نـوشـــته: نعمت حسینی
(داستاننویس و پژوهشگر افغان)
استاد محمدانور بسمل فرزند ناظر محمد صفر در سال ١٢٦٦ خورشیدی در باغبان کوچۀ کابل زاده شد. تعیلمات را اولاً در خانه و با، به میان آمدن لیسۀ حبیبیه، شامل صنف سوم مکتب گردید و در آنجا تحصیلات خود را به پایۀ اکمال رسانید و تحصیلات عربی را بهطور خصوصی فراگرفت.
بسمل پس از به پایان رسانیدن تحصیلات، یه مشروطه خواهان اول پیوست، که در حوت ١٢٨۵ خورشیدی امیر حبیبالله وی را با محمد عثمان پروانی، تاج محمد پغمانی، احمدعلی خان قزلباش چنداولی و دیگر مشروطه خواهان محبوس نمود، تا این که امیر امانالله خان، مشروطه خواهان را از حبس رها و به کارهای دولتی گماشت، که از آن جمله بسمل به حیث حاکم و بعداً معاون ولایت قطغن و بدخشان مقرر شد. وی برای نخستین بار جریدۀ “اصلاح” را در ولایت قطغن به مسوولیت شیرخان انتشار داد.
در روزگار امیر حبیبالله کلکانی، که بعداً به دوران اختشاش شهرت یافت بسمل به زبارت خانۀ خدا و بعداً به کشورهای اتحاد شوروی، هند و ایران سفر نمود و زمانی که به وطن عودت نمود، به حیث معاون ناظر محمد پدرخویش که در آن وقت نائبالحکومت قطغن بود، موظن شد.
با تاسیس انجمن ادبی افغانستان، در ١٣١٠ خورشیدی به حیث اولین مدیر انجمن ادبی تعیین گردید و هم مجلۀ “کابل” تحت نظر او انتشار یافت.
بسمل بار دیگر نظربه آگاهی که داشت، با روشنفکر ان کشور همراه با برادر و برادرزادههایش که جمعاً هشت نفر از اعضای فامیلش بود، به زندان ارگ محبوس و بعد از چهار سال تمام اعضای فامیلش به زندان انتقال و بسمل در زندان ارگ باقی ماند و مدت پانزده سال را در آن جا بسر برد.
استاد محمدانور بسمل این شاعر غزلسرای متصوف، بر علاوۀ این که در سیاست و شعر دست بلندی داست، دست مریدی را به حاجی صاحب درویش نیز دراز نمود.
وی در شعر به نازک خیالیهای مکتب هندی علاقه داشت و به سبک هندی شعر میسرود و اخلاص فراوانی به میرزا عبدالقادر بیدل شاعر توانای مکتب هندی داشت.
بالاخره استاد محمدانور بسمل در سال ١٣٣۴ خورشیدی به مرض فلج گرفتار و به تاریخ ٣ حوت ١٣۴٠ خورشیدی از جهان رفت.
این هم نمونهای غزل استاد:
- مپرس از خندۀ صبح گلستانی که من دارم
ندارد چشم شبنم اشکی غلطانی که من دارم
چه میپرسی نگردد قسمت پروانۀ داغم
ز شمع سرکش گل در گریبانی که من دارم
به سوی یار محمل میکشم یارب جرس گردد
در این وادی دل لرزان و نالانی که من دارم
از آن ترسم که چون تب خانهات پیمانه برگردد
بر لب حرفی میار از نیمه جانی که من دارم
جهان دارد سر افتاد پیش تیغ ابرویت
دلی اما ندارد کسی به عنوانی که من دارم
به زلف بسته استقامت نیست در کارم
شکست دل تو و ایفای پیمانی که من دارم
چه ممکن کاسه فقرم نگردد جمشیدی
با این چشم و نظر بر دست احسانی که من دارم
مبادا منفعل در زندگی چون مسلمانی
که کافر نیز میخندد به ایمانی که من دارم
طپیدن، پر شکستن، خاک بر سر کردن، آسودن
بگو (بسمل) که دارد مرگ آسانی که من دارم[۱]
پینوشتها
جُستارهای وابسته
منابع