جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

بلخی، جلال‌الدين محمد (مولانا)

از: مهديزاده کابلی


فهرست مندرجات


جلال‌الدین محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی معروف به جلال‌الدین رومی، جلال‌الدین بلخی، رومی، مولانا و مولوی (زادۀ ‎٦ ربیع‌الاول ٦۰۴، بلخ - درگذشتۀ ۵ جمادی‌الثانی ٦۷۲ هجری قمری، قونیه) از مشهورترین شاعران فارسی‌زبان خراسانی (افغانستان امروزی) است.[۱]


[] زندگی‌نامه

جلال‌الدين محمد بلخی فرزند مولانا محمد بن حسین خطیبی، در ٦ ربیع‌الاول سال ٦۰۴ هجری قمری، در بلخ (خراسان بزرگ[٢] = ولایتی در افغانستان امروزی[٣]) به دنیا آمد (و خورشيد باز از مشرق طلوع كرد). پدر و مادرش نـوزاد را "محمد" نام گذاشــتند، اما در خانـه از روی تکـریم و احـترام او را "جلال‌الـدین" خطـاب می‌کـردند. بعـدها، وی "خداونـدگار بلخ" لقـب یافـت.[۴]

خانوادهٔ او از خانواده‌های محترم بلخ بود و پدرش که به "بهاءالدین ولد" معروف بود و نیز او را "سلطان العلما" یاد کرده‌اند، به قولی دخترزادهٔ سلطان محمد خوارزمشاه بود؛ اما این قول با توجه به منابع موثق تاریخی پذيرفتنی نیست.[۵]

به هر حال، "بهاءالدین ولد" خطیب و واعظی چیره‌دست بود و مردم به او احترام ویژه‌ای قايل بودند. می‌گویند مردم از شهرهای دیگر خراسان برای پاسخ پرسش‌های خود به این فقیه و عالم روزگار مراجعه می‌کردند.[٦] او از بزرگان صوفیه و عارفان بود و خرقهٔ او به احمد غزالی می‌پیوست؛ در عرفان و سلوک سابقه دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می‌دانست نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی؛ پرچمداران کلام و جدال با او مخالفت کردند. از جمله فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت. اگرچه به درستی مشخص نیست که سلطان العلما در چه سالی از بلخ کوچید.[٧] بنا به‌نوشته تذکره‌نویسان، هنگامی که او از بلخ هجرت می‌کرد، جلال‌الدین محمد پنجساله بود.[٨] اما در روايت ديگر آمده است که در سال ٦۱٧ هجری قمری، "سلطان العلما بلخ را ترک کرد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته، به شهر خویش باز نگردد." در اين ايام، جلال‌الدین محمد ۱۳ سال داشت. آنچه عبدالرحمن جامی می‌نویسد، به روایت دوم صحه می‌گذارد:

    "بخط مولانا بهاءالدین ولد نوشته یافته‌اند که جلال‌الدین محمد در شهر بلخ شش ساله بوده که روز آدینه با چند کودک دیگر بر بام‌های خانه‌های ما سیر می‌کردند. یکی از آن کودکان با دیگری گفته باشد که بیا تا از این بام بر آن بام بجهیم. جلال‌الدین محمد گفته است: این نوع حرکت از سگ و گربه و جانوارن دیگر می‌آید، حیف باشد که آدمی به اینها مشغول شود، اگر در جان شما قوتی هست بیائید تا سوی آسمان بپریم. و در آن حال ساعتی از نظر کودکان غایب شد، فریاد برآوردند، بعد از لحظه‌ای رنگ وی دگرگون شده و چشمش متغیر شده باز آمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن می‌گفتم دیدم که جماعتی سبز قبایان مرا از میان شما برگرفتند و بگرد آسمان‌ها گردانیدند و عجایب ملکوت را به من نمودند؛ و چون آواز فریاد و فغان شما برآمد بازم به این جایگاه فرود آوردند."

بهاءالدین ولد شهر به ‌شهر رفت و سرانجام علاءالدین کیقباد پیکی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد. او از همان بدو ورود به قونیه مورد توجه همگان بود.

مولانا در کودکی نزد پدر خود و "برهان‌الدین محقق ترمذی"، که از مریدان بهاءالدین ولد بود، معارف زمان خود را فراگرفت.

بسیاری از پژوهشگران بر این باورند که در کودکی مولانا اتفاقاتی رخ داده است که او را از دیگر همسالانش متمایز می‌کند؛ اتفاقاتی که بعضاً رنگ اسطوره به خود می‌گیرد و نمی‌توان برای آنها شواهد تاریخی و علمی ارائه کرد.

دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، از مولوی‌پژوهان مشهور کشور ایران، که کتاب‌های "سرّ نی"، "بحر در کوزه" و "پله پله تا ملاقات خدا" را در مورد مولانا نگاشته، به چنین اتفاقاتی در کودکی مولانا اشاره می‌کند. او می‌نويسد:

    "مولانا در زمان کودکی وقتی با همسالانش بر روی بام‌ها بازی می‌کرد و از روی بامی به بامی دیگر می‌جهید، در پاسخ به درخواست همسالان برای همراهی در این پریدن‌ها، می‌گفت: این کار گربه است؛ شما اگر می‌توانید، بر بام عرش خیز بزنید؛ و خودش پس از این سخن برای لحظاتی ناپدید می‌شود و سپس با رنگ پریده نزد پدر می‌آید و می‌گوید که مرا جماعتی از سبز قبایان گرداگرد جهان بگردانیدند."[*]

پدرش در حدود سال ٦۲۸ هجری قمری جان سپرد و در قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلال‌الدین ۲۵ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.

جلال‌الدين محمد، از سرزمين بلخ كه در هجرتی ناگزير به همراه خانواده‌اش به قونيه مهاجرت كرده بود. از بيست و دو سالگی در كنار پدرش سلطان‌العلما مورد توجه قرار گرفت و پس از مرگ پدر در مدرسه بهاولد جانشين او شد و بر مسند وعظ و تدريس نشست. در مجالس فقه و تفسير او دانش‌جويان كنجكاو و طالب علم حاضر می‌شدند و قيل و قالشان فضا را می‌آكند.

در محافل وعظ او كه با بيان گرم و دلنشين همراه با ذكر ابيات عارفانه و قصه‌های قرآنی بود، از هر گروه و طبقه‌ای گرد می‌آمدند. از عالمان و صوفيان گرفته تا تجار و پيشه‌وران و اخيان و فتيان[] شهر و حتی افراد عامی و بی‌سواد، هر يك به نوعی مجذوب كلام مولانای خود بودند و به گونه‌ای ابراز علاقه و ارادت می‌كردند.

آن‌چنان كه سلطان ولد نقل می‌كند در اندك مدتی بيش از ده هزار مريد در اطرافش گرد آمده بودند. برخی از اين مريدان همواره در ركاب جلال‌الدين حاضر بودند و او را كه برای وعظ و تدريس از مدرسه‌ای به مدرسه ديگر می‌رفت همراهی می‌كردند.

شهرت توام با محبوبيت، غروری ـ شايد ناخواسته ـ در نهاد مولانا نشانده بود كه به تدريج تارهای نامرئی بر گرد وجود او می‌تنيد و روحش را در حصار خود می‌گرفت و او را از دنيای مكاشفات درونی نوجوانی و ابتدای جوانيش دور می‌كرد.[*]


[] نمونه کلام

معشــــوقه بســــامان شــــد، تـا بـاد چنــين بـادا
کفـرش همــه ايمــان شـــد، تــا بــاد چنــين بــادا
ملکی که پريشـان شـد، از شـومی شـيطان شـد
بــاز آن ســــليمــان شــــد، تــا بــاد چــنــين بــادا
يـاری کـه دلـم خســــتـی، در بــرزخ مـا بســــتـی
غمــخــواره‌ی يــاران شــــد، تــا بــاد چـنــين بــادا
هـم بـاده جــدا خـوردی، هـم عـيـش جـدا کــردی
نـک ســــرده مهمــان شــــد، تـا بـاد چنــين بـادا
زان طـلعــت شــــاهانــه، زان مشــــعله‌ی خـانــه
هـر گوشـــه چـو ميـدان شـــد، تـا بـاد چنـين بـادا
زان خشـــم دروغينـش، زان شــيوه‌ی شـــيرينـش
عـالم شــــکرســــتان شــــد، تـا بـاد چـنــين بـادا
شـــب رفـت و صـبوح آمـد، غـم رفـت و فـتـوح آمـد
خـورشـــيد درخشـــان شــــد، تـا بـاد چـنـين بـادا
از دولـــت مـحـــزونـــان وز هــمـّــت مـجــنـــونـــان
آن ســــلســله جنـبـان شـــد، تـا بـاد چـنـين بـادا
عـيــد آمــد و عـيــد آمــد، يــاری کـه رمـيــد آمـــد
عـيــدانــه فــراوان شــــــد، تــا بــاد چــنــين بــادا
ای مـطــرب صــــاحـبــدل، در زيــر مــکــن مــنــزل
کان زُهــره بميــزان شــــد، تــا بــاد چــنــين بــادا
درويش فريدون شـــد، هم کيســه‌ی قارون شـــد
همکاســـه‌ی ســـلطان شـــد، تـا بـاد چنـين بـادا
آن بــاد هــوا را بــيـن، زافســــون لــب شــــيريــن
بــا نــای در افــغــان شــــد، تــا بــاد چـنــين بــادا
فـرعــون بـدان ســـختـی، بـا آن همــه بـد بختــی
نـک موســی عمـران شــــد، تـا بــاد چنــين بــادا
آن گــرگ بــدان زشـــتی، با جهــل و فـرامشــتی
نـک يوســـف کنــهان شــــد، تـا بـاد چــنــين بـادا
از اســـلـم شــــيطانی شــــد نفــس تــو ربّــانـی
ابليــس مســـلمـان شـــد، تــا بــاد چــنــين بــادا
آن مـاه چـو تابـان شـــد، کـونيّن گلســـتان شـــد
اشـــخاص همـه جـان شـــد، تـا بـاد چـنــين بـادا
بـــر روح بـــر افـــزودی تـــا بـــود چــنـــيـن بـــودی
فــرّ تــو فــروزان شــــــــد، تــا بــاد چــنــيــن بــادا
قهرش همه رحمت شد، زهرش همه شربت شد
ابـرش شــکر افشــــان شـــد، تـا بـاد چـنـين بـادا
از کاخ چه رنگسـتش؟! وز شــاخ چه تنگسـتش؟!
ايـن گاو چــو قـربــان شــــد، تــا بــاد چـنـين بــادا
ارضــی چو ســمايی شــد مقصودِ ســنايی شــد
ايــن بــود همــه آن شــــد، تــا بــاد چــنــين بــادا
خاموش که سـر مسـتم بر بسـت کسـی دسـتم
انـديشـــه پـريشـــان شـــد، تـا بــاد چـنــين بــادا
شــمس‌الحــق تبريــزی، از بــس کـه در آمــيـــزی
تــبريـز خـراســــان شــــد، تــا بــاد چــنــيـن بــادا
[غزليات مولانا جلال‌الدين محمد بلخی]


