جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

زندگی‌نامه خودنوشت سیمین بهبهانی

از: سیمین بهبهانی


فهرست مندرجات




[] زندگی‌نامه

كیستم و دنیای جنینی‏ی من چه‏گونه دنیایی‏ست؟ این پرده‏های سرخ خون گرفته كه مرا از دنیای بیرون نیاگاه می‏كند، آیا همان پرده‏ی زهدان نیست؟ آیا جفت من، جفتی كه از آن تغذیه می‏كنم، به صورت حجم جگرمانندی درنیامده كه حاصل آن در گوشه‏ی بانك كوچكی به عنوان «مدرك بازنشستگی» ضبط شده است - مدركی كه با مجموعه‏ی دیپلم‏ها و مدارك تحصیلی و احكام سی سال كار مداوم و ملال‏انگیز رابطه دارد؟ و اكنون من به هر نوبت، طناب جفت خود را، این رشته‏ی باریك راه را، درمی‏نوردم تا به آن بانك كوچك برسم و مستمرّی‏ی حقیر خود را برای تغذیه‏یی حقیرتر دریافت كنم.

آری، من همان جنین كوچك هستم كه پنجاه و چند سال پیش، به صورت لخته‏خونی پیوسته به طناب جفت، در میان پرده‏های زهدان روییده بود و هر دم بر شمار یاخته‏ها با تصاعدی هندسی می‏افزود تا دست و پا و چشم و گوش و دهان بسازد و پس از نه ماه از دنیای جنینی‏ی كوچك خود به دنیای جنینی‏ی بزرگ‏تر سر بركشد - اگرچه، آن‏طور كه مادرم می‏گفت، من با سر زاده نشده بودم: نخست یك دست سرخ و كوچك؛ پس، پشتی و سری!

گفتم «دنیای جنینی بزرگ‏تر» - اگر معیار بزرگی فقط حجم باشد. امّا چنان كه می‏بینم، این دنیای بزرگ، با حقارت‏ها و كج‏اندیشی‏ها و گمراهی‏ها و تعصب‏هایش، چنان كوچك است كه دنیای جنینی و به دور از ستم‏كیشی نخستین من باید در برابرش عظیم جلوه كند.

و بدین‏گونه بود كه زاده شدم در خانه‏ی بزرگ پدربزرگ در محلّه‏ی همت‏آباد. و هنوز هم این جنین به تكامل رسیده نمی‏داند كه آن محلّه به همت كدام «همت» آباد شده بود.

گفتم «به تكامل رسیده»؟ كدام تكامل؟ آیا معنای تكامل این است كه تراشیده‏های مرمر به كنده‏های پوسیده‏ی هیزم بدل شوند؟ مغز كرختی پذیرد و چشم به كمسویی گراید، چندان كه اگر آن دو ذرّه‏بین گرد كوچك را - در قاب لاكی - به یاری نخوانی، یك خط هم از آن توده‏ی مجلّد انباشته در قفسه‏ها خواندن نتوانی؟ و این كه چیزی نیست: هراسناك‏تر آن كه در روزگاری دور یا نزدیك باید دریچه‏ی آن دو میخانه‏ی بلورین را به دشنه‏ی ظریف جراح سپرد تا برای بازیافتن اندك توان خواندن و دیدن، آن شراب خانگی را كه در پیاله‏ی مردمك، راسب و متبلور شده است بیرون كشد - و من تسلیم به این ستم را در پیران روزگار، بسیار دیده‏ام.

و سرانجام، آن یاخته‏های سرشار از سلامت و نیرو پلاسیده خواهند شد، چندان كه دیگر پذیرای زندگی نباشند. و سپس آن تصوّر - آن خفّاش بزرگ سیاه با دو بال گشوده و چنگكی هول‏انگیز در دست - در برابر خواهد ایستاد و پس از آن... دیگر چه؟ نمی‏دانم.

در مورد این «پس از آن» بسیار گفته‏اند و نوشته‏اند: این كه «چیزی زنده» از «چیزی مرده» رها خواهد شد، این كه آزادی خواهد پذیرفت، این كه به بیكرانگی خواهد پیوست، این كه... و كلام آخر آن كه: «چون بپرسندت از روح، بگوی كه پروردگارم در این كار است و بس».

حال دفتری از تو بماند «كه از باد و باران نیابد گزند» یا «سرایی زرنگار» - و در چشم اخلاف تو كدام ارزشمندتر؟ - این دیگر در حیطه‏ی اختیار تو نیست كه به آن پاسخ گویی. پس خاموش!

و اما گفتم كه زاده شدم در خانه‏ی بزرگ پدربزرگ؛ چون پیش از زادنم، مادرم همسر خود را به اشتغالاتش واگذاشته و به خانه‏ی پدری بازگشته بود.

