- زندگینامه
- در تورات
- در قرآن
- يادداشتها
- پيوستها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
- پيوند به بيرون
[تاریخ یهود] [پیامبران بنیاسراییل]
یوسُف (به عبری: יוֹסֵף، بهمعنای «او میافزاید»؛ به انگلیسی: Joseph؛ به آلمانی: Josef) از شخصیتهای عهد عتیق و تنخ یهودی که در انجیـل و نیـز در قـرآن نامـش بیـان شـده اسـت و یهودیان، مسـیحیان و مسـلمانان معتـقد به پیـامبری او هسـتند[۱].
داستان یوسف، بهویژه قصۀ عاشقانۀ یوسف و زلیخا، در جهان اسلام، توجه شاعران و نگارگران بسیاری را بهخود جلب کرده است؛ چنانکه این قصه، چه بهصورت مضمونهای شاعرانه و چه منظومههای حماسی، غنایی و آموزشی در ادبیات فارسی دری نیز مجال ظهور یافته است که یکی از مشهورترین این منظومههای غنایی، منظومۀ یوسف و زلیخای جامی است.
[↑] زندگینامه
یوسف، یازدهمین پسر یعقوب و نخستزادۀ راحیل بود[٢]. راحیل همسر محبوب یعقوب و یوسف پسر محبوب او بود[٣] که ٧۵ سال پس از مرگ ابراهیم، ٣٠ سال پیش از مرگ اسحاق، در ۹٠ سالگی یعقوب، و ٨ سال پیش از بازگشت خانوادهاش به کنعان[۴]، یعنی در زمانی که یعقوب به لابان خدمت میکرد، زاده شد[۵].
از جزئیات واقعی زندگی یوسف، هیچ سند تاریخی در دست نیست[٦]. اما یازدهمین و آخرین سند کتاب پیدایش، مربوط است به داستان یوسف و مهاجرت اسراییل به مصر[٧]. بیتردید، داستان یوسف در قرآن نیز اقتباسی است از داستان یوسف در تورات که بر اساس روایات شفاهی که بهدست محمد، پیامبر اسلام، رسیده، با اندکی تحریف نقل شده است[٨].
از آنجایی که رؤبين، نخستزادۀ يعقوب، وارث طبيعی حق نخستزادگی بود، اما بهخاطر داشتن رابطۀ نامشروع با يكی از صيغههای پدرش از آن محروم شده بود[۹]. شمعون و لاوی، دومين و سومين پسران يعقوب[۱٠]، بهخاطر جنايتی كه در شكيم مرتكب شدند، از اين حق محروم شدند[۱۱]. احتمالاً در محافل خانوادگی انتظار میرفت كه يهودا يعنی چهارمين پسر، از امتياز حق نخستزادگی برخوردار شود. اما چون محبوبیت یوسف در نزد یعقوب بیشتر از دیگر برادرانش بود، و بههمین سبب یعقوب ردايی با رنگهای متنوع برای یوسف ساخت که نشانۀ تبعيض بود و احتمالاً به اين معنی بود كه يعقوب قصد داشت يوسف را وارث حق نخستزادگی كند.
از این روی، دادن «ردا» مشكوك بهنظر میآمد و رؤياهای يوسف دربارۀ برتری خودش[۱٢]، اوضاع را وخيمتر میكرد.
به اين ترتيب، بهنظر میرسيد يهودا و يوسف رقبـای كسـب حق نخسـتزادگی بودنـد. شـايد اين مطلـب نقـش فعـال يهـودا را در فروخـتن يوسـف برای بردگـی، توجيـه كنـد[۱٣]. رقابت ميان يهودا و يوسف در اخلاف آنها نيز ادامه يافت. اسباط يهودا و افرایم (پسر يوسف)، هر دو مدعی برتری بودند. سبط يهودا تحت سلطنت داود و سليمان بهرهبری رسيد. و ده سبط بهرهبری افرایم، از آن جدا شدند[۱۴].
باری برادران وی برای چوپانی گله رفتند و یعقوب نیز یوسف را بهدنبال آنها فرستاد تا از سلامتی گله و برادرانش برای یعقوب خبر بیاورد. برادرانش با دیدن او توطئهای چیده و او را در چاه انداختند. پس یوسف را به بیست پاره نقره به کاروان اسماعیلیان فروختند و یوسف به بردگی مصریان گرفتار شد[۱۵].
یوسف بهدست تاجران اسماعیلی بهمصر برده شد. فوطیفار كه یكی از افسران فرعون و رئیس محافظان دربار بود، او را از آنان خرید[۱٦] و مسئولیت خانه و ثروت خود را به او سپرد[۱٧].
یوسف، که در ۱٧ سالگی به فوطیفار فروخته شد، شخصیتی بیعیب و نقص داشت، خوشقیافه و دارای عطیهای استثنایی برای رهبری و استفادۀ مثبت از هر موقعیت ناخوشایند بود[۱٨]. زن فوطیفار از یوسف خواست تا با وی همبستر شود، اما یوسف از او فرار کرد. زن فوطیفار به دروغ به شوهر خود گفت که یوسف قصد تجاوز به او را داشت و فوطیفار تصمیم به قتل یوسف گرفت. اما با میانجیگری زن فوطیفار، یوسف از مرگ رهایی یافت و به زندان افتاد[۱۹].
یوسف، ۱٣ سال را در منزل فوطیفار و در زندان گذرانید[٢٠]. در زندان، او خواب ساقی و نانوای فرعون را تعبیر کرد. ساقی فرعون پس از آزادی، به فرعون دربارۀ قدرت تعبیر خواب یوسف گفت و فرعون فوطیفار را بهدنبال یوسف فرستاد. یوسف خواب فرعون را به هفتسال خشکسالی مصر تعبیر کرد، و به فرعون پیشنهاد داد که در مصر هفتسال گندم ذخیره کنند. یوسف مورد توجه فرعون قرار گرفت[٢۱] و در ٣٠ سالگی، بهمقام وزارت رسید[٢٢].
بر اساس مطالعات باستانشناسی نظر برخی از مورخان این است که بخشهایی از داستان یوسف و همسر فوطیفار در عهد عتیق بر پایه افسانه قدیمی مصری «داستان دو برادر»[٢٣] ساخته و پرداخته شده است. این داستان كه در زمان سلطنت «ستی دوم» و كمی پس از خروج، بر پاپیروسی قدیمی نوشته شده و اكنون در موزۀ بریتانیا نگهداری میشود، چنان شباهتی با داستان یوسف و همسر فوطیفار دارد كه ویراستار نسخۀ انگلیسی «تاریخ مصر» اثر «بروگش»، چنین اعتقاد دارد كه این داستان باید از واقعهای گرفته شده باشد كه در گزارشهای تاریخی دربار مصر ثبت شده بودند: مرد متأهلی، برادر كوچكتر مجردی داشت و همۀ اموالش را بهدست او سپرده بود. روزی آن مرد، برادر كوچكتر خود را بهخانه فرستاد تا مقداری ذرت برایش بیاورد. همسر آن مرد، پسر را وسوسه كرد ولی پسر دعوت او را رد كرد. زن عصبانی شد و بهشوهر خود گفت كه برادرش سعی داشت بهزور متوسل شود. شوهر نقشه كشید كه برادر خود را بكشد. برادر كوچكتر فرار كرد و بعدها پادشاه مصر شد[٢۴]. با این حال، نویسندگان عهد عتیق از جنبههای افسانهای و جادویی این افسانه مصری کاسته، آن را بومی کرده و به آن معانی جدیدی بخشیدهاند[٢۵].
یوسف با یكی از دختران، فوطیفارع، كاهن «اُن»، بهنام «آسنات» ازدواج كرد و در واقع، فرعون او را به همسری یوسف درمیآورد.[٢٦] گرچه یوسف همسری كافر داشت، او بر كشوری بتپرست حكومت میكرد، و ایمان دوران كودكی خود را به خدای پدرانش ابراهیم، اسحق و یعقوب حفظ مینمود[٢٧].
با این حال، در ادبیات خاخامی یهود این موضوع که یوسف با یک زن کافر ازدواج کرده باشد مورد تردید واقع شده و همسر او دختر دینه (خواهر یوسف) معرفی شده است که پس از تجاوز شکیم به او زاده میشود و هنگامی که فرزندان یعقوب از تولد این کودک نامشروع آگاه میشوند، درصدد کشتن او برمیآیند؛ ولی یعقوب مانع میشود و گردنبندی را که نام خدا بر روی آن است به گردن او میآویزد. به روایتی دیگر، او را در زیر یک بوتهٔ خار (سِنِه در عبری بهمعنای بوته خار است) میگذارد و جبرئیل او را به قصر پوتیفار (فوطیفارع) برده و همسر پوتیفار او را بهعنوان دختر خود بزرگ میکند. بر اساس روایت دیگری، یعقوب او را پشت دروازههای مصر رها میکند و صدای گریهٔ او توجه پوتیفار را جلب کرده و او را همراه خود میبرد. حکایتهای مشابهی نیز در ادبیات سریانی و عربی در مورد آسنات نقل شده است.[٢٨] بههر حال، او مادر منسه و افرایم است[٢۹].
بر اثر کاوشهـای باسـتانشـناسـی، سـر فلیندرز پـتری، در سـال ۱۹۱٢ میـلادی، ویـرانـههـای قـصــری را كه تـصــور مـیشــد مـتـعـلــق بـه یـوســف در «اُن» بـوده، كـشــف كـرد[٣٠].
زمانی که مصـر دچار هفت سـال قحطی شـد، برادران یوسـف برای گرفتـن ذخیـره گنـدم به مصـر آمدنـد، و یوسـف آنها را شـناخت و آزمایش کـرد. وقتـی یعقـوب نیز با پسـرانش به مصر آمـد، برادران از یوسـف طلب بخشـش کـردند و او نیـز آنان را بخشـید[٣۱].
بروگش، در كتاب خود بهنام «مصر تحت سلطنت فراعنه»، از كتیبهای سخن میگوید كه آن را «مدركی بسیار استثنایی و روشنگر» برای این واقعه مینامد. در مقبرۀ سنگی خانوادگی شخصی بهنام «بابا» كه حاكم شهر الكاب در جنوب تبس بوده - شهر الكاب در سلسلۀ هفدهم بنا شد كه معاصر بود با سلسلۀ شانزدهم در شمال مصر كه یوسف در آن حكومت میكرد - كتیبهای وجود دارد كه در آن «بابا» ادعا میكند همان كاری را برای شهر خود انجام داده كه یوسف برای تمامی مصر كرد: «همچون دوست خدای خرمن، ذرت جمعآوری كردم. و هنگامی كه قحطی فرا رسید و چندین سال طول كشید، هر سال ذرت را در شهر توزیع كردم.» بروگش اظهار میدارد: «از آنجا كه بروز قحطی در مصر امری بسیار نادر است، و نیز از آنجا كه «بابا» تقریباً همزمان با یوسف میزیست، تنها میتوان یك نتیجهگیری منصفانه كرد، و آن اینكه «چندین سال قحطی» روزگار بابا همان «هفت سال قحطی» زمان یوسف هستند.»[٣٢]
سرانجام، یوسف در ۱۱٠ سالگی درگذشت[٣٣]. وی برادران خود را سوگند داده بود، هنگامی كه بنیاسراییل به كنعان باز گردند، استخوانهای او را با خود ببرند و ۴٠٠ سال بعد زمانی كه این قوم به مقصد كنعان به راه افتادند، استخوانهای یوسف را به همراه بردند[٣۴].
[↑] در تورات
یعقوب بار دیگر در كنعان یعنی سرزمینی كه پدرش در آن اقامت كرده بود، ساكن شد. در این زمان یوسف پسر یعقوب هفده ساله بود. او برادران ناتنی خود را كه فرزندان بلهه و زلفه كنیزان پدرش بودند، در چرانیدن گوسفندان پدرش كمك میكرد. یوسف كارهای ناپسندی را كه از آنان سر میزد به پدرش خبر میداد. یعقوب یوسف را بیش از سایر پسرانش دوست میداشت، زیرا یوسف در سالهای آخر عمرش بهدنیا آمده بود، پس جامهای رنگارنگ به یوسف داد. برادرانش متوجه شدند كه پدرشان او را بیشتر از آنها دوست میدارد؛ در نتیجه آنقدر از یوسف متنفر شدند كه نمیتوانستند بهنرمی با او سخن بگویند. یك شب یوسف خوابی دید و آن را برای برادرانش شرح داد. این موضوع باعث شد كینۀ آنها نسبت به یوسف بیشتر شود.
