هوستون استیوارت چمبرلین (Houston Stewart Chamberlain) (زادۀ ۱۸۵۵ م - درگذشتۀ ۱۹۲۹ م)، نويسندۀ انگليسیتبار[۱] که از معروفترین حامیان اندیشههای نژادگرایانهی آلمان در قرن بیستم بود[٢] و بهخاطر آثار فلسفی متعددی که در خصوص نژاد آريايی مینوشت، شهرت فراوان داشت.[٣]
[↑] زندگینامه
هوستون استيوارت چمبرلین فرزند دریادار ویلیام چارلز چمبرلین، در سال ۱۸۵۵ ميلادی، در پورت سماث (Port Smouth) انگلستان دیده به جهان گشود.[۴] وی خوش میداشت که خود را از نوادگان یک پسر ناپاکزاده، ریشارد سوم و در نتیجه از احفاد مستقیم پادشاه سلسله پلنتاژنه[۵] انگلستان بداند. مادرش که اليزا جين (Eliza Jane) نام داشت و دختر سروان بازیل هال (Captain Basil Hall) بود، پيش از آن که فرزندش يکساله شود، درگذشت. چمبرلين ناگزير با مادر بزرگش به فرانسه رفت[٦] و سی سال اول عمر را در فرانسه، شش یا هفت سال بعدی را در سوئیس و تنها سه سال را در زادگاهش گذارند و در نهایت روی به آلمان نهاد[٧]. آنچه اندیشههای دوره جوانی وی را تحت تاثیر قرار داد، آشنایی وی با دو پروسی متعصب بود؛ یکی "اتوکونتر" معلم سرخانهای که بر ذهن تاثیرپذیر روح حساسش افتخارات پروس سلحشور را به همراه امتیازات هنرمندان و شاعرانی چون گوته و شیلر و واکنر نقش کرد، و دیگری آنا هورست (Anna Horst)، زنی که استیوارت وی را دیوانه وار میپرستید، آن گونه که در نهایت با وی ازدواج کرد. این آشنایی چنان دروی تأثیر گذاشت، که وی تمامی کتاب هایش را به آلمانی نوشت و در نهایت تبعیت آلمانی را پذیرفت. گذشته از این، آشنایی چمبرلین با ریشارد واکنر در ۱۸۸۲ ميلادی در بایروت چنان در وی موثر افتاد که واکنر خورشید حیاتش شد و تا واپسین لحظهی زندگی به آهنگساز و زوجهاش کوزیما ارادت میورزید،[٨] چنان که به دنبال اختلالات روانی همسرش وی را طلاق داده و با نابغهی موسیقی و نژادگرایی شهیر آلمانی ازدواج کرد.
ورود چمبرلین به حلقۀ "اتحادیه گوبینو"، سبب انتشار کتاب "مبانی قرن نوزدهم" به سال ۱۸۹۹ ميلادی شد[۹] که در آن تاریخ معاصر اروپا را بهعنوان عرصه تعارض دو نژاد آریایی و سامی ترسیم میکرد. با پشتوانه سرمایههای مشکوک و ناشناخته، صدها هزار نسخه از کتاب چمبرلین در سراسر اروپا توزیع شد و بر فرهنگ آلمانی تأثیرات عمیق بر جای نهاد و پایههای فکری ناسیونالیسم مهاجم آلمان را استوار ساخت. قیصر ویلهلم شخصاً این کتاب را برای فرزندانش میخواند و همو بود که دستور داد این کتاب در دانشگاه افسری آلمان تدریس شود. این سرآغاز موجی است که بشریت را به سوی اولین و عظیمترین جنگ جهانی سوق داد و در عین حال پایههای جریانی را بنا نهاد که دومین جنگ جهانی را به راه انداخت.[۱٠]
وی مدعی بود که خون ژرمنی تنها از راه مبارزه با عواملی که نسبت به ژرمنگرایی، نژادبیگانه محسوب میشدند، حفظ خواهد شد. بهعبارت دیگر مبارزه با آیین کاتولیک رومی و یهودیگری[۱۱].
