پدر مرحومم صوفی غلام حسین فرزند غلام حيدر مشهور به انجنی بود، دو فرزند ديگرش، عموهای من يكی غلام حسن و ديگر غلام نبی بودند. جد من غلام حميد همسری به نام نيك بختی داشت كه از محله شاه پسندان چنداول بود طبق روايت خانوادگی او را به عشق گرفته بود و با مشكلات بسيار زيرا كه جدم سنی مذهب بوده و از تاجكان صافی تبار كوهستان كابل. چون همسر خود را به عشق و دلدادگی گرفته بود برايش خانه يی در ميان مردم شيعه مذهب كشمش فروشی (خيابان كابل) خريده بود، و چنين بود كه مادركلانم فرزندان خود را از پسر تا دختر را نامهای خوشخور به شيعيون داده بود. يك عمه ام فاطمه نام داشت و ديگرش زهرا.
جدم اصلاً مردی نظامی بود و در ركاب امير عبدالرحمن، فرزند محمدافضل خان او را به بخارا همراهی كرده بود، و آن گاه كه والی بلخ و مزارشريف بود هم از كارمندان او به شمار میرفت.
اين وقت در كوچه سياه گرد مزارشريف منزلی داشت، و چون عبدالرحمن خان به گونه اضطراری به كابل آمد حواشی اش هم با او منتقل شدند و آن خانه را به كسی سپرده بود كه به دستش بازنيامد.
جدم در كابل باز متصل به دربار امير بوده و چون در ماشين خانه كابل وظيفه داشت مشهور گشته بود به غلام حيدر انجنی[۱] بدين گونه فرزند نخستين او غلام حسن از منشيان سردار نصرالله خان بود و مهر طغرای او در روی عقيق در دست من است. پدر و عموی ديگرم در پيمان ماشين خانه زير نظر شير محمد انگليس كه مسلمان شد و ماستر خياطی بود به خياطی گماشته شدند. ايشان از قديمی ترين خياطان كابل در بازار ارگ كابل در مجاورت ارگ شاهی و گنبد كوتوالی بودند. بازار ارگ دارای دو قطار دكانها مرتفع آهن پوش بود كه از زيارت بابای كيدانی، كه هنوز موجود است تا گنبد كوتوالی كه امروز به جای آن چهارراه پشتونستان است امتداد داشت و زيباترين خيابان كابل شمرده میشد.
تولد من در يكی از محلات فرعی خيابان كابل در سال ١٣٠۵ ش اتفاق افتاده است. بازار خيابان كابل در روايات مردم محل حدوث اتفاقات اجتماعی چندی بوده كه انشاءالله خواهم نوشت ولی من شاهد آنها نبوده ام زيرا كه هنوز به اينجا نيامده بودم. مادرم از نسل حاجی محمد كاظم شريفی بوده كه همراه پدر خود شريف بيگ به اثر انقلاب بلشويكی ١٩١٧ م از سمرقند به افغانستان مهاجرت كرد. قلعه شريف محله يی در كابل بود كه به ميدان هوايی نخستين كابل تبديل شد و سپس كارته وزير اكبرخان گرديد.
دو برادر ديگر شريف بيگ يكی محمد بيگ و ديگری تاج بيگ بودند كه نام منطقه تپه تاج بيگ ازنام او ميايد. چون قلعه شريف در ايجاد ميدان هوايی از بين رفت مردم آن در گوشه يی از خيابان كابل در محله موسوم به «دروازه سردار» جاگزين شدند؛ و مراد از واژه سردار جنرال مشهور احمد شاه ابدالی به نام سردار جان خان است كه ديوار كابل را تجديد عمارت كرد و اينجا يكی از دروازههای شهر واقع بود موسوم به دروازه سردار (جان خان). گورستان روحانيونی كه امروز در مقابل فروشگاه بزرگ احاطه شده اصلاً در داخل يكی از حويلیهای كوچه سردار بوده و شايد از پدران مهاجرين ساكن اين محل يا پيران نقشبندی. يكی از ماماهايم مرحوم محمدنعيم شريفی بود كه در جمع گروهی كه به سفارت انگليس و قتل سفير رفته بودند و موفق شدند كه صرف يكی از كارمندان آن سفارت را بكشند گرفتار و سالها در زندان سرای موتی كابل به سربرد، تا اينكه شاه محمود خان صدراعظم تحولی در سياست سردار محمدهاشم خان آورد و زندانيان را آزاد نمود. اما به شهرهای خان آباد و فراه و قندهار تبعيد گردانيد و او هم از جمله فراريان و از هم زنجيران مرحوم ميرغلام محمد غبار بوده است و نامش در فهرست آقای غبار آمده است.[٢]
محمدنعيم شريفی از تحصيل يافتگان فن تلگراف بوده كه در شهر كراچی تحصيل كرد و طبعاً به زبان انگليسی آشنايی داشته و به همين دليل آقای غبار او را محمدنعيم ترجمان میخواند و میافزايد كه زندان بان از همسر او خواسته بود كه چون اتاق محمدنعيم نمناك است برای او فرشی بياورد. و چون فرش آورده و سپرده شد نثاراحمد زندان بان تصاحب كرد[٣] نام محمدنعيم در فهرست اسامی زندانيان كتاب آقای فرهنگ نيز آمده است.[۴][۵]
پدر مرحومم که مردی با سواد و قرآن خوان و نماز گزار بود، مرا با این وصف دو سال دیرتر یعنی در نُه سالگی به مکتب حبیبیه شامل ساخت و این در سال ١٣١۴ ش بود و به من مکرر میگفت که دو سال دیرتر به مکتب رفتم. بنابرآن تولدم در سال ١٣٠۵ ش بوده است. مکتب حبیبیه در جنب شمالی دروازه ورودی مقر صدارت در مقابل وزارت خارجه واقع بود. مدیر مکتب جناب آقای سید فاروق (پدر عبدالله سید عبدالله مشهور و جد سید عبدالله معاون ریاست جمهوری سردار محمد داوود) برادر سید عثمان خطاط وارسته و از نسل میرزا محمد یعقوب خوشنویس شهیر روزگار امیر حبیب الله بوده است. سید فاروق بعداً به ریاست تفتیش وزارت معارف رسید و به هر حال مردی بود بسیار خشن و از بابت همین خشونت او بود که حکومتها که پس از قتل نادرشاه مدیریتهای مکاتب را به اشخاص نرم طبیعت نمی دادند او را مدیر مکتب حبیبیه گماشتند.
