جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

اجمالی درباره سیر دموکراسی

از: دکتر مصطفی رحیمی

اجمالی درباره سیر دموکراسی


فهرست مندرجات

[دمکراسی]


بعضی می‏‌پندارند که یونان سرچشمۀ دموکراسی‏ است؛ در این مقاله خواهیم دید که این تصوّر خطاست. برای رفع این سوءتفاهم لازم است که‏ سرچشمۀ دموکراسی را بشناسیم.

برای این کار، سخن خود را در دو بخش دنبال‏ می‌‏کنیم: دموکراسی کهن و دموکراسی جدید.


[۱]- دموکراسی کهن

تا جایی که تاریخ نشان می‌‏دهد، وجود مجامع‏ مشورتی در تمدّن سومر (که سرزمینی بوده واقع‏ در ناحیۀ میان رودان)، در هزارۀ چهارم پیش از میلاد مسیح مسلّم است.[۱] وجود این‏گونه‏ مجلس‌ها و نبودن پادشاه خودکامه، خود گویای این‏ است که در آن زمان نوعی آزادی وجود داشته‏ است؛ مردم به لزوم مشاوره و رایزنی معتقد بوده‏‌اند و به‌جای آن که اختیار خود را به‌دست‏ یک فرمانروای مستبد بدهند، راه کار را در این‏ دیده‏‌اند که در مجلسی گرد آیند و ببینند برای رفع‏ مشکل‌ها چه باید کرد.

در حدود شش هزار سال پیش در سومر، شهرهای مستقل پدید آمد. در این شهرها «مجمع‏ شهر» یا «مجمع همشهریان» تشکیل یافت. در آن‏ دوران واژه‏‌ای که معادل شهریار یا پادشاه باشد وجود نداشت، و اصطلاح «حاکم شهر» معمول‏ بود. به‌گفتۀ جاکوبسون‏[٢]، «در دموکراسی بدوی، در نظام دولتشهر، قدرت نهایی سیاسی در دست‏ مجمع عمومی شهر قرار داشته است». و نیز «مشارکت در امور حکومت متعلّق به بخش وسیع‏ جامعه بوده است». مقام «مجمع شهر» به‌پایۀ مشورت استوار بوده و آن دلالت داشته است بر محدود کردن قدرت سیاسی ‏[اندیشه‏ای که در قرون جدید مونتسکیو مطرح می‏کند].[٣] فرض‏ بر این بود که هیچ امر مهّم اجتماعی به اجرا در نیاید مگر این که پیشتر به تصویب مجمع شهر برسد. مناظره[۴] از عناصر مهّم فرهنگ سومری‏ بوده است. حدس زده‏اند که نخستین حکمرانان، انتخابی بوده‌‏اند. گفتنی است که مجمع شهر از مرجعیّت و صلاحیّت قضایی هم برخوردار بوده‏ [یعنی دادرسان را مردم انتخاب می‏‌کرده‏‌اند]. در نتیجه، قدرت سیاسی متمرکز نبوده، بلکه تقسیم‏ شده بوده است. مجمع می‏توانسته است قدرت را از حکمران بگیرد و وی را عزل کند.

جالب این که نظام سیاسی سومریان در کیهان‏شناسی آنان اثر گذارده است. به نظر اینان، ایزدان به مشورت می‏نشینند و آرایشان موکول به‏ تصمیم همه است.

دموکراسی نخستین سومر در هزارۀ سوم‏ پیش از میلاد به تمرکز قدرت می‏گراید.

بنیاد مجمع عمومی شهر برای جامعه‏‌هایی که‏ فرهنگ سومری در آن‌ها نفوذ کرده، نیروی‏ مغناطیسی و جاذبه‌‏ای قوی داشته است. بعدها در کرت و شهرهای فنیقی، مجمع شهر براساس‏ گرتۀ سومری برپا گردید. و از همین راه به کرانۀ آسیای صغیر رسید. همچنین تجربۀ مجمع شهر در دولت‌های خودمختار ایونی به‏‌کار گرفته شد.

در کرت قومی آسیایی ‏[و نه آریایی‏] نخستین‏ جامعۀ باز را، در امتداد فرهنگ سومر، بنیان‏ نهادند.

این تمدّن غیرعربی پایۀ تمدّن غرب را در مدیترانه ریخت که مورّخان نیم سدۀ اخیر آن را «گهوارۀ آزادی مغرب زمین» می‏‌خوانند. در اینجا گوردون چایلد[۵] از «روشنی افکندن مدنیّت مشرق‏ زمین بر توحّش اروپایی» سخن می‏گوید. شهرهای کرت، دست کم در سدۀ نهم پیش از میلاد، «قانون اساسی» داشته‏‌اند؛ چنان‌‏که یکی از قانونگذاران بزرگ اسپارت به کرت می‏رود و پس از مطالعه و گفت‏وشنود با خرمندان کرتی‏ طرحی برای قانون اساسی اسپارت فراهم می‌‏‌آورند (پس گفتۀ مورّخان و حقوقدانان قرن‏ نوزدهم که واضع قانون اساسی را اسپارت می‏دانند باطل است).

در کرت به نام «شورای معمرّین» بر می‏‌خوریم و نیز به‌نام «مجمع عمومی» که از همۀ اتباع کرت تشکیل می‏‌یافته است. ارسطو می‌‏نویسد: «بردگان کرتی از تمام حقوق اربابانشان‏ برخوردارند مگر از داشتن سلاح و ورزش»! و شگفت‏‌انگیزتر آن که در کرت محصول جزیره‏ در یک جا گرد می‏آمده و همۀ اهالی از آن سهم می‏‌برده‏اند، و حق مالکیّت فردی تنها منحصر به‏ داشتن یک خانه و یک باغچه بوده است.

