[↑] زندگینامه
كیستم و دنیای جنینیی من چهگونه دنیاییست؟ این پردههای سرخ خون گرفته كه مرا از دنیای بیرون نیاگاه میكند، آیا همان پردهی زهدان نیست؟ آیا جفت من، جفتی كه از آن تغذیه میكنم، به صورت حجم جگرمانندی درنیامده كه حاصل آن در گوشهی بانك كوچكی به عنوان «مدرك بازنشستگی» ضبط شده است - مدركی كه با مجموعهی دیپلمها و مدارك تحصیلی و احكام سی سال كار مداوم و ملالانگیز رابطه دارد؟ و اكنون من به هر نوبت، طناب جفت خود را، این رشتهی باریك راه را، درمینوردم تا به آن بانك كوچك برسم و مستمرّیی حقیر خود را برای تغذیهیی حقیرتر دریافت كنم.
آری، من همان جنین كوچك هستم كه پنجاه و چند سال پیش، به صورت لختهخونی پیوسته به طناب جفت، در میان پردههای زهدان روییده بود و هر دم بر شمار یاختهها با تصاعدی هندسی میافزود تا دست و پا و چشم و گوش و دهان بسازد و پس از نه ماه از دنیای جنینیی كوچك خود به دنیای جنینیی بزرگتر سر بركشد - اگرچه، آنطور كه مادرم میگفت، من با سر زاده نشده بودم: نخست یك دست سرخ و كوچك؛ پس، پشتی و سری!
گفتم «دنیای جنینی بزرگتر» - اگر معیار بزرگی فقط حجم باشد. امّا چنان كه میبینم، این دنیای بزرگ، با حقارتها و كجاندیشیها و گمراهیها و تعصبهایش، چنان كوچك است كه دنیای جنینی و به دور از ستمكیشی نخستین من باید در برابرش عظیم جلوه كند.
و بدینگونه بود كه زاده شدم در خانهی بزرگ پدربزرگ در محلّهی همتآباد. و هنوز هم این جنین به تكامل رسیده نمیداند كه آن محلّه به همت كدام «همت» آباد شده بود.
گفتم «به تكامل رسیده»؟ كدام تكامل؟ آیا معنای تكامل این است كه تراشیدههای مرمر به كندههای پوسیدهی هیزم بدل شوند؟ مغز كرختی پذیرد و چشم به كمسویی گراید، چندان كه اگر آن دو ذرّهبین گرد كوچك را - در قاب لاكی - به یاری نخوانی، یك خط هم از آن تودهی مجلّد انباشته در قفسهها خواندن نتوانی؟ و این كه چیزی نیست: هراسناكتر آن كه در روزگاری دور یا نزدیك باید دریچهی آن دو میخانهی بلورین را به دشنهی ظریف جراح سپرد تا برای بازیافتن اندك توان خواندن و دیدن، آن شراب خانگی را كه در پیالهی مردمك، راسب و متبلور شده است بیرون كشد - و من تسلیم به این ستم را در پیران روزگار، بسیار دیدهام.
و سرانجام، آن یاختههای سرشار از سلامت و نیرو پلاسیده خواهند شد، چندان كه دیگر پذیرای زندگی نباشند. و سپس آن تصوّر - آن خفّاش بزرگ سیاه با دو بال گشوده و چنگكی هولانگیز در دست - در برابر خواهد ایستاد و پس از آن... دیگر چه؟ نمیدانم.
در مورد این «پس از آن» بسیار گفتهاند و نوشتهاند: این كه «چیزی زنده» از «چیزی مرده» رها خواهد شد، این كه آزادی خواهد پذیرفت، این كه به بیكرانگی خواهد پیوست، این كه... و كلام آخر آن كه: «چون بپرسندت از روح، بگوی كه پروردگارم در این كار است و بس».
حال دفتری از تو بماند «كه از باد و باران نیابد گزند» یا «سرایی زرنگار» - و در چشم اخلاف تو كدام ارزشمندتر؟ - این دیگر در حیطهی اختیار تو نیست كه به آن پاسخ گویی. پس خاموش!
و اما گفتم كه زاده شدم در خانهی بزرگ پدربزرگ؛ چون پیش از زادنم، مادرم همسر خود را به اشتغالاتش واگذاشته و به خانهی پدری بازگشته بود.