گفتم دو سال دیرتر به مکتب رفتم اما این دو سال را نزد پدرم در منزل دروس مدرسی میخواندم تا جایی که پدر یک جلد کتاب گلستان سعدی با خط بسیار جلی چاپ هندوستان به خانه آورد و دیوان حافظ که البته در خانه مان بود و مادرم بارها در آن فال دیده بود که من برایش میخواندم.
این را هم باید بگویم که من به مرور چند سال افسانه خوان خانواده خود و همسایهها شدم، به ویژه در زمستانها، دور صندلی، هنگام شب اقربا جمع میشدند و من الف لیله و امیر ارسلان و افسانه تبردار خراسان (ابومسلم) و نوش آفرین و داستانهای حاتم طایی میخواندم. گاهی متوجه میشدم که همه را خواب ربوده، آنگاه نفسی تازه میساختم و از شب چره روی صندلی استفاده میکردم.
این بدان معنا بود که هنگام ثبت نام در مکتب هم مقداری سواد ابتدایی پیدا کرده بودم در مکتب ما اتاق طولانی بود که آنرا به سه بخش تقسیم کرده بودند. بخش اول ویژه صنف اول بود و بخشهای دیگر به صنوف دوم و سوم اختصاص داشت. تختههای سیاه را روی دیوار مقابل، به فاصله نچندان زیاد آویخته بودند که هر یک به یکی از صنوف مذکور مربوط میشد. چون صنفها در پهلوی همدیگر قرار داشتند آنچه روی تخته یک صنف نوشته میشد شاگردان صنف دیگر میدیدند. چون من نوشتههای صنف دوم را میخواندم استادان متوجه میگردندند.
نمی دانم چه کار کردند، مدیر مکتب سید فاوق آغا به صنف ما آمد دستم را گرفته مرا در صنف دوم منتقل ساخت. چنین بود که دوره دوازده ساله مکتب حبیبیه را در یازده سال به پایان بردم و این در سال ١٣٢۵ ش بود.
من فرزند نخستین (اول باری) پدر و مادر بودم. خوب به خاطر دارم که روزی در حویلی مان من و مادر تنها بودیم.
مادر که مصروف کارهای خود بود دفعتاً با حس ویژه مادری دریافت که در چاه حویلی افتاده ام در حالی که افتادن من در چاه را او اصلاً ندیده بود. فوراً به سر چاه آمده به چاه فرو رفت و پس از اندکی خود را در میان چاه انداخت و مرا از مردن نجات بخشید در میان چاه چندان فریاد راه انداخت که بالاخره همسایه یی که از کوچه عبور میکرد نتوانست به سر چاه نیاید و بدین گونه به کمک او اولین بار زندگی مجانی و دوباره را نصیبم کردند.
وقتی شاگرد چارم ابتدایی بودم به تب محرقه دچار شدم و این در روزگاری بود که به نام یونانی یاد میشد و هنوز میشود.
در مرکز وزارت معارف یک شفاخانه برای شاگردان مکاتب وجود داشت سر طبیب آن دوکتور صفر علی بود. پدرم او را با امر مدیر مکتب با خشونت به خانه برای دیدن من آورد، ولی داروهایش که یک قلم و آن هم پودری ترکیبی بود به خورد من نداد.
مادرم برای من کشک جو درست میکرد و چون عطش شدیدی داشتم از آن بسیار میخوردم. پس از چند روز بیماری من به هذیان گفتن و نوعی دیوانگی کشید.
شبها از بستر برخاسته به خانه همسایه میرفتم. آنها را از خواب بیدار میکردم و از پسران شان شکایت مینمودم که بازیچههای مرا برده اند.
همسایهها زن و مرد مرا ناز میدادند و یکی را به خانه میفرستادند تا پدر یا مادرم آمده مرا به خانه بر گرداند.
وابستگان پدر و مادرم را توصیه مینمودند که برای سفر آخرت من آمادگی بگیرند. اما از قضای الهی این بیماری را از سر گذراندم. به طوری که وقتی مکتب رفتم هم صنفان مرا با اشکال شناختند. موهای سرم به کلی ریخته بودند. و این بار دوم بود که اجازت اقامت مجدد در دنیا برایم داده شد.
