جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

غلام‌محمد میمنه‌گی

غلام‌محمد میمنه‌گی

رسام (نقاش) سرشناس افغانستان

نـوشــته: پروفیسور رسول رهین
(استاد دانشگاه کابل)


پروفیسور به فن و رسم و تصویر
چو مانی در زمان خویش استاد
گهی تصــویر او از عطـــر مملو
نهالی نقش کلکش میوه ایجاد

این نگارنده خیلی خوردسال بودم که می‌شنیدم پروفیسور غلام‌محمد میمنه‌گی مناظر را ترسیم می‌کند که و حوش و سباع و حشرات در داخل منظره در حال حرکت دیده می‌شوند. وقتی هم شنیده بودم که پروفیسور دختری را در یک باغ می‌بیند و آن دختر از حیای بسیار در یک چشم‌زدن خود را ناپدید می‌سازد. چون نگاه اول پروفیسور بدختر می‌افتد، حرکات و چهره زیبای دختر به مغز او تأثیر می‌کند و وقتی‌ که به خانه می‌آید، چهره دختر را در حال پریشانی و ترس و وحشت چنان ترسیم می‌نماید که گویی دختر خودش در صحنه وجود دارد و در حال گریز می‌باشد و تعجب دیگر این که دامن دختر به خاری بند می‌ماند ولی دختر به هر حالت در حال گریز است.

داستان "دختر خار" در تمام کابل اندر میان خواص و عوام شهرت یافته بود و هرکس این تابلو را به شکلی از اشکال ترسیم‌های خیالی می‌کرد. محترم نجیب‌اللهً سرخابی به نقل قول از جناب آقای الحاج عبدالقدوس بارک‌زی می‌آورد که جناب بارک‌زی تابلو را دیده است و گفته است: تابلو رنگ روغنی کار شده، که رسم یک خانم زیبا و قشنگ با لباس بهاری حریر نازک کمرنگ گلابی در داخل یک باغچه و گل بین شب و سحر که عین عبور از باغچه نوک دامنش به یک خار بته بند می‌شود. و این خانم با چنان نگاه و تبسم دلپذیر به خار می‌نگرد که گویا دامن پیراهن را رها کن که واقعاً از دیدن آن رسم هر بیننده به حیرت می‌افتد و بر کلکان آفریننده آن تابلــــو و قدرت و توان نگارگرش تحسین می‌فرستد و این بیت را که در زیر تابلو بخط درشت خطاطی شده است می‌خواند:

    شبی رفتم به گل چیدن گرفت از دامــنم خاری
    فغان از بلبلان برخاست مگذارید دزد ماســــت

    [و يا:]

    فغان بلبلان برخاست که این دزد است مگذارید

آقای بارکزی اظهار داشت که این تابلو در حادثهً ثور توسط کسی از ارگ بیرون کشیده شده و فعلاً به دست عمر جان یکی از خویشاوندان ماست که در کلیفورنیای امریکا حیات بسر می‌برد.

امیدواریم این تابلوی افسانوی بدست عمر جان و هر کسی دیگری که باشد، آنرا به افغانستان و موزه کابل مسترد نمایند.

داستانی دیگری را بیاد دارم که می‌گفتند در یک هوتل اروپا مدتی را پروفیسور سپری کرد و روزی در رستورانت هوتل بالای قاب چند دانه سکه پولی مروج آن وقت را به عوض پول اصلی نقاشی کرد و گارسون می‌خواست آنها را بردارد، دید که نقش هستند و نه حقیقت، چون موضوع به آمر هوتل می‌رسد، آمر هتل از نزدیک با پروفیسور آشنا می‌گردد و مدتی را بخاطر بودنش در آن هوتل تقاضا می‌نماید و مهمان هوتل می‌شود.

اما گمان می‌رود نقاشی‌های پروفیسور بالای بشقاب رستورانت حقیقت داشته و شاید دهها داستان دیگر او در وقت و زمانش در میان مردم پخش شده باشد، لیکن همه آن عاری از حقیقت نخواهد بود و بدون تردید نقاشی‌های دوران پختگی او بحدی بلند است که قضاوت را نشاید. تابلوهای او به حدی عالی ترسیم شده‌اند که منظره را متحرک نشان می‌دهد و اصلاً تابلوها متحرک نمی‌باشند.

