فهرست مندرجاتتاریخ اسلام
در ماجرای بنیقریظه واقعاً چه اتفاقی افتاد؟
- بخش نخست - محاصره، تسلیم و دخالت اوس
- بخش دوم - سعد بن معاذ کیست؟
- بخش سوم - حکم شدن سعد بن معاذ، قضاوت او، پیادهشدن حکم او و نتیجهگیری
- يادداشتها
- پيوستها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
- پيوند به بيرون
[تاریخ اسلام] [بنیقریظه]
ماجرای بنیقریظه یکی از تاریکترین فصلهای تاریخ اولیه اسلامی و همچنین یکی از پیچیدهترین فصلها است. بنیقریظه نام یکی از قبایل یهودی مدینه بوده است که تمام مردان آن توسط پیامبر اسلام محکوم به مرگ و در نهایت قتل عام میشوند.
شایسته است خواننده قبل از مطالعه آنچه بر سر این قبیله یهودی آمده است، به مطالعه آنچه بر سر دو قبیله دیگر یعنی بنینضیر و بنیقینقاع آمده است بپردازد تا بگونهای صحیح در جریان توالی ماجراها قرار گیرد. در مورد آنچه بر سر دو قبیله دیگر آمده است، به نوشتارهای زیر مراجعه کنید.
این نوشتار در سه بخش پدید آمده است و برای داشتن درک درستی از آن باید بهطور مرتب از بخش نخست تا بخش سوم خوانده شود. گفتنی است که نویسنده ناشناس این نوشتار مسیحی است و آرای او پیرامون خدا مورد قبول مترجم نیست، اما بهرسم امانتداری تمامی آنچه وی نوشته است دقیقاً به همان حال ترجمه شده است.
[↑] بخش نخست - محاصره، تسلیم و دخالت اوس
بعد از جنگ خندق محمد به آخرین قبیله بزرگ یهودیان، بنی قریظه حمله کرد. بعد از ٢۵ روز محاصره، آنها بدون هیچ شرطی تسلیم شدند. در پایان ٦٠٠-٧٠٠ نفر از مردان قبیله کشته شدند و زنان و کودکان بهبردگی در آمدند.
مسلمانان به روشهای مختلفی سعی میکنند ستمی را که در این اتفاقها وجود دارد، توجیه کنند و تلاش میدارد تقصیر را از محمد به گردن خود یهودیان بیاندازند.
ما ادعا نخواهیم کرد که بنیقریظه ۱٠٠ % بیگناه و فرشته بودند، یا اینکه محمد ۱٠٠ % بد و پلید بود. این هرگز ادعای ما نبوده و نیست. در هر جنگی دو طرف جنگ بیعدالتیهایی را بهبار میآورند و خطاهایی از آنها سر میزند. و در هر جنگی طرف مغلوب هزینه پس میدهد. ما چیزی غیر از این انتظار نداریم. اما نوع این هزینه و رابطه، تناسب و همخوانی آن با جرم مورد ارتکاب است که پرسش آفرین است.
این نوشتار بازرسی این است از منابع اولیه مسلمانان، برای دریافتن جزئیات آنچه در این ماجرا اتفاق افتاده است.
بهجای پاسخ دادن یک به یک به ادعاهای مسلمانان، بهدلیل اینکه انواع و اقسام زیادی دارند زیرا خلاقیت زیادی در نوشتن این نوشتهها بهکار رفته است، ما ترجیح میدهیم که به این اتفاق آنگونه که ابن اسحق در کتاب خود سیرت رسولالله به تصحیح ابن هشام، ترجمه شده توسط آلفرد گیوم (A. Guillaume) تحت عنوان «زندگی محمد» بپردازیم[۱]. این قدیمیترین کتابی است که در مورد حیات محمد نوشته شده است. علاوه بر این کتاب، ما به تعدادی از احادیث از کتابهای صحیح بخاری و صحیح مسلم استناد خواهیم کرد.
مسئله این است که این اتفاق چه شخصیتی را از محمد بازگو میکند، زیرا این اتفاق مدرکی در مورد پیامبر بودن و یا نبودن او است. مسلمانان اغلب ادعا میکنند که شخصیت ستودنی و شایان تقلید محمد خود (قسمتی) از اثبات این فرضیه است که او واقعاً پیامبر خدا بوده است. این ادعا باید بررسی شود.
ما همه قبول داریم که چنگیزخان و یا استالین انسانهای ظالمی بودند. این حقیقت تاریخ است. و مارا همانطور که هست قبول میکنیم. این بهخودی خود تاثیری بر زندگی روزانه ما ندارد (حداقل هیچیک از اقوام مستقیم یا دوستان ما از قربانیان استالین نبودهاند). اما هیچکس واقعیت ظالم بودن استالین را انکار نمیکند، زیرا اینکه استالین چگونه کسی بوده است ارتباط شخصی با کسی ندارد. کسی از ما نمیخواهد که از استالین پیروی کنیم.
اما در مورد محمد از سوی دیگر، شخصیت او تنها برای اثبات پیامبر بودن او بهکار گرفته نمیشود. زنگی او در خیلی از مسائل سرمشق رفتار برای مسلمانان بهشمار میرود. ادعا میشود که او الگوی بشریت است. بنابر این ما باید ببینیم واقعاً او چه کسی است که ما باید او را بهعنوان الگو انتخاب کنیم، و اینکه آیا او را باید بهعنوان الگوی رفتاری خود انتخاب کنیم یا نه. این دو مسئله ما را به این نتیجه میرساند که ما باید زندگی محمد را بهدقت بررسی کنیم.
بعد از اینکه قریش بهسمت مکه عقبنشینی کردن، ابن اسحق پایان جنگ خندق را اینگونه گزارش میدهد.
- روز دیگر که لشکر قریش و غطفان بهزیمت رفته بودند (عقبنشینی کرده بودند) و پیغمبر علیهالسلام، باز مدینه آمد و سلاح از خود باز کرد و بنشست و لشکر اسلام سلاح از خود باز کردند و بنهادند.[٢]
اما بعد سیرت در مورد ادامه ماجرا (حمله به بنیقریظه) اینگونه توضیح میدهد:
- چون وقت نماز پیشین بود، جبرئیل علیهالسلام بیامد و عمامهای از استبرق در سر داشت و بر استری خنگ (خری سفید) نشسته بود و قطیفه دیباج (لباسی ابریشمی) برافگنده بود، بیامند و سلام کرد و گفت یا محمد سلاح بنهادی و ما، که جمع فرشتگانیم، هنوز از بهر دشمنان تو سلاح ننهادهایم و این ساعت از طلب ایشان میآئیم، تو چرا سلاح بگشودی؟ زود برخیز که حق سبحانه و تعالی ترا میفرماید که سلاح دربند و بهجنگ یهود بنیقریظه رو، از بهر آنکه عهد تو بشکستند و مخالفت تو نمودند و لشکر بر تو آوردهاند، و من از پیش میروم که زلزله در قلعه ایشان افگنم و گوشکهای ایشان بجنبانم.
و چون جبرئیل، علیهالسلام (برفت سید در حال) برخاست و سلاح درپوشید و بفرمود تا منادی کردند که هرکس که مطیع خدای و پیغمبر است باید که سلاح برگیرد و نماز پسین بدر حصن (قلعه، حصار) بنیقریظه رود زود (کسی نباید نماز را در اینجا بخواند، بلکه همه باید نماز را در مقابل حصار بنیقریظه بخوانند. و مرتضی علی برخواند، کرمالله وجهه، و سلاح بهوی داد و گفت: تو از پیش لشکر برو[٣].
(از شرح برخی از جزئیات، فرا رسیدن مسلمانان و رد و بدل شدن فحش ها صرف نظر میکنیم.)
و سید علیهالسلام، بیست و پنج روز حصار بنیقریظه بداد (بنیقریظه را محاصره کرد)، بعد از آن جهودان به طاقت رسیدند و حق تعالی ترسی در دل ایشان افگند[۴].
(حال حیی بن اخطب برای وفا بهقولی که به کعب بن اسد داده بود وقتی بنیغطفان و قریش عقبنشینی کرده آنها را ترک گفته بودند با بنیقریظه به حصارشان رفته بود) پس چون یقین بدانستند که پیغمبر علیهالسلام بر ایشان ظفر خواهد یافتند، کعب بن اسد که رئیس قبیله بنیقریظه بود جمله جهودان را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد و گفت ایشان را: حال چنین است که میبینید، اکنون چاره نخواهد بودن، اکنون من شما را مخیر میکنم در میان سه کار، هر کدام که خواهید کنید. ایشان گفتند: بگوی (تا چیست) گفت: یا راضی شوید تا برویم و متابعت محمد بکنیم و بدین محمد در شویم که ما را معلوم است که وی پیغمبر خدای است بهحق و در تورات نعت و صفت وی دیدهایم و از علمای خود شنیدهایم و چون متابعت وی نمائیم (خون و مال ما در عصمت) باشد (اموال شما و زنان شما برای خود شما حفظ خواهد شد). جهودان گفتند: لا والله که ما از دین موسی بر نگردیم (ما هرگز از تورات دست برنخواهیم داشت و بهجای آن به دیگری روی نخواهیم آورد.) کعب بن اسد گفت: اگر این نمیکنید بیائید تا زنان و فرزندان خود بکشیم و آن وقت مردان مجرد بازمانیم و بهیکبار (شمشیرها برکشیم و) روی در محمد نهیم (و اجازه دهیم تا خدا بین ما و محمد قضاوت کند) تا اگر ما کشته شویم ما را غم زن و فرزند نبود، و اگر ظفر ما را بود، دیگر بار طلب زن و فرزند کنیم. گفتند چون زن و فرزند ما کشته شوند پس ما عمر و زندگانی خود کجا بریم (آیا ما این مخلوقات بیچاره را بکشیم؟) و آنگاه ما را چه راحت بود زین زندگانی خود، این خود محال است. کعب گفت چون از این هر دو هیچ اختیار نمیکنید، امشب شب شنبه است، اگر موافقت کنید و ما بیرون رویم و لشکر محمد از ما فارغاند و خفته باشند (چون میدانند یهودیان در روز شنبه جنگ نمیکنند)، ما برویم و بر ایشان زنیم، باشد که فرصتی توانیم یافتن و کاری توانیم کردن. جهودان گفتند که: این نیز ممکن نیست چرا که شنبه نتوانیم شکستن که آن که پیش از ما بودند شنبه بشکستند و خود معلوم است که چه بر سر ایشان فرو بارید از بلا و فتنه (و به بوزینه تبدیل شدند). پس کعب گفت: چون از این هر سه کار یکی اختیار نمیکنید در عالم هیچکس از شما نادانتر نیستند. بعد از این ایشان مرد به پیش پیغمبر فرستاد و التماس کردند که سید، علیهالسلام ابولبابه به پیش ایشان فرستد، و ابولبابه از مسلمانان بود و خویش ایشان بود[۵].
معلوم نیست که این گفتگوی درون قبیلهای را تا چقدر میتوان جدی گرفت. ابن اسحق چطور و از کجا میتوانست از چنین گفتگویی باخبر شود؟ بهنظر میرسد او تلاش میکند دلیلی برای اینکه آنها مسلمان نشدند و جانشان را مانند اکثر دیگر قبیلههای عرب نجات دهند ارائه دهد. هرچه که متن این گفتمان قابل اعتماد باشد چیزی که مشخص است این است که یهودیان حتی وقتی که تهدید به مرگ میشدند و جانشان در خطر بود نیز حاضر نبودند قوانین تورات را نادیده بگیرند. و این واقعیت با اتهامی که قرآن مبنی بر تحریف تورات برای چیزهای بیارزش به آنها میزند، همخوانی ندارد.
یک مشاهده دیگر در مورد پاراگراف بالا:
- «حال حیی بن اخطب برای وعده بهقولی که به کعب بن اسد داده بود وقتی بنیغطفان و قریش عقبنشینی کرده آنها را ترک گفته بودند با بنیقریظه به حصارشان رفته بود؛» پس چون یقین بدانستند که پیغمبر علیهالسلام بر ایشان ظفر خواهد یافتن «آنها را تا زمانی که نابودشان نکند رها نخواهد کرد»، کعب بن اسد که رئیس قبیله بنیقریظه بود جمله جهودان را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد، و گفت ایشان را: حال چنین ست که میبینید، اکنون چاره نخواهد بودن، اکنون من شما را مخیر میکنم در میان سه کار.