در آسیای صغیر و حوزۀ دریای اژه شهرهای «آزاد» در اوایل هزارۀ اوّل پیش از میلاد تشکیل می‌‏‌شود، و فرهنگ ایونی را پایه می‌‏ریزد. این‏ فرهنگ از مطلقیّت در قدرت سیاسی دور است. ذهن از بند اسرار آزاد می‏‌گردد و عقل به‏ تجسّس علمی می‏‌گراید. باری‏[٦] می‏‌نویسد:

    تاریخ علوم و فلسفۀ اروپایی از ایونی‏ سرچشمه می‏‌گیرد.[٧]

در ایونی، قدرت سیاسی در طیف وسیعی از «دموکراسی» تا استبداد فراز و نشیب دارد. امّا هیچ‏گاه خود را «ظلّ اللّه» یا چیزی شبیه به آن، نمی‏داند.

در حدود سال ٨۱٣ پیش از میلاد کارتاژ یا قرطاجنه (به‌معنای «شهر جدید») در محّل تونس‏ امروزی بنا می‏‌گردد. در این شهر قدرت سیاسی‏ در دست چند بنیاد است: ۱- هیئت مدیرۀ یکصد و چهار نفری که اعضای آن انتخابی هستند؛ ٢- «شورای معمّرین» که از اشراف تشکیل می‏‌شود؛ ٣- «کلانتران» که شامل «شایسته‏‌ترین» افرادند؛ ۴- کارگزاران که شامل عاملان دولت و سران سپاه هستند و در انتخاب آنان شایستگی و ثروت به‏‌حساب می‌‏آید؛ ۵- «مجمع عمومی» شهر که اختیارات آن زیاد است؛ ٦- دادرسان که‏ تصدّی دادگاه‌ها را برعهده دارند. دادگاه از چند دادرس تشکیل می‏شود.

و سرانجام مورّخ هندی معاصر موکرجی‏[٨] سخن از نخستین دموکراسی و نظام جمهوری در بعضی از شهرهای پنجاب و درۀ سند در قرن‏ پنجم پیش از میلاد می‏‌گوید.

پس از این بررسی تاریخی که متکّی به آراء محقّقان در سه ربع سدۀ اخیر است می‏رسیم به‏ دموکراسی در یونان که دربارۀ آن بسیار سخن‏ رفته است. با توجّه به آنچه گذشت باید سخن‏ پارکینسون‏[۹] را باور داشت که می‏گوید: «این که‏ اصل دموکراسی را در یونان می‏جویند باطل‏ است». امّا نباید در این راه نیز تند رفت و از آن‏ سوی بام افتاد. بنا به گفتۀ همین اندیشمند: «خدمات یونانیان به تمدّن بشری، غالبا ابداع و ابتکار خود ایشان نبوده است، بلکه هرچه از دیگران آموختند بنا به سلیقه و نیاز خویش، در آن تصرّف کردند و به‌سوی ترّقی بردند».

در آتن قبل از سولون (قرن ششم پیش از میلاد) یک «مجمع مرکزی» که نمایندۀ تمام‏ گروه‌ها و طبقات اجتماعی بود، به‏وجود آمد. این‏ مجمع مرکز حلّ و عقد امور سیاسی به‏شمار می‏رفت و انتخاب کارگزاران دولت، وضع قانون و انتخاب دادرسان در آن صورت می‏گرفت. امّا غلامان که شمارۀ آنان تقریبا پنج برابر افراد آزاد بود جزء هیچ گروهی به‏‌شمار نمی‏آمدند و حقّی‏ نداشتند. پس از تحوّلاتی، قرار شد «مجمع‏ ملّی» که هر فرد آزاد آتنی می‏توانست در آن‏ شرکت جوید، بر کارهای دولتی نظارت کند.

در روم باستان حکومت ابتدا پادشاهی بود، ولی در سال ۵۱٠ پیش از میلاد در آن کشور حکومت جمهوری برقرار شد که نزدیک پنج قرن‏ ادامه یافت. در آغاز، به جای یک پادشاه دو «کنسول» انتخاب کردند. ابتدا در مجلس آن‏ کشور که سنا نام داشت فقط اشراف حقّ رأی‏ داشتند. مبارزۀ طبقات دیگر با اشراف دویست‏ سال طول کشید. سرانجام، اشراف پذیرفتند که‏ دیگران نیز نمایندگانی از میان خود برگزینند. بدین‏گونه قوّۀ اجرایی در دست کنسول‌ها و سنا بود. اختیار قانونگذاری با مجلسی بود به نام‏ «انجمن ملّی» که کنسول‌ها را نیز انتخاب می‏کرد.

سرانجام جمهوری روم بر اثر توسعۀ بردگی، استثمار شدید، دخالت بی‏رویۀ اشراف و غصب‏ حقوق دیگر طبقات تسلیم رژیم امپراتوری‏ گردید.

