جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

جنگسالاران قابل احترام؟!

نوشته: انتونيو گيوتازی


اطلاعاتی که در قسمت پيوست‌ها ارائه می‌شود، آگاهی از ديدگاه‌های مختلف دربارۀ مطالب يک مدخل خاص است. مسئوليت این ديدگاه‌ها به عهده نويسندۀ يا نويسندگان آن است و نشر اين ديدگاه‌ها در دانشنامه به منزله تایید يا رد نظرات ارائه شده در آنها نیست.

فهرست مندرجات


سياست دولت‌سازی در دورۀ پس از طالبان

(بخش نخست)

[] مقدمه

جنگسالار و جنگسالاری کلماتی اند که بعد از سقوط طالبان در مطبوعات از آن‌ها به کثرت استفاده می‌شود. حلقات غربی‌ها وافغان‌های برگشته از غرب در دولت حامدکرزی ازين کلمات به‌حيث يک حربه سياسی عليه مجاهدين استفاده می‌کنند.

گرچه اين کلمه در اصل باری منفی ندارد، اما در مورد تشريح اوضاع افغانستان به صورت منفی مورد استفاده قرار می‌گيرد.

به خاطر روشن شدن موضوع به ترجمه يک مقاله تحقيقی در اين رابطه می‌پردازيم؛ تا خواننده‌گان محترم پيام مجاهد از پهلوی‌ها مختلف اين کلمات آگاهی پيدا کنند. گرچه ما با برخی از تحليل‌های اين نوشته مخالفيم، اما مطالعه آن را برای آگاهی از طرز تفکر نويسنده‌گان غربی در باره اين موضوع مفيد می‌دانيم.

[] آغاز بحث

استقرار مجدد دولت در افغانستان بعد از سقوط طالبان پيچيده‌تر از آن ثابت گرديد که قبلاً تصور می‌شد. تا اواسط ٢٠٠٣ در باره از سرگيری فعاليت‌های نظامی طالبان، ادامه حضور جنگسالاران و حتی قوی‌تر شدن آنها و اثرات ديرپای بنيادگرايی اسلامی گزارشات خبری زيادی به نشر می‌رسيد.

در حالی که از پيشرفت آهسته طی ١٨ ماه گذشته نمی‌توان انکار کرد، اما راکد خواندن وضع گمراه کننده خواهد بود. حامدکرزی و حلقه متحدين طرفدار غربی وی در اداره انتقالی، که خود را پاسداران منافع دولت مرکزی می‌خوانند، به آهسته گی، ولی به صورت دوامدار، به مقابله جنگسالاران عمده پرداخته؛ تا نيروی آن‌ها را محدود نموده و بر نفوذ خود بيفزايند. تيم کرزی به خاطر امکانات محدود و خودداری حاميان بين المللی‌شان از دادن امکانات به آنها، اقدامات عليه جنگسالاران تا اکنون شکل مقابله علنی را به خود نگرفته و برخورد‌ها فيصله کن نبوده‌اند. در داخل اداره موقت ودولت کشمکش‌ها به پايان نرسيده و نقش آينده جنگسالاران هنوز روشن نيست. به اين خاطر بررسی پس منظر و مشخصه‌های جنگسالاران يک کار ضروری و عاجل پنداشته می‌شود.

[] تعريف جنگسالاری و بحث مشروعيت

کلمه جنگسالارطی سال‌های اخير برای تشريح رقابت‌ها ميان دسته‌های نظامی در کشوری که نظام دولتی در آن از بين رفته و يا با بحران مواجه گرديده، به کار برده می‌شود، در حاليکه در گذشته اين کلمه در تشريح بخشی از تاريخ چين به کــار گرفته می‌شد.

اخيراً استعمال کلمه جنگسالار نه تنها در مطبوعات معمول گرديده، بلکه توسط دانشمندانی که با امور آفريقا سر و کار دارند نيز به کثرت استعمال می‌گردد. در يک شماره نشريه "بررسی اقتصاد سياسی آفريقا" موضوع مناسب بودن استعمال اين کلمه در مورد تشريح وضعيت در آفريقا به بررسی گرفته شد. "پروفيسور رابرتس" تشريح می‌کند که استعمال کلمه جنگسالار در کدام حالات درست است. به نظر او تبديلی نشنليزم به منطقه گرايی و قوم گرايی تا حدی که مراکز قدرت ايالتی با منافع خارجی همسويی نشان بدهند، فروپاشی نظام عسکری و ايجاد واحد‌های کوچک (مستقل و رقيب) نظامی، ايجاد مشکل به مردمان ملکی از طريق گرفتن پول به شکل اجباری از آنها ، ارتکاب خشونت عليه آنها و ايجاد مانع در راه حل سياسی بحران در کشور، همه مشخصه‌های مختلف جنگسالاری است که در آفريقا قابل تطبيق می‌باشد.

بحث و تحقيق در مورد ادامه دارد. در ميان شرکت کننده‌گان در اين بحث‌ها "دبليو رينو" نيز می‌باشد. به نظر او مهم ترين فرق ميان دولت و جنگسالاری تقابل منافع عامه با منافع شخصی است. به تعبير ديگر، نيرومند شدن شبکه‌های غير رسمی طوری که باعث حذف ارگان‌های دولتی شود، از شاخص‌های عمده جنگسالاری است. به نظر او جنگسالاران در مقايسه به حکومت به يک گروه مافيايی شباهت بيشتر دارند. حاکميت شخصی در بعضی حالات با حاکميت دولت شباهت پيدا می‌کند، اما فرق اساسی ميان اين نوع سازمان و يک دولت قبول شده، اگر بسيار ضعيف هم باشد، در اين است که باشنده‌گان به حق امنيت در اين نوع سازمان دسترسی پيدا نمی‌کنند، چنانچه با عضويت در دولت به آن دسترسی می‌داشته باشند. از همه مهم اينکه خشونت جنگسالاران شورشگری نيست بلکه مانوری است از سوی سياستمداران به حاشيه رانده شده ، تا با استفاده از آن راه خود را در سازمان دولتی بازکنند. خشونت جنگسالاران مانند مبارزه ميان دولت ومردم نيست که منجر به اصلاحات شود.

تعريف "مکنلی" از همه بيشتر ما را در پی آنچه هستيم ياری می‌کند: با وجود سوء استفاده از قدرت و در حالاتی روش‌های نامطلوب، رهبران محلی کار‌های خوب اجتماعی را در جهت پشتيبانی از دين و فرهنگ و تشويق يک نوع جامعه مدنی ابتدايی انجام می‌دهند. در مقايسه به آن، جنگسالاران يک پديده منفی می‌باشند. اگرچه سلطه جنگسالاران مثل خوانين بر قدرت نظامی آنها استوار است، اما مناطقی را که جنگسالاران در اختيار دارند به شکل غنيمت بدست آورده‌اند. آنها کاری نمی‌کنند تا در زنده‌گی مردمان ملکی مناطق تحت اداره‌شان تحول مثبتی ايجاد گردد. استفاده جنگسالاران از نيروهای نظامی در مقايسه با رهبران و متنفذين محلی برآورده سازی هدف محدود تری را دنبال می‌کند. جنگسالار با استفاده از نيروهای نظامی از اقتصاد محلی حمايت نموده (با وضع ماليات سنگين بر واردات)، به معاملات نا مشروع اقتصادی دست می‌زند، و ماليات جمع آوری می‌کند، بدون اينکه به فرهنگ و مذهب مردم تعهدی داشته باشد. پديده جنگسالاری انديشه‌ای نيست که در ميان فرهنگ ما رشد کرده باشد.

دليلی که اين تعريف را دلچسپ می‌سازد اين است که او جنگسالاری را از نگاه تاريخی به بررسی گرفته و اشاره می‌کند که در تاريخ اروپا نيز جنگسالاران وجود داشتند، همان گونه که خوانين و رهبران محلی صاحب مشروعيت نيز وجود داشتند.

مسأله اساسی اين است که چگونه جنگسالاران می‌توانند، مشروعيت بدست آورده تا به‌حيث رهبران مشروع شناخته شوند. طبعاً اين کار يک عمليه تدريجی است. آنها با دستيابی به پيروزی‌های بزرگ نظامی عليه دشمنان‌شان درآمد خود را افزايش داده و اين فرصت را بدست می‌آورند؛ تا قسمتی از پول بدست آمده را به مقاصد غير از جنگ به کار بگيرند و يا از آن در تشکيل اتحاد‌های سياسی استفاده نمايند.

در اين مقاله جنگسالار (کلمه يی که بار منفی ندارد) به رهبری گفته می‌شود که تحت اداره کدام ارگان عالی‌تر نبوده و نيروی نظامی او تنها تحت فرمان خودش می‌باشد. جنگسالاری که حاکميت جنگسالار ديگری را بپذيرد، جنگسالار تحت الحمايــه خوانــده می‌شود. مشخصه مهم ديگر جنگسالار اين است که سلطه او بر پايه نيروی نظامی‌اش استوار بوده و از مشروعيت کامل در بين مردم ملکی يی که در ساحه تحت نفوذش زندگی می‌کنند برخوردار نيست.

مطابق اين تعريف چندين نوع جنگسالار می‌تواند وجود داشته باشد. يکی از آن‌ها جنگسالار مترقی است که نوعی مشروعيت بدست آورده، ساحه تحت نفـــوذش را به "شبه دولت" تبديل نموده در ساحه نفوذ خود ادارات ملکی را ايجاد نموده؛ تا برای مردم خدماتی چون برقراری نظم و قانون، تأمين تعليم و تربيه، تهيه برق و وسايل ترانسپورتی عمومی ارائه نمايد.