و بعد آنها در مورد این سه راه جایگزین گفتمان کردند، اینکه این راههای جایگزین حقیقی هستند یا افسانهوار هستند در این موقعیت مهم نیست. دلیل این گفتگوی آنان بهنظر میرسد بهدلیل وجود واقعیتی باشد. «اینکه پیامبر آنها را تا زمانیکه آنها را نابود نکند رها نخواهد کرد» چه معنایی میدهد؟ شاید ما هنوز نتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم، اما باید این عبارت را در ذهن خود داشته باشیم.
سیرت رسولالله اینگونه ادامه میدهد.
- بعد از آن ایشان مرد به پیش پیغمبر علیهالسلام فرستادند «شخصی را به نزد پیامبر فرستادند و از او خواستند که ابولبابه را نزد آنها بفرستد» و التماس کردند که پیامبر ابولبابه به نزد ایشان فرستد، و ابولبابه «ابن عبدالمنضر برادر امر بن عوف، که از همیاران قبیله اوس بودند» از مسلمانان بود و خویش ایشان بود. پس سید علیهاسلام، ابولبابه پیش ایشان فرستاد. و چون ابولبابه بهقلعه رفت، زن و مرد، کودک و بزرگ پیش وی باز آمدند و گریستن آغاز کردند «و او دلش برای آنها بهرحم آمده بود». بعد از آن چون ابولبابه ایشان را مضطرب دید، بر ایشان ببخشود و او را رقتی در آمد؛ بعد از آن، چون با وی مشورت کردند، گفتند: ای ابولبابه، تو در کار ما چه میبینی؛ اگر ما بهحکم محمد فرود آئیم و قلعه به وی سپاریم، محمد با ما چه کند؟ ابولبابه سخن نگفت و دست بر گردن نهاد، یعنی همه را گردن بزند «از او سوال کردند که آیا تو فکر میکنی ما باید از محمد اطاعت کنیم و تسلیم او شویم؟ او گفت آری و بعد با دست به گردن خود اشاره کرد، یعنی اینکه گردن همه شما زده خواهد شد». ابولبابه چون چنان کرده بود، دانست که با خدای و رسول او خیانت کرده است و هم در حال برخاستن و از خجالت بهخدمت پیغمبر، علیهالسلام، نیامد و بهمسجد شد و خود را بر ستونی از ستونهای مسجد سید علیهاسلام، بست و سوگند خورد که تا حقتعالی توبه وی قبول نکند خود را از ستون باز نگشاید، «و همچنین به خدا سوگند خورد که هرگز دیگر بهنزد بنیقریظه و نرود و از شهری که در آن بهخدا و رسولش خیانت کرده است دوری گزیند»...[٦]
از این عبارات چه چیز را میتوان دریافت؟ ابولبابه یک مسلمان بود، اما بهخاطر دوستی دیرینهاش مورد اعتماد بنیقریظه بود «یا شاید تنها کسی میان مسلمانان بود که یهودیان گمان میکردند میتواند دلسوز آنان باشد»، بنابر این، آنها از او خواستند که داوری و حکمیت را بر عهده بگیرد. وقتی او با دوستان گذشته خود روبرو میشود، دلسوزی و شفقت او را فرا میگیرد، و هر چند بهعنوان یک مسلمان خوب او نمیتوانست چیزی جز اطاعت کردن از محمد را پیشنهاد دهد، با دست خود به گردن خویش اشاره میکند، به این معنی که محمد نقشه کشتن آنها را دارد. اما بلافاصله بعد از اینکه او چنین کاری میکند، احساس پشیمانی و گناه او را بر میدارد که اینگونه نقشه پیامبر را برای دشمن فاش ساخته است.
و این داستان مفصل ادامه پیدا میکند، که ابولبابه خود را به ستون میبندد تا محمد او را ببخشد، که از ذکر این قسمت صرفنظر میکنیم.
اما بعد از ٢۵ روز، بنیقریظه بسیار ناامید بودند و روز بعد رسماً تسلیم شدند.
- پس ایشان، چون مدت حصار به درازا بکشید و خود را هیچ چاره ندیدند، تن در دادند و بهحکم پیغمبر، علیهالسلام، از قلعه فرود آمدند و دژها بسپردند. و (صبحگاهان) چون ایشان بیامدند، قوم اوس از انصار بهخدمت سید، علیهالسلام رسیدند و گفتند: یا رسولالله، بنیقریظه دوستان ما اند «نه دوستان خزرج و تو میدانی که اخیراً با برادران ما [منظور واقعه بنیقینقاع و بنینضیر است] چگونه رفتار کردهای» و ایشان را بهما سپار «پیامبر اکنون بنیقریظه را که همپیمان اوس بودند محاصره کرده بود و در گذشته وقتی بنیقینقاع را محاصره کرده بود حکمیت در مورد آنها را به عبدالله بن ابی بن سلول که از خزرج بود و خواهان حکمیت شده بود سپرده بود، و اکنون نیز باید همان کار را میکرد، یعنی حکمیت را به اوس واگذار میکرد»، آن وقت سید علیهالسلام «بعد از اینکه این سخن آنان را شنید» گفت قوم اوس را که اگر من حکم بنیقریظه بهیکی از شما سپارم شما راضی باشید یا نه؟ ایشان گفتند: بلی، یا رسولالله. پس سید علیهالسلام گفت: من حکم ایشان به سعد بن معاذ که مهتر شما است سپردم، و آنچنان که وی حکم کند ما راضی شویم و کار از آن کنیم[٧].
بگذارید ماجراهایی که تاکنون انجام گرفته را خلاصه کنیم.
۱- آن عبارتی که قبلاً گفته شد به یاد دارید؟ «وقتی یقین حاصل کردند که پیامبر تا زمانیکه نابودشان نکند رها نخواهد کرد»، این نشان میدهد که بنیقریظه از آنچه محمد بهدنبال آن بود آگاه بودند.
٢- وقتی ابولبابه، یک مسلمان که در کنار محمد در جنگها جنگیده بود، توسط یهودیان مورد پرسش قرار گرفته بود که چه اتفاقی خواهد افتاد و آنها باید چکار بکنند، او خبر از کشتاری فجیع را میدهد.این قضاوتی مبنی بر ترساندن دشمن «ما معمولاً در مورد اینکه دشمن با ما چه میکند مبالغه میکنیم و تصویر دشمن در ذهن ما بسیار ددمنشانهتر از آنچه واقعاً طبیعت او است نقش میبندد» نیست و این دانش و شناختی بود که یک مسلمان از رفتار پیامبرش داشت.
٣- وقتی که بنیقریظه تسلیم میشود، عکسالعمل بلافاصله اوس این است که تلاش میکند تا میانجی آنان شود. چرا آنها باید پیامبر را از آنچه قبلاً انجام داده است دوباره آگاه کنند؟ آیا این ماجرا اینطور بهنظر میرسد که گویا آنها گمان میکردند او محمد در طبیعت خود بخشایشگر و رحیم است؟ اگر آنها از محمد انتظار بخشایش و رحمت داشتند، چرا با ایمان بدینکه آنچه محمد در مورد بنیقریظه انجام خواهد داد، قطعاً مهربانانهتر از آن چیزی است که آنها در مورد بنیقریظه ممکن است انجام دهند، پیامبر را بهحال خود وا نگذاشتند «تا خود به تنهایی در مورد بنیقریظه تصمیم بگیرد»؟ اینگونه عکسالعمل سریع نشان میدهد که آنها نگران دوستان خود بودند، و حال که بنیقریظه تسلیم شده بود، آنها بهترین استدلال خود برای محمد میآورند تا او را از نقشه خود منحرف کنند.
آنها به رحمت او در مورد سرنوشت یهودیان پناه نبردند، بلکه به ذات سیاستمدار او که باید میان همپیمانانش بیطرفانه رفتار کند دستآویز شدند. این عکسالعمل نشان میدهد که قبیله اوس از سرنوشت دوستانشان میترسیدند و معتقد نبودند که محمد ترحمی نسبت به آنها خواهد ورزید. همچنین از میانجیگری دوستانشان در موارد قبلی «در مورد دو قبیله بنیقینقاع و بنیقریظه» آگاه بودند و احتمال میدادند که پیامبر مجبور شود همان تصمیم را که در آن دو مورد گرفت در این مورد نیز بگیرد و تبعیضی را به آنها تحمیل نکند.
مردمان اوس پیامبر را به یاد تصمیم پیشین او در مورد قبیله یهودی بنیقینقاع آوردند. برای اینکه این مرجع روشن شود، بگذارید باز هم از سیرت نقل قول کنیم.
- بنیقینقاع اولین قومی بودند از یهود که نقض سید علیهالسلام کرده بودند... پیامبر آنها را محاصره کرد و آنها بدون هیچ شرطی تسلیم شدند... و از منافقان که با سید علیهالسلام بودند، یکی عبدالله (بن) ابی (بن) سلول بود، و او همسوگند یهود بنیقینقاع بود. ایشان چون از قلعه فرود آمدند، سید علیهالسلام، خواست که ایشان را همه بکشد، و عبدالله بن ابی (بن) سلول بیامد پیش سید، علیهالسلام، و شفاعت کرد و گفت: یا رسولالله، ایشان را بهمن ببخش (زیرا آنها از همپیمانان خزرج بودند». سید، علیهالسلام، روی از وی بگردانید، و عبدالله بن ابی باز گردید و باز برابر وی ایستاد و الحال (خواهش) بسیار بکرد، چنانکه دامن زره پیغمبر، علیهالسلام، بهدست فرو گرفت «و چهره پیامبر از خشم سیاه شد، پیامبر به او گفت، مرا رها کن» و (ابی بن سلول) گفت: یا محمد، تو را رها نکنم تا سیصد مرد که سوار باشند و (زره) پوشیده باشند ایشان مرا بخشی و چهارصد مرد پیاده «منظور مردان بنیقینقاع است»، «و از او پرسید که آیا آنها را صبحگاهان خواهی کشت؟»، پیامبر گفت برو که بخشیدم[٨].
اما از غرض و قصد محمد چه برداشتی میکنیم؟ او به چه آسانی متقاعد شده بود که نسبت به آنها از ترحم خویش خرج کند؟
وقتی عبدالله به میانجیگری برخاست و بر آن اسرار ورزید، محمد بسیار خشمگین شد، و این کار عبدالله، یعنی بهخطر انداختن جانش، خبر از شجاعت بسیار وی میدهد، زیرا او حتی به زور متوصل میشود و سعی میکند او را از قتل عام تمامی قبیله باز دارد. این نشان میدهد که محمد از ابتدا قصد داشت تمام بنیقینقاع را نابود بکند، و این دیگران بودند که باعث نیافتادن این اتفاق شدند. محمد به آسانی از خیال و هدف خود دست بر نمیداشت، و منصرف کردن او از این عمل بهتلاش زیادی نیاز داشت[۹].
بنینضیر قبیله یهودی دیگری بود که در مدینه وجود داشت. ماجرای بنینضیر به داستان ما چندان ارتباطی ندارد اما به درک ما یاری میرساند.
در مورد بنینضیر سوره حشر نازل شد[۱٠] که توضیح میدهد خداوند چگونه از آنها انتقام گرفت و چگونه به پیامبرش در مقابل آنها قدرت داد و چگونه با آنها برخورد کرد، خداوند(؟) میفرماید «اوست آن خدايی که نخستينبار کسانی از اهل کتاب را که کافر بودند، از خانههايشان بيرون راند و شما نمیپنداشتيد که بيرون روند آنها نيز میپنداشتند حصارهاشان را توان آن هست که در برابر خدا نگهدارشان باشد خدا از سويی که گمانش را نمیکردند بر آنها تاخت آورد و در دلشان وحشت افکند، چنانکه خانههای خود را بهدست خود و بهدست مؤمنان خراب میکردند پس ای اهل بصيرت، عبرت بگيريد؛ اگر نه آن بود که خدا ترک ديار را بر آنها مقرر کرده بود، در دنيا بهعذاب گرفتارشان میکرد و در آخرتشان به عذاب آتش میسپرد[۱۱] یعنی آنها را در دنیا به شمشیر میسپرد و در دنیای بعدی جهنم نیز از آن آنهاست.
بر ما مشخص نیست که آن «چیزی» که بر وی اتفاق افتاد و محمد را مجبور کرد تا تصمیمش را در مورد بنینضیر تغییر دهد و توسط این سوره آنرا توجیه کند (متاسفم، اما این [سوره] کار خدا نیست، خداوند به کسانیکه دنبال کشتار مردم هستند وحی نازل نمیکند) چه بوده است. اما حتی در این حادثه نیز سیرت تصدیق میکند که محمد در اصل قصد داشت تمامی آنها را بکشد.