از آن پس تا مدّتها در هیچ کشوری نشانی از دموکراسی نمی‏‌بینیم، تا آن که در حدود قرن‏ دوازدهم میلادی در «شهرهای آزاد اروپا» نوعی‏ دموکراسی برقرار می‏شود. مجامعی که در این‏ شهرها تشکیل می‏گردد، نخست جنبۀ صنفی‏ دارد، ولی رفته‏رفته رنگ سیاسی به خود می‏گیرد. کشمکش پاپ و امپراتوران به رونق‏ گرفتن «جمهوری» این شهرها کمک می‏کند. این‏ جمهوریها می‏کوشند از رژیم یونان و روم تقلید کنند. بدین منظور اهالی شهر در محلّی گرد می‏آیند و عدّه‏ای را به نام «کارگزار» انتخاب می‏‌کنند که نمایندگان سیاسی شهر محسوب‏ می‏شوند. کسانی حقّ رأی دارند که دست کم‏ مالک یک خانه باشند. این شهرها برای خود سپاهی نیز دارند.

امپراتوران با بودن این شهرهای آزاد نظر خوشی ندارند، چنان که جمهوری میلان، در قرن‏ دوازدهم، پس از دو سال محاصرۀ سخت، به‏ تصرّف امپراتور وقت در می‏آید و به فرمان او شهر را با خاک یکسان می‏‌کنند و برجای حصار، شوره می‏‌پاشند (چنان که دولت روم با کارتاژ چنین می‏‌کند) .

در کشور انگلستان بذر دموکراسی از قرن‏ یازدهم افشانده می‌‏شود. نخستین گام، مبارزۀ اشراف است با پادشاه که چند قرن ادامه می‏‌یابد. بر اثر این مبارزۀ طولانی رفته‏‌رفته شاه‏ کاهش می‏یابد و بر قدرت اشراف افزوده می‏‌گردد. با سر برداشتن طبقات دیگر در قرون‏ جدید جبهۀ تازه‏ای گشوده می‏شود که شاه و اشراف در یک طرف‏اند و سایر طبقات در طرف‏ دیگر. این مبارزه، مدّتها میان آزادی‏طلبی و محافظه‏کاری بوده است که به گونه‏های مختلف تا به امروز نیز ادامه دارد.

آنچه در تاریخ دموکراسی معمولا فراموش‏ می شود این نکته است که تحصیل آزادی امری‏ است تدریجی و نخستین قدم در این راه شکستن‏ قدرت فردی شاه و خاتمه دادن به حکومت مطلقه‏ است.

نخستین طبقه‌‏ای که با شاه درمی‏‌افتد، نخستین طبقه‏‌ای است که قدرت متشکّل می‏یابد و متکّی به دارایی ثابتی است (اشراف زمین‏‌دار). چنین است که در اروپا نخستین سندی که قدرت‏ شاه را محدود می‌‏کند، حاصل مبارزۀ اشراف‏ انگلیس با شاه بر سر حقوق خود است. این سند که نامش را «منشور کبیر» (ماگناکارتا)[۱٠] نهاده‏اند در سال ۱٢۱۵ م. به‏دست آمد که باید آن را اوّلین‏ «قانون اساسی» اروپا و مبنای آزادیهای بعدی ملّت‏ انگلیس دانست که به‌تدریج کامل‌تر شد. بدیهی است در این منشور فقط اشراف صاحب‏ حقوق شناخته شده‏اند زیرا طبقات دیگر نه‏ مالکیّت اقتصادی قابل توجّهی دارند و نه‏ سخنگویی.


[٢]- دموکراسی جدید

نخستین نغمۀ آزادی را در قرون جدید جان لاک، فیلسوف انگلیسی (۱٧٠۴-۱٦٣٢) آغاز می‏کند. به موجب نظریّۀ لاک، حکومت به‏ سه قوّه تقسیم می‏شود:

۱- نیروی «عاقد» که مامور بستن عهدنامه با کشورهای بیگانه و اعلام جنگ و عقد قرارداد صلح است.

٢- نیروی قانونگذاری که وظیفه‏اش وضع و تغییر قوانین است، و نیروی قضایی را نیز شامل می‏‌گردد.

٣- نیروی اجرایی که باید مقررّاتی را که‏ نیروی قانونگذاری وضع نموده، اجرا کند.

پس از لاک، می‏رسیم به روسو، فیلسوف‏ فرانسوی متولّد ژنو (۱٧٧٨-۱٧۱٢). روسو در عین حال که دارای افکار رمانتیک‏ است، او را پدر دموکراسی جدید دانسته‏اند، ولی‏ اندیشۀ او از این دیدگاه، شمشیری است دو دم، که هم در مسیر دیکتاتوری به‏کار افتاد و هم با اصلاحاتی که دیگران در آن کردند، مبنای‏ دموکراسی جدید است. در این میان افکار مونتسکیو که بعدا از او سخن خواهیم گفت‏ بزرگترین سهم را دارد.

از هم‏‌اکنون نتیجه بگیریم که واضع یک نظریّه، آورندۀ کمال آن نظریّه نیست. نخستین سنگ‌های‏ بنا را او می‏نهد؛ دیگران سنگ‌های دیگر می‏گذارند و چه‏بسا سنگ‌های اوّل را جابه‏جا می‏کنند، از آن‏ پس دیوارها و سقف‌ها و... . در دموکراسی چنین‏ شد، امّا در سوسیالیسم شناخته شده عکس این‏ قضیّه پیش آمد: بنیادگذار سوسیالیسم، مارکس، نخستین سنگ‌ها را نهاد، برخی تخیّلی و بعضی تا حدّی عملی و در مسیر دموکراسی. امّا کسانی‏ که خواستند سوسیالیسم را در راه «واقعیّت» به‏ پیش ببرند به دلایلی که باید به دقّت تحلیل شود، و از حوصلۀ این بحث بیرون است، افکار مارکس‏ را در مسیر دیکتاتوری به‏کار انداختند.