ارنست سیلر (Ernest Seillere) بر آن است که، گذشته از کنت دوگوبینو، فلسفهی شوپنهاور، این فیلسوف خواستگرا و خبره در حکمت و ادیان خاور دور، نیز تأثیر شگرفی بر چمبرلین داشته است. شوپنهاور، نیچه و برکسون از مکتب ایرسیونالیسم برآنند که: ایقان نتیجه بعضی تجارب غیر عقلی و اشرافی و الهام اسرارآمیز و ناشــی از قـوهی محرکۀ اراده و اصــرار غـریـزهای فشــار نیـروهای حیـاتی اســت.[۱٢] یعنی دقیقاً اندیشهای که عملگرایی، غریزهزیستی و فرهمندی پیشوا را توجیه میکرد.[۱٣]
چمبرلين، در اواخر عمرش، که در بایرویت (Bayreuth) زندگی میکرد، به بيماری مزمن گرفتار بود و سمت چپ بدن وی فلج شد تا سرانجام در سال ۱۹٢٧ ميلادی درگذشت.[۱۴]
[↑] نظریه نژادگرایی چمبرلین
آرأ چمبرلین کوششی جهت اثبات نظریات فی ما بین روانشناختی - انسانشناسی بر مبنای تئوریهای نژادگرایانه، که بیشتر ناشی از احساس درونی است، تا آن چیزی که بر تعلق و تفکر منطقی تکیه کند.
معیار حقیقی و مشخص کننده نژاد در دستگاه فکری چمبرلین در ابتدا صرفاً خصوصیاتی از نوع روانشناختی است، که از طریق تشخیص فردی و رهبریت درونی نشأت میگیرد. آنگونه که کودک به زعم وی با دیدن زن یا مرد یهودی بنای داد و فریاد میگذارد و شاید متزلزل بودن نظرات انسانشناسانه دوگوبینو که ویژگیهای ظاهری چون رنگ روشن پوست، خطوط کلی چهره و اندازهگیریهای مربوط به علم مردمشناسی، چمبرلین را بر آن داشت که بهجای تأکید بر این ویژگیها که تنها به بعضی از انسانها مرتبط است و بهخودی خود اعتباری ندارد، بهعوامل اخلاقی و روانی تکیه نماید. بههمین خاطر است که چمبرلین سلتها و اسلاوها را در زمره توتونها در میآورد. در چهره دانته صفات برجستهی نژاد ژرمن را میدید، آنگونه که در "رسالهی بولس رسول به غلاطیان" لهجه روشن آلمانی را تمیز میداد و مسیح را ابر مرد "آریایی" میدانست[۱۵]، چرا که "هر که چون توتون رفتار کند توتون است، تبار نژادی او هر چه میخواهد باشد". بهقول ویل دورانت شاید وی بهتبار غیر آلمانی خویش میاندیشید.[۱٦] با این همه تئوریهای نژادگرایانه و مباحث انسانشناسانه وی را رها نکرد چرا که بر آن شد اساس و بنیاد تمدن بر عنصر نژاد استوار است و سه میراث اصلی که تاریخ بشریت به قرن ۱۹ رسانده، یعنی "فلسفه و هنر یونان، قانون رم و شخصیت مسیح"، شایسته آلمان است.
چمبرلین مینویسد: "من گمان دارم که کل آینده اروپا یعنی تمدن جهان در دستهای آلمان و این اعتقاد برای من یک امر یقینی است. در سجایای آلمانی و در وجود "انسان آلمانی" حیثیت بشری به اوج میرسد. آلمانی هم شاعر و سازماندهندۀ هنر و اندیشمند و هم اهل عمل است: زیرا تنها "شکاک" بارور است که میتواند به ایمان برسد" و "ولی آلمان به مکارم خود بیاعتناست و از اینرو بدون آن که سرنوشت شکوهمند خود را به انجام برساند، فنا و تمدنش طعمۀ بربرها خواهد شد. همه ملتها بیآیندهاند به جز آلمان که دشمنانش کاتولیکها و دموکراتهای یهودی مآب هستند".
