صحاری نیمههای سدۀ ۱۹ م. مقایسه میکرد.[٦] در واقع، سیاحان آن سده بلخ را شهری از دسترفته و فراموششده در میانۀ استپها تلقی میکردند، بهعنوان باکتریای باستانیِ عصر اسکندر، تختگاه کیومرث و زادگاه آیین زرتشتی، و امّالبلادی که به ویرانی افتاده بود. اما آنان مشاهدات شخصی خود را نیز در بارۀ تاریخ طبیعی، جغرافیا و گیاهشناسی این شهر ثبت و ضبط میگردند، و میکوشیدند در توصیفهای خود ویژگیهای طبیعی زمین و خاک را مطالعه، یادداشت و طبقهبندی کنند. به علاوه، این توصیفهایِ مربوط به سقوط بلخ با [اخبار مربوط به] شیوع مکّرر بیماری همهگیر وبا در اوایل سدۀ ۱۹ م. همخوانی دارد که سقوط کاملاً محسوس شهر را تسریع میکرد. این، سقوط باکتریای باستانی، فاجعۀ افواج مغول، یا کشف راههای تجارتی جدید نبود که به زوال بلخ سرعت بخشید، زیرا تا اواسط سدۀ ۱۹ م. که، بنا بهنوشتههای سیاحتگران آن زمان، شرایط آسیبپذیرِ اقلیمیِ بلخ بهسبب از میان رفتن شبکههای آبیاری و شیوع بیماری وبا از هم فروپاشید، این شهر همچنان نقطۀ آبادی برای کشت و زرع در دل استپها باقی مانده بود.
[↑] بلخ و حومۀ آن
شهر بلخ در دشتی میان هندوکش و رود جیحون واقع است و با اینکه استپ کیلومترها با جیحون فاصله دارد، برخی از نویسندگان سدۀ ۱۹ م. حدس میزدند که
این رودخانه یا شاخهای از آن در روزگاران کهن نزدیک این شهر جریان داشته است، و این از وجود سامانهای آبی از ارتباطات و نقل و انتقال حکایت دارد که مرزهای هند، بلخ قدیم، و جیحون را بههم متصل میکرد.[٧] تصور میشد که رود بلخ یا بلخ آب زمانی شاخابهای از جیحون بوده است، اما با گذشت زمان آب آن صرف آبیاری شد و به درون استپها واپس رفت.[٨] شهر بهعنوان محلی آباد در دل صحرا شهرت داشت. حیات در آن وابسته بود بهتوزیع آب رود بلخ از طریق سامانۀ آبیاری ۱٨ جوی که به هَژده نهر معروف بود. تا آن که زیر ساخت کشاورزی شهر در نیمۀ نخست سدۀ ۱۹ م. فرو ریخت.
شاهدان عینی بلخ در سدۀ ۱۹ م، در بارۀ پدیدهای اظهار نظر کرد هاند که در تصور آنان سقوط هولناکی در کشت و زرع، و بارزترین علامت آن ویرانی نهرهای شهر بود. گرچه رسوبات سیلها در جویهای بلخ همه ساله لای روبی میشد تا از مسدود شدن آنها جلوگیری شود، ممکن است نقصان گرفتن شبکههای آبیاری در بلخ نتیجۀ جمع شدن گل و لای در بلخ آب بوده باشد. این رود که از کوههای هندوکش جاری میشد انبوهی آبرفت را در مسیر خود به پایین میآورد و بستر طبیعی بلخ آب بهطرز فزایندهای دستخوش گرفتگی میشد، تا اینکه آبهای آن بهدرون شبکههای آبیاری سرریز میکرد و باعث ایجاد مردابها و لجنزارها میشد.[۹]
جنگهای ویرانگری که به قصد تسلط بر بلخ در سدۀ ۱٨ م. رخ داد و «افول» نظام خانخانیِ چنگیزی و ظهور امیرنشینها در شهرهای آسیای مرکزی را در اوایل آن همراه داشت، بر اوضاع اقلیمی شهر تأثیر گذاشت، و برای شبکههای آبیاری شهر زیانبار بود؛ در واقع، سدة ۱٨ م، دورۀ پر تلاطمی در سراسر ایران، افغانستان و آسیای مرکزی بود، و مسلماً بلخ از این هرج و مرج برکنار نماند. نیروهای نادرشاه افشار این شهر را یک دهه اشغال کردند (۱۱۵٠-۱۱٦٠ ق / ۱٧٣٧-۱٧۴٧ م،)، منابع آبیاری ولایت را محدود کردند، و سربازان و کارگزاران ایرانی مستقر در آنجا مقادیر زیادی گندم از کشاورزان بلخی گرفتند و اقتصاد محلی را مختل کردند.[۱٠] با مرگ نادرشاه و عقبنشینی نیروهای افشار از بلخ (۱۱٦٠ ق / ۱٧۴٧ م.) شهر، هدف رقابت میان امیران ازبک، هزاره، و افغان شد، که متناوباً بر شهر سلطه مییافتند. بلخ در فاصلۀ سدۀ ۱٨ م. تا میانههای سدۀ ۱۹ م، برای همیشه بهصورت بخشی از امپراتوری افاغنۀ دُرّانی در آمد. در این ایامِ سراسر تلاطم، همانگونه که مک چسنی میگوید، غیر محتمل نیست که اشغال مکررِ شهر «نواحی کمبارانِ زیر کشت را به چراگاه تبدیل کرد و به وخامتِ شرایط مناطق آبیاری شده انجامید.»[۱۱] تلمبارشدن گل و لای در رودخانه و تخریب ناشی از جنگ میتواند توجیهکننده و یا از علتهای اصلی اشاره سفرنامههای سدۀ ۱۹ م. بهویرانیِ مجاری شبکۀ آبیاری هژده نهر و زمینهای باتلاقی ایجاد شده در بلخ باشد.
در مقابل، بهنظر میرسد بهرغم تحلیل رفتن کشاورزی، عوامل لازم برای شبانی در حومۀ بلخ فراهم میشد؛ بهتدریج که نهرهای ولایت بلخ متروکه میماند و مزارع آن مردابی میگردید، وضعیت آن به شرایط بوم شناختیِ مناسب برای گلهداری بسیار نزدیک میشد، و برای دورهای، مشخصهای شاخصیتی بهعنوان بازار تجارت اسب در آسیای مرکزی یافت. همینطور که اقتصاد شبانی بلخ و تجارت اسب آن رونق مییافت، گرفتگی و سرریز نهرهای شهر، محیطی مردابی ایجاد میکرد که آبراههها را آلوده میساخت و شهر را در نیمۀ نخست سدۀ ۱۹ م. مستعد شیوع وبا و مالاریا و آسیبپذیر میکرد: دو آفتی که بلخ از زیر بار آن قد علم نکرد.