چنان‏که گفته شد، در افکار روسو می‏توان‏ نوشته‏هایی دید در مسیر دموکراسی تکاملی و نوشته‏هایی در مسیر دیکتاتوری. آنچه در اینجا مورد نظر است، گفته‏های روسو در مسیر آزادی‏ و دموکراسی است که گزیده‏هایی از آنها نقل می‏‌شود:

- تمام افراد بشر آزاد و برابر آفریده شده‏اند و هیچ‏یک از آنها بر دیگران برتری ندارد، و حق‏ ندارد بر همنوعان خود مسلّط شود.[۱۱]

- کسی که از آزادی خود صرف نظر کند، از مقام آدمیّت، از حقوق انسانی و حتّی از وظایف‏ بشری، صرف نظر کرده است. هیچ چیز نمی‏تواند زیانی را که چنین گذشتی دربردارد، جبران کند. این گذشت برخلاف طبیعت انسان‏ است. کسی که ارادۀ آزاد ندارد، مسئولیّت‏ اخلاقی ندارد.[۱٢]

- قراردادی که برطبق آن یکی از طرفین‏ [فرمانروا] صاحب اختیار مطلق و طرف دیگر [ملّت‏] مطیع صرف باشد، بکلّی باطل و برخلاف‏ موازین عمل و منطق است.[۱٣] [این سخن در برابر استدلال هابز است که گفته بود چون‏ فرمانروا در قرارداد اجتماعی شرکت نداشته، دارای اختیارات مطلق است‏].

- هر حکومت مشروعی، جمهوری است.[۱۴]

- هیچ‏کس به میل خود در برابر زور تسلیم‏ نمی‏شود. تحمّل زور ناشی از اجبار و اضطرار، یا از روی احتیاط و محافظه‏کاری است. بنابراین اطاعت از زور را هرگز نمی‏توان حق‏ نامید.[۱۵]

- در کشورهای آزاد کلیّۀ مساعی دولت‏ صرف تأمین منافع عمومی می‏شود، در صورتی که‏ در کشورهای استبدادی نیروی ملّت و قدرت‏ حکومت با هم نسبت عکس دارند؛ یعنی هرقدر توانایی ملّت کم شود قدرت حکومت زیاد می‏شود. به عبارت دیگر، حکومت مستبد در عوض این که برای سعادتمند ساختن افراد بر آنها حکومت کند، آنها را ناتوان و بیچاره می‏سازد تا بتواند بر آنها حکومت کند.[۱٦]

- یکی از معایب بزرگ و اجتناب‏ناپذیر حکومت پادشاهی، که همواره آن را پست‏تر از جمهوری نشان می‏دهد، این است که در حکومت‏ جمهوری، آرای ملّت همواره کسانی را به‏ مناصب بزرگ می‏گمارد که مطلّع و شایسته‏ باشند و از عهدۀ خدمت به خوبی برآیند. در صورتی که رجال و مأموران حکومت پادشاهی‏ مردمی هستند دون‏همّت، کوتاه‏فکر و حیله‏گر.[۱٧]

- دو کلمۀ بندگی و حق متناقض هستند، و اثبات یکی مستلزم نفی دیگری است.[۱٨]

- اگر می‏توانستیم موهبت عدالت را مستقیما از منبع فیض خداوند بگیریم، دیگر نه احتیاج به‏ قانون داشتیم، نه به حکومت.[۱۹]

- یکی از اشراف لهستان می‏گوید: «آزادی را با مخاطراتش به مراتب بیش از بندگی با آسایش‏ دوست دارم».[٢٠]

-بزرگترین پادشاهانی که در تاریخ‏[به سبب‏ خدمات خود]مشهور شده‏اند، کسانی هستند که‏ برای پادشاهی تربیت نشده بوده‏اند. علم سلطنت‏ علمی است که هرقدر بیشتر بخوانند کمتر می‏دانند (...) بنابراین معمولا در دربار مستبدان، مکر و حیله حکمفرماست.[٢۱]

- اطرافیان‏ [شاه‏] مستبد، هر صفت خوبی را که شخص اوّل مملکت فاقد است، به او نسبت می‏‌دهند. یعنی همیشه او را آن طور که باید باشد توصیف می‏کنند، نه آن طور که هست... از طرف دیگر طرز تربیت شاهزادگان حتما آنها را فاسد می‏کند.[٢٢]

- حکومت هنگامی که‏[به‏گونه‏ای استبدادی‏] متمرکز گردد، فاسد می‏شود.[٢٣]

- در یونان، ملّت کارها را خود، می‏کرد، حریص نبود، ... و فکرش فقط متوجّه حفظ آزادی خود بود... . امّا شما، به ثروت بیش از آزادی علاقه دارید و از تنگدستی بیش از بندگی می‏‌ترسید... . چگونه ممکن است همان حقوق‏ را حفظ کنید؟[٢۴]

- در رم ‏[در دورانی که دیکتاتور انتخاب می‏‌شد] دیکتاتور بیش از شش ماه بر سر کار نبود. بیشتر آنها پیش از پایان این مدّت استعفا می‏کردند... و چون دیکتاتور فقط مجال داشت‏ به امر خاصی که به آن منظور انتخاب شده بود بپردازد، فرصت نمی‏کرد به مقاصد دیگری فکر کند.[٢۵] لازم است افزوده شود که دیکتاتور، همواره در شب انتخاب می‏شد. گویی از نور شرم‏ داشتند!