بنابر این، اسناد تاریخی در مورد قبایل «بخشوده شده» نیز تایید میکنند که محمد قصد داشت بنیقریظه را نیز همانطور که قصد داشت بنیقینقاع و بنینضیر را از بین ببرد، نابود کند. بهدلایلی در مورد دو قبیله نخست موفق به انجام اینکار نشد. در مورد بنیقینقاع با زور جلوی او گرفته شد، و در مورد بنینضیر نیز ما نمیدانیم چگونه او به هدف خود نرسید، اما بههر حال، در مورد اعمال باید از روی نیتها و اهداف قضاوت کرد.
اما اینبار در مورد قبیله سوم محمد نمیخواست برای بار سوم در نقشهای که برای سرنوشت این قبیله کشیده بود شکست بخورد. بهنظر من، نوع پرسشی که او از اوس میکند و بعد سعد بن معاذ را انتخاب میکند، نقشهای از پیش کشیده شده است تا نگذارد این قبیله از دستش فرار کند و نقشه او باز هم نقش بر آب شود.
بیاید نگاه دومی به پاراگرافی که در بالا آنرا نقل کردیم بیاندازیم:
- و (صبحگاهان) چون ایشان بیامدند، قوم اوس از انصار بهخدمت سید، علیهالسلام رسیدند و گفتند: یا رسولالله، بنیقریظه دوستان ما اند «نه دوستان خزرج و تو میدانی که اخیراً با برادران ما [منظور واقعه بنیقینقاع و بنینضیر است] چگونه رفتار کردهای» و ایشان را بهما سپار (پیامبر اکنون بنیقریظه را که همپیمان اوس بودند محاصره کرده بود و در گذشته وقتی بنیقینقاع را محاصره کرده بود حکمیت در مورد آنها را به عبدالله بن ابی بن سلول که از خزرج بود و خواهان حکمیت شده بود سپرده بود، و اکنون نیز باید همان کار را میکرد، یعنی حکمیت را به اوس واگذار میکرد»، آن وقت سید علیهالسلام «بعد از اینکه این سخن آنان را شنید» گفت قوم اوس را که اگر من حکم بنیقریظه بهیکی از شما سپارم شما راضی باشید یا نه؟ ایشان گفتند: بلی، یا رسولالله. پس سید علیهالسلام گفت: من حکم ایشان به سعد بن معاذ که مهتر شما است سپردم، و آنچنان که وی حکم کند ما راضی شویم و کار ازان کنیم[۱٢].
نقش حساس بعدی این تراژدی در اینجا وارد صحنه میشود. سعد بن معاذ کیست؟ چرا او توسط محمد انتخاب شده بود؟ از آنجا که انبوه زیادی از مطالب در حدیث و سیرت در مورد این مرد موجود است، ما میتوانیم به این پرسش با اطمینان پاسخ دهیم.
[↑] بخش دوم - سعد بن معاذ کیست؟
بعد از محاصره ٢۵ روزه، سرانجام بنیقریظه بدون هیچ شرطی تسلیم محمد شدند. برخی از افراد قبیله اوس خواستند تا میان محمد و این قبیله میانجیگری کنند، محمد از آنها پرسید که آیا قضاوت یکی از افراد قبیله خود در مورد بنیقریظه را خواهید پذیرفت؟ آنها موافقت کردند و محمد سعد بن معاذ را انتخاب کرد. ما باید شخصیت این مرد (سعد بن معاذ) را بررسی کنیم، درگیریهای قبلی او با یهود و نظر کلی او در مورد یهودیان، را برای فهمیدن اهمیت این انتصاب مهم پیامبر اسلام باید بررسی کنیم.
ما همچنین، مدارک را از سیرت رسولالله توسط ابن اسحق، تصحیح ابن هشام و ترجمه ا. گیوم و همچنین روایات صحیح بخاری و صحیح مسلم بررسی خواهیم کرد. در پوشینه دوم سیرت در مورد جنگ بدر در برگ ۵٦۵ میخوانیم:
- در آن حال که کافران بههزیمت شده بودند (در حال فرار بودند)، سید علیهالسلام باز اندرون عریش (پناهگاه، چادر) شد و بنشست، و سعد بن معاذ با جماعتی از انصار شمشیرها برکشیدند و بیامدند و بر در عریش باز ایستادند، و حراست پیامبر علیهالسلام، همی کردند، و اندیشه از آن میکردند که مگر کافران عودی کنند (باز گردند) یا غدری سازند (حملهای ناگهانی بکنند). و صحابه چون این هفتاد تن بگرفتند و از مهتران (بزرگان) قریش هفتاد تن دیگر بکشتند، آن وقت دست از کشتن ایشان بداشتند و بهغنیمت و به آوارگی ایشان مشغول شدند. سعد بن معاذ، چون چنان دید، او را ناخوش آمد و کراهتی در وی پیدا شد، و سید، علیهالسلام بدانست و گفت یا سعد، چرا کراهتی در روی آوردهای؟ گفت را رسولالله، این اولین ظفری (پیروزی) است که مسلمانان را یافتهاند بر کافران، و من چنان دوست داشتمی که دست از کشتن ایشان نداشتندی (من دوست داشتم ایشان را در حال کشتهشدن ببینم تا اینکه ببینم آنها زندهاند و فرار میکنند) و بهغنیمت مشغول نشدندی تا صلابت (استواری) و جد اهل اسلام جمله اهل عرب را معلوم شدی.
این واقعیت که سعد بن معاذ، نگهبان شخصی محمد بود نشان میهد که او به محمد بسیار نزدیک بوده است و محمد او را بهتر از باقی همراهانش میشناخته است. گزارش این نزدیکی ویژه را در ادامه از منابع دیگر نیز خواهیم آورد.
پاسخ سعد به محمد بهروشنی و شدت نشان میهد که او با زندانی کردن کسانی که به محمد دوستی ندارند علاقه چندانی ندارد، بلکه او ترجیح میهد آنها کشته شوند.
آیا اگر ما همین ماجرا را دلیلی بدانیم بر اینکه چرا محمد باید سعد بن معاذ را بهعنوان قاضی در این ماجرا انتخاب کرده باشد دچار خطا شدهایم؟ محمد خود از وی پرسش کرده بود و این پاسخ را دریافت کرده بود. او از تمایلات و خلق و خوی وی بسیار آگاه بود.
صحیح بخاری پوشینه ٣ کتاب ۴٨ شماره ٨٢۹ اتهام بیاخلاقی (فحشا) که به عایشه زده شده بود را گزارش میهد، این حدیث بسیار بلند است، بنابر این تنها قسمتی را که اطلاعاتی سودمند در مورد سعد بن معاذ میهد را بازخواهیم گفت:
- عایشه روایت کرده است: سپس به من در مورد شایعات اتهام دروغین گفت... وقتی که به خانه بازگشتم بر شدت بیماری من افزوده شده بود، رسولالله نزد من آمد، و بعد از احوالپرسی گفت «حال او (آن دختر) چطور است؟»، من از او خواستم که به من اجازه دیدار با والدینم را بدهد. من میخواستم خبر را از منبع مطمئنی (والدینم) بشنوم و پیامبر این اجازه را به من داد، من به نزد والدینم رفتم و از مادرم پرسیدم «مردم در مورد چه صحبت میکنند؟»، مادرم گفت «ای دخترم، زیاد نگران این موضوع نباشد»، به الله سوگند، هرگز زن دلربایی وجود ندارد که شوهرش که زنان دیگری نیز داشته باشد او را دوست داشته باشد و زنان در مورد او اخبار کذب پخش نکنند، من گفتم «سبحان الله! آیا مردم واقعا این خبر را جدی گرفتهاند؟» آن شب من تا بامداد گریستم و نتوانستم بخوابم. بامداد روز بعد رسولالله علی بن ابوطالب و اسامه بن زيد را وقتی که دید در تنزیل وحی وقفه افتاده است فراخواند تا با آنها در مورد طلاق همسر خود (عایشه) مشورت کند. اسامه بن زید در مورد خوشنامی زنانش (زنان محمد) هر آنچه میدانست گفت و اضافه کرد، «ای رسولالله همسر خود را نگهدار، زیرا به الله سوگند ما هیچ چیز جز خوبی از وی نمیدانیم». علی بن ابیطالب گفت «یا رسولالله، الله بر تو محدودیتی قرار نداده است، و زنان بسیاری غیر از او وجود دارند، اما تو میتوانی از خدمتگزار زن خود بپرسی، او حقیقت را به تو خواهد گفت»، از اینرو رسولالله بريره را صدا کرد و گفت، «ای بریره، آیا تو هیچ چیزی که شک تو را برانگیزد از او (عایشه) دیدهای؟» بريره گفت «به الله که تو را با حقیقت فرستاده است، نه، من هرگز چیز بدی از او ندیدهام، بهجز اینکه او یک دختر بچه کم سن و سال است، که بعضی وقتها خوابش میبرد و خمیر (خمیر نان) را رها میکند و بزها آنرا میخورند». در همان روز رسولالله بر منبر رفت و درخواست کرد تا کسی او را در تنبیه کردن عبدالله بن ابی بن سلول یاری دهد، رسولالله گفت «چه کسی به من یاری میرساند تا آن شخص (عبدالله بن ابی بن سلول) را که مرا با افتراء به حرمت و شرافت خانواده آزار داده است تنبیه کنم؟ به الله سوگند، من هیچ از خانوادهام نمیدانم جز نیکی، آنها به کسی تهمت زدهاند که من از او هیچ چیز نمیدانم بجز نیکی، و او (مذکر) هرگز به خانه من وارد نشده است مگر همراه با من».
سعد بن معاذ برخاست و گفت، «ای رسولالله، به الله سوگند، که من این مرد را در صورتی که از اوس باشد فرو خواهم نشاند، و سپس سرش را از بدنش جدا خواهم کرد، و اگر از برادران ما و از خزرج باشد، به ما فرمان بده و ما فرمان تو را پیاده خواهیم کرد.»
آیا محمد قصد دارد که کسی را بکشد؟ ممکن است کاملا روشن نباشد منظور او از «تنبیه کردن» چه باشد، اما ممکن است منظور کشتن شخصی باشد، زیرا در یک حدیث موازی که نقل خواهیم کرد بر روی این مسئله تاکید شده است. با اینحال، سعد اولین کسی است که «تنبیه کردن» را به «جدا کردن سر از تن» کسی که رفتاری غیر اخلاقی در قبال عایشه داشته است تعبیر میکند. آیا او با آنچه در سر محمد میگذشت آشنایی ویژهای داشت، یا اینکه این تنها تمایل شخصی او بود که فحاشی به محمد را شایسته اعدام شدن بداند؟ هر نتیجهای که از این ماجرا بگیریم، آشکار است که سعد بن معاذ آماده است تا خون هرکس را که در مورد محمد و یا خانوادهاش تشکیک کند بر زمین بریزد.
بعد از گذشت مدتی که به مشاجرات لفظی بین اوس و خزرج میگذرد، حدیث اینگونه ادامه پیدا میکند:
- رسولالله بر روی منبر ایستاده بود، او پایین آمد و آنها را آرام ساخت، تا اینکه سکوت برقرار شد.
در این زمان، محمد پیشنهاد سعد را قبول نمیکند. هرچه که هدف محمد در این ماجرا باشد، او میدانست که عکسالعمل سعد در مواقع و شرایطی مشابه این شرایط چگونه خواهد بود.
صحیح بخاری پوشینه ۵ کتاب ۵۹ شماره ۴٦٢ در مورد اینکه محمد درخواست چه رفتاری با آن مرد را کرد جزئیات بیشتری را میهد.
- عایشه روایت کرده است: ... پس در آنروز، رسولالله بر روی منبر رفت و از عبدالله بن ابی (ابن سلول) شکوه کرد، و گفت «ای مسلمانان! چه کسی من را از شر آنکسی که مرا با تهمت زدن به خانوادهام آزرده است خلاصی میهد؟ به الله سوگند، من هیچ چیز از خانوادهام نمیدانم مگر نیکی، و آنها مردی را محکوم کردهاند که من در مورد او هیچ بدی ندیدهام و او هرگز به خانه من وارد نشده است مگر به همراه من». سعد بن معاذ برادر بنی عبدالسهل برخاست و گفت «ای رسولالله، من تو را از دست او خلاصی خواهم داد؛ اگر او از قبیله بنی اوس باشد، من سر او را خواهم برید، و اگر او از برادران ما باشد، (یعنی از خزرج باشد) به ما دستور بده و ما به دستور تو مطیع خواهیم بود.»
