تاریخ کورش بزرگ
(بخش چهارم: زندگی کورش)
فهرست مندرجات
[↑] بخش چهارم
٧- با متحد شدن مادها و پارسها، تمام نیمهی غربی فلات ایران و بخشهای شمالی ميانرودان و قفقاز در قالب یک پادشاهی بزرگ و بسیار نیرومند متحد شد. این پادشاهی، قلمروهای باستانی ایلام (سوزیان و انشان)، اورارتو، مانا، بخشی از آشور و میتانی را در بر میگرفت و بنابراین واحد سیاسی غول پیکری محسوب میشد. در این زمان، همسایگان اصلی کوروش عبارت بودند از پادشاهی لودیه که زیر نظر کرسوس اداره میشد و در غرب قلمروش قرار داشت، بابل با رهبری نبونید که مرزهای جنوبی را در اختیار داشت، و شاهنشینهای کوچک ایران مرکزی و شرقی که زیر نفوذ شاهان بلخ بودند. کوروش با تصرف قلمرو ماد، با دو مشکل روبرو شد.
نخست، بابلیهایی بودند که به تصرف بخشهایی از قلمرو قدیمی آشور چشم داشتند. اما شاهِ شان نبونید، تنها از دیدگاهی دینی به این ماجرا مینگریست. به همین دلیل هم بابلیها در غوغای نبرد ماد و پارس، ارتشی تجهیز کردند و در ۵۵٠ پ.م حران را اشغال کردند اما پیشتر نرفتند و آرامش مرزهایشان با قلمرو هخامنشی نوبنیاد را حفظ کردند. لودیه اما، وضعیتی متفاوت داشت. با وجود آن که پیوند خانوادگی میان کوروش و مادها نادرست مینماید، میدانيم که خاندان آستیاگ و خانوادهی کرسوس با هم پیوندهایی داشتهاند. به این ترتیب که آستیاگ با آرئونه – دختر آلواتس - ازدواج کرده بود، و حالا کرسوس که برادر زنش محسوب میشد بر تخت لودیه تکیه زده بود. مرز میان لودیه و ماد بعد از صلح خورشید گرفتگی، رودهالیس (قزل ایرماق) قرار داده شده بود.
کرسوس، تصمیم گرفت بدون فوت وقت به ایرانیان حمله کند. در مورد انگیزههای او چیزهای متفاوتی ابراز شده است. هرودوت بهصراحت ادعا میکند که کرسوس قلمرو ماد را آشفته میپنداشت و بهطمع بهدست آوردن ثروت و زمین تصمیم داشت به این منطقه حمله کند. اما برای این که کردارش مشروعیت پیدا کند، ادعا کرد که برای دفاع از شوهرخواهرش چنین میکند[۱]. دیودوروس سیسیلی اما دلیلی دیگر را عنوان میکند. از دید او علت آغاز جنگ آن بود که کوروش به کرسوس پیام فرستاده بود که مطیع پارسها شود و در مقابل در مقام شهربانی لودیه ابقا شود، و کرسوس که خود را نیرومندتر میپنداشت، در صدد برآمد تا این حریف تازه را گوشمالی دهد[٢].
از دید من، هیچ یک از این دلایل برای حملهی کرسوس به کوروش کافی به نظر نمیرسد. کرسوس برای مدتی به نسبت زیاد با مادها در صلح و صفا زیسته بود، و بیتردید آنقدر جاسوس و خبرچین داشت که بداند مادها هوادار کوروش هستند و این شاه تازه آنقدر بهخود مطمئن است که شاه قبلی را از میان نبرده است. بنابراین کرسوس میبایست دلیلی دیگر برای حمله به کوروش داشته باشد. دلیلی که ممکن است با انگیزههایی مانند میل به غارت و جهانگشایی تقویت شود، اما به این موارد محدود نمیشده است.
بهنظر من، دلیل اصلی آن بوده که کرسوس از قوی شدن کوروش میترسیده است. همان انگیزهای که آستیاگ را به نبرد با کوروش برانگیخت، کرسوس را هم وادار به حمله کرد. سرنوشت جنگ نشان میدهد که هراس کرسوس درست و بهجا بوده است. چون نشانههای رشد نفوذ کوروش در میان اتباع او از همان هنگام دیده میشد. سروشهای معابد ایونی در گرماگرم جنگ مرتب به نفع ایران پیشگویی میکردند، و شهرهای مهمی مانند میلتوس و افسوس که بزرگترین مراکز جمعیتی یونانیان در آناتولی بودند، آشکارا جانب ایرانیان را گرفتند. در همین مقطع، اشرافی مانند اوروباتس به کرسوس خیانت کردند و به ایرانیان پیوستند. اینها همه میتواند نشانهی آن باشد که کوروش سیاست تبلیغاتی و توسعهطلبانهی خود را به محض تصرف ماد آغاز کرده بود و میکوشید حمایت افکار عمومی را در لودیه جلب کند.
کرسوس، این بازی را نیاموخته بود و تنها مرجع قدرت را شمشیر میدانست. پس برای جلب مشروعیت برای لشکرکشی خود در مورد خویشاوندیاش با شاهان منقرض شدهی ماد جار زد و پیکهایی را به معابد ایونی گسیل کرد تا مجوز دینی لازم برای حمله به ماد را از آنها دریافت کند. مهمترین این معبدها، پرستشگاه آپولون در دلفی بود که سروش مشهوری داشت و گویا از همان دوران به حمایت از ایرانیان برخاسته بود. این معبد بعدها بهصورت سفارتخانهی ایرانیان در ایونیه در آمد و تمام پیشگوییهایی که تا زمان اسکندر در آن انجام میگرفت، بهنفع ایران بود.
نخستین غیبگویی این معبد که زیر تاثیر ایران انجام گرفت، به زمانی مربوط میشد که کرسوس به آنجا رفت و از هاتف معبد پرسید که اگر به ماد حمله کند، چه خواهد شد؟
سروش، پاسخ داد که با عبور از رودهالیس و حمله به قلمرو ماد پادشاهی بزرگی را نابود خواهد کرد[٣]. کرسوس شادمان از معبد خارج شد و این غیبگویی را در همه جا پراکند، بیخبر از آن که میرود تا در دام کوروش گرفتار شود. کرسوس ابتدا کوشید تا پشتیبانی نیروهای دیگر همسایهاش را هم جلب کند. پس پیکهایی به نزد نبونید و آهموسه – فرعون مصر - فرستاد. فرعون که از ظهور قدرت پارسها نگران بود، به او روی خوش نشان داد، اما نبونید که در مکاشفات غریب خود غرقه بود، در بیابانهای عربستان کنج عزلت گزیده بود و بیطرفی پیشه کرد.
در این میان، گویا کوروش هم بیکار ننشسته باشد. او به جای این که برای شاهان همسایهاش سفیر بفرستد و پشتیبانی ایشان را جلب کند، برای مردم تابعِ دشمنش پیام داد. این سیاست، با آنچه که تا آن زمان در قدرتهای سیاسی رواج داشت، کاملا متفاوت بود. پیکهای کوروش –که بعید نیست بسیاری از آنها از همان طایفهی مرموز مغان بوده باشند - به شهرهای ایونیه رفتند و مردم را به حمایت از پارسها و دشمنی با کرسوس فرا خواندند. مردم بیشتر این شهرها پیشنهاد کوروش برای شورش را رد کردند[۴]. با این وجود آشکار است که برخی از شهرها این پیشنهاد را پذیرفتند. در میان اینها، میلتوس از همه مهمتر بود که مرکز تمدن ایونی بود و بزرگترین شهر یونانی نشینِ آن عصر محسوب میشد. احتمالا شهر افسوس – دومین شهر بزرگ یونانینشین آن دوره - هم در میان گروندگان به پارسها بوده باشد. چون از همان هنگام تا زمان فتح شدنش بهدست اسکندر همواره در جبههی ایران قرار داشت.
