جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

نظامی عروضی و داستان بی‌مقدار او

نویسنده: دکتر پرویز رجبی

نظامی عروضی و داستان بی‌مقدار او

درباره‌ی فردوسی و سلطان محمود غزنوی


دکتر پرویز رَجَبی ، (۲۷ اردیبهشت ۱۳۱۸-)، تاریخ‌نگار، مترجم و نویسنده ایرانی است که در روستای امامقلی، حدود ۴۰ کیلومتری قوچان، به دنیا آمد. در رشته‌های ایران‌شناسی، اسلام‌شناسی و ترک‌شناسی از دانشگاه گوتینگن آلمان دکترا گرفته است و به مدت ۶ سال به تحقیق و تدریس در دانشگاه‌های ماربورگ و گوتینگن مشغول بود. در سال ۱۳۷۹ خورشيدی، بر اثر سکته مغزی و فلج شدن نیمی از بدن خانه‌نشین شد. اما هنوز هم‌چنان به کار تحقیق و ترجمه اشتغال دارد.



درباره‌ی فردوسی بیش‌تر از همه‌ی شاعران گذشته ایران سخن رفته است‌، اما بیش‌تر و یا حتا همه‌ی پردازندگان به فردوسی حكایتی را كه نظامی عروضی درباره‌ی فردوسی آورده است كم و بیش پایه‌ی حدس و گمان‌های خود كرده‌اند و تقریبن همه دست كم بخشی از داستان نظامی را در چهار مقاله پذیرفته‌اند[۱].

شاید هیچ نوشته‌ی دیگری را نتوان یافت كه به اندازه‌ی داستان نظامی به آن تكیه شده باشد. واقعن اعتماد زیادی كه به این آبشخور سطحی و کدر شده است، حیرت‌انگیز است‌. بنابر این ناگزیریم یك بار دیگر و با همدیگر این داستان را بی‌كم و كاست بخوانیم:

    "استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود. از دیهی كه آن دیه را باژ خوانند. و از ناحیت طَبَران است‌. بزرگ‌ْدیهی است‌. و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوكتی تمام داشت‌. چنان كه به دخل آن شیاع از امثال خود بی‌نیاز بود[٢]. و از عقب یك دختر بیش نداشت‌. و شاهنامه به نظم همی كرد. و همه‌ی امید او آن بود كه از صله‌ی آن كتاب جهاز آن دختر بسازد[٣]. بیست و پنج سال در آن كتاب مشغول شد كه آن كتاب تمام كرد. و الحق هیچ باقی نگذاشت‌. و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت به ماه معین رسانید. و كدام طبع را قدرت آن باشد كه سخن را بدین درجه رساند كه او رسانیده است‌؟ در نامه‌ی كه زال همی نویسد، به سام نریمان به مازندران‌، در آن حال كه با رودابه دختر شاه كابل پیوستگی خواست كرد؟

    "یكی نامه فرمود نزدیك سام / سراسر نُوید و درود و پیام

    ز خطّ ِ نُخُست آفرین گسترید / بران دادگر كافرین آفرید

    ازو دید شادی و زو جُست زور / خداوند ِ ناهید و كیوان و هور

    خداوند ِ هست و خداوند ِ نیست / همه بندگانیم و ایزد یكی ست

    ازو باد بر سام ِ نَیرم درود / خداوند ِ گوپال و شمشیر و خود

    چماننده‌ی دیزه هنگام ِ گرد / چراننده‌ی كرگس اندر نبرد

    فزایــنده‌ی باد ِ آوردگــاه / ‌فشانـــنده‌ی تیغ از ابـر ِ سیاه

    گراینده‌ی تاج و زرّینْ كمر / نشاننده‌ی شاه بر تخت ِ زَر

    به مردی هنر در هنر ساخته / ‌خِرَد از هنرها برافراخته..."

    من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی‌بینم‌. و در بسیاری از سخن عرب هم‌. چون فردوسی شاهنامه تمام كرد، نساخ او علی دیلم بود. و راوی او ابودلف و و شكر(؟) حُیی‌ّ ِ قتیبه كه عامل طوس [توس]‌ بود و به جای فردوسی ایادی داشت و نام این هر سه بگوید:

    "چو بگذشت سال از بَرَم شست و پنج / فزون كردم اندیشه‌ی درد و رنج

    به تاریخ ِ شاهان نیازآمدم / به پیشْ اختر ِ دیرساز آمدم

    بزرگان و بادانشْ آزادگان / نبشتند یكسر همه رایگان

    نشسته نظاره من از دورشان / تو گفتی بُدَم پیشْ مزدورشان

    جز احسَنت ازیشان نَبُد بهره ام / بِكَفت اندر احسَنت‌شان زَهره ام

    ازین نامور نامداران ِ شهر / علی دیلمی بود كوراست بهر

    [كه همواره كارش به خوبی روان / به نزد ِ بزرگان ِ روشنْ روان]

    حُسین ِ قتیب است از آزادگان / كه از من نخواهد سخن رایگان‌

    ازویم خور و پوشش و سیم و زر / وزو یافتم جنبش و پای وپر

    نِیم آگه از اصل و فرع ِ خراج / همی غلتم اندر میان ِ دواج‌..."

    حُیی ِ قتیبه عامل طوس بود و این ‌قدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد، لاجرم نام او تا قیامت بماند. و پادشاهان همی خوانند[۴]. پس شاهنامه علی دیلم[۵] در هفت مجلد بنوشت‌. و فردوسی بودلف[٦] را برگرفت و روی به حضرت نهاد به غزنین[٧]. و به پایمردی خواجه‌ی بزرگ احمد حسن كاتب عرضه كرد و قبول افتاد[٨]. و سلطان محمود از خواجه منت‌ها داشت كه پیوسته خاك تخلیط در قدح چاه او همی ‌انداختند. محمود با آن جماعت تدبیر كرد كه فردوسی را چه دهیم‌؟ گفتند: پنجاه هزار درم[۹] و این خود بسیار باشد كه او مردی رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل كند كه او گفت:

    "به بینندگان آفریننده را / نبینی؛ مرنجان دو بیننده را"[۱٠]

    و بر رفض او این بیت‌ها دلیل است كه او گفت:

    "حكیم این جهان را چو دریا نهاد / برانگیخته موج ازو تندباد

    چو هفتاد كشتی برو ساخته / همه بادبان‌ها برافراخته‌

    یكی پهنْ كشتی بسان ِ عروس/ بیاراسته همچو چشم ِ خروس‌

    محمّد بدو اندرون با علی‌ / همان اهل ِ بَیت ِ نَبی و وَصی

    اگر چشم داری به دیگرْ سرای‌ / به نزد نبی و وَصی گیر جای

    گرت زین بد آید، گناه ِ من ست / چنین ست و این دین و راه ِ من ست‌

    برین زادم و هم برین بگذرم / چُنان دان كه خاك ِ پی ِ حیدرم..."

