- تمدن معلولِ چهار عامل است
- در دو جامعه، تمدن بهوجود نیامده
- آیا شهرنشینی ظرفِ تمدن است یا تکهای از تمدن؟
- خصوصیاتِ ناتورالیسم
- تمدن بزرگترین فضولیِ آدمی است در برابرِ تائو
- بنابراین عدمِ تناسبِ او با ماشین مسلم است
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
[تمدن]
تمدن از ریشۀ مُدُن و خویشاوندِ مدینه است. بنابراین مدینه بهمعنای شهر است و تمدن بهمعنای انتساب، استناد، وابستگی نمودن بهآن معنایی است که در این باب آمده است. مثلاً کِبر بهمعنای بزرگی و تکبر بهمعنای وابستگی بهبزرگ نمایی است بنابراین تمدن یعنی احساسِ وابستگی بهمدینه و نمایشِ آن.
در فرانسه و انگلیسی و لاتین همین بینش را برای تمدن گرفتهاند و آن سیویلیزاسیون (CIVILISATION) است که از (CIVIL) میآید. سیویل یعنی شهری و کشوری و سیویلیزاسیون اسمِ مصدر است که از سیویلیزه (CIVILSER) یعنی متمدن کردن میآید. اینکه میگوییم هم لاتین و هم شرقی هر دو یک مفهوم را گرفتهاند، بهاین دلیل است که هر دو مِلاکِ تمدن را به شهرنشینی گرفتهاند. این بینشِ انسان در دو مرحله از زندگیاش صورت گرفته، یکی مرحلۀ غارنشین بودن و دیگری وقتی که پدیدهای بهنام شهر در تاریخ ایجاد میشود، که لغتِ تمدن بهوجود آمده است. شهری یعنی متمدن، در برابرِ چادرنشین و صحرانشین.
اما کلمۀ سیویلیزاسیون یا تمدن، در عینِ حال که خودش بهمعنای واقعیِ تمدن نیست (مقصود از تمدن، شهرنشینی نیست) اما واقعیت نشان میدهد که مفهومِ شهر در تاریخ با مفهومِ تمدن در تاریخ گرچه متجانس نیستند ولی همزاد و هم اصل هستند و بههم نزدیکند. تمدن شهرنشینی نیست اما انسانِ متمدن واردِ مرحلۀ شهرنشینی شده و در معانیِ بیان، این را تسمیۀ شیء نه بهخودش بلکه بهلازمۀ آن میگویند، مثلِ اینکه بهنویسنده بگوییم صاحبْ قلم در صورتی که نویسنده و صاحبْ قلم دو مفهومِ جداگانه است.
گاهی جزء بهوسیلۀ کُل اسم گذاری میشود مثلِ “دیزی” که محتویاتِ آن که آبگوشت است خورده میشود و دیزی ظرف است و جزء است و وابسته بهآن، اینجا تسمیۀ کل است بهجزء. مثلِ کلاسِ خوب، که کلاس چیزی غیر از شاگردان است و اینها لازم و ملزومِ یکدیگرند.
بینِ لغتِ تمدن و خودِ تمدن چه رابطهای وجود دارد؟ اگر بگوییم تضمنی است در این صورت ظرف را بهجای مظروف گذاشتهایم، زیرا تمدن در شهر بهوجود آمده است و چون این تعالیِ انسان و اندوختهها در شهر بهوجود آمده، اسمِ شهر را روی آن گذاشتهایم و هر دو، هم شرق و هم غرب یک مفهوم از تمدن داشتهاند یعنی ظرف را بهجای مظروف گذاشتهاند. پس شهر پدیدهای است که انسانِ وحشی فاقدِ آن است، انسان باید بهیک مرحله از تمدن رسیده باشد که بتواند شهر را بسازد و وقتی شهر را ساخت یک تکه از تمدن را ساخته است، پس شهر و تمدن رابطۀ جزء و کل است و رابطۀ ظرف و مظروف نیست.
خانواده توی خانه است اما خانه غیر از خانواده است ولی رابطۀ جزء و کل ندارد و رابطۀ ظرف بهمظروف دارد ولی شهر جزءِ تمدن است یعنی خانهای است که جزءِ خانواده است.
تمدن بهمعنای کلی عبارت است از مجموعۀ ساختهها و اندوختههای معنوی و مادی در جامعۀ انسانی. وقتی میگوییم ساختههای انسانی، مقصود آن چیزی است که در طبیعت در حالتِ عادی وجود ندارد و انسان آن را میسازد، بنابراین ساختۀ انسانی در برابرِ ساختۀ طبیعت قرار میگیرد. ساختۀ انسان چیزی است که در دنیا وجود دارد و ساختۀ طبیعت نیست. مقصود از اندوخته عبارت است از: انباری از تجربهها، دادهها و دانشها و قراردادها و اختراعهای گذشته یا دیگران که بهجامعه بهمیراث میرسد. اینها را جامعه از دو طریق بهمیراث میگیرد: یکی از گذشتۀ تاریخیِ خودش و یکی از دیگران، مثلاً ما تصوف را از گذشته میگیریم، اگزیستانسیالیسم را از دیگران و طریقِ سوم ساختۀ اکنونِ خودِ ماست (مثلِ “پمادِ وَلی”، “تنقیه” و “تلویزیون” که مجموعۀ اندوختههای ماست که تمدنِ ما حساب میشود!!).
خودِ اندوختهها بهاعتبارِ دیگر ساختههای انسانی هستند که در گذشته یا در جای دیگرند که ما میگیریم و ریشۀ همۀ اینها یکی است. پس ساختهها و اندوختههای انسانی میشود ساختههای انسانی، که مادی و معنوی است.
انسان دو جور چیز میسازد: معنوی و مادی، یکی صندلی میسازد که مادی است و یکی شعر میسُراید که معنوی است. مجموعۀ علوم، ساختههای معنوی انسان است.
موضوعاتِ علم ساختۀ طبیعت است ولی اگر انسان وجود نداشته باشد، علم وجود ندارد. ماشین و جامعه و معماری ساختۀ مادیِ انسانی اند و ساختههایی هستند که قابلِ تفکیک نیستند که بهیک اعتبار، مادی و بهاعتبارِ دیگر، معنوی هستند، مانندِ معماری. قند ساختۀ مادی و انسانی است و محصولِ کشاورزی مثلِ گندم محصولِ طبیعی و انسانی است، پدیدهای مثلِ برجِ ایفل ساختۀ مادی و معنویِ انسان است. بعضی از پدیدهها مایۀ انسانی و طبیعی دارد مثلِ کشاورزی، که انسان بهوسیلۀ علم و تکنیکِ خودش محصولِ چغندر را در دنیا بهوجود میآوَرَد، که دخالتِ آدمی در کشاورزی است. محصولِ کشاورزی با خارهای بیابانی فرق دارد.
بههمان میزان که آدمی در ساختنِ یک چیزِ طبیعی دخالت دارد، بههمان میزان آن چیز جزءِ تمدنِ انسانی میشود. گاو ساختۀ طبیعت است، وقتی ۴ ۵ منَ شیر میدهد، ساختۀ انسان و دلیلِ تمدنِ انسان است ولی وقتی پنج سیر شیر میدهد ساختۀ طبیعت است. مازادِ شیر، ساختۀ معنوی و مادیِ انسان و جزءِ تمدنِ انسان است. بنابراین مجموعۀ تمدنِ بشری عبارت از میراثِ گذشته، تقلید از دیگران و ساختۀ اکنونِ خود است و وجهِ مادی و معنوی دارد. وجهِ معنویِ تمدن را فرهنگ میگویند.
شعر و مذهب جزءِ فرهنگ است و ساختۀ معنویِ انسان میباشد، خط و ادبیات، تمامِ رشتههای علمی و مجموعهِ علومِ انسانی و هنر و علومِ مربوط بهآن جزءِ ساختههای معنوی و بنابراین جزءِ فرهنگ است. وجوهِ مادیِ تمدن از فرهنگ جدا میشود. حالا از کجا تشخیص بدهیم که چه تمدنای مادی و چه تمدنای معنوی است؟ برخی مشخ صاند ولی بعضی از هم جدا شدنی نیستند.
