جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

هويت ايرانی در دوران باستان

از: ريچارد ن. فرای


فهرست مندرجات


ريچارد فرای در اين مقاله به شکل‌گيری هويّت ايرانی در دوران باستان می‌پردازد. وی نظريه ايرانشناس ايتاليايی جراردو نولی را تاييد می‌کند که مفهوم ايران به‌عنوان يک تفکر سياسی و مذهبی در دوره ساسانيان (به‌ويژه در نيمه اول سده سوّم پيش از ميلاد) به‌وجود آمد و پس از انقراض امپراطوری ساسانی، به جز در جوامع زرتشتی، معنای مذهبی خود را از دست داد و تبديل به يک نوع يگانگی فرهنگی و زبانی گرديد. به نظر فرای، در نزد ساسانيان و حتی قبل از آنها، مفهوم ايران بر مفاهيم قلمرو و قوم، و نه بر مرزهای ارضی مشخص، تکيه داشت. ريچارد فرای نيز در پايان نوشته کوتاه خود از ادب و زبان فارسی به‌عنوان پايه اصلی هويّت ايرانی ياد می‌کند.


[] هويت ايرانی در دوران باستان

درباره هويّت قومی کتاب‌های بسيار نوشته شده است و چنين برمی‌آيد که عوامل متعدّدی در تکوين اين مفهوم مؤثّر بوده‌اند. هدف اين نوشته بحث درباره تئوری‌های مختلف هويّت يا مقايسه مفاهيم مشخّص آن در سرزمين‌های متفاوت و در محدوده زمانی معيّنی نيست بلکه هدف تمرکز بر ايران دوران باستان است.

حتّی رسيدن به اين هدف مشخّص نيز بسيار مشکل است، چه، از سويی منابع مکتوب بومی در دسترس نيست، و از سوی ديگر، نوشته‌های خارجيان هم، مثل آن چه يونانيان باستان به‌رشته تحرير درآورده‌اند، غالباً آلوده با پيش‌داوری‌ها و بنابر اين به‌آسانی گمراه کننده است. چرا که خارجيان اوّلين گروه يا قبيله‌ای را که در مسير برخورد آنان با ايران باستان قرارداشته است به‌عنوان معيار شناخت تمام اعضای آن خانواده بزرگ به کار برده‌اند. بدينسان بود که يونانيان همه ايرانيان را به‌ملاحظه منطقه پارس پارسيان (Perians) ناميده‌اند، همانطور که فرانسويان تمام ژرمن‌ها را آلمانی می‌دانستند زيرا اولين رويارويی آنها با قبيله آلمانی بود. مقصود من از معيار اين است که خارجيان آداب و رسوم و مختصّات نخستين افرادی را که روياروی خود می‌بينند به ديگر اعضاء قبيله بزرگ تعميم می‌دهند و به اين ترتيب همه اعضاء گروه را در قالب و الگوی واحدی می‌بينند. بنابراين بهتر است، حتّی اگر منظور فقط ارائه يک نظريه سطحی و مقدّماتی هم باشد، تا آنجا که امکان دارد از منابع محلی استفاده شود. اين همه آن چيزی است که شخص در موارد کمبود اطلاعات می‌تواند انتظار داشته باشد. مسلماً اين روش ايده‌آل نيست و بازسازی برداشت‌هايی که مردم باستانی در مورد خودشان داشته‌اند، يا آنچه خارجيان واقعاً درباره آن‌ها می‌انديشيدند، نيز تقريباً غير ممکن است. معهذا شايد بتوان تصويری براساس تعدادی داده‌های جزيی ترسيم کرد. چنين تصويری چيزی جز يک نتيجه‌گيری کلّی نمی‌تواند باشد که همواره استثنائاتی بر آن وارد است. در مورد ايران اين استثنائات بی‌شمارند.

قبل از هر چيز بايد مشخّص کنيم مقصود از "ايران" و "ايرانی" چيست. وقتی که رضا شاه فرمان داد که دولت‌های خارجی نام ايران (Iran) را به جای پرشيا (Persia) به کار برند بسياری در غرب، که نمی‌دانستند "ايران" نام قديمی و بومی اين کشور بوده، تصوّر می‌کردند که او نام جديدی برای کشورش خلق کرده است. به‌خوبی می‌دانيم اين نام مشتق از لغت باستانی "آريان" است، که خود به "آير" يا "ايرلند" می‌رسد، و در ريشه عام هندواروپايی به معنای "مردانه" يا "اشرافيت" است.