اما جنگسالار عقب مانده که در مناطق دوردست زندگی می‌کند، به جز تشکيلات نظامی چيز ديگری نداشته و از عوايد محلی امرار معاش نموده و تنها از مردم محل در برابر حملات جنگسالاران ديگر حمايت می‌کند. مشروعيت کمی که چنين يک جنگسالار داشته باشد، بی پايه می‌باشد.

تعداد ديگر از جنگسالاران نهاد‌هايی را به وجود می‌آورند که به نام "مجتمع‌های سياسي" ياد می‌شود. اين نهاد‌ها بر علاوه از منافع نظامی منافع سياسی و اقتصادی مشخصی را حفظ می‌کنند. مهم ترين مسأله در رابطه با بحث جنگسالاری در افغانستان اين است که آيا جنگسالاران استعداد تبديل شدن به رهبران مورد پذيرش مردم را داشته و در داخل دولت در حال شکل گيری برخی از آنها نقش رهبر محلی تحت الحمايه دولت مرکزی را بازی نمايند؟ درين صورت به خاطر شناسايی آن‌ها از سوی دولت مرکزی مشروعيت قسمی را کسب می‌کنند. در نهايت جنگسالاران در ساختار ملي- فيودالی جذب شده و ديگر به‌حيث جنگسالار شناخته نمی‌شوند.

در اين مودل، بعد از سقوط نظام دولتی تمام رهبران نظامی منطقوی و محلی يی که ادعای قابل اعتمادی برای کنترول بر تمام ارگان‌های دولت ارائه نکنند، جنگسالار خوانده می‌شود. جنگسالاری که بر تمام ارگان‌های دولت سلطه حاصل نموده و يا خود دولتی تشکيل نموده و به طور وسيع پذيرفته شده باشد، ديگر جنگسالار خوانده نشده، بلکه شهزاده يا رئيس جمهور خوانده می‌شود. در مقابل، يک ساختار جديداً تاسيس شده ضعيف و بی ثبات، حتی اگر جنگسالار پيچيده ترين سازمان را به وجود آورده باشد (دولت ابتدايی)، دارای منابع محدود بوده و اين امکانات تماماً به مصارف نظامی می‌رسد؛ تا در برابر جنگسالاران ديگر رقابت کرده بتواند. بدين ترتيب منابع مالی يی باقی نمی‌ماند؛ تا جنگسالار آن را در راه کسب مشروعيت خود به مصرف برساند. اين مصارف که من آن را "مصارف ارتباط عامه" می‌نامم، در جهت تأمين خدمات به شهروندان و تهيه کمک به رشد هنر به مصرف می‌رسد. دراين مرحله مهم نيست که جنگسالار تا چه‌اندازه هوشيار است و می‌داند که در درازمدت مشروعيت او بالای قدرت نظامی او متکی بوده نمی‌تواند، او مجبور است برای بقای خود و بقای ارگان سياسی يی که بوجود آورده تلاش کند.

موضوع اصلی اين مضمون بحث روی احتمال تبديل شدن جنگسالار به سياستمدار است. هدف اين است تا نشان داده شود که چگونه يک تعداد زياد جنگسالاران مشاهده می‌کنند شماری از افراد از ميان آنها نسبت به ديگران از توانايی سياسی و هوشياری بيشتری برخوردار بوده و وقتی فرصت بيابند تلاش می‌کنند در پهلوی تشکيلات نظامی‌شان سازمان سياسی تشکيل دهند. اين افراد هوشيار شايد در سطحی بالا‌تر از معيار‌های اخلاقی نسبت به ديگر جنگسالارا قرار نداشته باشد.من با اين گفته مشهور که "جنگسالاران افغان تشکيل دهندگان شبه دولت براساس آيديالوژی نبوده‌اند"، به دو دليل موافق نيستم: اول اينکه داشتن آيديالوژی برای تشکيل "شبه دولت" لازمی نيست، چنانچه تاريخ اروپا اين موضوع را نشان می‌دهد.

دوم اينکه تمام جنگسالاران و يا بعضی از آن‌ها در برابر آيديالوژی کاملاً بی تفاوت نبوده و يا نيستند. تاثير آيديالوژی بر نحوه عملکرد جنگسالار نسبت به اعتقاد شخصی او به باور‌های مذهبی پيچيده‌تر است. توانايی اين "جنگسالاران روشنفکر" برای کسب نوعی مشروعيت موضوعی است که در داخل و خارج افغانستان برآن بحث می‌شود. بحث روی توانمندی بالقوه چنين افراد مفيد خواهد بود.

برخی‌ها دليل اساسی مقاومت در برابر نفوذ دولت مرکزی در بحران فعلی افغانستان را از ناحيه کسانی ميدانند که از جنگ منفعت اقتصادی نصيب‌شان می‌شود. اين واقعيت است که برخی منابع اقتصادی در دوران جنگ ظهور می‌نمايد، مثلاً تجارت موادمخدر که از ميان بردن آن کار آسان نيست، اما بايد توجه داشت که هر قدر جنگسالاران بيشتر در تجارت موادمخدر دخالت پيدا نمودند به همان اندازه از جنگ و خشونت فاصله گرفتند. من دليلی برای اين گفته نمی‌بينم که می‌گويند جنگسالاران در افغانستان به خشونت ادامه می‌دهند؛ تا خود را ثروتمند سازند. به نظر من جنگسالاران به سياستمداران نزديک‌تر اند تا به تاجران. تلاش آنها بيشتر متوجه کسب قدرت است؛ تا دستيابی به ثروت. البته قدرت جنگسالار بنای اقتصادی نيز دارد که عبارت است از چپاول اموال ديگران، اما جنگسالاران با يکديگر برسر به دست آوردن پول بيشتر به رقابت نمی‌پردازند. ساختار تشکيلاتی آنها بسيار ابتدايی است و به همين خاطر برای جمع آوری ثروت بيشتر چندان موثر نمی‌باشد. جنگسالاران از آنچه موجود است استفاده می‌کنند.

بدين ترتيب تحليل وضعيت به اساس اين فرضه که همه تلاش‌ها در جهت جمع آوری ثروت بيشتر است چندان دقيق نمی‌باشد؛ تا جنگسالاران به تشکيل ساختار‌های دولتی اقدام نکنند، تاثير مثبت آن‌ها بر بهبود وضعيت اقتصادی محدود خواهد بود.

از سوی ديگر بعد از ١٩٩٢ ساختار‌های دولتی‌ای وجود داشت که جنگســــالاران می‌توانستند از آنها برای ساختن "شبه دولت"‌ها کار بگيرند. ساختار اداری دولت افغانستان تا حدودی برجا باقی مانده بود. از سال ١٩٩٢ تا ٢٠٠١ بسياری از کارمندان دولت در مرکز وولايات آماده خدمت بودند، اگرچه برای آنها معاش پرداخته نمی‌شد. آنها در دفاتر کار چندانی نمی‌کردند، ولی حاضر بودند برای هرکسی که به آن‌ها معاش بپردازد کار کنند. هم چنين بعضی از ساختار‌های حزبی برجا مانده بود، لا اقل به شکل گروهی از افراد تعليم يافته و نزديک به هم که تجربه کار باهمی را داشتند. جنگسالاران شيوه‌های مختلف بکار گيری از اين امکانات را به کار بستند و توفيق آن‌ها در اين راه نيز از همديگر‌شان متفاوت بود.

[] جنگسالاران و جامعه مدنی: دو قطب مخالف باهم

با وجود عدم مشروعيت و مقبوليت جنگسالاران در ميان مردم، اشتباه خواهد بود که اگر آنها را از بافت اجتماعی جامعه مجزا دانسته و آن‌ها را عناصر نظامی سرکشی معرفی کنيم که مردم عادی از آن‌ها نفرت دارند.

نظر به احصائيه ملل متحد، بعد از سقوط طالبان تعداد افراد مسلح به ٧۵٠٠٠٠ نفر تخمين زده می‌شد که از جمله ثلث آن نظاميان دايمی بوده بقيه را مليشه‌ها (افراد ملکی مسلح که در وقت ضرورت به جنگ می‌روند) تشکيل می‌داد که به ۵٠٠٠٠٠ خانواده مربوط می‌شدند. بدين ترتيب نيم مليون خانواده به نحوی با ارتش‌های وابسته به جنگسالاران ارتباط داشتند. حتی اين محاسبه ساده نمی‌تواند منافع و روابط پيچيده و درهم گره خورده ميان جنگسالاران و مردم وابسته به آنها را به طور عادلانه توضيح نمايد. قسمی که "ميشل اس در يک" در کتاب جديد خود نوشته که رابطه حامی و پيرو را در تشکيل اردو‌های شخصی نبايد بی اهميت تلقی کرد. اگرچه پهلوی اقتصادی نظام جنگسالاری از اهميت برخوردار است، منافع موقتی ديگری که بخشی از جامعه از ارتباط با جنگسالاران بدست می‌آورند، از مهم ترين عوامل در نزديکی مردم به جنگسالاران نمی‌باشد. ريشه‌های عميق جنگسالاری در افغانستان در علاقه مندی شديد مردم به داشتن امنيت در خارج شهر‌هاست. مروری بر آغاز نظام جنگسالاری معاصر در افغانستان فهم اين مسأله را آسان‌تر می‌سازد.