قرار داشتن بلخ در دشتی میان هندوکش و آمودریا آن را بهنحوی استثنایی در برابر شیوع وبا آسیبپذیر کرد، بیماریای که پیش از سدۀ ۱۹ م. هم شناخته شده بود، اما در نیمۀ اول این سده بود که موانع محلی با توسعۀ تجارت و آمد و شد بازرگانان فروریخت و این بیماری بارها شیوع یافت (۱٢٣٢-۱٢۴٠ ق؛ ۱٢۴٧-۱٢۴٨ ق؛ ۱٢٦۴-۱٢٦۵ ق؛ ۱٢٦۹-۱٢٧٠ ق؛ ۱٢٨٣ ق). وبا از جِسور، شهری واقع بر کرانۀ رود گنگ، در شمال، به افغانستان و بلخ سرایت کرد.
در اواسط سدة ۱۹ م، سیاحان شاهد بودند که دّرۀ بلخ با نهرهای گل گرفتۀ مالامال از آب، اما راکد و مزارع مردابی، بارها و بارها به کام وبا رفت. وبا ناگهانیترین تغییر زیست - محیطی بود که سقوط بلخ را در نیمههای سدۀ ۱۹ م. تسریع کرد. هر چند، شیوع آن پیوندی تنگاتنگ داشت با فرایندهای زیست - محیطی درازمدتی که به مهمترین آنها اشاره شد: مرزهای متغیّر میان زمینهای غیر قابل کشت و کشتزارها که نوسان رودخانههای جاری در بیابان شکل آنها را تعیین میکرد و نیز از میان رفتن شبکههای آبیاری. جمعیت بلخ بهسبب شیوع مکرر وبا کاهش یافت، مزارع و زمینهای قابل کشت راکد و بیاستفاده ماندند، و تجارت پررونق اسبِ آن تقریباً در آنجا از میان رفت. سرانجام در دهۀ ۱٨٦٠ م. ساکنان شهر آن را رها کردند و در مزار شریف رحل اقامت افکندند.
[↑] اسبان بلخ
گرچه ادّعا میشود که در پی فتوحات مغولان در سدۀ ٧ م. / ۱٣ م. و با گشوده شدن راههای دریایی اقیانوس هند در خلال سدههای ۱٦ و ۱٧ م، حملونقل زمینی در آسیای مرکزی، که معمولاً جادۀ ابریشم خوانده میشود، نقصان کلی یافت، و شهرهایی که بازارهای بزرگ آن جاده را تشکیل میدادند به محاق فراموشی فرو رفتند و درون استپها رو به ویرانی نهادند،[۱٢] گزارشهای مربوط به اعتبار دیرپای بلخ در تجارت کاروانی آسیای مرکزی، که در سفرنامهها و نوشتههای فارسی و اروپایی یافت میشود این نتیجهگیری شتابزده را منتفی خواهد کرد که بلخ بهدنبال فتوحات مغول در ٦ سده پیشتر ناگهان دستخوش سقوط شد. منابع مربوط به اوایل سدۀ ۱۹ م، بلخ را شهر مرزی پر جنب و جوشی در نقطۀ تقاطع صحاری غیر قابل کشت و مزروعی توصیف کردهاند: شهری همجوار استپها و گروههای صحرانشین چوپانی که بهرغم وسعت کاستۀ شدۀ آن، همچنان نقش پایگاهی تجارتی را در مرز ایران و افغانستان ایفا میکرد، و بهعنوان بازار پر رونق بهترین نژادهای اسب در آسیای مرکزی شهرت داشت. اما تصویری که منابع مربوط به اواسط سدۀ ۱۹ م. از بلخ ارائه میکنند، با این تصویر متفاوت است؛ خواجه عبدالکریم کشمیری همراه قوای نادرشاه افشار به بلخ آمد (۱۱۵٢ ق / ۱٧٣۹ م). او در بیان واقع، سفرنامهاش، بلخ را اینگونه وصف میکند: «فیمابین سرحّد هرات و بلخ بیابان ریگستانیست که عرض آن ٣ منزل و طول آن خدا بهتر داند و این بادیه بههمین خرابی و بیآبی تا اقصای خوارزم و قَرا قَلپاق [یا قراقلماق] که ابتدای دشت قبچاق باشد، کشیده است.»[۱٣] قبایل چوپان در صحراها گلههایی از استر، شتر، گوسفند و بز داشتند، «و بعضی که پیشۀ کشت و کار در پیش گرفتهاند و زراعت میکنند، در دیهها و قصبهجات سکونت دارند.»[۱۴] بنا به نوشتۀ او، بلخ روزگار پر آشوبی را از سرگذرانده بود، اما هنوز جاذبۀ خود را داشت: «هر چند در این ایام بهسبب انقلاب و تعّدی حکّام بدفرجام نهایت بیرونق و سُکّانش بیمال و سقیمالاحوال بودند، لیکن فیالحقیقت شهر خوبی بوده است و باغات و بیرونجاتش خالی از کیفیتی نیست.»[۱۵] بلخ از جمله شهرهای مهم سرزمینی است که [بعدها] کشور افغانستان شد؛ سرزمینی که این شایستگی را داشت که نامش در زمرۀ دیگر مراکز شهری در اشعار خواجه عبدالکریم ماندگار بماند:
- ز بلـخ و بدخشـان و جیحـون کنار
ز کابل زمین و دگـر قندهار.[۱٦]
شواهدی حاکی از این که سدۀ ۱٢ ق / ۱٨ م در بلخ برای رعایا و برای کشاورزی دورۀ پر اضطرابی بود. میرزا محمدمهدی خان استرآبادی در تاریخ جهانگشای نادری گزارش میکند که افشارها بههنگام ورودشان به بلخ، نهرها را «عمیق» و «شکسته» یافتند، و این احتمالاً اشارهای است به اینکه جویها و آبراههها بر اثر گل و لای تا آن تاریخ گرفته، بند آمده و از آب لبریز شده بود.[۱٧] نهرها و مزارع بلخ یقیناً آسیب بیشتری نیز دیده بود و آن وقتی بود که، بنا به نوشتۀ استرآبادی، شهر جنگ میان قوای افشار و نیروهای حاکم بلخ بود.[۱٨] همینطور، محمود حسینی جامی در تاریخ احمدشاهی در بارۀ سلسلۀ دُرّانی در افغانستان، گزارش میکند که در ۱۱٧۴ ق / ۱٧٦۱ م، «ساکنان دهات بلخ» مجبور بودند به شهر مهاجرت کنند تا از «تاخت و تاز» جنگجویان ایمن بمانند.[۱۹]
Henri Moser, A Traverse L’Asie Centrale (Paris: Librarie Plon, 1885).