    و سلطان محمود مردی متعصب بود[۱۱]. درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. در جمله بیست هزار درم به فردوسی رسید و او به غایت رنجور افتاد[۱٢]. و به گرمابه رفت و برآمد و فقاعی (معرّب ِ فوگان، گونه ای شراب كه از جو و مویز و جُز آن گیرند. دهخدا و مُعین) بخورد و آن سیم میان حمّامی و فقاعی قِسم فرمود[۱٣]. سیاست محمود دانست‌، به شب از غزنین برفت‌[۱۴]. و به هری‌، به دكان اسماعیل وَرّاق پدر ِ ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانه‌ی او متواری بود. تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند[۱۵]. و چون فردوسی ایمن شد، از هری روی به طوس نهاد و شاهنامه برگرفت[۱٦] و به طبرستان شد. به نزدیك سپهبد شهریار كه از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود. و آن خاندانی است بزرگ‌، نسبت ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد[۱٧]. پس محمود هجا كرد در دیباچه‌، بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این كتاب را از نام محمود با نام تو خواهم كردن كه این كتاب همه اخبار و آثار جَدّان ِ تست[۱٨]. شهریار او را بنواخت و نیكویی‌ها فرمود و گفت: یا استاد! محمود را بر آن داشتند. و كتاب ترا به شرطی عرضه نكردند و ترا تخلیط كردند و دیگر تو مردی شیعییی و هر كه تولی به خاندان پیامبر كند او را دُنیاوی به هیچ كار نرود كه ایشان را خود نرفته است‌. محمود خداوندگار من است‌. تو شاهنامه به نام او رها كن و هجو او به من ده تا بشویم و ترا اندك چیزی بدهم‌. خود محمود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج كتاب تو ضایع نماند[۱۹]. و دیگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت هر بیتی به هزار درم خریدم[٢٠]. آن صد بیت به من ده و با محمود دل خوش كن‌. فردوسی آن بیت‌ها فرستاد. بفرمود تا بشستند. فردوسی نیز سواد بشست‌. و آن هجو مندرس گشت‌. و از آن جمله این شش بیت بماند[٢۱]:

    "مرا غمز كردند كان پرسخن / ‌به مهر علی و نبی شد كهن‌

    اگر مهرشان من حكایت كنم / چو محمود را صد حمایت كنم‌

    پرستارزاده نیاید به‌كار / وگر چند باشد پدر شهریار[٢٢]

    ازین سخن چند رانم همی / چو دریا كرانه ندانم همی

    به نیكی نبُد شاه را دستگاه / ‌وگرنه مرا برنشاندی به گاه‌

    چو اندر تبارش بزرگی نبود / ندانست نام بزرگان شنود!"

    الحق نیكو خدمتی كرد شهریار مر محمود را و محمود از او منت‌ها داشت[٢٣]. در سنه‌ی اربع عشره‌ی خمسمایه‌ی به نیشابور شنیدم از امیر معزی كه او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم به طوس كه او گفت وقتی محمود به هندوستان بود و از آن‌جا بازگشته بود و روی به غزنین نهاده‌، مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر درِ حصار او بود. پیش او رسولی بفرستاد كه فردا باید كه پیش آیی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت كنی و تشریف بپوشی و بازگردی‌. دیگر روز محمود برنشست و خواجه‌ی بزرگ[٢۴] بر دست راست او همی‌راند، كه فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت‌: چه جواب داده باشد؟ خواجه این بیت فردوسی بخواند:

    "اگر جز به كام من آید جواب‌ / من و گرز و میدان و افراسیاب!"[٢۵]

    محمود گفت‌: این بیت كراست كه مردی ازو همی‌زاید؟ گفت‌: بیچاره ابوالقاسم فردوسی[٢٦] را كه بیست و پنج سال رنج برد و چنان كتابی‌ تمام كرد و هیج ثمره ندید. محمود گفت‌: سره كردی كه مرا از آن یاد آوردی‌، كه من از آن پشیمان شده‌ام‌. آن آزادمرد از من محروم ماند. به غزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم‌. خواجه چون به غزنین آمد بر محمود یاد كرد. سلطان گفت‌: شصت‌هزار دینار[٢٧] ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و به اشتر سلطانی به طوس برند و از او عذر خواهند. خواجه سال‌ها بود تا در این بند بود[٢٨]. آخر آن كار را چون زر بساخت و اشتر گسیل كرد. و آن نیل به سلامت به شهر طبران رسید. از دروازه‌ی رود بار اشتر در می‌شد و جنازه‌ی فردوسی به دروازه‌ی رزان بیرون همی بردند[٢۹]. در آن حا مذكری بود در طبران‌، تعصب كرد و گفت‌: من رها نكنم تا جنازه‌ی او در گورستان مسلمانان برند كه او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت‌. درون دروازه باغی بود ملك فردوسی‌. او را در آن باغ دفن كردند. امروز هم در آن‌جاست و من در سنه‌ی عشر خمسمایه‌ی آن خاك را زیارت كردم‌. گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار. صلت سلطان خواستند كه بدو سپارند، قبول نكرد. و گفت‌: بدان محتاج نیستم‌. صاحب برید به حضرت بنوشت و بر سلطان عرضه كردند. مثال داد كه آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی كه كرده است و خانمان بگذارد. و آن مال به خواجه ابوبكر اسحاق كرامی دهند تا رباط چاهه كه بر سر نیشابور بر مرو است‌، در حد طوس عمارت كند. چون مثال به طوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است".[٣٠].

فكر می‌كنم امروز خوانندگان غیر متخصص نیز نمی‌توانند به این داستان بهای چندانی بدهند. متاسفانه سده‌های پی‌درپی هركه را هوس پرداختن به فردوسی در سر افتاده است‌، راست رفته است بر سر این داستان‌. به گونه‌ای كه امروز با تیشه و كلنك هم نمی‌توان رسوب آن را از كتاب‌ها و مقاله‌های مربوط به تاریخ ادب زدود. همچنان كه در این گفتار نیز به تفصیل ناگزیر از پرداخت به آن شدیم‌.

من در این‌جا آهنگ پرداختن به فردوسی را ندارم‌. تنها به ضرورت ناگزیر از اشاره‌هایی چند هستم‌. ما در این سرزمین صدها شاعر نام دار داریم كه هم به سبب "شعرْذلیل" بودنمان دوستشان داریم و هم به دلیل زخم‌های كهنه و نو ِ تنمان از آن‌ها رنجوریم و در گِله‌، كه چرا فرمان روایان بی‌شرم ما را از دم ستوده‌اند. بنا براین دروغ خواندن داستان‌های مربوط به فردوسی‌، تا آن‌جا كه موضوع مربوط به فردوسی باشد، چندان دردی را دوا نمی‌كند. تكفیر و تقدیس شاعران گذشته‌، با معیارهای امروزی و با اطلاعات ناچیز و اغلب نادرستی كه داریم‌، نمی‌تواند ما را به برداشتی درست نزدیك كند. مسأله افتادن در راهی نو برای شناختن تاریخ سده‌های گم شده‌ی ایران است‌. واقعیت این است كه توانایی ما در دروغ‌سنجی به پایین‌ترین سطح ممكن رسیده‌ است‌. گاهی ناگزیر از تن‌دادن به دروغ بوده‌ایم و گاهی راه گریز را برای پرهیز از دروغ مستحب شمرده‌ایم و حتا آن را مكروه دانسته‌ایم‌. در حالی كه امر مستحب كاملن در نقطه‌ی مقابل امر مكروه قراردارد!

