تاریخ کورش بزرگ
(بخش پنجم: زندگی کورش)
فهرست مندرجات
[↑] بخش پنجم
١٣- بر مبنای سالنامهی نبونید، در سال ۵۴٠ پ.م پارسها حملهی خود به ميانرودان را آغاز کردند. چنین به نظر میرسد که نخستین هدف آنها تسخیر شهر باستانی اوروک بوده باشد. در زمستان این سال چند جنگ در اوروک در گرفت و پارسها بر این شهر و مناطق همسایهاش چیره شدند. سند بابلی دیگری به نام مدحنامه، میگوید که پارسها هنگام حمله به قلمرو بابل با قوای اوگبارو متحد شده بودند. اوگبارو، با وجود آن که صاحب منصبی بابلی بوده و اختیارات خود را از نبونید دریافت کرده بود، به کوروش پیوست. دلایل چندی برای این خیانت او به سرورش در دست هست. مهمترین دلیل آن که قلمرو حکومت او گوتیوم بود که منطقهای در زاگرس است و اهالیاش از دیرباز با ايلامیها - و بعدتر ایرانیها- پیوند داشتند. مردم گوتیوم برای قرنها تابع پادشاهان ایلام بودند و هر از چندگاهی به تحریک ایشان به ميانرودان حمله میکردند. از این رو، یکی از دلایل گرویدن اوگبارو به کوروش، احتمالا آن بوده که چارهی دیگری نداشته است. کوروش قاعدتا در میان مردم گوتیوم نفوذ و شهرت زیادی داشته و میتوانسته به راحتی مردم این سرزمین را بر حاکم بابلیاش بشوراند.
از سوی دیگر، گوتیوم و مرز شرقی بابل، خطرناکترین پایگاه مرزبانی این کشور محسوب میشده است. حاکم گوتیوم قاعدتا بر منطقهی دیر هم فرمان میرانده که شهری مرزی است و از دیرباز مسیر اصلی هجوم ايلامیها به ميانرودان بوده است. با این توضیح، آشکار است که اوگبارو سرداری برجسته و فرمانروایی مهم محسوب میشده است. وگرنه نبونید نمیبایست نقطهای چنین حساس را به وی بسپارد. در واقع همین حقیقت ساده که استان بابلی گوتیوم تا ۵۴٠ پ.م باقی مانده بود در جریان کشمکشهای مادها و پارسها تسخیر نشده بود، نشانگر اقتدار و کفایت اوگبارو است.
کسی که در زمان حملهی کوروش به ميانرودان به او پیوست، چنین کسی بود. سرداری مورد اعتماد و لایق، که از نامش معلوم است که بابلی بوده و احتمالا با سایر مردم بابل که نسبت به فاتحان کلدانی ميانرودان دیدی منفی داشتهاند، تا حدودی همدلی میکرده است. پیوستن او به کوروش، همچون خیانتهارپاگ به آستیاگ و خزانه دار لودیه به کرسوس، در تعیین سرنوشت نهایی جنگ نقشی تعیین کننده داشت.
به روایت سالنامه، در سال هفدهم سلطنت نبونید، شاید در پاسخ به تبلیغات کوروش، جشن آکیتو برگزار شد، اما شمار زیادی از خدایانی که میبایست از معابدشان در شهرهای دیگر خارج شوند و به بابل بروند، چنین نکردند. این میتواند نشانهی وجود حملاتی به شهرهای قلمرو بابل باشد. در این دوره دست کم یک حمله به قلمرو بابل از سوی مردم دریایی که از بقایای سومریان در جنوب ميانرودان بودند، ثبت شده است. اما این حمله دامنهی زیادی پیدا نکرد. نشانهی دیگری که بحرانی بودن وضعیت و شدت حملات پارسها دلالت میکرد، آن بود که نبونید در اوایل سال ۵٣٩ پ.م بتهای مهم شهرهای سومر و اکد را از معابدشان برداشت و آنها را به بابل برد. این کار از سوی شاهی که خود بر این نواحی حکومت میکرد، غریب جلوه میکند. در تاریخ ميانرودان، و به ویژه در نبردهای درازدامنهی میان ايلامیها و اکدیها، دزدیدن بتهای یک شهر و بردنشان به پایتخت کشور پیروز سابقهی زیادی داشته است. اما موردی را نمیشناسیم که شاه یک کشور، وقتی مورد حمله قرار میگیرد، بتهای مردم سرزمین خود را به پایتختش منتقل کند.
این رفتار نبونید با تعبیر مردم جهان باستان کفر محسوب میشد و به رفتار فاتحانی شباهت داشت که پس از گشودن یک شهر بتهایش را به پایتخت خود میبردند، تا با گروگان گرفتنِ مرجع تقدسِ آن شهر، از مشروعیت ادعاهای شورشیان آن جلوگیری کنند. در واقع فاتحان باستانی با دزدیدن بتها، اقتدار مذهبی و تقدسی را که درآنها لانه کرده بود، میربودند و خدایانی را که قرار بود انگیزهی شورشهای استقلال طلبانهی مردم شهرِ مغلوب را پشتیبانی کنند را در اسارت خود در میآوردند.
برای این رفتار نبونید دو دلیل میتوان ذکر کرد. دلیلی که در کتابهای کلاسیک تاریخی بیشتر مورد اشاره واقع میشود، آن است که نبونید از ترس این که این بتها در جریان سقوط شهرها به دست پارسها بیفتد، آنها را به بابل منتقل کرده تا امنیتشان را تضمین کند. با این وجود چنین کاری در تاریخ ميانرودان سابقه نداشته است. یعنی مورد دیگری را نمیشناسیم که شاهی برای پیشگیری از غارت شدن معابد شهرهای قلمروش، خودش پیشدستی کند و با برداشتن بتها به این معابد بیاحترامی نماید.