مثلاً مجسمه یک ساختۀ مادی و معنوی است که در ساختنِ آن علاوه بر مادیت، ذهنیتِ هنرمند نیز دخالت داشته. هنر بر دو گونه است: تقلیدی و آفرینشی که هر دو هنرِ بدلی و هنر آفرینشی ، معنوی هستند، مثلاً کارِ کسی که اول بار تابلوی لبخندِ ژوکوند را ساخته و کسی که از روی آن کپیه کرده درست بههمان زیبایی و مهارت و هنرمندی هر دو هنر است. کتاب فروشی یک کارِ معنوی ولی نانوایی یک کارِ مادی است، این گسترشِ مادی دارد و آن معنوی.
مادیت عبارت است از آنچه نیازِ غریزی و طبیعیِ آدمی را برآورده میکند، و آنچه نیازهای غیر طبیعی و غیر غریزی و غیر مادیِ انسان را برآورده میکند معنوی است. بهعبارتِ دیگر پدیدههای مادی پدیدههایی هستند که نیازهایی را برآورده میکنند که حیاتی است و اگر برآورده نشوند شخص میمیرد. پدیدههای معنوی پدیدههایی هستند که نیازهای غیر حیاتیِ آدم را برآورده میکنند. لذا تمامِ مسائل مثلِ لباس پوشیدن مادی است، ولی مُد و رنگِ لباس جزءِ پدیدههای معنوی است، چون وجود و عدمش بهحیاتِ انسان بستگی ندارد، نان مادی است و شعر معنوی. در ساختمان، بعُدِ نشیمنِ آن جزءِ پدیدۀ مادیِ احتیاج بهزندگی است ولی تفنن در استیل و هنر، جزءِ فرهنگِ ماست. یک ساختمانِ مثلاً صد طبقه در ایران ۷۰ درصد نیازِ مادی را برآورده میکند و ۳۰ درصدش نیازِ معنوی را که ارزشِ فرهنگی دارد ولی یک خانۀ قدیمیِ چهار دیواری که از چند هزار سال قبل بوده است، حالا نیازِ حیاتی را برطرف نمیکند. در زمانِ خودش ۷۰ درصد نیازِ مادی و ۳۰ درصد نیازِ معنوی را برآورده میکرد ولی حالا صد در صد نیازِ معنوی را برآورده میکند، یعنی فقط ارزشِ معنوی دارد. یعنی تمام، بدل بهآن ۳۰ درصدِ هنری شده و ارزشِ مادیِ آن از بین نرفته بلکه بدل بهمعنوی شده، چرا؟
۱- بهعلتِ تاریخی بودن و سند بودن که زمان بهآن اضافه کردۀ یعنی زمان بهآن، عاملِ تازۀ تاریخی بودن و سند بودن داده که عاملِ شناساییِ زمانِ گذشتهای است که میخواهیم با ما حرف بزند ولی نمیزند و این، گویای “آن زمان” است و در زمانِ خودش این ارزش را نداشته، ارزش را زمان و تاریخ بهآن داده است، زمان این ۳۰ درصد را تبدیل بهصد در صد کرده، زمان مستقلاً خودش ارزش میآفریند یا ارزش را بهارزشِ دیگر تبدیل میکند. مسیرِ ارزشِ زمان تبدیلِ ارزشِ مادی است بهارزشِ معنوی در فرهنگ. مجموعۀ ساختهها و اندوختههای مادی و معنویِ ما، اندوختههای مادی و معنویِ تاریخِ ما است.
۲- انتساب. نفسِ انتساب، ارزشِ مادی را بهارزشِ معنوی بدل میکند. مثلِ خانۀ کعبه که بهواسطۀ انتساب بهابراهیم ارزشِ معنوی یافته است. بسیاری از پدیدههای فرهنگی زاییدۀ انتساب است.
برای ساختنِ کتابخانهای در تهران مردم کمک میکردند. جالب تر از همه خانمی بود که حلقۀ ازدواجش را هدیه کرده بود و در میانِ آن همه پولهای کلانی که داده بودند از همه تکان دهنده تر و جالب تر بود، این حلقه برای او ارزشِ انتساب دارد، این در موردِ شخص است. در موردِ جامعه، وقتی چیزی انتساب پیدا میکند که وابسته بهملتای باشد، مثلاً یک تکه پارچه وقتی پرچم میشود چنان ارزش مییابد که برایش جان میدهند. بسیاری از پدیدههای فرهنگی، زاییدۀ عاملِ انتساب است.
۳- اعتقاد و ایمان ارزشِ مادی را تبدیل بهارزشِ معنوی میکند. مُهرِ نماز ارزش اعتقادی دارد. خاکِ کربلا ارزشِ انتساب دارد. نفسِ تسبیح ارزشِ اعتقادی دارد. زبانِ عربی بهواسطۀ قرآن ارزشِ اعتقادی دارد.
تمدن عبارت است از مجموعۀ ساختهها و اندوختههای فراهم آمده از گذشته یا از دیگران (معنوی و مادی) که جامعۀ بشری میسازد و مایههایش را جامعۀ بشری و فرد میسازد. اما جامعه است که اینها را ساخته، برای اینکه فرد را ساخته، لذا مایه و آثار را فرد از جامعه گرفته است، بنابراین نابغه نیز محصولِ جامعه است، پس جامعه تمدن و فرهنگ میسازد، نه افراد. خیام و ابوعلی سینا ساختۀ معنویِ جامعهاند. ارزشِ جامعه بهآدمهایش است، آنچه معنوی است، فرهنگ و آنچه مادی است، تمدن میگوییم (بهمعنای اخص). مقصود از ساختۀ مادی و ساختۀ معنویِ انسانی، پدیدههایی هستند که طبیعت در حالِ عادی فاقدِ آن است، در عینِ حال همه پدیدههای اجتماعی و انسانی بهطورِ بسیط و صد در صد وجود ندارند، بلکه هر پدیدهای که انسان میسازد، از معنویت و مادیت هر دو در آن هست. برای کسی که مجسمه و تابلو میسازد، روحِ فکری بهنسبتِ غالب بودنِ عنصرِ معنوی و مادی، مادی یا معنوی است: هر چه مایۀ ماد یاش غالب بود، مادی و اگر مایۀ معنویاش غالب باشد، معنوی است. لذا هیچ پدیدهای (مادی و معنوی) نیست که طبیعت در آن دخالت نداشته باشد. پدیدههایی را معنوی میدانیم که انسان در آن دست داشته باشد بنابراین بههمین نسبت، مذهب، شعر، فلسفه و غیره فرهنگ است ولی وقتی بهساختمان میرسد، تمدن است. ایدئولوژی یعنی تفکرِ یک گروه یا جامعه یا یک طبقه برای هدایتِ مادی و پیشرفتِ اقتصادیِ جامعه شان، و این پدیدهای است صد در صد معنوی، در حالی که صد در صد هدفِ مادی دارد.
آیا امکانِ این هست که جامعه وجود داشته باشد، ولی تمدن و فرهنگ وجود نداشته باشد؟ آیا از این عوامل کدام یا کدامها در ایجادِ تمدن سهیم اند؟
۱- محیطِ جغرافیایی
۲- عواملِ نژادی. یک نژاد در تاریخ نشان داده شده که تمدن ساز است یا در بعضی از نقاطِ جغرافیایی تمدنِ پست وجود داشته یا اصلاً نبوده، مثلاً بزرگترین تمدنهای قدیم و جدید، دورِ مدیترانه است. ولی در مناطقِ استوایی، تمدنِ زیادی نیست. اول نژادِ سفید و بعد زرد، ولی سرخ و سیاه، تمدنی به آنها معروف نیست.