گویا مادر را تا آستانه‏ی مرگ كشیده بود نوزادی كه من بودم، زیرا نزدیك به دو منی وزن داشتم! مامای فرنگی خود را باخته بود و پدربزرگ با پای ناتوان بر بام خانه رفته و اذان گفته بود تا دخترش به سلامت فراغت یابد - و یافته بود.

به دایه سپرده بودندم، زیرا مادر چندان ناتوان شده بود كه شیر نداشت. و این دایه دختر دایه‏ی مادرم بود. (گویا راست است كه می‏گویند: «در روزگار پیش، مناصب موروثی بوده‏اند.»)

امیر تومان پیر، كه دیگر كاری نداشت جز اندیشیدن به روزگار گذشته و نظاره‏ی شمشیرها و نشان‏های اعطایی و عبور از كنار اصطبل‏های خالی از اسب و معاشرت با یاران پیرتر از خود و كشیدن انفیه و خواندن قرآن، سرگرمی‏ی تازه‏یی یافته بود: نوه‏ی نوزاد دو منی كه مجبور بودند روزهای عمرش را به دروغ بیافزایند تا از چشم‏زخم بیگانه آسیب نبیند. و البته دایه‏ی مهربان آن‏گاه كه زالوی فربه را به شیر بی‏اشتها می‏دید، تخم‏مرغی را با خطوط گِرد زغالین سیاه می‏كرد و زیر فشار انگشت و پول خرد می‏شكست و گناه بی‏مبالاتی‏ی خود را به گردن «چشم شور» عمه و خاله‏ی بی‏گناه می‏انداخت و در باور او جز این گزیری نبود!

اما چه جست‏وجوگر نادانی بودم من كه دو باله رفته بودم و تكه صابونی جسته و به دهان گذاشته و نخستین تلخی زندگی‏ی جنینی‏ی دوباره‏ی خود را چشیده بودم. شاید باور ندارید كه كودك هشت ماهه چیزی را به خاطر سپرده باشد؛ من، اما، هنوز این تلخی را، در دهانی كه سالیانی‏ست دندان‏های شیری را نو كرده و دندان‏های همیشگی را نیز بارها و بارها به ابزار بیرحم دندانساز سپرده است، حس می‏كنم. شاید چشیدن مكرر تلخی‏ها چنان مداوم و ناگسسته بوده‏اند كه ادامه‏ی همان تلخی نخستین می‏نمایند. چنین است و باور دارم.

و از سركوب‏ها چه بگویم؟ آن‏ها نیز چنان پیوسته و بی‏امان بودند كه ادامه‏ی همان سركوب نخستین می‏پندارمشان، به هنگامی كه از پلكان گسترده‏ی رو به پنجدری‏ی بزرگ با شیشه‏های كوچك رنگین، درغلتیدم و سرانجام، خود را در آغوش پدربزرگ یافتم. گمان می‏كنم این سر با ضربت‏ها آشنایی دیرینه دارد.

دو سالی نگذشته بود كه پدربزرگ را دیدم در بستر، بی‏هیچ نگاهی در چشم و بی‏هیچ كلامی بر لب و بی‏هیچ نقل و كلوچه‏یی در دست. مادر شیون می‏كرد و زنان سیاهپوش نیز. و مرگ در باور من معنای گنگی یافته بود، بی‏آن‏كه به واژه‏ی آن اندیشیده باشم.

از خانه‏ی بزرگ به خانه‏ی كوچك رفتیم، در كوچه‏ی انتخابیه، و دایه‏ی من به روستای خود بازگشته بود، اما دایه‏ی مادر با ما آمده بود. دایه‏ی مادر پیر بود و من سخت دوستش می‏داشتم. پدربزرگ هم پیر بود. كودكان انگار با پیران آشناترند؛ میان كودكی و پیری گویا پیوندی‏ست؛ مسیر زندگی شاید دایره‏یی‏ست: كودكی و پیری در نقطه‏ی آغاز و انجام به یكدیگر می‏رسند.

چرا به خانه‏ی كوچك رفته بودیم؟ نمی‏دانستم. مادر، اما، بعدها گفت كه توان اداره‏ی خانه‏ی بزرگ را با مستخدمان و دستگاهش نداشته است. پدربزرگ میراثی برجا نگذاشته بود، و مادر ناچار بود برای اداره‏ی زندگی كار كند. در مدارس تازه‏پا گرفته‏ی آن روزگار به تدریس زبان فرانسه پرداخته بود. یك برادرش به دلایل سیاسی ناچار به گریز از مرگ محتوم و فرار از كشور شده بود، و برادر دیگرش در زندان به‏سر می‏برد؛ و زن‏های خانواده‏، برای رهایی‏ی او، علاوه بر عریضه‏های بسیاری كه به «پیشگاه» عرضه می‏داشتند، عریضه‏یی هم به شهسوار آرمانی‏ی دیرین‏سال نوشته و در چاهی انداخته بودند. سرانجام، یك روز دایی به خانه آمد (حتماً بر اثر تأثیر یكی از عریضه‏ها): مرد جوانی را دیدم كه از آن پیش نمی‏شناختمش. تنها زن‏دایی را می‏شناختم و دوست می‏داشتم. جوانه‏زن سخت زیبا و مهربان بود: انگار كه تندیسی از مرمر خام، با دلی از آتش برتافته.