گویا مادر را تا آستانهی مرگ كشیده بود نوزادی كه من بودم، زیرا نزدیك به دو منی وزن داشتم! مامای فرنگی خود را باخته بود و پدربزرگ با پای ناتوان بر بام خانه رفته و اذان گفته بود تا دخترش به سلامت فراغت یابد - و یافته بود.
به دایه سپرده بودندم، زیرا مادر چندان ناتوان شده بود كه شیر نداشت. و این دایه دختر دایهی مادرم بود. (گویا راست است كه میگویند: «در روزگار پیش، مناصب موروثی بودهاند.»)
امیر تومان پیر، كه دیگر كاری نداشت جز اندیشیدن به روزگار گذشته و نظارهی شمشیرها و نشانهای اعطایی و عبور از كنار اصطبلهای خالی از اسب و معاشرت با یاران پیرتر از خود و كشیدن انفیه و خواندن قرآن، سرگرمیی تازهیی یافته بود: نوهی نوزاد دو منی كه مجبور بودند روزهای عمرش را به دروغ بیافزایند تا از چشمزخم بیگانه آسیب نبیند. و البته دایهی مهربان آنگاه كه زالوی فربه را به شیر بیاشتها میدید، تخممرغی را با خطوط گِرد زغالین سیاه میكرد و زیر فشار انگشت و پول خرد میشكست و گناه بیمبالاتیی خود را به گردن «چشم شور» عمه و خالهی بیگناه میانداخت و در باور او جز این گزیری نبود!
اما چه جستوجوگر نادانی بودم من كه دو باله رفته بودم و تكه صابونی جسته و به دهان گذاشته و نخستین تلخی زندگیی جنینیی دوبارهی خود را چشیده بودم. شاید باور ندارید كه كودك هشت ماهه چیزی را به خاطر سپرده باشد؛ من، اما، هنوز این تلخی را، در دهانی كه سالیانیست دندانهای شیری را نو كرده و دندانهای همیشگی را نیز بارها و بارها به ابزار بیرحم دندانساز سپرده است، حس میكنم. شاید چشیدن مكرر تلخیها چنان مداوم و ناگسسته بودهاند كه ادامهی همان تلخی نخستین مینمایند. چنین است و باور دارم.
و از سركوبها چه بگویم؟ آنها نیز چنان پیوسته و بیامان بودند كه ادامهی همان سركوب نخستین میپندارمشان، به هنگامی كه از پلكان گستردهی رو به پنجدریی بزرگ با شیشههای كوچك رنگین، درغلتیدم و سرانجام، خود را در آغوش پدربزرگ یافتم. گمان میكنم این سر با ضربتها آشنایی دیرینه دارد.
دو سالی نگذشته بود كه پدربزرگ را دیدم در بستر، بیهیچ نگاهی در چشم و بیهیچ كلامی بر لب و بیهیچ نقل و كلوچهیی در دست. مادر شیون میكرد و زنان سیاهپوش نیز. و مرگ در باور من معنای گنگی یافته بود، بیآنكه به واژهی آن اندیشیده باشم.
از خانهی بزرگ به خانهی كوچك رفتیم، در كوچهی انتخابیه، و دایهی من به روستای خود بازگشته بود، اما دایهی مادر با ما آمده بود. دایهی مادر پیر بود و من سخت دوستش میداشتم. پدربزرگ هم پیر بود. كودكان انگار با پیران آشناترند؛ میان كودكی و پیری گویا پیوندیست؛ مسیر زندگی شاید دایرهییست: كودكی و پیری در نقطهی آغاز و انجام به یكدیگر میرسند.
چرا به خانهی كوچك رفته بودیم؟ نمیدانستم. مادر، اما، بعدها گفت كه توان ادارهی خانهی بزرگ را با مستخدمان و دستگاهش نداشته است. پدربزرگ میراثی برجا نگذاشته بود، و مادر ناچار بود برای ادارهی زندگی كار كند. در مدارس تازهپا گرفتهی آن روزگار به تدریس زبان فرانسه پرداخته بود. یك برادرش به دلایل سیاسی ناچار به گریز از مرگ محتوم و فرار از كشور شده بود، و برادر دیگرش در زندان بهسر میبرد؛ و زنهای خانواده، برای رهاییی او، علاوه بر عریضههای بسیاری كه به «پیشگاه» عرضه میداشتند، عریضهیی هم به شهسوار آرمانیی دیرینسال نوشته و در چاهی انداخته بودند. سرانجام، یك روز دایی به خانه آمد (حتماً بر اثر تأثیر یكی از عریضهها): مرد جوانی را دیدم كه از آن پیش نمیشناختمش. تنها زندایی را میشناختم و دوست میداشتم. جوانهزن سخت زیبا و مهربان بود: انگار كه تندیسی از مرمر خام، با دلی از آتش برتافته.