۳- غریزۀ نوعِ انسان که موجودی است (حرفی است که اروپاییها میزنند مثلِ ولتر) طبعا و بهطورِ غریزی تمدنساز و شهرنشین. در این صورت عامل، نژاد و جغرافیا نیست، اراده و آگاهی و علم نیست، مثلِ زنبور عسل که اصلاً نمیتواند طرزِ دیگری زندگی کند و تصمیم و فکر در آن مطرح نیست.
۴- عاملِ اندیشه، اراده و آفرینندگیِ انسان. انسان موجودی است که غیر از وجهِ اشتراکش با حیوان و نبات (نمو کنندگی)، آنچه “منِ” انسانیِ او را میسازد سه خصوصیت است: علم، اراده، و ایده آل آفرینی و آفرینندگی (آنچه که ایده آلش هست، میتواند بیافریند = آفرینندگی) مثلِ صحبت با تلفن که اول ایده آل بود و بعد که آفریده شد، آفرینندگی است. ایده آل، یعنی انسان بهآنچه که هست قانع نیست و اگر ایده آلیست نبود دست بهآفرینندگی نمیزد، دست بهآفرینشِ چیزی میزند که میخواهد، ولی در طبیعت وجود ندارد.
[↑] تمدن معلولِ چهار عامل است (با اراده و آگاهیِ خودش):
۱- قوانین جِبریِ موجود در متنِ زندگیِ اجتماعی: یعنی پس از تشکیلِ جامعه، خود بهخود بدونِ خواستۀ افراد، جامعه بهطرفِ تکاملِ نظامهای اجتماعی پیش میرود. قوانینِ موجود در متنِ جامعه، جامعه را بهطرفِ تکامل میکشاندَ.
۲- قراردادِ اجتماعی: یعنی انسا نها با هم قرارداد بستهاند که اجتماعی زندگی کنند و بر اساسِ آن زندگیِ اجتماعیِ خود را آگاهانه ادامه میدهند و تمدن معلولِ آن است. (تزِ روسو)
۳- عشق و گرسنگی: بهمعنیِ اعم یعنی نیازِ مادی و معنویِ آدمی (یعنی احتیاج) و این نیازها او را بهحرکت وا میداشتهاند، که دو وجهۀ تمدن هم ناشی از این دو عامل است، بعضی آثار، فقط زاییدۀ عشق و بعضی، رفعِ نیازِ مادی است (سِحر و خانه). (تزِ شیلر)
۴- تدافع و تهاجم: آدمی در زندگی، یا در حالِ تدافع است یا تهاجم. در حالِ تدافع، در برابرِ حملۀ طبیعت و دشمن (خواه رقیب، انسان باشد یا حیوان) برای جلوگیری دست بهکاری میزد که او را بهکشف و خلق و ابداع وا میداشته و یا حالتِ تهاجم نسبت بههر دو، برای استثمار یا نابود کردنِ آنها داشت. مجموعۀ این کشمکش و تناقضِ درونِ جامعۀ بشریت، تمدن را بهوجود آورده “تاین بی” بهیک نوع دیالکتیکِ اجتماعی معتقد است؛ تهاجم، تز؛ تدافع، آنتی تز و تمدن، سنتز.
[↑] در دو جامعه، تمدن بهوجود نیامده:
۱- جایی که زمین خشک و غیر قابلِ زیست بوده و نمیتوانستهاند بهآن حمله کنند.
۲- در جایی که طبیعت برکتِ فراوان داشته، بنابراین، نه با هم میجنگیدند و نه با طبیعت. در آمریکای شمالی و اروپا تمدن بهوجود نیامده، در ایران بهوجود آمدۀ در بینالنهرین و همچنین در سومر که زمینها باتلاقی بوده و کار و کوشش آنها را مجبور بهاختراع و کوشش و اندیشیدن میکرده و در یونان که شاملِ جزایرِ بسیار است و باید بر دریا مسلط شوند، تمدن بهوجود آمده است.
جنگ با طبیعتِ نامساعد، تمدن را بهوجود میآوَرَد (تاین بی). یکی دیالکتیکِ طبیعت و انسان و یکی انسان و انسان، محیطِ جغرافیایی، عواملِ نژادی، غریزۀ نوعِ انسان که موجودی است مدنیِ بالطبع، عاملِ اندیشه، اراده، آفرینندگیِ انسان، قوانینِ جبریِ موجود در متنِ زندگیِ اجتماعی، قراردادِ اجتماعی، عشق و گرسنگی، تدافع و تهاجم، مجموعۀ این تیترها دربارۀ عاملِ بهوجود آورندۀ تمدن مطرحند.
تعریفِ فرهنگ از امِه سِه زِر: نویسندۀ سیاه پوستِ معاصر که در فرانسه زندگی میکند و از نژادِ سیاه دفاع کرده، اهمیتِ بزرگی در دنیا دارد. این مسألۀ مبارزه با استعمار در نظرِ کسانی که با آگاهیِ دقیق استعمار را میشناسند و با آن مبارزه میکنند غیر از مفهومی است که در ذهنِ شبه روشنفکرانِ ماست. شناختنِ وجهۀ فرهنگیِ استعمار در دنیای امروز پدیدۀ تازهای است از استعمار که در دنیای امروز مطرح شده و در صدرِ همۀ مبارزهها، مبارزه با آن است.
در زمانِ ما مبارزه با استعمارگران، فحش دادن یا بد گفتن و یا مبارزۀ سیاسی کردن است، در صورتی که امروز قبل از اینکه استعمار یک وجهۀ اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و نظامی داشته باشد، وجهۀ فرهنگی دارد که تازگی از طرفِ روشنفکرانِ دنیا مطرح شدۀ بزرگ ترین شاخصۀ روشنفکران در دنیای امروز، شناختنِ وجهۀ فرهنگیِ استعمار است. مبارزۀ فرهنگی با استعمار، در صدرِ همۀ مبارزاتِ زمان است، یعنی زدنِ ریشۀ امپریالیسمِ جهانی. شناختنِ وجهۀ استعمار در دو زمینه مطرح است:
- ۱- اثرِ استعمار در فرهنگِ اروپایی
۲- اثرِ استعمار در فرهنگِ استعمار زدهها
بهترین کتابی که در این مورد نوشته شده کتابی بهنامِ “شَمایلِ استعمار زده و شَمایلِ استعمارگر” از آلبر مَمَی روشنفکرِ تونسی است که اسمِ اصلیش “پرُتره” است و من شمایل ترجمه کردهام (چهره قیافه).
در زبانِ فارسی شمایل بهچه چیزِ خاصی گفته میشود، بهپردههایی که صورتِ مقدسینِ مذهبی و دشمنانِشان را نقش کردهاند و دوره گردها آنها را دورِ دهات میگردانند و از این راه نان میخورند که این عمل، شمایل گردانی نام دارد. عملِ شمایل گردانی در ظاهر برای نجاتِ مردم از گناه است، کارِ خیری است، ولی در واقع برای پول است.
استعمار بهاین شکل واردِ کشورهای آسیایی و آفریقایی شده اول بهنامِ آوردنِ پیغامِ خداوند و هدایت بهدینِ حق آمده است و کارِ شمایل گردانها را میکرده و ادعای دیگرِ او مبنی بر وارد کردنِ تمدن بهاین کشورها و جوامع و انتقالِ این جامعه و مردم است از مرحلۀ وحشیگری بهمرحلۀ پیشرفت و تمدن و آبادی.
کُلنیالیسم (COLONIALISME) یعنی کُلنُی نشینی که یک اقلیتِ اروپایی را در گوشهای از آسیا یا آفریقا بنشانند که بهکشت و کشاوزی بپردازند (مثلاً مشهد یک کُلنُیِ یهود داشت در عیدگاه و یک کُلنُیِ ارامنه داریم در جُلفا). در گذشته و در قرونِ وسطی کلنی وجود داشته، بهطوری که برخی از شهرهای یونان کلنی نشین بودۀ در قرونِ جدید برای کارِ اقتصادی، سرمایهدارِ اروپایی میآمد آنجا کار میکرد، از کارگرِ ارزان استفاده میکرد و درآمدِ زیادش را در کشورِ خودش خرج میکرد یا در همان کشور زندگیِ اشرافی برای خود ترتیب میداد.