"یهودیان نمایندهی عنصر تعقلی مفرط هستند در حالی که کار فرهنگی و تمدنسازی در گذشته، حال و آینده در انحصار آریاییهاست". چمبرلین تجلیات این آینده را در زمینه زیباشناسی و اخلاقی و مذهبی میبیند "فقط ژرمنی لُب نژاد آریایی، دارای ذوق واقعی مذهبی است پس باید بیدرنگ یک دین بدیع و سرشار به قوارهی خود و به سود خود بیافریند نه این که بگذارد نژادهای پست اندیشه او را به کژی بکشاند[۱٧]".
البته چمبرلین در ابتدا افکار و احساسات ضد یهودی را مهوع و احمقانه میدانست، اما بزودی خود به همان احساسات ضد یهودی لغزید: "نفوذ آنها در تاریخ اروپا عاری از اهمیت نیست و به طور یقین در بسیاری از جهات، نحوست بار است آنها در تعداد بیشماری از حوادث غمانگیز تاریخی و سقوط بسیاری از ملتهای قهرمان و سخت کوش مسئول هستند[۱٨]". به همین خاطر است که وی در نوشتههای قبل از ۱۹۱۴ اخراج یهودیان از آلمان را "یگانه مقررات منصفانهای میداند که شرف خون آریایی را تأمین میکند[۱۹]".
چمبرلین به سبب نگرش خصمانه و تحقیرآمیز نسبت به یهودیان نمیتوانست بپذیرد که عیسی مسیح آریایی نباشد و استدلال میکرد که عیسی مسیح از آنجا که نمیتوانست حروف حلقی را بهخوبی تلفظ کند نشانهی آشکاری است از این که "عیسی مقدار کثیری از خون غیر یهودی در بدن داشت"[٢٠]. از نظر اخلاقی نیز عیسی یک آریایی تمامعیار بود چرا که داشتن خصوصیاتی چون دوست داشتن، ترحم و شرف از مشخصات مردان آریایی است و اینکه در محلی که عیسی متولد شده جماعتی آریایی زندگی میکردند[٢۱]".
چمبرلین اما در مواجهه با مسیحیت در ابتدا به صورت مستقیم برخورد نمیکند، ولی اشارات متواتر به خدایان کهن بهمنظور آگاهی رساندن به سربازان آلمانی در مواجهه با دشمنان خارجی و اینکه وی امانت دار یک سنت الهی است و خدایان آلمانی همه جا حاضرند و ناظر؛ تأکید میشد مانند یونانیها و جنگجویان تروا در ایلیاد و این خدایان در کنار رزمندگان مغرور امپراتوری برای پیروزی یک هدف مقدس میجنگیدند[٢٢]. اما به زودی چمبرلین مسیحیت را نیز بدان سبب که نتوانست مانع اختلاط نژادی گردد طرد کرد: "ای زادهی سرزمین آلمان، این موجب سرافرازی توست که نسبت به مسیحیت احساس نفرت کنی. مسیحیتی که در دستان کلیسای رم و متحدین طبیعی آن است. به تمامی دشمن ژرمنگرایی است. بنابراین ما برای رسیدن به اهداف عالی به یک رنسانس احتیاج داریم، تا مسیحیت را از پیرایههای دروغین بیگانه رها سازیم و آیینی فراهم آوریم که به ویژگیهای ژرمنی سازگار باشد"[٢٣].