اگر فردوسی خود را دربست به سلطان محمود غزنوی فروخته باشد هم ما این حق را نداریم كه پس از گذشت ده سده‌ی گم شده، گناه ناكامی‌هایمان را نثار خاك گمشده‌ی جسد او كنیم‌. ولی حق داریم كه از خود بپرسیم كه در حالی كه برخی از تحصیل‌كرده‌های امروز ما، حتا آنان كه شغلشان دبیری ادبیات در دبیرستان‌ها است‌، یك‌بار شاهنامه را از اول تا آخر نخوانده‌اند، چه گونه سلطان محمود می‌توانسته است از خواندن شاهنامه لذت ببرد، كه لابد فارسی را به زحمت می‌فهمیده است[٣۱] و با مواد داستانی و اساتیری شاهنامه بیگانه بوده است و نمی‌توانسته است مهری به گذشته‌ی ایران داشته باشد[٣٢

البته فردوسی می‌توانسته است با محفل‌های ادبی دربار سلطان محمود، كه بیش‌تر بركشیده‌ی وزیران او برای فراهم آوردن شكوه برای دربار بوده‌اند، تماس‌هایی داشته باشد. ولی چنین نیست كه فكر كنیم كه سلطان محمود بدون فردوسی نمی‌توانسته است نفس بكشد و یا در دفتر كار او چاپ‌های متعددی از شاهنامه وجود داشته است و در همه‌ی میهمانی‌های فرهنگی دربار، فردوسی در میان رایزن‌های فرهنگی كشورهای دور و نزدیك می‌درخشیده است‌!

دیگر این‌كه روی مذهبی بودن سلطان محمود بیش از حد تكیه می‌شود. نباید فراموش كنیم كه جز استثاهایی كمیاب هیچ كدام از فرمان روایان ما مسلمان‌تر از خلیفه‌های بی‌هوده‌ی بغداد نبوده‌اند. فرمان روایان گذشته‌ی ما همیشه از تحریك احساسات پاك مذهبی مردم ساده استفاده كرده‌اند. همه می‌دانیم كه حلاج را تعصبات مذهبی خلیفه بر سر دار نبُرد.

و دیگر این‌كه در روزگاری كه خود در شایعه‌های دروغ و یا نادرست غوطه می‌خوریم و كلافه هستیم‌، به هر نوشته‌ای كه بویی از كهنگی دارد دل نبندیم و با داستانی خیالی‌، نازك خیالی نكنیم‌. فایده‌ی مطلبی كه در این‌جا برای نمونه از تاریخ سیستان[٣٣] می‌آورم‌، تنها به درد دست یافتن و یا نزدیك شدن به برداشت‌های خام مردم روزگار تالیف از مسایل می‌آیند:

    "و حدیث رستم بر آن جمله است كه بوالقسم فردوسی شاهنامه به شعر كرد و بر نام سلطان محمود كرد و چندین روز همی برخواند. محمود گفت‌: همه‌ی شاهنامه خود هیچ نیست‌، مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست‌. بوالقسم گفت‌: زندگانی خداوند دراز باد! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما این دانم كه خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم‌، دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه كرد و برفت‌. ملك محمود وزیر را گفت‌: این مردك مرا به تعریض دروغ‌زن خواند. وزیرش گفت‌: بباید كشت‌. هرچند طلب كردند نیافتند[٣۴]. چون بگفت و رنج خویش ضایع كرد و برفت‌. هیچ عطا نایافته‌. تا به غربت فرمان یافت‌"[٣۵].

درست است كه بخشی از آغاز تاریخ بیهقی كه مربوط به سلطان محمود بوده است از میان رفته است‌، اما این هم شگفت‌انگیز است كه بیهقی‌ِ ادیب و ادب‌دوست در هیچ جای كتاب ٩٠٠ صفحه‌ای خود نامی از فردوسی نمی‌برد. در حالی كه در تاریخ بیهقی موجود به نام بسیاری از مردم در پیوند با محمود، از صغیر تا كبیر، برمی‌خوریم.

جای نام فردوسی در آثارالباقیه عن القرون‌الخالیه از ابوریحان بیرونی نیز، كه مدتی‌ در دربار سلطان محمود بوده است‌، خالی است‌. در این جا هم در فرصت‌های فراوانی نیاز به فردوسی می‌بوده است‌. به نظر می‌رسد كه هنوز نسخه‌ای از شاهنامه به دست بیرونی نرسیده بوده است‌. اگر این برداشت درست باشد، می‌توان گفت تا زمان نظامی عروضی‌، كه چهارمقاله‌ی خود را در ٥٥٠ و ٥٥١ هجری تالیف كرده است‌، آرام آرام مقام فردوسی جا باز كرده است و آرام آرام داستان‌هایی درباره‌ی او خیال‌بافی شده‌اند. البته این بدان معنی نیست كه این داستان‌ها هیچ چاشنی و رگه‌ای از حقیقتی تاریخی را در خود نهفته نداشته باشند. در زین‌الاخبار گردیزی كه یكی از منابع اصلی تاریخ برآمدن سلطان محمود است و در سیاست‌نامه (سیرالملوك‌) خواجه نظام الملك و قابوس‌نامه‌ی عنصرالمعالی هم جای فردوسی را خالی یافتم‌. اگر فردوسی پس از غزنین به تبرستان رفته می‌بود، انتظارمی رفت كه اقلن عنصرالمعالی به مناسبتی به او اشاره بكند. اما چرا در تاریخ یمینی به نام فردوسی برنمی‌خوریم‌؟ مگر عتبی تاریخ دوره‌ی محمودی را تالیف نكرده است‌؟ جالب است كه مستوفی[٣٦] در گزارش خود ساز دیگری می‌زند و می‌نویسد:

    "چون فردوسی از طوس گریخته‌[٣٧] به غزنین آمد. عنصری و فرخی و عسجدی به تفریح صحرا بیرون رفته بودند و بر كنار آبی نشسته‌. چون فردوسی را از دور بدیدند كه آهنگ ایشان داشت[٣٨]، هر یك مصراعی گفتند، كه قافیه‌ی [مصراع] چهارم نداشت و از فردوسی مصراع چهارم خواستند، كه تا چون نداند گرانی ببرد.

    عـنصری گفت‌: چون روی تو خورشید نباشد روشن‌

    فـــرّخی گفت‌: همرنگ رُخَت گل نبود در گلشن

    عسجُدی گفت‌: مژگانت همی گذر كند از جوشن‌

    فردوسی گفت‌: مانند ِ سِنان ِ گیو در جنگ ِ پَشَن‌[٣۹]

    و این حكایت مشهور است كه بدین سبب ایشان راه درگاه سلطان بر فردوسی ببستند، تا او را بخت یاری كرد و به حضرت سلطان رسید و كار نظم شاهنامه بدو مفوّض شد"[۴٠]!

همه‌ی نشانه‌ها حاكی از آن هستند كه فردوسی هیاهویی را در پیرامون خود نداشته و در روزگار خود زبانزد خاص و عام نبوده است[۴۱]. حتمن در آن هنگام كسی عنصری و فرخی و عسجدی را هم نمی‌شناخته است‌. حتا می‌توانیم بگوییم كه اگر نه این چنین بوده، جای شگفتی بوده است‌. نه روزنامه‌ها، هفته‌نامه‌ها در بخش ادبی خود از این سالار شعرِ همه‌ی زمان‌ها سخنی به میان می‌آورده‌اند و نه بی‌بی‌سی اختلاف احتمالی سلطان محمود غزنوی با فردوسی را چهل كلاغ می‌كرده است‌! بنابراین دلیلی وجود نداشته است كه مردم خبری از مردی ناشناس از توس داشته باشند.

اما از مجموع گزارش‌هایی هم كه در دست است‌، می‌توان چنین نتیجه گرفت كه باد دگرگونی‌هایی كه هر بار در دربار محمود به تعویض وزیر انجامیده و حتا سبب تغییر زبان رسایل دیوان شده است‌، می‌تواند دامن فردوسی را هم لرزانده باشد. اما چه قدر، معلوم نیست‌. نباید فراموش كرد كه در روزگاری كه تیراژ كتابی بیش‌تر از یكی دو نسخه‌ی محبوس در بارگاه‌ها نبوده است‌، مردم جز به تصادف با نام آفریننده‌ی آن آشنا نمی‌شده‌اند. پس میدان بسیاری از خیال‌بافی‌های ما خالی و بی‌كس است!