متن نبشتهی حقوق بشر کوروش نشان میدهد که مردم آن روزگار هم رفتار نبونید را توهین به خدایانشان تلقی میکردهاند، و دست کم زمینه را برای تبلیغات کوروش در این مورد فراهم بوده است. کوروش در این نبشته میگوید:
- "آگاده، اَشنونَه، زَمبان، مِتورنو، دِیر، با قلمرو سرزمین قوتو، شهرهای آن سوی دجله، که بنیادی باستانی داشتند، (از من اطاعت کردند). خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاههایشان بازگرداندم و باعث شدم در قلمروشان برای همیشه بمانند، و خدایان سومر و اکد، که نبونید به قیمت خشمگین کردن سرور خدایان به بابل آورده بودشان، به فرمان مردوک، سرور بزرگ، ایشان را به شهرهایشان بردم. خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاههایشان بازگرداندم و دستور دادم تا خانههای خودشان را در قلمروهایی باز یابند که قلبها را شادمان سازد. شاید که تمام خدایان، که هر روز به درگاه بعل و نبو نماز میبرند، عمری طولانی را برایم درخواست کنند. و شاید دربارهی من به سرورم مردوک سخنانی لطفآميز بگویند."
از این متن چند نکته معلوم میشود. نخست این که نبونید خدایان شهرهای آگاده، متورنو، دیر، قونو و شهرهای آنسوی دجله را به بابل منتقل کرده است. از میان این شهرها، موقعیت چند تا را به دقت میدانيم. دیر، شهری مرزی بوده که در کوهپایههای زاگرس و حد فاصل قلمرو ایلام و ميانرودان قرار داشته و شاهان ایلام و سومر از دیرباز برای حمله به یک دیگر از آنجا عبور میکردند. شهرهای اشنونه، زمبان و آگاده در بخش شمالی ميانرودان قرار دارند، و منظور از شهرهای آنسوی دجله هم به احتمال زیاد دولتشهرهای سوری ورارود بودهاند. به این ترتیب معلوم میشود نبونید بتهای شهرهایی را برداشته و همراه خود به بابل برده، که اتفاقا در مناطق مرزی و شمالی سرزمینش قرار داشتهاند و چندان به بابل نزدیک نبودهاند. دست کم دو تا از اینها –دیر و اشنونه- از نظر فرهنگی و سیاسی تحت تاثیر ایلام بودهاند و در تاریخ شان چند بار با شاهان ایلامی متحد شدند و با بابل جنگیدند. بنابراین چنین مینماید که نبونید بتهای شهرهایی را برداشته که در مرزهای کشورش قرار داشتهاند، و برای پیوستن به نیروهای شورشی اوگبارو و پارسهای متحدش آمادگی داشتهاند.
از سوی دیگر، کوروش به روشنی تاکید میکند که این خدایان از اقامت در بابل ناخوشنود بودند، و شاه خدایان –مردوک- از کردار نبونید خشمگین بوده است. کوروش ادعا میکند که خدایان را به "خانههایشان" و "جایگاههایشان"، و جاهایی که قلبها را شادمان میکردهاند، بازگردانده و به این ترتیب نظم را بار دیگر در جهان خدایان برقرار کرده است. اینها بدان معناست که نبونید در جریان عملیاتی قهرآمیز و بهعنوان نوعی تنبیه این خدایان را از معابدشان برداشته است. چنین رفتاری، با شخصیت نبونید بیشتر همخوانی دارد، چون او شاهی بوده که تمام نیرویش را صرف تبلیغ آیین ایزد سین کرده بود، و از اشارهی صریح کوروش بر میآید که خدایانِ تبعیدی به بابل متنوع بوده و زیر دست مردوک –دشمن بزرگ نبونید- محسوب میشدهاند.
کتیبهی حران که پس ازسقوط نبونید نوشته شده و کردارهایش را در زمان حکومتش شرح میدهد، به روشنی بر این نکته دلالت دارد که نبونید شاهی متعصب در مورد خدای ماه بوده و میکوشیده تا نمادهای مربوط به سایر خدایان – حتی نماد مردوک در معبد اساگیل- را به سین منسوب کند. همچنین در این کتیبه از برنامهی کفرآمیز نبونید برای کاستن از ارج و قرب سایر خدایان سومری و اکدی سخن گفته شده، و در بندی از آن اشاره شده که کوروش وقتی به بابل وارد شد، تصویر خدایان نرینه و مادینهای را که در آنجا اسیر شده بودند را به شهرهای خودشان بازگرداند. تمام این حرفها نشان میدهد که نبونید شاهی معتقد به خدایان ميانرودان نبوده که دغدغهی اسارت بتهای شهرهای مرزیاش را داشته باشد. به خصوص که این خدایان ربطی به سین نداشتهاند و به نوعی رقیب او هم محسوب میشدهاند. بنابراین تقسیر رایجی که برداشته شدن بتهای شهرها را ناشی از نگرانی دینی نبونید میداند و آن را بهعنوان عمل پیشگیرانهای تفسیر میکند، آشکارا نادرست است. این رفتار در شرایطی توجیه پذیر است که کوروش با گشودن شهرهای ميانرودان – مانند اوروک- معابدشان را غارت کرده و بتهایشان را به ایلام یا ماد منتقل کرده باشد. اما اگر او چنین میکرد، نمیتوانست چند سال بعد – زمانی که همهی مردم محل ماجرا را به یاد میآورند،- در مورد پاسداشت و آزرم خویش دربارهی معابد کهن ميانرودان لاف بزند.
نبشتهی حقوق بشر نشان میدهد که کوروش در ميانرودان هم سیاستی را دنبال میکرده که از مدتها پیش ابداع کرده بود. این سیاست بر تهمت و افترا زدن بر شاهِ قلمرو رقیب، خریداری پیشگوها و اتحاد با طبقهی روحانیون، و تلاش برای جلب قلبهای مردم و برانگیختن احساسات دینیشان مبتنی بوده است. کوروش با این سابقه، نمیتوانسته هنگام ورود به ميانرودان دست به قتل و غارت کاهنان و غارت معابد بزند. قاعدتا او میبایست با گشودن شهرها برای خدایانشان پیشکش ببرد و در ادامهی جنگ تبلیغاتیای که بر ضد نبونید راهانداخته بوده، چنین وانمود کند که نجات بخشی است که برای رهانیدن خدایانِ مظلوم قیام کرده است. در این شرایط، نگرانی نبونید از غارت شدن معابد و دزدیده شدن بتها بیمعنا جلوه میکند. نبونید نمیتوانسته به دلایل سیاسی چنین نگرانیای داشته باشد، و به دلایل مذهبی هم چنین دغدغهای نداشته است. چون کمر به خدمت سین بسته بوده و اصولا این خدایان را دشمن میداشته است.