بهنظر میرسد کتابهای تاریخ باقی مانده از سدة ۱٢ ق / ۱٨ م، ضمن بیان جزئیات جنگهای آشوبزایی که به بلخ لطمه زد، تلویحاً میرساند که شهر ارزش آن را داشته است که در راهش بجنگند. مثلاً، استرآبادی مینویسد که در نیمۀ سدة ۱٢ ق / ۱٨ م، بلخ مزارع و «باغات متراکم» داشته است.[٢٠] به گزارش او، در بلخ «اسبان عالی» پرورش مییافت، از جمله اسبان کوه توان که اغلب بهرسم پیشکش برای پادشاه میفرستادند.[٢۱] شهر و ولایت بلخ هنوز مردمان و منابعی برآمده از شرایط اقلیمی مرتبط با چوپانی و کشاورزی داشت. محمدکاظم مروی در عالم آرای نادری ادعا میکند که ولایت بلخ «ایلات و احشامات بیحد و حصر دارد.»[٢٢] بلخ جدید در اوایل شهری بود بسیار پیوسته به استپهای چادرنشینان مجاور. امواج تجارت کاروانی در آسیای مرکزی شهرهایی از قبیل بلخ، بخارا و هرات و نیز طوایف چادرنشین گلهچران، مانند طوایف ترکمان، قرقیز، هزاره و قراقلپاق را در میان میگرفت.[٢٣] در واقع، این تجارت کاروانی بهگونهای گزیرناپذیر نه تنها پای مردم چادرنشین را به میان میکشید، بلکه حتی تا حد زیادی وابسته به آنها بود؛ این وضعیت در دادوستد کالاهایی مانند پشم، پوست، احشام و اسب دیده میشد که به شهرهای آسیای مرکزی میرسید.
در اوایل سدۀ ۱۹ م، محدودۀ تجارت کاروانی آسیای مرکزی را تماسها و مبادلات میان فرهنگهای مختلف تعیین میکرد که هم قبایل استقرار یافته و هم قبایل شبان را در بر میگرفت. بلخ که بین ایران، افغانستان، و خانات آسیای مرکزی واقع بود، در تجارت زمینی همچنان منزل مهمی بهشمار میرفت.[٢۴] جمعیت بلخ همچون دیگر آبادیهای آسیای مرکزی در آن زمان از جمله بخارا، مرکّب بود از ساکنان «قراء»، «محّلات»، و «حشم نشینان»، که خشکزار را به کشتزار متصل میکردند.[٢۵]
مانتستیوئرت اِلفینستن (Elphinstone) فرستادۀ شرکت هند شرقی به کابل، حینِ سفر به بلخ (۱٢٢۴ ق / ۱٨٠۹ م) در وصف قلمرو کابل و وابستگیهای آن به ایران، در کتابش، بلخ را بهتفضیل وصف کرده است. او حدودوثغور و حومۀ بلخ را درّههای میان هندوکش و رود جیحون تعیین کرده است.[٢٦] بلخ، ولایت بسیار مهمی بود که شماری ناحیه در شمال هندوکش، از جمله میمنه، اَندخود، شبَرغان، خولم، کندوز، خوست و اندرآب را شامل میشد. ساکنان ولایت بلخ عمدتاً اُزبک، تاجیک و ترکمان بودند و جمعیتشان حدوداً به «یک میلیون» نفر میرسید.[٢٧]
بلخ همچنین تاریخی طولانی از مدیریت آب و کشتوکار در استپها داشت:
«نواحی اطراف شهر مسطّح و خاصلخیز، با کشت و کاری خوب است. گفته میشود که این منطقه شامل ٣٦٠ روستاست و با ۱٨ نهر، که از منبع معروف به بند میر در کوههای هندوکش میآید، آبیاری میشود. جانب غرب این مسیر از نیزارهای ضخیم و وسیعی پوشیده است که، گرچه باعث شکایت مسافران است، از خاکی غنی حکایت دارد که خوب آبیاری میشود. آنچه گفتم شامل بخش شمالی حومۀ زیر بلخ که تا جیحون، شنی و بایر است.»[٢٨]
الفینستن روشهای توزیع آب رودخانهها به زمینهای زیر کشت را نیز بررسی کرده است:
«معمولترین شیوۀ آبیاری، استفاده از آب رودهاست، که آب آنها را بعضی اوقات صرفاً به مزارع سرازیر میکنند، اما اغلب این کار از طریق جویهای کوچکی صورت میگیرد، آب با سدّهایی به داخل آن مجراها گردانده میشود؛ آنگاه، بهصورت جویهایی از بستر خود عبور میکنند و در فصلی که آب بالا میآید، یکسره از میان میروند. در رودهای بزرگتر مختصر خاکریزی در یک طرف هست که تا فاصلۀ معینی به داخل جریان آب کشیده میشود؛ و اگرچه جریان آب را کاملاً مختل نمیکند، با این حال، بخشی از آن را به داخل نهر میراند. آبراهههای کوچکتری از نهر به داخل مزارع کشیده میشود، که طرفین آنها با خاکریزهای کوچکی بسته شده، و برای جلوگیری از هدر رفتن آب سطح آن خاکریزها را بالا آوردهاند.»[٢۹]
جادههای تجارتی که افغانستان را به آسیای مرکزی متصل میکرد، از داخل بلخ و از فراز رشتههای برفی هندوکش میگذشت. بنا به گفتۀ الفینستن، طوایف چادرنشین شبان در این تجارت نقشی اصلی بهعنوان واسطههای حمل و نقل کالا و تأمین حیوانات اهلی ایفا میکردند.[٣٠]
اسب در آسیای مرکزی بیانگرِ ترکیب صحاری بایر با زمینهای مزروعی تجارت بود. مهمترین ارزش تجارتی بلخ از نظر سیاحان اوایل سدۀ ۱۹ م، نقش آن بهعنوان بازار اسب بود، و این بهسبب اسبان پرطرفدار آسیای مرکزی بود که در حومۀ بلخ پرورش داده میشد و بهفروش میرسید. الفینستن مینویسد: «ولایت بلخ بهسبب نژاد قوی و فعال اسبانش، که به تعدادی قابل ملاحظه صادر میشود، شهرت دارد.»[٣۱] او مدعی است که مرغوبترین اسبان را در افغانستان اصلاً از ترکستان، شمال کابل و قندهار میآورند؛ وی سپس نژادهای مختلف اسبهایی را که در بلخ خریداری میشد با قیمتهای آنها به تفصیل شرح میدهد:
«شمار زیادی از اسبها همه ساله در شمال هند با عنوان اسبان کابلی، و در غرب [هند] زیر عنوان اسبان قندهاری فروخته میشود؛ اما تقریباً همۀ اینها از ترکستان میآیند...»