ولی این را هم بگویم كه تردیدی ندارم كه اگر ما از روزگار فردوسی چاپ خانه می‌داشتیم‌، حجم شاهنامه به مراتب بیش‌تر از حجم امروزی می‌بود و ما امروز مقوله‌ای می‌داشتیم به نام فردوسیات و نافردوسیات‌! و آن‌وقت هرچه فردوسی‌پردازان از زمان فردوسی فاصله‌ی بیش تری می‌گرفتند، نطقشان بیش‌تر باز می‌شد. بدون چاپ خانه هم‌، گذشت‌ِ زمان دست و پای نویسندگان را اندكی بازتر كرده است‌. مستوفی[۴٢] در ٣٧٠ هجری می‌نویسد:

    "میان قادر خلیفه و سلطان محمود سبكتكین‌، جهت فردوسی شاعر به مكتوبات منافسات برفت‌. خلیفه حمایت فردوسی می‌كرد. در مكتوبی كه سلطان به خلیفه نوشته بود، یادكرده بود كه اگر فردوسی را به من نفرستی بغداد به پی فیل بسپرم‌. خلیفه بر پشت مكتوب او نوشت‌: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم الم‌. یعنی الم‌تر كیف فعل ربك باصحاب‌الفیل".

صفت شاعر پس از نام فردوسی جالب است‌! نیاز به این صفت نشان می‌دهد كه هنوز فردوسی آوازه‌ای بلند نیافته بوده است‌! مستوفی در جای دیگری
[۴٣] از تاریخ گزیده می‌گوید: "از شاهنامه‌، از داستان گشتاسف‌، بیتی هزار او [دقیقی] ‌گفته است و حكیم فردوسی جهت معرفت قدر سخن خود آن را داخل شهنامه كرده است".

به نظر می‌رسد كه یافتن راهی نو برای شناختن تاریخ، پرهیز از تكرار ملال‌آور داستان‌های بی‌مقدار، جدی‌تر از همیشه است‌. عیب دیگر اغراق در ستودن برخی از كتاب‌ها و شاهكارخواندن آن‌ها، مانند چهارمقاله‌ی نظامی عروضی‌، این است كه سطح انتظار ما را از كتاب خوب پایین نگه می‌دارد. كودكانه خواهد بود كه بگوییم كه چون كتابی حدود هزار سال عمر دارد، اگر دیدیم كه آب در آن سربالا می‌رود خُرده نگیریم‌. نیافتن مقوله‌ای در فیزیك اتمی در كتابی هزار ساله است كه امری بسیار طبیعی است‌.

اگر كتاب‌های ژول وِرن به گونه‌ای كه نوشته شده‌اند نمی‌بودند، كسی حق گله‌ نمی‌داشت‌. جای گله هنگامی باز می‌بود كه در كتاب‌های ژول وِرن به خیال‌بافی‌هایی هرزه و آمیخته به هنجارهایی جادوانه و غیر قابل پذیرش بر می‌خوردیم‌. یونانیان باستان نیز از ذرات ریزی به نام اتم سخن به میان آوردند. ایراد در ناتوانی آن‌ها برای اثبات نظرهایشان بود. ما هم گفتیم كه "دل هر ذره‌ را كه بشكافی / آفتابی در او نهان بینی". ایرادی هم نبود. جای تحسین هم دارد.

مسأله فكرنكردن به عملی نبودن ِ امكان وجود رابطه‌ای ویژه میان دو نفر است و یا گزارش خبری كه دست كم مُهر بی‌دقتی بر پیشانی گزارش می‌درخشد! مانند آن داستان طبری درباره‌ی اردشیر كه از نداشتن پسری برای جانشینی خود رنج می‌برد، كه می‌دانیم به یاری وزیرش به پسر خود شاپور رسید و سپس بی درنگ گشودن كرمان به دست او و نشاندن یكی از پسرانش به فرمان روایی كرمان!

واقعیت این است كه تا پیدایش صنعت چاپ كم‌تر ملتی به اندازه‌ی ما كتاب نوشته است‌. كتاب‌های خطی ما كتاب خانه‌های داخلی و خارجی را انباشته‌اند؛ اما در مقایسه‌ی با اروپاییان‌، كتاب‌های مطرح ایرانی بسیار اندك هستند. مغربی‌ها پس از نخستین كتاب‌های خود در یونان‌، در مقایسه‌ی با ما تا عصر جدید بسیار كم نوشته‌اند؛ ولی هربار كه دست به قلم برده‌اند، گوشه‌ی چشمی هم انداخته‌اند به استانداردهای پیشین خود و كوشیده‌اند تا استاندارد پیشین را متعالی كنند. اگر ترس از عقب ماندن از استاندارد موجود نمی‌بود، مغربی‌ها هم قادر به نوشتن كتاب‌های فراوان می‌بودند. ما ولی بی‌رحمانه گوش همه و خودمان را آزار داده‌ایم كه ابن سیناها و رازی‌ها را داشته‌ایم‌. یعنی هزار سال پیش‌! و هرگز، به هنگام بالیدن به شمار ذخیره‌ی كتاب‌های خطی خود، فكر نكرده‌ایم كه اگر مغربی‌ها هم به تعالی بخشیدن استانداردهای زمان خود نمی‌اندیشیدند، با ما كوس برابری می‌نواختند. در حالی كه ما نه تنها كم‌تر به فكر استاندارد هستیم‌، بلكه شهامت آن را نداریم كه بخواهیم كه گام را از ابن سینا فراتر نهیم.

بخواهیم یا نخواهیم‌، امروز دیگر راهی جز ترك اعتیاد به اغراق در بالیدن به گذشته‌ی گمشده‌ی خود را نداریم.

بخواهیم یا نخواهیم‌، باید كه بسیاری از آموخته‌های نادرستمان را به دور بریزیم و با سماجت نخواهیم كه آموخته‌های نادرستمان را برای فرزندانمان‌، كه در حال‌ رویارویی با هزاران پدیده‌ی حیرت‌انگیز روز هستند، به ارث بگذاریم.

بخواهیم یا نخواهیم‌، باید كه از این ارتزاق از قهرمانی‌های اساتیری و یا دستاوردهای مردانی از روزگاران گذشته بكاهیم[۴۴] و با فراموش نكردن گذشته‌، سرانجام خود دست به كار شویم.

و بخواهیم یا نخواهیم‌، باید كه در زندگی روزمره‌ی خود جایی ارجمند برای استاندارد باز كنیم‌. در بسیاری از زمینه‌ها، بسیاری از استانداردهای ما در اعماق تاریخ مانده‌اند و امروز تنها فسیل آن‌ها می‌تواند قابل مطالعه باشد.

بیش از هزار سال است كه فردوسی را به خاك سپرده‌ایم‌، ولی به جای بالا بردن سطح استانداردی كه او بر جای گذاشته است‌، هنوز بر سر پول جهیزیه‌ای چانه می‌زنیم كه شاید او می‌خواسته است به دخترش بدهد! آن هم با تكیه بر نوشته‌ی تنها نظامی عروضی كه خوش داشته است با نگاهی عاطفی به داستان‌، درامی ماندگار بیافریند و به هدف خود هم رسیده است.