و حال به یاد میآورم كه این دایی، با همهی داعیهها و بلندپروازیها و جهانبینیهای سیاسیاش، سرانجام كارمند سر به راهی شد در بانك ملّی و به ریاستهایی هم رسید؛ و پس از سالیانی در پیچش همان طناب مستمرّیی بازنشستگی، زندگی جنینیاش پایان گرفت. و چه شوخطبع و دوستباز و دستباز بود و چه آواز خوشی داشت!
و در آن خانهی كوچك مدتی با دایی و زنش، كه در آن هنگام جای دیگر نداشتند، همخانه بودیم. و گاه دایی، به بهانهی «تربیت»، عقدهی خود را از روزگار بر سر من خالی میكرد! اما محبتهایش را نیز تا آخرین لحظهی حیات از یاد نمیبرم.
به كودكستان سپردندم، در گوشهی باغی پیوسته به كلیسای انجیلیی تهران، در خیابان قوامالسلطنه. هنوز هم گاهی از برابر در ورودیی آن میگذرم. (تهران را با «ط» نوشتهاند. چه فرق میكند؟ در این دنیای جنینی، قراردادها نو به نو عوض میشوند، مثل قرارداد ماندن در زهدان كه به قرارداد برآمدن از آن بدل میشود.)
هر روز صبح در كودكستان، دوشیزه دولیتل (Doolittle) را - كه كوچك نبود و پیر هم بود - میدیدم كه در برابر خدای به چهار میخ كشیده میایستد و نیایش میكند. اما به خانه كه برمیگشتم، مادر و دایه را میدیدم كه در برابر خدای نادیده میایستند و مینشینند و سر بر زمین میگذارند و نیایش میكنند. و من، با همهی بیدانشی، چیزی دریافتم كه بعدها آن را به مفهوم این شعر مولانا نزدیك دانستم:
- هر كسی از ظنّ خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من.
امّا پدربزرگ كجا بود كه دیگر نمیدیدمش؟ بیمار شده بودم و بهانهی او را میگرفتم و مادر و دایه را به دردسر دچار كرده بودم. اكنون این بیت را میخوانم كه:
- از نیستان تا مرا ببریدهاند،
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.
و چند بار این نی نالان را از نیستانش بریدهاند؟ چه میتوانم گفت جز آن كه:
- غیر تسلیم و رضا كو چارهیی؟
در زیر گوش راستم تورمی پدید آمده بود. هر روز كاسهیی تلخابهی سیاه برابرم میگذاشتند كه: «بنوش!» امّا تبم نمیبرید. بعدها آن تلخی گله از همروزگارانم شد و در این بیت نشست:
- همچو برگ بید و بیخ كاسنی تلخند، لیك
تلخشان بیرون نكرد آسیب تب از پیكرم.
سرانجام، پزشك با نیشتر دمل را شكافت. روزهای پیاپی، تكهیی تنزیب را با محلولی میآغشت و بیرحمانه در جای نیشتر فرو میكرد، تا زخم بهبود یافت. (برق نیشتر هنوز پیش چشمم نشسته است، همچنان كه اثر آن در زیر گوشم.)
پزشك فریادهای كودكانهام را به «كولیگری» تعبیر میكرد و به مادرم میگفت: «این دختر انتقام تو را از زمانه خواهد گرفت»! «كولیگری»ام به صورت «كولیواره»ها درآمد و «انتقام» به این بیت بدل شد:
- گر بسوزند استخوانم در نیستان همچو نی،
گوید: «از ایشان گذشتم»، نالهی خاكسترم.
و پدر... كه بود جز مردی كه گاه دایهی پیر مرا به دیدارش میبرد و بازمیگرداند بیآن كه بدانم چرا رفتهایم و چرا باز آمدهایم و چرا در خانهی ما نیست؟ شاید تفریح سوار شدن به اتوبوسهای دانماركی برایم بیشتر از شادی دیدار پدر بود.