بازهم این مسئله مبهم نیست، سعد به سرعت به درخواست محمد پاسخ میهد.
- بعد از آن، مردی از قبیله خزرج برخاست. ام حسن، که دختر عموی او از شاخهای از آن قبیله بود، و او سعد بن عبده، رئیس قبیله بنی خزرج بود. قبل از این ماجرا او مرد مومنی بود، اما علاقه او به قبیلهاش باعث شد که به سعد (بن معاذ) بگوید، «به الله سوگند، تو دروغ گفتهای؛ تو نمیتوانی او را بکشی و او را نخواهی کشت. اگر او به قبیله تو تعلق داشت، تو مایل نبودی که او کشته شود.»
بعد از آن، اسید بن هدیر که پسر عموی سعد (بن معاذ) بود برخاست و به سعد بن ادبه گفت، «به الله سوگند تو دروغ گویی، ما حتماً او را خواهیم کشت، و تو یک منافقی که از منافقان دیگر دفاع میکنی».
سعد بن معاذ مورد اتهام قرار گرفت که ممکن است به کلام خود عمل نکند و یکی از مردم خودش را نکشد. اما پسر عموی سعد این را روشن ساخت که تابعیت او از پیامبر بالاتر از روابط قبیلهای آنها است. آنها قطعاً کسی را که به محمد اهانت کرده بود میکشتند، حتی اگر از قبیله و یا خانواده خودشان میبود. حدیث مشابهی نیز در صحیح بخاری (پوشینه ششم، کتاب ٦٠، شماره ٢٧۴) آمده است.
در صحیح بخاری پوشینه چهارم کتاب ۵٦ شماره ٨٢٦ آمده که عبدالله بن مسعود روایت کرده است:
- سعد بن معاذ با هدف برگزار کردن حج عمره به مکه آمد، و در خانه امیه ابن خلف بن صفوان ماند، چون امیه نیز وقتی به سفر شام میرفت، به مدینه که میرسید در خانه سعد میماند، امیه به سعد گفت، «آیا صبر میکنی تا نیمروز فرا رسد، و وقتی که مردم به خانههایشان میروند، میتوانی بروی و دور کعبه طواف کنی؟»، پس وقتی که سعد به سمت کعبه میرفت، ابوجهل بیرون آمد و پرسید «آن کسی که طواف میکند کیست؟»، سعد پاسخ داد، «من سعد هستم»، ابو جهل گفت «آیا تو در امنیت هستی و کعبه را طواف میکنی، درحالی که به محمد و یارانش پناه برده ای؟» سعد گفت «آری» و بعد بین آندو مشاجرهای درگرفت، امیه به سعد گفت، «بر سر ابوحکم (ابوجهل) داد نزن، زیرا و رئیس این وادی (مکه) است.» سعد بعد به ابوجهل گفت «به الله سوگند، اگر تو نگذاری که من طواف کعبه را انجام دهد، من تجارت تو با شام را به یغما خواهم برد (اموال تجاری تو را بهعنوان غنیمت خواهم گرفت)»، امیه همچنان به سعد میگفت «صدایت را بلند نکن»، و او را نگهمیداشت. سعد خشمناک شد و گفت (به امیه) «از من دور شو، که محمد را شنیده ام که میگفت تو را خواهد کشت». امیه گفت «آیا او مرا خواهد کشت؟»، سعد گفت «آری»، امیه گفت «به الله سوگند وقتی محمد چیزی میگوید هرگز دروغ نمیگوید» امیه به نزد همسرش رفت و به او گفت «آیا میدانی برادر من از یثرب (مدینه) به من چه گفته است؟ «همسرش گفت «چه گفته است؟»، او گفت: «او ادعا کرد که صدای محمد را وقتی ادعا میکرده که مرا خواهد کشت شنیده است».
همسرش گفت، «به الله سوگند! محمد هرگز دروغ نمیگوید». پس وقتی کفار به سوی بدر میرفتند تا با مسلمانان پیکار کنند، همسرش به او گفت «آیا به یاد نمیآوری که برادرت از یثرب به تو چه گفت؟» امیه تصمیم گرفت تا به جنگ نرود اما ابوجهل به او گفت «تو یکی از نجیبزادگان وادی مکه هستی، پس باید ما را از یک تا دو روز همراهی کنی»، پس او رفت و الله او را کشت.
با این حساب در مییابیم که محمد قصد کشتن داشت، و سعد میدانست که محمد چه قصدی دارد. با فرض اینکه سعد در این ماجرا دروغ نگفته باشد، به این نتیجه میرسیم که سعد بهاندازهای به محمد نزدیک بود که هدفها و قصدهای او را در اینگونه موارد میدانست. ما میبینیم که سعد اهانت و خشونت بسیاری در مقابل کسانی که پیامبر بودن محمد را قبول نمیکردند از خود بروز میداد. او بسیار بیادب است و بر سر رئیس شهری که در آن تنها یک میهمان و زائر است داد میزند و حتی بر خلاف میل میزبان خود عمل میکند. و در نهایت سعد بسیار بد مزاج است و آنها را تهدید میکند که با محمد آنها را خواهد کشت. حدیث بسیار مشابه دیگری را نیز میتوان در پوشینه ۵ کتاب ۵۹ شماره ٢٨٦ پیدا کرد.
مدارک بیشتری نیز در مورد دیدگاه کلی او نسبت به یهودیان و حرفهایی که در مورد آنها میزده است نیز در احادیث موجود است:
در صحیح بخاری پوشینه ٦ کتاب ٦ شماره ٢۵٢ آمده که مصعب روایت کرده است:
- از پدرم پرسیدم «بگو : آيا شما را آگاه کنيم که کردار چه کسانی بيش از همه به زيانشان بود»[۱٣] در مورد حروریه نازل شده است؟ او گفت «نه، در مورد یهودیان و مسیحیان نازل شد، چون یهودیان پیامبری محمد را انکار میکردند و مسیحیان نسبت به بهشت کفر میورزیدند و میگفتند در بهشت نه غذا و نه نوشیدنی، هیچکدام وجود ندارد». الحروریه کسانی هستند که عهد خود با الله را بعد از میثاق با او نقض میکنند، و سعد آنان را فاسقین (بدکارانی که اطاعت از الله نمیکنند) میخواند.
گفته نشده است که این سعد کدام سعد است، اما به نظر میرسد که همان سعد بن معاذ باشد، که دوباره در مورد تنفر خود از یهودیان و مسیحیان سخن میگوید. آیا کسی شگفتزده میشود اگر این دوست نداشتن و حتی تنفر او در حکمی که در مقام قضاوت در مورد بنیقریظه صادر میکند نفوذ و دخالتی داشته باشد؟ آیا ممکن است که محمد از دیدگاه و نظرگاه کلی سعد در مورد یهودیان بیخبر بوده باشد؟ به نظر من هرگز اینطور نمی آید (محمد میدانسته است که سعد از یهودیان و مسیحیان متنفر است).
بعدها سعد فکر کرد که اگر بنیقریظه کشته شوند، این به مراتب بهتر خواهد بود تا اینکه زنده بمانند، هرچند او فکر میکرد که خودش در صورتی که زنده بماند برای محمد بهتر خواهد بود تا اینکه زنده نباشد.
در صحیح بخاری پوشینه ۵ کتاب ۵۹ شماره ٣٧٨ آمده: خباب بن الارت نقل کرده است:
- ما برای کسب رضایت الله به همراه رسولالله مهاجرت کردیم، بنابر این اجر دادن ما بر الله واجب شد، برخی از نزدیکان ما بدون اینکه از هیج یک از پاداشها در این دنیا سود ببرند کشته شدند و یکی از آنها مصعب بن عمیر بود، که در جنگ احد کشته شد، و او هیچچیز از خود باقی نگذاشت بغیر از یک نمره (کفن)، که اگر ما صورت او را با این کفن میپوشاندیم، پای او عریان میشد، و اگر پای او را میپوشاندیم صورت او عریان میشد. پس پیامبر به ما گفت «سرش را با کفنش بپوشانید و مقداری اذخر (نوعی علف) روی پایش بگذارید یا بر روی پایش بیاندازید کنید.«اما برخی از ما که میوههایشان رسیده بود، به جمع کردن آنها پرداختند»
انس نقل کرده است: عمویش (انس ابن النضر) در جنگ بدر غایب بود و گفت، «من در اولین نبرد پیامبر (جنگ بدر) غایب بودم، و اگر الله به من اجازه دهد تا در جنگ همراه با پیامبر بجنگم، الله خواهد دید که من چقدر پرقدرت خواهم جنگید»، بنابر این در روز جنگ احد، رویا رویی او فرا رسید. پس مسلمانان فرار کردند و او گفت «ای الله، من از تو تقاضا میکنم مرا بهخاطر آنچه این مردم (مسلمانان) انجام دادهاند ببخش، و من آگاه هستم از آنچه مشرکان انجام دادهاند». سپس او با شمشیر خود جلو رفت و سعد بن معاذ را دیدار کرد که درحال فرار بود. و از او پرسید «به کجا میرویای سعد؟ بوی بهشت قبل از احد به مشام من میرسید» و سپس جلو رفت و کشته شد. هیچکس نمیتوانست هویت او را از روی خال روی بدن او و یا اثر انگشت او تشخیص دهد. او بیش از ٨٠ زخم از شمشیرهای کفار و همچنین تیرهای رها شده از کمانهای آنها برداشته بود.
همچنین صحیح مسلم کتاب ۱۹ شماره ۴٦٨٣ را نگاه کنید. ما تا بهحال اکثر اطلاعاتی که در مورد سعد قبل از ماجرای بنیقریظه وجود است، جمعآوری کردهایم. بگذارید اکنون جزئیات بیشتری را از ماجرا بدانیم.
در ابتدای جنگ خندق، وقتی بنیقریظه معاهدهی را که بین آنها و مسلمانان وجود داشت (در مورد اینکه این معاهده واقعاً چه بوده است منابع روشن وجود ندارد) فسخ کردند، سعد بهعنوان یکی از واسطههای بین پیامبر و بنیقریظه انتخاب شد، تا ببیند این ماجرا حقیقت دارد یا نه، اما وقتی او فرا میرسد، ماجرا اینگونه پیش میرود:
در سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧٣٦ آمده است:
- گفتند که: ما محمد نشناسیم و با وی هیچ عهد نداریم (محمد کیست؟) و مخالفت آشکارا کردند. پس چون ایشان چنان دیدند، سعد بن معاذ ایشان را دشنام داد از بههر آنکه وی مردی که تندرو بود، بعد از آن جهودان نیز او را دشنام دادند. پس سعد بن معاذ روی به سعد بن عباده کرد و گفت: برخیز تا برویم، که میان ما و میان ایشان بیش از سخن است و با ایشان بهشمشیر سخن میباید گفتن.
با استناد به ابن اسحق، سعد مرد بداخلاقی بود و از آخرین دیدار خود با بنیقریظه در حالی بازگشت که با آنها دشنام رد و بدل کرده بودند، و تنها دیگران او را نگاه داشته بودند، اما سعد هنوز با آنها تسویه حساب نکرده بود. آیا ممکن بود خاطره این آخرین دیدارها روی تصمیم او در مورد این قوم نفوذی داشته باشد؟ و محمد قطعاً میدانست که بین او و بین یهودیان چه اتفاقی افتاده است، زیرا فرستادههای او گزارش این ماموریت را به او میدادند.
قبل از ماجرای حساسی که سعد در آن زمان زخمی شد، ما او را مییابیم که او نظر خودش را به روشنی در زیر بیان میکند (کلمات نوشته شده بین پرانتز، توضیحات اضافه شده است).