و حال به یاد می‏آورم كه این دایی، با همه‏ی داعیه‏ها و بلندپروازی‏ها و جهان‏بینی‏های سیاسی‏اش، سرانجام كارمند سر به راهی شد در بانك ملّی و به ریاست‏هایی هم رسید؛ و پس از سالیانی در پیچش همان طناب مستمرّی‏ی بازنشستگی، زندگی جنینی‏اش پایان گرفت. و چه شوخ‏طبع و دوستباز و دستباز بود و چه آواز خوشی داشت!

و در آن خانه‏ی كوچك مدتی با دایی و زنش، كه در آن هنگام جای دیگر نداشتند، همخانه بودیم. و گاه دایی، به بهانه‏ی «تربیت»، عقده‏ی خود را از روزگار بر سر من خالی می‏كرد! اما محبت‏هایش را نیز تا آخرین لحظه‏ی حیات از یاد نمی‏برم.

به كودكستان سپردندم، در گوشه‏ی باغی پیوسته به كلیسای انجیلی‏ی تهران، در خیابان قوام‏السلطنه. هنوز هم گاهی از برابر در ورودی‏ی آن می‏گذرم. (تهران را با «ط» نوشته‏اند. چه فرق می‏كند؟ در این دنیای جنینی، قراردادها نو به نو عوض می‏شوند، مثل قرارداد ماندن در زهدان كه به قرارداد برآمدن از آن بدل می‏شود.)

هر روز صبح در كودكستان، دوشیزه دولیتل (Doolittle) را - كه كوچك نبود و پیر هم بود - می‏دیدم كه در برابر خدای به چهار میخ كشیده می‏ایستد و نیایش می‏كند. اما به خانه كه برمی‏گشتم، مادر و دایه را می‏دیدم كه در برابر خدای نادیده می‏ایستند و می‏نشینند و سر بر زمین می‏گذارند و نیایش می‏كنند. و من، با همه‏ی بی‏دانشی، چیزی دریافتم كه بعدها آن را به مفهوم این شعر مولانا نزدیك دانستم:

    هر كسی از ظنّ خود شد یار من
    وز درون من نجست اسرار من.

امّا پدربزرگ كجا بود كه دیگر نمی‏دیدمش؟ بیمار شده بودم و بهانه‏ی او را می‏گرفتم و مادر و دایه را به دردسر دچار كرده بودم. اكنون این بیت را می‏خوانم كه:

    از نیستان تا مرا ببریده‏اند،
    از نفیرم مرد و زن نالیده‏اند.

و چند بار این نی نالان را از نیستانش بریده‏اند؟ چه می‏توانم گفت جز آن كه:

    غیر تسلیم و رضا كو چاره‏یی؟

در زیر گوش راستم تورمی پدید آمده بود. هر روز كاسه‏یی تلخابه‏ی سیاه برابرم می‏گذاشتند كه: «بنوش!» امّا تبم نمی‏برید. بعدها آن تلخی گله از همروزگارانم شد و در این بیت نشست:

    همچو برگ بید و بیخ كاسنی تلخند، لیك
    تلخشان بیرون نكرد آسیب تب از پیكرم.

سرانجام، پزشك با نیشتر دمل را شكافت. روزهای پیاپی، تكه‏یی تنزیب را با محلولی می‏آغشت و بی‏رحمانه در جای نیشتر فرو می‏كرد، تا زخم بهبود یافت. (برق نیشتر هنوز پیش چشمم نشسته است، همچنان كه اثر آن در زیر گوشم.)

پزشك فریادهای كودكانه‏ام را به «كولی‏گری» تعبیر می‏كرد و به مادرم می‏گفت: «این دختر انتقام تو را از زمانه خواهد گرفت»! «كولی‏گری»ام به صورت «كولی‏واره»ها درآمد و «انتقام» به این بیت بدل شد:

    گر بسوزند استخوانم در نیستان همچو نی،
    گوید: «از ایشان گذشتم»، ناله‏ی خاكسترم.

و پدر... كه بود جز مردی كه گاه دایه‏ی پیر مرا به دیدارش می‏برد و بازمی‏گرداند بی‏آن كه بدانم چرا رفته‏ایم و چرا باز آمده‏ایم و چرا در خانه‏ی ما نیست؟ شاید تفریح سوار شدن به اتوبوس‏های دانماركی برایم بیشتر از شادی دیدار پدر بود.