و این مادر بود كه روزها در خانه نبود و شبها خسته بود، اما برای فردای كودكستانم شیرینی میپخت و پسته و بادام مغز میكرد و در كیفم میگذاشت. و دلم از هیچ شادی كودكانهیی باز نمیشد جز آنكه بر گردنش دست حلقه كنم و بر دامنش بنشینم.
جمعهها مرا به «باغ ملی» میبرد و برایم بستنی میخرید. روی نیمكتها مینشستیم، به تماشای رهگذران. و مردی با میمون كوچكی بر دوش میآمد، میمون را به زمین میآورد، میچرخاند و بازی میداد. مادر میخندید و من میخندیدم، و جلوی چادر مادر با گلهای سوراخسوراخ دوخته شده بود، و عطر او را از درختهایی كه شكوفههای بنفش داشتند میبوییدم: هر دو یك عطر داشتند.
به هنگام غروب، از سردر ورودیی «باغ ملی» صدایی یكنواخت برمیخاست و هیكلی میان قاب سردر، در زمینهی سرخ و سربی، جست و خیز میكرد. من نه آن صدا را دوست میداشتم و نه آن جستوخیز احمقانه را. دلم میگرفت.
یك روز مردی به خانهی ما آمد كه شبیه دایی نبود. گربهیی برایم آورده بود، سفید، با چشمهای سهگوش زیتونی، و نوار سرخ و زنگولهیی بر گردن. میخواست محبت مادر را برباید (من این را میدانستم). اما آن حقّالسكوت زیبا سالیانی همدم و همبازیی من شد. بعدها دانستم كه نیازی به حقالسكوت نبوده است، چون در زندگی دوبارهی جنینیام بسیار محبتها را به دیگران وا گذاشتهام و چیزی هم برسری پرداختهام.
یك روز مادر جامهی سپید پوشید و آرایش كرد، و من تب داشتم. در گوشهی اتاقی كه بسترم آنجا بود، مردی قالب بزرگ بستنی را با صدای گوشآزاری، پی در پی به چپ و راست میچرخاند، و سینیهای بستنی را به حیاط میبردند. از دیدن بستنی دلم آشوب میگرفت، و دایه دست روی پیشانیام گذاشته بود و دعا میخواند.
از خانهی كوچك به خانهی مرد رفتیم، در خیابان شاهپور (همانطور كه در زهدان مادر از گوشهیی به گوشهی دیگر خزیده بودم).
در خانهی پدر دوم اندوهگین بودم كه مبادا مادر نیمی از محبتش را از من بازگرفته باشد. دایهی او را بیش از پیش دوست میداشتم و آرامش را در سر نهادن بر سینهاش میجستم كه همیشه بوی دود و پیاز میداد و در گوشهی چارقد ململش یكی دو اسكناس كوچك گره زده بود. غالباً میگریست و اشكها را با همان چارقد ململ میسترد. آخر تنها پسرش، دایی جعفر، را به «اجباری» گرفته بودند و او همیشه به آوای حزین میخواند:
- غریبی، درد بیدرمان غریبی...
و من كه بزرگتر شدم دانستم كه این ناله از بیدادها و ستمهای دیرینهییست كه بر پهنهی سرزمینم رفته است. آوای آوارگان و آسیبدیدگانِ زیر سُمِ ستوران است، نوحه بر گور كشتگان جوان است. گوشهییست در «دشتی» كه غمانگیزش میخوانند، و تا ابد در نواهای بومی ما جاریست، چون رود كوچكی كه به ریگزار خشكی فرو رود بیكه به دریاچهیی مدد رساند یا گستردهیی را برویاند - و این ریگزار دلهای جاودانه دردمند ماست.
به سفر رفته بودیم، بیدایه؛ و به هنگام بازگشتِمان دایه دیگر در خانه نبود. مادرم میگریست و این بیت را زمزمه میكرد:
- یك روز صرف بستن دل شد به این و آن،
روز دگر به كندن دل زین و آن گذشت!
آن روز چیزی میشنیدم كه تنها موزون بود، و امروز میدانم كه او درد را، پارهپاره، به صورت واژههای موزون از سینه برمیكند و به زبان میآورد، و بار دیگر این نای نالان را - مرا - از نیستان بریده بودند.