- پس سید، علیهالسلام، بیست و سه روز در مقابل کفار بنشست و هر روز بکناره خندق میآمدند و از اینجانب و از آنجانب جنگ میکردند، و چون مدت حصار دراز گشت و نزدیک بود که کافران غلبه کردندی و حصار مدینه بستندی، سید علیهالسلام کس فرستاد به پنهان قریش، و به پیش اهل غطفان (یکی از قبایل عرب که به کمک قریش به مدینه تاخته بود)، و سردار ایشان دو تن بودند، یکی را عیینه بن حصن بود یکی دیگر حارث بن عوف، و استمالت ایشان بکرد و از ایشان صلح بطلبید، قرار آنکه ثلثی (یک سوم) از ثمار (محصول خرما) مدینه به ایشان را باشد و ایشان برخیزند و باز پس روند و او داند و قریش (او بماند و قریش) ، و مهتران غطفان بدان راضی شدند. و سید، علیهالسلام، بفرمود تا صلحنامه بنوشتند، و چون صلحنامه نوشته بودند، پیش از آنکه گواهان بران نویسند، سید علیهالسلام، کس فرستاد و سعد بن معاذ و سعد بن عباده را هر دو بخواند و با ایشان مشورت کرد. سعد بن معاذ گفت: یا رسولالله، این صلح از بهر ما میکنی یا حقتعالی ترا فرموده است؟ گفت: نه که از بهر شما میکنم، از برای آنکه میبینم مردم به رنج آمدند و جمله عرب بهخصمی شما در آمدند و چند مدتست تا مدینه را حصار میهند و حوالی مدینه فرو گرفتهاند و مسلمانان بتنگ آوردهاند، و من این از بهر آن کردم که با لشکر غطفان بدین موجب صلح برود تا ایشان بازگردند. و چون ایشان رفته باشند، لشکر باقی را شوکتی نباشد، و ایشان را نیز بباید شدن. سعد بن معاذ گفت: یا رسولالله، ما در آن وقت که کافر بودیم هرگز رشوه به یک دانه خرما بههیچ آفریدهای نمیدادیم و ذل و خواری از کس بهخود نمیگرفتیم، اکنون که حقتعالی ما را اسلام ارزانی داشت و ما را برتو عزیز کرد، از بهر چه ذل و خواری بر خود گیریم و مال خود برشوت بهکافران دهیم، بدان خدائی که ترا براستی بهخلق فرستاد، که از خرمای مدینه دانهای به ایشان ندهیم و با ایشان میزنیم و میخوریم (تنها به آنها شمشیر میهیم) تا حقتعالی خود چه تقدیر کرده اسـت. سـید علیهالسـلام گفـت: شما دانیـد. بعد از آن سـعد بن معـاذ آن صـلحنامه را بگـرفت و بدریـد و لشـکر همچنـان در مقـابله دیگـر نشـسـتهاند و هر روز با یکـدیگر جنـگ میکننـد[۱۴].
سعد خویی درنده و دژخیمانه دارد، و بیش از محمد مایل است که حتی مردم خود را نیز در این جنگ بجای صلح کردن فدا کند. اگر او ترجیح میهد که شکست بخورد و قبیله خود را به کشتن دهد، آیا چنین مردی میتواند ترحمی نسبت به دشمنان نشان دهد؟ بازهم در اینجا سعد با محمد صحبت میکند، و محمد از خوی سعد به خوبی آگاه است.
در صحیح بخاری پوشینه ۵ کتاب ۵۹ شماره ۴۴٨ آمده: عایشه نقل کرده است:
- سعد در روز خندق (جنگ خندق) وقتی شخصی از قریش بهنام حبان ابن العرقه پیکانی را از کمان به سمت او رها کرد زخمی شد. او حبان بن قیس از بنی معیص بن عامر بن لوی بود که تیری را به سمت رگ میانی (یا شاهرگ) بازوی سعد رها کرد. پیامبر خیمهای برای سعد در مسجد بنا کرد تا او به پیامبر نزدیک باشد، تا پیامبر بتواند آسانتر به دیدار او برود. وقتی که پیامبر از جنگ خندق باز میگشت، سلاحهایش را روی زمین گذاشت و غسل (حمام) کرد، جبرئیل بر پیامبر نازل شد و وقتی که او (جبرئیل) داشت گرد و خاک را از سر خود میتکاند، گفت «آیا سلاح را زمین گذاشته ای؟ به الله سوگند من سلاحها را زمین نگذاشتهام»، برو و به آنها حمله کن، پیامبر گفت «کجا؟»، جبرئیل به سمت بنیقریظه اشاره کرد، پس پیامبر به سمت آنان (قبیله بنیقریظه) روانه شد (آنها را محاصره کرد). بعداً آنها تسلیم پیامبر شدند، اما او آنها را به سعد رجوع داد تا حکم خود را از او بپرسند. سعد پاسخ داد که من حکم میکنم که تمام جنگجویان آنها باید کشته شوند، زنان و فرزندانشان اسیر و برده شوند و اموال آنها (بهعنوان غنیمت بین مسلمانان) پخش شود.
هشام نقل کرده است:
- پدرم مرا آگاه کرد که عایشه گفت «سعد گفتای رسولالله، تو میدانی که هیچ چیز در نزد من همچون جنگیدن در رکاب تو علیه کسانی که پیامبر بودن تو را انکار میکنند و تو را از مکه راندند مورد عشق و علاقه نیست،ای الله من گمان میکنم تو بر جنگ میان ما و آنها (قریشیان) پایان گذاشته ای، و اگر هنوز میان ما و قریش جنگی باقیمانده است، مرا زنده نگهدار تا علیه آنها بخاطر تو بجنگم. اما اگر جنگ را به پایان رساندهای، پس بگذار این زخم از هم بپاشد و خود موجب مرگ من شود». پس خون از زخم سرازیر شد. در مسجد خیمهای متعلق به بنی غفار بود که از پاشیده شدن خون به سمت آنها شگفتزده شدند. آنها گفتندای ساکنان خیمه، این چیست که از پیش شما به سمت ما می آید؟ نظاره گر باشید!»، خون زیادی از زخم سعد روانه شد و سعد پس از آن بخاطر همان زخم مرد.
بنابر این در مییابیم که «هیچ چیز بهاندازه جنگیدن با ناباوران مورد علاقه سعد نیست»، آیا لازم است که بیش از این در مورد سعد توضیح دهیم؟
همچنین ما میآموزیم که سعد در آخرین روزهای جنگ خندق و اندکی قبل از حمله به بنیقریظه بهشدت زخمی شده بود، و اندکی بعد از این ماجرا به دلیل زخمهایی که برداشته بود مرد. جالب است که هیچ نشانی از فسخ شدن قرارداد و معاهدهای وجود ندارد، بلکه دلیل حمله (به اصطلاح) دیدار محمد با جبرئیل و دستور او برای حمله است، یعنی محمد بهدلیل دریافت وحی به بنیقریظه حمله کرد.
آنچه ابن اسحق در مورد اینکه سعد چگونه زخمی شده بود، و در پاسخ چه گفته بود با جزئیات بیشتری نسبت به حدیث بالا ذکر شده است.
- (ابولیلا عبدالله بن سهل بن عبدالرحمن بن سهل الانصاری برادر ابن حارثه) و در مدینه حصنی (حصار، سنگر) بود چنانکه در جمله مدینه از آن حصن محکمتر نبود و آن حصن از آن قومی بوده بود که ایشان را بنی حارثه گفتندی، و عایشه رضیالله عنها و عن ابیها، و مادر سعد (بن) معاذ در آن حصن بودند و هردو در بام حصن ایستاده بودند، و سعد بن معاذ برگذشت و بهجنگ میرفت، و زرهی پوشیده بود که آستین نداشت و عایشه مادر سعد را گفت که: اگر سعد زرهی ازین تمامتر پوشیده بودی اولیتر بودی و در آن وقت هنوز آیت حجاب فرود نیامده بود. مادر سعد گفت:ای عایشه میترسی که تیری به وی آید؟ عایشه گفت: بلی. مادرش گفت: اگر در چنین روزی پسرم را تیری رسد، هیچ غمی بدان نباید خوردن، پس همچنانکه بهجنگ رفت، تیری بر اکحل (رگ میانی دست که آن رگ هفت اندام و میزاب البدن گویند یا آن رگ حیات است. منتهی) وی زدند و خون از وی روان شد و سعد گفت: بار خدایا اگر میان لشکر اسلام و قریش هنوز قتالی مانده است مرا مهلت ده تا آن دریابم و اگر نه مرا چندان زندگانی ده که یهود بنیقریظه که عهد پیغمبر، علیهالسلام، شکستهاند، بهکام خود ببینم. پس حقتعالی دعای وی قبول کرد و وی را چندان حیات بخشید که بدید که سید علیهالسلام بنیقریظه را بهقتل آورد و قلعه ایشان بستد و مال ایشان برگرفت؛ و بعد از آن سعد بن معاذ هم بدان زخم، که وی را رسیده بود در خندق به اکحل وی، خون گشوده شد و از وی خون روان شد تا شهید شد[۱۵].
وقتی سعد بهطور مرگباری زخمی شده بود، آخرین آرزوی او این بود که تمایل خود را در مورد بنیقریظه به اجرا بگذارد. او این خواسته خود را آشکارا بیان نکرده است، اما آیا هیچ شکی وجود دارد که او چه آرزویی در مورد بنیقریظه داشت؟
در صحیح مسلم کتاب ٢۵ شماره ۵۴٧٣ آمده که جابر ابن عبدالله روایت کرده است:
- به ورید سعد بن معاذ یک تیر برخورد کرده بود. رسولالله آنرا با میلهای سوزانده بود و آن ورم کرده بود. بنابر این رسولالله برای دومین بار همین کار را کرد.
سه متن نقل قول شده اخیر باز هم مدارکی بیشتر برای ادعای اولیه ما است که سعد بسیار به محمد نزدیک بود. وقتی سعد زخمی شده بود او اجازه داد که خیمهای در نزدیکی او برپا شد، تا اینکه بتواند او را در بستر مرگ آسانتر ملاقات کند (بخاری). در صحیح مسلم میخوانیم محمد حتی شخصاً به تیمار زخمهای او پرداخت. این مدرکی است برای اینکه نشان دهد این دو شخص چقدر به هم نزدیک بودند. آیا ممکن است که محمد از این «آخرین تمایل» سعد نا آگاه بوده باشد؟
سعد این زخم را در جنگ خندق که قبل از آغاز محاصره بنیقریظه به پایان رسیده بود برداشته بود، این محاصره ٢۵ روز قبل از اینکه بنیقریظه تسلیم شوند طول کشید. محمد در کنار خیمه سعد خیمهای برپا کرده بود تا بتواند اورا به آسانی ملاقات کند، و او همچنین شخصاً به تیمار زخمهای سعد میپرداخت. به ما اخباری از گفتگوهای شخصی میان محمد و سعد در زمانی که او را ملاقات میکرد و زخمهایش را تیمار میکرد نرسیده است، اما بیش از اندازه نابهخردانه است اگر گمان کنیم سعد در این دیدارها از تمایل خود برای پایان یافتن جان قبیله بنیقریظه و آرزوی او پس از به پایان رسیدن این تقریباً چهار هفته محاصره و جنگ بر علیه کسانیکه او همواره تمایل به مرگ آنها را داشت برای محمد سخن نگفته باشد.
اینکه سعد زخمهای مرگباری برداشته بود خود مسئله کوچکی نیست، وقتی مردم زیر فشار بالا هستند، معمولا خوی بدی پیدا میکنند. بیماریهای طاقت فرسایی همچون زخمهای شدید فشار بسیاری را بر بدن میآورند. بیماریهایی اینچنین کمتر اتفاق می افتد که مردم را به ترحم و ملایمت نسبت به بقیه وادارند. علاوه بر این در آن زمان مسکنها و داروهایی که دردها را تسکین میهند، بهصورتیکه امروز وجود دارند، وجود نداشتند. سعد در حال مردن بود و احتمالا درد فراوانی از زخمهایش میکشید. سعد وقتی در شرایط سلامتی کامل به سر میبرد، بهدنبال مرگ دشمنان محمد بود، و بیماری او مزید بر علت میشد و باعث میشد که او در آن حالت، حتی خشن و درندهتر از حالت عادیاش باشد.
بخاری همچنین علیه ادعای رایج مسلمانان میگوید که بنیقریظه تسلیم قضاوت محمد شدند، اما او وظیفه قضاوت را بر عهده سعد گذاشت. دلیل این انتقال در قسمت بعدی این تحقیق در کانون توجه ما قرار خواهد گرفت.
ما شخصیت سعد را در این نوشتار شناختیم و دانستیم که او آماده است تا خون بریزد، از تنفر عمیق او نسبت به یهودیان آگاه شدیم و دانستیم که به محمد بسیار نزدیک بود و همچنین محمد از تمایلات و خلق و خوی او آگاه بود.