اما وقتی اروپایی خواست کلمۀ کلنینشیی را برای سیاهپوستِ آفریقایی ترجمه کند، “تمدن بخشی”، “بشارتِ مذهبی” و “عمران و آبادی” معنی کرد. برای سیاه پوستها گفتهاند: عملِ کلنی یک عملِ تمدن بخشی و تمدن دادن و متمدن ساختن و بشارت است، که اروپایی رسالت دارد که برود تمامِ مردمِ جهان را بهمذهبِ حقِ مسیح هدایت کند و میخواهد این ممالکِ عقب مانده را با فداکاری آباد کند و متمدن و مؤمن سازد. آلبر ممی میگوید: ورودِ استعمار بهکشورهای آسیایی و آفریقایی شبیهِ بهعملِ شمایلگردانی در دهات است که در ظاهر برای روشن کردنِ مردم و اخلاق و معنویات، ولی در باطن برای خالی کردنِ جیبِ مردم است.
آلبر ممی میخواهد بگوید که نقشِ استعمار همیشه تا کنون بنابر اثری که روی تمدن و فرهنگ و معنویت و انسانیتِ آسیایی و آفریقایی داشته، بررسی میشده در صورتی که نیمۀ دیگرِ آن فراموش شده و آن تأثیری است که استعمار روی استعمارگر میگذارَد، یعنی روی فرهنگ و تمدنِ استعمارگر هم اثر گذاشته.
مثلِ اینکه ما همیشه قضاوت میکنیم روی مهاجم و قاتل و جانی در حالی که باید روی هر دو، قاتل و مقتول مطالعه شود. این عمل یکی را بهقتل رسانده و دیگری را تبدیل بهحیوانِ وحشی و گرگ کرده است.
این موضوع در طولِ تاریخ ثابت شده است، مثلاً خاور مِیانه و خاور دور و آفریقا که تمدنها و نوابغِ بزرگ در آن بهوجود آمده و دارای رجالِ نظامی، سیاسی، هنری، ادبی و غیره بوده و کشورهای دیگر را مستعمره میکردهاند، حالا بدل بهجامعۀ مُنحطی شده که کمبودِ سواد و خط دارد، یا جوامعی که دنیا را اداره میکردهاند حالا باید قَیِم داشته باشند.
از طرفی فرانسه که حاویِ ویکتور هوگوها و روبسپیرها و قانونگذاران بوده، حالا جای آدمکشها است ژنرالسالان و افرادِ جانیِ دیگری بهدنیا میدهد که نظیرش قبلاً نبوده و حالا آدمخوارِ آدمکُش شدۀ این در اثرِ تأثیرِ استعمار بر خودِ جامعۀ استعمارگر است. این همان فرانسهای است که انقلابِ کبیر را بهوجود آورد. بهقولِ امه سه زر بورژوازیِ فرانسه بزرگترین افتخارات را دارد: رنسانس مالِ بورژوا است، و نیز، سازمانِ ملل، کشفیات، اختراعات، توسعۀ جهانبینی، ملیت، اومانیسم، آثارِ ادبی، دموکراسی، حقوقِ فردی، تساویِ حقوقِ نژادی در قرونِ ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ . ولی چرا بورژوازی که این همه افتخارات داشته، حالا پست و دارای بدترین فکر و اندیشۀ آدمخواری شده، در حالی که از لحاظِ طبقاتِ اجتماعی بهترین بوده، بورژوازی که همۀ افتخاراتِ بشرپرستانه را داشته و بهجرمِ آزادیخواهیاش از فئودالیسم فحش خورده، چرا تبدیل بهگرگ شده (استعمار او را بدل کرده است) که آسیایی و آفریقایی او را جنایتکار میداند؟
استعمار، هر دو شمایل را مسخ کرده، استعمارگر و استعمار زده را و در هر دو فرهنگ اثر گذاشته است. امه سه زر میگوید که فرهنگ عبارت است از وجوهِ خاصِ قومی، ملی و نژادی. در صورتی که تمدن عبارت است از نمایندۀ وجوهِ عامِ بشریت، پس تعریفی که من کردم بهاین شکل تغییر میکند:
تمدن عبارت است از مجموعۀ اندوختهها و ساختههای معنوی و مادی در طولِ تاریخِ انسان و فرهنگ عبارت است از مجموعۀ ساختهها و اندوختههای مادی و معنویِ یک قوم یا نژاد یا ملیتِ خاص در طولِ تاریخ، بنابراین نمیتوانیم بگوییم تمدنِ اسلام و مسیحیت یا شرقی و غربی، بلکه باید گفت تمدنِ قرنِ ۱۷ ، ۱۵ و ۵. چون تمدن انتسابش بهیک نژادِ خاص نیست، بلکه مربوط بهبشریت است. فقط ممکن است بهیک منطقهای خاص بیشتر توجه کند ولی این ناحیه نمیتواند خود بهتنهایی محلِ تمدن و پیشرفت و فرهنگ باشد. پس تمدن منسوب بهبشریت است ولی فرهنگ خاصِ یک قوم است: فرهنگِ سیاه پوست، زرد و شرق و غرب.
آپولو مالِ آمریکا و سفید یا سیاه نیست، مالِ بشریت است. مربوط بهتمدنِ بشر است. حتی کسی که در ۷ هزار سالِ پیش بادبادک را ساخته در ساختنِ آپولو شریک است. بنابراین مربوط بههمۀ اقوام است.
ولی در شعر یک خصوصیتِ قومی وجود دارد، خصوصیتِ یک قوم را فرهنگ در خودش متبلور میکند مثلِ زبانِ فارسی، ولی در رشدِ زبانِ فارسی بربر و ترک و عرب نیز دخالت داشتهاند. هنر خصوصیتِ قومی دارد، افسانهها خصوصیتِ قومی دارند بنابراین جزءِ فرهنگ هستند، تمدن خصوصیتِ قومی را متبلور نمیکند. در همین زبانِ فارسی خصوصیتای است که خاصِ فارسی زبانان است.
سیبویه اولین کسی است که نحو را اختراع کرده و همه او را عرب میدانستند و خودش هم بهاین امر تظاهر میکرد، در حالی که ایرانی بوده و از یک جمله که یک روز گفت بهرازش پی بردند و فهمیدند که عرب نیست (بکُش چراغ را).
زبان تنها کلمات نیست، بلکه دارای یک نوع برداشت و تلقی است که خصوصیتِ قومی را میرساند ولو همۀ کلمات را از خارج گرفته باشد. مِرآت وزیرِ فرهنگِ سابق، بهزبانِ فرانسه اصلاحاتِ فارسی را تحت اللفظی ترجمه میکرد (مثلاً تو کجا، اینجا کجا!) و از این قبیل، اینها خصوصیتِ قومی است.
تبصره: نظریۀ امه سه زر نیمی از این حرف است. درست است که اصولا ما، هم یک فرهنگِ بشری داریم و هم یک فرهنگِ قومی مانند اخلاق. نیمی از اخلاق جنبۀ بشری دارد، نیمی قومی. اشعارِ خیام جنبۀ فرهنگِ جهانی دارد، همینطور بابا طاهر. میبینیم که اشعارِ اینها را هر اروپایی یا هر کسی که بخواند یک جور متأثر میشود. خیام میگوید: این کوزه چو من عاشقِ زاری بوده است، که مربوط بهفرهنگِ قومی نیست، در سطحِ فرهنگِ جهانی است و بعد از اینها، اشعارِ مولوی است مثلاً پیرِچنگیِ مولوی. مولوی چون وابسته بهمذهبِ خاصی است، جنبۀ جهانیش کمتر است. یا مثلاً شاهنامه جنبۀ فرهنگِ قویِ قومی دارد و جنبۀ جهانیش ضعیف است. در شاهنامه، ایرانی در برابرِ ترک و مغول است و رستم در برابرِ اسفندیار است.