و این مادر بود كه روزها در خانه نبود و شب‏ها خسته بود، اما برای فردای كودكستانم شیرینی می‏پخت و پسته و بادام مغز می‏كرد و در كیفم می‏گذاشت. و دلم از هیچ شادی كودكانه‏یی باز نمی‏شد جز آن‏كه بر گردنش دست حلقه كنم و بر دامنش بنشینم.

جمعه‏ها مرا به «باغ ملی» می‏برد و برایم بستنی می‏خرید. روی نیمكت‏ها می‏نشستیم، به تماشای رهگذران. و مردی با میمون كوچكی بر دوش می‏آمد، میمون را به زمین می‏آورد، می‏چرخاند و بازی می‏داد. مادر می‏خندید و من می‏خندیدم، و جلوی چادر مادر با گل‏های سوراخ‏سوراخ دوخته شده بود، و عطر او را از درخت‏هایی كه شكوفه‏های بنفش داشتند می‏بوییدم: هر دو یك عطر داشتند.

به هنگام غروب، از سردر ورودی‏ی «باغ ملی» صدایی یكنواخت برمی‏خاست و هیكلی میان قاب سردر، در زمینه‏ی سرخ و سربی، جست و خیز می‏كرد. من نه آن صدا را دوست می‏داشتم و نه آن جست‏وخیز احمقانه را. دلم می‏گرفت.

یك روز مردی به خانه‏ی ما آمد كه شبیه دایی نبود. گربه‏یی برایم آورده بود، سفید، با چشم‏های سه‏گوش زیتونی، و نوار سرخ و زنگوله‏یی بر گردن. می‏خواست محبت مادر را برباید (من این را می‏دانستم). اما آن حقّ‏السكوت زیبا سالیانی همدم و همبازی‏ی من شد. بعدها دانستم كه نیازی به حق‏السكوت نبوده است، چون در زندگی دوباره‏ی جنینی‏ام بسیار محبت‏ها را به دیگران وا گذاشته‏ام و چیزی هم برسری پرداخته‏ام.

یك روز مادر جامه‏ی سپید پوشید و آرایش كرد، و من تب داشتم. در گوشه‏ی اتاقی كه بسترم آن‏جا بود، مردی قالب بزرگ بستنی را با صدای گوش‏آزاری، پی در پی به چپ و راست می‏چرخاند، و سینی‏های بستنی را به حیاط می‏بردند. از دیدن بستنی دلم آشوب می‏گرفت، و دایه دست روی پیشانی‏ام گذاشته بود و دعا می‏خواند.

از خانه‏ی كوچك به خانه‏ی مرد رفتیم، در خیابان شاهپور (همان‏طور كه در زهدان مادر از گوشه‏یی به گوشه‏ی دیگر خزیده بودم).

در خانه‏ی پدر دوم اندوهگین بودم كه مبادا مادر نیمی از محبتش را از من بازگرفته باشد. دایه‏ی او را بیش از پیش دوست می‏داشتم و آرامش را در سر نهادن بر سینه‏اش می‏جستم كه همیشه بوی دود و پیاز می‏داد و در گوشه‏ی چارقد ململش یكی دو اسكناس كوچك گره زده بود. غالباً می‏گریست و اشك‏ها را با همان چارقد ململ می‏سترد. آخر تنها پسرش، دایی جعفر، را به «اجباری» گرفته بودند و او همیشه به آوای حزین می‏خواند:

    غریبی، درد بی‏درمان غریبی...

و من كه بزرگ‏تر شدم دانستم كه این ناله از بیدادها و ستم‏های دیرینه‏یی‏ست كه بر پهنه‏ی سرزمینم رفته است. آوای آوارگان و آسیب‏دیدگانِ زیر سُمِ ستوران است، نوحه بر گور كشتگان جوان است. گوشه‏یی‏ست در «دشتی» كه غم‏انگیزش می‏خوانند، و تا ابد در نواهای بومی ما جاری‏ست، چون رود كوچكی كه به ریگزار خشكی فرو رود بی‏كه به دریاچه‏یی مدد رساند یا گسترده‏یی را برویاند - و این ریگزار دل‏های جاودانه دردمند ماست.

به سفر رفته بودیم، بی‏دایه؛ و به هنگام بازگشتِ‏مان دایه دیگر در خانه نبود. مادرم می‏گریست و این بیت را زمزمه می‏كرد:

    یك روز صرف بستن دل شد به این و آن،
    روز دگر به كندن دل زین و آن گذشت!

آن روز چیزی می‏شنیدم كه تنها موزون بود، و امروز می‏دانم كه او درد را، پاره‏پاره، به صورت واژه‏های موزون از سینه برمی‏كند و به زبان می‏آورد، و بار دیگر این نای نالان را - مرا - از نیستان بریده بودند.