از آنجايی که مهاجمان هندواروپايی زبان سرزمين هند خودشان را آريايی می‌ناميدند و از آن جا که همين واژه در کتيبه‌های پارسی قديم نيز توسط ايرانيان به کار برده شده است، شايد بتوانيم نتيجه‌گيری کنيم که همه هندوايرانيان خودشان را آريايی می‌ناميده‌اند. اين بدان معناست که همه قبايل مختلفی که در آسيای مرکزی و فلات ايران اسکان يافتند در آغاز خود را آريايی می‌شمردند و اين خود ريشه در عقده نامعقول "همبستگی" داشت که وجه مشترک همه ايرانيان بود و بعدها از سوی مسلمانان "عصبيت" ناميده شد. همانطور که بعداً اشاره خواهيم کرد آن آريائی‌ها يا ايرانيانی که در غرب هندوستان اسکان يافتند نيز همين لقب را برای متمايز نمودن خود از بوميان منطقه به کار بردند. به هرحال، پس از مدتی، ساکنين بومی نيز چنان جذب مهاجمان شدند که خودشان را آريايی يا ايرانی محسوب کردند. امّا درباره مفهوم خود ايران به‌عنوان يک حامل هويّت جغرافيائی، سياسی، فرهنگی چه می‌توان گفت؟ در اين مورد ضروری است که همه ابعاد برداشتی را که شخص از هويّت خود دارد و نيز وجوه ارتباط او را با ديگرانی که ممکن است معيارهای ديگری برای بيان هويّت خود داشته باشند، در نظر گيريم.

جراردو نولی در کتاب جالب خود به‌نام "مفهوم ايران" (رم، ۱٩٨٩) نتيجه‌گيری می‌کند که مفهوم "ايران" در نيمه اول قرن سوم قبل از ميلاد در نتيجه تبليغات ساسانيان بوجود آمد. از نظر مفهوم سياسی، او اين تفکّر را از زمان ساسانيان تاريخ‌گذاری می‌کند، گرچه از نظر مذهبی و محتملاً نژادی قبل از آن نيز وجود داشته است. به نظر من نتيجه‌گيری او در مجموع معتبر است:

مفهوم ايران به عنوان يک تفکر سياسی و مذهبی عملاً در قرن سوّم پديدار شد، در عهد ساسانيان اشاعه يافت و بعد از انقراض امپراطوری آنان نيز جزء اصلی ميراثی باستانی گرديد که برای قرن‌ها اذهان دانشمندان و شعرا را مجذوب خود کرد و، به جز در محدوده کوچکی از جوامع زرتشتی، رنگ مذهبی خود را از دست داد. آنچه در اين مفهوم از دست نرفت نوعی يگانگی گسترده فرهنگی و در حقيقت زبانی بود که امپراطوری ساسانی مجذوبش شد پايدارش کرد و به اخلافش واگذاشت. (ص ۱٨۳)

با اين همه هنوز در اين مورد پرسش‌هايی به ذهن می‌رسد. به اين پرسش‌ها هنگامی می‌رسيم که به بررسی مفهوم ارضی، قومی و مذهبی هويت ايرانی، حتّی قبل از امپراطوری ساسانيان - يعنی دورهای که در آن بُعد سياسی هويّت ايران هم مورد ترديد است - بپردازيم.

در اينجا ضروری است که به استفاده از منابع پارسی قديم باز گرديم، گرچه سودی در اين متصور نيست که آنچه را نولی بررسی کرده و يا سخنان مشهور داريوش را، که يک پادشاه هخامنشی، يک پارسی و يک آريائی بوده است، تکرار کنيم. اين اشارات پيوندهای خانوادگی، قبيله‌ای، و نژادی او را مشخص می‌کند و به سادگی قابل درک است. امّا آنچه سال‌ها توجه مرا به خود مشغول داشته برخی قسمت‌های کتبيه‌های ايران باستان است، بگذاريد نگاهی به آنها بيفکنيم.

در کتيبه داريوش در بيستون که به فارسی کهن نوشته شده و در آن سخنانش فرمول‌وار تکرار می‌شوند، او می‌گويد که هر طغيانگری به پيروانش دروغ می‌گويد و دروغگويی خود طغيان بر داريوش است. امّا در پنجمين ستون اين کتيبه او از شورش ايلاميان و سکاها سخن می‌گويد، آنان را بی‌ايمان می‌خواند و به اين متّهم می‌کند که مانند او اهورمزدا را نمی‌پرستيدند. اين عبارت می‌تواند به چند شکل تفسير شود. نخستين معنا ممکن است اين باشد که آن‌ها بی‌ايمان بودند و به شورش برخاستند زيرا اهورمزدا را نمی‌پرستيدند. ديگر اين که آنها اهورمزدا را می‌پرستيدند امّا شورش آنان ردّ اين پرستش بود. در هردو صورت می توان استنباط کرد که آن‌ها بايد اهورمزدا را می‌پرستيدند.