نیچه نیز این پوچی نهفته در مسیحیت را بزرگترین بدبختی میداند، چرا که انسان را نسبت به تمدن، دولت و ارزشهای انسانی حیات بیتوجه میکند و نوعی رخوت درونگرایی و انزواطلبی به وی میبخشد. نیچه یهودیان را مخترعین این مکتب میداند که خود دارای کتابی سرشار از عمل و زندگانی پهلوانی بوده ولی انجیل را برای دشمنان خویش نگاشتهاند تا به آنان تلقین کنند که "انسان گناهکاری است ازلی" به حدی که پیروان قوم برگزیده را نیز از گرویدن به آن منع کردند[٢۴]. بدین سبب نیچه مسیحیت را لعنتی بزرگ و ضلالتی عظیم و ریشهدار میخواند که لکة ننگ لایزال بشری است[٢۵]. پس باید مسیحیت را کنار زد و به جای اینکه با بیزاری و دل ضعف به جهان بنگریم با دل خیرخواهی، قدرشناسی، تندرستی و نیرومندی و فرزانگی و دلیری بزئیم[٢٦]. نیچه نهتنها بر چمبرلین بلکه بر بسیاری از فیلسوفان و سیاستمداران دنیا تأثیر شگرفی گذاشت، مردی که جسم نحیفش گنجایش روح بزرگش را نداشت.
چمبرلین ستایش ویژهای از نژاد توتون میکند و آلمانیها را بازمانده ایشان میداند که سراسر فرهنگ و تمدن کنونی حاصل کار ایشان است به نحوی که سرنوشت بشری، شکل یافتهی اندیشهی انسان چه به صورت سازندگان دولت و چه به صورت کاشفان اندیشههای تازه و هنر اصیل...[٢٧]. وی نظر گروهی را که ظلمت و تاریکی قرون وسطی را ناشی از توحش توتون میدانند، بر نمیتابد و معتقد است ظلمت و توحش عصر وسطی ناشی از ورشکستگی فکری و اخلاقی بشریت بوده که ناشی از اختلاط و امتزاج و آشفتگی نژادی اســت؛ موجد اصــلی آن نیـز امپراتـوری محتضـر رم بـوده و گـرنه اگـر توتون نبـود ظلمـت جاویـد جهـان را فـرا میگرفـت[٢٨].
در مورد مسیحیت نیز این دگرگونی از جنبه رخوت و رکود تعالیم مسیح تأویلی میگردد که مسیح میگوید: "من نه برای آوردن صلح، بلکه برای کشیدن شمشیر آمدهام. من نمیخواهم بر روی زمین آتشی بیفروزم و امیدوارم این آتش از هم زبانه کشد". این فعل و انفعالات موجب شد تا کلیسای کاتولیک، نازیسم را تحریم کند و تماس حزب "مرکز مسیحی" با ناسیونالیسم سوسیالیسم در ۱۹۲۰ قطع شود. اما از آنجا که اصول مذهب پروتستانی از جنبه ملیگرایی، همچنین جنبه تمرکز قدرت در دست رهبران با مرام ناسیونال سوسیالیسم قرابت داشت عدهای از آنان وارد حزب شدند و دو فرقهی "مسیحیان آلمانی" و "جنبش ایمان آلمانی" را بهوجود آوردند که زیر لوأ حزب قرار داشت. اولی عنصر ضد یهودی و کتاب عهد قدیم را از انجیل جدا کرد و مسیحیت جدید را تحت لوأ برتری نژادی قرار داد و دومی هیتلر را ودیعهی الهی برگزیده از جانب خدا و مأمور ارتقأ قوم آلمانی معرفی کرد[٢۹].
[↑] چمبرلین در حوزهی سیاست
چمبرلین نخستین بررسیهای خود را در روزنامه بایروتر بلاتر به چاپ رسانید و بهزودی بهعضویت "اتحادیه گوبینو" درآمد و توانست در ۱۸۹۹ کتاب "مبانی قرن ۱۹" را منتشر سازد. این مسائل باعث شد تا در محافل به اصطلاح روشنفکرانه آن زمان جای پایی پیدا کند و بهزودی مورد توجه فردریک ویلهلم دوم امپراتور آلمان قرار گیرد. ارتباط این دو از ۱۹۰۱ تا پانزده سال، عنوان مکاتبات عرفانی - سیاسی بهخود گرفت. ویلهلم دوم به وی لقب "حکیم ژرمن" داد[٣٠].