«بهراستی بزرگترین محل پرورش اسب در سرزمینهای تابع کابل، بلخ است؛ از این ولایت، و سرزمین ترکمان برکرانۀ پایینترِ جیحون است که عمدۀ این اسبها صادر، و [بهجاهای دیگر] برده میشوند. دو نوع اسب بیشتر از همه معامله میشود: یکی، نسبتاً کوچک اما بسیار نیرومند و قادر بهکار زیاد و ارزان است؛ و دیگری بسیار بزرگتر و، بههمین سبب، با ارزشتر است... نوع اول، گرچه ٣ گونهاند، معمولاً بهنام ترکی یا ازبکی شناخته میشوند و در بلخ و ولایتهای نزدیک به بخارا پرورش مییابند. نوع دیگر به ترکمانی معروفند و آنها را در واقع ترکمانها در دو طرف جیحون سُفلی پروردش میدهند. بازارهای مهم، بلخ و بخارا هستند. اسبها در آنجا از ۵ تا ٢٠ پوند برای هر اسب ترکی، و از ٢٠ تا ۱٠٠ پوند برای هر اسب ترکمانی بهفروش میرسند... بسیاری از اسبها در خود ولایت فروخته میشوند، و شمار عظیمی سابقا به هند صادر می شد.»[٣٢]
الفینستن میگوید شمار اسبها در ولایت بلخ چنان زیاد بود «که بهندرت مردی در ترکستان پیدا میشود که بهسبب شدت فقر پای پیاده راه برود: حتی گدایان نیز با اسب سفر میکنند.»[٣٣]
غیر هندیها [آشنا با فارسی و متأثر از فرهنگ ایرانی] که در خدمت شرکت هند شرقی بودند، نیز به قصد مشاهده و راهیابی بهبازار خرید و فروش اسب در آسیای مرکزی، به ولایت بلخ سفر میکردند. در ۱٢٢٧ ق / ۱٨۱٢ م، میر عزتالله دهلوی، همراهِ حافظ محمد فاضل خان، پاتان افغانی، بهدستور ویلیام مورکرافت (Moorcroft) سرپرست سواره نظام شرکت هند شرقی در بنگال، به آسیای مرکزی رفت. مقّرر بود که این جستجوگران غیرهندی بازارها، راههای تجارتی، کاروان سراها، و محلات کشمیر تا بخارا را، با توجه خاص برای یافتن گلههایی از اسبان ترکمان، بررسی کنند؛ این اسبها بهترین نژادهای اسب موجود در آسیا بهشمار میرفت که مورکرافت سعی داشت آنها را برای نخستینبار به هندوستان بریتانیا ببرد.
میر عزتالله، درا حوال سفر بخارا شرحی از سابقه و وضع بلخ بهدست میدهد. از سویی، بلخ را «شهری نامدار» توصیف میکند که «سابقاً پر جمعیت، ولی اکنون تقریباً متروکه است.»[٣۴] او تخمین میزند که فقط ٣٠٠ خانوار در شهر باقی ماندهاند که بیشتر ازبک، تاجیک و افغانند.[٣۵] میر عزتالله غیر مستقیم به نشانههای شومی در افق شهر، یعنی به مدیریت نادرست هژده نهرِ شبکۀ آبیاری آنجا اشاره میکند که مسدود و آلوده شده و منطقه را در برابر مالاریا و وبا آسیبپذیر ساخته بود. میر عزتالله این شبکۀ آبیاری و خرابیهای آن را وارسی کرد، و به این نتیجه رسید که جریان پارهای از آبراههها بند آمده یا سرریز کرده و باتلاقهایی را ایجاد کرده بود. او میگوید با اینکه زمانی ۱٨ نهر در آنجا وجود داشت فقط ۱٢ رشتۀ آنها برجای مانده است. بنا بر نوشتۀ میر عزتالله آبوهوای شهر نامساعد بود «بهویژه در فصل گرما که تب [مالاریا] سخت بیداد میکند.»[٣٦]
از سوی دیگر، میر عزتالله متوجه شد که شهر هنوز صاحب بازاری وسیع دارد و همچنان برای تجارت در آسیای مرکزی بهمثابه بازاری مرزی است، بهویژه بازار خرید و فروش اسب. در بلخ دو هفته یکبار شنبه و سهشنبه بازارهایی تشکیل و اسبهای ترکمانی بهآسانی برای فروش عرضه میشد.[٣٧] عزتالله، نواحیِ واقع در فاصلۀ میان بلخ و بخارا را چراگاهها و بازارهای اصلی دانسته است که اسبان ارزشمند ترکمانها در آن پرورده و فروخته میشدند.[٣٨]
حافظ محمدفاضل خان، هم سفرِ میر عزتالله، نیز بلخ را دارای بازاری پررونق وصف میکند. او، در تاریخ منازل بخارا آبراهههایی را نقشهبرداری کرد که در حومۀ بلخ جاری بود، جویهای بلخ را وصف و روی نقشه آورد، و رد آنها را، تا جنوب شهر در هندوکش، و بند علی، در طرف غربی بامیان، «محلی در کوههایی که آب بهوفور جریان دارد» پی گرفت و منشأ آنها را پیدا کرد.[٣۹] او که بهپژوهش دربارۀ گیاهان ولایت بلخ دست زد، میگوید: با آب فراوانی که این ناحیه دارد، بعضی درختان و گیاهانِ اصلاً هندی که در آن حوالی دیده نمیشد، از جمله انبه، پرتقال، نیشکر، انواع نخل، خرما و زیتون را میتوان در بلخ پیدا کرد.[۴٠] اما بیش از اینها همه، بلخ در آن زمان بهسبب کیفیت اسبهایش شهره بود. حافظ محمدفاضل خان، بلخ را بهعنوان یک بازار پر رونق اسب معرفی میکند که اسبان ازبک، قبچاق و ترکمان در آن پرورده و فروخته میشد. ترکمانها پر طالبترین نژادهای اسب را پرورش میدادند: «اسب ترکمان بر کرانههای آمودریا در قلمرو فرمانروایی شاه میر حیدر، پادشاه بخارا، پرورش مییابد... اسب ترکمان از اسب ازبکی بلندتر و در ظاهر کندتر است، اما اَشراف بسیار طالب آنند. دامنۀ قیمت آن از ٢٠٠ تا ۱٠٠٠ روپیه و حتی بیشتر است.»[۴۱]
دوازده سال بعد (۱٢٣۹ ق / ۱٨٢۴ م)، وقتی مورکرافت خود به بلخ سفر کرد، وضع متفاوت بود و نور امید در آن کمتر از اوایل قرن بهچشم میخورد. مورکرافت درست بعد از شیوع وبای سالهای ۱٢٣٢-۱٢٣۹ ق / ۱٨۱٧-۱٨٢۴ م، به بلخ رفت و هژده نهر را رو به ویرانی دید: «سپس ما از شکافی در رشته تپهای بهدست چپ خود پیچیدیم، جایی که جریان اصلی آب بلخ، یا رود ۱٨ شاخه از آن خارج میشود؛ هیجده شاخه بدان سبب خوانده میشود که سابقاً همین هیجده جوی آب را تغذیه میکرده است. قسمت اعظم این رود [بر اثر گل و لای] بند آمده بود... ما از روی کُپههایی از زباله و پارههای آجر، و از میان دیوارهای گلیِ رو به ویرانی بهسختی راه خود را یافتیم.»[۴٢] بازار تنگ و «نیمه ویران» تقریباً تنها باقی ماندۀ مسکونی پایتخت باکتریا بود، پایتختی که زمانی بسیار شهرت داشت.[۴٣] او و همراهانش دو شب را در توتستانی گذراندند، «که خاکش باتلاقیِ تمام عیار بود،» و احتمالاً جایی بود که مورکرافت و میر عزتالله به وبا مبتلا شدند.[۴۴] با این همه، ولایت بلخ حتماً هنوز بازار اسب پررونق بود، زیرا گفته شده است که وقتی مورکرافت درگذشت، نزدیک به ۱٠٠ «نمونه از بهترین نژادهای اسب ازبک و ترکمان داشت.»[۴۵]
[↑] وبا و سقوط بلخ
حدوداً در سالهای ۱٢۴٦-۱٢۵۵ ق / دهۀ ۱٨٣٠ م، مسافران بیشتر و بیشتر بر انحطاط و کاهش جمعیت بلخ بر اثر شیوع مکرر وبا در فصول سیلابهای تابستانی
تأکید میکردند. بیماری واگیردار وبا در اوایل سدۀ ۱۹ م از بنگال، نزدیک رودخانۀ گنگ، به بلخ و آسیای مرکزی سرایت میکرد. بیماری از جهت شمال، از جادههای تجارتی به کابل و سپس به بلخ منتقل میشد و آب مجاری مسدود و لبالب شدۀ شبکۀ آبیاری آن را آلوده میکرد.[۴٦]
خواجه احمدشاه، از مریدان طریقت نقشبندی، که در خدمت شرکت هند شرقی بود، بههنگام شیوعِ وبا در ۱٢۴٨ ق / ۱٨٣٢ م از بلخ دیدار کرد و بعدها شرحی از سفرهای خود را با عنوان «گزارش سفرهای خواجه احمدشاه نقشبندی،» در مجلۀ انجمن آسیایی بنگال منتشر کرد. او از کرانههای آمودریا از وسط «شنزاری» به بلخ رفت. اگرچه ولایت بلخ بهنظر آباد میرسید و «همه نوع قافله» از آن عبور میکرد، شهر بهنظر خواجه احمدشاه ناسالم بود و او مسافران را از بیتوته کردن در آنجا بر حذر میداشت: «بلخ شهر کهنۀ ویرانی است. اینجا بادهای گرم، و گهگاه سَموم [یا باد زهرآگین مهلک] میوزد؛ مسافران از بیم سموم بهندرت در خودِ بلخ میمانند بلکه به مزارشریف میروند، که در آن، زیارتگاهی معروف و نیز شهری وجود دارد... اینجا بسیار سالمتر و خنکتر از بلخ است.»[۴٧] او در اینجا این تصور شایعِ زمانش را تکرار میکند که وبا مرضی است که از راه هوا، شیوع پیدا میکند.