فردوسی ِ سلطان محمود غزنوی و نظامی عروضی را به فراموشی بسپاریم‌. فردوسی ِ باغی كوچك در توس را بیابیم كه كهن‌ترین باغ ایران است كه سند مالكیت دارد و در چشم‌انداز پیرامونش فردوسی دل پاك و نازك‌خیال حلول كرده است‌. ده‌ها هزار بیت بر شرم و دل ِ پاك فردوسی گواهی می‌دهند. او دشمن هیچ چیز نیست جز بدی و دشمنی‌ ِ او حتا یك دم ملال‌آور نمی‌شود. تاكنون هیچ اهل قلمی در ایران به اندازه‌ی فردوسی مِهر خود را به سرزمین خود به نمایش نگذاشته است.

شاهنامه نمایش نامه‌ی واحدی است كه مردم و زبان مردم ایران بازیگران آنند. در این نمایش نامه حیثیت‌، تقوا‌، فضیلت‌، "اندیشه‌ی نیك‌، گفتار نیك و كردار نیك"‌ معنایی ثابت و نامشروط دارند و كیفیت آن‌ها هرگز شناور و متغیر نیست‌. ده‌ها هزار بیت گواهی می‌دهند كه فردوسی با همه‌ی عشقی كه به ایران خود دارد، هرگز تعصّبی از خود نشان نمی‌دهد. مگر در پیوند با حرمت انسان.

فردوسی را به گدایی بر در ارباب مكنت و نكبت نفرستیم و او را در راه صعب‌العبور توس به غزنین یا تبرستان نجوییم و او را در ناكجاآبادی گم شده با شاعران روزگار خود به مشاعره نیاندازیم‌. او از پنجره‌ی اتاق خود در توس و در باغی كوچك كه خود به درختانش آب داده است‌، به سراسر ایران سرزده است‌، تا مگر همه‌ی ایرانیان را به زبانی استوار معتاد كند. اهل قلم كه باشی می‌فهمی كه او چه قدر در این باغ از یافتن‌ واژه‌های خوب و راندن سخن خوب ذوق كرده است!

او را در خودش بیابیم‌. او در بینش خود و سخن خود حلول كرده است‌. او با نهادی پاك صادقانه می‌كوشد تا یك تنه‌، تنها به كمك سخن بهشتی و پاكیزه ‌خویی جهان را به سرایی بهشتی تبدیل كند:

    "جهان كرده‌ام از سخن چون بهشت‌ / از این بیش تخم سخن كس نكشت

    بناهای آباد گردد خراب / ‌زباران وز تابش آفتاب‌

    پی افگندم از نظم كاخی بلند / كه از باد و بارانش ناید گزند

    ازان پس نمیرم كه من زنده‌ام / ‌كه تخم ِ سخن من پراگنده‌ام."

من هرگز در پنج سطر زیر تنگ‌دستی و شِكوه از نداری را نمی‌بینم‌، كه اغلب به آن اشاره می‌شود. اما شكوه از پیری چرا! همه‌ی ما هنگامی كه به پایان عمر خود نزدیك‌ می‌شویم، گاهی زبان به شكوه می‌گشاییم‌. فرزانگان هم می‌توانند اندوهگین بشوند. اندوه كه فرزانه و دلاور نمی‌شناسد: اتفاقن فرزانگان بیش‌تر از دیگران از پایان زمان خود در اندیشه می‌شوند و از ناتوانی و فقر و تهیدستی تن خود رنج می‌برند و رقیق می‌شوند:

    "الا ای برآورده چرخ بلند / چه داری به پیری مرا مُستْمَند

    چو بودم جوان، در بَرَم داشتی / ‌به پیری چرا خوار بگذاشتی‌؟"

    - "مرا كاچ هرگز نه پروردییی / چو پرورده بودی، نیازَردییی"

    - "به جای عِنانم عصا داد سال / ‌پراگنده شد مال و برگشت حال..."

    - "دو گوش و دو پای من آهو گرفت‌ / تهی‌دستی و سال نیرو گرفت..."

دلاوران هم همین‌طور:

    "... كه آواره‌ی بدنشان رستم است‌ / كه از روز شادیش بهره كم است!"

یا:

    "...غمی بُد دلش، ساز ِ نخجیر كرد..."

تا به امروز بشر به پیری و مرگ عادت نكرده است‌. گاهی فرزانگان می‌خواهند چنین وانمود كنند كه حقیقت مرگ را تایید می‌كنند. با این همه ترس خود را نمی‌توانند انكار بكنند. پس برای فردوسی هم‌، مانند همه‌ی فرزانگان‌، هنگامی كه سواد مرگ از دور به چشم می‌نشیند، نگرانی‌هایی فراهم می‌آید:

    "ز خاكیم و باید شدن زیر ِ خاك / همه جای ترس است و تیمار و باك!"

همچنین شعور من اجازه نمی‌دهد كه فردوسی را سراینده‌ی شعرهای هجوی بدانم كه به او نسبت می‌دهند. شعرهای هجوی كه باید رازشان را در گرد گور نظامی عروضی جست‌. سراسر شاهنامه گواه آنست كه تك‌تك واژه‌های شاهنامه در دهان فردوسی با نفس‌ِ ِ كُر ِ او غسل كرده‌اند. می‌پنداری كه تك‌تك واژه‌ها كه جنسی از شیشه و دُر كوهی دارند، بو و عطر نفس‌ِ كودكان را می‌دهند. فردوسی مظهر صداقت است‌. ولی گویا اجاقش كور بود!

مگر فردوسی نمی‌دانسته است كه شعر او هنوز در روزگار او نمی‌تواند كسی را باب دندان باشد؟ مگر خردمندی مانند فردوسی‌، كه اعماق تاریخ كشور خود را می‌شناخت‌، از شناخت روزگار خود ناتوان بود. او چه گونه می‌توانست مدّعی شناختن كیومرث‌، نخستین انسان‌، باشد ولی با حال و هوای محمود و پیرامون او بیگانه‌؟ او همان گونه كه اعماق تاریخ را می‌دید، به پیرامون خود و به آینده‌ی میهن خود نیز می‌نگریست و با آگاهی تمام و با توانایی شگفت‌انگیزی كه از دانایی او فراهم آمده بود، ایران را تنها برای پنج روز ِ بازمانده از زندگی ِ خود زنده نمی‌خواست‌:

    - "... زمانه سراسر پر از جنگ بود / به جویندگان بَر، جهان تنگ بود

    بپرسیدم از هركسی بیشمار / بترسیدم از گردش روزگار

    مگر خود درنگم نباشد بسی / ‌بباید سپردن به دیگركسی"

    - "... من این نامه فرّخ گرفتم به فال / بسی رنج بُردم به بسیار سال."

فردوسی ایران گم شده‌ی پیش از خود را می‌یابد. ایران روزگار خود را می‌نوازد و آن را به آگاهانه‌ترین شكل ممكن برای ایران پس از خود ارث می‌نهد. فردوسی بر لب همه‌ی ایرانیان همه‌ی روزگاران بوسه می‌زند. به قول زنده‌یاد سیاوش كسرایی با: لَبی چون گل‌. گل آهن![۴۵]


پی‌نوشت‌ها


[۱]- پیداست كه منظور در این جا آن بخش از نوشته‌های پردازندگان به فردوسی است كه درباره‌ی ارتباط فردوسی با سلطان محمود است‌. وگرنه سپاس، كوشش‌های گران‌بهای فراوانی را كه ما را به فردوسی و جهان زیبای او نزدیك‌تر كرده است‌. از آن میان‌، پس از كارهای گران‌سنگی مانند كارهای ذبیح‌الله صفا و و دیگر پیش‌گامان‌، كار بسیار ارجمند حسین كریمان‌، پژوهشی در شاهنامه‌، به كوشش علی میرانصاری‌، تهران ‌- ١٣٧٥.