بنابراین انتقال بتهای شهرها به بابل، حمایتگرانه و پیشگیرانه نبوده است. در واقع، چنین مینماید که عمل نبونید، از ردهی رفتارهای آشنای شاهانی باشد که شهری را میگشودهاند و خدایانش را بهعنوان غنیمت با خود به پایتختشان میبردند. به بیان دیگر، نبونید شهرهای یاد شده را در مقطعی زمانی در میانهی نبردهای پارس و بابل فتح کرده و معابدشان را غارت کرده است.
اما چگونه ممکن است شاهی شهرهای قلمرو خود را فتح کند و معابدش را غارت نماید؟
به گمان من کل ماجرا یک پاسخ سرراست و ساده دارد. کوروش، هنگام حمله به قلمرو بابل موفق شده بود موافقت طبقهای از نخبگان سیاسی و دینی را جلب نماید. در مورد نقش سرنوشت ساز اوگبارو و کمکی که به کوروش کرد، به قدر کافی در تاریخهای کلاسیک سخن رفته است، و تمام متون در مورد این که کاهنان بابلی هوادار کوروش بودند، توافق دارند. به این ترتیب، ورود ارتش پارس به ميانرودان با حمایت طبقهی کهنسال کاهنان سنتی و خیانت برخی از حاکمهای محلی به نبونید همراه بوده است. تنها به این ترتیب میتوان سقوط سریع پادشاهی مقتدری مانند بابل را توجیه کرد، و پذیرفته شدنِ عجیب کوروش توسط بابلیان و آرام ماندنشان در دوران حکومت هخامنشیان را توجیه کرد.
١۴- بابل و منطقهی ميانرودان، در کل دوران هخامنشی وفاداری عجیبی را نسبت به شاهان پارس از خود نشان داد. تاریخهای امروزینِ ما، انباشته از دیدگاههایی هستند که مرجعشان گلچینی جهتدار از تعداد انگشت شماری از متون یونانی کهن است که از سویی ساده لوحانه و از سوی دیگر مغرضانه نوشته شدهاند. بر مبنای این متون، استان بابل منطقهای آشوبزده جلوه میکند که در هر فرصتی برای کسب استقلال و طغیان بر شاهان هخامنشی استفاده میکرده است. اما کافی است از توصیفهای جاندار و رنگینِ هرودوت بگذریم و به ماهیت عینی رخدادهایی که هم او گزارش کرده، نگاه کنیم، تا دریابیم که بابلیان در تمام دو و نیم قرنِ حاکمیت هخامنشیان، تابعانی وفادار و پرشور برایشان بودند. تنها بهعنوان یک مقایسه، بد نیست به رفتار بابلیان با ایرانیان و آشوریان اشاره کنیم.
آشوریان، از ٧٣١ تا ٦٢٦ پ.م، یعنی به مدت ١٠۵ سال ادعای سیطره بر بابل را داشتند. در این دوره دودمان ششم و هفتم شاهان آشوری، در قالب دودمان دهم شاهان بابلی بر این منطقه حاکم بودند، یا شاهانی دست نشانده را بر این قلمرو حاکم میکردند.
آشوریها مردمی بودند که از نظر نژادی، زبانی، و دینی کاملا همتای بابلیان شمرده میشدند. قلمرو جغرافیاییشان با بابل در هم تنیده و تاریخشان با هم مشترک بود. شواهد نشان میدهد که آشوریان در شرایط صلح باج و خراج زیادی را از بابلیان طلب نمیکردند. شاهانشان – به استثنای سناخریبِ هراس انگیز - میکوشیدند تا محبت مردم بابل را جلب کنند، و به جز چند استثنا به خود اجازه نمیدادند خود را شاه بابل بنامند، بلکه معمولا شاهی دست نشانده از میان خود بابلیان را بر تخت این شهر مینشاندند. با این وجود، بابلیان هرگز سیطرهی ایشان را نپذیرفتند. به طوری که حکومت آشور بر بابل تا پایان این دورهی یک قرنه، امری سست و شکننده و گسسته بود که با نفوذ رو به رشد ايلامیها و اتحاد شاهان این قلمرو با مردم بابل تهدید میشد.
بابلیان برای رهایی از شر آشوریها با ایلام متحد شدند و در ١٠۵ سالِ یاد شده، به طور متوسط هر پنج سال یک بار شورش کردند. در نهایت هم یکی از همین شورشها بود که به استقلال بابل منتهی شد و تداوم اتحاد میان بابلیها و مردم آنسوی زاگرس – مادها و ايلامیها - بود که به عمر پادشاهی آشور پایان داد.
شورشهای بابلیان، باعث شد تا رشتهای از جنگهای پردامنه میان آشور و بابل بروز کند که در تمام آنها آشور پیروز میشد و به سرکوب شدید مردم ساکن این منطقه میپرداخت، اما بابلیها بار دیگر شورش میکردند. در ذکر شدت این سرکوبها همین بس که سناخریب در ٧٠٠ پ.م ٢٠٨ هزار نفر از مردم بابل را به سایر نقاط تبعید کرد، و دوازده سال بعد شهر بابل را با خاک یکسان کرد، با این وجود در مقاومت مردم این منطقه خللی ایجاد نشد.
برای آن که تصویری از دامنه و بسامد مقاومت بابلیان در برابر حاکمان آشوری بهدست آید، بد نیست مهمترین جنگهای میان بابل و آشور را در این دوره فهرست کنیم:
- در ٧٢٩ پ.م نبو موکین زر با تیگلت پیلسر سوم جنگید.
در ٧٢١ پ.م مردوک اپل ایدینا (مردوک بلدان دوم) با شلمناصر پنجم شاه آشور جنگید.
در ٧١٠ پ.م مردوک بلدان با شروکین دوم آشوری جنگید.
در ٧٠۵ پ.م مردوک بلدان شکست خورده بار دیگر قیام کرد و در هرج و مرج ناشی از مرگ شروکین بابل استقلال خود را باز یافت.
در ٧٠۴ پ.م سناخریب مردوک بلدان را شکست داد و بابل را گرفت.