ولی اصول رنگ‌آمیزی او طوری بوده که پروفیسور می‌دانسته که کدام رنگ را در کنار کدام رنگ بگذارد و حقیقت اینست که در علم رنگ‌شناسی رنگ‌های وجود دارند که اگر در کنار رنگ‌های دیگر گذاشته شوند متحرک به چشم می‌خورند.

پروفیسور که واقعاً نبوغ داشت بی‌تردید شاید کارهای را انجام داده باشد که مردم‌مان به حیرت رفته باشند و فرخی درین باره چنین زیبا گفته است که در شأن پروفیسور صدق می‌کند:

    ای امیر هنر و ای مـلک روز افــــــــروز
    ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار

یعنی پروفیسور هر چه را که رسم کرده و هر چند مردمی بر مقام والا و معجزه‌آسای او عقیدت یافته‌اند، اگر صد در صد حقیقت نداشته باشد عاری از حقیقت هم نمی‌باشد.

حضرت شیخ سعدی گوید:

    هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیسـت
    پنجه با زورآزما افــــــگندن از فرهــنگ نیست.

یعنی نقاش ازل به پروفیسور مصور میمنه‌گی و صورت‌کشی او لطف‌های را روا داشته که بر دیگران آنرا نداده است.

    خیاط ازل دوخته بر قامـت زیبا
    با قد تو این جامهً سبز چمنی را

چون پروفیسور از اولین و مشهورترین نقاشان افغانستان است و از جانب دیگر شهرت فامیل او، فعالیت‌های سیاسی او در میان مردم مشهود بوده، بعضی کارهایش شکل افسانوی را گرفته است.

راقم این سطور به صنف دوازدهم مکتب درس می‌خواندم که استاد مضمون رسم‌مان برایم گفت که پروفیسور از بس که از شهرت نیک برخوردار بود یک تعداد از شهرت مشروع او رشک و حسد می‌بردند و وی علاوه کرد که پروفیسور دو تابلوی بزرگ در میان شهر کابل ترسیم کرده بود که روزانه هزاران شخص آنرا مشاهده می‌کردند و تحســـین‌ها و آفرین‌ها و شادباش‌ها نثارش می‌نمودند و همین هزاران تماشاچی به هزاران نفر دیگر توصیف تابلوها را می‌کردند، بلاخره شخصی از میان رسامان که خیال رقابت با پروفیسور را داشت به دسیسه‌های خاص توسط دادن پول تابلوها را بصورت مخفی به زمین انداخت و خراب ساخت، حیف که در مملکت ما کورمغزان هم وجود دارند.

بیاد دارم روزی را که گفتند: "کوتی لندنی" یکی از عمارات اولیه مکتب "صنایع نفیسه" را بخاطر که نامش "کوتی لندنی بود" و یا این که لندنی‌ها او را آباد کرده بودند خراب کردند و جایش تا هنوز باقی مانده است و در کنار آن پلی بنام "پل آرتر" وجود دارد، آنرا خراب نکردند. یک داستان واقعی دیگر بنام "مرغ نجات":

طوری که گفته شد غلام‌محمد در حدود هفت سالگی به کابل آورده شد، تمام دروازه‌های بخت بروی او بسته بود، غلام‌محمد و مادر رنج کشیده او در حقیقت محبوس و نظربند بودند. هر دو در قسمت قتل عبدالباقی مینگ باشی چنین شنیدند: در یکی از شام‌های ماه عقرب سال ١٣٠١ با بیست و هشت نفر از اشخاصی که همه شخصیت‌های بانفوذ و سران اقوام ولایات بودند. ایشان به اتهام ضدیت با امیر عبدالرحمن، در عقب بالاحصار کابل به صورت دسته‌جمعی در یک شب به قتل رسیدند که جریان کشتارشان چنین است. در زیر بالاحصار قبلاً گودالی را حفر کرده بودند، متهمین و یا به‌عباره دیگر مخالفین امیر را در لب گودال حفر شده قبل از سر بریدن دستانشان را از عقب می‌بستند و بدو زانو در لب گودال به‌صورت قطار توسط محافظین می‌نشاندند تا دست و پا نزنند بعداً جلاد سر متهم را به بالا می‌کشاند و سرش را میان دو پای خود چنان محکم می‌گرفت که با کش کردن یک تیغ سربریده می‌شد و بعد از بریدن سرهای همه، کشته‌شدگان را با اجسادشان در گودالی که قبلاً به این منظور حفر شده بود می‌انداختند و توسط محافظین خاص آنها را زیر خاک پنهان می‌کردند تا اثری از خون و نشان مقتولین به نظر نخورد و بعداً محافظین بالای آن گور دسته‌جمعی چند روز موظف گذاشته می‌شدند تا کسی از اقارب و یا رهگذری از کشته شدن آنها چیزی نفهمد.