در روزگاری که من تحصیل مکتب (لیسه) را دنبال میکردم به استثنای دروس تاریخ، دینیات، پشتو، پس از صنف نهم به زبان خارجی- در مکتب حبیبیه به انگلیسی، در مکتب استقلال به فرانسوی، در مکتب غازی هم به انگلیسی و در مکتب نجات به جرمنی- بود. معلمین خارجی مکتب غازی انگلیسی و مکتب حبیبیه امریکایی و هندوستانی بودند. استادان دروس خود را به زبان خارجی افاده مینمودند و امتحانهای تحریری و تقریری به زبان خارجی برگزار میگردید.[٦]
در سال ١٣١۵ ش در صنف سوم ابتدايی بودم كه به فرمان شاهی زبان دری آن وقت فارسی خوانده میشد از برنامه حذف گرديد و تحصيل درين زبان ممنوع شد و به جای آن تدريس پشتو هر روز دو ساعت تجويز گرديد و كورسهای پشتو در تمام كشور داير شدند. اين حالت مدت ده سال دوام يافت؛ كه ناگهان حادثه يی اتفاق افتاد كه قصه آن را سالها پيش مرحوم دوكتور ميرنجم الدين انصاری، رئيس دارالتأليف وزارت معارف، آن گاه كه من عضو اين رياست بودم برای من بازگفت. مرحوم دوكتور انصاری گفت: روزی همه رؤسای وزارت در اتاق كار وزير برای تدوير مجلس نوبتی هفته وار گردآمده بوديم. سردار صاحب محمدنعيم خان وزير ما را مخاطب ساخته گفت: امروز بيسوادی مرض عام گشته و گپ به جايی رسيده كه مأمورين دفاتر و همين گونه شاگردان علايم شديد انحطاط درجه سواد نشان میدهند. میخواهم امروز درين باره صحبت و مشوره شود و يك راه و چاره بيرون رفت ازين معضله سراغ گردد! اين سخنان وزير را حاضرين مجلس همه چون دام و تلكی تلقی كرديم كه جناب والاحضرت برای ما تعهد كرده لاجرم با چشم و ابرو برای اهل مجلس مبادله ترس و انديشه انجام شد؛ اما آن روز بلايی كه آمده بود و يا ما تصور میكرديم به خیر گذشت و ساعت مجلس بدون تماس به موضوع بيماری واگير بيسوادی شاگردان و مأمورين به پايان رسيد. هفته ديگر سردار صاحب باز همان انديشه شان را در ميان انداختند، و چون درين موضوع، ما مدت يك هفته فرصت پرس و پال داشتيم، تكرار آن از زبان جناب سردار صاحب يكی از همقطاران از باب محض مشوره درخشانی كرد كه بهتر است در مكاتب ابتدايی و ليسهها تدريس زبان و ادبيات فارسی (آن وقت دری ناميده نمی شد) جاری گردد. وزير صاحب كه ظاهراً در انتظار چنين مشورتی بود پيشنهاد را فوراً به تصويب رسانيد. فرمانها نوشته و به مكاتب فرستاده شد و به موجب اين دستور در تقسيم اوقات درسی تجديد نظر به كار رفت و حقوق مربیان و ادبيان فارسی اعاده گرديد و اين زبان دوباره رسميت يافت. درين سال من در صنف دوازدهم ليسه حبيبيه بودم. بعداً شنيدم كه برای ما معلم زبان فارسی، در كابل نتوانسته بودند پيدا كنند، تا اين كه شاه عبدالله خان يمگی بدخشی را كه شغل شان معلمی نبود و در يك شعبه صدارت عظمی ظاهراً به حيث سركاتب و واقعاً به حيث نظربند ايفای وظيفه مینمود، به حيث معلم ما، هفته دو ساعت درسی میفرستادند. مرحوم شاه عبدالله بدخشی از بيماری توبركلوز (سل) رنج میبرد. او مرد پاكنهاد و پاكيزه خوبی بود كه قد متوسط داشت. لباسهای تميز و اتو كشيده میپوشيد نكتايی میزد و كلاه قره قلی را به آرايش روی سر میگذاشت و ريش خود را میتراشيد. به زبان فصيح صحبت میكرد و در خلال درسهايی كه آن مرحوم به ما میگفت آشكار بود كه عقدههای سياسی خود را اينجا پيش ما نيشتر میزد و بحثهای او در باره اوضاع سياسی و فرهنگی دوره سامانی و غزنوی برای او روكشی بود در راه ابراز ايدآلهايش. با لحن ملايم بدخشی پردههای دلفريبی از شعر و ادب و از رونق فرهنگ و جاه و جلال ملی در پيش تاق ذهن مان میآويخت. و من هرگز آن چهره شريف و سرو وضع گوارا و نجيب را فراموش نخواهم كرد. او در مكتب حبيبيه محض يكسال به تدريس ما اشتغال داشت. در پايان سال درسی امتحان تحريری را نزد او گذرانديم. پارچههای امتحان را با خود برد و چون خدا حافظی كرديم نمی دانستيم كه او را ديگر نخواهيم ديد. سپس دريافتم كه اوراق ما را در بستر سناتوريم علی آباد كابل نمره داده بود و در تاريخ ٢٦ حمل ١٢٢٧ در شفاخانه در ٣٦ سالگی جان به جان آفرين سپرده بود. روانش شاد باد كه به گفته ابوالفضل بيهقی – نتوانستم قلم را لختی به ياد آن استاد فرهيخته نگريانم[٧] و اكنون كه اين سطور را يادداشت میكنم دو روز ازخاك سپاری