به مدرسه می‏رفتم، مدرسه‏ی ناموس. در آن روزگار چیزی جز عشق نمی‏توانست چنان مدارس معدودی را برای دختران بنیان نهد. و مدیر مدرسه پیر بود؛ عشق، اما، جوان و پیر نمی‏شناسد.

در سال اول دبستان بودم. مادرم دختر و پسری توأمان به دنیا آورده بود، و من كارت پستال دختركی همسال خود را به مدرسه بردم و گفتم: خواهر من است؛ مادرم دیشب زاییده.

و آموزگار، رندانه، گفت: به همین بزرگی؟

و من درنماندم و گفتم: عكس را با برق بزرگ كرده‏اند.

خندید. نمی‏دانستم چرا می‏خندد، اما برای بار نخست از قصه‏یی كه پرداخته بودم لذت فراوان بردم.

در كلاس دوم دبستان، نزدیك میز خانم آموزگار نشسته بودیم و دیكته می‏نوشتیم، با هما افشار. احساسی آزارم می‏داد. گفتم: خانم، اجازه؟ جواب نداد. دوباره گفتم. دیكته می‏گفت و نمی‏شنید.

ناگهان هما گفت: آخ! آخ! آخ!... و دامنش را برچید.

دیدم یك كوزه آب زیر پای خانم شكسته‏ام! (هنوز هم از شرم عرق می‏كنم.) سال بعد، «شخص مهمی» به مدرسه آمده بود. از كلاس احضارم كردند كه به دفتر دبیرستان بروم و برایش شعر بخوانم. شعرهای بسیار از بر داشتم. مادر همه را، واژه به واژه، به من آموخته بود. انگار واقعه‏ی زیر میز را از یاد برده بودند. شعر ناصرخسرو را می‏خواندم، تا این‏جا كه:

من آنم كه در پای خوكان نریزم...

«شخص مهمّ» پرسید: خوك چه‏گونه حیوانی‏ست؟ آیا دیده‏ای؟

درنماندم و گفتم: بله، حیوانی چاق، به چاقی‏ی شما.

و صدای مدیر مدرسه را شنیدم كه گفت: برو گم شو! دهانت هم به اختیارت نیست!

مطمئنم كه واقعه‏ی زیر میز را به یاد آورده بود. به راستی هیچ‏گاه زبانم به اختیارم نبوده است. و اكنون می‏اندیشم كه چه سعادت‏های سبز را كه حقیقت‏های سرخ بر باد داده‏اند - بارها دیده‏ام.

هرچه بزرگ‏تر می‏شدم، مادر نیز گرفتارتر می‏شد. دیگر شمار فرزندان به پنج رسیده بود. و بزرگ‏ترین - كه من بودم - ده‏ساله بود.

برادر توأمان بیمار شد. به بیمارستان بردندش، مادر، اما، بازگشت، تنها. با اندك فاصله پس از او، خواهر دو ساله هم بیمار شد، همان بیماری. شب را گذراند و صبح به حال خفقان افتاد. از خانه بیرون دویده بودم، بی‏كفش و با جفتی جوراب كه نیمه‏یی از هر لنگه، مچاله و لوله، روی برف و گل كشیده می‏شد، و من می‏دویدم. هیچ‏یك از رهگذران، امّا، كمكی نمی‏توانستند كرد جز آن كه بپرسند: «چرا می‏دوی؟» سرگشته و ناتوان بازگشتم. پزشك از در خانه بیرون می‏رفت، سرافكنده و كیفی در دست. كسی بدرقه‏اش نمی‏كرد. به اتاق آمدم. مادر كنار دیوار نشسته بود. حتا توان گریستن نداشت: مجسمه‏یی مومیایی و خشك.

و خناق دو كودك ما را بلعیده بود، مثل هزاران كودكی كه هر ساله در این سرزمین می‏بلعید.

پیاز نرگسی در گلدان كاشته بودم كه گل كرده بود و دخترك دو ساله از تماشای آن معصومانه می‏خندید و دست‏های فربه سپیدش را به سوی آن دراز می‏كرد. دیگر چه كسی می‏توانست از دیدن گل شادمانه شود؟ گلدان را به كوچه انداختم. شكست. انتقام طبیعت ظالم را از طبیعت مظلوم گرفته بودم!

سال دیگر، مادرم نوزادی دیگر داشت: پسری - به جبران دو كودكی كه طی‏ی چند روز از دست داده بود. مادر كار می‏كرد، و پرستار مناسبی برای نگهداری نوزاد نیافته بودیم. دایه‏ی پیر هم كه مرده بود. كودك را به پانسیون یك خانم انگلیسی سپردند كه بیست كودك دیگر را زیر سرپرستی گرفته بود. یك هفته گذشت. من و مادر به دیدن كودك رفتیم. در اتاق سردی زیر یك پتوی نازك به خواب، یا اغما، رفته بود و رمقی در تن نداشت.