- عقاید و طرز فکر یک ملّت زاییدۀ سازمانهای‏ سیاسی اوست.[٢٦]

در این مقاله، که سخن از آزادی و دموکراسی‏ است، بالطّبع نمی‏توان آن بخش از نظریّات روسو را که منشاء دیکتاتوری است، به تفصیل-هرچند نسبی-بیان کرد. کافی است بگوییم که روسو به‏ مفهومی انتزاعی از آراء مردم اعتقاد داشت و برای بیان آن کلمه‏ای چندپهلو به‏کار می‏برد، که‏ بهترین ترجمۀ آن «ارادۀ عام»[٢٧] است، و آن را اساس دموکراسی می‏دانست. البتّه اساس‏ دموکراسی «ارادۀ همگان» است (که صورت‏ عملی آن رأی اکثریّت است)، ولی «ارادۀ عام» جز ارادۀ همگان است؛ زیرا جاودانی است، طبیعی است، تقسیم‏ناپذیر است (پس تفکیک قوا مطرح نیست) و از همه خطرناک‏تر، خطاناپذیر است.[٢٨]

روبسپیر بر پایۀ همین نظریّه، با تکیه بر «فضیلت»، دیکتاتوری خونین خود را مستقر کرد که به حکومت ارعاب (ترور) در جریان انقلاب‏ کبیر فرانسه، معروف است.[٢۹]

دیگر از خصوصیّات اندیشۀ روسو، اعتقاد به‏ «دموکراسی مستقیم» است که نتیجۀ منطقی‏ اندیشه یوتوپیایی وی به غیرقابل تقسیم بودن‏ «ارادۀ عام» است. البتّه دموکراسی مستقیم اگر عملی بود، بهترین نوع دموکراسی بود، ولی‏ اشکال اصلی در عملی نبودن آن است. گذشته از کشورهایی چون هندوستان و چین، چگونه‏ ممکن است که مثلا در فرانسه و انگلیس برای‏ وضع هرقانونی تمام مردم جمع شوند؟به فرض‏ که ممکن باشد، آیا ممکن است همۀ مردم در آن‏ واحد (یا به نوبت) نخست‏وزیر باشند یا وزیر نیرو و بهداشت و چه‏وچه که گذشته از تدبیر نیاز به‏ تخصّص دارد؟

این اشتباهات مسلّم فیلسوفان (و بحث شاید زائد دربارۀ آن‏ها) از این‏روست که بگوییم هر متفکّر بلندآوازه‏ای به‏رغم نبوغ و عظمت خود، مرتکب خطاهایی آشکار شده است، حتّی‏ مارکس. با این تفاوت که برخی به مارکس جامۀ تقدّس پوشانده‏اند ولی روسوی بینوا از این بخت‏ محروم بوده است.

این انصاف را نیز در حقّ روسو روا داریم که‏ در پایان، متوجّه غیرعملی بودن برخی از نظریّات‏ خود می‏شود و از این‏رو می‏نویسد: «دموکراسی‏ واقعی برای فرشتگان خوب است». کسی‏ بپرسد: قرارداد اجتماعی را برای اجتماع‏ فرشتگان نوشته یا برای بشر؟

و نکتۀ مهمّ دیگر: این ساده‏نگری محصول‏ نادانی نیست، محصول مستقیم خیالبافی است. به‏ این سخن توجّه کنیم؛

باید دانست که چون هیئت حاکمه از تمام‏ افراد ملّت ترکیب یافته... بنابراین نباید از او تضمین خواست تا به اتباع خود صدمه نزند. این کار ممکن نیست... . خلاصۀ کلام: هیئت حاکمه که بر طبق‏ قرارداد اجتماعی تشکیل می‏شود، همیشه بی‏نقض و بی‏عیب است.[٣٠]

نخست قراردادی در مغز فیلسوف نقش می‏‌بندد. می‏پندارد که این قرارداد، بهترین‏ قراردادهای ممکن است. سپس آن را«بی‏نقض و بی‏عیب»می‏داند، آن هم برای همیشه!فیلسوف‏ ما دقّت نمی‏کند که معایبی که برای شاه می‏‌شمارد، روز اوّل بر پیشانی‏اش حک نشده، سلسله‏ای از عوامل اجتماعی (همراه با برخی از عوامل شخصی) این معایب را موجب می‏‌شود. جمع شدن این عوامل هرشخصی را به‏ همان وضع مبتلا می‏کند، چه شاه باشد، چه‏ رئیس‏جمهور و چه دبیرکلّ حزب.

و باز باید انصاف داد که ما امروز این معلومات‏ را مدیون تاریخ هستیم. پس اگر براساس همین‏ دانسته‏ها از مارکس نیز عیب گرفتیم بر ما خواهند بخشود.

* * *

شهرت روسو بعنوان فیلسوفی رمانتیک، و همچنین حقّ پدری او بر دموکراسی، نباید نظریّات بدیع وی دربارۀ سوسیالیسم را تحت الشّعاع قرار دهد. البتّه روسو در اندیشه‏های‏ اجتماعی خود، هیچ‏جا، کلمۀ «سوسیالیسم» را به‏کار نمی‏برد و تنها به شمردن معایب و نواقص‏ «مالکیّت» و «تجمّل» و از همه مهمتر به اختلاف‏ طبقاتی می‏پردازد.