موهان لعل، که او هم در ۱٢۴٨ ق / ۱٨٣٢ م همراه گروه الگزاندر برنز (Burnes) از بلخ میگذشت، این شهر را نوعی گودال غبار در آسیای مرکزی توصیف کرد: «با ۱۵ مایل راهپیمایی به محلی کهن بهنام بلخ یا باکتریا رسیدیم... که در گذشته شهری بسیار بزرگ و پرجمعیت بود، لیکن در حال حاضر چیزی جز تودهای از ویرانی و گردوخاک نمیتوان دید.»[۴٨] به علاوه، بازار شهر درهم ریخته و غیر فعال بود؛ و در حالی که باغهای میوه در سراسر شهر پراکنده بود، موهان لعل اعتقاد داشت که «این میوهها برای غریبههایی که با خوردن آن ناخوش میشوند گوارا نیست.»[۴۹]
موهان لعل سقوط بلخ را نتیجۀ سوء مدیریت و آلودگی شبکههای وسیع آبیاری آن میدانست:
«اقامتگاه ما در محاصرۀ جویهای کثیفی بود که کش تزارها را مشروب میکرد... زمینهای لمیزع همهجا دیده میشود، هرچند که مناسب کشاورزی است. شمار زارعانِ آن دیار بسیار اندک است... آب به «هیجده نهر بلخ» تقسیم میشود. جای بسی تأسف است که چنین سرزمین مرغوب، هموار، غنی و پر آبی بهدست مشتی وحشیِ لاابُالی افتاده که زحمت شخمزدن آن را بهخود نمیدهند.»[۵٠] در اینجا حتی موهان لعل، که محلی است، بهروشنی گرایش خود را به شهر و شهرنشینی آشکار میکند و کسانی را که از شخمزدن زمین سر باز میزدند، غیر متمدن میخواندَ. اما نکتۀ مهمتر اظهار نظر در باب نارسایی شبکههای آبیاری است که برای حیات بلخ بسیار ضرورت داشته است. برنز، که همراه موهان لعل سفر کرد، از بلخ شهری ترسیم کرده که زمانی بلندآوازه بوده ولی اکنون مخروبه است: «شهر خود، همچون بابل، انباری تمام عیار از آجر برای نواحی اطراف آن است. اکثر باغهای قدیم اکنون دستخوش بیتوجهی و مملو از علفهای هرز است، نهرها خشک شده است، ولی ردیفهای درخت این سو و آن سو کشیده شده است. مردم احترام زیادی برای شهر قائلاند، و معتقدند که یکی از قدیمترین قسمتهای مسکونی جهان بوده است.»[۵۱]
برنز آن تغییرات بومشناختی را هم که به اعتقاد بعضی، در این شهر رخ داده، به اجمال شرح داده و شیوع بیماری را در شهر معلول خرابی آبراههای آن دانسته است:
«آبوهوای بلخ بسیار ناسالم است... ناسالمی آن ناشی از آب آن است که چنان با خاک و گل مخلوط شده است که پس از هر بارانی به چاله حوض تبدیل میشود. آب در بلخ با زحمت زیاد از راه جویهایی منشعب از رودخانه توزیع شده است. گفته میشود شمار این جویها دست کم ۱٨ رشته است؛ اما بسیاری از آنها در حال حاضر غیر قابل تشخیصاند. این جویها مکررا سرریز میکنند و باتلاقهایی بر جای میگذارند که زیر تابش آفتاب بهسرعت خشک میشوند. بهنظر میرسد این وضعیت سبب بیماریهای شایع در شهر است.»[۵٢]
برنز و موهان لعل، هر دو، در شرح سقوط بلخ، بیماری وبا را در این شهر با وخامت و آلودگی شبکۀ آب آن، یعنی هژده نهر، مرتبط میدانستند.