تأثیر مکاتبات چمبرلین بر ویلهلم آن چنان بود که ویلهلم تا زمانی که زنده بود خود را مرید این مرشد نژادگرایی انگلیسیتبار میدانست و بر آن بود که: وجود تعالیم چمبرلین نمودار، ضروری محسوس در این برههی تاریخی برای آلمانیهاست یعنی لزوم وجود تئوریهای دیوانهواری که روح خسته آلمانی را که از خردگرایی و دانش گرایی قرن ۱۹ به ستوه آمده، به شوق در آورد، بهویژه از دیدگاه عملی چرا که چمبرلین معتقد بود که آلمان باید بر سراسر جهان فرمان براند و میراث مقدس خود را که زبان آلمانی است به ملل دیگر تحمیل کند. نسبت به برتری نژادی خویش هوشیار باشد، چرا که رستگاری بشریت به آینده روح آلمانی وابسته است و جلوه این روح هنگامی کامل است که پشتیبان وی یک نیروی مذهبی و نظامی باشد تا بتواند جهان را به لرزه در آورد.[٣۱].
البته بیسمارک پس از طرحافکنی اتحاد آلمان در ۱۸۷۱ هیچگاه اجازه نداد که آلمان تحت تأثیر احساسات نژادی و یا هر مسئله دیگری با روحیه تخاصم به ملل دیگر بنگرد و بسیار بر آن بود تا آلمان را قدرتی "سیر شده" بنمایاند و اندیشه دیگری در سر ندارد مگر حفظ وضع موجود اروپا. این امر طبیعتاً به مذاق قیصر خوش نمیآمد پس بزودی با استعفای وی موافقت کرد[٣٢].
بهواقع ویلهلم دوم هیچگاه نتوانست در مقابل وسوسهی توسعهی ارضی و رساندن مرزهای آلمان بهحدی غیر قابل تصور یعنی انتقال انگلستان، فرانسه، ایالات آلمانی بالتیک، سوئد و فنلاند... مبتنی بر آرأ ژرمنگرایی ایستادگی کند تا بهحدی در اوج حضیض آلمان و غربتنشینیاش در هلند نیز دست از آرأِ توسعهطلبانهی آلمان برنداشت.
قیصر اندکی پس از برپا شدن جنگ جهانی اول به چمبرلین نوشت "این جنگ نبردی بین دو برداشت از جهان است یکی ژرمنی که برای اخلاق، حقوق، وفا، نژاد، ایمان، انسانیت، راستین بر پایهی خون ناب، حقیقت و آزادی میجنگید و دیگر که بردگی قاون، قدرت پول، دروغزنی و خیانت و جنایت و نژادهای ناخالص است. پس این دو برداشت با هم سازش ناپذیرند باید یکی پیروز شود و دیگری محکوم به فناست[٣٣]".
در سال ۱۹۱۶ سرویس اطلاعاتی ارتش آلمان یک جزوهی "شرعیات پان ژرمنی" را برای رزمندگان آریایی در بیش از هفت میلیون نسخه منتشر ساخت که مشتمل برگزیدهای از آثار چمبرلین بود. جزوهای مملو از برتری جنگی، اجتماعی، فرهنگی و نژادی آلمانها. اگر چه هیتلر هیچگاه از جزوه مزبور سخنی به میان نیاورد ولی بعید است به هنگامی که در جبهههای ایزور سوم به عنوان سرجوخه خدمت میکرد آنها را ندیده باشد[٣۴].
در اوج شکست روحی و نظامی آلمان در جنگ جهانی اول که منتهی به تبعید ویلهلم به هلند شد چمبرلین مینویسد: "هنوز... ایمان من پا برجاست و حتی این ایمان در دل من استوارتر شده است…یک آلمانِ بهتر دنبال نقشهای را که اینک یک رهبر جوان و داهی پیدا میشد چنین مردی موقعیت آن را مییافت که اوضاع کشور را سامان بخشد.[٣۵]".