او به ایشان گفت: «گوش كنید تا خوابی را كه دیدهام برای شما تعریف كنم. در خواب دیدم كه ما در مزرعه بافهها را میبستیم. ناگاه بافه من بر پا شد و ایستاد و بافههای شما دور بافه من جمع شدند و به آن تعظیم كردند.»
برادرانش به وی گفتند: «آیا میخواهی پادشاه شوی و بر ما سلطنت كنی!» پس خواب و سخنان یوسف بر كینه برادران او افزود.
یوسف بار دیگر خوابی دید و آن را برای برادرانش چنین تعریف كرد: «خواب دیدم كه آفتاب و ماه و یازده ستاره به من تعظیم میكردند.»
این بار خوابش را برای پدرش هم تعریف كرد؛ولی پدرش او را سرزنش نموده، گفت: «این چه خوابی است كه دیدهای؟ آیا واقعاً من و مادرت و برادرانت آمده، پیش تو تعظیم خواهیم كرد؟» برادرانش به او حسادت میكردند، ولی پدرش درباره خوابی كه یوسف دیده بود، میاندیشید[].
برادران یوسف گلههای پدرشان را برای چرانیدن به شكیم برده بودند. یعقوب به یوسف گفت: «برادرانت در شكیم مشغول چرانیدن گلهها هستند. برو و ببین اوضاع چگونه است؛ آنگاه برگرد و به من خبر بده.»
یوسف اطاعت كرد و از دره حبرون به شكیم رفت. در آنجا شخصی به او برخورد و دید كه وی در صحرا سرگردان است. او از یوسف پرسید: «در جستجوی چه هستی؟»
یوسف گفت: «در جستجوی برادران خود و گله هایشان میباشم. آیا تو آنها را دیدهای؟»
آن مرد پاسخ داد: «بلی، من آنها را دیدم كه از اینجا رفتند و شنیدم كه میگفتند به دوتان میروند.» پس یوسف به دوتان رفت و ایشان را در آنجا یافت. همین كه برادرانش از دور دیدند یوسف میآید، تصمیم گرفتند او را بكشند.
آنها به یكدیگر گفتند: «خواب بیننده بزرگ میآید! بیایید او را بكشیم و در یكی از این چاهها بیندازیم و به پدرمان بگوییم جانور درندهای او را خورده است. آن وقت ببینیم خوابهایش چه میشوند.»
اما رئوبین چون این را شنید، به امید این كه جان او را نجات بدهد، گفت: «او را نكشیم. خون او را نریزیم، بلكه وی را در این چاه بیندازیم. با این كار بدون این كه به او دستی بزنیم خودش خواهد مرد.» (رئوبین در نظر داشت بعداً او را از چاه بیرون آورد و نزد پدرش باز گرداند.)
بهمحض این كه یوسف نزد برادرانش رسید، آنها بر او هجوم برده، جامه رنگارنگی را كه پدرشان به او داده بود، از تنش بیرون آوردند. سپس او رادر چاهی كه آب نداشت انداختند و خودشان مشغول خوردن غذا شدند. ناگاه از دور كاروان شتری را دیدند كه بهطرف آنان میآید. آنها تاجران اسماعیلی بودند كه كتیرا و ادویه از جلعاد به مصر میبردند.
یهودا به سایرین گفت: «نگاه كنید، كاروان اسماعیلیان میآید. بیایید یوسف را به آنها بفروشیم. كُشتن او و مخفی كردن این موضوع چه نفعی برای ما دارد؟ بههر حال او برادر ماست؛ نباید بهدست ما كشته شود.» برادرانش با پیشنهاد او موافقت كردند.
وقتی تاجران رسیدند، برادران یوسف او را از چاه بیرون آورده، به بیست سكه نقره به آنها فروختند. آنها هم یوسف را با خود به مصر بردند. رئوبین كه هنگام آمدن كاروان در آنجا نبود، وقتی بهسر چاه آمد و دید كه یوسف در چاه نیست، از شدت ناراحتی جامه خود را چاك زد. آنگاه نزد برادرانش آمده، به آنها گفت: «یوسف را بردهاند و من نمیدانم كجا بهدنبالش بروم؟»
پس برادرانش بزی را سر بریده جامه زیبای یوسف را بهخون بز آغشته نمودند. سپس جامه آغشته بهخون را نزد یعقوب برده، گفتند: «آیا این همان جامه یوسف نیست؟ آن را در صحرا یافتهایم.»
یعقوب آن را شناخت و فریاد زد: «آری، این جامه پسرم است. حتماً جانور درندهای او را دریده و خورده است.»
آنگاه یعقوب جامه خود را پاره كرده، پلاس پوشید و روزهای زیادی برای پسرش ماتم گرفت. تمامی اهل خانوادهاش سعی كردند وی را دلداری دهند، ولی سودی نداشت. او میگفت: «تا روز مرگم غم یوسف را نمیتوانم فراموش كنم.» و همچنان از غم فرزندش میگریست.
اما تاجران پس از این كه بهمصر رسیدند، یوسف را به فوطیفار، یكی از افسران فرعون فروختند. فوطیفار رئیس محافظان دربار بود[].
خداوند یوسف را در خانه اربابش بسیار بركت میداد، بهطوری كه آنچه یوسف میكرد موفقیت آمیز بود. فوطیفار متوجه این موضوع شده و دریافته بود كه خداوند با یوسف میباشد. از این رو یوسف مورد لطف اربابش قرار گرفت. طولی نكشید كه فوطیفار وی را برخانه و كلیه امور تجاری خود ناظر ساخت. خداوند فوطیفار را بخاطر یوسف بركت داد چنانكه تمام امور خانه او بخوبی پیش میرفت و محصولاتش فراوان و گلههایش زیاد میشد. پس فوطیفار مسئولیت اداره تمام اموال خود را بدست یوسف سپرد و دیگر او برای هیچ چیز فكر نمیكرد جز این كه چه غذایی بخورد.
یوسف جوانی خوشاندام و خوش قیافه بود. پس از چندی، نظر همسر فوطیفار به یوسف جلب شد و بهاو پیشنهاد كرد كه با وی همبستر شود. اما یوسف نپذیرفت و گفت: «اربابم آنقدر بهمن اعتماد دارد كه هر آنچه در این خانه است بهمن سپرده و تمام اختیار این خانه را بهمن داده است. او چیزی را از من مضایقه نكرده جز تو را كه همسر او هستی. پس چگونه مرتكب چنین عمل زشتی بشوم؟ این عمل، گناهی است نسبت بهخدا.» اما او دست بردار نبود و هر روز از یوسف میخواست كه با وی همبسترشود. ولی یوسف بهسخنان فریبنده او گوش نمیداد و تا آنجا كه امكان داشت از وی دوری میكرد.
روزی یوسف طبق معمول بهكارهای منزل رسیدگی میكرد. آن روز شخص دیگری هم در خانه نبود. پس آن زن چنگ بهلباس او انداخته، گفت: «با من بخواب.» ولی یوسف از چنگ او گریخت و از منزل خارج شد، اما لباسش در دست وی باقی ماند.
آن زن چون وضع را چنین دید، با صدای بلند فریاد زده، خدمتكاران را بهكمك طلبید و به آنها گفت: «شوهرم این غلام عبرانی را بهخانه آورد، حالا او ما را رسوا میسازد! او بهاتاقم آمد تا بهمن تجاوز كند، ولی چون مقاومت كردم و فریاد زدم، فرار كرد و لباس خود را جا گذاشت.»
پس آن زن لباس را نزد خود نگاهداشت و وقتی شوهرش بهمنزل آمد، داستانی را كه ساخته بود، برایش چنین تعریف كرد: «آن غلامِ عبرانی كه بهخانه آوردهای میخواست بهمن تجاوز كند، ولی من با داد و فریاد، خود را از دستش نجات دادم. او گریخت، ولی لباسش را جا گذاشت.»
فوطیفار چون سخنان زنش را شنید، بسیار خشمگین شد و یوسف را بهزندانی كه سایر زندانیان پادشاه در آن در زنجیر بودند انداخت. اما در آنجا هم خداوند با یوسف بود و او را بركت میداد و وی را مورد لطف رئیس زندان قرار داد. طولی نكشید كه رئیس زندان، یوسف را مسئول اداره زندان نمود، بطوری كه همه زندانیان زیر نظر او بودند. رئیس زندان در مورد كارهایی كه بهیوسف سپرده بود نگرانی نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود و او را در انجام كارهایش موفق میساخت[].
مدتی پس از زندانی شدن یوسف، فرعون رئیس نانوایان و رئیس ساقیان خود را به زندان انداخت، زیرا خشم او را برانگیخته بودند. آنها را به زندان فوطیفار، رئیس محافظان دربار كه یوسف در آنجا بود انداختند. آنها مدت درازی در زندان ماندند و فوطیفار یوسف را بهخدمت آنها گماشت. یك شب هر دو آنها خواب دیدند. صبح روز بعد، یوسف دید كه آنها ناراحت هستند. پس، از آنها پرسید: «چرا امروز غمگین هستید؟»
گفتند: «دیشب ما هر دو خواب دیدیم و كسی نیست كه آن را تعبیر كند.» یوسف گفت: «تعبیر كردن خوابها كار خداست. به من بگویید چه خوابهایی دیدهاید؟»
اول رئیس ساقیان خوابی را كه دیده بود، چنین تعریف كرد: «دیشب در خواب درخت انگوری را دیدم كه سه شاخه داشت. ناگاه شاخهها شكفتند و خوشههای زیادی انگور رسیده دادند. من جام شراب فرعون را در دست داشتم، پس خوشههای انگور را چیده، در جام فشردم و به او دادم تا بنوشد.»
یوسف گفت: «تعبیر خواب تو این است: منظور از سه شاخه، سه روز است. تا سه روز دیگر فرعون تو را از زندان آزاد كرده، دوباره ساقی خود خواهد ساخت. پس خواهش میكنم وقتی دوباره مورد لطف او قرار گرفتی، مرا بهیاد آور و سرگذشتم را برای فرعون شرح بده و از او خواهش كن تا مرا از این زندان آزاد كند. زیرا مرا كه عبرانی هستم از وطنم دزدیده، به اینجا آوردهاند. حالا هم بدون آنكه مرتكب جرمی شده باشم، مرا در زندان انداختهاند.»
وقتی رئیس نانوایان دید كه تعبیر خواب دوستش خیر بود، او نیز خواب خود را برای یوسف بیان كرده، گفت: «در خواب دیدم كه سه سبد پر از نان روی سرخود دارم. در سبد بالایی چندین نوع نان برای فرعون گذاشته بودم، اما پرندگان آمده آنها را خوردند.»
یوسف به او گفت: «مقصود از سه سبد، سه روز است. سه روز دیگر فرعون سرت را از تنت جدا كرده، بدنت را به دار میآویزد و پرندگان آمده گوشت بدنت را خواهند خورد.»
سه روز بعد، جشن زادروز فرعون بود و بههمین مناسبت ضیافتی برای مقامات مملكتی ترتیب داد. او فرستاد تا رئیس ساقیان و رئیس نانوایان را از زندان بهحضورش آورند. سپس رئیس ساقیان را بهكار سابقش گمارد، ولی رئیس نانوایان را به دارآویخت، همانطور كه یوسف گفته بود. اما رئیس ساقیان یوسف را بهیاد نیاورد[].
دو سال بعد از این واقعه، شبی فرعون خواب دید كه كنار رود نیل ایستاده است. ناگاه هفت گاو چاق و فربه از رودخانه بیرون آمده، شروع به چریدن كردند. بعد هفت گاو دیگر از رودخانه بیرون آمدند و كنار آن هفت گاو ایستادند، ولی اینها بسیار لاغر و استخوانی بودند. سپس گاوهای لاغر، گاوهای چاق را بلعیدند. آنگاه فرعون از خواب پرید.