در اواسط سدۀ ۱٣ ق / ۱۹ م، مسافران ایرانی چون رضاقلی خان هدایت توصیفهای انتقادآمیزی از شهر بر جای گذاشتهاند. او که در ۱٢٦٧ ق / ۱٨۵۱ م بهسفارت از سوی شاه قاجار بهحوالی جیحون رفت، از وضعیت آب و هوای بلخ ابراز تأسف کرده است: «بلخ در سوابق ایام آبادی تمام داشته، اکنون خراب و ویران است و در بدی آبوهوا ضربالمثل است.»[۵٣]
علیقلی میرزا اعتصادالسلطنه، مدیر دارالفنون، در تاریخ وقایع و سوانح افغانستان، که در ۱٢٧٣ ق / ۱٨۵٧ م، بهدنبال جداشدن هرات از ایران چاپ شد، بلخ را جزو «شهرهای بزرگ» افغانستان بهشمار آورده است که از آن با عنوان «ایران شرقی» یاد شده است. در وصف بلخ، گذشتۀ درخشان این شهر را نیز با وضع آن زمانش مقایسه میکند: «بلخ سابقاً جزو مملکت خراسان بود و جمعیّت آنجا از افاغنه و ازبک است که بعضی از آنها در قصبات و قری و برخی در خیمه و چادر سکنی دارند. بلخ در قدیم از شهرهای مشهور بوده... و[لی] بهجهت حوادث چند که بر او روی داد چندان آباد نیست.»[۵۴]
همینطور، محمدحسن خان اعتمادالسلطنه، دیلماج یا ترجمان ناصرالدین شاه قاجار و وزیر انطباعات، در مرآت البلدان، بر فقدان کشت و زرع و سکونتگاه در حومۀ ویران بلخ افسوس میخورد:
«اگر در ناحیۀ بلخ جمعیّت زیاد بود، آبادتر از اغلب قطعات ربع مسکون میشد، زیرا که آب و اراضی مستعد که لازمۀ آبادانی است در حوالی بلخ بسیار است. اسبهای بلخ از سایر اسبهای ترکستان بهتر است. مزار یکی از قرای متعلق بهبلخ است، ولی زیاده از ٢٠٠ خانوار در آن نیست... اهالی بلخ در تابستانها بهواسطۀ عفونت هوای شهر به مزار میروند و نیز بهجهت خرابههایی که اطراف بلخ است، فصل تابستان عقرب در شهر زیاد پیدا میشود.»[۵۵]
اعتمادالسلطنه در بخشی دیگر راجع به جغرافیای تاریخی رود جیحون، شعر زیر را در وصف بلخ آورده است:
- محمـد خـان چـو از آمویـه بگـذشـت
شـراب عیـش اهـل بلـخ شـد تلـخ
تمـام شـهر ویـران گشـت از جـنـگ
وز آن تاریخ شد «ویرانی بلخ»[۵٦]
با همۀ تأکیدی که بر زوال تجارت زمینی و فتوحات مغولان میشود، سقوط بلخ ناگهانی بود. حدود ۱٢۱۵ ق / ۱٨٠٠ م، بلخ بازار مرزی مهمی برای تجارت اسب در آسیای مرکزی بهشمار میرفت. زندگی در این شهر آباد، با توجه به نزدیکی آن به استپهای قراقروم، به مدیریت شبکۀ آسیبپذیر آبیاری شهر (هژده نهر) بستگی داشت. تا اوایل سدۀ ۱۹ م، مجراهای آبیاری بلخ گرفته و لبالب از آب شده بود و همین مسئله، زمینهای مجاور را به باتلاقهایی تبدیل میکرد. مجاری آب در بلخ راکد و آلوده، و منبع شیوع وبا در اواسط این سده بود. پس در واقع، وبا (و مالاریا) بود که سبب انحطاط شهر و سقوط آن در عرصۀ تجارت آسیای مرکزی گردید.
گرچه در سدۀ ۱۹ م، از اهمیت بسیاری از شهرهای کاروان رویِ آسیای مرکزی کاسته شد، انحطاط بلخ بسیار شدید بود. یافتههای این مقاله نشان میدهد که ویرانی شبکههای آبیاری بلخ و پراکندگی ویروس وبا در آب آلودۀ شهر از علتهای اصلی این انحطاط بوده است. ظهور مزار شریف بهعنوان شهری زیارتی و کرسی ایالتی نیز بازگشت بلخ را بهوضع پیشین غیر محتملتر ساخت و بسته شدن مرز آسیای مرکزی [با نظارت هیئاتهای بریتانیایی - روسیِ تعیین خطوط مرزی]، در اواخر این سده بلخ را در مرزهای فراموششدۀ افغانستان عصر درانی که مرکزش کابل و قندهار بود، و ایران عهد قاجار که بهفاصلۀ بسیار دوری در تهران متمرکز بود؛ بهحال خود رها کرد. هیچیک از این دو قدرت امکان آن را نداشت که بلخ را بهحیطۀ سیطرۀ خود درآورد یا شبکۀ فروریختۀ آبیاری شهر را سر و سامان دوباره بخشد.
شرح سقوط بلخ در نوشتههای پژوهشگران، سیاحان و مأموران سدۀ ۱۹ م ثبت و ضبط شده است. سفرهای تحقیقاتی آنها به قصد مساحی و نقشهبرداری، اساس وصفهای آنان از سقوط بلخ را تشکیل میدهد، اما این وصفها، مشاهدات واقعی و تجارب شخصی آنها را نشان میدهد. در حالی که سفرهای تحقیقاتی و مأموریتها بهمنظور مساحی منطقه ماهیتی استعماری داشت، همین سفرهای علمی و گزارشها حاصل آن با تماسهایی میان قدرتهای استعماری و مردم و مکانهای واقعی تحقق یافت که موضوع آن تحقیقات بودند... منابعی که از این طرحهای تحقیقاتی برجای ماند نشان میدهد که در نیمۀ اول سدۀ ۱۹ م، شهر بلخ، که زمانی مرکزیت داشت، در دنیای آسیای مرکزی بهحاشیه رانده شد.
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
يادداشت ٢: این مقاله پر از اطلاعات تاریخی در مورد شهر باستانی بلخ است. اما دستکم در دو مورد نویسندۀ محترم دچار اشتباه شده و گزارش خلاف واقعت تاریخی را بیان داشته است. آنجا که مینویسد: «در تاریخ وقایع و سوانح افغانستان، که در ۱٢٧٣ ق / ۱٨۵٧ م، بهدنبال جداشدن هرات از ایران چاپ شد،» و «در اواخر این سده بلخ را در مرزهای فراموششدۀ افغانستان عصر درانی که مرکزش کابل و قندهار بود، و ایران عهد قاجارکه بهفاصلۀ بسیار دوری در تهران متمرکز بود؛ بهحال خود رها کرد. هیچیک از این دو قدرت امکان آن را نداشت که بلخ را بهحیطۀ سیطرۀ خود درآورد یا شبکۀ فروریختۀ آبیاری شهر را سر و سامان دوباره بخشد.»واقعیت این است که از زمان پیدایش دولت درانی تا امروز هیچگاه هرات جدا از قلمرو دولت افغانستان نبوده است که از ایران کنونی جداشده باشد. حتی زمانی که بهسبب دخالتهایی استعمار انگلیس و روس دولتهایی ضعیف افغانستان قادر به کنترل تمام قلمرو خود نبودند، بلخ و هرات جزو قلمرو افغانستان شمرده میشد و ایران حق دخالت در امور داخلی این کشور را نداشت. (مهدیزاده کابلی)
[↑] پینوشتها
[۱]- برای آگاهی از پارهای جایگزینها برای شرحهای سیاسی و دیپلماتیکِ جاری در بارۀ تاریخ افغانستان و آسیای مرکزی سدۀ ۱۹ م، نک:Robert McChesney, Waqf in Central Asia: Four Hundred Years in the History of a Muslim Shrine, 1480-1889 (Princeton, NJ: Princeton University Press, 1991);
Jonathan Lipman, Familiar Strangers: A History of Muslims in Northwest China (Seattle: University of Washington Press, 1997);
James Millward, Beyond the Pass: Economy, Ethnicity, and Empire in Qing Central Asia (Stanford, CA: Stanford University Press, 1998);
Peter Perdue, China Marches West: The Qing Conquest of Central Eurasia (Cambridge, MA: Harvard University Press, 2005);