در ٧٠٣ پ.م موشه زیب مردوک و مردوک بلدان شورش کردند و آشوریها را راندند.
در ٧٠٠ پ.م سناخریب باز بابل را گرفت و مردمش را به شدت قلع و قمع کرد.
در ٦٩١ پ.م باز بابلیان قیام کردند.
در ٦٨٨ پ.م سناخریب بابل را گشود و آن را کاملا ویران کرد.
در ٦۴٨ پ.م شاهزادهای آشوری که بر بابل حاکم بود، به حمایت از مردم بابل و متحدان ایلامیشان برخاست و با برادرش آشوربانیپال جنگید.
پس از آن که آشور بانیپال مرد، بابل بار دیگر شورش کرد و اینبار استقلالش را بهطور کامل بهدست آورد و در نابودی آشور شرکت کرد.
چنان که میبینید، در این دورهی صد ساله، بابلیان دست کم ده بار دست به شورشهایی چنان پردامنه زدهاند که به جنگی منظم با سپاه آشور منتهی شد.
حالا این نوع از سلطه را مقایسه کنید با حکومت هخامنشیان بر بابل که حدود ٢٣٠ سال به طول انجامید، و در جریان آن مردم بابل به تعداد انگشتان یک دست شورش کردند. یکی از این شورشها در زمان کمبوجیه رخ داد که کمتر از یک ماه طول کشید، بار دوم در زمان داریوش رخ داد و به سرعت سرکوب شد، بار سوم چند سال بعد در عهد زمامداری همین شاه بروز کرد و پیش از آن که مداخلهی پارسیان ضرورتی پیدا کند، توسط خود مردم بابل فرو نشانده شد. به این معنی که اهالی شهر بابل رهبر شورش را دستگیر کرده و تحویل شاه پارس دادند. به تعبیری، اگر شورش را به معنای خیزش عمومی و فراگیر مردم یک منطقه برای کسب استقلال در نظر بگیریم، و مغلوبه شدنِ نبردی در میان مردم شورشی و قوای شاهنشاهی را نشانهاش بدانیم، در سراسر دو و نیم قرنِ سلطهی هخامنشیان بر بابل، مردم این سرزمین تنها یک بار در ابتدای عصر داریوش نخست شورش کردند.
این در حالی است که پارسیانِ حاکم بر بابل زبان و نژاد و دینی متفاوت داشتند، بابل را به مرتبهی یک استان فرو کاسته بودند و حتی با به رسمیت شناختن شاهی دست نشانده، ظاهرِ مستقل بابل را هم حفظ نکرده بودند، و خراجی به نسبت زیاد از این استان میگرفتند، که البته با خراج آشوریها از کشورهای زیر سلطه شان اصلا قابل مقایسه نبود، اما نسبت به سایر استانهای شاهنشاهی به نسبت بالا بود. مقایسهی این دو وضعیت، به روشنی نشان میدهد که مردم بابل هویت هخامنشی - پارسی را پذیرفته بودند و حکومت پارسیان با رضا و رغبت مردم این منطقه در این قلمرو نهادینه شده بود. بابلیان در تمام این دوران هویت تاریخی متمایز و بسیار کهنی داشتند، که با ثروتی که از میزان خراجها پیداست ترکیب شده بود، و به نیروی نظامی محلی هم مجهز بودند. بنابراین شورش نکردن مردمی که هر سه عاملِ ضروری برای استقلال – هویت، پول و ارتش - را دارند، تنها بدان معناست که حاکمیت هخامنشیها را به سود خود میدانستهاند و از آن راضی بودهاند.
چنین مینماید که تمایل مردم بابل به شاهان پارسی، از زمان کوروش آغاز شده باشد. در زمان کوروش بود که مردم گوتیوم به رهبری اوگباروی بابلی به سود پارسیان وارد معرکه شدند، و من این حدس را کاملا معقول میدانم که سایر شهرهای بابل نیز زیر تاثیر تبلیغات ماهرانهی کوروش، هوادار این شاه جدید شده باشند.
اگر چنین نبوده باشد، یعنی اگر بابلیان از ورود پارسها و چیرگی شان بر نبونید ناراضی بوده باشند، تسلیم شدن سریع شان و سقوط صلحآميز بابل، معمایی حل ناشدنی جلوه میکند، و تازه این ماجرا با تابعیت وفادارانه و پیوستهی این مردم از شاهان هخامنشی هم تعارض پیدا میکند. بنابراین، تنها فرضِ معقول آن است که در زمان حملهی کوروش، مردم سرزمین بابل هوادار او بودهاند.
اگر بابلیها در برابر کوروش از حدی بیشتر مقاومت میکردند، کوروش ناچار میشد آنها را قتل عام کند و با جاری شدن خون در میان این شاهان تازه واردِ بیگانه که زبان و نژادشان هم با سامیان بابلی فرق داشت، بیتردید مجالی برای شکل گیری شالودهی وفاداری یاد شده باقی نمیماند. این اشتباهی بود که آشوریان هم کردند و با غارت کردن و کشتار شورشیان بابلی، چرخههایی تشدید شونده از مقاومت مردمی را در این سرزمین موجب شدند که در نهایت به نابودی خودشان منتهی شد. با این وجود در مورد پارسیان چنین روندی خردمندانه طرد شد. بر مبنای مستندات تاریخی، پارسیان خشونتی بر بابلیان اعمال نکردند و در برابر بابلیان با سرعتی غیرعادی و شور و شوقی آشکار کوروش را پذیرفتند.
اگر چنین بوده باشد، برداشته شدن بتهای شهرهای اکد توسط نبونید معنایی دیگر به خود میگیرد. احتمالا شهرهای این منطقه به سرعت تسلیم کوروش شده و به اوگبارو که همچون اشراف زادهای شورشی مردم را به یاری میخواند، پیوسته باشند. از شواهد چنین بر میآید که نبونید و پسرش "بَل شازار" چندان هم ناتوان و سست عنصر نبوده باشند، چون تا مدتی در برابر پارسها مقاومت کردند، و گمان میکنم در جریان یکی از همین پا تکهایشان به پارسها بوده که شهرهای یاد شده را گشودهاند. نبونید میبایست در مقام تلافی و انتقام گیری از کاهنانِ هوادار کوروش، خدایان شهرهای شورشی را برگرفته و به بابل برده باشد. در این شرایط، فرمان کوروش برای بازگرداندن بتها به معابدشان معنای بیشتری مییابد. کوروش در واقع با ادعای آن که نجات بخش مردم بابل و احیا کنندهی دین باستانیشان است، پا به میدان نهاده بود و حالا پس از پیروز شدن، با رها کردن خدایان شهرهای بابلی، به وعدههای خویش عمل میکرد.