به مدرسه میرفتم، مدرسهی ناموس. در آن روزگار چیزی جز عشق نمیتوانست چنان مدارس معدودی را برای دختران بنیان نهد. و مدیر مدرسه پیر بود؛ عشق، اما، جوان و پیر نمیشناسد.
در سال اول دبستان بودم. مادرم دختر و پسری توأمان به دنیا آورده بود، و من كارت پستال دختركی همسال خود را به مدرسه بردم و گفتم: خواهر من است؛ مادرم دیشب زاییده.
و آموزگار، رندانه، گفت: به همین بزرگی؟
و من درنماندم و گفتم: عكس را با برق بزرگ كردهاند.
خندید. نمیدانستم چرا میخندد، اما برای بار نخست از قصهیی كه پرداخته بودم لذت فراوان بردم.
در كلاس دوم دبستان، نزدیك میز خانم آموزگار نشسته بودیم و دیكته مینوشتیم، با هما افشار. احساسی آزارم میداد. گفتم: خانم، اجازه؟ جواب نداد. دوباره گفتم. دیكته میگفت و نمیشنید.
ناگهان هما گفت: آخ! آخ! آخ!... و دامنش را برچید.
دیدم یك كوزه آب زیر پای خانم شكستهام! (هنوز هم از شرم عرق میكنم.) سال بعد، «شخص مهمی» به مدرسه آمده بود. از كلاس احضارم كردند كه به دفتر دبیرستان بروم و برایش شعر بخوانم. شعرهای بسیار از بر داشتم. مادر همه را، واژه به واژه، به من آموخته بود. انگار واقعهی زیر میز را از یاد برده بودند. شعر ناصرخسرو را میخواندم، تا اینجا كه:
من آنم كه در پای خوكان نریزم...
«شخص مهمّ» پرسید: خوك چهگونه حیوانیست؟ آیا دیدهای؟
درنماندم و گفتم: بله، حیوانی چاق، به چاقیی شما.
و صدای مدیر مدرسه را شنیدم كه گفت: برو گم شو! دهانت هم به اختیارت نیست!
مطمئنم كه واقعهی زیر میز را به یاد آورده بود. به راستی هیچگاه زبانم به اختیارم نبوده است. و اكنون میاندیشم كه چه سعادتهای سبز را كه حقیقتهای سرخ بر باد دادهاند - بارها دیدهام.
هرچه بزرگتر میشدم، مادر نیز گرفتارتر میشد. دیگر شمار فرزندان به پنج رسیده بود. و بزرگترین - كه من بودم - دهساله بود.
برادر توأمان بیمار شد. به بیمارستان بردندش، مادر، اما، بازگشت، تنها. با اندك فاصله پس از او، خواهر دو ساله هم بیمار شد، همان بیماری. شب را گذراند و صبح به حال خفقان افتاد. از خانه بیرون دویده بودم، بیكفش و با جفتی جوراب كه نیمهیی از هر لنگه، مچاله و لوله، روی برف و گل كشیده میشد، و من میدویدم. هیچیك از رهگذران، امّا، كمكی نمیتوانستند كرد جز آن كه بپرسند: «چرا میدوی؟» سرگشته و ناتوان بازگشتم. پزشك از در خانه بیرون میرفت، سرافكنده و كیفی در دست. كسی بدرقهاش نمیكرد. به اتاق آمدم. مادر كنار دیوار نشسته بود. حتا توان گریستن نداشت: مجسمهیی مومیایی و خشك.
و خناق دو كودك ما را بلعیده بود، مثل هزاران كودكی كه هر ساله در این سرزمین میبلعید.
پیاز نرگسی در گلدان كاشته بودم كه گل كرده بود و دخترك دو ساله از تماشای آن معصومانه میخندید و دستهای فربه سپیدش را به سوی آن دراز میكرد. دیگر چه كسی میتوانست از دیدن گل شادمانه شود؟ گلدان را به كوچه انداختم. شكست. انتقام طبیعت ظالم را از طبیعت مظلوم گرفته بودم!
سال دیگر، مادرم نوزادی دیگر داشت: پسری - به جبران دو كودكی كه طیی چند روز از دست داده بود. مادر كار میكرد، و پرستار مناسبی برای نگهداری نوزاد نیافته بودیم. دایهی پیر هم كه مرده بود. كودك را به پانسیون یك خانم انگلیسی سپردند كه بیست كودك دیگر را زیر سرپرستی گرفته بود. یك هفته گذشت. من و مادر به دیدن كودك رفتیم. در اتاق سردی زیر یك پتوی نازك به خواب، یا اغما، رفته بود و رمقی در تن نداشت.
