رضاشاه، بنيانگذار سلسلهی پهلوی، پدر خود، عباسعلی، را هنگامی که شش ماهه بوده است از دست میدهد و پسر شيرخواره در غياب پدر، در دامان مادرش، نوشآفرين، پرورش میيابد.[*][*]
رضا شاه تبار روشنی نداشت اما هنگامی که با عرصه قدرت و سياست سروكار پيدا کرد و صاحب اشتهار شد، خواست تبار خود را نيز بزرگ بنمايد. از اين رو، او اقدام به تبارسازی کرد و به كمتر از اين قانع نشد كه خود را به يكی از اصيلترين نژادهای كشور متبوع پيوند داده و به سلاطين کهن كشورش نسبت دهد. بدين ترتيب، «پس از رسیدن به پادشاهی، نام خانوادگی پهلوی برگزيد!»[رضا شاه، ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد]
يکی ديگر از ويژگیهای رضاشاه آن است که در ابتدا فرد بيسواد بود و در بزرگ سالی اندک خواندن و نوشتن فراگرفت. اما، «بعدها به مطالعه تاریخ علاقهمند شد».[همانجا به نقل از: حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، تهران: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ ۱۳۶۹ خ] از اين رو، برای بزرگنمايی ايران به جعل تاريخ دستور داد و يکی از شاهکارهای جعل او، دستورالعملی بود که در ٢۱ مارس ۱۹۳۵ ميلادی صادر کرد تا کارمندان دولت، کشور «فارس» را «ايران» بخوانند و همچنين از دولتهای خارجی خواست که از اين خواهش او پيروی کنند! اين درخواست، در آن زمان آنقدر مضحک مینمود که حتی چرچيل سياستمندار معروف انگليسی اکراه خود را اظهار کرد.[رجوع شود به: افشار يزدی، محمود، افغاننامه، ج ۱، صص ۱۳٢-۱۳۳]
بهنوشتۀ يک نويسنده ايرانی، رضا شاه "خود را دگرگون کرده بود و کشور را نیز سراپا دگرگون کرد؛ اما آن گام اضافی را نتوانست رو به بزرگی بردارد."[فرجالله بهرامی، سفرنامه رضاشاه به خوزستان و مازندران، آلمان: نشر مجله تلاش، سپتامبر ٢٠٠۴ م، پيشگفتار کتاب]
فرخی يزدی، شاعر نامور ايرانی، که باری سروده بود:
بـا بـالــهايــش آواز خــواهــد خــوانــد
پـــر و بــالـــش را در هــم مشــــکـن
با آوازش خواهد پريد تا اوج کهکشان
- «در سال ۱٢۹٨ که «وثوق الدوله» قرارداد ننگين تقسيم ايران را امضا کرد (قرارداد ۱۹۱۹)، ... مردم ايران برآشفتند... يک سال بعد کودتا شد و انگليسها نوکر تازهنفسی را بهنام رضاخان قلدر بر سر کار آوردند. حتما میپرسيد چرا کودتا شد؟ شاهان قاجار آنقدر جنايت و خيانت کرده بودند که ديگر آبرويی نداشتند و پتهی آنها روی آب افتاده بود. ديگر با آنها نمیشد مردم را گول زد زيرا هر چه میگفتند مردم باور نداشتند. انگليسها صلاح را در اين ديدند که موجود جديدی را بياورند تا مدتی ديگر بتوانند مردم را فريب دهند. برای اين کار رضا قلدر شخص مناسبی بود، او مدتها بود که برای انگليسها خوش خدمتی کرده بود ... اين جانور نه شرف داشت و نه حيثيت و آبرو و وجدان. در عوض هر چه بخواهيد اسم داشت، اسمهای زير مال او بودند: رضاخان، رضا قزاق، بعدهم که شاه شد يک اسم ديگر انتخاب کرد پهلوی، آنهم از خانوادهی محمود گرفت. رضا پالانی هنگامی که بر سر کار آمد برای اينکه مردم را آرام کند، چون میدانست که مردم از شاهان دل خوشی ندارند وعده داد که سلطنتی را به جمهوری تبديل کند؛ ولی بعدا که بر خر مراد سوار شد زير قولش زد. بعضیها گول خوردند و فکر کردند واقعا همه چيز عوض شده است. دست کم از اسمش متوجه نشدند، اما بيشتر مردم فهميدند که انگليسها میخواهند سر آنها را شيره بمالند، رضاخان همان کسی بود که در انقلاب مشروطيت سر کرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادی را به گلوله بست.»[*][*]
در اولين سالهای تماس بين دو کشور ايران و انگلستان در قرن هفدهم، دربار ثروتمند ايران به سمت انگلستان تمايل پيدا کرد. در اواخر قرن نوزدهم، انگلستان و روسيه برای بهدست آوردن نفوذ خود روی پادشاه ضعيف قاجار، با يکديگر درگير شدند و همه ستايشهای ايران نسبت به انگليس، تبديل به اهانت شد. بهويژه، تفاهم انگلستان و روسيه در سال ۱۹٠٧، که بر اساس آن ايران را بين خود تقسيم کردند، بدون اطلاع دولت ايران طراحی و امضا شد. اين امر، باعث بهوجود آمدن نفرت شديد ايرانيان از اين دو کشور شد.