او باز خوابش برد و خوابی دیگر دید. اینبار دید كه هفت خوشه گندم روی یك ساقه قرار دارند كه همگی پُر از دانههای گندم رسیده هستند. سپس هفت خوشه نازك دیگر كه باد شرقی آنها را خشكانیده بود، ظاهر شدند. خوشههای نازك و خشكیده، خوشههای پُر و رسیده را بلعیدند. آنگاه فرعون از خواب بیدار شد و فهمید كه همه را در خواب دیده است.
صبح روز بعد، فرعون كه فكرش مغشوش بود، تمام جادوگران و دانشمندان مصر را احضار نمود و خوابهایش را برای آنان تعریف كرد، ولی كسی قادر بهتعبیر خوابهای او نبود.
آنگاه رئیس ساقیان پیش آمده، به فرعون گفت: «الان یادم آمد كه چه خطای بزرگی مرتكب شدهام. مدتی پیش، وقتی كه بر غلامان خود غضب نمودی و مرا با رئیس نانوایان به زندانِ رئیس محافظانِ دربار انداختی، هر دو ما در یك شب خواب دیدیم. ما خوابهایمان را برای جوانی عبرانی كه غلامِ رئیس محافظان دربار و با ما همزندان بود، تعریف كردیم و او خوابهایمان را برای ما تعبیر كرد؛ و هر آنچه كه گفته بود اتفاق افتاد. من بهخدمت خود برگشتم و رئیس نانوایان به دار آویخته شد.»
فرعون فوراً فرستاد تا یوسف را بیاورند، پس با عجله وی را از زندان بیرون آوردند. او سر وصورتش را اصلاح نمود و لباسهایش را عوض كرد و بحضور فرعون رفت.
فرعون به او گفت: «من دیشب خوابی دیدم و كسی نمیتواند آن را برای من تعبیر كند. شنیدهام كه تو میتوانی خوابها را تعبیر كنی.»
یوسف گفت: «من خودم قادر نیستم خوابها را تعبیر كنم، اما خدا معنی خوابت را به تو خواهد گفت.»
پس فرعون خوابش را برای یوسف اینطور تعریف كرد: «در خواب دیدم كنار رود نیل ایستادهام. ناگهان هفت گاو چاق و فربه از رودخانه بیرون آمده، مشغول چریدن شدند. سپس هفت گاو دیگر را دیدم كه از رودخانه بیرون آمدند، ولی این هفت گاو بسیار لاغر و استخوانی بودند. هرگز در تمام سرزمین مصر، گاوهایی به این زشتی ندیده بودم. این گاوهای لاغر آن هفت گاو چاقی را كه اول بیرون آمده بودند، بلعیدند. پس از بلعیدن، هنوز هم گاوها لاغر و استخوانی بودند. در این موقع از خواب بیدار شدم. كمی بعد باز به خواب فرورفتم. این بار در خواب هفت خوشه گندم روی یك ساقه دیدم كه همگی پر از دانههای رسیده بودند. اندكی بعد، هفت خوشه كه باد شرقی آنها را خشكانیده بود، نمایان شدند. ناگهان خوشههای نازك خوشههای پُر و رسیده را خوردند. همه اینها را برای جادوگران خود تعریف كردم، ولی هیچ كدام از آنها نتوانستند تعبیر آنها را برای من بگویند.»
یوسف به فرعون گفت: «معنی هر دو خواب یكی است. خدا تو را از آنچه كه در سرزمین مصر انجام خواهد داد، آگاه ساخته است. هفت گاو چاق و فربه و هفت خوشه پُر و رسیده كه اول ظاهر شدند، نشانه هفت سالِ فراوانی است. هفت گاو لاغر و استخوانی و هفت خوشه نازك و پژمرده، نشانه هفت سال قحطی شدید است كه بدنبال هفت سال فراوانی خواهد آمد. بدین ترتیب، خدا آنچه را كه میخواهد بزودی در این سرزمین انجام دهد، بر تو آشكار ساخته است. طی هفت سال آینده در سراسر سرزمین مصر محصول، بسیار فراوان خواهدبود. اما پس از آن، چنان قحطی سختی به مدت هفت سال پدید خواهد آمد كه سالهای فراوانی از خاطرهها محو خواهد شد و قحطی، سرزمین را از بین خواهد برد. خوابهای دوگانه تو نشانه این است كه آنچه برایت شرح دادم، بزودی به وقوع خواهد پیوست، زیرا از جانب خدا مقرر شده است. من پیشنهاد میكنم كه فرعون مردی دانا و حكیم بیابد و او را بر اداره امور كشاورزی این سرزمین بگمارد. سپس مأمورانی مقرر كند تا در هفت سال فراوانی، یك پنجم محصولات را در شهرها، در انبارهای سلطنتی ذخیره كنند، تا در هفت سال قحطی بعد از آن، با كمبود خوراك مواجه نشوید. در غیر این صورت، سرزمین شما در اثر قحطی از بین خواهد رفت.»[]
فرعون و همه افرادش پیشنهاد یوسف را پسندیدند. سپس فرعون گفت: «چه كسی بهتر از یوسف میتواند از عهده اینكار بر آید، مردی كه روح خدا در اوست.»
سپس فرعون رو به یوسف نموده، گفت: «چون خدا تعبیر خوابها را به تو آشكار كرده است، پس داناترین و حكیمترین شخص تو هستی. هم اكنون تو را بر این امر مهم میگمارم. تو شخص دوم سرزمین مصر خواهی شد و فرمانت در سراسر كشور اجرا خواهد گردید.» سپس فرعون انگشتر سلطنتی خود را به انگشت یوسف كرد و لباس فاخری بر او پوشانیده، زنجیر طلا به گردنش آویخت، و او را سوار دومین عرابه سلطنتی كرد. او هر جا میرفت جلو او جار میزدند: «زانو بزنید!» بدین ترتیب، یوسف بر تمامی امور مصر گماشته شد.
فرعون به یوسف گفت: «من فرعون، پادشاه مصر، اختیارات سراسر كشور مصر را به تو واگذار میكنم.» فرعون به یوسف، نام مصری «صفنات فعنیح» را داد و آسنات دختر فوطیفارع، كاهن اون را به عقد وی در آورد. و یوسف در سراسر كشور مصر مشهور گردید.
یوسف سی ساله بود كه فرعون او را بهخدمت گماشت. او دربار فرعون را ترك گفت تا به امور سراسر كشور رسیدگی كند.
طی هفت سالِ فراوانی محصول، غله در همهجا بسیار فراوان بود. در این سالها یوسف محصولات مزارع را در شهرهای اطراف ذخیره نمود. بهقدری غله در سراسر كشور جمع شد كه دیگر نمیشد آنها را حساب كرد.
قبل از پدید آمدن قحطی، یوسف از همسرش آسنات، دختر فوطیفارع، كاهن اون صاحب دو پسر شد. یوسف پسر بزرگ خود را منسی (یعنی «فراموشی») نامید و گفت: «با تولد این پسر خدا به من كمك كرد تا تمامی خاطره تلخ جوانی و دوری از خانه پدر را فراموش كنم.» او دومین پسر خود را افرایم (یعنی «پرثمر») نامید و گفت: «خدا مرا در سرزمینِ سختیهایم، پرثمر گردانیده است.»
سرانجام هفت سالِ فراوانی به پایان رسید و همانطور كه یوسف گفته بود، هفت سالِ قحطی شروع شد. در كشورهای همسایه مصـر قحطی بود، اما در انبارهای مصر غلۀ فراوان یافت میشد. گرسنگی براثر كمبود غذا آغاز شد و مردمِ مصر برای طلب كمك نزد فرعون رفتند و فرعون نیز آنها را نزد یوسف فرستاده، گفت: «بروید و آنچه یوسف به شما میگوید انجام دهید.»
در این موقع، قحطی سراسر جهان را فرا گرفته بود. یوسف انبارها را گشوده، غله مورد نیاز را به مصریان و به مردمی كه از خارج میآمدند میفروخت[].
یعقوب چون شنید در مصر غله فراوان است، به پسرانش گفت: «چرا نشسته، به یكدیگر نگاه میكنید؟ شنیدهام در مصر غله فراوان است. قبل از این كه همه از گرسنگی بمیریم، بروید و از آنجا غله بخرید.»
بنابراین ده برادر یوسف برای خرید غله به مصر رفتند. ولی یعقوب، بنیامین برادر تنی یوسف را همراه آنها نفرستاد، چون میترسید كه او را هم از دست بدهد. پس پسران یعقوب هم با سایر اشخاصی كه برای خرید غله از سرزمینهای مختلف به مصر میآمدند وارد آنجا شدند، زیرا شدت قحطی در كنعان مثل همهجای دیگر بود.
چون یوسف حاكم مصر و مسئول فروش غله بود، برادرانش نزد او رفته در برابرش به خاك افتادند. یوسف فوراً آنها را شناخت، ولی وانمود كرد كه ایشان را نمیشناسد و با خشونت از آنها پرسید: «از كجا آمدهاید؟» گفتند: «از سرزمین كنعان برای خرید غله آمدهایم.»
هر چند یوسف برادرانش را شناخت، اما آنان او را نشناختند. در این موقع یوسف خوابهایی را كه مدتها پیش در خانه پدرش دیده بود، بهخاطر آورد. او به آنها گفت: «شما جاسوس هستید و برای بررسی سرزمین ما به اینجا آمدهاید.»
آنها گفتند: «ای سَروَر ما، چنین نیست. ما برای خرید غله آمدهایم. همه ما برادریم. ما اشخاص درستكاری هستیم و برای جاسوسی نیامدهایم.»
یوسف گفت: «چرا، شما جاسوس هستید و آمدهاید سرزمین ما را بررسی كنید.»
آنها عرض كردند: «ای سَروَر، ما دوازده برادریم و پدرمان در سرزمین كنعان است. برادر كوچك ما نزد پدرمان است و یكی از برادران ما هم مرده است.»
یوسف گفت: «از كجا معلوم كه راست میگویید؟ فقط در صورتی درستی حرفهای شما ثابت میشود كه برادر كوچكتان هم به اینجا بیاید و گرنه به حیات فرعون قسم كه اجازه نخواهم داد از مصر خارج شوید. یكی از شما برود و برادرتان را بیاورد. بقیه را اینجا در زندان نگاه میدارم تا معلوم شود آنچه گفتهاید راست است یا نه. اگر دروغ گفته باشید خواهم فهمید كه شما برای جاسوسی به اینجا آمدهاید.»
آنگاه همه آنها را به مدت سه روز به زندانانداخت. در روز سوم یوسف به آنان گفت: «من مرد خداترسی هستم، پس آنچه به شما میگویم انجام دهید و زنده بمانید. اگر شما واقعاً افراد صادقی هستید، یكی از شما در زندان بماند و بقیه با غلهای كه خریدهاید نزد خانوادههای گرسنه خود برگردید. ولی شما باید برادر كوچك خود را نزد من بیاورید. به این طریق به من ثابت خواهد شد كه راست گفتهاید و من شما را نخواهم كشت.» آنها این شرط را پذیرفتند.
آنگاه برادران به یكدیگر گفتند: «همه این ناراحتیها بهخاطر آن است كه به برادر خود یوسف بدی كردیم و به التماس عاجزانه او گوش ندادیم.»
رئوبین به آنها گفت: «آیا من به شما نگفتم این كار را نكنید؟ ولی حرف مرا قبول نكردید. حالا باید تاوان گناهمان را پس بدهیم.» البته آنها نمیدانستند كه یوسف سخنانشان را میفهمد، زیرا او توسط مترجم با آنان صحبت میكرد. در این موقع یوسف از نزد آنها به جایی خلوت رفت و بگریست. پس از مراجعت، شمعون را از میان آنها انتخاب كرده، دستور داد در برابر چشمان برادرانش او را در بند نهند. آنگاه یوسف به نوكرانش دستور داد تا كیسههای آنها را از غله پُر كنند. ضمناً مخفیانه به نوكران خود گفت كه پولهایی را كه برادرانش برای خرید غله پرداخته بودند، در داخل كیسههایشان بگذارند و توشه سفر به آنها بدهند. پس آنها چنین كردند و برادران یوسف غله را بار الاغهای خود نموده، روانه منزل خویش شدند.