اولين دسته‌های مسلح که به سطح قريه فعاليت می‌کردند، در ميان سال‌های ١٩٧٨و ١٩٧٩ به شکل گروه‌های شورشی ضد دولت کمونستی پيدا شدند. در عين حال گروه‌های اسلام گرا که در پاکستان مستقر بودند در ميان دسته‌های مسلح نفوذ می‌نمودند. ناتوانی دولت در حفظ امنيت در خارج از شهر‌ها باعث بالا رفتن رهزنی در کشور شد. سلاح از پاکستان وارد می‌شد وهم چنين تعدادی از سلاح از نيروهای پوليس و ارتش به غنيمت گرفته شده و مقداری هم توسط فراريان از ارتش به شورشيان تحويل داده می‌شد. بعد از آن که آمريکا و تعدادی از کشور‌های ديگر در سال ١٩٨٠ تصميم گرفتند؛ تا به شورشيان کمک کنند، مقادير زياد سلاح به احزاب مخالف دولت افغانستان مستقر در پاکستان تحويل داده شد. سلاح حيثيت پول نقد سياسی را به خود گرفته بود و احزاب با دادن سلاح به توسعه نفوذ خود می‌پرداختند. بايد خاطر نشان ساخت که نيروی محرکه در عقب تلاش برای مسلح سازی افغان‌های وابسته به تقاضای داخلی برای آن بود، اما بخش کوچکی از اين تقاضا مربوط به مقابله با دولت کمونيستی و نيروهای اشغالگر شوروی می‌شد. دليل عمده پخش سلاح به پيمانه وسيع خواست مردم روستا‌ها افغانستان برای تأمين امنيت خود آنها بود. تقاضا وقتی بالا رفت که يک تعداد از قريه‌ها مليشيا‌های خود را تشکيل داد و گروه‌های مختلف مسلح به شمول گوريلاهای ضددولت و راهزنان در مناطق روستايی کشور به گشت و گذار آزادانه می‌پرداختند. به زودی قريه‌ها به خاطر حفظ مال و جان خود از حمله قريه‌های ديگر به تشکيل گروه‌های مسلح پرداختند.

تقاضا برای تأمين امنيت و آرزومندی برای پخش نفوذ سياسی در اطراف کشور به مرور زمان باعث مسلح شدن مردم، در يک معامله ميان رهبران مقاومت ضد کمونيستی و مردم محل گرديد. به خاطر اينکه احزاب مخالف ساختار نيرومند و اعضای تعليم يافته نداشتند و با مشکلات تأمين ارتباطات دست و گريبان بودند، فرماندهان محلی به شکل مستقل عمل نموده و برای بدست آوردن امتيازات و امکانات بيشتر وفاداری خود را از حزبی بريده و با حزب ديگری می‌پيوستند. اين سيستم در توسعه مقاومت مسلحانه عليه دولت کمونيستی و نيروهای شوروی به تمام اکناف افغانستان بسيار موفق بود. به خاطر کوهستانی بودن کشور و حضور طيف‌های مختلف احزاب مخالف، برای دولت مشکل بود؛ تا اداره دولتی را در اطراف برقرار نموده و يا نفوذ خود را در آنجا حفظ کند.

از سال ١٩٧٨به بعد دولت کمونيستی خواست؛ تا عليه مخالفين خود با استفاده از اسلحه خود آن بجنگد. دولت گــروه‌های مليشه‌ای ايجاد کرد که در ظاهر از مجاهدين به آسانی قابل تفکيک نبودند. در بسياری حالات اين مليشه‌ها از ميان نيروهای مخالف دولت استخدام می‌شدند. دولت کمونيستی با استفاده از اين مليشه‌ها در پخش نفوذ خود در اطراف کشور تا حدی موفق بود، اما برای آن مشکل بود تا آن را اداره کند. دولت در ابتدا گروه‌های کوچک را استخدام کرد، اما با زياد شدن تعداد آن‌ها به استخدام مجاهدين به پيمانه وسيع پرداخت. در بين سال‌های ١٩٨٦ و ١٩٨٩ دولت بعضی گروپ‌های مليشه را به سطح واحد‌های منظم اردو ارتقا داده و به قوماندانهای نظامی محلی اختيارات بيشتر بخشيد. در شمال افغانستان قوماندان سابق مليشه‌ها و رهبران محلی يکی بودند. به گونه مثال، جنرال دوستم نه تنها قوماندان فرقه پياده ۵٣ بود، بلکه مسؤول پوليس واستخبارات در منطقه تحت فرمانش نيز بود.

بدين ترتيب حتی قبل از سقوط نظام دولتی در سال ١٩٩٢ فرماندهان نظامی در دو طرف بر نيروی نظامی‌شان افزوده و باعث تضعيف دولت و نيروی‌های مقاومت شدند. تغيير شکل دولت افغانستان و گروه‌های مخالف آن به صورت تدريجی به يک ساختار فيودالی جديد نشان می‌دهد که ريشه اين تغيير در جامعه افغانی قرار داشت وعکس العملی بود در برابر تضعيف دولت. ساختار کوهستانی کشور و راه مواصلاتی نا مناسب مشکل را پيچيده‌تر نموده بود. در ظرف چند ماه پس از برکناری نجيب از قدرت در سال ١٩٩٢ آنچه که از نيروهای ارتش باقی مانده بود نيز پراکنده گرديد و نيروهای هوايی به چند نيروی کوچک تبديل شده و در اختيار گروه‌های مختلف نظامی قرار گرفت. بدين ترتيب نيروی فرماندهان نظامی افزايش يافت و نقش کسانيکه از آن‌ها پشتيبانی سياسی می‌کردند ضعيف گرديد. علاوه بر آن، بعضی از فرماندهان ارتش افغانستان ارتش‌های شخصی برای خود ساخت و پس از آماده‌گی طولانی، دور جنگسالاری فرا رسيد.


(بخش دوم)

[] ساختار نظام جنگسالاری:

تا اواسط دهه ١٩٩٠ هزاران فرد سياسی و نظامی در افغانستان وجــود داشت که می‌توان آن‌ها را جنگسالار ناميد؛ اما تنها چند نفر آن‌ها توانستند با وادار کردن ديگران به اطاعت خود صاحب نيروی قابل ملاحظه گرديده و مشهور شوند.

جنگسالاران بزرگ با استفاده از شبکه‌يی از جنگسالاران کوچک وابسته به خود ساحات وسيعی را تحت نفوذ خود در آورده بودند. قابل تذکر است که در داخل اين ساحات نيز همه مردم و يا همه جنگسالاران و رهبران محلی به جنگسالار بزرگ وفادار نبودند، اما آنها مجبور بودند؛ تا سلطه او را پذيرفته و يا کاملاً غير فعال باشند.

موفقيت‌های جنگسالاران بزرگ چندين عامل داشت که از همه مهمتر رابطه آن‌ها با کشور‌های همسايه بود. جذابيت آنها به‌حيث يک فرمانده نظامی و توانايی‌ها‌شان در ايجاد اتحاد با ديگران در تبديل شدن آن‌ها به حاکمان منطقه نيز نقش داشت. قومانده مستقيم تعدادی از دسته‌های نظامی با انضباط که ممکن در گذشته بخشی از اردوی فروپاشيده دولت بودند، در بزرگ شدن آن‌ها نيز موثر بود. در اواسط دهه ١٩٩٠ ساختار نظام جنگسالاری چنان انکشاف يافته بود که هر يک از جنگسالاران بزرگ بر چند ولايت تسلط پيدا کرده بودند. پايان‌تر از آن اتئــلافی از گروه‌های مختلف قرار گرفته بود که گاهی با دل ناخواسته به اين ائتلاف پيوسته بودند و گاه گاه گروه‌های ناراضی به بغاوت آشکار عليه جنگسالار بزرگ دست می‌زدند.

هرجنگسالار کوچک در اتئلاف، ممکن به ده‌ها و يا صدها قريه کنترول داشته و در هر قريه گروه‌های مسلح وجود داشت و گروه‌های مسلح قراء از ده نفر جنگجو تشکيل می‌شد.

ارتش‌های جنگسالاران از راه‌های مختلف تمويل می‌گرديد. برای برخی از اين جنگسالاران کمک خارجی يک منبع عمده بود. همه جنگسالاران بزرگ تلاش می‌کردند؛ تا به منابع مالی مطمئن دسترسی داشته باشند. در جاهايی که گمرک وجود داشت عايد گمرک يک منبع خوب مالی به حساب می‌آمد، زيرا بر مردم تاثير غير مستقيم داشت. اما تنها از چند بندر پول زياد به دست می‌آمد که عبارت بودند از بندر سرحدی هرات با ايران، سپين بولدک و تورخم در مرز با پاکستان و حيرتان در مرز با ازبکستان.

در جاهای ديگر جنگسالاران با اخذ ماليه از مردم پول به دست می‌آوردند.

اکثر ماليات وضع شده از طريق گرفتن محصول از وسايل ترانسپورتی به دست می‌آمد. اين طريق به دو دليل مقبول بود: يکی اينکه جمع آوری اين نوع ماليه آسان است و ديگر اينکه اين ماليات بر مسافرينی وضع می‌شد که از مردمان مناطق ديگر بودند.

تخمين زده می‌شود که در سال ٢٠٠٢ پول جمع آوری شده از درک ماليه از مناطق روستايی در سطح کل کشور به ۴٠ مليون دالر می‌رسيد درحاليکه طی همين سال محصول گمرکی به ۵٠٠ تا ٦٠٠ مليون دالر بالغ می‌شد. عايد از ناحيه ماليات وضع شده بر وسايل ترانسپورتی ثاب ماند، اما محصولات گمرکی به خاطر بهبود در تجارت خيلی بالا رفت. در برخی مناطق قاچاق ترياک نيز بر عايدات جنگسالاران می‌افزود. اثر قاچاق ترياک بر ازدياد عايدات جنگسالاران در ولايت هلمند مشهود بود.در مناطق جنوب، شرق و شمال شرق کشور نيز ترياک توليد می‌شد. در سال ٢٠٠٣ ملل متحد گزارش داد که کشت خشخاش در شمال غرب افغانستان نيز آغاز گرديده و عايدات سالانه از فروش ترياک در کل کشور به ١٢٠٠ مليون دالر در سال بالغ می‌گرديد. البته قسمت اندکی از اين پول به جيب جنگسالاران می‌افتاد.