خانم انگلیسی با لهجهی خاص گفت: بچهی شوما بیمار است. به او آب بیرینج خوراندهام.
مادر او را برداشت و زیر پستان گرفت. كودك توان مكیدن نداشت. مادر با چشمهای بیامید نگاهم میكرد، و من از خود میپرسیدم: آیا این یكی را هم از دست خواهیم داد؟
خانم انگلیسی میگفت: شیر مادر برای او بیترین دواست...
یكباره تصمیم گرفتم. به مادر گفتم: برش میداریم و به خانه میبریم. من نگاهش میدارم.
حیرتزده پرسید: مدرسهات؟
مثل یك زن عاقل، با قاطعیت گفتم: به كلاس شبانه میروم. روزها از بچه پرستاری میكنم.
جای مخالفتی نبود، چون كودك را در آغوش گرفته و از در بیرون رفته بودم. یازده سال داشتم و مسلماً واقعهی زیر میز خانم آموزگار تكرار نمیشد. فردای همانروز مسئولیت سنگین را - هرچه در طاقتم بود - پذیرفتم: رسیدگی به كارهای كودك در غیاب مادر، تهیهی غذای مختصری برای خانواده، رفتن به كلاس شبانه و پرداختن به تكالیف درسی در هر فرصتی كه (به ندرت) دست میداد. لذت ایثار را شناخته بودم.
سال تحصیلی سپری شد. نوزاد اكنون كودكی شده بود كه دستی به دیوار میگرفت و لحظهیی میایستاد، و نمرههای امتحانیام هم خوب بود، امّا تقریباً بیمار شده بودم. تعطیلات تابستان آغاز شده بود. به گلابدره رفتیم. هوای پاكیزه و چشمههای خنك و آسایش كافی جان تازهیی در من دمید. گونههایم رنگ و طراوت خود را بازمییافت.
یك روز صبح در خانه بودم. با مستخدمهی میانسالی كه از دوران قدیم بازیافته بودیمش، از ردهی بازماندگان خانهی امیر تومان؛ و اینك دوباره به سراغ ما آمده بود و اتراق كرده بود: زنی با دو دختربچهی كوچك، هركدام ارمغان یكی از شوهرهای موقتی بیشماری كه هرچندگاه صیغهی یكیشان شده بود. و اینك در وجود او چیزی نمانده بود كه به «كفی گندم و مدّتی معلوم» بیارزد. پس خانهی دختر امیر تومان میتوانست برای مدّتی نامعلوم سرپناه او و دو دختر خردسالش باشد.
در زدند. به سوی در دودیم و گشودم: مردی بود متین، با سیمایی گرفته و رنگ رُخی تیره و سرخ.
پرسیدم: شما؟
بغضش تركید و هقهقكنان گفت: مرا نمیشناسی؟
حیرتزده بودم. به درون خانه دویدم.
مستخدمهی میانسال، كه خوش سر و زبانی را - به حكم حرفهی سابق - به كمال آموخته بود، مرد را به تالار راهنمایی كرد و خود، در حالی كه گونهی پلاسیدهاش را میان شست و سبابه گرفته بود و به نشانهی اتفاقی نابهنجار میفشرد، گفت: پدرت، آقای اقدام. برو سلام كنم. دستش را ماچ كن. یا الله!
و سپس دوید و آفتابه و لگن ورشو را كه برق میزد آورد و آب بر دست مرد ریخت و حوله به دستش داد و بعد شربت و شیرینی آورد. و من، حیرتزده، جستوخیزهای زَنَك و آشفتگی مرد را تماشا میكردم.
از وقتی كه به خانهی تازه آمده بودیم، كسی به فكر نیفتاده بود كه من پدری دارم. شاید پدر هم نخواسته بود كه پا به خانهی رقیب بگذارد و سراغ دختر خردسالش را بگیرد، و دایهی مادر هم كه گاه از او سخنی میگفت یا مرا به دیدارش میبرد، مرده بود. پس من گناهی نداشتم كه مردی را كه میگریست نشناخته بودم. از این گذشته، پدر نیز همسری دیگر اختیار كرده بود - بانویی از خاندانی محترم كه از وقتی مرا شناخته، یارم بوده و هست. زندگانیاش دراز باد!