در میان متون بابلی، اشارهی سالنامهی نبونید به وقایع سال ۵۴٧ پ.م میتواند برای ما ارزشمند باشد. سالنامه در شرح وقایع این سال جملهای بحث برانگیز دارد که به این شرح است:
- "در ماه نیسانو، کورش، شاه پارس، سربازانش را فراخواند و در زیر شهر آربِلا از دجله گذشت. در ماه آجارو او به رویارویی کشور لو (...) شتافت و شاهش را کشت، اموالش را برگرفت، و پادگانی از سربازانش را در آنجا مستقر کرد. پس از آن، پادگانش به همراه شاهِ شان در آنجا ماندند."
در مورد نام کشوری که به این ترتیب ناقص ثبت شده است، چند نظر وجود دارد. گروهی، به سرراستترين تعبیر، این واژه را لودیه خواندهاند. این تعبیر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که تاریخ فتح لودیه را یک سال زودتر از آنچه که سایر منابع ذکر کردهاند، قرار میدهد، و دوم آن که نبرد کوروش و کرسوس را بر خلاف آنچه در سایر منابع آمده، به جنگی تهاجمی تبدیل میکند که در جریان آن کوروش حمله را شروع کرده است.
به همین دلایل، بیشتر مورخان امروزه این واژه را لودیه نمیخوانند. مالووان آن را بهصورت لوکیه خوانده است. این تعبیر مناسبی است. چون لوکیه منطقهای مهم بوده و بعید نیست که در این سال بهدست کوروش افتاده باشد. اما مشکل در اینجاست که کوروش نمیتوانسته بدون گذر از خاک لودیه به لوکیه حمله کند. هینتس در این میان، برداشتی جسورانهتر کرده است و عبارت صدمه دیده را به جای "لو"، "سو" خوانده است و آن را بخش اول نامی "سوهی" میداند که شهری در میانهی فرات بوده است. اما ایراد این تعبیر آن است که این منطقه در سالهای مورد بحث ما در آشوب غوطهور بوده و شاهی بر آن حکومت نمیکرده است. از این رو حمله به آن در شرایطی که حلب و حران هنوز در اختیار بابلیها قرار داشتند، کاری ساده و بیدلیل بوده که ارزش ثبت در سالنامههای بابلی را نداشته است[۵].
بههر صورت، هر یک از دو تعبیر بالا را که بپذیریم، آشکار است که کوروش پس از فتح ماد آرام نگرفته بوده و بهدخالت در سرزمینهای همسایهاش میپرداخت. به گمان من، خواندن عبارت حذف شده بهعنوان لودیه و سوهی نادرست است. مفهومی اصلی این عبارت هرچه که باشد، نشانگر آن است که کوروش به محض استیلا بر قلمرو ماد، به دستاندازی بر سرزمینهای همسایهاش روی آورد، و بعید نیست که همین دستاندازیها باعث شده باشد کرسوس احساس خطر کند. بعید هم نیست که این حملههای کوچک با هدفِ تحریک کرسوس و کشاندنش به جنگی ناسنجیده طراحی شده باشد.
در هر حال، کرسوس ارتشی بزرگ را بسیج کرد و در سال ۵۴٧ پ.م از رودهالیس گذشت و به قلمرو ماد وارد شد. او نابخردانه به قتل عام مردم و غارت شهرها پرداخت و بهاین ترتیب دشمنی مردم محلی را بر انگیخت. در این میان تبلیغات کوروش هم کار خود را کرده بود، چون یکی از مردم شهر افسوس بهنام اوروباتِس که نامش به "هوربادِ" فارسی شباهت دارد، به کرسوس خیانت کرد و به ارتش او پیوست. اوروباتس از سوی کرسوس مامور گردآوری مالیات جنگی از شهرهای پلوپونسوس بود و احتمالا با پولهایی که جمع کرده بود، به اردوی کوروش پیوست[٦].
کوروش این بار از حملهی زودهنگام آستیاگ درس گرفته بود و برای این نبرد آمادگی داشت. یکی از دلایل این آمادگی آن که از ترکیب نیروهای لودیایی خبر داشت و میدانست که ستون فقرات آن را سواره نظام تشکیل میدهند. این سواره نظام از بقایای قبیلهی ایرانی "اسپرده" تشکیل میشدند که سوارکاران نیرومندی داشتند و در اواخر قرن هشتم پ.م به لودیه کوچیده بودند. اسپردهها در این تاریخ با مردم محلی متحد شده و حملهی وحشتناک کیمریها را دفع کرده بودند. از آن پس، قبیلهی اسپرده بهعنوان بخشی گرامی از کشور لودیا در آمده بود و مردم لودیه نام پایتختشان را به افتخار ایشان اسپرده (سارد) گذاشته بودند[٧]. کوروش برای مقابله با ایشان از شترهای باختری استفاده کرد و فوجی از شترسواران را در برابر سواره نظام لودیایی فرستاد. به روایت هرودوت، کوروش از نزدیکانش شنیده بود که بوی شتر، اسب را میترساند و به این ترتیب ورود این فوج به میدان باعث شد اسبهای لودیایی رم کنند و از هنگامه خارج شوند[٨].
کوروش با این تمهیدات، نیرویی بزرگتر از قوای لودیایی[۹] را بسیج کرد و در جلگهی پتریا در کاپادوکیه (بغازکوی امروزین) به مقابله با دشمن شتافت. نبرد سهمگینی درگرفت که به نتیجهای قطعی منتهی نشد. اما با توجه به داستانهایی که در مورد منهدم شدن سواره نظام لودیایی روایت شده، چنین مینماید که پارسیان در این جنگ دست بالا را داشته باشند. چون سپاه کرسوس از پیشروی باز ماند و رو به عقبنشینی نهاد. زمستان نزدیک بود و کرسوس خردمندانه حساب کرده بود که به صلاحش نیست با فرا رسیدن فصل سرما در سرزمین دشمن زمینگیر شود.
نیروهای کوروش، اما گویا چندان صدمه ندیده بودند. چون به جای آن که به مهاجمان فرصت فرار بدهد، ایشان را دنبال کرد و در نبردی دیگر شکستی خرد کننده بر ایشان وارد کرد و به کشتار ارتش لودیه پرداخت. کرسوس که از این نبرد آسیب بسیار دیده بود، با گروهی کوچک از نزدیکانش به سارد گریخت و برای شهرهای یونانی و فرعون مصر پیام فرستاد و از ایشان کمک خواست. کوروش، در میان ناباوری لودیاییها بلافاصله پس از کرسوس سر رسید و در اردیبهشت ۵۴٦ پ.م سارد را محاصره کرد. در همین هنگام میلتوس و چند شهر ایونی دیگر طغیان کردند و به پارسها پیوستند. کرسوس که در ارگ شهر محاصره شده بود، وقتی از شکست خوردنش اطمینان یافت، به روش کهن شاهان لودیه بر کومهای از هیزم نشست و خود را در آتش سوزاند. کوروش، پس از چهارده روز – که زمانی بسیار اندک است - توانست دیوارهای بلند سارد را بشکافد و شهر را تصرف کند[۱٠]. گزارشهایی در مورد خیانت مردم شهر و این که دروازهها را بر روی سپاه ایران گشودند، در دست است، اما این گزارشها بهقدری جسته و گریخته است که نمیتوانند مورد استناد قرار گیرند.