قهرمان ملی مان احمد شاه مسعود گذشته است. حادثه ديگری كه همزمان به حذف زبان فارسی (١٣١۵ ش) از برنامههای ليسهها اتفاق افتاد اين بود كه چون به صنف بودم از وزارت معارف دستور به مكتب رسيد كه شاگردان هر يك بايد حتماً تخلص پشتو انتخاب كنند. راستش اين كه ما در آن روزگار در باره حذف زبان فارسی از برنامه مكتب يا انتخاب تخلص پشتو نظر مشخصی نداشتيم، چه كه سن مان هنوز به مرحله يی نرسيده بود كه راجع به اين گونه مسايل حساسيت خاص نشان دهيم. به همين دليل بود كه روز ديگر چون مومن خان معلم پشتو از صنف آمد از ما در باره تخلص پشتو پرسيد و شاگردان يگان يگان به ايشان اطلاع دادند چون از من پرسيد گفتم من برای خود به حيث تخلص كلمه «غرزی» را برگزيده ام. معلم صاحب به جای اين كه به من تاجيك به خاطر اين انتخاب آفرين گفته باشد، از جای پريد و گفت اين تخلص من است. تو تخلص ديگری پيدا كن. حالا من خود به تو تخلص میدهم و علاوه فرمودند كه تخلص من بايد«گران» باشد. گفتم: استاد محترم با گران واژه اصلاً فارسی است نه پشتو[٨] و چنين بود كه از گزينش تخلص صرف نظر كردم تا اين كه در صنف دوم دانشكده زبان و ادبيات «همايون» شدم. نا گفته نماند كه من واژه غرزی را از نام «غرزی ملك» ناصری همصنف و دوست نزديك خود كه فرزند فيض محمد ناصری «لنگ» بود پسنديده بودم. يادش بخير كه گمان میكنم امروز او در امريكا زندگی میكند.[٩]
از صنف دوازدهم- كه جمعاً حدود بيست نفر بوديم، در شانس اول صرف پنج نفر كامياب شديم ازين قرار: شاه محمد كه سراغش را ندارم كجاست. محمد عارف غوثی كه استاد پوهنتون و مدتی معين وزارت معارف بود، اسعدحسان غبار فرزند مرحوم مير غلام محمد غبار و نويسنده اين سطور و غلام دستگیر كه در وزارت صنايع و معادن وظيفه يی داشت.
جنگ تقريباً هفت ساله اروپا مشهور به جنگ دوم جهانی تمام دنيا را متأثر ساخته بود. در افغانستان به جز بالارفتن نرخ اشيای وارداتی قيمت آرد گندم خيلی گران شده بود زيرا كه برداشتهای غله افغانستان درين فاصله كاهش يافته بود. مدتی از شمال هندوكش يك نوع گندم به كابل میآمد كه چون به اصطلاح كهنه لهً شده بود. بوی میداد. میگفتند اين گندم را از چاههای فراموش شده، پس ازجست و جوی فراوان پيدا میكنند و چون سالهای بسيار در چاههای مرطوب مانده بوی كهنگی میدهد. بعداً از امريكا از طريق كمك اين كشور آرد گندم به كابل آمد كه كسی - با وجود گرانی - آن را نمی خورد زيرا آردی بود كاملاً عاری از سبوس و فوق العاده سپيد كه چون پخته میشد مانند رابر كش میداد و با شوربا هم قابل خوردن نمی شد. مردم در حق آن حرفهای نادرست میگفتند. اين آرد كمكی از طرف دفاتر ناحيهها به هر خانه چند سير در مقابل هر سير چار افغانی فروخته میشد.
طبيعی است كه يكی از اقلام گران قيمت اين روزگار كاغذ بوده است. چنانچه روزنامه انيس را در چار صفحه به قطع كتابچه انتشار میدادند. به بيست و پنج پول فروخته میشد و هنگام توزيع ازدحام سنگينی روی میداد كه به هر كس نمی رسيد. يك شماره آن در هر محله كافی بود كه همه خانوادهها از آن استفاده كند. و معلوم بود كه دلچسپی مردم از خريدن و خواندن روزنامه انيس محض آگاهی بود از وضع جنگ در جبهات روس و جرمنی بويژه پيروزیهای هتلر و ديگر هيچ. راديوی آلمان از اثر پخش پرازيت سفارت شوروی غير قابل شنيدن بود. فتوحات هتلر در بين مردم پيروزی مردم افغانستان تلقی میگرديد و در افواه افتاده بود كه هتلر در سلسله اجداد خود يك پدر افغان داشته است. و روحيه فاشیستی و خود بزرگ بينی در بين جامعه ما چنان ساری و یكه رايج شده بود كه بدگویی از هتلر را خيانت میدانستند. و چون حكومت سردار محمدهاشم خان مجبور شد به دستور متحدين سر فرود آورد. ايتاليايیها و جرمنیها را از افغانستان اخراج كند ايشان را از طريق جرگه فرمايشی از سفارت آلمان در منطقه «جوی شير» سوار موتر كرده به هندوستان برده به بندر كراچی رسانيدند (سال١٣٩١٣ش). در ساعات خروج از سفارت و تجمع مردم برای ديدن شان كسانی را ديديم كه در فراق شان اشك میريختند، اما فراموش نشود كه متخصصين و معلمين آلمانی در افغانستان خدمتهای شايسه يی هم انجام دادند كه در محبوبیت شان نزد مردم كابل بی تأثير نبوده است.