چون داستان کشته شدن عبدالباقی خان ورد زبانها شد و غلام‌محمد در پی آن شد با مادرش به میمنه رفته به زندگانی غریبانه ولی آزاد زندگانی کند، بناً سعی کرد تا راهی پیدا کند که یک عریضه به امیر عبدالرحمن پیش کند. و امر رهایی خود و فامیلش را از کابل بدست آورد. بعداً بفکر آن می‌افتد که باید در کنار عریضه موضوعی را دریابد که توجه امیر خشن و مستبد را جلب نماید. او یک پرنده را در یک شاخه تاک انگور سیاه بصورت رنگه بر یک پارچه کاغذ زرد نما به اندازه‌ی چهارنیم سانتی در شش نیم سانتی نقش می بندد. در بالای سر پرنده میر غلام‌محمد را برنگ آبی و در حاشیه دست چپ کاغذ تاریخ (١٣٠١ هجری قمری) را بقلم پنسل تحریر داشته و حالا که تابلو جهت جلب توجه امیر تهیه شده باید راهی پیدا کند که بدربار امیر رفته، ضم عریضه تابلوی پرنده را نیز ببرد. بعد از پرس و پال زیاد درمی‌یابد که یکی از کارمندان مقتدر دربار سردار عبدالقدوس خان همه روزه توسط گادی به دربار امیر از شهر روانه به باغ بالا می‌باشد. بناً در فرصت مناسب وقت صبح در یکی از روزها در مسیر راه او بطرف باغ بالا خود را آماده می‌سازد و بطرف گادی سردار دست‌هایش را بالا می‌کند. سردار عبدالقدوس متوجه می‌شود که این پسر قیافه و لباس کابلیان را ندارد و بگونه‌ی دیگری نمایان است، لذا گادی را امر می‌دهد که توقف بدارد. غلام‌محمد با چپن و سله (لنگی و یا لنگوته) و پیرهن تنبان اوزبیکی بطرف سردار نزدیک شده و احترام می‌نماید و عریضه و رسم را برایش تقدیم می‌دارد و می‌گوید که من پسر عبدالباقی مینگ باشی می‌باشم. سردار با خواندن عریضه و دیدن تابلو برایش می‌گوید که به گادی بالا شود. بعد از آن از او می‌پرسد، بچیم این رسم را خودت کشیدی؟ بجواب می‌گوید: بلی و درین حال به باغ بالا در ارگ امارت امیر عبدالرحمن می‌رسد.

واقعاً وقتی که عبدالقدوس خان تابلو را می‌بیند تعجب می‌کند و سپس بعد از فرود آمدن عریضه و تابلوی کوچک پرنده را به حضور امیر عبدالرحمن پیش می‌کند و می‌گوید که این عریضه از پسر عبدالباقی مینگ باشی است و تقاضا دارد که به میمنه برود.

امیر عبدالرحمن بعد از مشاهدۀ رسم متحیر شده که اثری بدین ظرافت و زیبایی و تناسب چگونه می‌تواند کار پسر خورد سالی چون غلام‌محمد باشد؟ فوراً امر می‌کند که غلام‌محمد را بحضورش احضار بدارند. غلام‌محمد داخل اتاق کار امیر می‌شود و احترام را بجای آورده در مقابلش می‌ایستد. امیر سه بار برای آزمایش از غلام‌محمد می‌پرسد که این رسم را خودت کشیدی یا کس دیگر او می‌گوید: بلی خودم کشیدم و رسم از من است.