٨- سقوط سارد، به فاصلهی چهار سال پس از سقوط ماد، خبری بود که مردم جهان باستان را شگفت زده کرد. آشکار بود که کوروش انتظار حملهی کرسوس را داشته و برنامهای برای اسیر کردن و شکست دادنش طراحی کرده و آن را با دقت و موفقیت پیاده کرده بود. کرسوس آشکارا توسط سروش معبد دلفی گول خورده بود، با خیانت صاحب منصبان و مردمش روبرو شده بود، و در مدت چند ماه یکی از پادشاهیهای نیرومند منطقه را با چند قرن قدمت از میان برده بود. حکم ریشخندآمیز سروش آپولون که با این تعبیر درست از آب در میآمد، برای بسیاری از مردم که از دخالت خدایان ایونی به نفع ایرانیان شگفتزده بودند، توجیه قانع کنندهای نبود. کرسوس به آپولون اعتماد کرده بود و به خاطر هواداری سروش وی از کوروش، فریب خورده بود.
به همین دلیل هم خیلی زود اسطورهای در مورد کرسوس پدید آمد. بر مبنای این اسطوره، شاه لودیه در جریان سقوط سارد کشته نشد، بلکه اسیر شد و کوروش به روش مرسوم خود او را نواخت و همچون مشاوری همراه خود نگه داشت و با احترام زیادی با وی برخورد کرد. هرودوت در شرح این قصه تا جایی پیش رفته که فرض میکند کرسوس تا زمان کمبوجیه هم زنده بوده و از سوء قصد آن شاه هم جان سالم به در برده است. چنین روایتی توسط بسیاری از مورخان پذیرفته شده است[۱۱].
هرودوت البته داستان کرسوس را با رنگ و لعابهای دیگری هم آراسته است. مثلا بنابر روایت او، سولونِ حکیم در جریان یکی از سفرهایش با کرسوس دیدار کرد. کرسوس گنجهایش را به سولون نشان داد و با این امید که نام خود را بشنود، از او پرسید خوشبختترين مردی که تا به حال دیده، کیست؟ سولون پاسخ داد که مردی مستمند اما شادمان را که خانوادهای خوب داشت و به خوبی و خوشنامی زیست و به تازگی مرده، خوشبختترين انسان میداند. آنگاه در پاسخ به اعتراض شاه لودیه گفت که هیچ کس تا زمانی که نمرده، سرنوشتی تمام شده ندارد که بتوان درباره ی خوشبختیاش اظهار نظر کرد. هرودوت معتقد است که کوروش پس از فتح سارد کرسوس را اسیر کرد و تصمیم گرفت او را بسوزاند. پس هیزمی برافروخت و کرسوس چون آتش را دید، بانگ برداشت و سولون را صدا کرد. کوروش از او ماجرا را پرسید و چون جریان را شنید، کرسوس را بخشید و او را مشاور خود ساخت!
داستان کرسوسِ بخشوده شدهای که مشاور کوروش باشد دستمایهی مناسبی برای مورخان غرب مدار و و یونان پرستان است. در یک داستانِ جالب توجه که به فارسی هم ترجمه شده[۱٢]، کرسوس به مرتبهی خردمندی وارسته برکشیده شده که همه ی نقشههای نیکوکارانهی کوروش از وی سرچشمه میگرفته است. در این قصه کوروش را همچون شاگردی تصویر کردهاند که مطیعانه از شاه سالخوردهی لودیه تعلیم میگرفته است. این تصویر، هرچند از نظر غربیانی که لودیه را به غلط یونانی، و یونان را به غلط اروپایی، و فرهنگ خود را به غلط ادامه ی مستقیم فرهنگ یونانی میدانند، دلپذیر است، اما از نظر تاریخی کاملا نامعقول است.
این تصویر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که بر مبنای مستندات تاریخی، جعلی است. به جز برخی از منابع یونانی، در هیچ منبع دیگری به زنده ماندن این شاه اشارهای نشده است. در حالی که برخی از متون بابلی، به ویژه سالنامه ی نبونید، اگر بندهای خاصی از آنها دربارهی لودیه نوشته شده باشند، به صراحت کشته شدن کرسوس در جریان سقوط سارد را مورد تاکید قرار میدهند. مردن کرسوس در جریان سقوط سارد و شیوهی خودکشیاش از جنبهای دیگر هم کاملا قطعی است. آن هم این که مردم ایونیه و لودیه در همان دوران نقشهایی از کرسوس در حال خودسوزی را بر بشقابها و سفالینههای خود نقش میکردهاند. یکی از این بشقابها که در ولچی یافت شده است، در حال حاضر در موزهی لوور قرار دارد. این بشقاب توسط نقاشی به نام موسون با سبک سفال قرمز کشیده شده، که در ۵٠٠ پ.م – یعنی یک نسل پس از مرگ کرسوس - این ظرف را تزیین کرده است[۱٣]. بنابراین در خودکشی کرسوس تردیدی وجود ندارد.
دومین ایراد، به ماهیت داستان مربوط میشود. البته از دید هواداران سجایای اخلاقی کوروش، خوشایند است که فرض کنیم کوروش در نبرد با تمام کشورهای پیرامونش موفق میشده شاهان شان را زنده نگه دارد و همه را هم به مثابه جیره خوارانی در دربار خویش جای میداده است. اما واقعیت آن است که چنین چیزی گذشته از زیبا بودنش، در جهان کهن غیرعملی بوده است. شاهان بنابر سنت مرسوم انتظار داشتهاند به محض دستگیر شدن با فجیعترین شکنجهها کشته شوند و بنابراین هیچ شاهی خطر نمیکرده و تن به اسارت نمیداده است. همین دو شاهی که کوروش توانست زنده دستگیر کند –آستیاگ و نبونید- شاهکارهایی در تاریخ جنگ دوران کهن بودند. چون شاهان بزرگی مانند فرمانروایان ماد و بابل و لودیه با امیرهای دست نشاندهای که آشوریها هر از چندگاهی به اسارت میگرفتند، تفاوت داشتند و معمولا آنقدر میجنگیدند تا کشته شوند، یا در شرایط بحرانی خودکشی میکردهاند.
ایراد دیگر، آن است که مشورت خواستن کوروشِ زیرک که تلهای چنین پیچیده را طراحی و اجرا کرده، از شاهی خوش باور و طمعکار که با سودای غیبگویی معبدی گام به دام پارسیان نهاده، نامعقول مینماید. شاید اگر میگفتند کرسوس به جایی تبعید شده و به آسودگی تا دوران پیری زیسته، پذیرفتنی جلوه میکرد. اما این که چنین آدمی –و نه آستیاگِ خردمندتر که نزدیک بود کوروش را شکست دهد - همواره در کنار شاه باشد و به او مشورت دهد، بیشتر به نوعی خودستایی ایونی شباهت دارد تا داستانی تاریخی.
کوروش، بعد از فتح سارد خرابیها را ترمیم کرد و نظم را در قلمرو سارد برقرار نمود. به روایت هرودوت، کوروش با مردم میلتوس پیمانی منعقد کرد و به ایشان همه ی حقوقی را که در زمان کرسوس داشتند، عطا کرد. سایر دولتشهرها هم که مهربانیا ش را دیدند، پیکهایی فرستادند و خواستند با او پیمانهایی مشابه ببندند. اما کوروش گفت که این لطف به دلیل هواداری میلتوس از پارسیها بوده و شامل حال شهرهایی که به کرسوس وفادار مانده بودند، نمیشود. کوروش از آنها خواست تا بدون قید و شرط تسلیم قوای ایرانی شوند، و به همین دلیل هم شهرهای یاد شده شروع کردند به ساختن استحکاماتی تا در برابر پارسیها مقاومت کنند[۱۴].