اخلاقای جنبۀ قومی دارد که بهشرایطِ اقتصادی و اجتماعی و یک نژاد بستگی دارد. اگر اینها عوض شود اخلاق عوض میشود. نیمۀ اولِ اخلاق که اخلاقِ انسانی و ماوراءِ طبقاتی و ماوراءِ تاریخی و ماوراءِ زمانی است، اخلاقِ جهانی است. اختلافِ کلیِ اخلاقِ طبقاتی، جنگِ ارزشهای طبقاتی است (کُلفَتها و خانمها، اختلافِ طبقاتی).
نیمۀ دوم، اخلاقِ ابدی و مطلق است، بهوضعِ حکومتی و طبقۀ اشراف و بورژوا و سیستمِ اجتماعی و اقتصادی مربوط نیست، بلکه اخلاقِ مطلق است و انسان ستایشگرِ این فضیلت است. مثلِ اصلِ فدا کردنِ منافعِ خود برای دیگران که در تمامِ جوامع با ارزش است. در تمامِ حکومتها و سیستمها، قهرمانان شبیهِ هم هستند. آرش جانش را برای ملتش دادۀ در سوسیالیسم و سرمایه داری هم همه این چنین قهرمانانی را میپرستند.
در طولِ تاریخِ همۀ اقوام، ارزشهای اخلاقی و فضیلتی تغییر میکنند (وضعِ دختران در جامعۀ خودِ ما) ولی این اصل هرگز تغییر نمیکند که در همۀ قرون، مذهبها و در همۀ سیستمهای اجتماعی، اقتصادی، قهرمانِ ملتها شبیهِ هم اند. آرشِ کمانگیر را در فئودالیته میپسندند، در سوسیالیسم هم همین را میپسندند، سرمایهدار هم همین را میپسندد. ممکن است ملتها برای وطنِشان ارزش قائل نباشند ولی برای قهرمانانای که در راهِ وطنِشان از بین رفتهاند ارزش قائل خواهند بود. فداکردنِ منافعِ دیگران بهخاطرِ منافعِ خود، شرِ مطلق است.
اما خیر و شر چیست؟ در دورههای مختلف تغییر میکند. اگر کسی نیازهای معنوی را ترجیح بدهد بهنیازهای مادی، همه ستایشگرش هستند. اما نیازهای معنوی کدام است، مادی کدام؟ در جوامعِ مختلف تغییر میکند.
در مسائلِ اخلاقی، فضایلِ قومی و نسِبی داریم و همچنین فضایلِ مطلق که مربوط بهفرهنگِ بشریت است. فضایلِ نسِبی مربوط بهفرهنگِ قومی است. شخصیتهای مثنوی از تعالیِ روحی در برابرِ محیط دفاع میکنند که اخلاقِ بشری است. جاز فریادِ سیاهپوست است ولی رستمِ شاهنامه از ملیتِ ایران دفاع میکند. شعرِ مولوی و حافظ جهانی، ولی شاهنامه قومی است. ترُک که شاهنامه را میخواندَ طرفدارِ اسفندیار است و ایرانی طرفدارِ رستم که در برابرِ هم قرار میگیرند، ولی در برابرِ مثنوی همه بیتفاوت اند. از فردوسی قومیتر، اشعارِ محلی است که روی سنتهای آنجا ساخته شدهاند و برای غیر ایرانی مفهوم نیستند.
خیام از مولوی جهانیتر است، چون مولوی رنگِ مذهب دارد ولی خیام ”انسانِ در برابر طبیعت است” و مولوی، ”انسانِ اشِراقی در برابرِ عرب و ترُک است”.
پس تمدن مجموعۀ ساختهها و اندوختههای مادی و معنویِ جامعۀ انسانی است، اما این تمدن و فرهنگ گاه جنبۀ نسِبی و قومی و منطقهای دارد و گاه تمدن و فرهنگ جنبۀ بشری و جهانی و ابدی. فرقِ فرهنگِ قومی و بشری اینست که رشدِ فرهنگِ قومی، انشعابی و رشدِ فرهنگِ جهانی، تسلسلی است. دُرُشکه و بخاری و هواپیما دنبالِ هم رشد میکنند که تسلسلی است، ولی قومی، مسیرِ قوم و جامعۀ خودش را طی میکند و با ضعف و انحطاطِ قوم، تمدنش هم قوسِ نزولی را طی میکند. اما در فرهنگِ جهانی، اگر فرهنگ مالِ یک قوم باشد بهقومها و ملتهای مختلف میرسد. مجسمهسازی که جزءِ فرهنگهای جهانی است از بینالنهرین به یونان و روم و اروپا میرود و ترقی میکند، ولی میتولوژیِ یونان قومی است، که از یونانِ ۱۲۰۰ ق.م بههومر میرسد و بعد مُنحط میشود، میتولوژی دچارِ انحطاط میشود و ما بعد از ایلیاد دیگر بهآن خوبی نداریم، چون بشریت دنبالش را نگرفته، در همان حد متوقف شده است. ولی علم جنبۀ جهانی دارد.
مسیرِ علم از بینالنهرین بهیونان و از آنجا بهروم رفته و بعد از انحطاطِ روم، در اسلام و پس از انحطاطِ اسلام، در اروپا ادامه یافته و متوقف نشده است و در صورتِ رکودِ اروپا، دنبالۀ خود را در شرق ادامه خواهد داد.
ولی ادبیاتِ قومی تکه تکه است در حالی که ادبیاتِ جهانی تسلسلی است. در چین، در سه هزار سالِ قبل، ادبیات بهاوجش میرسد ولی بعد متوقف میشود. در هند، در چهارهزار سال قبل در اوج بود، ولی بعد متوقف شد. در ادبیاتِ قومی هم، جای پای اقوامِ دیگر مشاهده میشود، ولی ادبیاتِ قومی در بطنِ خودِ قوم تکامل مییابد، در آن زاده میشود و در آن میمیرد. ولی ادبیاتِ جهانی را ملل بهیکدیگر پاس میدهند و رشد میکند. فرهنگ و تمدنِ بشری در هر ملتی و همچنین فرهنگ و تمدنِ قومی عواملی هستند که در بررسیِ مکتبهای مختلفِ جامعهشناسی موردِ استفاده قرار میگیرند.
[↑] آیا شهرنشینی ظرفِ تمدن است یا تکهای از تمدن؟
وقتی عامل روشن بشود و تکنیک و تحولِ اجتماعی از صورتی بهصورتِ دیگر مفهوم شود، تمدن هم معلوم میشود زیرا جامعه چهرهای است از تمدن و تمدن مترادفِ جامعه است. جامعه چهرهای است از تمدن و ممکن نیست تمدن وجود داشته باشد، ولی جامعه وجود نداشته باشد و برعکس شهر غیر از جامعه است، شهر یک ظرفِ مکانی و یک نظامِ مکانی و ساختمانی در زندگیِ بشر است اما جامعه یک نظامِ خاصی است که بر تجمع و زندگیِ دسته جمعیِ آدمی حاکم است و این دو با هم یکی نیست. هیچ تردیدی نیست که جامعه همان تمدن است و هر دو لازم و ملزومِ یکدیگرند ولی در اینکه تمدن و شهرنشینی یکی است، شک هست. شهر جزءِ تمدن و یکی از عناصرِ تشکیل دهندۀ تمدن است (ساختههای مادی و معنویِ انسان که طبیعت فاقدِ آن است و انسان آن را میسازد تمدن است) وقتی ساخت یکی از عناصرِ طبیعت را میسازد.