خانم انگلیسی با لهجه‏ی خاص گفت: بچه‏ی شوما بیمار است. به او آب بیرینج خورانده‏ام.

مادر او را برداشت و زیر پستان گرفت. كودك توان مكیدن نداشت. مادر با چشم‏های بی‏امید نگاهم می‏كرد، و من از خود می‏پرسیدم: آیا این یكی را هم از دست خواهیم داد؟

خانم انگلیسی می‏گفت: شیر مادر برای او بیترین دواست...

یكباره تصمیم گرفتم. به مادر گفتم: برش می‏داریم و به خانه می‏بریم. من نگاهش می‏دارم.

حیرت‏زده پرسید: مدرسه‏ات؟

مثل یك زن عاقل، با قاطعیت گفتم: به كلاس شبانه می‏روم. روزها از بچه پرستاری می‏كنم.

جای مخالفتی نبود، چون كودك را در آغوش گرفته و از در بیرون رفته بودم. یازده سال داشتم و مسلماً واقعه‏ی زیر میز خانم آموزگار تكرار نمی‏شد. فردای همان‏روز مسئولیت سنگین را - هرچه در طاقتم بود - پذیرفتم: رسیدگی به كارهای كودك در غیاب مادر، تهیه‏ی غذای مختصری برای خانواده، رفتن به كلاس شبانه و پرداختن به تكالیف درسی در هر فرصتی كه (به ندرت) دست می‏داد. لذت ایثار را شناخته بودم.

سال تحصیلی سپری شد. نوزاد اكنون كودكی شده بود كه دستی به دیوار می‏گرفت و لحظه‏یی می‏ایستاد، و نمره‏های امتحانی‏ام هم خوب بود، امّا تقریباً بیمار شده بودم. تعطیلات تابستان آغاز شده بود. به گلابدره رفتیم. هوای پاكیزه و چشمه‏های خنك و آسایش كافی جان تازه‏یی در من دمید. گونه‏هایم رنگ و طراوت خود را بازمی‏یافت.

یك روز صبح در خانه بودم. با مستخدمه‏ی میانسالی كه از دوران قدیم بازیافته بودیمش، از رده‏ی بازماندگان خانه‏ی امیر تومان؛ و اینك دوباره به سراغ ما آمده بود و اتراق كرده بود: زنی با دو دختربچه‏ی كوچك، هركدام ارمغان یكی از شوهرهای موقتی بی‏شماری كه هرچندگاه صیغه‏ی یكی‏شان شده بود. و اینك در وجود او چیزی نمانده بود كه به «كفی گندم و مدّتی معلوم» بیارزد. پس خانه‏ی دختر امیر تومان می‏توانست برای مدّتی نامعلوم سرپناه او و دو دختر خردسالش باشد.

در زدند. به سوی در دودیم و گشودم: مردی بود متین، با سیمایی گرفته و رنگ رُخی تیره و سرخ.

پرسیدم: شما؟

بغضش تركید و هق‏هق‏كنان گفت: مرا نمی‏شناسی؟

حیرت‏زده بودم. به درون خانه دویدم.

مستخدمه‏ی میانسال، كه خوش سر و زبانی را - به حكم حرفه‏ی سابق - به كمال آموخته بود، مرد را به تالار راهنمایی كرد و خود، در حالی كه گونه‏ی پلاسیده‏اش را میان شست و سبابه گرفته بود و به نشانه‏ی اتفاقی نابهنجار می‏فشرد، گفت: پدرت، آقای اقدام. برو سلام كنم. دستش را ماچ كن. یا الله!

و سپس دوید و آفتابه و لگن ورشو را كه برق می‏زد آورد و آب بر دست مرد ریخت و حوله به دستش داد و بعد شربت و شیرینی آورد. و من، حیرت‏زده، جست‏وخیزهای زَنَك و آشفتگی مرد را تماشا می‏كردم.

از وقتی كه به خانه‏ی تازه آمده بودیم، كسی به فكر نیفتاده بود كه من پدری دارم. شاید پدر هم نخواسته بود كه پا به خانه‏ی رقیب بگذارد و سراغ دختر خردسالش را بگیرد، و دایه‏ی مادر هم كه گاه از او سخنی می‏گفت یا مرا به دیدارش می‏برد، مرده بود. پس من گناهی نداشتم كه مردی را كه می‏گریست نشناخته بودم. از این گذشته، پدر نیز همسری دیگر اختیار كرده بود - بانویی از خاندانی محترم كه از وقتی مرا شناخته، یارم بوده و هست. زندگانی‏اش دراز باد!