and Shah Mahmoud Hanifi, Connecting Histories in Afghanistan: Market Relations and State Formation in a Colonial Frontier (New York: Columbia University Press, 2008).برای پارهای تحقیقات دربارۀ زمانهای پیش از دورۀ جدید و اوایل دورۀ جدید، نک:Joseph Fletcher, Studies on Chinese and Islamic Inner Asia (Aldershot, UK: Variorum, 1995);[٢]- برای آگاهی از کاری جدید که به تاریخ زیست - محیطی آسیای مرکزی پرداخته است، نک:
Martin Dickson, "Shah Tahmasp and the Uzbeks: The Duel for Khurasan with Ubayd Khan,1524-1540" (PhD diss., Princeton University, 1958);
V.V. Barthold, Four Studies on the History of Central Asia, 3 vols. (Leiden: Brill, 1962);
Thomas Barfield, The Perilous Frontier: Nomadic Empires and China, 221 BC to AD 1757 (Cambridge, MA: Blackwell, 1989);
Robert Canfield, ed., Turko-Persia in Historical Perspective (Cambridge: Cambridge University Press, 1991);
Pamela Crossley, Orphan Warriors: Three Manchu Warriors and the End of the Qing World (Princeton, NJ: Princeton University Press, 1990);
Devin DeWeese, Islamization and Native Religion in the Golden Horde: Baba Tukles and Conversion to Islam in Historical and Epic Tradition (University Park: Pennsylvania State University Press, 1994);
Thomas Allsen, Commodity and Exchange in the Mongol Empire: A Cultural History of Islamic Textiles (Cambridge: Cambridge University Press, 1997);
Thomas Allsen, Culture and Conquest in Mongol Eurasia (Cambridge: Cambridge University Press, 2001).Thomas Allsen, The Royal Hunt in ٍEurasian History (Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 2006).گزارشهای موجود در بارۀ بلخ بیشتر سفرنامههایی است از قبیل راه بهسوی آمودریا تألیف رابرت بایرون، و راه بلخ، اثرِ نانسی هَچ دوپری، که توصیفهایی نسبتاً رُمانتیک از گذشتۀ این شهر افسانهای افغان بهدست میدهند، یا توجه خود را بر تاریخ سیاسی شهر متمرکز میکنند، چنانکه در مورد نوشتۀ جاناتان لی با عنوانِ تفوقجویی درگذشته: بخارا، افغانستان، و جنگ بر سر بلخ، ۱٧٣۱-۱۹٠۱ هم همین گون است. رابرت مک چِسنی گستردهترین تحقیق در بارۀ بلخ را تا این زمان انجام داده است. بهویژه کار ابتکاری او در زمینۀ موقوفات مجموعۀ زیارتی مزار شریف با این عنوان:Waqf in Central Asia: Four Hundred years in the Life of a Muslim Shrine, 1480-1889که تاریخ زیست - محیطی بلخ و نقش آن را در تجارت کاروانیِ آسیای مرکزی در سدۀ ۱۹ م، بر اساس نهادهای مذهبی و معماری این شهر بررسی میکند.[٣]- Robert Byron, The Road to Oxiana (London: Jonathan Cape, 1937);[٦]- برای توصیفی از انحطاط در تاریخ زیست - محیطی، نک:
Nancy Hatch Dupree, The Road to Balkh (Kabul: Afghan Tourist Organization, 1967);
Jonathan Lee, The "Ancient Supremacy": Bukhara, Afghanistan and the Battle for Balkh, 1731–1901 (Leiden: Brill, 1996).
[۴]- McChesney, Waqf in Central Asia.
[۵]- 5Robert McChesney,"Architecture and Narrative: The Khwaja Abu Nasr Parsa Shrine," pt. 2, "Representing the Complex in Word and Image, 1696–1998," Muqarnas, 19 (2002), 83.William Cronon,"A Place for Stories: Nature, History, and Narrative," Journal of American History 78 (1992), 1347–1376;[٧]- مثلاً، تامس ماریس مینویسد که در روزگاران قدیم، ولایت بلخ ثروت عظیمی داشت و از لحاظ جریان روان بازرگانی بسیار حائز اهمیت بود، چه، کالاهای هند از طریق جیحون به دریای خزر منتقل میشد. ماریس گناه سقوط این شبکۀ تجارت و حملونقل را به ورود «تاتارها» به این منطقه منسوب کرده است: «امروز دیگر آمودریا به بحر خزر نمیریزد؛ سیاست فلاکتبار تاتارهای آن روز ایشان را بر آن داشت که مسیر رود را بگردانند... [لذا] اکنون آب آن بههدر میرود و جذب ریگهای بیابان میشود.» نوشتههای ماریس بهوضوح ته رنگی از احساس حسرت بهیاد باکتریای باستانی با خود دارد؛ و «زوال» امپراتوری یونان بسیار از سنخ سقوط ولایت بلخ نشان داده میشود. نک:
and Diana Davis, Resurrecting the Granary of Rome (Athens: University of Ohio Press, 2007), xi–xii.Thomas Maurice, The Modern History of Hindostan: Comprehending That of the Great Empire of Bacteria and other Great Asiatic Kingdoms, Bordering on Its Western Frontier (London, 1802), 1:62, 72–73.[۱٢]- برای اطلاع از بیان عالی این نظریه که در آثار دیگران هم انعکاس یافته است، نک:
[٨]- Élisée Reclus, The Earth and its Inhabitants: The Universal Geography, vol. 1, Asiatic Russia (New York: D. Appleton, 1891), 202–203.
[۹]- Reclus, The Earth and its Inhabitants, 204–205.
[۱٠]- McChesney, Waqf in Central Asia, 200-201.
[۱۱]- McChesney, Waqf in Central Asia, 218.Niels Steensgaard, The Asian Trade Revolution of the Seventeenth Century: The East India Companies and the Decline of the Caravan Trade (Chicago: University of Chicago Press, 1974).تحقیقات اخیر از لابه لای اخبار مربوط به تجارت پراکندۀ جنوب آسیا، نشان میدهد که بازرگانی آسیای مرکزی دوران جدید در آغاز نشاط و رونقی داشته است. از جمله، نک:Stephen Dale, Indian Merchants and Eurasian Trade, 1600 – 1750 (Cambridge: Cambridge University Press, 1994);
Muzaffar Alam, "Trade, State Policy, and Regional Change: Aspects of Mughal-Uzbek Commercial Relations, c. 1550–1750," Journal of the Economic and Social History of the Orient, 33-7 (1994), 202–27;
Jos Gommans, The Rise of the Indo-Afghan Empire, 1710–1780 (Leiden: Brill, 1995);
Jos Gommans, Indian Frontiers and High Roads to Empire, 1500–1700 (London: Routledge, 2002);
and Scott Levi, The Indian Diaspora in Central Asia and Its Trade, 1550–1900 (Leiden: Brill, 2002).بهعلاوه، شاهمحمود حنفی پژوهشی در بارۀ شبکههای تجارتی در سدۀ ۱۹ م میان افغانستان و هند بریتانیا عرضه کرده است، نک:Hanafi, Connecting Histories[۱٣]- خواجه عبدالکریم [بن خواجه عاقبت محمود کشمیری،] بیان واقع، سرگذشت احوال نادرشاه، به کوشش ک. ب. نسیم (لاهور: دانشگاه پنجاب، ۱۹٧٠)، ٦٦.