هنگام غروب آفتاب، وقتی كه برای استراحت توقف كردند، یكی از آنها كیسه خود را باز كرد تا به الاغها خوراك بدهد و دید پولی كه برای خرید غله پرداخته بود، در دهانه كیـسه است. پس به برادرانش گفت: «ببینید! پولی را كه دادهام در كیسهام گذاردهاند.» از ترس لرزه بر اندام آنها افتاده، به یكدیگر گفتند: «این چه بلایی است كه خدا بر سر ما آورده است؟»
آنان به سرزمین كنعان نزد پدر خود یعقوب رفتند و آنچه را كه برایشان اتفاق افتاده بود برای او تعریف كرده، گفتند: «حاكم مصر با خشونت زیاد با ما صحبت كرد و پنداشت كه ما جاسوس هستیم. به او گفتیم كه ما مردمانی درستكار هستیم و جاسوس نیستیم؛ ما دوازده برادریم از یك پدر. یكی از ما مرده و دیگری كه از همه ما كوچكتر است نزد پدرمان در كنعان میباشد. حاكم مصر در جواب ما گفت: اگر راست میگویید، یكی از شما نزد من بهعنوان گروگان بماند و بقیه، غلهها را برداشته، نزد خانوادههای گرسنه خود بروید و برادر كوچك خود را نزد من آورید. اگر چنین كنید معلوم میشود كه راست میگویید و جاسوس نیستید. آنگاه من هم برادر شما را آزاد خواهم كرد و اجازه خواهم داد هر چند بار كه بخواهید به مصر آمده، غله مورد نیاز خود را خریداری كنید.»
آنها وقتی كیسههای خود را باز كردند، دیدند پولهایی كه بابت خرید غله پرداخته بودند، داخل كیسههای غله است. آنها و پدرشان از این پیشامد بسیار ترسیدند. یعقوب به ایشان گفت: «مرا بیاولاد كردید. یوسف دیگر برنگشت، شمعون از دستم رفت و حالا میخواهید بنیامین را هم از من جدا كنید. چرا این همه بدی بر من واقع میشود؟»
آنگاه رئوبین به پدرش گفت: «تو بنیامین را بدست من بسپار. اگر او را نزد تو باز نیاوردم دو پسرم را بكُش.»
ولی یعقوب در جواب او گفت: «پسر من با شما به مصر نخواهد آمد؛ چون برادرش یوسف مرده و از فرزندان مادرش تنها او برای من باقی مانده است. اگر بلایی بر سرش بیاید پدر پیرتان از غصه خواهد مُرد.»[]
قحطی در كنعان همچنان ادامه داشت. پس یعقوب از پسرانش خواست تا دوباره به مصر بروند و مقداری غله بخرند، زیرا غلهای كه از مصر خریده بودند، تمام شده بود.
و یهودا به او گفت: «پدر، حاكم مصر با تأكید به ما گفت كه اگر برادر كوچك خود را همراه نبریم، ما را بحضور خود نخواهد پذیرفت. پس اگر بنیامین رابا ما نفرستی ما به مصر نمیرویم تا برای تو غله بخریم.»
یعقوب به آنها گفت: «چرا به او گفتید كه برادر دیگری هم دارید؟ چرا با من چنین كردید؟»
گفتند: «آن مرد تمام جزئیات خانواده ما را بهدقت از ما پرسید و گفت: آیا پدر شما هنوز زنده است؟ آیا برادر دیگری هم دارید؟ ما مجبور بودیم به سؤالات او پاسخ بدهیم. ما از كجا میدانستیم به ما میگوید: برادرتان را نزد من بیاورید؟»
یهودا به پدرش گفت: «پسر را به من بسپار تا روانه شویم. در غیر این صورت ما و فرزندانمان از گرسنگی خواهیم مُرد. من تضمین میكنم كه او را سالم برگردانم. اگر او را نزد تو باز نیاوردم گناهش تا ابد به گردن من باشد. اگر موافقت كرده و او را همراه ما فرستاده بودی تا بهحال به آنجا رفته و برگشته بودیم.»
سرانجام یعقوب به آنان گفت: «حال كه این چنین است از بهترین محصولاتی كه در این سرزمین داریم، برای حاكم مصر به ارمغان ببرید. مقداری بلسان و عسل، كتیرا و مُر، پسته و بادام بار الاغهایتان نموده، به مصر بروید. دو برابر پولی را هم كه دفعه پیش در كیسههایتان گذاشته بودند با خودتان ببرید، شاید اشتباهی در كار بوده است. در ضمن، برادرتان بنیامین نیز همراه شما خواهد آمد.امیدوارم كه خدای قادر مطلق شما را مورد لطف آن مرد قرار دهد تا شمعون و بنیامین را برگرداند. اگر خواستِ خدا چنین است كه بیاولاد شوم، بگذار بیاولاد شوم.»
پس آنان هدایا و دوبرابر پول دفعه پیش را برداشته، همراه بنیامین عازم مصر شدند و نزد یوسف رفتند. چون یوسف بنیامین را همراه آنها دید، به ناظر خانه خود گفت: «امروز ظهر این مردان با من نهار خواهند خورد. آنها را به خانه ببر و برای خوراك تدارك ببین.»
پس ناظر چنان كه دستور یافته بود، آنان را بهقصر یوسف برد. پسران یعقوب وقتی فهمیدند آنها را به كجا میبـرند، بینهایت ترسان شدند و به یكدیگر گفتند: «شاید بخاطر آن پولی كه در كیسههای ما گذاشته شده بود، میخواهند ما را بگیرند و به اسارت خود درآورند و الاغهای ما را نیز تصاحب نمایند.»
و وقتی به دروازه قصر رسیدند، به ناظر یوسف گفتند: «ای آقا، دفعه اول كه برای خرید غله به مصر آمدیم، هنگام مراجعت چون كیسههای خود را گشودیم، پولهایی را كه برای خرید غله پرداخته بودیم در آنها یافتیم. حال، آن پولها را آوردهایم. مقداری هم پول برای خرید این دفعه همراه خود آوردهایم. ما نمیدانیم آن پولها را چه كسی در كیسههای ما گذارده بود.»
ناظر به آنها گفت: «نگران نباشید. حتماً خدای شما و خدای اجدادتان این ثروت را در كیسههایتان گذاشته است، چون من پول غلهها را از شما گرفتم.»
پس آن مرد شمعون را از زندان آزاد ساخته، نزد برادرانش آورد. سپس آنها را به داخل قصر برده، آب به آنان داد تا پاهای خود را بشویند و برای الاغهایشان نیز علوفه فراهم نمود.
آنگاه آنها هدایای خود را آماده كردند تا ظهر كه یوسف وارد میشود به او بدهند، زیرا به آنها گفته بودند كه در آنجا نهار خواهند خورد.وقتی كه یوسف به خانه آمد هدایای خود را به او تقدیم نموده، در حضور او تعظیم كردند.
یوسف از احوال آنان پرسید و گفت: «پدر پیرتان كه درباره او با من صحبت كردید چطور است؟ آیا هنوز زنده است؟» عرض كردند: «بلی، او هنوز زنده و سالم است.» و بار دیگر در مقابل او تعظیم كردند.
یوسف چون برادر تنی خود بنیامین را دید پرسید: «آیا این همان برادر كوچك شماست كه دربارهاش با من صحبت كردید؟» سپس به او گفت: «پسرم، خدا تو را بركت دهد.» یوسف با دیدن برادرش آنچنان تحت تأثیر قرار گرفت كه نتوانست از گریستن خودداری نماید؛ پس به جایی خلوت شتافتو در آنجا گریست. سپس صورت خود را شسته نزد برادرانش بازگشت و در حالی كه بر خود مسلط شده بود، دستور داد غذا را بیاورند.
برای یوسف جداگانه سفره چیدند و برای برادرانش جداگانه. مصریانی هم كه در آنجا بودند از سفرۀ دیگری غذا میخوردند، زیرا مصریها عبرانیها را نجس میدانستند. یوسف برادرانش را برحسب سن آنان بر سر سفره نشانید و آنها از این عمل او متعجب شدند. او از سفره خود به آنان غذا داد و برای بنیامین پنج برابر سایرین غذا كشید. پس آن روز آنان با یوسف خوردند و نوشیدند و شادی نمودند.[]
وقتی برادران یوسف آماده حركت شدند، یوسف به ناظر خانه خود دستور داد كه كیسههای آنها را تا حدی كه میتوانستند ببرند از غله پُر كند و پول هر یك را در دهانه كیسهاش بگذارد. همچنین بهناظر دستور داد كه جام نقرهاش را با پولهای پرداخت شده در كیسه بنیامین بگذارد. ناظر آنچه كه یوسف به او گفته بود آنجام داد.
برادران صبح زود برخاسته، الاغهای خود را بار كردند و به راه افتادند. اما هنوز از شهر زیاد دور نشده بودند كه یوسف به ناظر گفت: «بدنبال آنان بشتاب و چون به آنها رسیدی بگو: چرا بعوض خوبی بدی كردید؟ چرا جام مخصوص سَروَر مرا كه با آن شراب مینوشد و فال میگیرد دزدیدید؟»
ناظر چون به آنها رسید، هر آنچه به او دستور داده شده بود، به آنان گفت. آنها به وی پاسخ دادند: «چرا سَروَر ما چنین سخنانی میگوید؟ قسم میخوریم كه مرتكب چنین عمل زشتی نشدهایم. مگر ما پولهایی را كه دفعه پیش در كیسههای خود یافتیم نزد شما نیاوردیم؟ پس چطور ممكن است طلا یا نقرهای از خانه اربابت دزدیده باشیم؟ جام را پیش هر كس كه پیدا كردی او را بكش و بقیه ما هم برده سَروَرمان خواهیم شد.»
ناظر گفت: «بسیار خوب، ولی فقط همان كسیكه جام را دزدیده باشد، غلام من خواهد شد و بقیه شما میتوانید بروید.»
آنگاه همگی با عجله كیسههای خود را از پشت الاغ بر زمین نهادند و آنها را باز كردند. ناظر جستجوی خود را از برادر بزرگتر شروع كرده، به كوچكتر رسید و جام را در كیسه بنیامین یافت. برادران از شدت ناراحتی لباسهای خود را پاره كردند و كیسهها را بر الاغها نهاده، به شهر بازگشتند.
وقتی یهودا و سایر برادرانش به خانه یوسف رسیدند، او هنوز در آنجا بود. آنها نزد او به خاك افتادند. یوسف از آنان پرسید: «چرا این كار را كردید؟ آیا نمیدانستید مردی چون من به كمك فال میتواند بفهمد چه كسی جامش را دزدیده است؟»
یهودا گفت: «در جواب سَروَر خود چه بگوییم؟ چگونه میتوانیم بیگناهی خود را ثابت كنیم؟ خواست خداست كه بسزای اعمال خود برسیم. اینك برگشتهایم تا همگی ما و شخصی كه جام نقره در كیسهاش یافت شده، غلامان شما شویم.»
یوسف گفت: «نه، فقط شخصی كه جام را دزدیده است غلام من خواهد بود. بقیه شما میتوانید نزد پدرتان باز گردید.»
یهودا جلو رفته، گفت: «ای سَروَر، میدانم كه شما چون فرعون مقتدر هستید، پس بر من خشمگین نشوید و اجازه دهید مطلبی به عرض برسانم. دفعه اول كه بهحضور شما رسیدیم، از ما پرسیدید كه آیا پدر و برادر دیگری داریم؟ عرض كردیم، بلی. پدر پیری داریم و برادر كوچكی كه فرزندِ زمانِ پیری اوست. این پسر برادری داشت كه مرده است و او اینك تنها پسر مادرش میباشد و پدرمان او را خیلی دوست دارد. دستور دادید آن برادر كوچكتر را بحضورتان بیاوریم تا او را ببینید. عرض كردیم كه اگر آن پسر از پدرش جدا شود، پدرمان خواهد مرد. ولی به ما گفتید دیگر به مصر برنگردیم مگر این كه او را همراه خود بیاوریم. پس نزد غلامت پدر خویش برگشتیم و آنچه به ما فرموده بودید، به او گفتیم. وقتی او به ما گفت كه دوباره به مصر برگردیم و غله بخریم، گفتیم كه نمیتوانیم به مصر برویم مگر این كه اجازه بدهی برادر كوچك خود را نیز همراه ببریم. چون اگر او را با خود نبریم حاكم مصر ما را بحضور نخواهد پذیرفت. پدرمان به ما گفت: «شما میدانید كه همسرم راحیل فقط دو پسر داشت. یكی از آنها رفت و دیگر برنگشت. بدون شك حیوانات وحشی او را دریدند و من دیگر او را ندیدم. اگر برادرش را هم از من بگیرید و بلایی بر سرش بیاید، پدر پیرتان از غصه خواهد مُرد.» حال، ای سَروَر، اگر نزد غلامت، پدر خود برگردم و این جوان كه جان پدرمان بهجان او بسته است همراه من نباشد، پدرم از غصه خواهد مُرد. آن وقت ما مسئول مرگ پدر پیرمان خواهیم بود. من نزد پدرم ضامن جان این پسر شدم و به او گفتم كه هرگاه او را سالم برنگردانم، گناهش تا ابد به گردن من باشد. بنابراین التماس میكنم مرا بجای بنیامین در بندگی خویش نگاهدارید و اجازه دهید كه او همراه سایرین نزد پدرش برود. زیرا چگونه میتوانم بدون بنیامین نزد پدرم برگردم و بلایی را كه بر سر پدرم میآید ببینم؟»[]
یوسف دیگر نتوانست خودداری كند، پس به نوكران خود گفت: «همه از اینجا خارج شوید.» پس از این كه همه رفتند و او را با برادرانش تنها گذاشتند او خود را به آنان معرفی كرد. سپس با صدای بلند گریست، بهطوری كه اطرافیان صدای گریه او را شنیدند و این خبر را به گوش فرعون رسانیدند.