شهر نیز یکی از ساختههای مادیِ انسان است، شهر ظرفِ تمدن نیست، بلکه جزءِ تمدن است. وقتی بهتمدن میگوییم شهرنشینی تمدن را اسمگذاری کرده ایم بهظرفش، کل را بهجزء اسمگذاری کردهایم، شهر غیر از شهرنشینی است ولی هم شهر و هم شهرنشینی که اولی ساختۀ مادی و دومی ساختۀ معنویِ انسان است جزءِ تمدن هستند. تمامِ پیکرۀ عظیمِ تمدن را اسمگذاری کردهایم روی یک جزء و آن شهرنشینی است.
تمدن خط را بهوجود میآوَرَد ولی خط جزءِ تمدن است. (نوع با درجه فرق دارد مثلاً بیل و موشک هر دو وسیله است و هر دو نشانۀ تمدن منتهی نوعِ آن فرق دارد و درجۀ تکاملِ آن). ساختههای معنوی هم جزءِ تمدن است مثلاً فلان روش را گاندی اتخاذ کرده که یک ساختۀ معنوی است و در برابرِ ساختمانِ ۸۰ طبقهای که امریکایی میسازد، هر دو جزءِ تمدن است.
مدنیت یا شهرنشینی جزءِ انسان است، ساخته و اندوختۀ انسانی است، با انسان هست اما انسانی نیست. هر چه که از انسان سر میزند، انسانی نیست، زیرا انسان در بعضی خصوصیات شریک با حیوان است و فقط آنچه که جزءِ خصوصیت و ویژگیِ انسان است، انسانی است. چهار عامل انسان را میسازد: اراده، آگاهی، ایده آل آفرینی و آفرینندگی.
انسان همیشه خواهانِ ماوراءِ موجود است. انسان ساخته و پرداختۀ این خصوصیاتِ چهارگانۀ بشر میباشد. آیا محیطِ جغرافیایی در تمدن مؤثر است؟ اولین مکت بای که در قرونِ جدید بینهایت صدا کرد و بشریت را بهشدت تحتِ تأثیرِ خود قرار داد مکتبِ ”اصالتِ طبیعت” است که در برابرِ مذهب و متافیزیک، اومانیسم، رادیکالیسم، ایدهآلیسم. و بهمعنیِ اخص در برابرِ ماتریالیسم هم هست.
[↑] خصوصیاتِ ناتورالیسم:
۱- در ورای طبیعت هیچ چیز وجود ندارد.
۲- در طبیعت هیچ عاملی از خارج تأثیر ندارد.
۳- همۀ پدیدههای موجود در هستی، پدیدههای جبریِ طبیعت هستند.
اگزیستانسیالیسم، ناتورالیسم نیست، چون میگوید همۀ موجودات ساختۀ طبیعتاند ولی انسان جورِ دیگر ساخته شده است. ناتورالیست کسی است که همۀ پدیدههای موجود در طبیعت را جزءِ طبیعت میداند، پس انسان مانندِ یک تکه سنگ جزءِ طبیعت است.
۴- طبیعت دارای حرکت، نظام و حیات و زندگیِ یکنواخت، هماهنگ و استوار بر عقل میباشد. یعنی طبیعت یک پیکرهای است هماهنگ، اولا حرکت دارد، ثانیا زنده است، ثالثا این حرکت بر اساسِ نظم و جهت است. ناتورالیسم از این جا با ماتریالیسم جدا میشود، طبیعت حرکت دارد، موجودِ زنده است و بر اساسِ نظم و جهت است و این نظم و جهت بر اساسِ روابطِ عقلی است، این روابطِ عقلیِ حرکات و نظامِ طبیعت بر اساسِ قانونِ علیت است و هر پدیدهای را که بهشکلِ علت و معلول توجیهاش نکنیم، غلط است، (دکارت بهعلیت معتقد نیست، ولی بهعقل معتقد است).
۵- جهتِ حرکتِ طبیعت بهطرفِ تکامل است، از نظم بهکمال و از سادگی بهپیچیدگی است، این مسیرِ طبیعت است.
۶- تنها و تنها ملاکِ صحت و ملاکِ حقیقت، رفتارِ طبیعت است، آنچه انسان استدلال میکند درست نیست و رفتارِ طبیعت درست است.
چه چیز حق است و چه چیز باطل؟ آنچه که طبیعت اقتضاء میکند. اگر آن را در یک مسألۀ خانوادگی مطالعه کنیم یک پزشک که ناتورالیست نیست معتقد است که بهمحضِ تولد، بچه را باید بهسازمانی داد که ادارهاش کند که همه را بهیک شکل تربیت کند و همه از پرورشِ صحیح و غذای کافی برخوردار باشند. ثانیا در یک شهرِ مثلاً پنج میلیونی که یک میلیون مرد و زن دارد، ۵۰۰ هزار زن بهاسمِ مادر برای یک یا دو بچه فلج نشوند و تمامِ این بچهها را در سازمانهای اجتماعی که با آخرین متدِ تعلیم و تربیت اداره میشوند بسپاریم و ۵۰۰ هزار مادر را آزاد کنیم که بهکارِ اجتماعی بپردازند. ولی ناتورالیسم با این مخالف است، بهچه دلیلِ؟ آنها معتقدند که با این عمل در وقت صرفهجویی میشود و تمامِ بچهها را ۵۰۰ نفر میتوانند در یک واحد یعنی در یک سازمانِ اجتماعی تربیت کنند. از لحاظِ اقتصادی هم صرفهجویی میشود، از لحاظِ قدرتِ اجتماعی هم همانطور، همچنین مادرهای نادان بچههای خود را تربیت نمیکنند. ولی ناتورالیسم با این استدلالها کاری ندارد، میگوید این عمل برخلافِ طبیعت است. طبیعت، کودک را در دامنِ مادر متولد میکند و جایش باید در دامانِ مادر باشد و از شیرِ مادر تغذیه کند.
لائوتسو اولین متفکری است در تاریخِ بشر که طرفدارِ اصالتِ طبیعت است.
ملاک و جان و روحِ مکتبِ ناتورالیسم که در قرنِ ۱۸ رشد میکند، مالِ لائوتسو است که مالِ قرنِ هفتمِ قبل از میلاد است. لائوتسو میگوید: طبیعت رودخانهای است که بر اساسِ ناموسِ کلی، یعنی قانونِ کلی حرکت میکند و این حرکتِ کلی مالِ همۀ طبیعت است و ما اجزاءِ طبیعت هستیم و بهطورِ منطقی باید حرکتِ خودمان را با حرکتِ کلیِ طبیعت هماهنگ کنیم. طبیعت کاروانی است که بهطرفِ جهتِ خاصِ خودش حرکت میکند و ما توی این کشتی هستیم که با این کاروان حرکت میکند و نمیتوانیم جدا از مسیر و حرکتِ کلی که حاکم بر نظامِ طبیعت باشد، حرکت کنیم. در غیر این صورت خطا کرده و گورِ خود را کندهایم و خود را منحط کردهایم. آن قانونِ کلی و شاهراهِ عظیمی که طبیعت در آن حرکت میکند تائو نام دارد. تائوییسم یعنی مکتبِ اصالتِ تائو، زیربنای تمامِ مکاتبِ مختلفِ ناتورالیسم در حال و گذشته.
تائوئیسم و ناتورالیسم که مبتنی بر تائو است انسان را میخواهد جبرا تابعِ طبیعت کند و آزادی و اندیشۀ انسان را نفی میکند و این طرزِ تفکری صد در صد مادی است، ولی ملاکِ اصلی و سرچشمۀ نخستین عرفان بهعقیدۀ من تائوئیسم است. خودِ تائو در چین معنیِ معمولی دارد که الان هم بهکار میرود و بهمعنای بسترِ رودخانه است.