[۱۴]- خواجه عبدالکریم، بیان واقع، ٦۴.
[۱۵]- خواجه عبدالکریم، بیان واقع، ٦٧.
[۱٦]- خواجه عبدالکریم، بیان واقع، ۱۹٧.
[۱٧]- میرزا محمدمهدی خان استرآبادی، تاریخ جهانگشای نادری، به کوشش سید عبدالله انوار (تهران: دنیای کتاب، ۱٣٦٨ ش)، ص ٣٨٣.
[۱٨]- استرآبادی، تاریخ جهانگشای نادری، ص ٣٨٣.
[۱۹]- محمود حسینی جامی، تاریخ احمدشاهی، به کوشش غلامحسین زرگرنژاد (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، ۱٣٨۴ ش)، ۵٦٣.
[٢٠]- استرآبادی، تاریخ جهانگشای نادری، ص ٣٨٣.
[٢۱]- استرآبادی، تاریخ جهانگشای نادری، ص ۴۴٣.
[٢٢]- محمدکاظم مروی، عالم آرای نادری، به کوشش محمدامین ریاحی (تهران: زوّار، ۱٣٦۴ ش / ۱۹٨۵ م)، جلد ٢، ۴٨۱ .[٢٣]- Jonas Hanway, An Historical Account of the British Trade over the Caspian Sea (London: Dodsley, 1753), 1:239, 243.[٢٦]- اِلفینستن مینویسد بلخ «از شمال به کرانۀ جیحون، از جنوب به کوههای هندوکش و پاروپامیسوس، از شرق به بدخشان، و از غرب (بیشوکم) به بیابان محدود است. بخش جنوبی این سرزمین پر از تپههای متصل به هندوکش است. این تپهها عموماً صخرهای است، اما درّههای خوب و پر آب هم دارد. نقاطی از اطراف این تپهها آبِ بخش مرکزی ولایت را، که جلگهای حاصلخیز است، تأمین میکند. ناحیۀ شمال در جهت جیحون شنی و غیر حاصلخیز است. شیب رشته کوه بزرگ کوهها بسیار تند است، و بخشهای پستترِ بلخ بهجانب جیحون بسیار پست و گرمتر از قسمتهای پستترِ افغانستان است که در مجاورت جنوب کوههای مذکور واقع است.»
[٢۴]- Mir ‘Abd al-Karim Bukhari, Histoire de l’Asie Centrale: Texte Persan (History of Central Asia: Persian Text), ed. Charles Schefer (Paris: Ernest Leroux, 1876), 5.
[٢۵]- Bukhari, Histoire de l’Asie Centrale: Texte Persan, 4.Mountstuart Elphinstone, An Account of the Kingdom of Kaubul, and Its Dependencies in Persia, Tartary, and India (London: Longman, Hurst, Rees, Orme, and Brown, Paternoster Row, and J. Murray,1815), 463.[٣۴]- میر عزتالله، احوال سفر بخارا، نسخۀ خطی ٧۴۵ ،مجموعۀ سِر ویلیام و گور اوزلی، کتابخانۀ بادلین، دانشگاه اکسفرد، ورقهای ۱٦٣-۱٦٢. برای ترجمۀ انگلیسی قابل قبولی از این اثر، نک:
[٢٧]- Elphinstone, Account, 473.
[٢٨]- Elphinstone, Account, 463-464.
[٢۹]- Elphinstone, Account, 304.
[٣٠]- Elphinstone, Account, 290-293.
[٣۱]- Elphinstone, Account, 463.
[٣٢]- Elphinstone, Account, 296-297.
[٣٣]- Elphinstone, Account, 471.Travels in Central Asia by Meer Izzut-Oollah in the Years 1812–1813, trans. P. D. Henderson (Calcutta: Foreign Department Press, 1872), 85.شمارههای مندرج در یادداشتهای مربوط به این نسخه شامل شمارۀ صفحات ترجمۀ انگلیسی نیز هست، که داخل پرانتز قرار دارد.[٣۵]- میر عزتالله، احوال سفر بخارا، ۱٦٨-۱٦۹ (79).
[٣٦]- میر عزتالله، احوال سفر بخارا، ۱٦٢-۱٦٣ (85).
[٣٧]- میر عزتالله، احوال سفر بخارا، ۱٦٨-۱٦۹ (79).
[٣٨]- میر عزتالله، احوال سفر بخارا، ۱٦٢-۱٦٣ (85).[٣۹]- Hafiz Muhammad Fazil Khan, Tarikh-i Manazil-i[۵۴]- علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه، تاریخ وقایع و سوانح افغانستان، (تهران: امیرکبیر، ۱٣٦۵ ش)، ٢۹.
Bukhara (History of the Stages to Bukhara), trans. Iqtidar
Husain Siddiqui (Srinagar: Centre of Central Asian Studies,
1981), 27–28.
[۴٠]- Hafiz Muhammad Fazil Khan, Tarikh-i Manazil, 51.
[۴۱]- Hafiz Muhammad Fazil Khan, Tarikh-i Manazil, 28-29.
[۴٢]- William Moorcroft, Travels in the Himalayan provinces of Hindustan and the Panjab (London: John Murray, 1841), 492.
[۴٣]- Moorcroft, Travels, 492-493.
[۴۴]- Moorcroft, Travels, 493.
[۴۵]- Alexander Burnes, Cabool: Being a Personal Narrative of a Journey to, and Residence in That City (London: John Murray, 1841), 195.
[۴٦]- David Arnold, "Cholera and Colonialism in British India," Past and Present, 113 (1986), 118–51.
[۴٧]- Khwajah Ahmad Shah, "Narrative of the Travels of Khwajah Ahmad Shah Nakshbandee," Journal of the Asiatic Society of Bengal, 25 (1856), 357.
[۴٨]- Mohan Lal, Travels in the Panjab, Afghanistan, and Turkistan (London: Wm. H. Allen, 1846), 109-110.
[۴۹]- Lal, Travels, 109-110.
[۵٠]- Lal, Travels, 112-114.
[۵۱]- Alexander Burnes, Travels into Bokhara (London: John Murray, 1834), 1:239.
[۵٢]- Burnes, Travels, 1:239-240.
[۵٣]- Riza Quli Khan Hidayat, Sifaratnama’i Khvarazm [Relation de l’Ambassade au Kharezm (Khiva) De Riza Qouly Khan. Texte Persan], ed. Charles Schefer (Paris: Ernest Leroux, 1876), 109.
[۵۵]- محمدحسن خان اعتمادالسلطنه، مرآت البلدان، به کوشش عبدالحسین نوایی (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، ۱٣٦٧ ش)، جلد ۱، ۴٢٦
[۵٦]- محمدحسن خان اعتمادالسلطنه، مرآت البلدان، جلد ۴، ٢٣۵٨
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ آرش، خازنی، شهر بلخ و کاروان تجاری آسیای مرکزی در آغاز سدۀ نوزدهم، ترجمۀ مجدالدین کیوانی، مجلۀ ایراننامه، سال بیست و ششم، شماره ۳ و ۴، پاییز و زمستان ۱۳۹۰، صص ۱۵٨-۱٦۹