از طريق الواح ايلاميان درتخت جمشيد می‌دانيم که ايلاميانی که در آنجا کار می‌کردند هومبن خدای بزرگ ايلاميان، و پديده‌های طبيعی مانند کوه‌ها و رودخانه‌ها و شايد اهورمزدا را هم می‌پرستيدند. در مورد سکاها مطمئن نيستيم که چه چيز را می‌پرستيدند. امّا بيشتر احتمال دارد پرستنده خدايان قديم آريائی‌ها مثل ميترا و غيره باشند. از نقطه نظر زبان‌شناسی ايلامی‌ها ايرانی نبودند امّا سکاها ايرانی بودند. اگر انتظار می‌رفت که هم سکاها هم ايلامی‌ها اهورمزدا را همانطور که داريوش می‌پنداشت بپرستند، چرا چنين انتظاری از بابلی‌ها و ديگر اقوام شورشی نمی‌رفت. در اين باره توضيحات مختلفی ممکن است وجود داشته باشد، امّا نظر من به شرح زير است:

پس از اين که قبايل ايرانی، در نيمه اول هزاره پيش از ميلاد مسيح، در سرزمين‌های خود اسکان يافتند و دولت‌هايی براساس الگوی ايلامی‌ها در جنوب و منی‌ها(Mannaeans) و اورارتويی‌ها(Urartians) در شمال بنا نهادند، يک جامعه کاملاً قبيله‌ای و نژادی جای خود را - حداقل در گمان طبقه اشراف - به يک واحد سياسی و جغرافيايی داد. نسلی که حاصل پيوند ميان ايرانيان و ايلامی‌ها در ايران و منی‌ها و مادها در سرزمين ماد بود چه هويتی داشت؟

می‌توان فرض را براين گذاشت که گرايش حاکم قبول هويّت قشر حاکم بوده است. محتملاً ارزش‌ها و باورهای فاتحان و فرمانروايان به سرعت جايگزين ارزش‌ها و آرمان‌های تسخيرشدگان شده است، چه، در زمان داريوش اعتقاد به اين که همه ساکنين سرزمين پارس (Persis)بايد "ايرانی" شمرده شوند در ذهن‌ها ريشه دوانده بود. آيا داريوش هم چنين اعتقادی داشت؟ به‌عنوان بنيان‌گذار يک امپراطوری که بخواهد فرمانروايی‌اش بدون چالش و آشوب باشد، او محتملاً مايل به اعمال همان ضوابطی بود که آشوريان برگزيده بودند: هر کس آرامی صحبت کند آشوری است و تحت فرمانروائی پادشاه آشور. اين بدان معنا بود که ايلامی‌هايی که در سرزمين فارس بودند می‌بايد فارسی ياد می‌گرفتند و دين و رسوم ايرانی‌ها را بپذيرند. آيا اين ضوابط داريوش - اگر به‌راستی ضوابط او بود - مادها و ديگر مردمان فارسی زبان، مانند باختريان، سغديان و سکاها را نيز در برمی گرفت؟ آيا آنها نيز بايد براين اساس ايرانی به‌حساب آيند؟ در زمان داريوش، در پايان قرن ششم قبل از ميلاد، محتملاً ايرانيان خاوری مردمان بومی را جذب خود کرده بودند - آنگونه که ساکنان سرزمين بين آمو دريا(جيحون) و سيردريا (سيحون) سغدی ناميده می‌شدند- در حالی که در غرب ايران، در فارس و همينطور در ماد، جريان جذب و استحاله مردمان بومی هنوز پايان نيافته بود.