این داستان هرودوت هم ایرادهایی دارد. کوروش قاعدتا با فتح سارد، کل قلمرو لودیه را به کشور خود ضمیمه کرده است، و دولتشهرهای ایونی که مناطقی پراکنده و کوچک بودهاند، در این میان نیروی مهمی محسوب نمیشدند که کوروش بخواهد با ایشان پیمانی منعقد کند. اصل ماجرا احتمالا به این شکل بوده که کوروش در مقام سپاس از شهرهایی که در هنگام حملهاش به سارد از او پشتیبانی کرده بودند، امتیازهایی را برایشان در نظر گرفته بوده است. این امتیازات بایستی در ردهی بخششهای مالیاتی بوده باشند. جریان ساخت استحکامات در شهرهای ایونی، احتمالا مربوط به شورش شهرهای ایونی میشود که چند سال بعد رخ داد و هرودوت احتمالا آن را با رخدادهای سالهای اول سلطهی کوروش بر لودیه اشتباه گرفته است.
هرودوت در همین جا به داستان دیگری هم اشاره میکند که در اصل برای تحقیر اسپارتها ساخته شده که در آن زمان دشمن آتنیهایی بودند که هرودوت را برای نوشتن تاریخش اجیر کرده بودند. این داستان آن است که وقتی دولت شهرهای ایونی دست به ساخت استحکامات زدند و تصمیم گرفتند در برابر پارسها مقاومت کنند، نمایندگانی از کشور اسپارت نزد کوروش رفتند و او را از حمله این شهرها برحذر داشتند. آنگاه کوروش که نمیدانست لاکدمونیا –سرزمین اسپارتها- کجاست، در این مورد پرسشهایی کرد و بعد گفت: "مردمی که در میدانهای شهرشان جمع میشوند و برای فریب یکدیگر به هم دروغ میگویند بهتر است به کار خود سرگرم باشند و در این موضوعها دخالت نکنند. و بعد هم اسپارتیها را از دربار خود راند[۱۵]."
این داستان هم به نظر نادرست میرسد. اسپارتیها در آن زمان، و تا قرنی بعد که دوران نبردهای پلوپونسوس فرار رسید و اهالی لاکدمونیا با پول ایران در برابر آتن موضع گرفتند، جاه طلبی ارضی چندانی نداشتند و حتی وقتی دولت شهرهای همسایه شان در جریان نبردهای عصر خشایارشا مورد حمله قرار میگرفتند، بسیار به کندی و با بیمیلی واکنش نشان میدادند. در نتیجه گسیل کردن سفیرانی برای دفاع از شهرهایی ایونی که کاملا دور از دسترس و حتی دامنه ی شناخت اسپارتیها محسوب میشدند، کاری عجیب است. مکالمهی کوروش و این سفیران هم آشکارا برای تحقیر اسپارتیها طراحی شده و به نظرم کل ماجرا قصهای بوده که هرودوت برای خراب کردن سابقهی اسپارتیهای دشمنِ آتن سرهم کرده است. کوروش در آن زمان در یونان بهعنوان تجلی شاه عادل و خردمند اعتبار داشته و گذاشتن چنین حرفهایی در دهان او میتوانسته ارزش اسپارتیها را زیر سوال ببرد.
٩- آنگاه به دنبال خیانت صاحب منصبی که کوروش گماشته بود، شورش دولت شهرهای ایونی آغاز شد. این شورش بر خلاف آنچه که هرودوت روایت کرده، پس از این که کوروش این منطقه را ترک کرد، آغاز شد، و رهبرش هم مردی لودیایی به نام پاکتواس بود که از سوی کوروش برای ساماندهی به عشایر ساکن در لودیه برگزیده شده بود. پاکتواس از خزانه ی سارد مبالغی دزدید و شورشی برانگیخت و به دولت شهرهای دورافتادهی ایونیه گریخت. دامنهی این شورشها چندان زیاد نبود، در حدی که تبار (تابالوس) پارسی که شهربان سارد بود توانست به کمک پادگان محلیاش سارد را حفظ کند. اما این نیرو برای سرکوب شهرهای دورافتادهتر کافی نبود. در نتیجه کوروشهارپاگ مادی و بعدتر مازَر مادی را برای سرکوب دولت شهرهایی که هنوز مطیع نشده بودند به لودیه فرستاد.
از روایت هرودوت بر میآید که ایرانیان در این زمان با فنون قلعه گیری و محاصره به خوبی آشنا بودهاند. بقایای سنگهای منجنیقی که از این دوران در شهرهای یاد شده به دست آمده، نشان میدهد که پارسیان یا مادها بودند که برای نخستین بار این وسیله را اختراع کردند و فنون محاصره و گشودن شهرهای محصور را ابداع نمودند. به روایت هرودوت، مازَر هریک از شهرهای شورشی را در یک روز فتح میکرد. این از سویی به ناتوانی شهرها برای دفاع از خودشان، و از سوی دیگر بر پیشرفته بودن فنون قلعه گیری ایرانیان دلالت دارد. سقوط سارد در چهارده روز را هم میتوان نشانهی دیگری از همین پیشرفت فنی دانست.
دامنهی شورش شهرهای ایونی اندک بوده است، و شهرهایی که در میان دوراهی وفاداری یا شورش مردد بودهاند، به سادگی توسط غیبگویان معابدی که هوادار ایران بودند، به ترک مقاومت وادار میشدند. سرنوشت پاکتواس که به سودای تصاحب اموال دزدیده شده طغیان را ایجاد کرده و خود گریخته بود، به خوبی نقش این معابد و دامنهی شورش را نشان میدهد. او پس از شکست از نیروهای مازر، به شهر کومه گریخت. در آنجا سروش معبد برانخیدی –که در نزدیکی میلتوس قرار داشت- مردم شهر را تشویق کرد که او را به پارسها تحویل دهند. به این ترتیب مردم کومه او را از شهرشان راندند. پس پاکتواس به خیوس گریخت. در خیوس، مردم او را به زور از معبد آتنا پولیوخوس که در آن بست نشسته بود، بیرون کشیدند و به مازر مادی تسلیمش کردند. مازر هم او را به سارد فرستاد و در آنجا به فرمانهارپاگ اعدام شد.
هارپاک، به روایت دیودور پس از مرگ مازر به مقام رهبری نیروهای ایرانی در آسیای صغیر دست یافت[۱٦] و با همراهی دو سردار به نامهای ویشتاسپ و آروسیوس (آرش؟) کار فتح شهرهای سرکش را ادامه داد[۱٧]. بعد از آن به تصاحب سرزمینهای بیشتری پرداخت و در مدت چهار سال پرینه و جلگهی مئاندر را در بیرون از قلمرو لودیه فتح کرد و شهر ماگنسیا را که به سختی مقاومت میکرد، با خشونت گشود[۱٨]. به دنبال پیشروی سریع او، مردم شهر فوکایا که هراسان شده بودند از سرزمینشان گریختند. اما هارپاگ به ایشان پیام داد که نترسند و به شهرشان بازگردند. به این ترتیب نیمی از مردم این شهر بار دیگر در زادگاهشان مقیم شدند و بقیه شان که به دعوت مردم سیسیل به آنجا رفته بودند، نخست میزبانانشان را غارت کردند و بعد به دزدان دریایی مخوفی تبدیل شدند. به دنبال این نبردهای محلی، تئوس و همهی جزایر دریای اژه بدون مقاومت تسلیم پارسها شدند و شهرهای دوری نیز به رسم پارسها برایشان آب و خاک فرستادند و به امپراتوری هخامنشی پیوستند. مردم کاریه نیز چنین کردند و بدون نبرد تسلیم شدند[۱۹]. تنها مقاومتها در شهر کنیدوس رخ داد. مردم این شهر کوشیدند با ویران کردن باریکهای از خشکی که شهرشان را به خشکی متصل میکرد، راه را بر مهاجمان ایرانی ببندند، اما در این کار ناکام شدند، ایشان به همراه پداسیان که مقاومتی کوتاه مدت از خود نشان دادند، شکست خوردند و مطیع گشتند.