چرا میگوید بسترِ رودخانه؟ برای اینکه میخواهد بگوید راهی که طبیعت در آن روان است و بههدف و سر منزلِ خاص میرسد، این است. بنابراین مفهومِ ناموسِ طبیعت بیشتر بهاین بسترِ رودخانه نزدیک است، زیرا آب حرکت میکند و بر روی این بستر روان است بهسوی دریا که سر منزلِ ابدیِ آن رود است. بنابراین عقیده دارد که: طبیعت و همۀ پدیدههای طبیعی مِن جمله انسان تمامِ کوششِشان باید این باشد که خودِشان راه نسازند، فقط هدفِشان پیدا کردنِ تائو باشد، یعنی پیدا کردنِ مسیرِ واقعیِ طبیعت و آن را در انطباقِ زندگیِ خود با طبیعت بکار برند و خود را تسلیمِ آن کنند تا بهدریا برسند، بهمنتهی الیهِ تکاملِ طبیعت. بنابراین انسان اگر با تعقل راهِ تکاملِ دیگری برای خود بسازد، پرت شدن و نابود شدن یا دیر رسیدن است. بنابراین بهترین راه آن است که بشر بلَمَ خِود را روی مسیرِ طبیعت رها کند.
و این تائو همان است که در تصوف، ما بدان میگوییم شریعت، طریقت و مسلک که هر سه بهمعنیِ راه است. طریقت راهِ کاروان رو است، شریعت راهِ آب است، راهی است که از خشکی بهطرفِ آب میرود.
بنابراین رودخانۀ حقیقت و روحِ ناموسِ واقعی و عقل و عشق و اشراق، در دسترسِ سطحِ زندگیِ فعلیِ انسان نیست و برای راه یافتن بدان باید راه را پیدا کند، راهی که از آن، دستِشان بهآب میرسد.
مسلک راههای کوهستانیِ پیچ در پیچی است که بهطرفِ آشیانه و سرمنزل میرود. زنبورِ عسل را که وِل کنند خودش راهِ خاصی را پیدا میکند و بهکندو میرسد و این راهِ ناپیدا که بهآن طرف میرود، مسلک است و شبیهِ بهراه یافتن بهآن حقیقتِ مرموز است که باید با یک شامۀ خاصی که زنبورِ عسل دارد پیدا کرد، با چشم و محاسبه پیدا نمیشود. بینِ راه و احساسِ زنبورِ عسل و تراوشِ مرموزی که در کندو است رابطهای وجود دارد که زنبور همان جهتِ مرموز را میگیرد و در راهِ ناپیدا میراند تا درست و راست بهکندو میرسد. بهطوری که اگر کندوی زنبورِ عسل را وارونه کنیم در ده قدمی آن را پیدا نمیکند که اگر در حالتِ طبیعی باشد از چند فرسنگ فاصله میتواند آن را پیدا کند. حقیقت در عالم و سرمنزلِ ایده آل در هستی و در زندگی کندویی است که آدمی با شامۀ الهامی مرموز و احساسِ خودش حس میکند و بهکمکِ آن احساس، راهِ نامرئی و ناپیدای خود را طی میکند و مستقیما بهکندویش میرسد، و آن راه تائو است و راهی است که تصوف و عرفان در برابرِ راههای زمینی که با اراده ساخته میشود میسازد و پیشنهاد میکند. برای یافتنِ حقیقت بینِ کندو و حالتِ هدایتِ مرموز و شعورِ مرموز با حالتِ تلِه پاتی رابطهای است که بهوسیلۀ آن جهت یابی میشود. ولی اگر زنبور را رها کنیم از راهی میرود که میشود آن را پیش بینی کرد، راهی مرموز و ناشناس تا بههدفش میرسد این همان راهی است که بودا میگوید راهِ انیمیتو یعنی راهی که همچون راهِ مرغانِ آسمان بینشانه است.
بنابراین آدمی در تائوئیسم و ناتورالیسمِ اولیه یک وظیفه دارد و آن انطباقِ ارادۀ خودش هست بر ارادۀ طبیعت و قرار گرفتن در مسیرِ طبیعت. عقل عبارت است از نیروی اراده و ابتکار و تدبیر در خودِ آدمی. آیا نیروی اراده و تدبیرِ راهیابی که خردِ آدمی است حق دارد در برابرِ تائو که عقلِ کل است و راه و تدبیری است که طبیعت کرده، بتواند راهِ دیگری پیشنهاد یا طرح کند؟
عقل و خردِ انسانی، عقلِ جزیی است. تائو عقلِ کل است که بر تمامِ طبیعت تسلط دارد. اگر عقلِ جزیی خواسته باشد در برابرِ طبیعت راهِ دیگری را تدبیر کند مثلِ اینست که کوچکتر در برابرِ بزرگ تر فضولی کرده باشد. عقل و تجلیاتِ عقل غلط است.
اولین وظیفۀ عقل، انکارِ خودش است (وقتی یک آدمِ بی سواد بهدکتر مراجعه میکند شعورِ خود را دخالت میدهد که مثلاً شربت برایم ننویسید یا قرص بنویسید و… ولی بهمیزانی که فرد با شعور است شعورِ خودش را کنار میگذارد).
وظیفۀ آدمِ عاقل آن است که عقلِ خود را تخطئه کند در برابرِ عقلِ کل. پس آدمی که خردمند است وظیفهاش تخطئه کردن و شکستنِ خردِ خودش است در برابرِ طبیعت. علم مجموعۀ فضولیهای انسان است در برابرِ عقلِ کل، در برابرِ طبیعت و قوانینِ طبیعت. علوم را باید دور ریخت و تسلیمِ ناموسِ طبیعت شد.
صنعت عبارت است از فضولیِ عقل و انسان و علمِ جزیی در برابرِ طبیعت. شهر مجموعۀ خانههای مصنوعی است که انسان در برابرِ ساختههای طبیعت ساخته و همینطور لباس (انتقادِ محمد حجازی در آدمهای برنجی)، طبیعت را مسخ و نابود میکنند و در نتیجه خودشان هم نابود میشوند و اینها مالِ شهرنشینی و چیزهای مصنوعی است که بشر درست میکند و یک مسخ شده و مریض و دیگرگونه بهوجود میآید. تمامِ بیماریها و فسادها از تمدن و شهرنشینی بهوجود میآید.
[↑] تمدن بزرگترین فضولیِ آدمی است در برابرِ تائو
پس باید بهدامانِ طبیعت رفت، چنان که گیاه زندگی میکند، و صنعت و علم را دور ریخت. بهیک درخت نگاه کنید که چگونه در اسفند ماه شکوفا میشود، بعد گُل و میوه میدهد، بعد زرد میشود و بعد بهخواب میرود، باز از نو در اسفند بیدار میشود و هیچ وقت دچارِ اضطراب و غم و عشق و کینه و حسد و نفرت نمیشود و پریشان و بیمار و مأیوس نمیشود، دچارِ مالیخولیا و ایدهآلهای غیر ممکن نمیشود. سالم است و مطمئن و پر از حیات است و زندگی میکند و دورش را تمام میکند و بهدیگری انتقال میدهد. اما آدمی که در عشق و شک و شکست و… غوطهور است و در آنجا زندگی میکند، برای اینست که برخلافِ مسیرِ تائو حرکت میکند و خودش چنین زندگیِ مصنوعی را بهنامِ تمدن برای خودش بهوجود میآورد و مسخ میشود. بنابراین تائوئیسم یعنی بازگشت بهطبیعت و مسیرِ آن و ناتورالیسم در قرونِ جدید چنین چیزی را میخواهد بگوید، و روسو بهشدت تحتِ تأثیرِ آن است.
فکرِ اصالتِ طبیعت بهعنوانِ منشاءِ انسان در همۀ وجوهِ انسان مانندِ تمدن، روانشناسی، مذهب، ادبیات، هنر، از دیر زمان وجود داشته و از شرق آغاز شده، برخلافِ آنچه کتابهای فلسفی و انسانشناسی مینویسند.
به این معنی، تمامِ کتبی که در فارسی نوشته شده میخواهند نشان دهند که مبنای طرزِ فکرِ شرقی روی متافیزیک بوده و مبنای طرزِ فکرِ مادی و طبیعت از میانِ یونانیها آغاز شده و در این، یک نوع سوءِ غرض هست.