کنترول مستقيم جگسالاران بر فعاليت‌های اقتصادی محدود بود زيرا وضعيت بد اقتصادی در کشور اين مجال را برای آنها نمی‌داد، اما بعضی از جنگسالاران کنترول مستقيم بعضی فابريکه‌ها را در دست داشتند و يکی از آنها احمدشاه مسعود بر معادن سنگ‌های قيمتی در شمال شرق افغانستان کنترول داشت. توانايی جنگسالاران در اعمال نوع نفوذ بر تمام ابعاد زندگی مردم، به گونه مثال، سيستم قضايی يک منبع عايد اقتصادی برای آنها بود، زيرا سرمايه دار‌ها و تاجران وادار می‌شدند مطابق به ميل آنها رفتار نمايند.

به خاطر عدم موجوديت يک پيمان رسمی ميان جنگسالاران بزرگ و نبودن يک سيستم نظارتی در نظام جنگسالاری، رابطه ميان آن‌ها اکثراً متشنج می‌بود. دو نوع منازعه ميان آنها در می‌گرفت: يکی از آن تلاش برای تصرف مناطق طرف مقابل و حتی نابود کردن تشکيلات طرف مقابل و ديگری مبارزه برسر تصرف نهادهای دولتی، که جنگ به خاطر تصرف کابل نمونه آن بود. درحاليکه ظاهراً چنين معلوم می‌شود که پايتخت يک کشوری که نظام دولتی‌اش از هم پاشيده است، از اهميت چندانی برخوردار نيست، اما به همه کس معلوم بود هرکسی که پايتخت را در دست می‌داشت چانس بهتری برای شناسايی بين المللی را می‌داشت و در صورت حل سياسی منازعه سهم بهتری برای او در نظر گرفته می‌شد. جنگ برسر تصرف مناطق ابعاد وسيعتر داشت و در آن همه جنگسالاران (کوچک و بزرگ) دخيل بودند، گرچه شايد برخی به پيمانه بيشتر از ديگران. افزايش عايدات و به دست آوردن فرصت برای حفظ نظم در ميان نيروهای جنگی جنگسالاران شايد ريشه اصلی اين جنگ‌ها را تشکيل می‌داد.

جنگ بر سر کابل به دلايل جغرافيايی مورد توجه همه جنگسالاران قرار نداشت. اسماعيل خان که برقسمت اعظم غرب افغانستان حکم می‌راند علاقه زيادی به تحولات درکابل نشان نمی‌داد. از سوی ديگر جنگسالارانی که برای تصرف کابل باهم مقابله می‌کردند دلايل متفاوتی برای اين کار داشتند. درحاليکه کنترول بر کابل هدف اصلی مسعود را تشکيل می‌داد، هدف دوستم از جنگيدن در کابل اين بود تا مسعود را وادار نمايد؛ تا سلطه او را در شمال افغانستان به رسميت بشناسد.

از سوی ديگر، جنگ ميان جنگسالاران بر نيروی نظامی نسبی آن‌ها تغيير چندانی وارد نمی‌کرد؛ تا آن که طالبان وارد صحنه نبرد شدند. تا اواسط دهه ١٩٩٠ يک نوع تعادل قوا ميان جنگسالاران پيدا شده بود، نيروی برتر يکی از آن‌ها با اتحاد ميان گروه‌های ضعيف‌تر باعث ايجاد تعادل قوا می‌گرديد. مشکلات در بخش‌های ارتباطات و انتقالات سبب می‌شد؛ تا يک جنگسالار نتواند نيروی بزرگی را برای نابودی کامل طرف مقابل وارد صحنه کار زار نمايد.

[] از جنگسالار تا سياستمدار: چهار نوع متفاوت

کدام نوع جنگسالار بيشتر توفيق خواهد داشت؛ تا از رقابت مسلحانه به رقابت نسبتاً صلح آميز رو آورد؟ جنگسالار برای رهبری نيروهای تحت فرمانش بايد مهارت‌های اداری را دارا باشد، يعنی او بايد نظم و دسپلين را در ميان افراد تحت فرمانش برقرار نموده و شخص با جاذبه باشد. پيروزی در سياست به مهارت‌های اضافی نيازمند است. او بايد مهارت برقراری اتحاد با گروه‌ها را داشته و در باره سيستم جهانی فهم لازم را دارا باشد، زيرا اين مهارت زمينه برقراری ارتباط او با کشور‌های خارجی و جلب کمک دوامدار آنها را مساعد می‌سازد. جنگسالار می‌تواند از فهم و تجربه اشخاص و افراد با ديد باز، مثل تجار، سرمايه دار و روشنفکر در زمينه استفاده نمايد. برای جنگسالاری که بخواهد به سطح يک سياستمدار ارتقا نمايد ضرور است تا متوجه شهرت خوب خود باشد و در دنيای معاصر اين کار نياز به رابطه خوب با مطبوعات دارد. به عباره ديگر، جنگسالار بايد يک دفتر ارتباط عامه فعال داشته و توان آن را داشته باشد تا از ارزش‌های فرهنگی و باور‌های دينی و آيديولوژيک به خاطر کسب مشروعيت استفاده کند. در اينجا نيز به مشوره کسانی که در معامله با خارجی‌ها و مطبوعات مهارت دارند، ضرورت است. اگر جنگسالار برای دستيابی به آرزوهايش اقدام به تشکيل حزب سياسی نمايد، به نفع او تمام خواهد شد. بالآخره داشتن يک تعداد قابل ملاحظه و جالب توجه از پشتيبانان برای او ضرور است؛ تا گروه‌های ديگر آماده تقسيم قدرت سياسی با او شوند.

به منظور خلاصه سازی اين بحث به بررسی برخی از رهبران نظامی به‌حيث نماينده قشری از جنگسالاران افغانستان می‌پردازيم که شامل يک افسر نظامی سابق، يک رهبر قبيلوی، يک اسلام گرای مبارز و يک محافظه کار مسلمان می‌شود که می‌خواست دست به تشکيل امارت اسلامی بزند.

[] مرد نظامی: عبدالرشيد دوستم

اگرچه دوستم اکثراً به خاطر تعليمات رسمی محدودش، که شامل چند سال مکتب ابتدايی می‌شود، مورد انتقاد و حتی تمسخر قرار می‌گيرد، اما او از خود مهارت سياسی زيادی نشان داده است. شايد او در اين راه از مشوره اعضای حزب دموکراتيک خلق که به دور او حلقه زده‌اند، کار گرفته باشد. با آن هم، توانمندی او در برقراری روابط با کشور‌های همسايه چندان چشمگير نبود. رابطه دوستم با تهران به سطح رابطه حزب وحدت و جمعيت اسلامی، رقيب دوستم، نمی‌رسيد. شايد دليل آن اين باشد که رهبری دو حزب فوق از فارسی زبانان تشکيل شده بود در حاليکه زبان مادری دوستم و رفقای نزديک وی ازبيکی است. ديد لائيک (سيکولريستی) دوستم نيز شايد مورد پسند ايـرانی‌ها نمی‌بود. از سوی ديگر ايرانی‌ها در يک مقطع بسيار حساس به پشتيبانی از جمعيت پرداختند، زيرا آن سازمان را يک گروه يک پارچه يافتند و حتی نزديکی آنها به جمعيت به رابطه ايران با وحدت صدمه زد.

از همه دلچسپتر اينکه روسيه نيز در آخر به طرفداری از جمعيت، به خصوص بخش شورای نظار آن، تمايل بيشتر نشان داد. اين انکشاف در ظاهر تعجب برانگيز است زيرا دوستم و متحدين او در گذشته از طرفداران روسيه به شمار می‌رفتند و ممکن با دولت روسيه تماس‌های نيز می‌داشتند. اما نه دوستم و نه افراد نزديک او در سطح رهبری نظامی دولت کمونستی قرار داشتند و يا در مرکز قومانده اردوی افغانستان کار می‌کردند. در سال ١٩٩٢ بسياری از جنرال‌های کمونيست تاجيک تباری که به مسعود پيوستند با روسيه در تماس بودند. در حقيقت مسايل جغرافيايی باعث خوشبينی روس‌ها نسبت به جمعيت گرديده بود، زيرا اين سازمان مناطق هم سرحد با تاجکستان را در اختيار داشت و روس‌ها در تاجکستان نفوذ و حضور نظامی فعال داشتند.[۱]

دوستم نتوانست رابطه مطمئن و دوامداری با دولت ازبکستان برقرار نمايد. اين مسئله تعجب برانگيز است زيرا بر علاوه از مشترکات قومی وزبانی ميان دوستم و ازبکستان، تاشکند همواره خواهان برقراری نظم و ثبات در جنوب مرز‌هايش بود و دوستم توانايی برقراری ثبات در اين مناطق را به اثبات رسانيده بود.

با درنظرداشت مشکلات اقتصادی که ازبکستان خود به آن مواجه بود، آن کشور نمی‌توانست به پيمانه ايران و روسيه به دوستم کمک کند. اختلاف دوستم با عبدالملک سبب شد؛ تا جنبش توانايی خود به حفظ ثبات در شمال را از دست بدهد و اين کار سبب شد؛ تا ازبکستان بر دوستم بی اعتماد شده و او را به حال خود بگذارد.