تنها جنگ خشونت بار واقعی در شهر کسانتوس رخ داد که پایتخت سرزمین آرنا در لیکیه بود. مردم این سرزمین، نژادی قفقازی و رسومی مادرسالارانه داشتند و به نقش برجسته شان در نبردهای اساطیری تروا افتخار میکردند. بر مبنای اساطیر همری، گلاوکس و سارپِدون که سرداران این سرزمین بودند، در زمان حملهی آگاممنون در کنار مردم تروا با یونانیان جنگیده بودند. ایشان حتی یک بار به مرزهای مصر هم دستبرد زده بودند و مردمی جنگاور بودند که کرسوس هم نتوانسته بود مطیعشان کند. ایرانیان پس از درهم شکستن مقاومت مردم محلی، شهر کسانتوس را محاصره کردند. روایت کردهاند که مدافعان پس از آتش زدن همهی اموال خود و به قتل رساندن زنان و فرزندانشان، آنقدر به جنگ ادامه دادند تا جملگی کشته شدند[٢٠]. این مهمترین مقاومتی بود که در منطقهی غربی امپراتوری در برابر سپاه ایران رخ نمود، و چنان که دیدیم، به مردمی قفقازی و آسیایی - و نه یونانی - ارتباط مییافت که خارج از قلمرو لودیه هم قرار داشتند.
به این ترتیب، در زمان کوروش، ایونیه و سارد بهعنوان بخشی از قلمرو ایران به امپراتوری پیوست. از نظر سیاسی، فتح لودیه از چند نظر اهمیت داشت. نخست آن که گذشته از ماد و ایران شرقی، که مردمی ایرانی نژاد و ایرانی زبان را در بر میگرفت، اولین بخش از جهان خارج از ایران زمین بود که توسط کوروش فتح میشد. علاوه بر این، لودیه و ایونیه قلب تمدن و فرهنگ یونانی هم محسوب میشدند. تمدنی که البته نمیتوانست ادعای رقابت با تمدنهای کهنی مانند عیلام و بابل و مصر را داشته باشد، ولی به هر صورت در آن زمان در حد رقیبی برای فنیقیان مطرح بود و دوران شکوفایی خود را طی میکرد.
کوروش پس از تصرف شهرهای شورشی، به جای آن که شبیه به پیشینیانش عمل کند و به رفتارهای تنبیهی و قتل و غارت مردم بپردازد، دستور داد تا در سارد که پایتخت لودیه و مرکز جمعیتی ناحیهی شورشی بود، تفریحگاهها و باغهای زیبایی بسازند و نوازندگان و رقاصان بسیاری را به آنجا بفرستند. به این ترتیب مردم لودیه آموختند تا به جای شورش بر پارسها، دعوت ایشان را به شادخواری بپذیرند. این کار کوروش به قدری در جهان باستان غریب بود، و آوازهی تفریحگاههای او به قدری دهان به دهان گشت، که بازتابهایش هنوز هم دیده میشود. واژگانی مانند ludicrous در انگلیسی و ludique در فرانسه و لودهگری و لودِگی در فارسی – که همگی خندهدار و مضحک معنا میدهند، - از نام لودیه مشتق شدهاند.
هرودوت این سیاست کوروش را بسیار نکوهش میکند و معتقد است که برنامهی کوروش برای شادمانی مردم لودیه باعث شد تا اهالی این منطقه به عیش و نوش خو کنند و مردانگی و جنگاوری سابقشان را از دست بدهند[٢۱]. در واقع چنین به نظر میرسد که آنچه هرودوت مردانگی و جنگاوری دانسته، همان میل به غارت شهرهای همسایه و دزدی دریایی بوده باشد. چون این رفتارها بود که با مطیع شدن اهالی لودیه از میانشان رخت بر بست و به جای آن پیروی از قانون عمومی حاکم بر شاهنشاهی جایگزینش شد. اما ارتش لودیه و مردانش توانایی رزمی خویش را از دست ندادند، چون تا پایان عمر دودمان هخامنشی با موفقیت در برابر ایلغارهای دزدان دریایی یونانی ایستادگی کردند و حتی وقتی اسکندر به این منطقه حمله کرد هم وفاداری خود را به شاهان پارسی حفظ نمودند.
١٠- در بهار ۵۴٦ پ.م کوروش صاحب سه قلمرو بزرگ و نیرومند شده بود. تا این لحظه، تنها هفت سال پس از آغاز حرکت کوروش، ایلام و ماد و لودیه با هم متحد شده بودند و زیر سیطرهی پارسها قرار داشتند. اما در همین مقطع، مردم باکتریا (بلخ) و ایران شرقی شورش کردند و کوروش ناچار شد برای سامان دادن به وضع آن منطقه سارد را ترک کند. هرودوت، از دشمنی بابل، مصر، سکاها و بلخیها سخن میگوید[٢٢]. اما روشن است که اصل ماجرا شورش بلخ بوده است. یوستینوس در این مورد دقیقتر است و از شورش مردم بلخ، پارت، گرگان، و قبایل سکا سخن میگوید[٢٣].
تمام منابع در این نکته توافق دارند که بلافاصله پس از فتح سارد، کوروش بهسمت ایران شرقی حمله کرد. این حمله، از نظر زمانی کمی عجیب بهنظر میرسد. چون کوروش قاعدتاً پس از دو نبرد سنگینی که پشت سر هم در ماد و لودیه کرده، میبایست کمی استراحت کند و به تقویت نیروهایش بپردازد. اما کوروش چنین نکرد و بهسمت شرق یورش برد. انگیزهی این کار باید طغیان در شهرهایی بوده باشد که تا پیش از آن مطیع وی محسوب میشدند.
یوستینوس هنگامی که ماجرای لشکرکشی کوروش به بلخ و ایران شرقی را شرح میدهد، به صراحت تاکید میکند که این مناطق خراجگزار شاهان ماد بودند و بنابراین به دنبال سقوط مادها بخشی از قلمرو کوروش محسوب میشدند[٢۴]. آریان هم در تاریخ خود به این نکته توجه کرده است که مادها از آذربایجان تا دره ی سند را در اختیار خود داشتند و به این ترتیب بلخ و هرات مطیعشان محسوب میشدند. هرودوت هم در جایی دیگر میگوید که کشورهای زرنگ، گرگان، و پارت در ابتدا به خوارزم تعلق داشتند ولی در زمان چیرگی کوروش بر مادها مطیع پارسها شدند[٢۵]. کتسیاس هم بر این امر که این استانها جزئی از پادشاهی ماد بودند تاکید دارد، و شواهد نشان میدهد که نامهای این مناطق نیز از دیوانسالاری جغرافیایی مادها (درنگیانا، باختریش، و زرنکا) وامگیری شدهاند[٢٦]. از نظر نظامی هم، جادههای بزرگ و همواری که از اکباتان به ری (راگای کهن) و از آنجا به پارت و ایران شرقی میرفت، مسیر تجاری شناخته شده و مهمی بود که از راه اکباتان به جنوب (به سمت ميانرودان) و به غرب (به سوی لودیه) در دسترستر و برای لشکرکشی مناسبتر بود. بنابراین معقول است که مسیر اصلی گسترش مادها را به سمت شرق بدانیم.
به این ترتیب میتوان فرض کرد که کوروش با تصرف اکباتان، بر قلمرو وسیعی دست یافته بود که تا ایران شرقی ادامه داشت و منطقهی خوارزم و افغانستان و سیستان کنونی را هم در بر میگرفت.
احتمالا این مناطق در بهار ۵۴٦ پ.م که کوروش تا مناطق دوردست آسیای صغیر پیش رفته بود، فرصت را برای سرکشی مناسب دیدند و شورش کردند.