البتّه در اینجا که سخن بر سر دموکراسی‏ است، نمی‏‌توان از «سوسیالیسم» روسو به تفصیل سخن گفت، ولی از گفتن این نکته ناگزیریم که‏ میان دموکراسی و سوسیالیسم (به معنای عدالت‏ اجتماعی) پیوندی ژرف وجود دارد و هیچ‏‌یک‏ بی‏‌دیگری کامل نیست، و سه نکتۀ دیگر، که در اینجا به ناچار باید فهرست‏‌وار بیان شود:

روسو در فصلی از کتاب قرارداد اجتماعی‏ برای امکان ایجاد دموکراسی چهار شرط قائل می‏‌شود:

۱- وجود کشوری «بسیار کوچک» (وی، چنان که گفته شد، معتقد است که تعیین نماینده از طرف مردم برای قانون‌گذاری مخالف دموکراسی‏ حقیقی است، زیرا باز هم جامعه به دو دستۀ فرمانده و فرمانبر تقسیم می‏‌شود. پس برای‏ جبران این زیان باید کلّ مردم برای قانون‌گذاری‏ گردآیند... . شک نیست که این کار فقط در کشوری بسیار کوچک امکان دارد). ٢- «اخلاق و آداب و رسوم بسیار ساده». ٣- «تا آنجا که ممکن‏ است برابری در مقام و دارایی» زیرا «بدون آن‏ برابری در حقوق و امکانات چندان دوامی‏ ندارد.» روسو می‏داند که برابری کامل در ثروت‏ امکان‏پذیر نیست. وانگهی نمی‏توان همۀ امتیازهای ناشی از مقام اجتماعی را حذف کرد. به همین دلیل می‏گوید: «تا آنجا که ممکن است‏». در اینجا روسو واقع‏بین‏تر از مارکس است. ۴- فقدان، یا دست کم، کمی تجمّل... .

چون تجمّل نیز تا حدّ زیادی زادۀ ثروت‏ است می‏توان گفت که در اندیشۀ روسو دو شرط از چهار شرط استقرار دموکراسی، تعدیل ثروت‏ است، چیزی که در حکومت‏های سرمایه‏داری‏ نه تنها فراموش شد، بلکه فاصلۀ طبقاتی و تجمّل به حدّ افراط رسید و روز به روز بر آن‏ افزوده شد.

امروزه دیگر بویژه پس از فروپاشی کمونیسم، سخن از مالکیّت اشتراکی وسایل تولید در میان‏ نیست، بلکه مسئلۀ اصلی کنترل جامعه بر آن‏ وسایل است و دراین‏باره حقّ تقدم روسو، محفوظ.

گفتیم که روسو پدر دموکراسی است، ولی‏ این را باید افزود که این پدر نیز مانند همۀ پدرها مرتکب اشتباههایی شده که بعدها فرزندان‏ هوشیار به اصلاح و ترمیمش همّت گماشته‏اند، بدین شرح:

۱- به‌جای «ارادۀ عام»، چنانکه گذشت، «ارادۀ همگانی» معمول شد، که آن هم در عمل جای‏ خود را به ارادۀ اکثریّت (به آن شرط که حقوق‏ اقلیّت محفوظ بماند) سپرد.

٢- روسو به تقسیم قوای حکومت عقیده‏ نداشت. مونتسکیو به اصلاح این نقیصه کوشید.

٣- چنان که گفته شد، روسو به تعیین نماینده‏ معتقد نبود. این نقص وجود دموکراسی را در جهان، جز چند بخش از موطن او، سویس، ناممکن می‏ساخت. حقوقدانان بعدی ثابت کردند که با وجود تعیین نماینده نیز می‏توان آزادی را مستقر ساخت.

۴- روسو نسبت به پیشرفت تمدّن و ادبیّات‏ بدبین بود و معتقد به صفای بهشت‏آسا (ولی ضدّ تمدّن) دشت و صحرا بود. در آن زمان مردمان که‏ بیش از امروز به نویسندگان خوشبین بودند، انبوهی بار سفر بستند و از شهرها روانۀ روستاها شدند، ولی پس از مدّتی خوشی دلشان را زد. چنین بود که یک‏یک و گروه‏گروه به شهرها بازگشتند و کار رشد تمدّن را پی گرفتند و آثار ادبی را خواندند و به تئاتر رفتند و این سخن‏ فیلسوف ژنو را در کنار خطاهای انبوه فیلسوفان‏ دیگر نهادند.

مونتسکیو (۱٧۵۵-۱٦٨۹)، ٢٣ سال پیش از روسو به‌دنیا می‏آید، ولی چون کار بزرگ خود را در رشتۀ حقوق، به‌نام «روح القوانین»، در ۵۹ سالگی آغاز می‏کند، کتابش ۱۴ سال پیش از «قرارداد اجتماعی» نوشته می‏شود. چون این دو متفکّر با هم معاشر بوده‏اند، مونتسکیو از عقاید روسو (که دوستی‌اش را بعدها با او به‌هم می‏زند) کم‏وبیش آگاه بوده و در هرحال کتاب مونتسکیو در تصحیح عقاید روسو نوشته شده، گو این که دو فیلسوف فرانسوی، هردو، به اصول دموکراسی‏ معتقد بوده‏اند.

روسو کتاب عظیم خود را بر اثر تأمّل و با توجّه به و در اصلاح عقاید سیاسی جان لاک می‏‌نویسد، ولی مونتسکیو در جستجوی «روح» قانون‌ها شهر به شهر و کشور به کشور می‏گردد، و به مشاهدات خود بیشتر تکیه می‏کند تا به‏ نظریّات کلّی.

حاصل کار کتابی است عظیم - و بسیار دشوارتر از کتاب روسو - به‌نام‏ روح القوانین.