پدر مرا در آغوش كشیده بود و میبوسید و اشكش آرام به گونه میدوید. به او احساس محبتی داشتم كه اعتراف میكنم در آن لحظه خالی از غربت نبود.
پرسید: حاضری به خانهی من بیایی و با من زندگی كنی؟
یكباره دلم پر از درد شد و صریح گفتم: مادرم... مادرم را تنها نمیگذارم. بیاو جایی نمیروم.
رفته بود و آفتابه و لگن هنوز میان اتاق برق میزد. پیش رفتم: دختری روی برجستگی شكم آفتابه نگاهم میكرد، با صورتی دراز، چشمهایی گرد و پوزهیی باریك: تصویری در آینهی دق. با مُشت به شكم آفتابه كوبیدم. روی زمین غلتید، و من با بغض فشرده، میان اتاق دراز كشیدم. وقتی بیدار شدم، مادرم سرم را روی زانو گرفته بود.
از آن پس پدر بر زندگیام نظارت پیوسته داشت، و تا هنگامی كه چشم از جهان فرو بست و من مادر سه فرزند بودم، آنی از چهگونهگیی احوالم غافل نبود. در حال مرگ و به هنگامی كه تقریباً مشاعر را از دست داده بود، باز سایهام را با چشم دنبال میكرد و به دیدنم لبخندش پرتو ضعیف شمعی میشد كه چهرهاش را میشكُفت. (آیا هنوز هم مرا میبیند؟)
چه شبها كه متكّی بر مخدّهی خاص خود، غزلهای سعدی را برایم میخواند، اما ابیات را به پایان نمیرساند و از من كه تازه آغاز به سرودن كرده بودم، میخواست كه قافیه را به حدس بازگو كنم.
چهقدر در پوشش و رفتارم دقت داشت، و تا چه حدّ میكوشید كه با سنتها و معیارهای تربیتی مورد پسند خود آشنایم كند! با او چه آسوده بودم و چه پناه امنی داشتم! و هرگز فراموش نمیكنم كه پس از او چهگونه وحشت تنهایی پارهیی از وجودم را فرا گرفت، و چهگونه كوشیدم تا خود را از این سایه - از این تیرگیی ترس - برهانم. آیا توانستهام؟
مادر، امّا، یقین دارم كه هنوز مرا میبیند، هنوز مرا میپاید. با همان نگاه نوازش، با همان دستهای مهربان، با ناخنهای گرد و ظریف، شسته به وسواسی درمانناپذیر و پرهیخته از هرچه ناپاكی. نه مگر در سختترین لحظههای عمر به خوابم میآید و دل میدهد و امید پایداری و نیكبختی؟ و گمان ندارم كه مرده باشد. من - دریغ! - همیشه در اوهام خویش زیستهام. و خوب میدانم كه زندگی توهّمی بیش نیست، گاه شیرین و گاه تلخ.
دستهایش به نرمیی نخهای ابریشمی بود كه در بقچهی كوچك انباشته بود و من گاهی به گاه كلافی چند از آنها برمیگرفتم و به مدرسه میبردم و به دختری میدادم تا گلدوزی كند و او هر روز بیشتر میخواست تا تمام شد. مادر به سراغ نخها رفت و بقچه را خالی یافت. چیزی نگفت، اما دیگر گلدوزی نكرد.
مادر شعر میسرود و من از او تقلید میكردم، اما نهانی. یك روز كه دستنوشتههایم را زیر بالشم یافته و خوانده بود، پرسید: شعر مینویسی؟ سرخ شدم و گریستم و این دومین بار بود كه در برابر نگاه جستوجوگرش سرخ میشدم و میگریستم. و آنك... گویی كه بلوغ را دوباره دریافته بودم. مادر نوازشم كرد و دل داد و آیندهیی روشن برایم آرزو كرد.
چند روز بعد زنی جوان با مادر خود، كه بسیار شبیه دخترش بود، به خانهی ما آمدند. ماه اسفند بود. زن جوان شرمرو و اندكسخن بود. مادرم شعر مرا كه خود دستكاری كرده بود، برای او خواند. زن جوان مرا بوسید. وقتی رفتند مادر گفت: او پروین اعتصامیست، بزرگترین شاعر زن. شاید نهانی آرزو میكرد كه روزی چون او باشم.