١۵- در این حالت، دست کم برخی از بتهایی که توسط نبونید به بابل منتقل شدند، محصول غارت معابد شهرهای شورشی بودهاند. بر مبنای سالنامه، در سال ۵٣٩ پ.م، پس از حملهی پارسها، "لوگال مارادا" و سایر خدایان شهر "ماراد"، "زبادا" و سایر خدایان کیش، ایزدبانوی نین لیل و سایر خدایان هوساگ کالاما از بابل دیدار کردند. تا آخر ماه "اولولو" همهی خدایان اکد – آنان که در بالا و آنان که در پایین میزیستند- به بابل وارد شدند. خدایان بورسیپا، کوتا و سیپار وارد نشدند." بنابراین در این تاریخ شهرهای بورسیپا، کوتا و سیپار در قلب سومر توسط کوروش فتح شده بودند یا در وضعیتی شورش به سر میبردند.
بند بعدی سالنامهی نبونید، به بروز جنگ دیگری اشاره میکند. این بند را به کمک بحثهایی که کردیم، میتوان به شکلی نقادانه بازتفسیر نمود:
- "در ماه تَشریتو، وقتی کورش به ارتش اکد در اوپیس در کرانهی دجله حمله کرد، مردم اکد قیام کردند. او مردم آشوب زده را کشتار کرد. در روز پانزدهم سیپار بدون نبرد سقوط کرد. نبونید گریخت."
آنچه که از این بند بر میآید، آن است که در ماه تشریتو که با مهرماه برابر است، کوروش به ارتش نبونید که در کرانهی دجله موضع گرفته بودند، حمله کرد. پایگاه ارتش بابل، شهر اوپیس بوده است. اوپیس همان بغداد امروزین است. سالنامه در ادامهی بحث به روشنی میگوید که مردم اوپیس "قیام کردند". فعلی که در متن اکدی به کار گرفته شده است، معنای جنگیدن یا مقاومت کردن را نمیدهد، بلکه به صراحت از قیام و سرکشی مردم اوپیس سخن میگوید. در جملهی قبلی هم به روشنی قید شده که در این زمان ارتش اکد در اوپیس مستقر بوده است، و بنابراین مردم اوپیس میبایست در برابر نیروهای نبونید قیام کرده باشند، نه قوای کوروش که تازه داشتند به شهر حمله میکردند. بنابراین جملهی "او مردم آشوبزده را کشتار کرد" به احتمال زیاد به نبونید اشاره دارد که میبایست از شورش مردم آشفته شده باشد. در این جمله هم باز به صفت آشوب زده بر میخوریم که در زبان اکدی "شورشی و یاغی" هم معنا میدهد، اما مترادف با مقاوم، جنگاور، یا چیزی شبیه به این نیست.
در جملهی بعد هم میبینیم که مردم سیپار در روز پانزدهم (بیستم مهر ماه) تسلیم شدند و نبونید ناچار شد به بابل بگریزد. بروسوس بابلی تاکید دارد که خودِ نبونید رهبری ارتش بابل را در این نبردها بر عهده داشته است. مورخان غربی این جملات را به این ترتیب تفسیر کردهاند که کوروش در اوایل مهرماه به اوپیس یا بغداد حمله کرد، اما با طغیان مردم روبرو شد و بنابراین همه را از دم تیغ گذراند. هرچند در متن بابلی به درستی مشخص نیست که کدام طرف در شهر اوپیس مردم را قتل عام کرده، مورخانی مانند کوک با شور و اشتیاق فرض کردهاند این فرد کوروش بوده است[۱]، و تمام نویسندگان ایرانی هم همین ترجمه را پذیرفتهاند[٢]. این در حالی است که برابر گرفتن "او" با کوروش، دور از ذهنتر و نامحتملتر از معادل دانستنش با نبونید است.
مردم اوپیس قیام کرده و آشوب زده بودهاند، و بعد توسط کسی قتل عام شدهاند. بلافاصله بعد از این ماجرا مردم شهر سیپار بدون نبرد تسلیم کوروش شده و نبونید به بابل گریخته است. اینها بیشتر شبیه به این است که نبونید همزمان با سر رسیدن کوروش با شورشهایی مردمی روبرو شده باشد و با وجود سرکوب شورش اوپیس، ناچار شده به بابل عقبنشینی کند. اگر ارتش پارس در شهر اوپیس مردم را قتل عام میکرد، شهرهای همسایه و به ویژه سیپار که همسایهی آنجاست، برای جنگیدن با ایشان و دفاع از خود مصممتر میشدند، نه آن که به فاصلهی چند روز بعد خود را بدون نبرد تسلیم پارسها نمایند. آشکار است که نسبت دادن کشتار مردم اوپیس به نبونید در این زمینه معقولتر و پذیرفتنیتر است تا کوروش، هرچند در کتابهای تاریخ کلاسیک تفسیر نامحتملتر بسیار تکرار شده است. گویی مورخان از پیوستن شهرهای ميانرودان به کوروش بدون این که کشتاری در میان مردم رخ دهد، احساس ناراحتی میکردهاند.
اگر تفسیر پیشنهاد شده در این متن را بپذیریم، به تصویری منسجمتر و یکدستتر از ماجراهای سقوط بابل دست مییابیم. مردم این منطقه که زیر تاثیر تبلیغات کوروش و ادعای نجات بخشی او قرار داشتهاند، بر نبونید شورش میکنند و شهرهای خود را تسلیم ارتش مهاجم پارس مینمایند. این موضوع در مورد منطقهی گوتیوم و شهرهایی مانند سیپار و بابل مسلم است، چون منابع بابلی به صراحت آن را قید کردهاند. در مورد سایر شهرها هم، میتوان چنین چیزی را در نظر گرفت، چرا که با شواهدی مانند انتقال بتها به بابل و کشتار مردم همخوانی مییابد.