از همه مهم اينکه وقتی دوستم در سال ١٩٩٨ در برابر تهاجم طالبان تاب نياورده و فرار کرد، دولت ازبکستان از دادن پناه سياسی به او خودداری نموده و تنها به او اجازه داد از طريق ازبکستان به ترکيه برود. بعدها ديده شد که ازبکستان و دوستم در اواخر سال ٢٠٠١ بارديگر باهم متحد شدند. آن کشور نه تنها سلاح و مهمات به دوستم ارسال کرد، بلکه عساکر خود را فرستاد؛ تا در پهلوی جنبش بجنگند. بعد از سقوط طالبان عساکر ازبکستان وظيفه حفاظت از جان دوستم را به عهده گرفتند.

بزرگ ترين نقطه ضعف دوستم دربخش ارتباط عامه بود. اين مسأله هنوز قابل بحث است که تاچه حد دوستم شخصاً در فجايعی که توسط نظاميان وابسطه به او عليه مردمان ملکی صورت گرفته بود دخالت داشت، اما او اين مسأله را پنهان نمی‌کند که از روش بسيار خشن برای حفظ انضباط در بين جنگجويان خود کار می‌گرفت. ممکن برخورد خشن او با جنگجويانش مورد اعتراض مردم ملکی مناطقی که عساکر دوستم بر آن کنتـــرول داشتنـــد قرار نمی‌گرفت، زيرا آن‌ها از برخورد عساکر دوستم نگران بودند. اما آمادگی او برای ريختاندن خون و اعتراف به آن يک مانع عمده در راه برقراری اعتبار او به‌حيث يک رهبر سياسی خواهد بود. با درک اين مشکل او در سال ٢٠٠٢ لباس نظامی را از تن کشيد، کانگره جنبش را داير نموده و برای ايفای نقش سياسی درکشور وارد عمل شد. اما دوستم در نظر روشنفکران غير ازبيک و در ميان ژورناليست‌ها و موسسات خيريه غير دولتی خارجی و فعالين حقوق بشر هنوز يک چهره نامطلوب به حساب می‌آيد.

با آن همه دوستم توانست پس از ٢٠٠١ جنبش را به‌حيث يک حزب سياسی با اعتبار تبديل نمايد. وابستگی او به حزب دموکراتيک خلق به او در اين کار کمک کرد و هم چنين حضور تعداد زيادی از اعضای سابق حزب دموکراتيک در جنبش دردستيابی به اين هدف مفيد بود.

بايد خاطر نشان نمود که عضويت دوستم در حزب دموکراتيک خلق تنها يک فرصت طلبی نبود، قسمی که برخی از افسران نظامی ديگر به آن پيوسته بودند. او در اين حزب در جوانی زمانی که هنوز کارگر فابريکه بود، شامل گرديده بود.

در دوران لويه جرگه ٢٠٠٢ حزب وی از خود انضباط و نظم خوبی به نمايش گذاشت. يگانه حزب ديگری در خور توجه است جمعيت اسلامی می‌باشد، ولی اين حزب دچار تفرقه شده است. دوستم در مرحله اول از طرفداری روشنفکران ازبيک برخوردار بود. گرچه تعداد روشنفکران ازبيک به خاطر عدم دستيابی ازبيک‌ها به تعليمات عالی کم است اما تاييد آن‌ها از دوستم در کشانيدن مردم عادی ازبيک تبار به طرفداری از او بسيار موثر است. استفاده دوستم از نيروی نظامی به خاطر حفظ مقامش باعث آزردگی برخی از روشنفکران ازبيک گرديد، اما او توانست طی سال‌های ٢٠٠٢ و ٢٠٠٣ موقعيت خود به‌حيث يک گروه خاص را تثبيت نمايد. با اصرار بر تقرر افرادی چون نورمحمد قرقين به‌حيث وزير و نعمت‌الله شهرانی به صفت معاون رئيس جمهور دوستم بر نفوذ خود افزود، با آنکه گزارش‌هايی از بدرفتاری و بی بندباری عساکر او داده می‌شد.

[] جنگجوها: رسول پهلوان و پادشاه خان زدران

تلاش‌های دوستم به خاطر تبديل شدن به يک سياستمدار با اعتبار با موفقيت کمی همراه بوده است. اما با معيار‌های يک جنگسالار متوسط افغان، او دست آورد‌های قابل ملاحظه‌ای داشته است.

رسول پهلوان، رقيب ديرينه دوستم در داخل جنبش (١٩٩٢ تا١٩٩٧)، که می‌کوشيد به نفوذ خود بيفزايد در تلاش بود؛ تا روزی به‌حيث يک جنگسالار مستقل عرض وجود نمايد، از مهارت و هوشياری کمتری نسبت به دوستم برخوردار بود. رسول پهلوان يک مرد بيسواد بود که به روشنفکران اعتنايی نداشت. نيروی رسول پهلوان کاملاً به رهبری نظامی او استوار بود. موفقيت‌های او در ميدان نبرد سبب شده بود؛ تا دشمنانش از وی چنان بترسند کـه وقتی می‌شنيدند رسول پهلوان به سوی آن‌ها می‌آيد، تسليم شده و يا فرار می‌نمودند. در دهه ١٩٩٠ او چندين قوماندان بزرگ را در ولايت فارياب به تسليمی به خود وا داشت وعده ديگر را کشت. او هم چنين به پخش نفوذش با استفاده از طرق متعارف غير نظامی می‌پرداخت. مثلاً او به خاطری که با يک روحانی معروف در ولايت غور رابطه برقرار نموده بود، در آن جا نفوذ زيادی پيدا نمود. اما او از نگاه سياسی هم وزن دوستم نبود. دست داشتن شخص او در تجاوز و قتل عليه افراد ملکی به شهرت او ضربه می‌زد و کشتن يک قوماندان که او را برای مذاکره دعوت کرده بود ديگران را از اتحاد با او می‌ترسانيد.[٢]

از سوی ديگر تلاش او برای تماس با کشور‌های خارجی ناکام بود و اين تلاش‌ها به واسطه استخبارات دوستم و يا حاميان خارجی دوستم کشف شده بود. ناتوانی او در تشکيل اتحاد با گروه‌های ديگر از پخش ساحه نفوذ او جلوگيری می‌کرد. مرکز قدرت رسول ولايت فارياب بود. گرچه او برای پخش نفوذ خود در ولايات بادغيس و غور عمليات نظامی‌ای به راه‌انداخت اما ساحه نفوذ او از ولسوالی‌های هم سرحد فارياب در اين ولايات تجاوز نمی‌کرد.

رسول پهلوان فرصت نيافت؛ تا برای وضعيت بعد از جنگ آماده‌گی بگيرد، زيرا او در سال ١٩٩٦ کشته شد. او بعد از آن کشته شد که کودتايش عليه دوستم افشا گرديد.

بسياری از جنگسالاران، مخصوصاً جنگسالاران محلی، به پيچيده‌گی‌های سياست‌های مرکزی با راحتی برخورد نمی‌کنند. اما آنها مجبور اند؛ تا در دوران بعد از جنگ تصميم بگيرند که بايد به کدام طرف بروند. تعداد اندکی از آن‌ها به داشتن بخشی از قدرت در مرکز علاقه‌مند اند در حاليکه اکثريت‌شان برای داشتن قدرت محلی باهم رقابت می‌کنند.

قضيه پادشاه خان زدران اين موضوع را روشن می‌سازد. پادشاه خان زدران که از قبيله زدران در ولايت خوست است نقش چندانی در جنگ عليه شوروی نداشت. او با استفاده از کمک‌های سخاوتمندانه آمريکا و پس از سقوط طالبان به يک نيروی عمده در منطقه تبديل شد. پادشاه خان در سياست ملی تجربه نداشت و مشاورينی هم نداشت که به او در زمينه مشوره می‌دادند. او برای رسيدن به مقام ولايت در پکتيا چندين اشتباه را مرتکب شد. پادشاه خان که به‌حيث والی پکتيا مقرر شده بود، به آسانی در دام چند قوماندان محلی که به وزارت دفاع پيوند داشتند، افتيد.

بعد از اينکه بر او کمين زده شد و او در اين کمين تعدادی از افراد خود را از دست داد، با دولت کرزی بنای مخالفت را گذاشت و باعث چندين برخورد مسلحانه گرديد.اين کار باعث آن شد؛ تا کمک آمريکا را از دست داده و چانس او برای رسيدن به مقام ولايت از ميان برود.

او در جنگی خود را درگير کرده بود که چانس موفقيت را در آن نداشت زيرا او ديگر به کمک‌های آمريکا دسترسی نداشت در نتيجه نيروهای نظامی او، که زمانی به ٣٠٠٠ مرد جنگی می‌رسيد، به سرعت از هم پاشيد. تعدادی از آن‌ها از سوی دولت تطميع شده و ديگران به قريه‌های خود برگشتند. پادشاه خان بعداً کنترول خوست را نيز از دست داد. حکومت کابل يک استاد علوم اجتماعی را به جای او والی خوست مقرر کرد. او با استفاده از امکانات تاجر‌ها، که از بی امنيتی رنج می‌بردند، توانست نيرويی تشکيل داده و کنترول گمرک خوست را از افراد پادشاه خان بگيرد. بدين ترتيب پادشاه خان تمام منابع عايداتی خود را از دست داد.


(بخش سوم)

[] ستيزه‌جوها: احمدشاه مسعود و جانشينان وی

يگانه جنگسالار افغان که به ندرت به اين نام ياد می‌شد احمدشاه مسعود بود. او فردی دوست داشتنی بود که حتی در برخی حلقه‌های غربی، مخصوصاً فرانسه، نسبت به او به چشم احترام ديده می‌شد. مسعود عضو جمعيت اسلامی افغانستان بود.