از كارهای تازه می‌توان به پژوهش‌های شاهنامه‌شناس توانا، كه با شاهنامه زندگی می‌كند و با فردوسی نفس می‌كشد، بهمن حمیدی اشاره كرد. مانند سه گفتار درباره‌ی شاهنامه‌، تهران ‌- ١٣٧٥ و شاهنامه‌خوانی‌، تهران ‌- ١٣٨٠. بدون فراموش كردن همه‌ی كوشش‌های ارجمند و مجموعه‌هایی كه درباره‌ی شاهنامه منتشرشده‌اند و نوشته‌های مجتبی مینوی‌، محمدعلی اسلامی ندوشن‌، منصور رستگار فسایی‌، محمدجعفر جعفری لنگرودی‌، شاهرخ مسكوب‌، دیدگاه بدون تعارف حمیدی قابل ستایش است.
[۲]- مقایسه شود با نوشته‌ی دولتشاه سمرقندی (برگ ٤٣): "بعضی گویند سوری بن ابومعشر كه او را عمید خراسان می‌گفته‌اند در روستای طوس كاریزی و چهارباغی داشته فردوس نام و پدر فردوسی باغبان آن مزرعه بوده و وجه تخلص آنست".
[۳]- در این باره نگاه كنید به نوشته‌ی زیبای حمیدی‌، بهمن‌، شاهنامه خوانی‌، تهران‌ -١٣٨٠، برگ‌های ١٠- ١١: "خوب لابد كسی پیدا خواهد شد كه از این بزرگوار بپرسد، استاد! اگر فردوسی در ده خود شوكتی تمام داشت و صاحب ملك و ضیاعی بود كه به دخل آن بی‌نیاز می‌شد، برای تهیه‌ی جهیزیه‌ی عروسی دخترش چرا به همان شوكت و ضیاع متوسل نشد؟ و اصولن چرا این شوكت و ضیاع را رها كرد و سراغ یك كار فرهنگی بیست و پنج ساله رفت‌؟ و اگر كسی دختری داشته باشد كه تهیه‌ی جهازش ضرورت داشته باشد، لابد دخترش دست كم پانزده ساله بوده است‌. اگر پدر حكیمی برای تدارك جهیزیه‌ی دختر پانزده ساله‌اش‌، بیست و پنج سال به گوشه‌ای پناه برده باشد تا سرمایه‌ای بیاندوزد، منطقن دختر روستایی‌اش را ترشیده و خانه‌نشین نكرده است‌؟ و اگر مسأله‌ی مبرم زندگی فردوسی‌، تهیه‌ی جهیزیه و تدارك پول آن بود، چرا چون عنصری با دو بیت مدحی جوال دهان خود را پر از سكه‌ی طلا نكرد؟ آیا فردوسی مثلن از فرخی سیستانی دست و پا چلفتی‌تر بوده است‌...".

حمیدی عزیز! من هرگز به این موضوع فكر نكرده‌ام كه كسی پیدا شود و «یك‌كاره‌» مرحوم نظامی عروضی را «سین جیم‌» كند. من از خوش‌باوران پژوهشگر امروز در رنجم كه چرا به هیچ عنوان حاضر به رها كردن دامن‌ِ كوتاه‌ِ نظامی عروضی نیستند.
[۴]- گمان نمی‌رود كه از پادشاهان، دست كم سلطان محمود غزنوی سواد، حوصله و وقتی برای خواندن شاهنامه داشته می‌بوده باشد.
[۵]- دور است كه نام داری از توس و كسی كه از حامیان فردوسی بوده است‌، نساخ هفت جلد شاهنامه بوده باشد (نك‌: صفا، ذبیح‌الله‌، تاریخ ادبیات در ایران‌، ١/ ٤٧٧.
[۶]- درباره‌ی بودلف هم مانند علی دیلم‌، گزارش نظامی ی عروضی نمی‌تواند درست بوده باشد (نك‌: صفا، همان‌جا).
[٧]- اگر فردوسی به غزنین رفته بوده باشد، منطقی است كه بودلف بوده است كه زیر بال فردوسی را گرفته بوده است‌، نه برعكس!
[۸]- این احمد حسن را احمد بن حسن میمندی دانسته‌اند، كه زبان فارسی را از دیوان رسایل حذف كرد! در صورت صحت داستان‌، به جای میمندی می‌توان به ابوالعباس فضل بن احمد، نخستین وزیر سلطان محمود اندیشید، كه زبان فارسی را به جای زبان عربی‌، زبان دیوان رسایل كرد. فردوسی خود ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی را حامی خود در دربار محمود خوانده است:

كجا فضل را مسند و مرقد است / نشستنگه فضل بن احمد است‌
نبُد خسروان را چنان كدخدای / به‌پرهیز و داد و به‌دین و رای
كه آرام این پادشاهی بدوست / كه او بر سر نامداران نكوست
گشاده زبان و دل و پاكدست / ‌پرستنده‌ی شاه و یزدان‌پرست‌
ز دسـتور فـرزانـه‌ی دادگــر / پراگنده رنج من آمد به‌سر
بپیوستم این نـامه‌ی باســتان / پسندیده از دفتر راستان
[۹]- در منابع تاریخی‌، گزارش‌ها درباره‌ی درهم و دینار اغلب دقیق نیستند. نویسندگان به ندرت برای اعداد و ارقام حرمتی قایل شده‌اند. برای نمونه كمی بالاتر دیدیم كه بهای برده او با دو درهم آغاز می‌شده است!
[۱٠]- شگفتا كه در دم این بیت در میان شصت هزار بیت مانند چشم شیطان درخشیده است و دانایان هفت خط و تیز بین پیرامون سلطان محمود را رنجانده و انگیخته است‌. گویی این دانایان در دم به آخرین چاپ از منابع و پژوهش‌های مقایسه‌ای مراجعه كرده آخرین و دریافته‌اند كه اگر افشاگری نكنند، اسلام محمود، كه یا تازه از هند رسیده بوده است و یا باز در آستانه‌ی رفتن به هند، به گونه‌ای جدی به خطر خواهد افتاد!