او به برادرانش گفت: «من یوسف هستم. آیا پدرم هنوز زنده است؟» اما برادرانش كه از ترس زبانشان بند آمده بود، نتوانستند جواب بدهند.
یوسف گفت: «جلو بیایید!» پس به او نزدیك شدند و او دوباره گفت: «منم، یوسف، برادر شما كه او را به مصر فروختید. حال از این كار خود ناراحت نشوید و خود را سرزنش نكنید، چون این خواست خدا بود. او مرا پیش از شما به مصر فرستاد تا جان مردم را در این زمان قحطی حفظ كند. از هفت سال قحطی، دو سال گذشته است. طی پنج سال آینده كشت و زرعی نخواهد شد. اما خدا مرا پیش از شما به اینجا فرستاد تا برای شما بر روی زمین نسلی باقی بگذارد و جانهای شما را بهطرز شگفتانگیزی رهایی بخشد. آری، خدا بود كه مرا به مصر فرستاد، نه شمـا. در اینجا هم خدا مرا مشاور فرعون و سرپرست خانه او و حاكم بر تمامی سرزمین مصر گردانیده است. حال، نزد پدرم بشتابید و به او بگویید كه پسر تو، یوسف عرض میكند: «خدا مرا حاكم سراسر مصر گردانیده است. بیدرنگ نزد من بیا و در زمین جوشن ساكن شو تا تو با همه فرزندانت و نوههایت و تمامی گله و رمه و اموالت نزدیك من باشی. من در اینجا از تو نگهداری خواهم كرد، زیرا پنج سالِ دیگر از این قحطی باقیست و اگر نزد من نیایی تو و همه فرزندان و بستگانت از گرسنگی خواهید مُرد.» همه شما و برادرم بنیامین شاهد هستید كه این من هستم كه با شما صحبت میكنم. پدرم را از قدرتی كه در مصر دارم و از آنچه دیدهاید آگاه سازید و او را فوراً نزد من بیاورید.»
آنگاه یوسف، بنیامین را در آغوش گرفته و با هم گریستند. بعد سایر برادرانش را بوسید و گریست. آنگاه جرأت یافتند با او صحبت كنند.
طولی نكشید كه خبر آمدن برادران یوسف به گوش فرعون رسید. فرعون و تمامی درباریانش از شنیدن این خبر خوشحال شدند.
پس فرعون به یوسف گفت: «به برادران خود بگو كه الاغهای خود را بار كنند و به كنعان بروند، و پدر و همه خانوادههای خود را برداشته به مصر بیایند. من حاصلخیزترین زمینِ مصر را به آنان خواهم داد تا از محصولاتِ فراوانِ آن بهرهمند شوند. برای آوردن پدرت و زنان و اطفال، چند عرابه به آنها بده كه با خود ببرند. به آنان بگو كه درباره اموال خود نگران نباشند، زیرا حاصلخیزترین زمین مصر به آنها داده خواهد شد.»
یوسف چنانكه فرعون گفته بود، عرابهها و آذوقه برای سفر به آنان داد. او همچنین به هر یك از آنها یكدست لباس نو هدیه نمود، اما به بنیامین پنج دست لباس و سیصد مثقال نقره بخشیـد.
برای پدرش ده بارِ الاغ از بهترین كالاهای مصر و ده بارِ الاغ غله و خوراكیهای دیگر بهجهت سفرش فرستاد. به این طریق برادران خود را مرخص نمود و به آنان تأكـید كرد كـه در بیـن راه باهم نزاع نكنند.
آنها مصر را به قصد كنعان ترك گفته، نزد پدر خویش باز گشتند. آنگاه نزد یعقوب شتافته، به او گفتند: «یوسف زنده است! او حاكم تمام سرزمین مصر میباشد.» اما یعقوب چنان حیرتزده شد كه نتوانست سخنان آنان را قبول كند. ولی وقتی چشمانش به عرابهها افتاد و پیغام یوسف را به او دادند، روحش تازه شد و گفت: «باور میكنم! پسرم یوسف زنده است! میروم تا پیش از مردنم او را ببینم.»[]
پس یعقوب با هر چه كه داشت كوچ كرده، به بئرشبع آمد و در آنجا برای خدای پدرش اسحاق، قربانیها تقدیم كرد. شب هنگام، خدا در رویا به وی گفت: «یعقوب! یعقوب!» عرض كرد: «بلی، خداوندا!»
گفت: «من خدا هستم، خدای پدرت! از رفتن به مصر نترس، زیرا در آنجا از تو ملت بزرگی بهوجود خواهم آورد. من با تو به مصر خواهم آمد، اما نسل تو را از آنجا به سرزمین خودت باز خواهم گردانید. لیكن تو در مصر خواهی مُرد و یوسف در كنارت خواهد بود.»
یعقوب از بئرشبع كوچ كرد و پسرانش او را همراه زنان و فرزندانشان با عرابههایی كه فرعون به آنان داده بود، به مصر بردند. آنها گله و رمه و تمامی اموالی را كه در كنعان اندوخته بودند، با خود به مصر آوردند. یعقوب با پسران و دختران و نوههای پسری و دختری خود و تمام خویشانش به مصر آمد.[]
تعداد افرادی كه از نسل یعقوب همراه او به مصر رفتند (غیر از زنان پسرانش) شصت و شش نفر بود. با افزودن دو پسر یوسف، جمع افراد خانواده یعقوب كه در مصر بودند، هفتاد نفر میشد.
یعقوب، پسرش یهودا را جلوتر نزد یوسف فرستاد تا از او بپرسد كه از چه راهی باید به زمین جوشن رفت. وقتی كه به جوشن رسیدند، یوسفعرابه خود را حاضر كرد و برای دیدن پدرش به جوشن رفت. وقتی در آنجا پدرش را دید، او را در آغوش گرفته، مدتی گریست.
آنگاه یعقوب به یوسف گفت: «حال، مرا غم مُردن نیست، زیرا بار دیگر تو را دیدم و میدانم كه زندهای.» یوسف به برادرانش و تمامی افراد خانواده آنها گفت: «حال میروم تا به فرعون خبر دهم كه شما از كنعان به نزد من آمدهاید. به او خواهم گفت كه شما چوپان هستید و تمامی گلهها و رمهها و هر آنچه را كه داشتهاید همراه خویش آوردهاید. پس اگر فرعون از شما بپرسد كه شغل شما چیست، به او بگویید كه از ابتدای جوانی تا بهحال به شغل چوپانی و گلهداری مشغول بودهاید و این كار را از پدران خود به ارث بردهاید. اگر چنین به فرعون پاسخ دهید او به شما اجازه خواهد داد تا در جوشن ساكن شوید، چون مردم سایر نقاط مصر از چوپانان نفرت دارند.»[]
یوسف بهحضور فرعون رفت و به او خبر داد و گفت: «پدرم و برادرانم با گلهها و رمهها و هر آنچه كه داشتهاند از كنعان به اینجا آمدهاند، و الان در جوشن هستند.» او پنج نفر از برادرانش را كه با خود آورده بود، به فرعون معرفی كرد.
فرعون از آنها پرسید: «شغل شما چیست؟» گفتنـد: «ما هـم مثل اجدادمان چوپان هستیم. آمدهایم در مصر زندگی كنیم، زیرا در كنعان بهعلت قحطی شدید برای گلههای ما چرا گاهی نیست. التماس میكنیم به ما اجازه دهید در جوشن ساكن شویم.»
فرعون به یوسف گفت: «حال كه پدرت و برادرانت به اینجا آمدهاند، هر جایی را كه میخواهی به آنها بده. بگذار در جوشن كه بهترین ناحیه مصر است ساكن شوند. اگر افراد شایستهای بین آنها هست، آنها را بر گلههای من نیز بگمار.»
سپس یوسف، پدرش یعقوب را نزد فرعون آورد، و یعقوب فرعون را بركت داد. فرعون از یعقوب پرسید: «چند سال از عمرت میگذرد؟»
یعقوب جواب داد: «صد و سی سال دارم و سالهای عمرم را در غربت گذراندهام. عمرم كوتاه و پر از رنج بوده است و به سالهای عمر اجدادم كه در غربت میزیستند، نمیرسد.»
یعقوب پیش از رفتن، بار دیگر فرعون را بركت داد. آنگاه یوسف چنان كه فرعون دستور داده بود بهترین ناحیه مصر، یعنی ناحیه رعمسیس را برای پدر و برادرانش تعیین كرد و آنها را در آنجا مستقر نمود، و یوسف برحسب تعدادشان خوراك كافی در اختیار آنها گذاشت.[]
قحطی روزبهروز شدت میگرفت بهطوری كه همه مردم مصر و كنعان گرسنگی میكشیدند. یوسف تمام پولهای مردم مصر و كنعان را در مقابل غلههایی كه خریده بودند، جمع كرد و در خزانههای فرعون ریخت. وقتی پولِ مردم تمام شد، نزد یوسف آمده، گفتند: «دیگر پولی نداریم كه بهعوض غله بدهیم. به ما خوراك بده. نگذار از گرسنگی بمیریم.»
یوسف در جواب آنان گفت: «اگر پول شما تمام شده، چهارپایان خود را به من بدهید تا در مقابل، به شمـا غله بدهم.» آنها چارهای نداشتند جز این كه چهار پایان خـود را به یوسف بدهند تا به آنان نان بدهد. به این ترتیب در عرض یك سال، تمام اسبها و الاغها و گلهها و رمههای مصر از آنِ فرعون گردید.
سال بعد، آنها بار دیگر نزد یوسف آمده، گفتند: «ای سَروَر ما، پول ما تمام شده و تمامی گلهها و رمههای ما نیز از آن تو شده است. دیگر چیزی برای ما باقی نمانده جز خودمان و زمینهایمان. نگذار از گرسنگی بمیریم؛ نگذار زمینهایمان از بین بروند. ما و زمینهایمان را بخر و ما با زمینهایمان مالِ فرعون خواهیم شد. به ما غذا بده تا زنده بمانیم و بذر بده تا زمینها بایر نمانند.»
پس یوسف تمامی زمین مصر را برای فرعون خرید. مصریان زمینهای خود را به او فروختند، زیرا قحطی بسیار شدید بود. به این طریق مردمِ سراسرمصر غلامان فرعون شدند. تنها زمینی كه یوسف نخرید، زمین كاهنان بود، زیرا فرعون خوراك آنها را به آنها میداد و نیازی به فروش زمین خود نداشتند.
آنگاه یوسف به مردم مصر گفت: «من شما و زمینهای شما را برای فرعون خریدهام. حالا به شما بذر میدهم تا رفته در زمینها بكارید. موقع برداشت محصول، یك پنجم آن را به فرعون بدهید و بقیه را برای كشت سال بعد و خوراك خود و خانوادههایتان نگاهدارید.»
آنها گفتند: «تو در حق ما خوبی كردهای و جان ما را نجات دادهای، بنابراین غلامان فرعون خواهیم بود.»