در مقابل این اطلاعات پیشزمینه، ما باید با دقت بیشتری به میانجیگری برخی از افراد قبیله اوس و انتخاب سعد بهعنوان حکم این ماجرا نگاه کنیم.
[↑] بخش سوم - حکم شدن سعد بن معاذ، قضاوت او، پیادهشدن حکم او و نتیجهگیری
در قسمت پیشین در مورد شخصیت سعد بن معاذ تحقیق کردیم، منش و رفتار او، تنفر او از یهودیان،و بویژه آخرین آرزوی او یعنی پایان دادن به بنیقریظه را در بخشی طولانی بررسی کردیم. در ادامه بهطور خلاصه، برخی از نکات مرتبط را دوباره نقل قول میکنیم.
- این اولین ظفری است که مسلمانان را یافتهاند بر کافران، و من چنان دوست داشتمی که دست از کشتن ایشان نداشتندی (من دوست داشتم ایشان را در حال کشته شدن ببینم تا اینکه ببینم آنها زندهاند و فرار میکنند) و بهغنیمت مشغول نشدندی تا صلابت و جد اهل اسلام جمله اهل عرب را معلوم شدی[۱٦].
رسولالله بر روی منبر رفت و از عبدالله بن ابی (ابن سلول) شکوه کرد، و گفت «ای مسلمانان! چه کسی من را از شر آنکسی که مرا با تهمتزدن به خانوادهام آزرده است خلاصی میهد؟ به الله سوگند، من هیچ چیز از خانوادهام نمیدانم مگر نیکی، و آنها مردی را محکوم کردهاند که من در مورد او هیچ بدی ندیدهام و او هرگز به خانه من وارد نشده است مگر به همراه من». سعد بن معاذ برادر بنی عبدالسهل برخاست و گفت «ای رسولالله، من تو را از دست او خلاصی خواهم داد؛ اگر او از قبیله بنی اوس باشد، من سر او را خواهم برید، و اگر او از برادران ما باشد، (یعنی از خزرج باشد) به ما دستور بده و ما به دستور تو مطیع خواهیم بود[۱٧].
آخرین رویارویی سعد و بنیقریظه با دشنام دادن به پایان رسید.
- [گفتند که: ما محمد نشناسیم و با وی هیچ عهد نداریم (محمد کیست؟) و مخالفت آشکارا کردند. پس چون ایشان چنان دیدند، سعد بن معاذ ایشان را دشنام داد از بهر آنکه مردی که تندرو بود، بعد از آن جهودان نیز اورا دشنام دادند. پس سعد بن معاذ روی به سعد بن عباده کرد و گفت: برخیز تا برویم، که میان ما و میان ایشان بیش از سخن است و با ایشان بهشمشیر سخن میباید گفتن[۱٨].
آخرین آرزوی او نیز چنین بود:
- سعد گفت: بار خدایا اگر میان لشکر اسلام و قریش هنوز قتالی مانده است مرا مهلت ده تا آن دریابم و اگر نه مرا چندان زندگانی ده که یهود بنیقریظه که عهد پیغمبر، علیهالسلام، شکستهاند، بهکام خود ببینم[۱۹].
حال آیا این عبارتها هیچجایی برای شک و شبهه باقی میگذارند؟ محمد تمام اینها را خوب میدانست. محمد رهبر بزرگی بود. او مردان خود و بهویژه سعد را بهخوبی میشناخت. آیا ممکن نیست که همین شناخت پیشین باشد که سبب شود محمد قضاوت در مورد بنیقریظه را به سعد بن معاذ واگذارد؟
در بخش نخست دیدیم که محمد قصد داشت بنیقریظه را قتل عام کند، اما با زور جلوی این میل او ایستادگی شد. در گذشته نیز قصد محمد برای قتل عام بنینضیر به دلایلی کارگر نیافتاده بود. حال او بنیقریظه را مغلوب کرده بود و آنها میدانستند که محمد قصد کشتارشان را دارد. ابولبابه میداند که محمد قصد دارد تمام آنها را بکشد. قبیله اوس نیز میداند که محمد چنین قصدی دارد، بههمین دلیل وقتی در مییابند که بنیقریظه محاصره شده است، سریعاً جلو میآیند و برای نجات جان آنها شفاعتخواهی میکنند، و در این شفاعتخواهی به ترحم و انسانیت محمد پناه نمیبرند، بلکه به عدالت او پناه میبرند، تا از آنجا که قبلا در مورد قبیله دیگری میانجیگری خزرج را پذیرفته بود، در مورد بنیقریظه نیز میانجیگری اوس را بپذیرد. آنها میگفتند «ای پیامبر، بخاطر ما عادل باش!».
ما باید این مداخله را با دقت بررسی کنیم و پاسخ محمد را نیز با دقت زیر ذرهبین بگذاریم. بهترتیب کلمات در این پاراگراف حساس دقت کنید.
- پس ایشان، چون مدت حصار دراز بکشید و خود را هیچ چاره ندیدند، تن در دادند و بهحکم پیغمبر، علیهالسلام، از قلعه فرود آمدند و دژها بسپردند. و (صبحگاهان) چون ایشان بیامدند، قوم اوس از انصار بخدمت سید، علیهالسلام رسیدند و گفتند: یا رسولالله، بنیقریظه دوستان ما اند (نه دوستان خزرج و تو میدانی که اخیراً با برادران ما [منظور واقعه بنی قینقاع است] چگونه رفتار کردهای) و ایشان را بهما سپار (پیامبر اکنون بنیقریظه را که همپیمان اوس بودند محاصره کرده بود و در گذشته وقتی بنیقینقاع را محاصره کرده بود حکمیت در مورد آنها را به عبدالله بن ابی بن سلول که از خزرج بود و خواهان حکمیت شده بود سپرده بود، و اکنون نیز باید همان کار را میکرد، یعنی حکمیت را به اوس واگذار میکرد.)، آن وقت سید علیهالسلام (بعد از اینکه این سخن آنان را شنید) گفت قوم اوس را که اگر من حکم بنیقریظه به یکی از شما سپارم شما راضی باشید یا نه؟ ایشان گفتند: بلی، یا رسولالله. پس سید علیهالسلام گفت: من حکم ایشان به سعد بن معاذ که مهتر شما است سپردم، و آنچنان که وی حکم کند ما راضی شویم و کار ازان کنیم[٢٠].
افراد قبیله اوس به ماجرای مشابهی که قبلاً برای بنیقینقاع اتفاق افتاده بود اشاره میکنند. در آن ماجرا مداخله اجباری عبدالله بن ابی سلول از قبیله خزرج باعث شد که جان مردم قبیله نجات یابد و بجای قتل عام، پیامبر آنها را تبعید کند و از خانه خود بیرونشان سازد. بنابر این افراد قبیله اوس شفاعت خواهی میکنند تا بلکه محمد ماجرای مداخله خزرج را در جریان بنیقینقاع به یاد آورد و در مورد بنیقریظه که از هم پیمانان اوس بودند نیز همان رفتار را کند و میانجیگری اوس را بپذیرد. محمد در این مورد تنها با موافقت با این خواسته میتوانست عدالت را رعایت کرده باشد. محمد نمیتواند در مقابل تقاضای عدالت اعتراض کند، او نمیخواست که طرفدارانش او را در حالی بیابند که در میان آنها و قبایلشان تبعیض قائل میشود. محمد چه عکسالعملی از خود نشان میهد؟ افراد قبیله اوس از محمد چه خواستند؟
-
ای اهل اوس، آیا راضی خواهید شد اگر یکی از خود شما در مورد آنها (بنیقریظه) قضاوت کند؟
این پرسش محمد بهطور عمدی ابهامآمیز است. افرادی از قبیله اوس در روبروی محمد ایستاده بودند و محمد از آنها میپرسد «ای اهل اوس ... یکی از خود شما»، یعنی یکی از همان اشخاصی که در آن لحظه روبروی محمد ایستاده بودند و با او صحبت میکردند. حتی اگر یکی از آنها شک میکرد که این حکم که قرار است از میان آنها انتخاب شود چه کسی میتواند باشد، او واقعا چه پاسخی میتوانست به این پیشنهاد محمد بدهد؟ آیا آنها میتوانستند بگویند، «یک دقیقه صبر کن، منظورت دقیقاً چیست؟» به احتمال زیاد آنها به یکدیگر نگریستهاند و گفتهاند، نمیتوانیم نتیجهای و پیشنهادی بهتر از این بگیریم. هیچ انتخابی در اینجا وجود نداشت مگر اینکه پاسخ «آری» داده شود. ممکن بود محمد حتی قضاوت را بر عهده خود آنها بگذارد. محمد در پرسش خود نمیگوید «آیا قضاوت هرکس که من از میان شما انتخاب کنم را قبول میکنید؟». پرسش بسیار باز است که آنها بههیچ عنوان نمیتوانند به آن «نه» بگویند. اما محمد بعد از اینکه آنها این راه حل را قبول میکنند خودش سعد را که تنفری عمیق نسبت به یهودیان داشت انتخاب میکند. محمد میدانست که سعد دقیقاً همانگونه قضاوت خواهد کرد که محمد میخواهد.
آیا این حداقل یک راه اگر نه تنها راه و درستترین راه فهمیدن این مبادله جملات نیست؟ محمد در پرسیدن پرسش از نمایندگان اوس بسیار هوشمندانه عمل کرد. او نه تنها در پایان به خواسته خود میرسید، بلکه بخشنده و سخاوتمند نیز بهنظر میآمد. اما ما در قسمت دوم دیدیم که پیامبر بهخوبی سعد را و روحیات او را میشناخت و میدانست که سعد همان تصمیمی را خواهد گرفت که پیامبر میخواهد.
ما میدانیم که سعد در آن زمان در چادر بهسر میبرد، و این ماجرا در مدینه در نقطهای نزدیک حصار بنیقریظه اتفاق افتاد. سعد در مجاورت این مکان نبود، او یک زخم کاری برداشته بود. بسیار ضعیف و بیمار گشته بود. وقتی اوس به نزد سعد رفتند، مجبور شدند که به سعد کمک کنند تا بر روی خر سوار شود، او حتی نمیتوانست راه برود، یا با نیروی خودش بر روی خر بنشیند. او بهطور قطع نامزد این انتخاب نبود که خود افراد قبیله اوس برای این قضاوت انجام دهند. اما همانطور که گفته شد، حتی اگر آنها به این مسئله پی میبردند نیز بعید بود که پاسخ منفی به این پیشنهاد محمد بدهند.
بنابر این در ادامه سیرت، سعد بهعنوان قضاوت از طرف پیامبر انتخاب میشود.
- سعد بن معاذ دز غزو خندق تیری خورده بود و او را در مدینه (درخیمه یکی از زنان اسلم بهنام رفيضه درون مسجد) بازداشته بودند و از جهت مداوات و تجربه جراحت وی میکردند، و جراحان بر وی نشسته بودند. و چون سید علیهالسلام، حکم بنیقریظه به وی تفویض کرد، انصار اوس که قوم وی بودند برخاستند و به مدینه شدند و سعد بن معاذ را بر (روی خری که بر روی آن زین و بالش چرمین گذاشته بودند) نشاندند و بیاوردند، و ایشان چنان میپنداشتند که مگر سعد بن معاذ جانب بنیقریظه نگاه دارد و روا ندارد که ایشان بهقتل آورند، از بهر آنکه ایشان با قوم سعد بن معاذ دوستی دیرینه داشتند و در راه با سعد میگفتند که: سید علیهالسلام حکم بنیقریظه بتو تفویض کرده است و ایشان دوست و هواخواه تو بودهاند از دیر روزگار، و اکنون می باید که با ایشان نیکوی کنی و حکمی موافق در حق ایشان بفرمائی. سعد جواب ایشان باز داد و گفت:
گفتا وقت آن است که سعد آنچه حق است بگوید و از ملامت هیچ کس اندیشه نکند. پس قوم وی، چون این سخن از وی بشنیدند، دانستند که سعد هیچ مداهنه نکند (برای خشنودی مردم از گفتن آنچه حق میشمارد خودداری نکند) و مراقبت هیچکس نخواهد کردن، و جمع انصار از دنباله وی بازگردیدند (برخی از یاران او که در آنجا بودند قبل از اینکه سعد حکم را اعلام کند بهدلیل آنچه از او شنیده بودند به منطقه بازگشته و خبر مرگ بنیقریظه را رسانیدند)[٢۱].