او و قوماندانهای تحت فرامانش مشروعيت خود را از تاييد علمای مذهبی و ملاامامان مساجد بدست آورده بودند. به نظر برخی‌ها اين تاييد او را از نگاه مشروعيت در درجه بالاتری نسبت به قوماندانــان ديگر قرار می‌داد، اما توانمندی‌های او در رهبری جنگ و شخصيت جذاب وی باعث تحکيم موقعيت او گرديده بود. تلاش او برای اينکه اول به کابل داخل شده و دولت را تاسيس کند او را از ساير جنگسالاران بزرگ برجسته‌تر می‌ساخت و اين کار وی شايد انگيزه ايديولوژيک نيز می‌داشت.

اما تلاش جمعيت به منظور بدست گيری زمام دولت افغانستان زمانی اعتبار خود را از دست داد که پايتخت کشور به صحنه جنگ مبدل گرديد. بالآخره، طريقه انتخاب قوماندان‌ها از سوی مسعود که بر پايه فهم و لياقت آنها استوار بود، او را نسبت به هر جنگسالار ديگر صاحب انديشه‌های عصری معرفی می‌کند.

وقتی که مسعود به تشکيل يک نيروی مرکزی چند هزار نفره اقدام کرد او قوماندان‌های اين نيرو را به خواست خود تعيين نمود؛ اما اگر ما به تعريف جنگسالار که در اول اين بحث مطرح نموديم پابند بمانيم، درحاليکه مسعود را يک چهره غير جنگسالار می‌يابيم، ساختار نظامی تحت فرمان مسعود و جمعيت در شمال افغانستان مشابه به ساختار‌های نظامی جنگسالاران ديگر افغانستان بود.

قوماندان‌های مسعود را، که هنوز وابسطه به قسمتی از زمين بودند، نمی‌توان به افسران يک ارتش منظم مقايسه نمود. او نتوانست که اين مشخصه نيمه فيودالی "وابستگی به منطقه خاص را" حتی پس از آن که چندين واحد ارتش و استخبارات را در سال ١٩٩٢ تحت کنترول خود در آورد از ميان ببرد. گرچه نيروهای مرکزی وی به ٢٠.٠٠٠ تن بالا رفت، اما ساختار ارتش اهميت خود را از دست داد. در سال ١٩٩٦ که او در سه جبهه عليه حزب اسلامی، حزب وحدت و جنبش می‌جنگيد و واحدهای نظامی او نام تولی، کندک و فرقه را داشتند، اما در حقيقت آن نيرو‌ها همان تشکيلات سابقه مجاهدين بود که بر آن‌ها نام‌های تشکيلات اردو گذاشته شده بود. شايد به خاطر همين ترکيب نيمه فيودالی نيروهايش بود که مسعود در جنگ‌ها بسيار با احتياط عمل می‌کرد.

مسعود اکثراً به از دست دادن فرصت‌های استراتيژيک متهم می‌شد، مخصوصاً پس از خروج نيروهای شوروی از افغانستان وبعد از آن؛ حقيقت اين است او در موقعيتی قرار نداشت که ارتش کوچک او تلفات شديد را متحمل شده بتواند، زيرا گرچه در پذيرش افراد به اين ارتش خودش تصميم می‌گرفت، اما حاکميت کافی نداشت که افراد را در آن نگهدارد.

بخش ديگر ساختار نظامی مسعود شورای نظار بود. اين شورا يک سازمان همآهنگ کننده مرکب از قوماندان‌های کوچک و در ميانه بود که در شمال شرق افغانستان تشکيل شده بود. تشکيلات شورا نظار نسبت به نيروهای مرکزی کمتر تمرکز يافته بود. در حقيقت ساختار شورا نسبت به ساختار نظامی دوستم و اسماعيل خان ضعيف‌تر بود. با وجود ساختار غير متمرکز شورا، يک عده از قوماندانان‌های جمعيت از پيوستن بـه آن خـودداری می‌کردند. بصير خالد که يک سوم بدخشان را در اختيار داشت از پيوستن به شورای نظار خودداری نموده و در مورد نيرومند شدن مسعود نظر مساعد نداشت.

از همه مهمتر با بلند رفتن نيروی شخصی احمدشاه مسعود او از پابندی به دستورات حزبی بيشتر خودداری می‌نمود. مسعود به‌حيث فاتح کابل در حکومت مجاهدين، که در سال ١٩٩٢ تشکيل گرديد، به‌حيث يک شخصيت نيرومند تبارز کرد. به زودی رقابت ميان او و رهبری سياسی جمعيت برملا شد، مخصوصاً بعد از آن که استاد ربانی رئيس جمهور گرديده و در کابل مستقر شد. نسل نو قوماندان‌ها، که تحت بال حمايوی احمدشاه مسعود بزرگ شده بودند، از تلاش‌های او به خاطر کنار زدن رهبران سياسی سابق که اکثراً به دست داشتن در فساد مالی متهم بودند حمايت می‌نمودند. پيوستن تعداد زيادی از اعضای احزاب چپی و افسران نظامی به خاطر مشترکات قومی به مسعود سبب شد؛ تا شعار اسلام گرايی او رنگ ببازد در حاليکه هنور هم استاد ربانی و طرفداران او اين پرچم را برافراشته نگهداشته بودند. گروه مسعود در داخل جمعيت بنام گروه "پنجشيری‌ها" و يا شورای نظار معروف گرديد.[٣]

يکی از نقاط ضعف جمعيت به صورت عام و مسعود به صورت خاص عبارت بود از فقدان يک سازمان قابل اعتماد و ايديولوژی مشترکی که اعضای حزب را به هم پيوند دهد. شبکه گروه‌های علمای دينی در حاليکه از نفوذ ديرپا در جامعه برخورددار اند، از نظم و انعطاف پذيری لازم برخوردار نمی‌باشند. همين موضوع در ميان رهبری حزب که از علمای دينی تشکيل شده بود و پيروان جوانش که تحصيل کرده‌های روشنفکر بودند، باعث ايجاد اختلاف شده بود؛ زيرا رهبری سياسی به عدم برخورد مسلکی و قابل انعطاف با مسايل سياسی متهم می‌شد.

در دهه ٩٠ اختلاف ميان طرفداران مسعود و رهبری سياسی جمعيت شکل بسيار علنی را به خود نگرفت؛ زيرا وضعيت نظامی برای جمعيت بسيار دشوار بود. مسعود که توانسته بود با تحرکات دوستم، حکمتيار و حزب وحدت مقابله کند، در سال ١٩٩٦ از سوی طالبان وادار به ترک کابل گرديد. اين فرصتی نبود که مسعود با رهبری جمعيت مخالفت می‌کرد؛ زيرا پايگاه استاد ربانی در بدخشان برای بقای مسعود حياتی بود. اما با شهادت مسعود در ماه سپتمبر ٢٠٠١ و شکست طالبان وضعيت تغيير نمود. "پنجشيری‌ها" زمانی به مذاکرات بن برای تشکيل دولت مؤقت رفتند که از قيود وضع شده توسط مسعود، که طرفدار جدايی کامل از جمعيت نبود، رهايی يافته بودند و تصرف مجدد کابل روحيه آن‌ها را بالا برده بود.

در توافقات بن به هيچ يک از سياستمدار‌های کهنسال جمعيت مقام دولتی داده نشد در حالی که به سه "پنجشيری" مقامات وزارت دفاع، داخله و خارجه داده شد.[۴] از همه مهم‌تر اينکه وزارت دفاع به جنرال فهيم داده شد که بعد از شهادت مسعود به جانشينی نظامی او تعيين شده بود. "پنجشيری‌ها" با وجود تصرف مقامات کليدی دولت از خود خويشتن داری و اعتدال نشان ندادند. آن‌ها افراد خود را در اردو و پوليس بيروکراسی داخل کردند و اين کار باعث ناراحتی احزاب ديگر گرديد و امکان پشتيبانی آن‌ها را در آينده را از ميان برد. اعتماد بيش از حد "پنجشيری‌ها" به نيروی نظامی سبب شد؛ تا توجه چندانی به اتحاد‌های سياسی نکنند.

حضور مسعود در اواسط دهه ٩٠ در کابل نشان داد که مهارت‌های وی در ساحه سياسی هم وزن مهارت‌های او در عرصه نظامی نبود. گر چه ممکن کنترول او بر رفتار غير مسؤولانه افراد زير فرمانش مشکل می‌بود، اما او نيروهايش را دستور داد؛ تا بر مناطق مسکونی شهر آتش بگشايند و اين کار باعث نارضايتی باشندگان کابل از جمعيت گرديد.[۵]

در يک وقت ديگر او به حزب اتحاد اسلامی که با حزب وحدت می‌جنگيد اجازه داد به مناطق شيعه نشين شهر کابل حمله کند. در آن وقت حزب وحدت، که عمدتاً از هزاره‌ها نمايندگی می‌کرد، در صف مخالفين مسعود قرار گرفته بود. اگر مسعود به آنها امتياز می‌داد شايد آنها را متحدخود ساخته می‌توانست.[٦]

با اين همه، مسعود در فن برقراری رابطه خوب با مطبوعات بين المللی نسبت به هر جنگسالار ديگر دست آورد بهتری داشت. يک عده ديگر نيز در اين راه توفيق داشتند. مثلاً امين وردک در ولايت وردک و قوماندان عبدالحق در ولايت ننگرهار در بخش ارتباط عامه دست آورد‌هايی داشتند، اما آن‌ها چيزی بيش از اين نداشتند؛ تا بتوانند در تمام افغانستان نقشی بازی کنند. مسعود شهرت نيک و برخورد صميمی خود را با نيروی نظامی و شبکه‌ای از اتحاد‌های سياسی تقويت می‌بخشيد. موثريت او در ساحه روابط عامه با مرگش به پايان نرسيد، بلکه به همين خاطر بود که داکتر عبدالله، يکی از دوستانيش به‌حيث وزير خارجه دولت انتقالی به رهبری حامدکرزی مقرر گرديد. همچنين جمعيت در ميان نويسندگان سرشناس دوستانی پيدا کرد و اين دانشمندان در تشريح اوضاع افغانستان به جمعيت چهره مثبت ترسيم می‌نمودند.