پس یوسف در تمامی سرزمین مصر مقرر نمود كه از آن به بعد، هر ساله یك پنجم از تمامی محصول بهعنوان مالیات به فرعون داده شود. محصول زمینهای كاهنان مشمول این قانون نبود. این قانون هنوز هم به قوت خود باقی است.
پس بنیاسرائیل در سرزمین مصر در ناحیه جوشن ساكن شدند و بر تعداد و ثروت آنها پیوسته افزوده میشد. یعقوب بعد از رفتن به مصر، هفده سال دیگر زندگی كرد و در سن صد و چهل و هفت سالگی در گذشت. او در روزهای آخر عمرش، یوسف را نزد خود خواند و به او گفت: «دستت را زیر ران من بگذار و سوگند یاد كن كه مرا در مصر دفن نكنی. بعد از مردنم جسد مرا از سرزمین مصر برده، در كنار اجدادم دفن كن.» یوسف به او قول داد كه این كار را بكند.
یعقوب گفت: «برایم قسم بخور كه این كار را خواهی كرد.» وقتی یوسف برایش قسم خورد، یعقوب خدا را شكر كرد و با خیال راحت در بسترش دراز كشید.[]
پس از چندی به یوسف خبر دادند كه پدرش سخت مریض است. پس دو پسرش منسی و افرایم را برداشته، به دیدن پدر خود رفت. چون یعقوب خبر آمدن یوسف را شنید، نیروی خود را جمع كرده، در رختخواب نشست. او به یوسف گفت: «خدای قادر مطلق در ناحیه لوز كنعان به من ظاهر شد و مرا بركت داد. او به من فرمود: «به تو فرزندان زیادی خواهم بخشید و از نسل تو قومهای بسیاری بهوجود خواهم آورد و این سرزمین را به نسـل تو خواهم داد تا مِلك دایمی آنان باشد.» اكنون دو پسرت منسی و افرایم كه قبل از آمدن من، در مصر به دنیا آمدهاند، مانند فرزندانم رئوبین و شمعون وارثان من خواهند بود. ولی فرزندانی كه بعد از این برایت به دنیا بیایند متعلق به خودت بوده از سهم افرایم و منسی ارث خواهند برد. من این كار را بهخاطر مادرت راحیل میكنم. پس از بیرون آمدنم از بینالنهرین او بین راه در نزدیكی افرات مُرد و من هم او را كنار راه افرات دفن كردم.» (افرات همان بیتلحم است.)
وقتی یعقوب پسران یوسف را دید از او پرسید: «آیا اینها پسران تو هستند؟» یوسف گفت: «بلی، اینها پسران من هستند كه خدا آنها را در مصر به من بخشیده است.» یعقوب گفت: «آنها را نزد من بیاور تا بركتشان بدهم.»
یعقوب بر اثر پیری چشمانش ضعیف و تار گشته، نمیتوانست خوب ببیند. پس یوسف پسرانش را پیش او آورد. او آنها را بوسید و در آغوش كشید.
یعقوب به یوسف گفت: «هرگز فكر نمیكردم دوباره تو را ببینم و حال آنكه خدا این توفیق را عنایت فرمود كه فرزندانت را نیز ببینم.»
یوسف پسرانش را از روی زانوان یعقوب برداشت و در مقابل پدرش سر تعظیم فرود آورد. سپس افرایم را در طرف چپ و منسی را در طرف راست یعقوب قرار داد. اما یعقوب دستهای خود را عمداً طوری دراز كرد و بر سر پسرها گذاشت كه دست راست او بر سر افرایم، پسر كوچكتر، و دست چپ او بر سر منسی، پسر بزرگتر قرار گرفت.
آنگاه یوسف را چنین بركت داد: «خدایی كه پدرانم ابراهیم و اسحاق در حضورش زندگی میكردند، این دو پسرت را بركت دهد. خدایی كه مرا در تمام عمرم شبانی كرده، آن فرشتهای كه مرا از هر بدی محفوظ داشته، آنها را بركت دهد. باشد كه این دو پسر نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق را زنده نگاهدارند و از آنها ملت عظیمی بهوجود آید.»
اما یوسف چون دست راست پدرش را روی سر افرایم دید ناراحت شد، پس دست راست او را گرفت تا آن را روی سر منسی بگذارد. یوسف گفت: «پدر، تو دستهایت را به اشتباه روی سر پسرها گذاشتهای! پسر بزرگتر من این یكی است. دست راست خود را روی سر او بگذار.»
اما پدرش نپذیرفت و گفت: «پسرم، من میدانم چه میكنم. از منسی هم یك ملت بزرگ بهوجود خواهد آمد، ولی برادر كوچكتر او افرایم، بزرگتر خواهد بود و از نسل او ملل بسیاری بهوجود خواهند آمد.»
آنگاه یعقوب پسران یوسف را در آن روز بركت داده، گفت: «باشد كه قوم اسرائیل با این كلمات یكدیگر را بركت داده، بگویند: خدا تو را مثل افرایم و منسی كامیاب و سعادتمند گرداند.» به این طریق یعقوب افرایم را بر منسی برتری بخشید.
سپس یعقوب به یوسف گفت: «من بزودی میمیرم، اما خدا با شما خواهد بود و شما را بار دیگر به سرزمین اجدادتان باز خواهد گردانید. من زمینی را كه به كمان و شمشیر خود از اموریها گرفتم، به تو كه بر برادرانت برتری داری، میبخشم.»[]
آنگاه یعقوب همه پسرانش را نزد خود فرا خواند و به آنان گفت: «دور من جمع شوید تا به شما بگویم كه در آینده بر شما چه خواهد گذشت. ای پسران یعقوب به سخنان پدر خود اسرائیل گوش دهید. ...[]
«یوسف درخت پرثمریست در كنار چشمه آب كه شاخههایش به اطراف سایه افكنده است. دشمنان بر او هجوم آوردند و با تیرهای خود به او صدمه زدند. ولی خدای قادر یعقوب یعنی شبان وپناهگاه اسرائیل بازو و كمان آنها را شكسته است. باشد كه خدای قادر مطلق، خدای پدرت، تو را یاری كند و از بركات آسمانی و زمینی بهرهمند گرداند و فرزندان تو را زیاد سازد. بركت پدر تو عظیمتر از وفور محصولات كوههای قدیمی است. تمام این بركات بر یوسف كه از میان برادرانش برگزیده شد، قرار گیرد. ...[]
سپس یعقوب چنین وصیت كرد: «من بزودی میمیرم و به اجداد خود میپیوندم. شما جسد مرا به كنعان برده، در كنار پدرانم در غار مكفیله كه مقابل ممری است دفن كنید. ابراهیم آن را با مزرعهاش از عفرون حیتّی خریداری نمود تا مقبره خانوادگیاش باشد. در آنجا ابراهیم و همسرش ساره، اسحاق و همسر وی ربكا دفن شدهاند. لیه را هم درآنجا به خاك سپردم. پدربزرگم ابراهیم آن غار و مزرعهاش را برای همین منظور از حیتّیها خرید.»
پس از آن كه یعقوب این وصیت را با پسرانش به پایان رساند، بر بستر خود دراز كشیده، جان سپرد و به اجداد خود پیوست.[]
آنگاه یوسف خود را روی جسد پدرش انداخته، گریست و او را بوسید. سپس دستور داد تا جسد وی را مومیایی كنند. كار مومیایی كردن مرده چهل روز طول میكشید. پس از مومیایی كردن جسد یعقوب، مردمِ مصر مدت هفتاد روز برای او عزاداری كردند.
بعد از اتمام ایام عزاداری، یوسف نزد درباریان فرعون رفته، از آنان خواست كه از طرف وی به فرعون بگویند: «پدرم مرا قسم داده است كه پس از مرگش جسد وی را به كنعان برده، در قبری كه برای خود آماده كرده است دفن كنم. درخواست میكنم
به من اجازه دهید بروم و پدرم را دفن كنم. پس از دفن پدرم فوراً مراجعت خواهم كرد.»
فرعون موافقت كرد و به یوسف گفت: «برو و همانطوری كه قول دادهای پدرت را دفن كن.»
پس یوسف روانه شد تا پدر خود را دفن كند. تمام مشاوران فرعون و بزرگان مصر و همچنین اهل خانه پدرش و خانواده خودش و برادرانش، همراه وی رفتند. اما بچهها و گلهها و رمهها در جوشن ماندند. عرابهها و سواران نیز آنها را همراهی میكردند. به این ترتیب گروه عظیمـی راهی كنعان شد.
وقتی كه به خرمنگاه اطاد در آنطرف رود اردن رسیدند، با صدای بلند گریستند و به نوحهگری پرداختند و یوسف برای پدرش هفت روز ماتـم گرفت. كنعانیهای ساكن اطاد چون این سوگواری را دیدند آن محل را آبل مصرائیم (یعنی «ماتم مصریها») نامیدند و گفتند: «اینجا مكانی است كه مصریها ماتمی عظیم گرفتند.»
پس همانطور كه یعقوب وصیت كرده بود، پسرانش او را به كنعان بـرده، در غار مكفیله كه ابراهیم آن را با مزرعهاش از عفرون حیتّی برای خود خریده بود و در نزدیكی مِلك ممری قرار داشت، دفن كردند. یوسف پس از دفن پدرش، با برادران و همه كسانی كه همراه او رفته بودند به مصر مراجعت كرد.[]
وقتی برادران یوسف دیدند كه پدرشان مرده است، به یكدیگر گفتند: «حالا یوسف انتقام همه بدیهایی را كه به او روا داشتیم از ما خواهد گرفت.» و پس این پیغام را برای او فرستادند: «پدرت قبلاز این كه بمیرد به ما امر فرمود به تو بگوییم كه از سر تقصیر ما بگذری و انتقام آن عمل بدی را كه نسبت به تو آنجام دادیم از ما نگیری. حال ما بندگان خدای پدرت التماس میكنیم كه ما را ببخشی.» وقتی كه یوسف این پیغام را شنید گریست.
آنگاه برادرانش آمده، به پای او افتادند و گفتند: «ما غلامان تو هستیم.» اما یوسف به آنان گفت: «از من نترسید. مگر من خدا هستم؟ هر چند شما به من بدی كردید، اما خدا عمل بد شما را برای من به نیكی مبدل نمود و چنان كه میبینید مرا به این مقام رسانیده است تا افراد بیشماری را از مرگِ ناشی از گرسنگی نجات دهم. پس نترسید. من از شما و خانوادههای شما مواظبت خواهم كرد.» او با آنها به مهربانی سخن گفت و خیال آنها آسوده شد.[]
یوسف و برادرانش و خانوادههای آنها مثل سابق به زندگی خود در مصر ادامه دادند. یوسف صد و ده سال زندگی كرد و توانست فرزندان و نوههای پسرانش افرایم و فرزندان ماخیر، پسر منسی را ببیند.
یوسف به برادران خود گفت: «من بهزودی میمیرم، ولی بدون شك خدا شما را از مصر به كنعان، سرزمینی كه وعده آن را به نسل ابراهیم و اسحاق و یعقوب داده است، خواهد برد.» سپس یوسف برادرانش را قسم داده، گفت: «هنگامی كه خدا شما را به كنعان میبرد، استخوانهای مرا نیز با خود ببرید.»
یوسف در سن صد و ده سالگی در مصر درگذشت و جسد او را مومیایی كرده در تابوتی قرار دادند.[]
[↑] در قرآن
نام یوسف ٢۵ بار در قرآن آمده و سورهای نیز بهنام او نامیده شده است. این سوره داستان زندگی یوسف را بهعنوان «احسن القصص» (بهترین قصهها) از آغاز تا پایان بیان كرده است.