بدون هیچ شگفتی، سعد همان شخصیت خودش را دارد. وقتی که میشنود پیامبر او را انتخاب کرده است تا در مورد بنیقریظه قضاوت کند، خوب میداند که محمد برای چه چیزی او را انتخاب کرده است. او باید اراده خدا (؟) را پیاده میکرد، و به خواهشهای اطرافیانش و دوستانش که در مقابل دشمنان خدا و محمد صلح جو و آرام بودند گوش نکند. محمد به یکی از دوستانش متوصل شده بود که میتوانست اراده او را پیاده کند.
- و چون سعد به خدمت سید علیهالسلام آمد، سید علیهالسلام اصحاب را گفت: قوموا الی سیدکم.
گفت پیش مهتر خود بپاخیزید و اصحاب جمله از جای برخاستند و استقبال وی کردند. بعد از آن مهاجران گفتند که: سید علیهالسلام برین انصار میخواست (گفتند منظور پیامبر این است که انصار پیش پای سرورشان بلند شوند)، از بهر آنکه سعد مهتر و پیشوای ایشان بود، و انصار گفتند نه بر این سخن جمله صحابه میخواست، یعنی مهاجر و انصار. چون وی بیامد و بنشست مهاجر و انصار گفتند یا سعد، سید علیهالسلام ترا حاکم گردانیده است بر بنیقریظه، اکنون تا چه حکم کنی در حق ایشان. سعد روی به انصار کرد و گفت: شما در عهد خدای هستید که هرچه من فرمایم شما آنرا بهجای آورید؟ گفتند بلی: بعد از آن روی باز سید علیهالسلام کرد و دستوری از وی بخواست (با اشاره از پیامبر خواست که او نیز حکمیت وی را تایید کند)؛ و سید علیهالسلام او را دستوری بداد. پس گفت، حکم من در بنیقریظه آن است که هرچه مردانند جمله بکشند و زنان و فرزندان ایشان برده گیرند، و مال ایشان میان مسلمانان قسمت کنند[٢٢].
با دقت به پرسشی که سعد میکند نظر کنید، میپرسد «آیا شما، قضاوت من را در مورد آنها قبول میکنید؟»، این به این معنی است که این پرسش از بنیقریظه نشده بود، این پرسش از مسلمانان شده بود، بویژه از قبیله اوس و محمد.
هیچ سر باز زدنی در مورد قضاوت محمد وجود نداشت، بنیقریظه در مقابل محمد بدون هیچ شرطی تسلیم شده بود. این قبیله اوس بود که به میانجیگری آنان آمده بود و محمد آنها را با یک پاسخ هوشمندانه گول زد. سعد انتخاب شده بود و محمد طرف او را میگرفت. در این زمان اوس نمیتوانست قضاوت سعد را رد کند زیرا قبلاً آنرا قبول کرده بود. در این میانجیگری تنها کاری که آنان میتوانستند بکنند، قبول شرایط و حکم صادر شده از سوی سعد بن معاذ بود.
اما مهم این است که این تصمیم تنها در مقابل قبیله اوس گرفته شده بود. افراد قبیله بنیقریظه حتی در این تصمیمگیریها حاضر نیز نبودند. وقتی که بدون هیچ پیش شرطی تسلیم شده بودند، دیگر در تصمیمگیریها هیچ دخالتی و تاثیری نداشتند.
پاسخ محمد به این قضاوت وحشیانه چیست؟ در ادامه میخوانیم:
- و چون (سعد) این سخن بگفت، سید علیهالسلام بگفت: لقد حکمت (فیهم) بحکم الله من فوق سبعه ارقعه. گفتای سعد، حکم (که) تو در بنیقریظه بکردی چنانست که در هفت آسمان الله حکم کرده است.
و چون (سعد) این سخن بگفت، سید علیهالسلام بگفت...[٢٣]
این نوع جملهها نشان میهد که او ابداً از چنین تصمیمی «شگفتزده» نشده است. این یک تایید اگر نه تاکید است بر اینکه سعد تصمیم «درست» را گرفته است. نه ناراحتی در این نوشتار دیده میشود نه شرم. محمد تنها تصمیم او را ستایش کرده است.
اگر محمد در مورد قضاوت خدا اطمینان داشت، چطور توانست پیاده شدن تصمیم خدا را با این ریسک که ممکن است سعد تصمیمی غیر از آنچه خدا گرفته است بگیرد، به خطر بیاندازد و تصمیمگیری را بر عهده سعد گذاشت؟ از طرف دیگر اگر خدا دستور مشخصی در مورد این قضاوت به او نداده است، چطور محمد جرات کرده است که این تصمیم وحشیانهای را که از امیال شرورانه یک مرد بیرحم برخاسته است را به خدا نسبت بدهد؟
متن سیرت اینگونه ادامه پیدا میکند:
- پس بفرمود تا در بازار مدینه خندقی فرو بردند (پیامبر به بازار مدینه که هم اکنون نیز در بازار مدینه در همان مکان است رفت و گودالهایی در آنجا حفر کردند) و جهودان بنیقریظه را یک یک میآوردند و گردن میزدند و در آن خندق میانداختند، تا نهصد مرد از ایشان گردن بزدند. و بعد از این حیی ابن اخطب را بیاوردند که در یهود هیچکس از وی مهتر (شریفتر، در مقام بالاتر) نبود و دشمنی عظیمتر از وی نبود پیغمبر را، علیهالسلام، و از همه لشکر انگیزتر و در غزو خندق بیشتر تحریض (دشمنان را بر علیه مسلمانان تحریک) نمود، چون او (در حالیکه عبایی که با تصاویر شکوفهها تزیین شده بود را بر تن داشت و همه جای آنرا سوراخهایی بهاندازه انگشت کرده بود تا مسلمانان این لباس را بهعنوان غنیمت از او نستانند، و در حالی که دستانش را به گردنش بسته بودند) را پیش سید، علیهالسلام، آوردند، دستهای وی بازکردند که بسته بودند گفت: یا محمد، هیچ پنداشت نمیکنم که با تو خصمی نکردهام و آنچه جهد و جد بود بهجای آوردم و در عداوت تو هیچ فرو نگذاشتهام (اصلاً از دشمنی با تو پشیمان نیستم)، لکن هرکی خدای تعالی در حق وی تقدیر خذلان کرده باشد، هر آینه مخذول بود (هرکس خدا را خوار کند، خدا نیز او را خوار خواهد کرد) و من از آن نمیترسم که تو مرا بکشی، که بنی اسرائیل همه بدین راه رفتهاند و هیچ یک بهمرگ خود نمردهاند (و کشته شدن و قتل عام شدن یهودیان برای ایشان از پیش گزارش شده است). و لفظ حیی بن اخطب که با سید علیهالسلام کرد این بود: اما والهه ما لمت نفسی فی عداوتک، و لکنه من یخذل الله یخذل. پس او را نیز بکشتند (درحالی که نشسته بود گردنش را قطع کردند)[٢۴].
ظاهراً خود محمد نیز در کندن گودالهایی که یهودیان قتل عام شده را درون آنها میانداختند به مسلمانان کمک کرده است، اما او نه تنها در آماده ساختن آن گودالها یاری کرده است بلکه این متن نشان میهد خود او بهدنبال آنها فرستاد و سرهایشان را از بدنشان جدا کرد. این نشان میهد که شخص پیامبر سر کسانیکه از آنان یاد شده است و شاید بیشتر را بریده است. بریدن سر ٦٠٠-٧٠٠ نفر در یک روز زمان و نیروی بسیاری میخواهد. قطعاً اینکار توسط یک مرد تنها انجام نشده است و افراد بسیاری در این قتل عام حضور داشتهاند. هرکس که منصوب شده بود تا قسمت اعظم این قضاوت را پیاده کند، باید وجدانی کرخت داشته باشد که بتواند سرهای بسیاری از قربانیان را در حالی که در چشمانشان مینگریسته ببرد[٢۵]. متن سیرت تعدادی از این سر بریدنها و گفتمانهایی که میان معدومین و بین اعدامها انجام شده است را توصیف میکند. من این جزئیات خونبار را از خواننده دریغ میکنم.
ما باید توجه داشته باشیم که محمد از دست گروهی بزرگ که تسلط و قدرت او را در مدینه به چالش میکشیدند خلاص شده بود، گروهی که قبول نمیکردند او براستی یک پیامبر راستین خدا باشد. این نپذیرفتن ادعای محمد احتمالا ً اهمیتی بسیار بیشتر برای محمد داشت. تا زمانیکه مردمانی اهل کتاب که کتابهای خود را خوب میدانستند و محمد را در حد یک پیامبر نمییافتند وجود داشتند، جایگاه و شایستگی روحانی محمد برای پیامبر بودن و در نتیجه تسلط سیاسی او تهدید میشد. ما در این داستان میبینیم که یهودیان ترجیح میدادند کشته شوند تا اینکه کلام خدا و تورات را زیر پا بگذارند و به اسلام ایمان بیاورند. این واقعیت را میتوان با اسناد بسیار بیشتری در تاریخ، در مقایسه به این گزارش چند برگی پشتیبانی کرد. نابود کردن این تهدید که جایگاه و موقعیت روحانی او را به شدت تهدید میکرد ممکن است انگیزه اصلی محمد برای این جنایت مرگبار بوده باشد.
از طـرفـی محـمـد بـه غـنـایـم و امـوال بـســیـاری از ایـن «آخـریـن راه حـل» دسـت یـافـت.[٢٦] حداقل ٦٠٠ مرد بالغ کشته شده بودند (کسانیکه قادر به جنگیدن بودند) که احتمالاً تقریباً حدود ۵٠٠ خانواده را تشکیل میدادند، که هر کدام حداقل یک زن و یک فرزند را شامل میشدند، یک پنجم کل داراییهای این قبیله (ثروت ۱٠٠ خانواده برای محمد) بهعلاوه سودی که از فروختن زنان بهعنوان برده بهدست میآمد.
قضاوت (سعد بن معاذ) در مورد قبیله این بود:
- من قضاوت میکنم که مردان آنها باید کشته شوند، اموالشان تقسیم گردد و زنان و کودکانشان برده شوند.
محمد در ستایش این تصمیمگیری میگوید:
- تو همان قضاوتی را کردهای که الله از بالای هفت آسمان کرده است. سیرت برگ
داستان اینگونه ادامه پیدا میکند:
- پس چون مردان بنیقریظه بهقتل آوردند، سید علیهالسلام، بفرمود تا زن و فرزند ایشان غارت کردند و بهبندگی فرا گرفتند و مالهای ایشان در میان مسلمانان قسمت کردند. و اول فیئی (مالی) که در میان مسلمانان قسمت کردند، مال بنیقریظه بود. و سید علیهالسلام خمس (یک پنجم سهم خود) خاص خود از آن بدر کرد و برگرفت و از آن روز باز، خمس الغنائم و الخراج آن سنتی گشت در میان لشکر اسلام. ...
(سپس رسول سعد بن زید الانصاری را همراه با عدهای از زنان اسیر شده بنیقریظه را به نجد فرستاد و آنها را در ازای اسب و سلاح فروخت)[٢٧].
دیگر چه چیز میتوانیم بگوییم؟ آیا چیزی برای گفتن باقی میماند؟
چند روز پس از قتل عام قبیله بنیقریظه، سعد بن معاذ میمیرد. بیارتباط نیست اگر ببینیم نظر محمد در مورد شخصیت سعد بن معاذ و جمعبندی او از زندگی او چگونه بوده است، ما میخوانیم؛
- محمد بن اسحاق گوید، رحمهالله علیه که:
چون سعد بن معاذ از دنیا مفارقت کرد (جدایی گزید)، جبرئیل علیهالسلام، بدر حجره پیغمبر، علیهالسلام، آمد اندر نیمه شب و گفت: یا رسولالله، کیست که از دنیا مفارقت کرده است؟ امشب درِ هفت آسمان گشودهاند و عرش خدای تعالی بجنبش در آمده است، از سختی مرگ وی و مشتاق دیدار وی شدهاند. سید، علیهالسلام، چون این سخن از جبرئیل علیهالسلام، بشنید، زود بهخانه سعد بن معاذ رفت و چون دید که وی از دنیا رفته بود. و سعد بن معاذ مردی بزرگ و فربه بود، و چون جنازه وی برداشتند و بهگورستان میبردند سخت سبک بود، پس منافقان طعن زدند که سعد مردی بزرگ ضخیم بود و این ساعت سخت سبک مینماید و این سخن بازگوش سید، علیهالسلام، رسید، گفت: جنازه وی ملائکه آسمان برداشتند و سبب سبکی وی از این بود، و بعد از آن سوگند خورد و گفت:
بدان خدای که جان محمد در ید وی است که ملائکه هفت آسمان مستبشر (مژدهدهنده) شدند بهروح سعد بن معاذ و عرش حق تعالی بر وی بجنبید و استقبال روح وی کرد.
