امروز افغانستان در مرحلۀ بسیار حساسِ از تاریخ خود قرار دارد: آیا افغانستان موفق خواهد شد از این بحران دشوار بیرون شود، یا مجدداً یکبار دیگر برای چندین دهۀ دیگر در گردابِ جنگ و فلاکت غرق خواهد بود؟ در عین حال دلایلِ بحرانِ کنونی جامعۀ افغانی نی در ده سال، نی در پانزده سال و حتی نی در سی سال قبل نهفته است. چیزی که بعد از سال ۱۹۷۳ برای افغانستان اتفاق افتاد آن را میتوان به مثابه خود نابودی جامعۀ سنتی در هنگام تلاش برای نوسازی تحمیلی توصیف کرد. در نتیجه دلیلِ اساسیِ بحرانِ کنونی عبارت از این میباشد که نوسازی کشور از طریقِ تکاملِ تدریجی به شکست مواجه شد.
چرا این شکست رخ داد؟ علاوه بر دلایلِ مشهودِ اقتصادی، نقش بزرگِ را ضعف و ناتوانی نخبگانِ سیاسی برای اداره کردن کشور، ناتوانی نخبگان روحانی و فرهنگی (روحانیون!)، که ارزشهای اساسی را برای پیشرفتِ کشور و آسایشِ ملتِ، که توانایی انتخابِ مردم را از میان خود برای اینکه کشور را درست اداره کنند، بیاموزاند و تعمیم دهد، بازی نمود.
در عین حال ما میدانیم که در تاریخِ جدید و معاصرِ افغانستان اینگونه بحران برای بارِ نخست بوقوع نپیوسته است.
چنانکه، افغانستان برای نخستین بار در ربع اول قرن ۱۹ بلاثرِ فروریزی دولتِ دَُرانی به لرزه در آمد. در آنزمان دورۀ بحران یک ربع قرن بطول انجامید و بدنبال آن منتج به بازسازی طولانی شد که در اخیر قرن ۱۹ در دوران عبدالرحمن به شکست انجامید. بحرانِ جدید و در واقع فروپاشی کاملِ جامعۀ افغانی نتیجهی بعد از اصلاحاتِ امان الله در سالهای ۱۹۱۹- ۱۹۲۸ بود که به جنگهای داخلی انجامید.
در دورانِ امان الله درکِ حاکمیتِ امیر- پادشاه بعنوان نهادِ ضروری و مقدس برای تمامیت و ثباتِ دولت و اجرای ارادۀ خداوند، از اذهانِ نخبگان شروع به از هم پاشیدن کرد. هنوز حتی در زمان حبیب الله، اروپایی سازیی نخبگان و جدایی آنها از مردم صورت گرفته بود. چنانکه محمد داوود نخست وزیر آینده و رییس جمهور در پاریس تحصیل میکرد، مگر هیچگونه آموزشِ سُنتیِ افغانی- آموزش مذهبی! نداشت. بعدها در افغانستان شکافِ عمیق میانِ نخبگانِ عرفی(سیکولار-غیرمذهبی) و اروپایی شده، و مردم مذهبی و سنتی افغان بمیان آمد. بعد از لغو امارت در سال ۱۹۲۶ کشور در مسییر شاهی طبق مُدل غربی منتقل شد.
نادرشاه توانست وضعیت را در کشور درست کند. تکیه روی نهادهایی سنتی (قبایل، روحانیون) دوباره برقرار گردید. نادر موفق شد کشور را آرام کند، صلاحیت پارلمان را مطابق اصول اسلامی اجماع – مشورت حکمران با مردم، زیاد کند و برای روحانیون امتیازات شان را بازگرداند.
بهرحال، اختلافاتِ میان قبیلهی و کشتارِ غیرِ قانونی، که به فرمان پادشاه صورت گرفته بود، به قتل وی منجر شد. رهبری دولت را ظاهرشاه ۱۹ ساله، در کنار کسی که طی ۲۰ سال حکمرانان واقعیهاشم خان و شاه محمود خان کاکاهای وی بودند، به عهده گرفت.
دهۀ ۳۰ قرن ۲۰ تحت شعارِ "صلحِ سراسری کامل" سپری گردید. بر افغانستان هم اتحاد جماهیر شوروی، هم جمهوری فدرال آلمان، هم ایتالیا تاثیرِ فراوان داشتند. نخست وزیرهاشم خان از اصول (اسلام بعنوان جوهر دولت، تکیه بر قبایل، روحانیون، فاصله گرفتن از سیاستِ قدرتهای بزرگ)، که توسط برادرش پی ریزی شده بود، شروع بفاصله گرفتن بطرف ناسیونالیزم پشتون کرد. نظریه ی، که بر اساس آن پشتونها از تبار و جانشینان آریاییها بودند، طرح ریزی شد، به گسترش زبان پشتو و پشتونیزه ساختن مناطق شمالی و مرکزی کشور توجه قابل ملاحظه ای مبذول شد.