چون اروپایی تمدنِ شرق را نمیتواند مانندِ سیاهها انکار کند، ناچار بهمسخ کردنِ آن میپردازد، بهاین معنا که دماغِ شرقی را صوفیانه و متافیزیکی و دماغِ غربی را واقعگرا معرفی میکند. این بحث را از طرقِ مختلف اثبات میکنند، از روانشناسیِ اجتماعی و جامعهشناسی و تاریخ و بالاخص تاریخِ علوم و تاریخِ مذاهب و تکیه بر روی کیفیتِ تمدنها، در تاریخ و تمدنشناسیِ سنجشی (مقصود از سنجشی، تطبیقی نیست. تطبیقی یعنی یک چیز را منطبق کردن بر چیزِ دیگر). هومر و فردوسی را نمیخواهم تطبیق کنم، میخواهم مقایسه کنم. تمدنشناسیِ مقایسهای یکی از شعبِ انسانشناسی است و یکی از بهترین جاهای اِعمالِ غرض نیز هست و برای این بهوجود آمده که تمدنِ شرقی را دارای یک بعُدِ خاص و یک بافتِ ناقص معرفی کند و تفوقِ دماغِ غربی را بر شرقی بهطورِ علمی نشان دهد.
چون اگر جنبۀ علمی نداشته باشد شرقی تفوقِ غرب را یک جنبۀ سیاسی و نظامی میداند که ما میتوانیم خودمان از پیش درآییم و تفوق پیدا کنیم، اما اگر ریشۀ علمی داشته باشد این کوشش کوششای عبث و بیهوده است. در نژادشناسیِ تطبیقی این بحث را پیش کشیدهاند که سلسلۀ اعصابِ سیاهپوست بهشکلِ خاصی است و سلسلۀ اعصابِ سفیدپوست وضعِ دیگری دارد و اینها را در پزشکی نشان میدهند که با معنویت و فلسفه و متافیزیک تماس دارد و خود بهخود فضیلت و برتریِ غرب بر شرق معلولِ بافت و سرشت و ساختمانِ دماغیِ او است، نه معلولِ عاملِ تکنیک، مانندِ تفوقِ انسان بر حیوان. اینها برای اینست که ریشۀ علمی پیدا کند نه حالتِ اقتصادی، پس تفوقِ او تفوقِ ذاتی و بدنی است. چنانکه در روانشناسیِ “کمپاره” سلسلۀ اعصاب و سلسلۀ مغزِ سفیدپوست یا ژرمنی وضعِ خاصی دارد و نشان میدهد که هر یک از آنها با هم فرق دارند. مثلاً یکی پوششِ خاکستریِ مغزش بیشتر است و یکی کمتر، مغزِ یکی گرد است و دیگری دراز. بهطوری که تمامِ دانشمندان و روشنفکرانِ چپِ انقلابی بدونِ این که بفهمند در این نظریاتِ علمی، نظریاتِ سیاسی نهفته است و غرضِ استعماری است، آنها را واگو میکنند و بهعنوانِ آخرین نمونه از تمدنشناسی پخش میکنند. اندیشهای را که اروپاییها قیمتِ خیلی زیادی حاضرند در ازای پخشِ آن بدهند، این روشنفکران بدون هیچ خرجی آن را ناخودآگاه پخش میکنند.
دوستِ احمق، همیشه عملی را انجام میدهد که دشمن آرزو دارد و همیشه ابزار و عاملِ دستِ دشمن میشود، حتی تا فداکاری بهطورِ مجانی. نیمه روشنفکران هم بهعنوانِ اینکه حرفِ تازهای یاد گرفتهاند مجانی آن را واگو میکنند و بهاین دلخوشند که آخرین حرفهای علمی را میدانند و مردم هم تحتِ تأثیر قرار میگیرند. کِی تحتِ تأثیر قرار میگیرند؟ وقتی که واسطه دوست باشد، یعنی عدهای از روشنفکران را قانع کنند و جزءِ عقیدۀ خودش که شد برایش فداکاری میکند و مؤثر هم میشود. در کتبِ ایرانی چقدر تکرار شده که شرق اصولا جای معنویت و تصوف بوده و نژادِ شرقی دنبالِ مسائلِ ماوراءالطبیعه بوده و غربی حسابگر و منطقی و عقلی است و حرف اینجاست که بهاین تفاخر هم میکنند که ما همیشه معنویت پرست بودیم و آنها مادی! غربی جهانگرا و واقعیتگرا و دنیاگرا است. این تز مالِ اروپاییها است و ما مجانی آن را اجرا میکنیم. در خودِ اروپا نیز همین حالت هست، در بینِ نویسندگانِ محترمی چون زیگفرید، رومن رولان و… که شخصیتهای بزرگی در دنیای امروز هستند.
یونسکو میگوید، نژادِ زرد، نژادِ عملی است که از طبیعت بهمقدارِ زیاد تولید میکند و در اختیارِ نژادِ سفید میگذارَد و برای همین است که ضریبِ تولد در اروپا ۷/۰ درصد و در نژادِ زرد ۵ درصد است. یعنی ۷ برابرِ نژادِ سفید تولید میکند.
زیگفرید مینویسد، شرقی چون ماشین دستش میگیرد در ۶ ماهِ اول آن را خراب میکند، بعد ۱۶ یا ۲۰ سال با همان ماشینِ خراب کار میکند ولی غربی ۲۰ سال با همان ماشین درست کار میکند، چون دماغِ شرقی احساسی است و با منطق سروکار ندارد ولی دماغِ غربی عقلی و منطقی است. ماشین با احساس و معنویت با هم نمیسازند.
روسو شاعرِ جدیدِ فرانسه میگوید، اگر شاعری خلبانِ هواپیما شود هواپیما بهصورتِ عاملِ خطر درم یآید زیرا هواپیما عبارت است از مجموعۀ حرکاتِ خشک و منظم، در حالی که شاعر طورِ دیگر میاندیشد و ممکن است در یک لحظه دچارِ احساسی شود که تمامِ دنیا برایش پشیزی نیارزد و بهجای اینکه بهطرفِ مقصد برود بهطرفِ دریا یا افق برود و دنیا در نظرش بیارزش شود، چه رسد جانِ عدهای که سَرنشینِ هواپیما هستند.
[↑] بنابراین عدمِ تناسبِ او با ماشین مسلم است.
مغزِ احساسی، ماشین را بهعنوانِ یک دستگاهِ منطقی در نظر نمیگیرد و شخصیت برای آن قائل نیست، ولی غربی وقتی از ماشین صحبت میکند درست مانندِ اینست که از رفیقش حرف میزند. میگوید ماشینم خسته شده یا این ماشینِ آرامی است یا عصبانی است، که همه از خصوصیاتِ انسانی است، در حالی که شرقی وقتی از ماشین حرف میزند، بهصورتِ یک شی. است. میگوید این ماشین کم مصرف است یا پرُ مصرف، زیاد سرعت دارد، کم دوام است و غیرۀ اینها نشان دهندۀ نوعی تلقیِ انسان از ماشین و نشان دهندۀ خویشاوندیِ نوعِ انسان و ماشین است.
معلوم میشود دماغِ شرقی منافات دارد با ماشین، و منافات دارد با سازمان و تشکیلات و ادارات که ادارۀ آنها دماغِ منطقی میخواهد.[۱]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين نوشتار براساس سخنرانی ایراد شدهی دکتر علی شریعتی در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد، بین سالهای ۱۳۴۵-۱۳۵۰ است که توسط انی کاظمی بازنویسی شده و توسط مهدیزاده کابلی برای دانشنامهی آريانا ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- دکتر علی شریعتی، تمدن چیست؟، مجموعه آثار ۱۱ - تاریخ تمدن ۱، خانه شریعتی
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ مجموعه آثار، سایت ایترنتی خانه شریعتی
[برگشت به بالا]