پدر مرا در آغوش كشیده بود و می‏بوسید و اشكش آرام به گونه می‏دوید. به او احساس محبتی داشتم كه اعتراف می‏كنم در آن لحظه خالی از غربت نبود.

پرسید: حاضری به خانه‏ی من بیایی و با من زندگی كنی؟

یكباره دلم پر از درد شد و صریح گفتم: مادرم... مادرم را تنها نمی‏گذارم. بی‏او جایی نمی‏روم.

رفته بود و آفتابه و لگن هنوز میان اتاق برق می‏زد. پیش رفتم: دختری روی برجستگی شكم آفتابه نگاهم می‏كرد، با صورتی دراز، چشم‏هایی گرد و پوزه‏یی باریك: تصویری در آینه‏ی دق. با مُشت به شكم آفتابه كوبیدم. روی زمین غلتید، و من با بغض فشرده، میان اتاق دراز كشیدم. وقتی بیدار شدم، مادرم سرم را روی زانو گرفته بود.

از آن پس پدر بر زندگی‏ام نظارت پیوسته داشت، و تا هنگامی كه چشم از جهان فرو بست و من مادر سه فرزند بودم، آنی از چه‏گونه‏گی‏ی احوالم غافل نبود. در حال مرگ و به هنگامی كه تقریباً مشاعر را از دست داده بود، باز سایه‏ام را با چشم دنبال می‏كرد و به دیدنم لبخندش پرتو ضعیف شمعی می‏شد كه چهره‏اش را می‏شكُفت. (آیا هنوز هم مرا می‏بیند؟)

چه شب‏ها كه متكّی بر مخدّه‏ی خاص خود، غزل‏های سعدی را برایم می‏خواند، اما ابیات را به پایان نمی‏رساند و از من كه تازه آغاز به سرودن كرده بودم، می‏خواست كه قافیه را به حدس بازگو كنم.

چه‏قدر در پوشش و رفتارم دقت داشت، و تا چه حدّ می‏كوشید كه با سنت‏ها و معیارهای تربیتی مورد پسند خود آشنایم كند! با او چه آسوده بودم و چه پناه امنی داشتم! و هرگز فراموش نمی‏كنم كه پس از او چه‏گونه وحشت تنهایی پاره‏یی از وجودم را فرا گرفت، و چه‏گونه كوشیدم تا خود را از این سایه - از این تیرگی‏ی ترس - برهانم. آیا توانسته‏ام؟

مادر، امّا، یقین دارم كه هنوز مرا می‏بیند، هنوز مرا می‏پاید. با همان نگاه نوازش، با همان دست‏های مهربان، با ناخن‏های گرد و ظریف، شسته به وسواسی درمان‏ناپذیر و پرهیخته از هرچه ناپاكی. نه مگر در سخت‏ترین لحظه‏های عمر به خوابم می‏آید و دل می‏دهد و امید پایداری و نیكبختی؟ و گمان ندارم كه مرده باشد. من - دریغ! - همیشه در اوهام خویش زیسته‏ام. و خوب می‏دانم كه زندگی توهّمی بیش نیست، گاه شیرین و گاه تلخ.

دست‏هایش به نرمی‏ی نخ‏های ابریشمی بود كه در بقچه‏ی كوچك انباشته بود و من گاهی به گاه كلافی چند از آن‏ها برمی‏گرفتم و به مدرسه می‏بردم و به دختری می‏دادم تا گلدوزی كند و او هر روز بیشتر می‏خواست تا تمام شد. مادر به سراغ نخ‏ها رفت و بقچه را خالی یافت. چیزی نگفت، اما دیگر گلدوزی نكرد.

مادر شعر می‏سرود و من از او تقلید می‏كردم، اما نهانی. یك روز كه دستنوشته‏هایم را زیر بالشم یافته و خوانده بود، پرسید: شعر می‏نویسی؟ سرخ شدم و گریستم و این دومین بار بود كه در برابر نگاه جست‏وجوگرش سرخ می‏شدم و می‏گریستم. و آنك... گویی كه بلوغ را دوباره دریافته بودم. مادر نوازشم كرد و دل داد و آینده‏یی روشن برایم آرزو كرد.

چند روز بعد زنی جوان با مادر خود، كه بسیار شبیه دخترش بود، به خانه‏ی ما آمدند. ماه اسفند بود. زن جوان شرم‏رو و اندك‏سخن بود. مادرم شعر مرا كه خود دستكاری كرده بود، برای او خواند. زن جوان مرا بوسید. وقتی رفتند مادر گفت: او پروین اعتصامی‏ست، بزرگ‏ترین شاعر زن. شاید نهانی آرزو می‏كرد كه روزی چون او باشم.