١٦- به هر حال، هرچند مردم بابل و طبقهای از کاهنان و برخی از سرداران بابلی هوادار کوروش بودهاند، نبونید هنوز آنقدر قدرت داشت تا ارتشهایی را برای مقابله با وی بسیج کند. بعید نیست بخشی از این نیروها از قبایل عرب تشکیل شده باشند که در جنوب ميانرودان و شمال عربستان سرگردان بودند. در هر حال، در مهر ۵٣٩ پ.م، دامنهی نبرد به اطراف شهر بابل رسید. به روایت سند دیگری از بابلِ آن روزگار که به نام "پیشگویی دودمانی" شهرت یافته، مدت کوتاهی پس از حملهی پارسها، بل شازار که فرزند و ولیعهد نبونید بود و رهبری ارتش او را بر عهده داشت، به دژی به نام "دور کراشو" در شمال بابل رفت تا با نیروهای کوروش رویارو شود[٣]. هرودوت هم نقل میکند که نبونید هنگام فرار به بابل خود را برای مقاومتی درازمدت آماده میکرد، چون آذوقهی فراوانی را در شهر ذخیره کرد تا در جریان محاصرهی پارسها دچار قحطی نشود[۴].
با این وجود پارسها به زودی سر رسیدند و بل شازار میبایست نبرد را به سادگی باخته باشد، چون سالنامهی نبونید حتی به یک جنگ هم پس از آن اشاره نمیکند، و فقط شرح میدهد که "در روز شانزدهم، اوگبارو، حاکم گوتیوم، و ارتش کورش بدون جنگیدن به بابل وارد شدند. پس از آن، وقتی نبونید به بابل برگشت، در آنجا دستگیر شد. تا پایان ماه، گوتیهای سپردار در اساگیل ماندند. اما کسی در اساگیل و ساختمانهای آن سلاح حمل نمیکرد. زمان درست برای مراسم از دست نرفت."
به این ترتیب، در بیست و چهارم مهرماه ۵٣٩ پ.م، اوگبارو و ارتش زیر فرمانش که بیشتر از گوتیها تشکیل میشدند، بدون این که با مقاومت مردم بابل روبرو شوند، به این شهر وارد شدند. این موضوع یعنی ورود ارتش گوتی به بابل و صلحآميز بودن سقوط شهر، چیزی است که حدس مرا در مورد فراگیر بودنِ شورش بر ضد نبونید تایید میکند. غیرمحتمل است که مردم بابل که در بزرگترین مرکز فرهنگی و سیاسی ميانرودان میزیستند، و سابقهی نزدیک یک قرن مبارزه با اشغالگران آشوری را داشتند، پس از قتل عام مردم شهرهای تابعشان و تاراج معابدشان به این ترتیب به سپاهیان مهاجم اجازهی ورود دهند. منطقی است که فرض کنیم تسلیم مسالمتآميز بابلیان نقطهی پایانی زنجیرهای از قیامهای مردمی به طرفداری از کوروش بوده، و ماجرای اوپیس هم حلقهای از آن محسوب میشده است. بار دیگر سالنامه در این مورد صراحت دارد که سربازان گوتی مراکز حساس شهر – از جمله معبد اساگیل- را اشغال کردند، اما "کسی در آنجا سلاح حمل نمیکرد"،یعنی خشونت و غارتی رخ نداد و "زمان درست برای اجرای مراسم از دست نرفت"، یعنی فاتحان فرصت را برای برگزاری مراسمی دینی – شاید از نوع مناسک شکرگزاری- مساعد دیدند و به این ترتیب دل مردم مغلوب را به دست آوردند.
کوروش در هشتم آبان ماه ۵٣٩ پ.م وارد بابل شد. سالنامههای بابلی از اواخر مهر ماه تاریخ گذاری بر مبنای سالهای سلطنت کوروش را آغاز کردند، و چنین به نظر میرسد که کوروش همزمان با ورود به بابل نبشتهی حقوق بشر را هم منتشر کرده باشد.
پیش از شرح چگونگی ورود او به این شهر، باید به پرسشی که توسط بسیاری از مورخان طرح شده است، پاسخ گفت، و آن هم این است که کوروش در فاصلهی دو هفتهی پس از فتح بابل توسط اوگبارو چه میکرده، و چرا این قدر دیر به بابل وارد شده است؟
تاخیر کوروش در ورود به بابل، اگر از دیدگاه تاریخ جنگ نگریسته شود، خیلی غریب جلوه میکند. اگر به راستی شهرهای ميانرودان در برابر او مقاومت کرده باشند و نبونید برای سازماندهی مقاومتی مردمی بتهای شهرها را به بابل برده باشد و مردم اوپیس به دلیل مقاومت شدیدشان قتل عام شده باشند، انتظار داریم کوروش هرچه سریعتر به شهرِ فتح شده برود و با تاجگذاری در بابل و اعدام شاه قبلی مقاومتهای پراکندهی باقی مانده را از میان بردارد و مشروعیت حکومت خود را تثبیت کند. تاخیر کوروش در ورود به بابل، با هر معیاری که سنجیده شود، کاری خطرناک است. ممکن بوده در این فاصله مردم بابل که شاه خود را اسیرِ دستِ حاکمی گوتی میدیدند، شورش کنند و او را بار دیگر به تخت سلطنت باز گردانند. یا این که خودِ اوگبارو با در دست گرفتن کنترل پایتخت بزرگترین پادشاهی باقی مانده در خارج از قلمرو پارسها، مدعی بنیانگذاری دودمان جدیدی در بابل شود. اما کوروش دو هفتهی سرنوشت ساز را در این میان گذراند، بیآن که شتابی برای ورود به بابل از خود نشان دهد.
در مورد دلایل تاخیر کوروش چند نظریه وجود دارد. تقریبا تمام نویسندگان و مورخان در این نکته توافق دارند که مقاومتی در برابر کوروش وجود نداشته و شاه پارسی در این مدت به جنگ سرگرم نبوده است. ظاهرا با سقوط بابل، تمام شهرهای دیگر ميانرودان هم به پارسها پیوستند و نبردی که به شکل جسته و گریخته در حدود یک سال تداوم داشت، پایان پذیرفته بود. چنان که از مدارک نِراب بر میآید، در این زمان سرزمینهای دوردستی مانند ورارود و سوریه و عربستان بدون نبرد تسلیم کوروش شدند و به قلمرو شاهنشاهیاش پیوستند. بنابراین تاخیر کوروش دلایل نظامی نداشته است.