کوروش در برابر این شورش به سرعت واکنش نشان داد، و موفق شد در زمانی کوتاه شورشها را سرکوب کند. در مورد ریزه کاریهای جنگهای او در ایران شرقی اطلاعاتی بسیار اندک در دست داریم. میدانيم که پادشاهی بلخ خیلی زود تسلیم او شد و از آن به بعد تا مدتها در برابر شاهان هخامنشی آرام باقی ماند، و مهمترین سرکشیاش را در زمان اسکندر ظاهر کرد، که تازه در آن هنگام هم شهربانش با عنوان اردشیر چهارم تاجگذاری کرد و کوشید نظام هخامنشی را از نو احیا کند. همچنین از روایتهای مربوط به مرگ کوروش چنین بر میآید که شاه پارسی در شرق ایران روابط دوستانهای با شاه سکاها برقرار کرده بود، چون بعدها در جریان نبردی که میگویند به محاصره و کشته شدنش انجامید، سکاها به یاریاش میشتابند. به نظر میرسد شهرت و محبوبیت کوروش در خارج از مرزهای فتح شده توسط مادها هم گسترش مییافته است، چون دیودور از این که مردم آریاسپه – در بالادست رود هیرمند در سیستان- به سپاهیان کوروش یاری رساندند و برایشان آب و غذا بردند، حکایت میکند، و میگوید کوروش از آن پس ایشان را نیکوکار (...) نامید و پس از تکمیل کار فتح ایران زمین گرامیشان داشت.
با این همه، برگشتن کوروش به سمت شرق بیتردید مقاومت مردم محلی را برانگیخته است. کوان که تا این هنگام به صورت امیرنشینهای کوچکی در خوارزم و ایران شرقی قدرت داشتند، در این تاریخ منقرض شدند و قلمروهایشان در قالب شهربانیهای بزرگ هخامنشی در هم ادغام شد. کوروش به باز پسگیری سرزمینهای زرنگ و خوارزم و بلخ که مطیع مادها بودند بسنده نکرد، بلکه مسیر خود را ادامه داد و کوشید تا کل بخشهای شرقی ایران زمین را فتح کند. او از دو جهت قلمرو خود را گسترش داد و به مرزهای ایران زمین دست یافت. از یک سو، در خوارزم پیشروی کرد و تمام بخشهای کشاورزنشین آسیای میانه را تسخیر کرد و در مرز میان قبایل ایرانی یکجانشین و رمه دار، زنجیرهای از هفت شهر مرزی و دژهای نگهبانی را در کرانه ی سیردریا بنا نهاد و نامشان را کورا (شهر کوروش) نهاد. نام اصلی این شهرها "کوروش کتهَه" بوده است که ثبتِ واژهی آشنای کوروش کده در پارسی باستان است. یونانیان این واژه را به صورت "کورس کتها" ثبت کردند. این شهرها بعدها در غرب بنا بر ثبت یونانی دیگرشان با نام سیروپولیس[٢٧] شهرت یافتهاند. امروز مشهورترین این شهرها، گنجه است.
مسیر دیگر پیشروی کوروش، به سمت جنوب شرقی بود. او آراخوزیا (بلوچستان) و رخج را گشود و گَندارا (قندهار) و تَتَه گوشی (درهی هیرمند) را به شاهنشاهی خود ملحق کرد. پلینی ماجرای نبرد کوروش با مردم شهر کاپیسا در دشت "کوه دامن" را شرح میدهد که در منطقهی بگرام در شمال کابل قرار داشت. به زعم او، کوروش در گشودن این شهر کامیاب شد، اما وقتی وارد شهر شد دریافت که آن منطقه به دلیل مقاومت شدید ساکنانش ویران شده است. برخی از مورخان این شهر را با کاپیشاکانیش که منطقهای در آراخوزیا بوده و نامش در نبشته ی بیستون هم آمده، یکی گرفتهاند. این بدان معناست که کوروش در این زمان تا فراسوی افغانستان پیش رفته و به هندوکوش و مرزهای میان قلمرو میانی و قلمرو خاوری دست یافته است.
روایتهای یونانی، بر این نکته که کوروش تا هندوستان پیش رفت تاکید زیادی دارند. با این وجود تقریبا مسلم است که کوروش تسلط پایداری بر درهی سند نداشت. احتمال زیادی دارد که کوروش در جریان لشکرکشیاش به ایران شرقی، تا دره ی سند و پنجاب که ادامهی طبیعی بلوچستان است پیش رفته باشد و به این ترتیب به گوشهی جنوب شرقی ایران زمین دست یافته باشد. با این وجود، تثبیت چیرگی ایرانیان بر این نقطه احتمالا به دوران زمامداری پسرش کمبوجیه و جانشین او داریوش مربوط میشود.
کوروش، پس از تکمیل فتح ایران شرقی، به پایتختهای خود بازگشت و برای مدت شش سال آرام گرفت.
١١- در اواخر دههی ۵۴٠ پ.م، وضعیت کوروش بدین قرار بود: او نخستین پادشاهی بود که توانسته بود گسترهای به وسعت کل ایران زمین را فتح کند. او تمام فلات ایران و حاشیهی آن - که از نظر فرهنگی و جمعیتی توسط ایرانیان اشغال شده بود و بنابراین بخشی از ایران زمین بود،- را تا این زمان فتح کرده بود. مرزهای شرقی ایران زمین در شمال به دشتهای گشوده ی آسیای میانه ختم میشد. قلمرو کوروش در جنوب این مرز، منطقه ی کشاورزنشین خوارزم و سغد و مرو را در بر میگرفت، که امروز با تاجیکستان و ترکمنستان و بخشهایی از قزاقستان منطبق است. مرزهای شرقی ایران زمین، رشته کوههای بلند هندوکوش است که قلمرو میانی و خاوری را هم از یکدیگر جدا میکند و مردمی با نژادها و زبانهای متفاوت در دو سوی آن زندگی میکنند. در زمان مورد نظر ما، نیمهی شرقی این منطقه توسط مردم دراویدی و زردپوست اشغال شده بود، در حالی که بخشهای غربیاش را قبایل ایرانی نژاد در اختیار داشتند و این همان بخشی بود که به قلمرو کوروش پیوست. در جنوب شرقی، ایران زمین به سرزمینهای پست شمال درهی سند و قلمرو پنجاب محدود میشد، که اینها هم احتمالا به طور صوری تابعیت کوروش را پذیرفته بودند، بیآن که توسط پادگانهای پارسی تسخیر شوند.
نیمه ی غربی ایران زمین، بخشی بود که کوروش ابتدا به فتحش همت گمارده بود. منطقهی ایران مرکزی و ایلام که خاستگاه قدرتش محسوب میشد، و مناطق آذربایجان و کردستان و ری را هم که به دنبال الحاق کشور ماد به قلمروش به دست آورده بود. سرزمین قفقاز که کشورهای گرجستان و آذربایجان و ارمنستان امروزین را شامل میشود، هویت نژادی قفقازی خود را حفظ کرده بود، اما سه قرن بود که با موجی از آريايیهای مهاجر در آمیخته بود و از نظر فرهنگی ایرانی محسوب میشد. این بخش هم به دنبال سقوط ماد به قلمرو او پیوسته بود. در ۵۴٠ پ.م، تنها بخشی از ایران زمین که از دایرهی نفوذ کوروش خارج بود، جنوب ميانرودان و قلمرو سلطنت نبونید بابلی بود. به ازای آن، کوروش مرزهای کشور خود را از شمال گسترش داده بود و آسیای صغیر را تا مرزهای اروپای شرقی تصرف کرده بود.