در فروردین سال بعد پروین اعتصامی درگذشت، به بیماری حصبه، امّا خاطره‏ی دیدارش در من نخواهد مرد و شاید گلی بر خاكم برویاند و:

    هر كه باشی و ز هر جا برسی
    آخرین منزل هستی این است...

و شعر - حریری آبی و بی‏نهایت - تا كهكشان ادامه داشت. ای كاش می‏توانستم سینه بر نرمی‏ی همه‏ی این گستره بسایم و با سر، در میان دو بال گشوده، بر تمامت آن درخشندگی شیار بكشم. در گرته‏ی زرین آفتابش تن بیندایم و در بخور خیال‏گونه‏ی ابرش تنفس كنم و همه‏ی لحظه‏های بی‏پایانش را بیازمایم. اما این پرنده‏ی كوچك و این گستره‏ی بی‏نهایت؟ هیهات! دریغی بر محال و محالی در بیكرانگی! نصیب من بال زدنی‏ست با فوج پرندگان دیگر - نت‏های سیاه و سفید، پراكنده و لغزان در فضای موسیقی - تا مگر گوشی فراز و فرودمان را، گشت و واگشتِ‏مان را، تحریر ظریف بال‏هامان را در مقطع كوچكی از این بیكرانه‏ی نیلگون بشنود.

* * *

بی‏دریغ، از كودكی، از پدر و مادر و از آن‏چه جای‏جای در خاطرم نقش بسته است سخن گفتم؛ اما سر آن ندارم كه از آن هنگام به بعد چیزی یا خاطره‏یی به زبان آرم. چیزی نیست كه به زلالی‏ی كودكی باشد. از آن هنگام كه در جامه‏ی سپید از خانه‏ی پدر بیرون خزیدم، در شعر زیستم. اگر صفایی، نوری، طراوتی و رنگ و بویی بوده است در شعر است، در غزل‏هاست. دیگر جز در شعر با خود راست نگفته‏ام. می‏ترسم اگر چیزی بنویسم، به خدشه‏ی پروا از قیود و سنّت‏های زمان آمیخته شود. می‏ترسم كه راست نگویم. نه، یقین دارم كه راست نخواهم گفت.

آن عصمت كودكانه را كجا در زندگی‏ی پرده‏پرورد و رازآمیز دوران تعقّل توانم یافت؟ زیسته‏ام به گونه‏ی پاره‏یی از زنان، پاره‏یی از آدمیان. توشه‏یی ناچیز - چندان ناچیز كه مایه‏ی شرمساری - از دانش برگرفته‏ام و از این بیش در توان نداشته‏ام. فرصت چندانی برای بیش آموختن و بیش آفریدن نیافته‏ام، كه از تلاش پرداختن به گذران تن و تن‏پوش گزیرم نبوده است. همواره سخت كار كرده‏ام، اما نه كار دل كه بیشتر كار گِل.

دوستانی داشته‏ام، پاره‏یی چنان مهربان كه بارها خروش از دل بركشیده‏ام:

دانی كه چیست دولت؟ دیدار یار دیدن...

و پاره‏یی چنان به فراموشی سپرده‏اندم كه نهانی نالیده‏ام:

... كه گویی نبوده‏ست خود آشنایی.

به خانه‏ی دو شوهر پای گذاشته‏ام: با یكی ناساز و با دیگری سازگار بوده‏ام؛ یكی را به طلاق و دیگری را به مرگ واگذاشته‏ام.

از لغزش‏ها و كژاندیشی‏ها بركنار نمانده‏ام كه طبیعت آدمی‏ست. گاه استوار و درست و گاه نااستوار و سست، گامی برداشته‏ام - و این دومین بی‏گمان بیشتر.

اكنون تنها دلبستگی‏ام به زندگی شعر است و سه فرزند، سه خورشید كه از ورای سالیان نوجوانی‏ام تا این خستگی و رخوت میانسالی بر من تابنده و نوازشگرند.

نخستین پسرم علی شعر زنده‏ی من است. اگر كوششی و تلاشی در این راه دارم، نتیجه‏ی مراقبت مداوم اوست كه بر من می‏خواند و می‏پاید و می‏جوشد و می‏جوشاندم. هر لحظه جنبش این جنین را - مرا - در بطن پرآشوب زمانه می‏سنجد و می‏داند كه از گوشه‏یی به گوشه‏ی دیگر می‏خزم و یاخته بر یاخته می‏افزایم تا بدان هنگام كه زاده شدن را شایسته شوم. تا بدان هنگام كه «چیزی زنده» از «چیزی مرده» رها شود و آزادی پذیرد و به بیكرانگی پیوندد... و «چون بپرسندت از روح، بگوی كه پروردگارم در این كار است و بس.»[۱]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- زندگی‌نامه خودنوشت سیمین بهبهانی، نشریه‌ی ادبی جن و پری



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

نشریه‌ی ادبی جن و پری


[برگشت به بالا]