همزمان تعداد قابل ملاحظهای از افغانها غرض تحصیل به خارج فرستاده میشدند، و تا پایان سالهای ۳۰ تعداد زیادِ مشاورین آلمانی در اردو و دستگاه دولتی به سر میبردند.
وضعیت مشابه هم در نیمه دوم سالهای پنجاه، زمانی که محمد داوود پسرِکاکای پادشاه صدراعظم بود، بوجود آمده بود. تا این موقع کشور بحران اقتصادیی بعد از جنگ و نخستین تلاشهای لیبرالیزه کردنِ (وارسته سازی) عرصهی سیاسی را در زمان حکومت شاه محمود در سالهای ۱۹۴۷- ۱۹۵۲ گذراند. ناکامی آنها موجب سختگیریهایی شد که آن را سردار داود نیز میان سالهای ۱۹۵۳ - ۱۹۶۳ انجام داد، که همزمان اصلاحات قابل ملاحظۀ اقتصادی را با تکیه بر کمکهای خارجی، بطور کُلی کمکهای شوروی پیش میبرد. ایدیولوژی ناسیونالیزم پشتون در دولت مسلط بود.
در کشور تاثیراتِ زیاد نیروهای خارجی - اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، جمهوری خلق چین، ایالات متحده امریکا، (جایی که محصلین افغانی برای تحصیل فرستاده میشدند، چنان که در خلال سالهای ۱۹۵۶ و ۱۹۷۷ قول اردوی نمبر ۳ افسران در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی آموزش نظامی دیدند) در میانِ روشنفکران موجب پخش نظریات چپی و لیبیرالی شد.
اما ارتباط با دنیای بازسازی شدۀ اسلامی منجر به ایجاد جنبش افراطی "جوانان مسلمان" در مرکزِ فاکولتۀ شرعیات پوهنتونِ کابل شد. داود در حل کردنِ مجموعۀ مسایل سیاست داخلی و خارجی ناتوان واقع شد و در سال ۱۹۶۳ سبکدوش گردید. رهبری کشور را خود ظاهرشاه، کسی که از سه پیشنهاد متناوب (چپ رادیکال شوروی، لیبیرال آمریکایی و راست اسلامی) ایدیولوژی لیبیرال را که روحاً نزدیکتر به خودش و تحصیلاتش بود انتخاب کرد، به عهده گرفت.
ولی، بعد از آنکه ظاهرشاه در مسیر خطرناکِ ریفورمهای قرار گرفت، که قانون اساسی را اعطا نمود و صلاحیت خانواده سلطنتی را محدود کرد، فعالیت جنبشهای اجتماعی را که میکوشیدند بر اقشار وسیع اجتماعی متکی باشند اجازه داد، نتوانست از عهدۀ مسئولیت بزرگِ که بر او گذاشته شده بود - یعنی ضامن ثبات در کشوری باشد، که به وسیلهی ریفورمها متزلزل شده است، بر آید. وی به تدریج محبوبیت خود را در بین مردم از دست میداد، حکومات وی از عهدۀ اصلاحات برنیامدند، و ایدیولوژی لیبرال در نزد نخبگان قبیله ی، مردم و روحانیون درک نشد. اگرچه او موفق شد حساسیتِ مسألۀ ناسیونالیزمِ پشتون را بر طرف کند، ولی او نتوانست مفکورههای جدیدی که مردم را متحد کند، اعطا نماید.
ارتباط نامشروع وی با خویشاوندِ زعیم خاندانِ حضرتها- گیلانی، صدمهی شدیدی را بر حیثیتِ پادشاه وارد نمود. یادآور میشوییم، که مطابق شریعت، مرد متاهل میتوانست با حکم اعدام روبرو شود، و خانم عقد ناشده بخاطر داشتن ارتباط عشقی غیر قانونی با صدها ضربهی شلاق روبرو شود. اما پادشاه چنین ارتباط را در مقابل چشمانِ تمام جمعیتِ کابل داشت! پادشاه و اصلاحات لیبرال وی را روحانیون مسلمان در جریان تظاهرات همگانی برج می سال ۱۹۷۰، موقعی که بیاناتی زیاد طنین انداز بود، نکوهش و محکوم کردند.