کوروش نیمهی دوم دههی ۵۴٠ پ.م را به آرامش گذراند. با توجه به پیروزیهای برق آسایی که در لودیه و در میان مردمی غیرایرانی به دست آورده بود، بعید به نظر میرسد لشکرکشی به ایران شرقی و گشودن کشورهای سرکش این ناحیه بیش از یکی دو سال از وقت او را گرفته باشد. به این ترتیب چنین مینماید که کوروش پنج یا شش سال در نیمه ی دوم این دهه فرصت داشت تا به تجدید سازمان قلمرو خود بپردازد، و بنیادهای قدرت سیاسی خود را بر سرزمینهای پهناور فتح شده استوار سازد.
قدرتی که کوروش در فاصل هی سالهای ۵۵٣-۵۴۵ پ.م بنا نهاد، از نظر عظمت، سرعتِ شکل گیری، و تداوم، در تاریخ جهان بینظیر است. در تاریخ قلمروهای با گسترهی مشابه را میبینیم که در مدتی نزدیک به فتوحات کوروش تسخیر شده باشند، اما در تمام این موارد، قلمرو تسخیر شده به واحد سیاسی یکپارچهای تبدیل نشده و پس از مرگ فاتحش دچار فروپاشی میشد. قلمرو فتح شده توسط آتیلا، چنگیز، هیتلر، و ناپلئون از نظر گستره و سرعت فتوحات به مورد کوروش شبیه بودند، ولی تمام آنها دوامی کمتر از عمر یک انسان عادی داشتند. نکتهی تکان دهنده در مورد کشور نو بنیادِ غول پیکری که کوروش بنیان نهاد، وفاداری اتباعش به او بود، به شکلی که پس از تسخیر سرزمینهای یاد شده، در عمل اثری از شورشهای پردامنه و موثر در آنها نمیبینیم. این وفاداری به شاهنشاه پارسی امری است که تا دو و نیم قرن بعد و پایان عمر دودمان هخامنشیان تداوم مییابد. کوروش با رام کردن ایران مرکزی و شرقی، توانست به جمعیت بزرگی از ایرانیان دست یابد که در قالب قبیلههایی جنگاور و نیرومند سازمان یافته بودند، و با این وجود به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. به این ترتیب از سویی میتوانستند ستون فقرات ارتش کوروش را استوار سازند، و از سوی دیگر خودشان کوچگرد نبودند و بنابراین تهدیدی برای مراکز شهری محسوب نمیشدند.
ظهور چنین قدرتی البته نمیتوانست از دید سایر پادشاهیهای قلمرو میانی دور بماند. در ۵۴٠ پ.م، از پادشاهیهای کهنی که قلمرو نویسای میانی را در اختیار داشتند، تنها بابل و مصر باقی مانده بودند. ایرانیان در دو گام پیاپی، در مدت صد سال نقشه ی سیاسی جهان باستان را کاملا دگرگون کرده بودند. در گام نخست، ایران شرقی زیر نفوذ بلخ به اتحاد سستی دست یافته بود، و مادها پادشاهیهای کهن اورارتو و مانا و آشور را تسخیر کرده بودند. در گام بعدی، پارسیان نوآمده با فتح ایلام و ماد، و لیدی و ایران شرقی، تمام این مجموعه را در یک واحد سیاسی عظیم متشکل ساخته بودند. آنگاه، نوبت به فتح نقاط باقی مانده از جهانِ شناخته شده ی آن روزگار فرا رسید.
١٢- منابع ما در مورد جنگهای کوروش با بابل چند ردهی اصلی را در بر میگیرند. نخست، منابع رسمی بابلی است که قابل اعتمادترین مرجع محسوب میشوند، چون ماجرای نبرد را از دید دشمنان کوروش و در همان زمانِ رخ دادن شان شرح میدهند. دوم، منابع به جا مانده از خود کوروش است، که مهمترینشان نبشتهی حقوق بشر است. سوم، روایت یونانیان، و چهارم روایت یهودیان از این نبرد است.
متون بابلی در مورد سقوط نبونید، چند متن اصلی را در بر میگیرد: سالنامهی نبونید که روایت رسمی حکومت بابل از رخدادهای این دوران است، و مدح نامهای که پس از سقوط بابل توسط بابلیها برای کوروش سروده شده است.
بر مبنای سالنامه، بابل در زمان نبونید وضعیتی آشفته داشته است. در شانزدهم مهرماه ۵٢٢ پ.م نبوکدنصر، آخرین شاه بزرگ بابلی درگذشت و سلطنت را به "امل مردوک" سپرد که از نبوغ و درایت وی بهرهای نداشت. او پس از کمتر از دو سال در ٢٣ مرداد ۵٦٠ پ.م کشته شد و کاهنان و سرداران بزرگ بابلی دست به یکی کردند و سرداری لایق به نام "نرگال شیر اوسور" را که از خانوادهای پست برخاسته بود اما داماد شاه بود، به سلطنت برگزیدند. این شاه جدید، در مدت کوتاه زمامداریاش امیدهای بسیاری را برانگیخت، اما در دوم خرداد ۵٦٦ پ.م ناگهان درگذشت و قدرت را برای گروهی از دشمنان فتنه جو که با هم بر سر تاج وتخت میجنگیدند، وا نهاد. "لاباشی مردوک" که شاه بعدی بود، ده ماه بعد در دوازدهم فروردین ۵۵۵ پ.م کشته شد، و پس از آن نوبت به مردی رسید که "نبونَعید" نام داشت، یعنی "بزرگ داشته شده توسط ایزدِ نبو". امروزه کوتاه شدهی نامش – نبونید - رواج بیشتری دارد و ما نیز در اینجا همان را به کار خواهیم گرفت.
نبونید، غاصب تاج و تخت بابل محسوب میشد، چون با خاندان سلطنتی بابل پیوندی نداشت. او رئیس یکی از قبایل کلدانی بود و پیوندهایی نزدیک با کیشِ پرستش خدای ماه در حران داشت. برمبنای کتیبهی بابلی "پیشگویی دودمانی"، نبونید موسس دودمانی بود که خاستگاهش شهر حران بود و نیاکانش همه از کاهنان معبد خدای ماه، موسوم به "اَهولهول" بودند[٢٨]. مادرش کاهن معبد اهولهول بود و تا زمان مرگش در ١٠۴ سالگی صادقانه به سین خدمت کرده بود. خود نبونید، تازه در شصت سالگی تاجگذاری کرد و تا حدود هشتاد سالگی قدرت را در سرزمین بابل در دست داشت. او زندگیاش را وقف گسترش دین پرستش ماه کرده بود. او برای مدتی به نسبت طولانی (از ۵۵٦ تا ۵٣٨ پ.م) بر بابل فرمان راند و شاهی فعال و نیرومند بود. نبونید به باستان شناسی و حفاری در ویرانههای معابد قدیمی و کاوش در شهرهای متروکه علاقهی زیادی داشت.
تلاش پرشور وی برای گسترش آیین سین، به مثابه کفر و توهین به خدایان محلی ميانرودان تلقی میشد. چنین به نظر میرسد که علاقههای غیرعادی این شاه سالخورده در خانوادهاش هم موروثی بوده باشد. چون وقتی باستان شناسان کاخ دخترش را از زیر خاک بیرون آوردند، از مشاهده ی مجموعهای از کتیبهها و اشیایی که به دورانهای تاریخی بسیار متفاوت تعلق داشتند و همه در یک اتاق چیده شده بودند، حیرت کردند. شواهد نشان میدهد که این دختر که "بعَل شلتی نَز" نام داشته، و خودش هم کاهن معبد سین بوده، مانند پدرش دلبستهی گردآوری اشیای باستانی بوده و در کاخ خود مجموعهای از آنها را نگهداری میکرده است[٢۹].