بعضی از تحصيل يافتگان ما در جرمنی بعداً به افراد شاخص دولت تبديل يافتند، از جمله غلام محمد فرهاد و دوكتور علی احمد پوپل، غلام محمد فرهاد، رئيس شركت برق، بعداً شاروال كابل خانم جرمنی داشت و مؤسس حزب افغان ملت بود. آقای پوپل از جرمن دوستهای مشهور افغانستان شمرده میشد.
از فعاليتهای مفيد آلمانها در كابل يكی تأسيس مكتب تخنيك ثانوی بود كه اكثر معلمين آن در آغاز خود آلمانیها بودند. يكی از معلمين آلمانی را در صحن وزارت معارف ديدم كه با خانمش بود و كودكی همراه داشتند. گفتند كودك خودشان است و چون نامش را پرسيدم گفتند: پروانی چون دليلی اين نامگذاری را پرسيدم گفت و خانمش تأييد كرد كه اين كودك را به ايشان خدا و آنگهی سيدجان آغاپروانی داده است. گفتم اندكی تفصيل دهيد. مرد آلمانی گفت خانمم باردار نمی شد، بلآخره به توصيه يك دوست افغانی خودم و خانمم رفتيم پروان (جبل السراج) و به حضور سيدجان رفتيم و عرض حال كرديم. آغا از مريدش تربوز خواست. چون تربوز آورده شد به پشت خانمم كف دستی كشيد و گفت برو آنجا زير درخت و اين تربوز را بخوريد. چنان كرديم و به كابل برگشتيم. پس از ٩ ماه خدا اين فرزند را به ما داد. و اين طبيعی است كه او را پروانی خوانده باشيم. صورت ديگر اين واقعه در رساله «چنيون شوكتان» اثر آقای قندی آغا آمده است (چاپ سال ١٣٧٣ش) اين مؤلف محترم سيدجان آغا را از سادات كنر میدانست كه بيشتر از صد سال عمر كرد و در اواخر پادشاهی محمد ظاهرشاه وفات يافت و در روسای هوفيان شريف دفن شد. سيدجان در شهر جبل السراج در حويلی میزيست. لنگر هميشه گرم داشت و به فقرا و مساكين كمك میكرد و اراكين دولت به شمول مير صاحب قصاب كوچه به زيارتش میرفتند.
پوهنتون كابل در واقع تاريخ تأسيس مشخص ندارد. اين مؤسسه میتوان گفت به جای اين كه تأسيس يافته باشد تكامل كرده است. در سال ١٣١١ ش (١٩٣٢ ميلادی) در پادشاهی محمد نادرشاه فاكولته طب و سناتوريم كابل در بلنديهای اراضی علی آباد به كوشش رفقی كامل بيك ترك بنا نهاده شد. فاكولتههای ديگر: حقوق و علوم سياسی در ١٣١٧ ش (١٩٣٨ م)، فاكولته ساينس در ١٣٢١ (١٩۴٢ م)، فاكولته ادبيات در ١٣٢٣ ش (١٩۴۴ م) تأسيس يافتند و در سال ١٣٣۵ ش (١٩۴٦ م) بود كه پوهنتون به حيث يك موسسه جداگانه، در چوكات وزارت معارف به ميان آمد و در سال ١٣۴٣ ش (١٩٦۴ م). موسسات ضميمه پوهنتون امكان ظهور يافتند. منظور از تأسيس فاكولتههای ادبيات و ساينس تربيه معلم برای مكاتب كشور و هدف فاكولته حقوق و علوم سياسی تهيه كدرفنی برای وزارت خارجه از فرزندان اعيان و بزرگان دولت بوده است.