بعد از آنکه پادشاه از ایجاد حزبِ طرفدار حکومت خودداری کرد و فعالیت هرگونه احزاب سیاسی را منع کرد، وی نتوانست پشتیبانی وسیع اجتماعی را برای خودش بدست آورد. افسران اردو یا هم توسط ایدیالوژی مارکسیستی- لنینی تحت تاثیر قرار گرفته بودند، یا هم به پشتیبانی خود از تحریک کردن سردار داود علیه پادشاه ادامه میدادند. پارلمان به «محل گفتگوهای بیهودۀ» تبدیل شد، که شرکت کننده گان آن فاسد شدند و مسایل شخصیی خود را حل میکردند.
نبود حدِ نصاب برای تشکیل جلسه مسألهی مزمنِ پارلمان شد. تا سال ۱۹۷۳ آشکار شد، که خط مشی لیبرال با شکست روبرو میشود و هواداران پادشاه (جنرال عبدالولی- داماد پادشاه) شروع به تدارک کودتای نظامی کردند. اما محمد داوود از آنها پیشی گرفت، که در برج جولای همان سال کودتای دولتی را انجام داد.
باین ترتیب، ظاهرشاه، کسی که زمامداریاش یکی از طولانی ترین دوره در تاریخ افغانستان (۴۰ سال) بود، بعد از آنکه کشوری را که بعد از جنگ داخلی دوباره برقرار شده بود بدست آورد، نتوانست جلو سقوط سلطنت را در شرایط متغییرِ تاریخی بگیرد. نخستین دورهی سلطنت وی را (۱۹۳۳- ۱۹۶۳) میتوان بعنوان دوره مستبدانه توصیف کرد. اشتباه اصلی، که در آن زمان صورت گرفت، عبارت از تعویض هویت اسلامی- قبیلهی اهالی کشور به ایدیولوژیی ناسیونالیزم پشتون بود. نقض اصول «مشورت با مردم» هم، که بوسیلهی نادرشاه اعلام گردیده بود، مسألهی جدی بود. نخستین کوشش نافرجامِ وارسته سازی (لیبرالیزه کردن) و به تعقیبِ آن رژیم خودکامۀ نخست وزیر داوود در جامعه باعث متراکم شدنِ تضادهای حل نشدهی زیادی گردیدند که مانند بخار در زمان "تجربهی دیموکراسی" بلند شدند.
در مرحلهی دومِ سلطنت، زمانی که خط مشی ایجادِ سلطنت مشروطه طبق مُدلِ غربی را در پیش گرفت، ظاهرشاه توانست حساسیت مسألهی ناسیونالیزم پشتون را برطرف کند، با وجود این، او سیستمی دیگری ارزشها را نداد، و سرانجام اقتدار پایههای سنتیاش را از پشتیبانی روحانیون، هویت اسلامی، وابستگی قبایل، اردوی وفادار حتی از احترام و حرمت مردم محروم کرد. از جانب دیگر، مردم نتوانست تعداد کافی افراد شایسته را، که میتوانستند دولت را پشتیبانی و بطور مؤثر اصلاح کنند، از میان خود معرفی کند. اعضای پارلمان مشغول حل کردن مسایل شخصی خود بودند و در رابطه با هرگونه مسایل که به پادشاه و حکومتش مراجعه میکردند به عنوان اپوزیسیون «اصولی» تبدیل میشدند.
بعنوان نتیجه، سرانجام درکِ اهمیت و ضرورتِ سلطنت یکسان و برابر تلقی میگردید. هنگامی که محمد داود پادشاه را از قدرت برانداخت، هیچ کس از سلطنت و شاه جانب داری نکرد. دوران دوصد و شصت و پنج سالهی تاریخ سنتی افغانستان به پایان رسید. کشور واردِ مرحلهی بحران عمیقی شد که تا هنوز در آن بسر میبرد.
پیامدهای درازمدتِ بحران جامعهی سنتی و سقوط سلطنت را تنها با در نظر گرفتنِ درک و شناختِ عللِ آنها ممکن است از میان برداشت. غیرممکن است، که کشوری را ساخت، ولی گذشتهاش را فراموش کرد و همه چیز را از بنیاد آغاز کرد.
منبع: ابرکوف، ویکتور، علل سقوط سلطنت در افغانستان، برگردان: ع. ق. فضلی، سايت اينترنتی اصالت، ١۵.٠۵.٢٠٠٦