طی سال ٢٠٠٢ موفقيت جمعيت در اين ساحه کم شد، زيرا جذابيت مسعود در تاييد از اين حزب ديگر وجود نداشت.

محمدقسيم فهيم که جانشين احمدشاه مسعود شد شخص جذابی نيست و مورد انتقاد روز افزون مطبوعات بين المللی قرار دارد. گرچه نيروی نظامی و موقعيت جغرافيايی به جمعيت اين امکان را داد؛ تا آن حزب در اواخر سال ٢٠٠١ چوکی‌های کليدی را در کابينه از آن خود نمايد، اما در طويل المدت اين مهارت‌های سياسی است که سرنوشت جمعيت را تعيين خواهد کرد.

[] حکمران سنتی: اسماعيل خان

اسماعيل خان قوماندان جمعيت اسلامی، که در اوايل دهه ١٩٨٠ قسمت‌های اعظم غرب افغانستان را تحت کنترول خود داشت، يک فرد مستقل الرأی بود. با وجود فشار‌های وارده از سوی برادران افضلی و مهاجرين افغان در ايران بر او؛ تا خط رهبری جمعيت را تعقيب کند، با گذشت زمان فاصله او با رهبری جمعيت بيشتر شد. بعد از سقوط رژيم کمونيستی در سال ١٩٩٢ اسماعيل خان به‌حيث حکمران مستقل در غرب افغانستان تبارز نمود و با وجود اينکه حکومت در کابل در اختيار جمعيت قرار داشت خود را تابع دستورات کابل نمی‌دانست. رقابت او با قوماندان‌های ديگر جمعيت، به خصوص احمدشاه مسعود، رابطه او را با کابل متشنج‌تر نمود.

اسماعيل خان برعايد گمرکات در سرحدات ايران متکی بود. بسياری از قوماندان‌هايش فقط از او اطـاعت می‌کردند نه از کس ديگر. اسماعيل خان مانند دوستم با قوماندان‌های خود که بخش‌هايی از غرب افغانستان را در تصرف خود داشتند مشکل پيدا نمود. حتی بعد از آنکه خواست يک اردوی مرکزی تشکيل دهد با بکار گيری سيستم جلب و احضار برای تشکيل آن باعث ناراحتی مردم محل گرديد. تنها او قادر بود؛ تا بر مرکز هرات بر شکل مستقيم تسلط داشته باشد و اطراف هرات را از طريق اتحاد با جنگسالاران ديگر اداره می‌کرد. سقوط امارت او بدست طالبان بسيار به سرعت انجام يافت، همانگونه که سقوط دوستم چند سال بعد به همين شيوه صورت گرفت. بعد از يک شکست نظامی در جنوب (هلمند) و اتهام رشوه گرفتن برخی از فرماندهانش امارت نيرومندی را که او تشکيل داده بود در ظرف چند روز نابود گرديد. او بعداً خواست به عمليات چريکی عليه طالبان دست بزند که در آن توفيقی نداشت؛ تا آنکه از طرف طالبان دستگير شده و سه سال را در زندان سپری نمود. بعد از فرار از زندان به عمليات نظامی عليه طالبان آغاز کرد، اما تا آغاز بمباردمان آمريکا عليه طالبان تنها توانسته بود نيروی خود را به ٣٠٠٠ تن بالا ببرد. به عباره ديگر او نتوانست جنگسالاران محلی را به پيوستن به خود تشويق کند، مگر در غور که در آنجا مخالفت عليه طالبان شديد و به خاطر ساختار جغرافيايی منطقه راه‌اندازی جنگ‌های چريکی آسان بود.

با آغاز بمباردمان هوايی آمريکا در اواخر سال ٢٠٠١ همه چيز تغيير کرد. بعد از سقوط مزار وضعيت به گونه‌ای تغيير نمود که اسماعيل خان بدون جنگ زياد هرات و اطراف آن را تصرف نمود و تعداد جنگوجيان خود را به چند هزار نفر بالا برد.

اين انکشاف نشان می‌دهد که رابطه ميان جنگسالار و پيروانش دوامدار بوده و با آماده شدن شرايط از سر گرفته می‌شود.

توانمندی اسماعيل خان در دستيابی به مقام امير جنگسالاران کوچک وقتی به نمايش گذاشته شد که؛ تا اوايل سال ٢٠٠٢ اسماعيل خان سلطه خود را بر هرات، بادغيس، قسمت‌های ازغور و فراه برقرار نموده بود. بعضی از اين جنگسالاران بزرگ بودند، مانند داکتر ابراهيم و فضل کريم در غور، و برخی‌ها کوچک بودند، مانند آنهايی که به فراه حکومت می‌کردند.

اما نفوذ اسماعيل خان به خاطر عدم گذشت نسبت به دشمنان سابقش آسيب ديد. او که يک تاجک است پس از بازگشتش به هرات در اواخر سال ٢٠٠١ با پشتون‌های مستقر در اطراف هرات مشکل پيدا نمود. پيوستن قوماندان‌های پشتون به طالبان عامل عمده سقوط اسماعيل خان گرديده بود. در سال ٢٠٠٢ پشتون‌ها در منطقه شيندند از حملات تاجک‌ها بر خود به خاطر وابستگی‌شان به طالب‌ها شکايت می‌کردند. از همه خطر ناکتر رابطه پر تنش اسماعيل خان با قوماندان‌های پشتون چون امان‌الله خان در شيندند و محمدکريم خان در غوريان بود. بادرنظرداشت رابطه نزديکی که ميان پشتون‌های هرات و جنوب افغانستان وجود دارد، جنگ ميان اسماعيل خان و اين قوماندان‌ها رابطه او را با گل آغا شيرزايی که به قندهار تسلط داشت تيره نمود. انگيزه مخالفت قندهاری‌ها با اسماعيل خان شايد ناشی از اين ترس بوده باشد که مبادا او نفوذ خود را به سوی جنوب پخش کند، قسمی که در اوايل دوره طالبان در اين راه تلاش نموده بود.

گرچه اسماعيل خان در جلب کمک خارجی توفيق زيادی نداشت، اما نمی‌توان او را يک فرد منزوی خواند. در دوران جنگ عليه شوروی رابطه اسماعيل خان با ايران دوستانه نبود. ايران به او کمک مستقيم نمی‌کرد و برايش اجازه نمی‌داد در داخل خاک ايران پايگاه بسازد. اين موضعگيری ايران به خاطر انعطاف ناپذيری اسماعيل خان در برابر قوماندان‌های مستقل در ساحه تحت نفوذش بود. مخالفت اسماعيل خان با گروه‌های شيعه طرفدار ايران که در نزديکی مرز فعاليت داشتند، باعث تنش در رابطه او با تهران شده بود. اما بعد از سقوط هرات بدست طالبان اسماعيل خان و ايران هردو در باره اولويت‌ها در رابطه با هم تجديد نظر نمودند. اسماعيل خان بعد از فرار از زندان فعاليت‌های چريکی خود را از خاک ايران آغاز کرد.[٧]

وقتی اسماعيل خان هرات را متصرف شد، ايرانی‌ها اورا نفر خـــود می‌دانستند. با استفاده از عوايد گمرک و شايد کمک‌های ايران، او بزرگ ترين ارتش را در ميان جنگسالاران در اختيار داشت. او به عساکر خود معاش خوب می‌داد و بر آن‌ها انضباط عالی تری نسبت به مناطق ديگر افغانستان اعمال می‌نمود. بارديگر احساسات شخصی او برايش مشکل ايجاد کرد. به خاطر رابطه خراب او با جانشينان مسعود، او از عضويت در کابينه موقت کنار گذاشته شد؛ ولی بعد از شکايات زيادپسرش به‌حيث وزير مقرر گرديد.

از سوی ديگر دولت جديد (کرزی) حاضر نبود سلطه او بر غرب افغانستان را به رسميت بشناسد و تقرر او به‌حيث والی هرات؛ تا مدت‌ها به تاخير افتيد. يک مشخصه مهم سلطه اسماعيل خان بر غرب افغانستان عدم اطاعت او از مرکز بود. در حاليکه دوستم ظاهراً به دستورات مرکز پاسخ مثبت می‌داد، اسماعيل خان آن را رد می‌نمود. حتی بعد از تقررش به‌حيث والی هرات او از قبول تقرری مامورين، ولسوال‌ها از سوی مرکز خودداری می‌نمود.

وقتی حامدکرزی در ماه دسمبر ٢٠٠٢ از جنگسالاران خواست؛ تا در بين رهبری سياسی و مقام در ارتش يکی را انتخاب کنند، اسماعيل خان اين حکم را نپذيرفت. تا دسمبر ٢٠٠٢ او يگانه جنگسالار بزرگ بود که از خلع سلاح افرادش که جزئی از برنامه خلع سلاح عمومی در افغانستان بود، خودداری می‌نمود. اسماعيل خان وقتی کنترول غرب افغانستان را در اواخر سال ٢٠٠٢ بدست آورد از شيوه يک حکمران سنتی در اداره آن کار می‌گرفت. او در هرات درباری داشت که از آن حکم صادر می‌کرد و به داد مردم می‌رسيد. حتی بعد از آنکه او به‌حيث والی هرات مقرر شد، هنوز امير خوانده می‌شد و بر کنترول ولايات اطراف هرات اصرار می‌ورزيد. او حتی تا سال ٢٠٠٣ از دولت مرکزی پيروی نمی‌کرد و اين کار وی با برخورد جنگسالاران ديگر کاملاً در تضاد بود. برخلاف جنگسالاران ديگر، او حتی به قبول اوامر مرکز تظاهر نيز نمی‌نمود.