اما امروز برای ما روشن است كه اشاره‌ی نظامی عروضی به این تك بیت، حاصل سال‌ها كنجكاوی و كوشش آن‌هایی است كه به هر ترتیب می‌خواسته‌اند ایرادی بر شاهنامه بگیرند. اتفاقن در این مورد سلطان محمود بی‌گناه‌تر از یك كودك است‌. زیرا كه او حتمن این همه توانایی برای استنتاج را نداشته است‌. و نباید هم چنین پنداشت كه هركس به او هرچه می‌گفته است‌، او آن را فورن باور می‌كرده است‌. غفلت بزرگی خواهد بود اگر بپنداریم كه چنین شخصی می‌تواند در گستره‌ای بزرگ فرمانروایی نیرومندی را سامان دهد و همه‌ی دشمنان خود را شكست دهد و گام بر ردّ پای اسكندر نهد.
[۱۱]- اگر تعریف متعارف را درباره اصطلاح تعصب بپذیریم‌، كه در این‌جا تعصب مذهبی است‌، در سراسر زندگی سلطان محمود هیچ نشان تعیین‌كننده‌ای درباره‌ی تعصب سلطان محمود دیده نمی‌شود. مگر این‌كه دست كم داستان ایاز و ستم‌پیشگی‌های محمود را دروغ بپنداریم‌. اگر محمود را مردی متعصب بدانیم‌، باید این حق را برای خاندان معاویه هم قایل باشیم‌. تردیدی نیست كه غزوات هند برای چپاول مردم بوده است‌. ثروتی كه از هندوستان به دست می‌آمد، بر غنای صندوق بیت‌المال مسلمانان نمی‌افزود، بلكه دست سلطان محمود بر روی مسلمانان بلندتر می‌كرد!
[۱۲]- اگر اصل داستان درست باشد، شگفت‌انگیز می‌نماید كه سلطان محمود هم نظر حاسدان را بپذیرد و هم صله دهد. البته این رفتار برای بافت داستان و امكان ادامه‌ی آن بسیار ضروری به نظر می‌رسد!
[۱۳]- شگفت‌انگیز است كه فردوسی بیست هزار درهم را با خود به حمام برده است‌. توجه داریم كه این بیست هزار درهم به صورت چك‌پول نبوده است‌! از سوی دیگر فردوسی می‌توانسته است با این مبلغ مردم نیازمند بیش تری را به نوا برساند. اما گویا برای نشان دادن خشم و در عین حال گشاده‌دستی فردوسی‌، حمامی و جلاب فروش هم با بافت داستان سازگارتر بوده‌اند. اگر بافنده‌ی داستان نیاز می‌داشت‌، ترتیبی می‌داد تا فردوسی پیش از یافتن شرف حضور، گرد راه از خود بزداید و به اصطلاح صفایی برای تن خسته‌ی خود فراهم آورد. این‌كه در این روزگار هر روز نیازی به دوش‌گرفتن و سونا رفتن وجود داشته است‌، دور می‌نماید.
[۱۴]- اگر نیازی به ترك شبانه‌ی غزنین بوده است‌، از دست دادن فرصت و یا در جایی عمومی مانند حمام حضور یافتن نیز كاری احمقانه به نظر می‌آید.
[۱۵]- این بخش از داستان به درد پیرامون كرسی می‌خورد. البته به كار فیلم‌سازان نیز می‌آید.
[۱۶]- بالاتر خواندیم كه نسخه‌ای از شاهنامه در هفت جلد وسیله‌ی علی دیلم نساخی شده بود. لابد كه این نسخه در بارگاه محمود مانده بود و لابد كه فردوسی برای تهیه‌ی نسخه‌ای دیگر به وقت زیادی نیاز داشته است‌...
[۱٧]- ناگهان باید كه در بافت داستان ما، برای درك به‌تر روح شاهنامه‌، سر و كله‌ی ایران باستان پیدا شود و سپهبدی از مازندران پا در میان نهد.
[۱۸]- چه قدر بد كه فردوسی نخست كالای خود را به بازاری برده است كه خریدار با این‌كه سر از ماهیت كالا در نمی‌آورده است‌، نوكیسه و خرپول بوده است.
[۱۹]- یعنی فردوسی برای فروش كالای خود به محمود حتا تن به تبانی می‌دهد.
[٢٠]- باز نویسنده برای رقم و عدد شخصیت قایل نیست.
[٢۱]- گویا نظامی عروضی میل ندارد كه خواننده‌ی خود را كاملن خمار رها كند!
[٢۲]- گویا فردوسی تا زمانی كه به سخاوت محمود امیدوار بوده است چنین نمی‌اندیشیده است و برای رسیدن به درهم و دینار ریاكارانه پا روی باور خود گذاشته بوده است!
[٢۳]- چه خدمتی و چه منتی‌؟ اگر این داستان درست باشد، هرگونه كه آن را تعبیر كنیم‌، كوچك‌تر از آن است كه بتواند در زندگی محمود واقعی نقشی داشته بوده باشد. مگر این‌كه بپذیریم كه محمود دیوانه‌وار شیفته‌ی خواندن نامه‌ی شاهان و یلان اساتیری و تاریخی ایران باستان بوده است و آزردگی فردوسی خواب از چشمان او ربوده بوده است و از سوی دیگر بیم آن می‌رفته است كه خبر این آزردگی‌، علاوه بر كاستن از محبوبیت محمود در میان مردم كشورش‌، روی آنتن خبرگزاری‌های جهان برود و به حیثیت و وجهه‌ی جهانی محمود لطمه بزند!

چه كسی می‌توانسته است از تاریخ پایان سرایش شاهنامه كه لابد هنوز تیراژی چهار پنج نسخه‌ای برای چند خاندان‌خدا داشته است‌، تا مرگ شاعر گم‌نامش بویی از این رویدادها برده بوده باشد؟
[٢۴]- منظور احمد بن حسن میمندی است.
[٢۵]- شگفت‌انگیز است كه خواجه این بیت را از بر بوده است و فی‌البدیهه بر زبان رانده است و محمود با داستان افراسیاب چنان آشنا بوده است كه بی‌درنگ منظور شاعر را درک كرده است‌. ولی برای جفت و جور بودن داستان باید كه او شاعر را نشناسد و از خواجه‌ی بزرگ خود سراغ نام شاعر را بگیرد!
[٢۶]- ممكن است كه در اشتباه باشم‌، اما برایم دشوار است كه بپذیرم كه در این هنگام شاعر فرزانه‌ی ما به نام فردوسی معروف بوده است!
[٢٧]- پیش از این سخن از پنجاه‌هزار و بیست‌هزار درهم می‌رفت و اكنون از شصت‌هزار دینار و گویا بیست‌هزار درهمی كه به او داده شده است و آن را به حمامی و قفاعی بخشیده است‌، از یاد رفته است‌. شاید هم نظامی عروضی شایسته‌ی سلطان ندانسته است كه پای این بیست‌هزار درهم را به میان بكشد!
[٢۸]- خواجه اگر سال‌ها در این بند می‌بود با ثروت هنگفتی كه داشت خود را از بند می‌رهانید. كسی می‌توانست ۱۸ سال وزیر محمود بماند، حتمن این توانایی را هم می‌داشت كه شاعری را از ناخشنودی درآورد.
[٢۹]- ظاهرن نظامی عروضی و یا راوی او در كار درام‌نویسی دست داشته است!
[۳٠]- در این‌جا خوب است كه با نوشته‌ی دولتشاه سمرقندی كه حدود ۵۰۰ سال پس از فردوسی نوشته شده است‌، برای مقایسه‌، آشنا شویم‌: فردوسی پس از برخوردی كه با عامل توس داشته است برای تظلم به غزنین می‌رود. اما این مهم او را میسر نمی‌شود. نیازمند خرج روزانه می‌شود و شاعری پیشه می‌كند و از خاص و عام وجه معاش می‌ستاند. سرانجام به حیله به مجلس عنصری كه فرخی و عسجدی هم در آن حضور داشتند راه پیدا می‌كند و عنصری پی به دانش او در شاعری و تاریخ ملوك عجم می‌برد و او را مصاحب خود می‌كند. پیش‌تر سلطان محمود از عنصری خواسته بوده است كه تاریخ ملوك عجم را به نظم درآورد و عنصری به سبب مشغله‌ای كه داشته است از عهده‌ی آن برنیامده بوده است‌. اینك عنصری این مهم را به فردوسی می‌سپارد. پس مقرری برای فردوسی تعیین می‌شود. فردوسی چهار سال در غزنین می‌سراید و چهار سال در توس به سرمی‌برد و چهار دانگ شاهنامه را به نظم درمی‌آورد و آن را به سلطان تقدیم می‌كند و سلطان را قبول می‌افتد. خواجه احمد بن حسن میمندی نیز شیفته‌ی فردوسی می‌شود. اما چون فردوسی به ایاز توجهی نشان نمی‌دهد، ایاز نزد سلطان از فردوسی بدگویی می‌كند و او را رافضی می‌خواند و از چشم سلطان می‌اندازد.