نويسنده اين سطور در سال ١٣٣٦ ش در فاكولته ادبيات ثبت نام شد. و با ورود او به اين فاكولته چهار صنف آن پوره گرديد. ؟؟؟ فاكولته، گاهی در خانه حسين افندی، آغاز گذرگاه كابل، مدتی در "جوی شير" در خانه كرايی و بعداً در منطقه خواجه ملا در اتاقهای يكی از موسسات وزارت زراعت و باز در كنجی از مكتب دارالمعلمين كابل و در اخير در شهر نو كابل بود كه ازين جا به مجتمع جديد نقل مكان يافت. اين انتقال برای تاريخچه پوهنتون كابل يك حادثه شمرده میشود، زيرا ازين پس پوهنتون كابل و شبانههای آن كه قبلاً شاهد جريانها حادثه محصلين پوهنتون كابل بود اكنون به كانون پر جنب و جوشی تحول يافت كه درخت حقوق كه به مرور زمان گشن بيخ میشدند. كشته شدن محمدنادر شاه و حكومت سركوب گرانه سردار محمدهاشم خان البته مجال اين گونه حركات را منقطع ساخته بود اما تخمهای باقی بود تا اين كه به بار نشست حقيقت اين كه حكومت بگيروببند محمدهاشم خان در مدت هژده سال نتوانست جلو رشد نسبی انديشههای آزاديخواهی را مسدود كند. حركات گوناگونی برای تضعيف روحيه محصلين پوهنتون كابل صورت گرفت كه يكی از آنها زير عنوان ويش زلميان بود كه در سال ١٣٢٦ش در كابل و قندهار و ننگرهار شعبههايافت. عبدالمجيد زابلی طراحی اصلی آن بود و از فهرست اساسی اعضای آن به روشنی ديده میشد كه افغانستان را به همان راهی كشاندن میخواستند كه متأسفانه به راه افتاد. حزب ديموكرات ملی (كلوب ملي) جريان ديگری سياسی به رهبری سردار محمد داود، كمك مالی عبدالمجيدزابلی در منزل غلام فاروق عثمان به راه فتاد و اين در سال ١٣٢٩ش (١٩۵٠م) بود كه دكتور عبدالقيوم لغمانی، برادر دوكتور محمد ظاهر سمت منشی گری، آنرا بر عهده داشته است. اين حزب سلطنتی در سال ١٩۵٣ سقوط يافت. آقای فرهنگ انحلال آنرا به دليل استعفای عضو برجسته آن يعنی عبدالمجيدزابلی خوانده است[۱٠] اين حركات وامثال آنها همه برای مهار كردن حركات سياسی اهل پوهنتون به راه افتاده بودند ولی همان گونه كه خاشاك سر راه سيلهای طوفان زا نمی شود تغيير و تحول در سطح جهانی مسيری پيدا كرده بود كه برگشت ناپدير ديده میشد.[۱۱]
در سال ١٣٢٨ ش در پوهنتون كابل، آن گاه كه فاكولتههای آن هنوز در گوشههای مختلف كابل پراگنده بودند زمزمه ايجاد يك اتحاديه بالا گرفت. طبيعی است كه محصلين اين دستگاه در سياست كم تجربه يا بی تجربه يی بودند كه در سر شور وطن پرستی داشتند و میخواستند در كشور ما بیشتر در صحن آن شاهد روزهای تاريخی در تحقق صدای اعتراض عليه دستگاه حكومتی بود.
اتحاديۀ محصلين در آغاز يك بنياد خود جوش به نظر میرسيد اما به تدريج مورد سؤ استفاده گروههای جداگانه در باری واقع شد ودليل انحلال آن هم همين شد كه عده يی دريافتند كه درين كانون از طرف سردار داود مداخله صورت میگیرد. در فهرستی كه برای اعضای اتحاديه در كتب ومقالات چاپ میكنند نامهايی ديده میشود كه برخی از آنها مستحق نيستند زيرا كه اتحاديه محصلين آنها را نمی شناخت و برخی از آنها در بارۀ اتحاديه از بدگويی هم ابا نداشتند اما برنامه اتحاديه محصلين كه روی همرفته طالب حركت قشر تحصيل يافته در موازات خواستهای مردمی و ايجاد زمينه يی كه اين قشر و اهالی علم ومعرفت را مجال تنفس و ابراز نظر و حق سخن در باره سرنوشت خود و وطن شان بدهد بوده است.
افكار آزاديخواهانه و بيداری اجتماعی و سياسی، اگر است ، چيزی نيست كه از آسمان فروافتد و اگر است، كه سرايت كننده است و از جايی به جايی میرود، اگر از تاريخچه بسيار كهن آن چشم پوشيم میتوان گفت از اوایل قرن بيستم با پيدا شدن راه رفت و آمد به كشورهای دور و نزديك و بويژه پس از باز شدن راه اروپاييان به مشرق زمين و به دنبال شكست لشكر روس در جنگ جاپان در سال ١٩٠۵ و ظهور انتقال روشنفكری در روسيه وتأثير آن در تركيه و ايران و ظهور نهضت مشروطه و رسيدن اين اخبار در افغانستان رشد يافت. درين ميان از ديموكراسی نسبی كه انگليسها به مردم هندوستان داده بودند و احزابی كه روی كار آمدند و جرايدی كه انتشار میيافت به افغانستان میرسيدند و نقشی كه معلمين هندی در مكتب حبيبيه برای ديموكراسی و مشروطيت ايفا مینمودند و نشرات سراج الاخبار متمم و مكمل آنها میشد، اينها همه ريشههای محكمی برای درختی گرديدند. تا تحول رونما شود تا هم درسهايی كه میخوانديم معنا دار شود و در قطار كشورهای همسايه و دور و نزديك سرو گردن داشته باشيم و هم در امور خاك و وطن خود به حيث مالك افغانستان از حاكميت حساب و كتاب بخواهيم. در پيشاپيش اين حركت حسن شرق،اسحاق عثمان، ببرك، دوكتوراشرف، دوكتور غلام محمد نژند و عبدالحميد مبارز بودند و اينجانب هم در آن زمره قرار داشته است.