قرارداد ۱۹۱۹ که در زمان لرد کرزن، وزير امور خارجه بريتانيا بود، امضاء شد، ايران را بدل به کشور تحتالحمايه بريتانيا میکرد. اين قرارداد، باعث شد ايرانيان همه انگليسیها را مکار بدانند.
زمانی که رضاشاه به حمايت انگليسیها بر سر کار آمد، اين اتفاق سبب شد که مردم ايران، انگلستان را «روباه پير» و رضا شاه را نوکر انگليس خطاب کنند. اما سرانجام، چندين دهه بیاعتمادی و دشمنی بين ايران و انگلستان، به دربار ايران هم رسيد و ديری نگذشت که رضا شاه موضع خود را عوض کرد.
رضاشاه، بهعنوان یک دیکتاتور نظامی کمسواد، که عقدهی خودبزرگبينی داشت و همه مردم ايران را نوکر چشم و گوش بستهی خود میخواست، بيش از آن چشم دیدن حس حقارت نوکری خود به دولت انگليس را نداشت. از اين رو، از انگليس بريد و به آلمان روی آورد.
یکی از فاجعهبارترین پی آمدهای رژیم تکسالارانه رضاشاهی برای ايران، عدم توانایی دولت در ایجاد تعادل بین سه ابرقدرت عصر، شوروی، انگلیس و آلمان بود. با آغاز جنگ اروپا (که بعداً به یک جنگ جهانی تمام عیار تبدیل شد)، دیکتاتوری رضاشاهی هیچ سیاستمدار قابل و اندیشهورزی را بهجای نگذاشته بود که بتواند کشتی توفان زدهی جامعه را به ساحل نجات رهنمون شود. او خیال میکرد که نزدیکیاش با آلمان هیتلری به رهایی ایران از چنگال انگلیس و استفاده از کاردانی فنی آلمانی منجر میشود. با این خیال واهی است که او راه را برای نفوذ آلمان نازی در ایران باز میگذارد. در دههی ۱۳۱٠ دکتر شاخت طراح اقتصاد جنگی آلمان، که بعدها در دادگاه نورمبرگ بهعنوان جنایتکار جنگی محاکمه شد، به ایران دعوت میشود. مستشاران نظامی، مهندسان و تکنسینهای آلمانی به ایران سرازیر میشوند و رهبری پروژههای بسیاری را در دست میگیرند. خانهی آلمان در تهران بهصورت مرکز تبلیغات فاشیستی در ایران در میآید. پیروزیهای جنگی آلمان در رسانههای ایران با آب و تاب اعلام میشوند. گرچه ایران در جنگ اعلام بیطرفی کرده است، ولی عملاً از آلمان طرفداری میکند. رضاشاه به درخواست انگلیس و شوروی برای اجازهی عبور از ایران جهت رساندن تدارکات جنگی، بیاعتنایی نشان میدهد. بیطرفی ایران با بیطرفی سویس که اعلام داشت هر کشوری میتواند برای رساندن تدارکات جنگی از خاک آن استفاده کند به شرطی که حق ترانزیت بپردازد، تفاوت داشت. با ادامهی جنگ، شوروی و انگلیس بارها به دولت ایران اولتیماتوم دادند که به تبلیغات آلمان در ایران خاتمه داده و متخصصان آلمانی را از کشور اخراج کند، لیکن رضاشاه از انجام این کار سر باز زد. نتیجه، اشغال ایران از شمال و جنوب توسط شوروی و انگلیس بود که بعداً آمريکاییها نیز به آنها پیوستند. ارتش به اصطلاح مدرن ایران که گویا فقط برای سرکوب شورشهای داخلی ساخته شده بود، نهتنها هیچ مقاومتی از خود نشان نداد، بلکه فرماندهان نظامی در پادگانها را باز کرده و سربازان گرسنه را بدون لباس به گدایی در خیابانها فرستادند.
ایران اشغال شد و متفقين رضاشاه را مجبور به استعفا کردند. پادشاه قدرقدرت پهلوی تحت نظارت انگلیسیها با کشتی از بندرعباس بهجزیرهی موریس تبعید شد و در سال ۱۳٢۳ در ژوهانسبورگ (آفریقای جنوبی) درگذشت.[*]
[برگشت به بالا] [برگشت به مقاله]