و جابر بن عبدالله انصاری رضیالله عنه، گفت چون سعد (بن) معاذ را دفن کردیم، سید علیهالسلام، بر سر گور وی تسبیح کرد و چون سید علیه اسلام ، تسبیح کرده بود، اصحاب که با وی بودند جمله تسبیح کردند و بعد از آن تکبیر کرد و همه تکبیر کردند، بعد از آن سوال کردند و گفتند: یا رسولالله، این تسبیح و تکبیر از بهر چه کردی؟ سید علیهالسلام گفت:
گور بدین بنده صالح (خوب) تنگ شد، و چون تسبیح کردم، حق تعالی فراخ گردانید.
موافق این حدیث حدیثی دیگر هست از عایشه، رضیالله عنها، و او از قول پیغمبر، علیهالسلام، روایت میکند که پیغمبر علیهالسلام گفت: گور بر هرکس تنگ آوردند و اگر کسی رستگاری از تنگی گور میافتی سعد بن معاذ بودی[٢٨].
ارزیابی محمد از سعد بن معاذ چیست؟ محمد میگوید او مرد خوبی بوده است. ما ممکن است سعد بن معاذ را همهچیز بنامیم غیر از همین صفت، یعنی «خوب»بودن. ارزیابی شگفتآور محمد این پرسش را در پس زمینه مطرح میسازد که محمد در چه نوع اخلاقیاتی «غوطهور» بوده است؟؛ در احوال محمد کدام انسان خوب شمرده میشده است؟ بر اساس کدام معیارها یک انسان میتواند سعد بن معاذ را «یک مرد خوب» بنامد؟ آیا خوبی برابر با اطاعت بیچون و چرا از محمد و انجام «آنچه او میگوید» است؟ و محمد در ادامه میگوید «وقتی سعد کشته شد عرش خدا لرزید».
تعدادی حدیث نیز وجود دارد که ارزیابی بالا از سعد بن معاذ و ستایش مطلق یکی از مطیعترین یارانش را تایید میکنند:
در پوشینه ٣ کتاب ۴٧ شماره ٧٨۵ آمده که انس روایت کرده است:
- یک جبه، (ردا، عبا) از ابریشم به پیامبر اهدا شده بود. پیامبر پوشیدن ابریشم را بر مردم ممنوع کرده بود. پس مردم از دیدن آن عبا خشنود گشته بودند. پیامبر گفت «قسم به آن کسی که روح محمد در دستان اوست، دستمالهای سعد بن معاذ در بهشت برتر از این هستند». انس ادامه داد، «هدیه از طرف اکیدر (یک مسیحی) از دومه (شهوری نزدیک تبوک) برای پیامبر ارسال شده بود».
در پوشینه ۵ کتاب ۵٨ شماره ۱۴٦ آمده که البراء نقل کرده است
- لباسی ابریشمی به پیامبر هدیه شده بود. همراهان او آغاز به لمس آن لباس و تمجید از نرمی آن نمودند. پیامبر گفت «آیا نرمی آنرا تمجید میکنید؟ دستمالهای سعد بن معاذ (در بهشت) از آن بهتر و نرمترند».
همچنین احادیث بسیار مشابهی را میتوان در پوشینه ۴ کتاب ۵۴ شماره ۴٧۱، ۴٧٢, پوشینه ٧ کتاب ٧٢ شماره ٧٢٧ یافت.
در پوشینه ۵ کتاب ۵٨ شماره ۱۴٧ آمده که جابر نقل کرده است:
- من شنیدم که پیامبر گفت «عرش الله از مرگ سعد بن معاذ لرزید.» جابر همچنین اضافه کرد، «من شنیدم که پیامبر گفت، عرش رحمن (بخشنده) بهخاطر مرگ سعد بن معاذ لرزید.»
محمد در مورد این مرد تنها ستایش و شوق در چنته دارد. محمد کاملاً قضاوت او را ستایش میکند و این قضاوت بوده است که او را به شخصیتی محبوب برای محمد تبدیل کرده است و نیتها و تمایلاتش را ارضا کرده است.
این یکی از اصول مهم اسلامی است که قضاوت را باید بر اساس نیتها انجام داد. (الاعمال بالنیات)
رای شما در مورد محمد بر اساس این گزارشهایی که از خود منابع اسلامی آمده است چیست؟
یک موضوع دیگر نیز وجود دارد که باید به آن توجه کرد. نیت محمد در واقع قتل عام هر سه قبیله یهودی مدینه بود. این نیت در دوبار اول عملی نشد[٢۹]، اما در مورد سوم محمد اطمینان حاصل کرد که این قبیله از زیر دست او فرار نکنند و بازهم نقشههای او نقش بر آب نشوند.
تمامی این قبایل متهم به شکستن عهدنامه شدهاند. اگر محمد بر اساس قانون الهی رفتار میکرد، باید در مورد تمامی آنها یک رفتار و قضاوت را پیش میگرفت. ما میبینیم که «شرایط» نقش بسیار مهمی در پیاده کردن قضاوتهای مسلمانان بر علیه یهودیان بازی کردهاند. اگر تصمیم درست این بود که آنها را رها کنند تا بروند، چرا پیامبر اسلام اجازه نداد که بنیقریظه نیز به تبعید بروند؟ اگر درست این بود که آنها اعدام شوند چرا پیامبر به عبدالله بن ابیه بن سلول اجازه داد که جلو انجام قضاوت الهی را بگیرد؟ هیچ پیامبر راستینی به یکی از یاران گمراه خود اجازه نمیدهد که حکم الهی را متوقف کند. این ناهمانگی تصمیمات محمد در مورد قبایل یهودی نشان میهد که او بر اساس تمایلات و کینه خود در مقابل کسانیکه پیامبربودن او را باور نمیکردند رفتار میکرده است، نه از روی قضاوت و عدالت پایداری که از رسول خدا بر او نازل شده باشد. این قضاوت در مورد تخطی محمد است نه تخطی خدا، محمد از روی مصلحت خود عمل کرده است. او تمایل داشت که بنیقینقاع را نیز قتل عام کند، اما وقتی که با مقاومت شدیدی در میان یاران خود روبرو شد، مقتضیات زمان باعث شد مصلحت بر نشان دادن نرمش در آن زمان گردد، اما در مورد بنیقریظه محمد تمام تلاشش را کرد که اینبار یهودیان از زیر شمشیرش فرار نکنند، و موفق شد تا به این میل خود دست یابد.
این نوشتار آن چیزی بود که من از مطالعه سیرت به آن دست یافتهام. من فهم خودم را برای شما شرح دادهام و بسیار علاقهمند هستم که بدانم شما در مورد این ماجرا چه فکر میکنید و کجا ممکن است من در مورد چیزی چشمپوشی کرده باشم که بررسی آن نوری دیگر بر روی این ماجرا بتاباند. آیا منابع اولیه دیگری وجود دارند که از اعتبار بیشتری برخوردار باشند و بتوانند ما را به نتایج متفاوتی برسانند؟
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط دانیال مهدی (محمد محمدی) ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- در ترجمه این نوشتار برای دقت بیشتر، از نسخه پارسی سیرت رسولالله، ترجمه و انشای رفیعالدین اسحق بن محمد همدانی با مقدمه و تصحیح اصغر مهدوی استفاده شده است، از آنها که میان این نسخه و نسخه انگلیسی پروفسور آلفرد گیوم تفاوتهای وجود دارد، جملاتی که در نسخه انگلیسی وجود دارد؛ اما در نسخه پارسی وجود ندارد درون گیومه آورده شده است.
[٢]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧۴۹
[٣]- همانجا، برگ ٧۴۹
[۴]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧۵۱.
[۵]- همانجا، برگ ٧۵۱
[٦]- سیرت، پوشینه، دوم برگ ٧۵٢
[٧]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧۵۴
[٨]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٦٣٣.
[۹]- برای شرح مفصل و دقیق ماجرای حمله به بنیقینقاع به نوشتاری با فرنام «حمله به بنیقینقاع» از دکتر علی سینا، مراجعه کنید.
[۱٠]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧۱٦
[۱۱]- سوره حشر، آیات ٢ و ٣
[۱٢]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧۵۴.
[۱٣]- سوره ۱٨، آیه ۱٠٣
[۱۴]- سیرت رسولالله، پوشینه، دوم برگ ٧٣٨
[۱۵]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧۴۱
[۱٦]- همانجا، پوشینه دوم، برگ ۵٦۵
[۱٧]- صحیح بخاری، پوشینه ۵، کتاب ۵۹، شماره ۴٦٢
[۱٨]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧٣٦.
[۱۹]- همانجا، پوشینه دوم، برگ ٧۴٢.
[٢٠]- همانجا، پوشینه دوم، برگ ٧۵۴.
[٢۱]- همانجا، پوشینه دوم، برگ ٧۵۴
[٢٢]- همانجا، پوشینه دوم، برگ ٧۵۵
[٢٣]- همانجا، پوشینه دوم، برگ ٧۵۵
[٢۴]- همانجا، پوشینه دوم، برگ ٧۵٧.
[٢۵]- تاریخ طبری جلد نخست برگ ٢٠۱ نوشته است امام علی بن ابیطالب و زبیر بن عوام دو کسی بودند که در یکروز سر آنها را بریدند. برخی از افراد میگویند بریدن سر ۹٠٠ نفر در یک روز میسر نیست. البته تواریخ مختلف میان تعداد کشتهشدگان در این ماجرا را بین ٧٠٠ تا ۹٠٠ گزارش کردهاند که میانگین آن ٨٠٠ نفر است. نکته نخست این است که نه در سیرت نه در تاریخ طبری هیچجا نوشته نشده است که این قتل عام در یکروز انجام گرفته است. نکته دوم اینکه بنیقریظه برای مدت ٢۵ روز اسیر بودند و بعد از آن دستهایشان بسته بود و احتمالاً یارای هیچگونه مقاومتی نداشتند و از روی گرسنگی و بینوایی بدون شرط تسلیم شده بودند، کشتن افرادی در این شرایط که نیمه زنده بودهاند بسیار آسان بوده است. نکته سوم اینکه امام علی و زبیر بن عوام تنها گردن آنها را میزدند، و بقیه کارها را لشکر اسلام انجام میداده است. نکته چهارم اینکه سر بریدن افراد لزوماً به معنی جداکردن سر از بدن نبوده است، بسیاری از افراد پس از مشاهده فیلمهای سر بریدن اسلامگرایان، میگویند که سر بریدن کار چندان آسانی نیست و چند دقیقه طول میکشد، اما از آنجا که چاه و یا چاههایی بهعنوان گور دستجمعی برای آنها در بازار مدینه در نظر گرفته شده بود، احتمالاً تنها شمشیر را در گردن آنها فرو میکرده و در سپس آنها را به درون چاه میانداختهاند زیرا نیازی برای جداکردن سر از بدن نبوده است، لذا هر سر بریدنی حداکثر یک دقیقه طول میکشیده است. با در نظر گرفتن تمامی این حساب حتی اگر فرض کنیم این فاجعه در یکروز رخ داده است و علی نصف یهودیان را سر بریده و زبیر نصف دیگر، حداکثر ٧ ساعت برای انجام اینکار وقت لازم بوده است که کاملاً ممکن است.
[٢٦]- آخرین راه حل، نامی تاریخی است که برای تصمیم شورایی که در جنگ جهانی در بیستم ژانویه هزار و نهصد و چهل و دو در کنفرانس واناسی توسط آلمانهای نازی برای سوزاندن دستجمعی یهودیان و قتل عام آنها انجام گرفت گذاشته شده است.
[٢٧]- سیرت، پوشینه دوم، برگ ٧۵٨.
[٢٨]- همانجا، پوشینه دوم، برگ ٧٦٠
[٢۹]- ماجرای کامل آنچه در دوبار نخست گذشت را در دو نوشتار حمله به بنیقینقاع و حمله به بنینضیر از دکتر علی سینا بخوانید.
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ آرش بیخدا و دکتر علی سینا، در ماجرای بنیقریظه واقعاً چه اتفاقی افتاد؟، وبسایت زندیق.