قرآن در ٣ آیهی آغازین سوره یوسف، پیش از شروع داستان یوسف، میگوید: «اينها آيات كتاب روشنگر است. ما آن را بهصورت قرآنی عربی نازل كردیم؛ باشد که انديشه کنيد. ما بهترین داستانها را با فرو فرستادن وحی در اين قرآن بر تو میخوانیم؛ و بیگمان پيش از آن، تو از بیخبران بودى.»[] در آیۀ ٧ آمده: «بهراستی در داستان یوسف و برادرانش برای پرسندگان عبرتهاست.»[] در آیات پایانی این سوره میگوید: «این از اخبار غیب است که بر تو وحی میکنیم، و تو [ای پیامبر] آنگاه که کارشان را هماهنگ و عزمشان را جزم کردند و نیرنگ پیشه کردند، نزد آنان نبودی و بیشترین مردم، ولو تو سخت بکوشی و بخواهی، مؤمن نمیشوند و تو از ایشان برای آن [رسالت] مزدی نمیطلبی، آن نیست مگر پندآموزی برای جهانیان.»[]
در ادامه میافزاید: «و ما پیش از تو جز مردانی از اهل [همین] شهرها [بهرسالت] نفرستادهایم که به آنان وحی میکردیم؛ ... تا آنجا چون پیامبران نومید شدند و [پیروان] پنداشتند که بهدروغ وعده داده شدهاند، آنگاه بود که نصرت ما به آنان در رسید و هر کس که خواسته بودیم نجات یافت ... بهراستی که در بیان داستان ایشان مایۀ عبرتی برای خردمندان هست. [و این قرآن] سخنی بر ساخته نیست، بلکه همخوان با کتابی است که پیشاپیش آن است و روشنگر همه چیز و رهنمود و رحمتی برای اهل ایمان است.»[]
با این وجود، بهرغم شباهتهای نمایان میان درونمایههای تورات و قرآن، اختلافات آشکار نیز وجود دارد که آیۀ ۱۱۱ این سوره را به چالش میکشاند. بههر حال، سورۀ ۱٢ قرآن که سورۀ یوسف نامیده شده است، سورۀ مکی و دارای ۱۱۱ آیه است که در این شمار، از آیۀ ۴ تا آیۀ ۱٠۱ به داستان یوسف اختصاص دارد.
«چنين بود كه يوسف به پدرش گفت پدر جان من در خواب يازده ستاره ديدم، و خورشيد و ماه را، ديدم كه به من سجده مىكنند. [يعقوب] گفت فرزندم خوابت را براى برادرانت بازگو مكن كه در حقت بدسگالی مىكنند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است.
و بدينسان پروردگارت تو را برمىگزيند و به تو تعبير خواب مىآموزد و نعمتش را بر تو و بر آل يعقوب به كمال مىرساند، همچنانكه در گذشته بر پدرانت ابراهيم و اسحاق به كمال رسانده بود، بیگمان پروردگارت داناى فرزانه است.»[]
چنين بود كه گفتند يوسف و برادرش [برادر ابوينی او] از ما نزد پدرمان محبوبترند و ما براى خود جوانان برومندى هستيم، بیگمان پدرمان در گمراهى آشكار است. [يكى گفت] يا يوسف را بكشيد، يا در سرزمينی [گم و گور] بيندازيد، تا توجه پدرتان فقط بهشما پرداخته شود، و پس از آن مردمى درستكار شويد.
گويندهاى از ميان آنان گفت يوسف را نكشيد، بلكه اگر مىخواهيد كارى بكنيد او را در نهانگاه چاهى بيندازيد كه برخى از كاروانيان او را برگيرد.
گفتند پدرجان، چرا در كار يوسف ما را امين نمىدارى؟ حال آنكه ما خيرخواه او هستيم. او را فردا همراه ما بفرست تا بگردد و بازى كند و ما مراقب او هستيم.
[يعقوب] گفت اينكه شما ببريدش مرا اندوهگين مىكند و مىترسم كه شما از او غافل شويد و گرگ او را بخورد. گفتند در حالی كه ما جوانانى برومند هستيم، اگر گرگ او را بخورد، [ضايع و] زيانكاريم.
چون او را [همراه] بردند و همداستان شدند كه او را در نهانگاه چاه بگذارند، به او وحى [الهام] كرديم كه [سرانجام] ايشان را در حالی كه هيچآگاه نيستند، از [چونوچند] اين كارشان آگاه خواهى ساخت.
و شبانگاه گريهكنان نزد پدرشان آمدند [و] گفتند پدرجان، ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزديك بار و بنه خودمان گذاشته بوديم، كه گرگ او را خورد، و ما اگر هم راستگو باشيم، تو سخن ما را باور نخواهى كرد. و بر پيراهنش خونی دروغين آوردند [يعقوب] گفت ولی نفس امارهتان بهدست شما كار داد پس [چاره من] صبرى نيكوست، و خداوند در آنچه مىگوييد مددكار [من] است.
و كاروانى [پيش] آمد، و آبآورشان را فرستادند، و او دلوش را [در چاه] انداخت، [چون يوسف را بالا كشيد] گفت مژده باد، چه جوانی! و او را پنهانی براى خود برداشتند كه دستمايه كنند، و خداوند به آنچه مىكردند، آگاه بود. او را به ثمن بخس فروختند، به چند درهم اندكشمار، و به [كار و بار] او بیعلاقه بودند.
و كسى كه اهل مصر بود و او را خريده بود، به همسرش گفت قدر او را بدان، چه بسا به ما سود رساند، يا به فرزندى بگيريمش، و بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن بخشيديم، تا سرانجام به او تعبير خواب بياموزيم، و خداوند سررشته كار خويش را در دست دارد، ولی بيشتر مردم نمىدانند.
و چون بهعنفوان جوانی رسيد، به او حكمت [نبوت] و علم بخشيديم، و بدينسان نيكوكاران را جزا مىدهيم.
و زنی كه او [يوسف] در خانهاش بود، از او كام خواست، و [يك روز، همه] درها را بست و [به يوسف] گفت بيا پيش من [يوسف] گفت پناه بر خدا، او [شوهرت] سرور من است و به من منزلتی نيكو داده است، آرى ستمكاران رستگار نمىشوند.
و آن زن آهنگ او [يوسف] كرد و او نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ آن زن مىكرد، اينگونه [كرديم] تا نابكارى و ناشايستی را از او بگردانيم، چرا كه از بندگان اخلاص يافته ماست.
و [سپس] هر دو بهسوى در شتافتند و آن زن پيراهن او را از پشت دريد، و [ناگهان] شوهر او را نزديك در يافتند [زليخا، مكارانه] گفت جزاى كسى كه به زن تو نظر بد داشته باشد چيست غير از اينكه زندانی شود، يا عذابی دردناك [بچشد]؟
[يوسف] گفت او بود كه از من كام خواست، و شاهدى از كسان زن شهادت داد كه اگر پيراهن او از جلو دريده شده، زن راست مىگويد و مرد دروغگوست و اگر پيراهنش از پشت دريده شده، زن دروغ مىگويد و مرد راستگوست.
و چون ديد كه پيراهنش از پشت دريده شده [حقيقت را دريافت و] گفت اين از مكر شما [زنان] است كه مكرتان شگرف است. اما يوسف تو از اين ماجرا درگذر، و [اما] تو اى زن براى گناهت استغفار كن، چرا كه از خطاكاران بودهاى
و زنانی در شهر [بودند كه] گفتند همسر عزيز [مصر] از غلامش كام خواسته است و پاك، دل در گرو محبت او داده است، ما او را در گمراهى آشكار مىبينيم.
و چون بدگويی ايشان را شنيد [كسى را براى دعوت] بهسوى ايشان فرستاد و براى آنان مجلسى آماده ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و [به يوسف] گفت بر آنان ظاهر شو، آنگاه كه ديدندش بس بزرگش يافتند و [از بیحواسى] دستانشان را [بهجاى ترنج] بريدند و گفتند پناه بر خدا، اين آدميزاده نيست، اين جز فرشتهاى گرامى نيست.
[زليخا] گفت اين همان كسى است كه شما بهخاطر او مرا سرزنش مىكرديد، و من از او كام خواسته بودم، ولی او خويشتندارى ورزيد، و اگر آنچه به او دستور مىدهم نكند، به زندان خواهد افتاد و خوار و زبون خواهد شد
[يوسف] گفت پروردگارا زندان براى من خوشتر است از آنچه مرا به آن مىخوانند، و اگر مكر آنان را از من باز ندارى، به آنان مىگرايم و از نادانان مىگردم. آنگاه پروردگارش [درخواست] او را اجابت كرد و مكر آنان را از او باز داشت، چرا كه او شنواى داناست.
سپس، بعد از آنكه نشانهها را ديدند، بهتر آن ديدند كه او را تا مدت زمانى زندانی كنند و همراه او دو جوان وارد زندان شدند، يكى از آن دو [به يوسف] گفت من بهخواب ديدهام كه [انگور براى] شراب مىفشارم و ديگرى گفت من بهخواب ديدهام كه بالاى سرم نان مىبرم كه پرندگان از آن مىخورند، ما را از تعبير آن آگاه كن، كه تو را از نيكوكاران مىيابيم.
[يوسف] گفت خوراكى برايتان نمىآيد كه بخوريدش مگر آنكه پيش از آمدن آن، شما را از تعبير آن [خواب] آگاه مىكنم، اين از چيزهايی است كه پروردگارم به من آموخته است، كه من آيين مردمى را كه به خداوند ايمان ندارند، و هم ايشان آخرت را منكرند، رها كردهام.
و از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردهام سزاوار نيست كه ما هيچگونه شريكى براى خدا قایل شويم، اين از فضل الهى در حق ما و در حق مردم است، ولی بيشترينه مردم سپاس نمىگزارند.
[سپس گفت] اى دو هم زندان من آيا خدايان گوناگون بهتر است يا خداوند يگانه قهار؟
شما بهجاى او [خدا]، جز نامهايی كه خودتان و پدرانتان گذاردهايد، نمیپرستيد كه خداوند بر آن هيچگونه برهانی نفرستاده است، حكم نيست مگر خداوند را، [كه] فرمان داده است كه جز او را مپرستيد، اين دين استوار است، ولی بيشترينه مردم نمىدانند
اى دو هم زندان من، اما يكى از شما دو تن به سرور خويش [دوباره] شراب مىنوشاند، و اما ديگرى بر دار مىشود و پرندگان از سر او مىخورند، چيزى كه در باب آن از من نظر خواستيد، سرانجام يافته است.
و بهيكى از آن دو كه گمان مىكرد رهايی يافتنی است، گفت مرا نزد سرورت ياد كن، آنگاه شيطان ياد سرورش را از خاطر او برد، لذا [يوسف] چند سال در زندان ماند.
و پادشاه [مصر] گفت من در خواب هفت گاو ماده فربه ديدهام كه هفت [گاو] لاغر آنها را مىخورند، و نيز هفت خوشه سرسبز و هفت ديگر كه خشك بودهاند [بهخواب ديدهام] اى بزرگان اگر خواب تعبير مىكنيد، درباره خواب من نظر دهيد.
گفتند [اينها] خوابهاى پريشان است و ما داناى تعبير خوابها[ى پريشان] نيستيم.
و آن كسى از آن دو تن كه رهايی يافته بود، و پس از مدتى [درخواست يوسف را] بهياد آورده بود، گفت من شما را از تعبير آن آگاه مىسازم، پس مرا [بهزندان يوسف] بفرستيد.
اى يوسف، اى صديق، درباره [خواب] هفت گاو ماده فربه كه هفت [گاو] لاغر آنها را مىخورند و هفت خوشه سرسبز و هفت ديگر كه خشك بودهاند، بهما نظر بده، تا بهسوى مردم[ى كه منتظرند] برگردم، باشد كه باخبر شوند.
[يوسف] گفت هفت سال پياپى مثل هميشه كشت و زرع كنيد، و آنچه درو مىكنيد، با خوشهاش كنار بگذاريد، مگر اندكى كه از آن مىخوريد.
سپس بعد از هفت سال سختى [و قحطى] پيش مىآيد كه [مردم] آنچه برايشان از پيش نهادهايد، مىخورند، مگر اندكى كه آن را ذخيره مىكنيد.
سپس بعد از اين سالی پيش مىآيد كه [با باران] داد مردم داده خواهد شد و مردم [از قحط و غلا] نجات مىيابند.
پادشاه گفت او [يوسف] را نزد من آوريد، آنگاه كه فرستاده نزد او آمد [يوسف] گفت به نزد سرورت بازگرد و از او بپرس كه كار و بار آن زنان كه دستانشان را بريدند، چه بود؟ كه پروردگار من از مكر آنان آگاه است.