گرچه اسماعيل خان هنوز عضو جمعيت است و اعضای جمعيت در غرب افغانستان از او حمايت می‌کنند، او خود را يک کارمند سياسی جمعيت نمی‌داند و حتی در اواخر سال ٢٠٠٢ علايمی از خــود نشان می‌داد که در پی تشکيل حزب سياسی خود است. اگر او موفق به تشکيل يک حزب سياسی نشود موقعيتش بيشتر تضعيف خواهد شد. گرچه او می‌خواهد رابطه خوب با مطبوعات داشته باشد، اما در بسياری حالات تلاش‌های او بيش‌تر از يک استقبال سنتی از خبرنگار مفادی در پی نداشته است. عدم انعطاف پذيری او در برابر احزاب سياسی ديگر، حتی آنهايی که حاکميت او را تهديد نمی‌کنند، و غفلت از اين موضوع که مردم در باره او در خارج از ساحه نفوذش در غرب افغانستان چه فکر می‌کنند، بی‌توجهی او را به اهميت داشتن ارتباطات عامه به نمايش می‌گذارد.[٨]


[] پی‌نوشت‌ها


[۱]- تبصره: برداشت نويسنده در باره روابط ايران و روسيه با جمعيت و احمد شاه مسعود مرحوم مبنی بر گزارش‌های مطبوعاتی سازمان‌های خبری است که اکثراً در پاکستان مرکز داشتند. اين گزارش‌ها آگنده از تبليغات آی.اس.آی و افغان‌های طرفدار پاکستان بود.
تا زمان سقوط هرات بدست طالبان ايران نه تنها از دولت استاد ربانی حمايت نمی‌کرد بلکه بـه مخالفين آن همکاری می‌نمود. سقوط هرات ايران را دچار تشويش نمود زيرا رهبری آن کشور می‌دانست که حرکت طالبان راه را برای نفوذ پاکستان در منطقه باز می‌کرد. برای مقابله با اين وضعيت تهران به همکاری محدود با دولت استاذ ربانی آغاز نمود، اما رابطه ايران با حزب وحدت و دوستم نيز به عين سطح بود. پس از سقوط مزار شريف برای ايران چاره‌يی باقی نمانده بود مگر اين که با احمدشاه مسعود همکاری همه جانبه کند؛ زيرا او يگانه رهبر نظامی بود که درصحنه باقی مانده بود.
برداشت نويسنده در مورد رابطه روسيه با احمدشاه مسعود نيز دقيق نيست. روسيه تا زمانی که طالبان به کابل تسلط حاصل نکرده بودند ، نه تنها به مسعود کمک نمی‌کرد بلکه به خاطر حضور مهاجرين تاجيک در تخار و بدخشان، مناطق تحت اداره دولت در اين مناطق را بمباران هوائی می‌کرد. مطلب اساسی اين است که روسيه؛ تا آخر برای احمدشاه مسعود کمک نظامی نکرد. چيزی که روسيه می‌کرد اين بود که برای او مهمات و مقداری سلاح می‌فروخت. سياست‌های شجاعانه امام علی رحمانوف رئيس جمهور تاجيکستان در تأئيد از مقاومت عليه طالبان زمينه ارتباط مقاومت با جهان خارج را مساعد ساخته بود و روس‌ها نيز به خاطر تشويش‌هايی که از حرکت طالبان داشتند با آن کار مخالفت نمی‌کردند. مترجم
[۲]- اشاره‌يی است به کشتن قوماندان جمعيت ارباب حفيظ که به خاطر مذاکره در معيت يک هيأت دولتی به خانه رسول پهلوان رفته بود ولی پهلوان او را کشت.
[۳]- نويسنده در مورد تاريخچه مشهور شدن پيروان مسعود به "پنجشيری‌ها" دچار اشتباه شده است. مسعود در زمان حياتش حتی از منسوب شدنش به شورای نظار خوشش نمی‌آمد. اما مخالفين وی او را به اين نام ياد می‌کردند. در آن زمان کسی پيروان مسعود را بـه نام "پنجشيری‌ها" نمی‌خواند. اين اصطلاح از طرف مامورين وزارت خارجه آمريکا و مشاورين ابراهيمی در دوران مذاکرات بن در اواخر سال ٢٠٠١ بر آن‌ها گذاشته شد، زيرا در آن وقت گروه "روم" و خارجی‌های طرفدار آنها در مذاکرات می‌خواستند به خاطر تضعيف نقش مجاهدين در حکومت آينده با هر گروه به اساس وابستگی قومی‌اش معامله کنند. بعداً رسانه‌های غربی و برگشتگان از غرب که در بين مردم به "سگ شوی‌ها" معروف گرديده‌اند، به خاطر اينکه قانونی، داکتر عبدالله و مارشال فهيم به مقام وزارت رسيده بودند به تبليغات وسيع عليه "پنجشيری‌ها" دست زدند. وقتی که وضعيت تغيير کرد و مقامات کليدی از "پنجشيری‌ها" گرفته شده و به پشتون‌های افراطی تفويض شد، به گروه حاکم نام قبيلوی ندادند بلکه آن‌ها را با نام "رفورمست" نواختند. مترجم
[۴]- نويسنده در اينجا نيز توسط گزارش‌های مطبوعاتی فريب خورده و دکتر عبدالله را پنجشيری به حساب آورده است. مترجم
[۵]- اتهام نويسنده بر مسعود در مورد صدور حکم به خاطر حمله به مناطق مسکونی شهر حاکی از عدم فهم صحيح او از اوضاع جنگی آن زمان در کابل است. قضاوت او ممکن بر گزارش‌های مطبوعاتی آن زمان استوار باشد که از سوی خبرنگاران مستقر در پاکستان تهيه می‌گرديد. گزارش‌ها ارسالی از پاکستان آگنده از تبليغات دولت پاکستان و افغان‌های طرفدار پاکستان بود که با مسعود علناً دشمنی می‌کردند و يا ممکن نويسنده با ديدن خرابی‌های غرب کابل خود چنين نتيجه گيری کرده باشد.
واقعيت اين است که جنگ در کوچه، کوچه کابل صورت می‌گرفت و کابل ميان نيروهای متخاصم تقسيم شده بود. آنچه را او مناطق مسکونی می‌خواند مناطقی بود که مردم آن جا را ترک نموده و مناطق مسکونی قبلی به سنگر مخالفين تبديل شده بود. بسياری از مناطق در کابل قرار داشت که در آنجا افراد مسلح مخالف دولت مستقر بود؛ ولی در محاصره کامل نيروهای دولتی قرار داشت. دولت به اين مناطق به خاطری حمله نمی‌نمود؛ تا سبب تلفات ملکی نشود. قسمتی از قلعه فتح‌الله خان و تايمنی در چنين وضعيتی قرار داشتند. بالآخره خروج مسعود از کابل پس از شکسته شدن خط دفاعی کابل در شرق علاقه مندی شديد وی را نسبت به جلوگيری از تلفات ملکی به نمايش می‌گذارد- مترجم
[۶]- برخوردها ميان اتحاد اسلامی و حزب وحدت تراژيدی‌ای بود که دولت تلاش می‌نمود؛ تا هرچه زودتر به آن پايان دهد، اما به دلايل گوناگون در اين کار موفق نشد. اين نتيجه گيری که گويا اتحاد ظالم و وحدت مظلوم بود و يا جنگ ميان دو گروه فقط جنگ بين سنی و شيعه بود، دقيق نيست، زيرا عناصر افراطی در هردو جانب وجود داشت و همه گروه‌های شيعه و يا هزاره در اين جنگ‌ها درگير نبودند. اوضاع متشنج آن زمان که با مداخلات خارجی‌ها پيچيده‌تر شده بود نمی‌گذاشت پيام صلح مسعود گوش پذيرا داشته باشد. اما پس از سقوط کابل، مخصوصاً بعد از تهاجم طالبان به مزار شريف، احمدشاه مسعود آنچه را در توان داشت انجام داد؛ تا آن خاطرات تلخ برخورد‌های کابل را از ياد مخالفين قبلی‌اش ببرد.
اين برخورد مسعود باعث شد تا مجاهدين و رهبران حزب وحدت نسبت به مسعود نظر نيک پيدا کنند - مترجم
[٧]- قابل تذکر است، بعضی از طرفداران اسماعيل خان از خاک ايران وارد افغانستان می‌شدند که اکثر آنها غيرمسلح می‌بودند، زيرا ايران نمی‌خواست مجاهدين مستقيماً از خاک ايران به طالبان حمله کنند.
اسماعيل خان برای از سرگيری حملات عليه طالبان اول به شمال آمد و سپس به مناطق مرکزی رفت - مترجم
[۸]- انتونيو گيوتازی، جنگسالاران قابل احترام؟ سياست دولت‌سازی در دوره بعد از طالبان (بخش نخست، بخش دوم و بخش سوم)، سايت اينترنتی سرویس خبررسانی آریانانت


[] جُستارهای وابسته



[] منابع


سايت اينترنتی سرویس خبررسانی آریانانت؛ برگرفته از: پیام مجاهد - ۲۸ عقرب ۱۳۸۴




<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>