امیر عبدالرحمن که شخص شکاک بود باور نمی‌کند و می‌گوید که قلم و کاغذ و پنسل بیاورند تا آن رسم را در پیش چشمش رسامی و تهیه بدارد، آنگاه اطمینان امیر حاصل می‌شود و بیدرنگ دستور می‌دهد بعد از آن دقیقه غلام‌محمد را در اوقات معینه برای نقاشی حاضر سازند.

مگر غلام‌محمد که از روش زمانه و از قید و سختی‌های دربار بی‌خبر است، موضوع را جدی نگرفته از این امر که هر روز با طی مسافه دور پیاده از شهر کهنه تا باغ بالا بیاید سرپیچی می‌کند. این عدم علاقمندی او نسبت به دربار، سرانجام امیر را وا می‌دارد که برایش فرمان تحریری صادر کند و غلام‌محمد را نشان دهد که این امر، امر امیر عبدالرحمن است و باید از اوامر وی تابعیت نماید. چنانچه که از جوابیه امر که به کارمندان دولت در اینجا آورده می‌شود، غلام‌محمد خبر ندارد.

باری امیر در جواب عریضه کارمندانش بقلم خود اینطور تحریر کرده بود: "بر پدر همه شما میرزاهایی که در این کاغذ مهر و دست خط کرده‌اید لعنت و بر شماها هزار لعنت بر هرکدام شماها باد. به برکت ارواح پاکان در راه خدا دل شماها هرگز کار نمی‌خواهد (نمی‌خواهید) همه شما مردار و پدر آزار و مادر آزار هستید. تمام مرداری دفترها از شمایان است. فقط امیر عبدالرحمن بقلم خد (خود) نوشتم فقط" (ص ٦۵٧) (افغانستان در مسیرتاریخ).

امریه و فرمان امیر عبدالرحمن بخاطر بی‌پروایی و سهل‌انگاری غلام‌محمد در این کتاب به‌شکل اصلی آورده شده است که نوشته است:

    "غلام‌محمد میمنه‌گی بداند که شما بدروغ خود را از کار کوتی باغچه ارگ کشیده بهانه می‌کنید که خورد اید که کار نقشه اینقدر بود که شما یله گردی می‌کنید. بزودی بالای کار خود بروید فقط دست خط کردم امیر عبدالرحمن".

از همین جاست که نقاش افسانوی‌مان مانی و بهزاد ثانی غلام‌محمد بدربار راه می‌یابد با نقاشان دربار آشنا و با جان گری انگلیسی و رهنمایی‌های او به کارهای مسلکی نقاشی آشنایی حاصل می‌کند و از آن به‌بعد در قسمت یافتن شهرت با غلام‌محمد بخت یاری می‌کند ولی او را نمی‌گذارند که به‌زادگاهش برود و تا این که این اسطوره زمانه و نا دره دوران وقت اساس یک حرکت بزرگ هنری را در افغانستان پایه‌گذاری می‌کند و خود با همه افسردگی‌ها و علالت‌ها و مأیوسیت‌ها بدار بقا می‌شتابد و پیش از مرگ یگانه تسلی خاطرش همین فرد بیدل بود و بس:

    نشهً آسودگی در ساغر یاس است و بس
    راحت جاوید دارد هــرکه بیدل می‌شود

دو داستان دیگر از غلام‌محمد میمنه‌گی:

در متن این کتاب از فقر و تنگدستی غلام‌محمد در کابل حکایه شد، دوستان و آشنایان او در میمنه به دادش نمی‌توانند رسیدگی نمایند.