رفتارهای نبونید، به شاهان کلاسیک ميانرودان شباهتی ندارد. تقریبا تمام جنگهای او با موفقیت همراه بوده، و به تثبیت مرزهای این کشور انجامیده است. او نفوذ خود را بر سوریه و ورارود تثبیت کرد و تلاش زیادی کرد تا عربستان را فتح کند. او در سال سوم سلطنتش بر پادشاهی اِدوم غلبه کرد، که راه اصلی بابل به خلیج عقبه را در اختیار داشت. دست اندازی دیگر بابل، به فتح حران در جریان جنگهای مادها و پارسها مربوط میشد که باعث شادی بسیار نبونید شد و به بازسازی معبد سین در این شهر انجامید.
چنان که از متن سالنامهی نبونید بر میآید، شاه بابل برای مدت ١٠ سال در پایتختش نبوده است. سالنامهی بابلی نبونید، از سال ۵۴٩ پ.م به بعد تا چندین سال با این عبارت آغاز میشود که "شاه در تما ماند و مردوک از اساگیل خارج نشد" این به معنای آن است که مراسم سال نو با حضور شاه انجام نگرفت. چون در این مراسم، بت مردوک را برای مراسم سال نو از معبد اساگیل خارج میکردند و آدابی را برای باروری خاک انجام میدادند که شاه در آن نقشی کلیدی را بر عهده داشت.
با توجه به تبلیغات شدید کوروش در مورد خشم مردوک از این رفتار نبونید در سالهای آخر سلطنت وی، به نظر میرسد شاه بابل سالهای هفتم تا شانزدهم سلطنتش را در واحهی تِما در صحراهای عربستان اقامت کرده باشد. او چندین بار هم از آنجا تا بخشهای جنوبیتر پیشروی کرد. بر مبنای متن سالنامه، چنین مینماید که تا واحهی "یاتریبو" (یثرب، یا همان مدینهی کنونی) را تسخیر کرده باشد.
غیاب نبونید، به همراه رسالت دینیاش و بیتوجهیای که به مراسم دینی بابلیان نشان میداد، نارضایتی زیادی را در پایتختش برانگیخت. شاه بابل، از دورترین زمانها علاوه بر نقشهای سیاسی، وظیفهی مشارکت در برگزاری جشن نوروز بابلیان (آکیتو) را هم بر عهده داشت و میبایست در مراسم ١٢ روزهی این جشن نقش خدای باروری را ایفا کند و بر رژهی بتها و بازسازی اسطورهی آفرینش و خوانده شدن منظومه ی "اِنوما اِلیش" که این داستان را شرح میداد، نظارت نماید. غیاب نبونید و رفتارهای توهین آمیزی که گاه و بیگاه در مورد خدایان باستانی سومر و اکد از او سر میزد، دستمایهای مناسب برای کوروش بود تا او را شاهی ناشایسته معرفی کند.
کوروش برای حمله به بابل چند برگ برندهی اصلی در اختیار داشت. نخست، رفتار خودِ نبونید بود که میشد به سادگی آن را به کفر و بیعرضگی تعبیر کرد. در واقع هم نبونید خطر رو به رشد کورش را نادیده گرفت و از فرصتِ زرین نبرد ماد و پارس برای توسعهی کشورش استفاده نکرد. در حالی که بیتردید بیطرف ماندن بابل در جریان جنگهای آستیاگ و کوروش برای شاه پارس بسیار ارزشمند بود و حاضر بود در مقام تلافی با او دست به معامله بزند. علاوه بر این، نبونید از نظر فرهنگی با اعراب بدوی ساکن عربستان و سوریه بیشتر نزدیکی داشت تا بابلیانی که وارث تمدن سومری بودند. نبونید خواندن و نوشتن به خط میخی را نمیدانست، و این نقطه ضعفی بود که برای اثبات ناتوانی نبونید بسیار مورد تاکید پارسها قرار میگرفت.
تبلیغات کوروش، که بر ناشایست بودن رفتار دینی نبونید و ناتوانی سیاسی او در ادارهی مقدسترین شهر ميانرودان متمرکز شده بود، از پشتیبانی جمعیتی از ایرانیان هم برخوردار بود که از چند دهه پیش به تدریج به قلمرو بابل کوچیده بودند و ساکن این شهر بودند. تحلیل نامهای بابلیان در این تاریخ نشان میدهد که چیزی در حدود ١٠ درصد از مردم بابل نامهای پارسی داشتهاند. این مردم برای کوروش همچون ستون پنجمی عمل میکردند، و باعث میشدند تا مردم بابل به تدریج زیرنفوذ فرهنگ و ترکیب نژادی ایرانیان قرار بگیرند.
برگ برنده ی دیگر کوروش، آن بود که برخی از اشراف بابلی با او همراه شده و از خدمت به نبونید رویگردان بودند. مهمترين این مردان، حاکم منطقهی گوتیوم در کوهستانهای زاگرس بود که "اوگبارو" نام داشت. کسنوفانس نام این حاکم را گوبریاس ثبت کرده است، که در متون غربی بیشتر به همین شکل رواج دارد، هرچند من در اینجا ترجیح میدهم هرکس را به نامی که در میان قوم خود داشته بنامم، نه نامی تحریف شده که یونانیان باستان به آن عادت داشتهاند.[٣٠]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای سايت اينترنتی روزنامک توسط دکتر شروین وکیلی برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- هرودوت، کتاب نخست، بندهای ٧١-٧٣.
[۲]- بريان، ١٣٧٦، ج ١: ۵٣.
[۳]- هرودوت، کتاب نخست، بند ۵٣.
[۴]- هرودوت، کتاب نخست، بند ٧٦.
[۵]- کوک، ١٣٨٣.
[۶]- ديودور سيسيلی، کتاب ٩، بند ٣٢.
[٧]- توينبی، ١٣٧٩.
[۸]- هرودوت، کتاب نخست بندهای ٧٣-٩٠.
[۹]- هرودوت، کتاب نخست، بند ٧٧.
[۱٠]- هرودوت، کتاب نخست، بندهای ٧٣-٩٠.
[۱۱]- فرای، ١٣٨٠: ١۵٢.
[۱۲]- که ور - پاسکالی، ١٣٧۴.
[۱۳]- همايون، ٢۵٣۵.
[۱۴]- هرودوت، کتاب نخست، بند ١۴١.
[۱۵]- هرودوت، کتاب نخست، بندهای ١۵٢ و ١۵٣.
[۱۶]- ديودور سيسيلی، کتاب ٩، فصل ٣۵.
[۱٧]- کسنوفانس، کتاب ٧، فصل ۴.
[۱۸]- هرودوت، کتاب يکم، بندهای ١۵١-١٦٠.
[۱۹]- هرودوت، کتاب نخست، بند ١٧۴.
[٢٠]- هرودوت، کتاب نخست، بند ١٧٦.
[٢۱]- هرودوت، کتاب نخست، بند ١۵۵.
[٢۲]- هرودوت، کتاب نخست، بند ١۵٣.
[٢۳]- يوستينوس، کتاب نخست، فصل ٧، بند١١.
[٢۴]- يوستينوس، کتاب نخست، فصل ٧، بند ٢.
[٢۵]- هرودوت، کتاب ٣، بند ١١٧.
[٢۶]- کوک، ١٣٨٣.
[٢٧]- : که در يونانی کوروپُليس خوانده میشده است.
[٢۸]- کتاب دوم، بند ٢٢-٢۴. (به نقل از بريان، ١٣٧٦، ج ١)[٢۹]- Beaulieu, 1994.[۳٠]- وکيلی، شروين، تاریخ کوروش بزرگ (بخش چهارم)، تارنگار روزنامک
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ تارنگار روزنامک
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]