برخی از نویسندگان با پیروی از قول هرودوت فرض کردهاند که کوروش در این مدت به انجام فعالیتهای عمرانی اشتغال داشته و طرحهایی برای آب رسانی به زمینهای کشاورزی را اجرای میکرده است. این نظریه از آنجا شکل گرفته که هرودوت ادعا کرده کوروش پیش از ورود به بابل، رود دیاله را به خاطر این که اسب سفید محبوبش را غرق کرده بود، کیفر داد و آن را به ٣٦٠ شاخه تقسیم کرد. در این نکته که هرودوت و سایر یونانیان برنامههای عمرانی هخامنشیان را به صورت اموری فراطبیعی و ایزدگونه تفسیر میکردهاند، شکی وجود ندارد و معلوم است که منظور هرودوت از ذکر این قصه هم اشاره به نوعی طرح کندن آبراهه بوده است. با این همه، عجیب به نظر میرسد که کوروش در شرایطی که آماده ورود به پایتخت باستانی ميانرودان و بر عهده گرفتن نقش شاه بابل است، وقت خود را صرف کندن آبراهه کرده باشد.
به گمان من، تاخیر کوروش دو نکته را نشان میدهد. نخست آن که او از بابت شورش مردم و خیانت اوگبارو خاطرجمع بوده، و پیروزیای مستحکم و پایدار به دست آورده بوده و دل نگرانیای بابت از دست رفتنش نداشته است. کوروش به این دلیل جرات کرده دو هفته دیر به بابل وارد شود، اوگبارو را به جای خود گسیل کند، و نبونید را زنده نگه دارد، که مطمئن بوده مردم بابل در این مدت بر او نمیشورند و سردارانش در این بین سرکشی نمیکنند. این هم دلیل دیگری است بر این که مردم این منطقه از ابتدا به او روی خوش نشان داده و نسبت به او وفادار بودهاند.
نکتهی دوم، آن است که کوروش دلیلی قانع کننده برای تاخیرش داشته است. نخستین حدسی که در این مورد میتوان زد، آن است که منتظر بوده تا زمان جشنی مهم فرا برسد و همزمان با مراسم آن به بابل وارد شود و تاجگذاری کند. اما تا جایی که من جستجو کردم، جشن مهمی در بابل وجود نداشته که تاریخش هشتم آبان ماه باشد، ودر متون هم به همزمانی ورود کوروش با جشنی محلی اشارهای وجود ندارد. بنابراین یک احتمال دیگر باقی میماند، و آن هم این است که کوروش در حال تدارک مراسمی بوده که میبایست هنگام ورودش به بابل اجرا شود. هرودوت و کتسیاس به این نکته اشاره کردهاند که سربازان پارسی در کمال انضباط و شکوه و جلال وارد بابل شدند، و در جاهایی دیگر در مورد سربازانی که به راهبری کوروش در برابر مردم رژه میرفتهاند، ارقامی افسانهآميز ذکر شده است. هرودوت و کتسیاس و سایر نویسندگان یونانی به ارقامی در حدود ۵٠-٦٠ هزار نفر در هر رژهی پارسیان اشاره کردهاند، که به نظر نادرست مینماید. چون شمار این عده برابر با بزرگترین ارتشهایی بوده که در زمان جنگ در جهان باستان بسیج میشدهاند، و بعید است کوروش برای اجرای مراسمی در زمان صلح چنین نیرویی را سازمان دهد. با این وجود، مراسم ورود به بابل درست پس از جنگ برگزار شده و بیتردید کوروش در این زمان نیروهای زیادی را زیر فرمان خود داشته است. تمام منابع از جمله نبشتهی حقوق بشر به بیشمار بودنِ تعداد سربازان کوروش اشاره کردهاند، و این میتواند نشانگر این باشد که کوروش هنگام ورود به بابل تعداد زیادی از ایشان را همراه داشته است.
حدس من آن است که کوروش برای سازماندهی مراسمی باشکوه و تعلیم دادن سربازانش این دو هفتهی کذائی را گذرانده است. در این مدت نبونید که گویا برای توطئهای به بابل بازگشته بود، دستگیر شد و توسط اوگبارو زندانی شد. پیش از آن بل شازار در نبردی کشته شده بود. ما میدانيم که کوروش نخستین سرداری است که رژه رفتن سربازان در زمان صلح را بنیان نهاد و اصولا مفهوم رژه، یعنی حرکت گروهی سربازان با ساز و برگ کامل، برای نمایش قدرت نظامی و تاکید بر غرور ملی، نوآوری ایست که باید به نام کوروش ثبت شود. در تمام متون باستانی، این نکته که کوروش رژه را ابداع کرد، ذکر شده، و نخستین جایی که ارجاع معتبری به مراسمی شبیه به رژه میبینیم، در روز هشتم آبان ماه است، یعنی آن روزی که کوروش وارد بابل شد.
پیر بریان با بازسازی توصیف نویسندگان باستانی از مراسم رژهی کوروش، به این جمع بندی رسیده که یک رژهی ارتش شاهنشاهی، که احتمالا برای نخستین بار در زمان ورود به بابل به نمایش در آمد، چنین آرایشی داشته است:
ابتدا چهار هزار نیزه دار پارسی حرکت میکردند و پشت سرشان شاه در ارابهای دو چرخه پیش میآمد، که با اسبانی سپید کشیده میشد. دو هزار پیاده در هر طرف این ارابه حرکت میکردند و پشت سرش دو هزار سوارکار زرهپوشِ سنگین اسلحه پیش میآمدند. آنگاه نوبت به ردیفهای صد نفرهی سوارکارانی میرسید که در کل شمارشان به ده هزار تن بالغ میشد. این انبوه سواران، با دو گروه پیادهی ده هزار نفری دنبال میشدند.
پس از آنها گردونه سواران میآمدند و در آخر سپاهیان استانهای شاهنشاهی با لباسها و سلاحهای بومی خویش پیش میرفتند.