روسو فیلسوف است و ادیب رمانتیک، امّا مونتسکیو حقوقدان است و نویسنده. وی به هر دو مناسبت، در فلسفه تأمّلی لازم می‏کند، امّا فیلسوف نیست. نوشته‏‌اش در باب قانون‌ها مانند بیشتر آثار حقوقی، «خشک» است و به همین‏ سبب دیرفهم و کمتر مورد توجّه.

متفکّرانی که تاکنون از آنان نام بردیم همه‏ به‏‌گونه‌‏ای خیال‏پرورند دورپرواز و آرمان‏طلب، امّا مونتسکیو در این میان تنها کسی است که، برعکس همه، پای‏بند واقعیّات است و مقیّد به‏ دقّت و وسواس در قضاوت (که شغل او و پدر اوست). او تنها کسی است که می‏داند اظهارنظر دربارۀ دولت باید ضمنا متّکی به موازین حقوقی‏ باشد، هرچند مبنای نظری دولت، سیاسی و از نظری فلسفی است. و چون زیربنا را دیگران‏ ریخته‏اند (و ملّت انگلیس سالها تجربه کرده‏ است)، مونتسکیو که دو سال در آن کشور به‏ تحقیق و یادداشت‏برداری گذرانیده، در این‏باره‏ درست‏ترین سخنان را می‏گوید، زیرا به سبب‏ تفحّص در کشورهای مختلف و سفرهای‏ تحقیقاتی، برای پرداختن به جزئیّات شایسته‏ترین‏ کس است. در حالی که سایرین هرچند در فلسفه‏ دارای مقامی بس بزرگ بوده‏اند، امّا چون‏ حقوقدان نبوده‏اند، سخنانشان دربارۀ دولت یا کلّی‏ است یا پرت. و این سخن هم شامل پرودن‏ و باکونین می‏شود، و هم، بعدها، شامل مارکس‏ (که معتقد است دولت روزی از بین خواهد رفت).

سخنان مونتسکیو را از روی خلاصه‏ای که‏ اندیشمندان معاصر، تودوروف از کتاب پیچیدۀ او تنظیم کرده است‏[٣۱] می‏آورم.

مونتسکیو قانون را تابع اصول کلّی می‏داند ولی «روح عمومی»ملّت‏ها را نیز در آن دخیل می‏‌شناسد، و عوامل ایجاد قوانین را چنین می‏‌شمارد: حقوق طبیعی (یا فطری)، ماهیّت‏ حکومت، علل طبیعی (تأثیر آب و هوای و محیط) و علل معنوی، دربارۀ«روح عمومی ملّت» سخنی دارد شنیدنی: «روح عمومی ملّت همه‏جا حاضر است، بر هر امر خاصّی اثر می‏گذارد و از آن تأثیر می‏پذیرد. دگرگونی این روح، امری‏ تدریجی و کند است، و هرگونه کوششی برای‏ تغییر دادن خشونت‏آمیز آن ممکن است نتایجی‏ فاجعه‏آمیز به بار آورد. ولی با این همه، روح ملّت‏ ساکن و ثابت نیست». مونتسکیو بسیار می‏کوشد که علّت گوناگونی آداب و رسوم و عادات ملّتها را دریابد و «نظمی علمی» را جانشین آنها سازد. وی تأثیر خصوصیّات کشور را در قوانین آن مهم می‏‌داند ولی آن را جبری تغییرناپذیر نمی‏شناسد. دربارۀ عامل جبر و اختیار در تدوین قوانین حاکم‏ بر بشر می‏گوید:

    باید از جبر تقدیری (فاتالیسم) دور باشیم، یعنی نگوییم که هیچ چیزی را در سرنوشت بشر نمی‏توان تغییر داد، و موجبی برای تأثیر عمل انسانی وجود ندارد. و نیز باید تصوّر کنیم که همه‏ چیز وابسته به صرف ارادۀ بشر است.

و این داوری درستی است میان محافظه‌‏کاران‏ و انقلابی‌ها، که متأسّفانه هیچ‏یک به این سخن‏ توجّه ندارند.

مونتسکیو دربارۀ حقوق طبیعی می‏گوید: «عدالت، جاودانی است و وابسته به قراردادهای‏ بشری نیست.»

دربارۀ مبانی این حقوق معتقد است که آدمیان دارای سه غریزه‏اند: غریزۀ مذهبی، غریزۀ حفظ خود و غریزۀ اجتماعی. وی به نظریّۀ هابز که می‏‌گوید «انسان گرگ انسان است» می‏تازد.

سپس به اساسی‏ترین مطلب مورد نظر ما می‏پردازد و می‏نویسد: اساس حکومت‏ دموکراسی بر اعتدال است. و اعتدال ایجاد فضیلت یا تقوی می‏کند. این اعتدال که مورد تأیید کامل مونتسکیو است، پاسخی است به تمام‏ کسانی که خواسته‏اند سرنوشت جامعه را یک شبه‏ دگرگون سازند. چنان‏که دیدیم وی این کار را «گاه فاجعه‏‌آمیز» می‏خواند.

در برابر، نگهدارندۀ حکومت دیکتاتوری را ترس می‏داند. چیزی که تا به امروز سخنی برتر از آن دراین‏باره گفته نشده است.