بقیه‌ی داستان با اندكی دگرگونی و تفاوت همان است كه نظامی عروضی آورده است‌. اما در داستان دولتشاه سمرقندی فردوسی خوارتر است و كم و بیش صفت شاعران مداح و زردوست را دارد. و در مجموع چنین پیداست كه دولتشاه قبح قضیه را نمی‌دیده است!
[۳۱]- گزارشی از بیهقی (برگ ٣٨٨) درباره‌ی زبان فارسی سلطان محمود بسیار افشاكننده و ارزنده است‌. در مجلسی كه برای آیین بیعت با خلیفه در حضور سفیر او تشكیل شده بود، نسخه‌ی فارسی متنی را كه قرار بود امیر مسعود بخواند، «بو نصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت‌. و از پادشاهان این خاندان رضی‌الله عنه ندیدم كه كسی پارسی چنان خواندی و نبشتی كه وی‌. نسخت را تا آخر بر زبان راند. چنان‌كه هیچ قطع نكرد. و پس دوات خاصه پیش آوردند. در زیر آن به خط خویش تازی و پارسی‌ِ عهد، آن‌چه از بغداد آورده بودند و آن‌چه استادم ترجمه كرده بود، نبشت‌. و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه‌ی بزرگ و حاضران خط‌های خویش در معنی‌ِ شهادت نبشتند. و سالا بگتغدی را خط نبود. بونصر از جهت وی نبشت‌». پیداست كه در میان بلندپایگان غزنوی بی‌سوادی و خط نداشتن عیب نبوده است‌. در این‌جا اشاره به دقت بیهقی هم سودمند است.
[۳۲]- البته اشاره شده است كه در كودكی با احمد بن حسن میمندی در یك دبیرستان بوده است و یا اندكی عربی می‌دانسته است (آثارالوزرأ و تاریخ یمینی‌. نك‌: زرّین‌كوب‌، عبدالحسین‌، از گذشته‌ی ادبی ایران‌، تهران‌- ١٣٧٥، برگ ٢٣٢).

زنگ تفریح‌: امروز هم اغلب از مردمی كه خود زبان فرانسه و یا ژاپنی را نمی‌دانند، می‌شنویم كه كسی مثل بلبل به فرانسه و یا ژاپنی حرف می‌زند. بیچاره بلبل كه برای چهچه زدن زبان مادریش هم به هوای خاصی نیاز دارد و چنین نیست كه بتواند هر دم و ساعت كه دلش بخواهد نُطُق بكشد و بلبلْ زبانی كند!
[۳۳]- تاریخ سیستان‌، برگ ٧.
[۳۴]- فردوسی سوزن شد و در خرمنی از كاه افتاد!
[۳۵]- لابد برای نویسنده‌ی تاریخ سیستان‌، زادگاه فردوسی غربت است و حضور سلطان دامن خانواده!
[۳۶]- مستوفی‌، برگ‌های ٧٣٨-٧٥٠.
[۳٧]- مستوفی به علت گریختن فردوسی از توس اشاره نمی‌كند.
[۳۸]- فضا برای جفت و جور شدن بافت داستان مانند خمیر بازی كودكان در دست نویسنده است‌. گویی شاعران گران‌قدر ما در پاركی نزدیك غزنین‌، كاملن عادی‌، باهم برحورد كرده‌اند! فقط اگر خودت را بكشی نمی‌توانی این تصور را داشته باشی كه عنصری‌، ملك‌الشعرای دربار سلطان محمود و یارانش بر روی نیمكت نشسته بوده‌اند. پیداست كه قصد آن را نداریم كه چمباتمه زدن را عملی ناهنجار بدانیم!
[۳۹]- توجه داشته باشیم كه هنوز در این گزارش سرایش شاهنامه آغاز نشده است‌. لابد كه سنان گیو و جنگ پشن بسیار مشهور بوده است!
[۴٠]- از گزارش مستوفی چنین پیداست كه طرح نظم شاهنامه روی دست سلطان محمود مانده بوده است‌، اما معلوم نیست كه سلطان به چه دلیل این كار را به شاعران حاضر در دربار خود واگذار نمی‌كرده است و فردوسی چه گونه توانسته است توانایی خود را به سلطان بنمایاند.

مینوی (فردوسی و شعر او، برگ ٣٥) چه قدر زیبا زندگی فردوسی را در چند سطر خلاصه كرده است‌: "فردوسی شاعری بوده است از اهل ناحیه‌ی توس‌، كه كنیه‌ی او ابوالقاسم بوده و مابین ٣٢٥ و ٣٢٩ متولد گردیده و در اوان سی‌وپنج سالگی یا چهل سالگی در صدد نظم شاهنامه برآمده و نزدیك به بیست (یا بیست‌وپنج یا سی یا سی‌وپنج‌) سال از عمر خود را در سر این كار گذاشته است و یك بار نسخه‌ای از آن را در سال ٣٨٤ به پایان رسانیده است و بار دیگر در سال ٤٠٠ هجری تحریری را تمام كرده است و یك نسخه با مقدمه‌ای و خاتمه‌ای و چندین مدیحه‌ی مندرج در جای‌های مختلف كتاب به نام محمود سبكتكین ترتیب داده و به او تقدیم نموده است‌. ولی از محمود صله‌ای دریافت نكرده و عاقبت در حدود ٤١١ یا ٤١٦ وفات یافته است".

بقیه‌ی نوشته‌ی مینوی درباره‌ی زندگی فردوسی‌، بر خلاف نوشته‌های بیش‌تر معاصران‌، رضایت‌بخش است!

منظور دفاع از شخصیت فردوسی نیست‌؛ ولی باید یادآوری كرد كه حضور شاعران نام داری چون عنصری و فرخی در دربار محمود می‌توانسته است محمود را هوادار شعر و شاعری معرّفی كند. البته در مقایسه با مدیحه‌های دیگر شاعران‌، مدیحه‌ی فردوسی تعارفی بیش نیست‌.

برای نمونه‌، عنصری در ستایش محمود می‌گوید:

به شاه نامه نگر، نامه‌ی گذشته مخوان / ‌كه راست‌گوی‌تر از نامه‌، تیغ او بسیار!

فردوسی مُحال است كه تیغ را بر قلم ترجیح دهد.
[۴۱]- مستوفی‌، برگ ٣٥١.
[۴۲]- مستوفی‌، برگ ٧٣.
[۴۳]- ما در موسیقی نیز به جای استفاده از دستگاه‌های موسیقی برای آفریدن اثری نو، بیش‌تر به نواختن دستگاه بسنده می‌كنیم‌! چهار مضراب یكی از هنجارهایی است كه در هر دستگاهی و در جای خود نقش خود را دارد. ما نباید به نواختن چهارمضراب قناعت بكنیم‌. ما باید و شاید فقط خون دستگاه‌ها را در رگ و تن ترانه‌ها و قطعات تازه‌ای كه می‌سازیم بدوانیم!
[۴۴]- كار یكی از معاصران ِ به اصطلاح دانشمند این شده است كه پَر ِ سیمرغ را بی‌سیم بخواند و كیكاووس را نخستین فضانورد جهان بداند و مغربی را به سرقت ایده از ما متهم كند!
[۴۵]- رجبی، دکتر پرویز، نظامی عروضی و داستان بی‌مقدار او درباره‌ی فردوسی و سلطان محمود غزنوی، سايت زبان و ادبيات فارسی، شماره‌ی نوشته: ۱٦/۱۲؛ برگرفته از: کتاب خانه‌ی گویا


جُستارهای وابسته


زندگی‌نامه نظامی عروضی
زندگی‌نامه فردوسی
زندگی‌نامه سلطان محمود غزنوی


منابع


سايت اينترنتی زبان و ادبيات فارسی، برگرفته از: کتاب خانه‌ی گویا




<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>