در هم شکستن دولت آلمان و رویکار آمدن جمهوری و ایمار... چون زهری در کام ژرمنگرایان بود؛ به زودی از خاکستر تحقیر، نفرت و شکست آلمانیها که علیرغم همه ستایشها، خود فاقد هرگونه ویژگی لااقل فیزیکی در باب انسانشناسی بود و تنها روحیهی تسلیمناپذیری مبارزه و یهودیستیزی وی با روحیه آلمانیها در تقابل با "دیگران"[٣٦] بدو جلوهی ابر مرد آریایی بخشد.
چمبرلین در سال ۱۹۲۳ م در بایررت در حالی که بیمار و نیمه مفلوج بود از دیدن هیتلر به وجدی توصیفناپذیر درآمد. چمبرلین بزودی بهعضویت حزب نوخاستهی نازی در آمد و تا آنجا که مزاج علیلش اجازه میداد به نوشتن مقالات و رسالاتی در باب ستایش حزب و ایدههای آن پرداخت.
چمبرلین بههنگامی که هیتلر پس از کودتای آبجوفروشی در زندان لاندسبرگ به سر میبرد مینویسد: "خداوند، هیتلر را برگزیده است تا ملت آلمان را رهبری کند. سرنوشت، ویلهلم دوم را به این کار گماشت، لیکن او نتوانست رسالت خویش را به انجام برد، اینک نوبت آدولف هیتلر است"[٣٧]. و برای هیتلر مینویسد "من پیوسته بر این پای میفشرم تا اینکه اثبات کنم آلمانی با آن که نژادشان بیش از پیش رو بهآمیختگی میرود میتواند به خلوص نژاد برسند. دین و فرهنگ و نژاد پیوسته خمیرمایه یم پان ژرمانیسم محتوم است" و بدین وسیله راهگشای دستگاه تصفیه نژادی هیتلر میگردد[٣٨].
[↑] آثار
[٣۹]
[۴٠]
[۴۱]
[۴٢]
[۴٣]
[۴۴]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهديزاده کابلی گردآوری شده است. اما بخشهايی "نظریه نژادگرایی چمبرلین" و "چمبرلین در حوزهی سیاست" توسط آقای حسين پندار در فصلنامۀ گيلان ما (۱٠ مهرماه ۱۳۸۷) برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پيوستها
پيوست ۱:
پيوست ٢:
پيوست ۳:
پيوست ۴:
پيوست ۵:
پيوست ۶:
[↑] پینوشتها
[۱]- واگنر، تولد تراژدی (قسمت دوم)، وبسايت آفتاب
[۲]- هوستون استیوارت چمبرلین، ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
[۳]- واگنر، تولد تراژدی (قسمت دوم)
[۴]- پندار، حسين، نگاهی به زندگی، آرأ و اندیشههای هوستون استیوارت چمبرلین، سايت فصلنامۀ گيلان ما، ۱٠ مهرماه ۱۳۸۷
[۵]- سلسله پادشاهی در انگلستان از ۱۱۵۴ م تا ۱۴۵۸ م
[۶]- Houston Stewart Chamberlain، ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد (به زبان انگليسی)
[٧]- فرر، ژان کلود، سالکان و ظلمات، انتشارات صفی علیشاه، چاپ اول، ۱۳۶۴ خ، ص ۵۶
[۸]- شایرر، ویلیام، ظهور و سقوط رایش سوم، ترجمۀ کاوه دهگان، تهران: انتشارات فردوسی، چاپ اول، ۱۳۶۲ خ، ج ۱، ص ۱۹۳
[۹]- نگاهی به زندگی، آرأ و اندیشههای هوستون استیوارت چمبرلین
[۱٠]- هوستون استیوارت چمبرلین، ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