در فروردین سال بعد پروین اعتصامی درگذشت، به بیماری حصبه، امّا خاطرهی دیدارش در من نخواهد مرد و شاید گلی بر خاكم برویاند و:
- هر كه باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است...
و شعر - حریری آبی و بینهایت - تا كهكشان ادامه داشت. ای كاش میتوانستم سینه بر نرمیی همهی این گستره بسایم و با سر، در میان دو بال گشوده، بر تمامت آن درخشندگی شیار بكشم. در گرتهی زرین آفتابش تن بیندایم و در بخور خیالگونهی ابرش تنفس كنم و همهی لحظههای بیپایانش را بیازمایم. اما این پرندهی كوچك و این گسترهی بینهایت؟ هیهات! دریغی بر محال و محالی در بیكرانگی! نصیب من بال زدنیست با فوج پرندگان دیگر - نتهای سیاه و سفید، پراكنده و لغزان در فضای موسیقی - تا مگر گوشی فراز و فرودمان را، گشت و واگشتِمان را، تحریر ظریف بالهامان را در مقطع كوچكی از این بیكرانهی نیلگون بشنود.
بیدریغ، از كودكی، از پدر و مادر و از آنچه جایجای در خاطرم نقش بسته است سخن گفتم؛ اما سر آن ندارم كه از آن هنگام به بعد چیزی یا خاطرهیی به زبان آرم. چیزی نیست كه به زلالیی كودكی باشد. از آن هنگام كه در جامهی سپید از خانهی پدر بیرون خزیدم، در شعر زیستم. اگر صفایی، نوری، طراوتی و رنگ و بویی بوده است در شعر است، در غزلهاست. دیگر جز در شعر با خود راست نگفتهام. میترسم اگر چیزی بنویسم، به خدشهی پروا از قیود و سنّتهای زمان آمیخته شود. میترسم كه راست نگویم. نه، یقین دارم كه راست نخواهم گفت.
آن عصمت كودكانه را كجا در زندگیی پردهپرورد و رازآمیز دوران تعقّل توانم یافت؟ زیستهام به گونهی پارهیی از زنان، پارهیی از آدمیان. توشهیی ناچیز - چندان ناچیز كه مایهی شرمساری - از دانش برگرفتهام و از این بیش در توان نداشتهام. فرصت چندانی برای بیش آموختن و بیش آفریدن نیافتهام، كه از تلاش پرداختن به گذران تن و تنپوش گزیرم نبوده است. همواره سخت كار كردهام، اما نه كار دل كه بیشتر كار گِل.
دوستانی داشتهام، پارهیی چنان مهربان كه بارها خروش از دل بركشیدهام:
دانی كه چیست دولت؟ دیدار یار دیدن...
و پارهیی چنان به فراموشی سپردهاندم كه نهانی نالیدهام:
... كه گویی نبودهست خود آشنایی.
به خانهی دو شوهر پای گذاشتهام: با یكی ناساز و با دیگری سازگار بودهام؛ یكی را به طلاق و دیگری را به مرگ واگذاشتهام.
از لغزشها و كژاندیشیها بركنار نماندهام كه طبیعت آدمیست. گاه استوار و درست و گاه نااستوار و سست، گامی برداشتهام - و این دومین بیگمان بیشتر.
اكنون تنها دلبستگیام به زندگی شعر است و سه فرزند، سه خورشید كه از ورای سالیان نوجوانیام تا این خستگی و رخوت میانسالی بر من تابنده و نوازشگرند.
نخستین پسرم علی شعر زندهی من است. اگر كوششی و تلاشی در این راه دارم، نتیجهی مراقبت مداوم اوست كه بر من میخواند و میپاید و میجوشد و میجوشاندم. هر لحظه جنبش این جنین را - مرا - در بطن پرآشوب زمانه میسنجد و میداند كه از گوشهیی به گوشهی دیگر میخزم و یاخته بر یاخته میافزایم تا بدان هنگام كه زاده شدن را شایسته شوم. تا بدان هنگام كه «چیزی زنده» از «چیزی مرده» رها شود و آزادی پذیرد و به بیكرانگی پیوندد... و «چون بپرسندت از روح، بگوی كه پروردگارم در این كار است و بس.»[۱]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- زندگینامه خودنوشت سیمین بهبهانی، نشریهی ادبی جن و پری
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ نشریهی ادبی جن و پری
[برگشت به بالا]