زمام حكومت به دست سردارشاه محمود صدراعظم ديموكرات نما بود. در يكی دوباری كه به هيأت اداری اتحاديه اجازه ديدار با او داده شد سخن بر سر ديموكراسی میراند و فشار بيش از حدی در مسأله پشتونستان میگذاشت. اتحاديه محصلين روزهای چهار شنبه در سالون نمايشهای مكتب استقلال مجلس سخنرانی دايرمی ساخت وبرای شنيدن اين سخنرانیهای سياسی و يكی دو نمايشی كه در انتقاد از وزير معارف سردار فيض محمد خان، توسط محصلين پوهنتون روی ستيژ آمدسالون مملواز مردم بود و تقريباً همه دكانهای كابل پس ازساعت سه بعداز ظهر مسدود میگرديد. يكی از مقاله خوانان اين سخنرانیها من بودم و آقای غلام حيدر نورش (بعداً داور) اشعار سياسی میخواند و اتحاديه اورا بلبل اتحاديه لقب داده بود. به مروز زمان آشكار شد كه اتحاديه محل مبارزه سردار شاه محمود صدراعظم وسردار محمد داود گشته و دومی برای برانداختن اولی تلاش دارد و روی همرفته اين جا اتحاديهی ای بود كه ميدان كشمكش و كين كشی اشخاص شده بود.
اتحاديه محصلين تشكيل مختصری داشت: كميته فرهنگی، كميته مالی و كميته ارتباطی، ومهمترين آنها همين كميته فرهنگی بود كه نويسنده اين سطور در آن پذيرفته شده بود. هر چند مقاله خوانان و سخن رانان مجالس كنفرانس عموماً محصلين پوهنتون بودند باری هم دوكتور عبدالرحمن محمودی، عضوپارلمان در دوره هفتم دعوت شده بود آن مرحوم در باره وضع پارلمان (ولسی جرگه) و اوضاع سياسی كشور گفتار مفيدی داشت كه با شور و احساسات حضار بدرقه گرديد.
من در چهار سال دوره تحصيلی فاكولته ادبيات از محضر استادان بزرگوار دانشمند استفاده كردم، از جمله مرحوم صوفی عبدالحق بيتاب ملك الشعرا، مرحوم غلام حسن مجددی، مرحومهاشم شايق افندی بخارايی مرحوم محمداعظم ایازی، مرحوم دکتور میر نجم الدین انصاری. مرحوم محمد رسول تركی، دوكتور دوماسویچ پولندی زبان شناس و دوكتور بهل (هندي) كه زبانهای سنسکریت وپهلوی میآموخت واز كشور فرانسه دوكتورای زبان شناسی داشت و دوكتورهافمن امريكايی كه زبان و ادب انگليسی تدريس مینمود و مدت كوتاهی مرحوم استاد خليل الله خليلی به تدريس ادبيات ادوار سامانی و غزنوی اشتغال داشت. آشنايی من با استاد خليلی از همين جا آغاز يافت كه سپس علاقه هر دوی ما به دوره غزنوی اين رابطه را استحكام بخشيد تا جايی كه آن مرحوم درقصيده يی كه در ستايش معلم نوشته بود، در آغاز آن گفت:
بر همايون نام وی در زير چرخ چنبری
اينها كه گفتم استادان برجسته من بودند كه از خرمن دانش شان خوشهها چيدم. درسهای مرحوم مجددی در زمينه «روش شناسي» و تهيه و شناسايی اسناد تاريخی وشيوه تحقيق چراغ راه من در طول زندگی آينده شد. دركلاس چهارم مدت سه ماه اخير سال را در محضر كنفرانسهای درسی استاد سعيد نفيسی، كه استاد مهمان پوهنتون كابل بود، نشستم. آقای عبدلاحمد جاويد باايشان از ايران برگشته بود. از گفتارهای استاد سعيد نفيسی خاطراتی دارم كه برخی جالب و شنيدنی خواهد بود چون درسهای شان در كلاس ما به گونه كنفرانسی ارائه میشد كسانی ديگری از استادان و دانشمندان وزارت معارف وپوهنتون كابل به شنيدن مینشستند و ازين جمله بودند مرحوم سرورگويا، مرحوم عبدالغفور برشنا، مرحوم محمد حيدر ژوبل و سيد يوسف علوی (بعداً علمی).
يكی ازاين كنفرانسها به موضوع شاهنامه و فردوسی و سلطان محمود غزنوی اختصاص داشت. بحث جالبی بود كه شنوندگان همه به آن، از بابت بگو مگوهای زيادی كه درين باره انتشار يافته بود. علاقه زيادی داشتند تا ببينند استاد سعيد نفيسی درين باره چه میفرمايد. استاد سعيدنفيسی بيگمان از محققين بزرگ زمان و نويسنده تأليفات بيشمار و ترجمههای گرانبهای متعدد و خيلی پركار و در امور تحقيق و تتبع صاحب نظر بوده اند. نكته جالب، چنان كه انتظار هم میرفت درباره شاهنامه اين بود كه میفرمودند فردوسی شاهنامه خود را اصلاً و ابداً به سلطان محمود اهدا نكرده و درين عقيده خود چندان ثابت قدم و جدی بودند كه اضافه كردند فردوسی به غزنی نيامده بود واين تنها نويسندههای متأخر وبی اعتباری از قبيل دولت شاه سمرقندی است كه در تذكره خود از آمدن فردوسی به غزنی و اهدای شاهنامه به سلطان محمودغزنوی سخن زده اند. وبرای اثبات آمدن فردوسی به غزنی سند و مدركی كه شايسته اعتماد باشد وجود ندارد. در پايان درس از استاد اجازه گرفته از ايشان پرسيدم كه ايشان آيا تاريخ سيستان را كه مؤلفش شناخته نيست و مرحوم ملك الشعرا بهار به چاپ رسانيده و از كتب معتبر قديم است و در سال ۴۴۵ق در سيستان- و شايد هم در غزنی كه در مجاورت سيستان واقع است و سيستان از اراضی متعلق غزنی بود تأليف يافته و در صفحات نخستين كتاب در باره سلطان محمود و فردوسی گفتار طولانی دارد ومی گويد: ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر كرد و به نام سلطان محمود كرد و چند روز همی برخواند. محمود گفت: شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و در سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندرسپاه او چند رستم باشد اما اين دانم كه خدای تعالی خويشتن را هيچ بنده ديگر چون رستم نيافريد. اين بگفت زمين بوسه كرد و برفت. ملك محمود وزير را گفت: اين مردك مرا دروغزن خواند. وزيرگفت: ببايد كشت وهر چند طلب كردنند نيافتند. چون بگفت و رنج خود ضايع كرد و برفت هيچ عطا نايافته تا به غربت فرمان يافت. به حيث يك سند معتبری كه صرف بيست و چهار سال پس از وفات سلطان محمود و در عين مطنقه تأليف يافته قبول دارند يا نه؟ طبيعی است كه استاد محترم ما كه مهمان بودند از ما توقع اينگونه پرسش را نداشتند ولی به هر حال برای اين پرسش جواب نداشتند چنان كه امروز هم جوابی ندارد جزاين كه آری فردوسی به غزنی آمده بود واصولاً فردوسی شاهنامه و تأليف و تصنيف آنرا در خراسان از دربار محمود در شهر نيشاپور فرمايش گرفته بود و توضيح اين مطلب فرصتی ديگر میخواهد.