[] ديدار مولانا و شمس تبريزی




[] :



[] :



[] :



[] :



[] :



[] :



[] :



[] :



[۹]
[۱٠]

[۱۱]
[۱٢]
[۱٣]
[۱۴]
[۱۵]
[۱٦]
[۱٧]
[۱٨]
[۱۹]
[٢٠]

[٢۱]
[٢٢]
[٢٣]
[٢۴]
[٢۵]
[٢٦]
[٢٧]
[٢٨]
[٢۹]
[٣٠]
[٣۱]
[٣٢]
[٣٣]
[٣۴]
[٣۵]
[٣٦]
[٣٧]
[٣٨]
[٣۹]
[۴٠]
[۴۱]
[۴٢]
[۴٣]
[۴۴]

[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پيوست‌ها

پيوست ۱:
پيوست ٢:
پيوست ۳:
پيوست ۴:
پيوست ۵:
پيوست ۶:



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- جلال‌الدین محمد بلخی، ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد. مولانا شاعر بزرگ بلخ نمی‌توانسته با مفهوم امروزی ايرانی بوده باشد. اما نکته جالبی در اين رابطه در يکی از وبگاه‌های ايرانيان به نشر رسيده است که خواندن آن خالی از لطف نيست. "روزنامه جمهوری اسلامی در شماره امروز خود از قول آیات عظام نوشته است که چرا کنگره‌هایی مانند کنگره مولوی برای پیامبر و ائمه برگزار نمی‌شود و کنگره مولوی باعث تاسف!! در اينجا جا دارد نکتۀ را يادآور شوم، در شرایطی که افغان‌ها از یک سو و ترکها از سوی دیگر تلاش می‌کنند ایرانی بودن مولوی را انکار کنند و از همین راه سالانه مبلغ هنگفتی از یونسکو دریافت کنند..." پس دغدغه خاطر ايرانيان برای بزرگذاشت از مفاخر کشورهای همجوار، نه به‌خاطر ايرانی بودن آن‌ها است، بلکه سعی آن‌ها در اين است تا بوسيله‌ی ايرانی وانمود کردن اين مفاخر، پول‌های يونسکو را از حلقوم افغان‌ها و ترک‌ها در آورند و به کيسه‌ی خود زنند!!
[۲]- امینی نجفی، علی، مفهوم وطن نزد مولانا، بی‌بی‌سی: سه شنبه ٢۵ دسامبر ٢٠٠٧ - ٠۴ دی ۱۳۸٦
[۳]- ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
[۴]- سعید حقیقی، آفتاب عشق: 'کودکی از بام عرش'، بی‌بی‌سی: سه‌شنبه ٢٠ نوامبر ٢٠٠٧ - ٢۹ آبان ۱۳۸٦
[۵]- محمدی، پروانه، بهاءالدین ولد، مقالۀ شماره: ۵٢١٣، جلد ١٣، دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، کتابخانه ديجيتال مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، به نقل از: بدیع‌الزّمان فروزانفر، زندگانی مولانا جلال‌الدین محمّد، تهران: ۱۳٦٦ خ، صص ٧-۸.
[۶]- آفتاب عشق: 'کودکی از بام عرش'
[٧]- ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
[۸]- زندگینامه مولانا، مولانا، پايگاه اينترنتی ويژه سال بزرگداشت مولانا
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-
[۳٠]-
[۳۱]-
[۳۲]-
[۳۳]-
[۳۴]-
[۳۵]-
[۳۶]-
[۳٧]-
[۳۸]-
[۳۹]-
[۴٠]-
[۴۱]-
[۴۲]-
[۴۳]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴۶]-
[۴٧]-
[۴۸]-
[۴۹]-



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها








[] پيوند به بیرون

[1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20]
[1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20]
[1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20]


[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]