ظاهراً داريوش می‌دانسته است که ديگر قبايل ايرانی مثل او ايرانی بودند و اگرچه با لهجه‌های متفاوت سخن می‌گفتند، با او ريشه‌های فرهنگی و مذهبی مشترک داشتند. از نظر سياسی، اين اعتقاد که همه مردمی که در سرزمينی خاص زندگی می‌کنند رعايای "پادشاه" همان سرزمين اند، اعتقادی است که همواره در تاريخ ايران، چه در دوره ساسانيان و چه در عصر اسلام، اساس هويّت سياسی ايرانيان بوده است. به سخن ديگر، وفاداری ايرانيان معطوف به شاه و يا سلسله پادشاهی بوده است و نه به کشور. در عين حال بايد تاکيد شود که امپراطوری هخامنشی که از نيمه قرن ششم قبل از ميلاد تا غلبه اسکندر در سال ۳۳۰ قبل از ميلاد ادامه داشت، مفهوم جديدی از کشور را در خاور ميانه بوجود آورد. قبلاً فاتحان قوانين و رسوم خود را به فتح شدگانی که می‌بايد از آنان تبعيت کنند تحميل می‌کردند، امّا هخامنشيان ضمن اجرای قوانين جهانشمول "شاهنشاهی" در سرتاسر امپراطوری خود، کلّيه قوانين محلی سرزمين‌های تسخير شده را محترم می‌شمردند. به اين ترتيب، نوعی نظام فدرال و ايالتی نه چندان بی‌شباهت به نظام سياسی کنونی امريکا به وجود آمد و اين امپراطوری را برای بيشتر از دو قرن يکپارچه نگاه داشت. در اين امپراطوری همه رعايای امپراطور در برابر قانون مساوی بودند. وفاداری به فرمانروا معيار موفقيت آنان بود. البته، همانند ديگر جاها تبعيض وجود داشت و اشراف ايرانی بر ديگران اولويت داشتند. امّا، هخامنشيان مبتکر انديشه قوانين عمومی بودند که خود سرچشمه قوانين روم شد. با اين همه، واقعيت سياسی در وفاداری به پادشاه خلاصه می‌شد که مهم ترين عنصر هويّت در ايران و ديگر سرزمين‌های دنيای باستانی بود.

اين اصل در زمان ساسانيان - هنگامی که احکام مسيحيت، يهوديت و زرتشتيگری مدوّن و نهادی شدند - مورد چالش مذهب قرار گرفت. از آن پس وفاداری مردم خاورميانه که تا آن زمان معطوف به پادشاه و خود عنصر اساسی در تعيين هويت آنان بود معطوف به مذهب گرديد. با تسلّط اسلام، اين تحوّل تشديد و تثبيت شد. بايد توجه داشت که پس از اسکندر، فرمانروايان يونانی در خاورميانه مدعی نقش و رسالت مذهبی شدند و خود را "منجی" و در نهايت حتّی "خدا" خواندند. امّا مذاهب جهانی دوران ساسانيان نظريه فرمانروای خداگونه را رد کردند.

پس چه عاملی را بايد در دوران قبل از اسلام عامل اساسی در تعيين هويت دانست؟ به عقيده من اين عامل در حقيقت عمل سرزمين يا قلمرو، منتها قلمروی بدون مرز بود. اين قلمرو - حتّی اگر يک حکومت مرکزی بر سراسر آن فرمانروايی نمی‌کرد - در اذهان ساسانيان شامل بين‌النهرين (عراق امروزی)، قفقاز و آسيای ميانه بود. از زمان هخامنشيان اين احساس وجود داشت که ناحيه غربی ايران قلب همه ايران است، همانگونه که امروزه محور تهران، اصفهان، شيراز بخش اصلی کشور محسوب می‌شود و نواحی شرق کشور مانند بلوچستان و سيستان نواحی پيرامونی به‌شمار می‌آيند. بازيگران اصلی اين قلمرو مرکزی، مادها در شمال و ايرانی‌ها درجنوب بودند. سپس پارت‌ها جانشين مادها شدند و سرانجام در پايان دوران ساسانيان اين تقسيم شمالی جنوبی پايان يافت و زبان فارسی و آداب و رسوم و شعائر ايرانيان همه جا گسترده شد. همانگونه که امروز نواحی پيرامونی چون کردستان، بلوچستان و افغانستان جزئی از حوزه فرهنگی و جمعيتی (و نه سياسی) ايران به شمار می‌آيند، همانطور هم در گذشته بلخيان، سغديان، خوارزميان و ديگران بخشی از دنيای زبانی و فرهنگی ايران به شمار می‌رفتند.[۱]

[ناتمام است]

[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله در شماره ۳، سال ۱۲ ايران‌نامه توسط ريچارد ن. فرای برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- برگرفته از: ايران نامه، سال دوازدهم، شماره ۳، تابستان ۱۳٧۳، "هويت ايرانی در دوران باستان"، سايت بنياد مطالعات ايرانی



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

سايت بنياد مطالعات ايرانی


[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]