بحث و مناضره من در آن مجلس درسی البته اين قدر مختصر و كوتاه نبود. پرسشها و پاسخها رد و بدل شد و من يگانه سؤال كننده مجلس بودم و خود را واقعاً در ايراد آن پرسشها و اعتنايی كه استاد بزرگوار به پرسشهای من مینمود مورد تعجب وستايش اهل مجلس و شخص استاد سعيد نفيسی يافتم، چنان كه پس از روز ديگر پيام و بخشش نقدی دوكتور عبدالمجيد وزير معارف را آقای مير امان الدين انصاری، رئيس فاكولته به من ابلاغ داشت و رئيس فاكولته خود كتاب معتبری به من بخشيد و در داخل آن بدين مناسبت كلماتی درج نمود كه به گونه يادگار هنوز نگه داری میكنم. كتاب عبارت است از: Moby Diek, or the white whale به قلم پرمان منويل (١٨٩١-١٨١٩ م.)
البته تاريخ سيستان يگانه سند اثبات رابطه فردوسی و سلطان محمود نيست. در مجمع الانشاب شبانكاره يی از ٧٣۵ هـ ونيز در چهار مقاله عروضی سمرقندی هم نكاتی هست كه با وجود سند بسيار معتبر تاريخ سيستان قابل استناد میتوانند شد تا چه رسد به اشعاری كه خود فردوسی در شاهنامه به رابطه اعتنای سلطان محمود به شاهنامه نوشته است، يعنی اشعار اصيلی كه در نسخهها و چاپهای انتقادی حذف شدهاند.[۱۲]
[۲]- افغانستان در مسير تاريخ، ج ٢، ص ١۴٨
[۳]- همانجا، صص ١۴٨، ١۵۴
[۴]- افغانستان پنج قرن اخير، ج ٢، ص ٦۵٨
[۵]- زندگینامه استاد غلام سرور همایون (به قلم خودش)، بخش اول، پيام مجاهد، سال دوازدهم، شمارۀ ۴۱ (شمارۀ مسلسل: ٦۱٢)، ۵ جدی ١٣٨٧
[۶]- زندگینامه استاد غلام سرور همایون (به قلم خودش)، بخش دوم، پيام مجاهد، سال دوازدهم، شمارۀ ۴٢ (شمارۀ مسلسل: ٦۱٣)، ۱٢ جدی ١٣٨٧
[٧]- خانه محقر او را در سال ١٣۵٠ ش در شهرک جرم بدخشان به کمک آقای ظهوری شاگردم دیدم.
[۸]- معلم تاریخ ما پاینده محمدخان کابلی بود. ایشان به من گفتند که «گران» واژه فارسی است که در پشتو هم مانند بسیاری دیگر به کار میرود.
[۹]- زندگینامه استاد غلام سرور همایون (به قلم خودش)، بخش سوم، پيام مجاهد، سال دوازدهم، شمارۀ ۴٣ (شمارۀ مسلسل: ٦۱۴)، ۱٩ جدی ١٣٨٧
[۱٠]- افغانستان در پنج قرن اخير، جلد اول - قسمت دوم، ص ٦٦٦
[۱۱]- زندگینامه استاد غلام سرور همایون (به قلم خودش)، بخش چهارم، پيام مجاهد، سال دوازدهم، شمارۀ ۴۴ (شمارۀ مسلسل: ٦۱۵)، ۲٦ جدی ١٣٨٧
[۱۲]- زندگینامه استاد غلام سرور همایون (به قلم خودش)، بخش پنجم، پيام مجاهد، سال دوازدهم، شمارۀ ۴۵ (شمارۀ مسلسل: ٦۱۶)، ۳ دلو ١٣٨٧
جُستارهای وابسته
□
منابع
□
□
□
پيوند به بیرون
□
□