احتمالا در همین زمان، هستهی مرکزی گارد جاویدان هم تشکیل شده است. این گروه از ده هزار سرباز بسیار نخبه تشکیل میشد که در ابتدا محافظان شخصی کوروش بودند، اما بعدها توسط خودِ کوروش به صورت واحد رزمی مستقلی سازمان یافتند و برای خود نام و هویتی مستقل پیدا کردند. هزار تن از ایشان نیرومندترین سربازان ارتش ایران بودند که در ته نیزههای خود اناری زرین داشتند. انتهای نیزهی نه هزار تنِ دیگر با یک نارنج از جنس نقره تزیین میشد.
ورود کوروش به بابل را همهی متون باستانی به شکلی مشابه ذکر کردهاند. این که کوروش در میان سربازانش با شکوه و جلالی بیمانند و به شکلی صلحآميز وارد شد و مردم بابل شادمانه ورودش را خیرمقدم گفتند، در تمام منابع عبری، یونانی، بابلی و پارسی به شکل یکسانی روایت شده است.
سالنامه، ماجرای ورود کوروش را چنین توصیف میکند:
- "در سومین روز ماه آراهسامنا، کورش به بابل وارد شد. ترکههای سبز در برابرش گسترده شد، و دولت صلح بر شهر حاکم شد. کورش بر همهی بابل درود فرستاد. فرمانروا اوگبارو، حاکمان دونپایه را منصوب کرد. از ماه کیسلیمو تا ماه آدّارو، خدایان اکد که نبونید وادارشان کرده بود به بابل بیایند، به شهرهای مقدس خویش بازگشتند."
می بینیم که باز هم در اینجا به رفتار ناشایست نبونید با بتهای شهرهای دیگر اشاره رفته است. خودِ کوروش ماجرای ورودش به بابل را در بندهای پانزدهم تا نوزدهم نبشتهی حقوق بشر چنین نقل میکند:
- "(مردوک) باعث شد تا (کوروش) به شهرش، بابل برود، وادارش کرد جادهی بابل را در پیش بگیرد، و همچون دوست و همراهی در کنارش بود. سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند. (مردوک) اجازه داد تا (کوروش) بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این منطقهی فاجعه زده، را نجات داد. (مردوک) نبونید شاه را که از او نمیترسید، به دستان (کوروش) سپرد. همهی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابر (کوروش) به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهرههایشان درخشان شد."
تمام منابع بر این نکته تاکید دارند که کوروش با مردم بابل مهربانی کرد و با اجرای برنامههای عمرانی و ترمیم مسیرهای تجاری دل ایشان را به دست آورد. نبونید که زنده دستگیر شده بود، بر اساس سنت نوظهوری که کوروش بنیان نهاده بود، آسیبی ندید و به کرمان تبعید شد و در آنجا تا آخر عمر خویش به آسودگی زیست. این که نبونیدِ سالخورده پس از هژده سال سلطنت بر بابل چنین خانه نشین شد، و حتی یک گزارش هم از شورش هوادارانش در دست نیست، نشان میدهد که انتقال قدرت به کوروش با حمایت افکار عمومی صورت گرفته است. وگرنه زنده نگهداشتن شاهی که پس از حکومتی چنین طولانی با زور از قدرت کنار زده شده بود، بسیار خطرناک جلوه میکرد. در شرایطی که نبونید میتوانست ادعایی مشروع بر تاج و تخت این کشور داشته باشد، زنده نگهداشتنش کاری نامعقول و خطرناک جلوه میکرد.
کوروش پس از فتح بابل، در نوروز ۵٣٨ پ.م پسرش کمبوجیه را بهعنوان شاه بابل برگزید. کمبوجیه در مراسمی که مطابق سنن بابلی ترتیب داده شده بود، شرکت کرد. او بر خلاف شاهان باستانی بابل راضی نشد هنگام دریافت تاج از کاهن مردوک سلاح خود را کنار بگذارد و نسبت به او تواضع کند. اما لباس مخصوص بابلیان را پوشید و دست بت مردوک را در دست گرفت و به این ترتیب واپسین شاهِ قانونی بابل شد. کوروش پس از یک سال او را به مقام ولیعهدی برکشید و بابل را به دست اوگبارو سپرد که از آن به بعد در مقام شهربانی این شهر، و نه پادشاه بر آن فرمان راند[۵].
برخی از مورخان که زیر تاثیر آرای هرودوت به دنبال دلیلی برای ناشایست بودن کمبوجیه و دیوانه بودنش میگردند، این ماجرا را همچون عزلی مهم و برجسته تفسیر کردهاند. اما به نظر من دلیل برکناری کمبوجیه از سلطنت بابل، ناشایستگی او نبوده، چون خودِ کوروش بلافاصله او را به مقام ولیعهدی خویش بر میکشد و تا پایان نیز از او در این مقام حمایت میکند. اگر به تاریخ زندگی کمبوجیه بنگریم میبینیم که انتخاب کوروش به درستی صورت گرفته بود. چون کمبوجیه پسری سزاوار تاج و تخت بزرگ هخامنشی از آب در آمد و بر خلاف تبلیغات سیاسی آتنیان، دورانی طولانی را با شایستگی حکومت کرد.
برکشیده شدن کمبوجیه به مقام ولیعهدی و تبدیل شدن جانشینش به شهربان – و نه پادشاه - بابل، بیشتر نشانهی از میان رفتن پادشاهی مستقل بابل و برقراری نظم جدیدی در کل شاهنشاهی است که در جریان آن تمام پادشاهیهای مستقل قدیمی از میان برداشته شدند و به استانداریها و شهربانیهای هخامنشی دگردیسی یافتند.[٦]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای سايت اينترنتی روزنامک توسط دکتر شروین وکیلی برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- کوک، ١٣٨۴: ص ٦۴.
[۲]- مثلا "رجبی، ١٣٨٣".[۳]- Beauleiu, 1989: 197-203[۴]- هرودوت، کتاب نخست، بند ١٩٠.[۵]- Gershevich, 1985.[۶]- وکيلی، شروين، تاریخ کوروش بزرگ (بخش پنجم)، انجمن پژوهشی ايرانشهر، برگرفته از تارنگار روزنامک
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ تارنگار روزنامک
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]