[۱۱]- دفونتت، فرانسوا، نژادگرایی، ترجمۀ حسین شهیدزاده، تهران: سازمان انتشارات انقلاب اسلامی، چاپ اول - ۱۳۶۹ خ، ص ۷۴
[۱۲]- پازارکارد، بهأالدین، تاریخ فلسفهی سیاسی، تهران: انتشارات مسعود سعد، چاپ اول - ۱۳۳۳ خ، ج ۳، ص ۱۲۰۷
[۱۳]- نگاهی به زندگی، آرأ و اندیشههای هوستون استیوارت چمبرلین
[۱۴]- ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد (به زبان انگليسی)، به نقل از:Degener, Herrmann A.L., editor, Wer Ist's? (the German Who's Who), Berlin, 1928, vol.9, p.1773 records the death on January 9, 1927, of "Houston Stewart Chamberlain, writer, Bayreuth".[۱۵]- همان منبع ص ۷۷
[۱۶]- دورانت، ویل، لذات فلسفه، ترجمۀ عباس زریاب خوئی، تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ ششم - ۱۳۷۰ خ، ص ۲۰۵
[۱٧]- سالکان ظلمات، ص ۵۸-۵۷
[۱۸]- نژادگرایی، ص ۸۰-۷۹
[۱۹]- سالکان ظلمات،ص ۵۴
[٢٠]- نژادگرایی، ص ۸۵
[٢۱]- مجله اطلاعات سیاسی - اقتصادی، شمارهی ۱۲۸، ۱۲۷ - رواسانی، شاپور، زمینههای نژادی در علوم اجتماعی و سیاسی و بررسیهای فرهنگی - تاریخی جایی ندارد، ص ۸۷
[٢۲]- سالکان ظلمات، ص ۵۵
[٢۳]- نژادگرایی، ص ۸۷
[٢۴]- نیچه، فردریک، ارادهی معطوف به قدرت، ترجمۀ، محمدباقر هوشیار، تهران: انتشارات پژوهش فروزان روز، چاپ اول - ۱۳۷۶ خ، ص ۳۶
[٢۵]- ظهور و سقوط رایش سوم، ج ۱، ص ۱۸۴
[٢۶]- پیرسون، کیت انسل، هیچ انکار تمام عیار، مقدمهای بر نوشتهی سیاسی نیچه،ترجمۀ محسن حکیمی، تهران: انتشارات خجسته، چاپ اول - ۱۳۷۵ خ، ص ۷۶
[٢٧]- لذات فلسفه، ص ۲۵۰
[٢۸]- ظهور و سقوط رایش سوم، ج ۱، ص ۱۹۵
[٢۹]- پیرن، ژاک، جریانهای بزرگ تاریخ معاصر، قسمت دوم، ترجمۀ رضا مشایخی، انتشارات ابن سینا، بی چا، بی تا، ص ۳۶۸
[۳٠]- سالکان ظلمات، ص ۵۴
[۳۱]- ظهور و سقوط رایش سوم، ص ۱۹۷ و صص ۵۹-۵۸
[۳۲]- کندی، پال، ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ، ترجمۀ ناصر موفقیان، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ اول - ۱۳۷۰ خ، جلد دوم، ص ۱۲۱
[۳۳]- سالکان ظلمات، ص ۶۲
[۳۴]- همان منبع، صص ۵۵-۵۴
[۳۵]- همان منبع، ص ۶۳
[۳۶]- منظور از دیگران یادآوری جمله "همسایه، همسایه است". نیچه در کتاب فراسوی نیک و بد است که همسایه را چه خوب چه بد، دشمن میداند که اصل محوری آلمان در روابط خارجی محسوب میشد.
[۳٧]- ظهور و سقوط رایش سوم، ج ۱، ص ۱۹۷
[۳۸]- سالکان ظلمات، ص ۶۴
[۳۹]-
[۴٠]-
[۴۱]-
[۴۲]-
[۴۳]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴۶]-
[۴٧]-
[۴۸]-
[۴۹]-
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□
□
□
□
[↑] پيوند به بیرون
□ [1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20]
□
□
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]