[پادشاه به زنان] گفت كار و بار شما چه بود كه از يوسف كام خواستيد؟ گفتند پناه بر خدا ما هيچ بد و بيراهى از او سراغ نداريم، [آنگاه زليخا] همسر عزيز گفت اينك حق آشكار شد، من [بودم كه] از او كام خواستم و او از راستگويان است.
[يوسف] گفت چنين بود تا او [عزيز] بداند كه من در نهان به او خيانت نكردهام، و اينكه خداوند نيرنگ خيانتكاران را بهجايی نمىرساند.
و من خود را مبرا نمىشمارم، چرا كه نفس [آدمى] بدفرماست، مگر آنكه پروردگارم رحمت آورد، كه پروردگار من آمرزگار مهربان است
و پادشاه گفت او [يوسف] را بهنزد من آوريد كه نديم ويژه خود گردانمش، و چون با او گفت و گو كرد [به او] گفت تو امروز نزد ما صاحب جاه و امين هستی. [يوسف] گفت مرا بر خزاين اين سرزمين بگمار، كه من نگهبانی كاردانم.
و بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن بخشيديم كه در آن هر جا كه خواهد قرار گيرد، هر كه را خواهيم رحمت خويش بر او ارزانی داريم، و پاداش نيكوكاران را فرونگذاريم.
و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند آنگاه او ايشان را شناخت ولی ايشان او را نشناختند. و چون زاد و برگ ايشان را آماده ساختند [يوسف] گفت [آن] برادر پدرىتان را هم نزد من بياوريد، مگر نمىبينيد كه من پيمانه را تمام مىدهم و بهترين ميزبانان هستم و اگر او را به نزد من نياوريد، نزد من پيمانهاى نداريد و نزديك من نياييد.
گفتند او را [به هر تدبير و ترفند] از پدرش خواهيم گرفت و ما چنين كارى خواهيم كرد.
[يوسف] به غلامانش گفت سرمايهشان را در خرجينهايشان بگذاريد تا چون به نزد خانوادهشان بازگشتند آن را باز شناسند، باشد كه بازگردند.
و چون بهنزد پدرشان بازگشتند گفتند پدرجان از ما پيمانه را دريغ داشتهاند، پس برادرمان [بنيامين] را همراه ما بفرست تا بار و پيمانه گيريم و ما مراقب او هستيم.
[يعقوب] گفت شما را در حق او امين ندارم، مگر همانطور كه پيشترها در حق برادرش امين داشته بودم، اما خداوند بهترين نگهبان است، و همو مهربانترين مهربانان است.
و چون بار و بنهشان را باز كردند چنين يافتند كه سرمايهشان به ايشان بازگردانده شده است، گفتند پدرجان ديگر چه مىخواهيم؟ اين سرمايه ماست كه به ما باز گردانده شده است [بگذاريد بار ديگر برويم] و براى خانواده خود آذوقه بياوريم و مراقب برادرمان هم هستيم و يك بار شتر هم اضافه خواهيم گرفت، چه [تاكنون] به ما بار و پيمانه اندكى دادهاند.
گفت هرگز او را همراه شما نمىفرستم مگر آنكه عهدى بهنام خدا به من بدهيد كه او را به نزد من باز آوريد، مگر آنكه از هر سو گرفتار آييد، و چون عهدشان را دادند، [يعقوب] گفت خداوند بر آنچه مىگوييم [و قول و قرار ما] [ناظر و] كارساز است.
و گفت فرزندان من، از يك دروازه وارد نشويد و از دروازههاى گوناگون وارد شويد، و البته شما را از قضاى [ناگوار] الهى باز نتوانم داشت، حكم جز از آن خداوند نيست، بر او توكل كردم و اهل توكل بايد بر او توكل كنند.
و چون بههمان گونه كه پدرشان به ايشان دستور داده بود، وارد شدند، [اين شيوه ورود] ايشان را از قضاى الهى باز نداشت، ولی [هر چه بود] نياز روحى يعقوب بود كه بدينسان برآورده كرد، و او با آنچه به او آموخته بوديم، دانشور بود، ولى بيشترينه مردم نمىدانند
و چون بر يوسف وارد شدند، برادر [ابوينی]اش را در كنار گرفت [و در خلوت به او] گفت من [همان] برادرت هستم، از آنچه كردهاند غمگين مباش.
و چون ساز و برگ آنان را آماده ساختند [به فرمان يوسف] جام [پادشاه] را در خرجين برادرش [بنيامين] گذاشت سپس منادى ندا در داد كه اى كاروانيان شما دزديد.
گفتند - و رو به ايشان آوردند كه مگر چه گم كردهايد؟ گفتند جام پادشاه را گم كردهايم، و هركس آن را بياورد، بار شترى [آذوقه جايزه] دارد و من اين [وعده] را ضامنم
گفتند به خدا خودتان مىدانيد كه ما نيامدهايم كه در اين سرزمين فتنه و فساد كنيم و ما دزد نيستيم. گفتند جزاى آن [سرقت] اگر شما دروغگو باشيد، چه باشد؟
[اينان در پاسخ] گفتند هركس كه [جام] در خرجين او پيدا شود، خودش [برده شود و اسارتش] جزاى آن باشد، كه ما به اين شيوه ستمكاران [سارق] را كيفر مىدهيم.
[پذيرفتند] و آغاز به جستجوى باردانهاى ايشان پيش از باردان برادر [ابوينی]اش كرد، [سرانجام] آن را از باردان برادرش بيرون آورد، بدينسان به يوسف تدبير و ترفند آموختيم [زيرا] نمىتوانست برادرش را طبق رسم و آيين پادشاه، بازداشت كند، مگر آنكه خداوند بخواهد، كه درجات هر كس را كه بخواهيم بلند مىگردانيم و برتر از هر دانندهاى داناترى هست.
گفتند اگر [بنيامين] دزدى كرده است [عجب نيست، چرا كه] پيشترها برادر [ابوينی]اش هم دزدى كرده بود، اما يوسف اين [شماتت را فرو خورد و] در دل نگه داشت و به روى آنان نياورد، [اما در دل] گفت خودتان بدمنصبتريد، و خداوند به آنچه مىگوييد داناتر است.
گفتند اى عزيز او پدرى پير فرتوت دارد، يكى از ما را بهجاى او نگهدار، كه ما تو را از نيكوكاران مىبينيم.
[يوسف] گفت پناه بر خدا كه جز كسى را كه كالايمان [جام] را در نزد او يافتهايم، بازداشت كنيم، كه در اين صورت ستمكار خواهيم بود.
آنگاه چون از او نوميد شدند، نجوا كنان بين خود خلوت [و مشورت] كردند، بزرگترشان گفت مگر نمىدانيد كه پدرتان از شما با نام خدا عهدى گرفته است، و پيشترها هم چه تقصيرها در حق يوسف كردهايد، من از اين سرزمين قدم بيرون نمىگذارم، مگر آنكه پدرم اجازه دهد، يا خداوند در حق من حكمى فرمايد و او بهترين داوران است.
بهسوى پدرتان باز گرديد و بگوييد پدرجان، پسرت [بنيامين] دزدى كرد و ما جز به چيزى كه مىدانستيم شهادت نداديم، و ما در برابر [رويدادهاى] نهانی نگهبان نبوديم.
از مردم شهرى كه ما در آن بوديم [مصر] و از اهل كاروانى كه ما با آن روى به اينجا آورديم، بپرس، و ما راستگوييم.
[يعقوب] گفت باز نفس امارهتان بهدست شما كار داد، پس [چاره من] صبرى نيكوست، چه بسا خداوند همه آنان را براى من باز آورد، كه او داناى فرزانه است.
و از آنان روى برگرداند و [با اشك و اندوه] گفت بر [فراق] يوسف اسف مىخورم، و چشمانش از [اشك و] اندوه سپيد [و نابينا] شد و اندوه خود را فرو خورد.
گفتند به خدا پيوسته يوسف را ياد مىكنی تا زار و نزار يا نابود شوى.
گفت درد و اندوهم را فقط با خداوند در ميان مىگذارم، و از [عنايت] خداوند چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد. اى فرزندان برويد و در پى يوسف و برادرش بگرديد، و از رحمت الهى نوميد مباشيد، چرا كه جز خدانشناسان كسى از رحمت الهى نوميد نمىگردد.
و چون بر او [يوسف] وارد شدند، گفتند اى عزيز، به ما و خانواده ما رنج [بسيار] رسيده است و سرمايهاى اندك آوردهايم، پس به ما پيمانه تمام و كمال بده و بر ما [افزونتر هم] ببخش كه خداوند بخشندگان را دوست دارد.
[يوسف] گفت آيا دانستيد كه در حق يوسف و برادرش، وقتی كه جاهل [و جوان] بوديد، چه كرديد؟
گفتند آيا تو خود يوسفى؟ گفت آرى من يوسفم و اين برادر [ابوينی] من است، خداوند بر من منت نهاد [و نعمت داد]، چرا كه هركس پروا و شكيبايی پيشه كند، خداوند پاداش نيكوكاران را فرو نمىگذارد.
گفتند به خدا، خداوند تو را بر ما برترى داد، و ما خطاكار بوديم.
[يوسف] گفت امروز سرزنشى بر شما روا نيست، خداوند شما را مىآمرزد و او مهربانترين مهربانان است.
[حال] اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر روى پدرم بيفكنيد تا [بهخواست خدا] بينا شود، و همه خانوادههايتان را بهنزد من بياوريد.
و چون كاروان رهسپار شد، پدرشان گفت اگر مرا به خرفتی متهم نداريد، من بوى يوسف را مىشنوم. گفتند به خدا تو در همان خبط و خطاى ديرينت هستی.
و چون [پيك] مژدهآور آمد، آن [پيراهن] را بر روى او [يعقوب] انداخت و بينا گشت گفت آيا به شما نگفته بودم كه من از [عنايت] خداوند چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد.
گفتند پدرجان براى گناهان ما آمرزش بخواه كه ما گناهكار بودهايم.
گفت بهزودى براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، كه او آمرزگار مهربان است.
و چون [همگان] بر يوسف وارد شدند، پدر و مادرش را در كنار گرفت و گفت بهخواست خداوند با امن و امان وارد مصر شويد [و همين جا بمانيد].
و پدر و مادرش را بر تخت برنشاند، و در پيشگاه او بهسجده درافتادند، و گفت پدر جان اين تعبير خواب پيشين من است كه پروردگارم آن را راست و درست گرداند، و با بيرون در آوردن من از زندان در حق من نيكى كرد و شما را پس از آنكه شيطان ميانه من و برادرانم را بر هم زد، از بيابان [كنعان به اينجا] باز آورد، حقا كه پروردگار من در آنچه بخواهد باريكبين است و همو داناى فرزانه است.
پروردگارا به من بهرهاى از فرمانروايی بخشيدى و به من بهرهاى از تعبير خواب آموختی، اى پديد آورنده آسمانها و زمين، تو در دنيا و آخرت سرور منی، مرا مسلمان بميران و به نيكان باز رسان[].
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پيوستها
پيوست ۱:
پيوست ٢:
پيوست ۳:
پيوست ۴:
پيوست ۵:
پيوست ۶:
[↑] پینوشتها
[۱]-
[٢]- کتاب پیدایش، باب ٣٧: آیۀ ٣
[٣]- همانجا
[۴]- هنری هَلی، راهنمای کتاب مقدس، ص ٨٠
[۵]-
[٦]-
[٧]-
[٨]-
[۹]- کتاب پیدایش ٣۵: ٢٢؛ ٣٧: ٣ و ۴؛ اولتواريخ ۵: ۱ و ٢
[۱٠]- کتاب پیدایش ٢۹: ٣۱-٣۵
[۱۱]- همانجا ٣۴: ٢۵-٣٠؛ ۴۹: ۵-٧
[۱٢]- همانجا ٣٧: ۵-۱٠
[۱٣]- همانجا ٣٧: ٢٦ و ٢٧
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱٦]-
[۱٧]-
[۱٨]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢٢]-
[٢٣]- رجوع شود به: کتیبۀ داستان دو برادر (Tale of Two Brothers)
[٢۴]-
[٢۵]- Encyclopedia Britannica, Jospeh (biblical figure).[٢٦]-
[٢٧]-
[٢٨]-
[٢۹]-
[٣٠]-
[٣۱]-
[٣٢]-
[٣٣]-
[٣۴]-
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□
□
□
□
[↑] پيوند به بیرون
□ [1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20]