کسانی که در کابل تشریف دارند از واهمه و ترس امیر ظالم نمی‌توانستند با فامیل عبدالباقی مینگ باشی تماس حاصل دارند. لذا غلام‌محمد بخاطر قوت و لایموت یگان یگان قلم‌دانی و سگرت‌دانی و آثار دیگر را در خانه ساخته و در بازار عرضه می‌کند. اما متاع هنر در نزد مردم چندان نبود که از آن عاید یک زندگانی مرفه را بدســــت آورد. روزها و ماه‌ها مادر و پسر از آرامی‌های‌شان در شهر میمنه حکایت می‌کردند و اشک‌های حسرت می‌ریختند، گاه گاهی هم از خوراک‌ها و نعمات وطنی یاد کرده از گوشته‌های گوسفندهای میمنه که دارای لذیذترین گوشت‌های وطن می‌باشد یاد نموده و ارمان رسیدن به آنرا می‌کردند. غلام‌محمد که جوانک تیزهوش و بیدار بود یا این که می‌خواست مادر مهربانش را آزار و خنده دهد و یا این که مادرش را امتحان نموده و انعکاس مشروط روانی را بر او تطبیق نماید. لذا در خفا تابلوی یک ران گوسفند را طوری نقاشی و ترسیم می‌نمود که گویی رسم نیست و اصل جنس بصورت برجسته است. سپس تابلو را درجایی قرار می‌داد که چشم مادرش بدان بیافتد. همین که مادر آنرا می‌بیند، شکر خدا را بجا آورده به غلام‌محمد می‌گوید که اینک به چشم خیر ببینی که امشب یک خوراک خوب میمنگی از آن برایت تهیه می‌دارم، همین کلمات را ادا می‌کند می‌خواهد آن گوشت را بردارد که می‌بیند اصل گوشت نیست و رسم است و به تورکی می‌گوید "ای بلم بونی قندای توزت تینگ" (ای بچیم این را چطور ساختی؟).

حکایت دوم اینکه نقاش باید ذکاوت خوب داشته و درجـه ذکاوت (ای .کیو) رسام بلندتر از اشخاص عادی باشد زیرا اگر از این نعمت الهی برخوردار نباشد، نمی‌تواند موضوعات و مسایل عاجل را بروی صفحه کاغذ انعکاس دهد. ببینید که استاد میمنگی چه شهکاری را در جرمنی انجام می‌دهد. وی یکی از روزها از شهر برلین، آهنگ شهر دیگر کرده و به ترن (ریل یا پایزد) می‌نشیند، با خود بکس دستی دارد که پاسپورت و همه اسناد او بداخل آن است. بداخل دو جوان جرمن در چوکی مقابل غلام‌محمد قرار دارند و غلام‌محمد تنها در مقابل‌شان نشسته و بکس خویش را در کنارش مانده است.

ساعتی بعد خواب بر غلام‌محمد غلبه می‌کند و بعد از این که بیدار می‌شود می‌بیند که بکس مفقود شده و دو جوان هم در کدام ایستگاهی پایین شده‌اند. غلام‌محمد خان موضوع را به پولیس اطلاع می‌دهد و پولیس هم برآن دو نفر جرمن که بمقابلش نشسته بودند اشتباه می‌نماید. از غلام‌محمد می‌پرسد که آیا می‌توانی چهره‌های آنها را بیاد بیاوری؟ در جواب می‌گوید که بلی حتی می‌توانم چهره‌های‌شان را نقش بندم. فوراً از حافظه محیرالعقول خود کار گرفته هر دو را از یاد رسم می‌کند و پولیس آن را با خود برده بعد از چندی بکس را از دست آنها می‌گیرد و این موضوع در یکی از اخبارهای مشهور آلمان به چاپ می‌رسد.

از استاد میمنگی آثار و تابلوهای فراوانی باقی مانده است که هر کدام مایه افتخار هنر نقاشی معاصر افغانستان بوده و در جمع شاهکارهای ملی و بین‌المللی مان دارای سکوی والایی می‌باشند.

این نقاش چهره‌دست بالاخره در مقابل مرگ تاب مقاومت نیاورده در حالی که بدرگاه خداوند لایزال در راز و نیاز بود، ساعت ۴ صبح روز چهارشنبه ۵ قوس سال ١٣١۴ قمری به عمر ٦٢ سالگی در باغ نواب کابل در منزل شخصی خودش جهان ما را وداع گفت و در زیارت عاشقان و عارفان، جايی که آرامگاه شیفتگان راه حق است، مدفون گردید. جای این استاد افسانوی هنر گران‌سنگ مان خلد برین و یادش جاویدان باشد.

[*]