وی در دنبالۀ سخن اوّل خود می‏گوید: «فضیلت، برابری‏طلب است»و این مکمّل‏ آزادی است. دربارۀ دولت‌های دیکتاتوری می‏‌نویسد:

«نمی‏توان دربارۀ این حکومت‏ها که به هیئت‏ غول هستند سخن گفت و نلرزید» و «اصل‏ حکومت دیکتاتوری، بنابر ماهیّت خود، فاسد است». در مخالفت با استبداد، استدلالی حقوقی می‏‌آورد:

    مهمترین دلیل محکومیّت دیکتاتوری آن‏ است که دیکتاتوری مخالفت نخستین‏ «حقوق طبیعی» جوامع است، یعنی‏ مخالف اقتضای احترام گذاردن به قوانین. زیرا دیکتاتوری به معنای فقدان قانون و ضابطه است.

و «مستبدان چیزی ندارند که با آن بتوانند احساسات ملّت‌های خود را و شخص خود را انتظام‏ دهند». برعکس، اعتدال با مشروعیّت یکی‏ است: «حکومت معتدل با قوانین خردمندانه‏ برجای می‏ماند».

تقسیم قدرت مهمترین ره‏آورد مونتسکیو است: قوّۀ قانونگذاری به وضع قانون می‏پردازد، قوّۀ مجریّه قوانین را اجرا می‏کند و قوّۀ قضاییّه به‏ داوری دربارۀ اختلافها می‏پردازد. به گفتۀ توردورف، مونتسکیو یک قاعده مطلق می‏شناسد: «این که قدرت هیچ‏گاه نباید مطلق باشد»، یعنی‏ نباید در یک‏جا متمرکز شود. بنابراین، «اعتدال» که آن همه مورد توجّه مونتسکیو است، معنای‏ تازه‏ای نیز می‏یابد: «آمیزه‏ای از گونه‏‌گونی».

باید به هروسیله از انحصار قدرت جلوگیری‏ کرد: «اعتدال، متضمّن آن است که قدرت در دست مراجع مختلف باشد. «خودداری از تقسیم‏ قدرت، ریشۀ تمام بدیهاست». در این تقسیم به‏ «توازن» هم معتقد است.

جمع اعتدال و توازن یعنی اعتدال به معنای‏ واقعی کلمه. «برای تشکیل حکومتی معتدل باید قوای کشور را با هم تلفیق داد و آنها را تنظیم کرد و به کار واداشت». «همۀ این قوا باید حافظ آزادی‏ باشند». رعایت قانون و مشروع بودن حکومت‏ «حق آزادی را تضمین می‏کند، و تقسیم قدرت‏ امکان می‏دهد که از این حق بهره‏‌مند شویم». تودورف در تفسیر این سخنان به درستی می‏‌نویسد: در دوران جدید، تعدّد احزاب و وجود اکثریّت و اقلّیت در دولتهای آزاد... این توازن را تضمین می‏کند؛ و این دقیقا با دو معنایی‏ که مونتسکیو به کلمه «اعتدال» داده، منطبق‏ است.

باید افزود که اگر سوسیالیست‌های قرن نوزدهم‏ متوجّه اهمیّت آزادی همراه با اعتدال بودند، می‏توانستند از راه نیرو بخشیدن به احزاب چپ و سندیکاهای کارگری (که حافظ منافع کارگران‏ است) از دموکراسی و سوسیالیسم تلفیقی معتدل‏ به وجود آورند. ولی ظاهرا بشر باید همۀ راههای‏ افراط را بپیماید و در پایان به علّت نبودن راه‏ افراطی دیگر به اعتدال رو کند.

مونتسکیو متوجّه عدالت اقتصادی نیز هست‏ ولی این معنی را چنان ظریف بیان می‏کند که در شور و غوغای قرن بعد گم می‏شود:

    هرچه موضوع مراقبت از سود «من» کمتر به خود من مربوط باشد، ترس از توهّم‏[نیرو گرفتن‏]نفع شخصی کمتر می‏شود. هرچه این سود را عمومی‏تر کنیم، متعادل‏تر می‏گردد. عشق به نوع‏ بشر چیزی نیست جز عشق به عدالت».

ساده شدۀ این عبارت آن است که اگر فرد فقط در غم منافع خود باشد کار اجتماع به سامان‏ نمی‏رسد. پس حفظ منافع مادّی افراد را نیز به‏ جامعه واگذاریم. مفسّر افکار مونتسکیو به نکتۀ دقیقی توجّه کرده است: «روسو و کانت از افراد بشری سخن می‏گویند و مونتسکیو از جوامع‏ بشری».

مونتسکیو بار دیگر به بحث منازعۀ آزادی و استبداد باز می‏گردد: «وسائلی که اعتدال در اختیار دارد قوی است، ولی استبداد نیز قوی است». درست است که«اصول حکومت استبدادی‏ پیوسته در حال فساد است»، امّا اگر مرگ‏ رژیم‌های استبدادی حتمی است، «تولّد دوبارۀ آنها نیز ظاهرا حتمی است». استبداد از کجا می‏آید: «از درون و از برون».

سخنی درست که کسی بدان توجّه نمی‏کند. برای کشف راز «درون» باید منتظر فروید و یونگ بود. مونتسکیو می‏گوید: «این تجربه‏‌ای‏ جاودانی است که هرکس قدرتی دارد، وسوسه می‏‌شود که از آن سوءاستفاده کند». این سخن که‏ نه تنها از یونان، که از کلیله و دمنه آمده حتّی دو قرن پس از مونتسکیو نیز مورد توجّه کامل‏ نیست.

صادق هدایت به طنز می‏نویسد: «گوسفندها گفتند مزاحم علف خوردن ما نشوید» و به جدّ می‏توان افزود: «آدمیان می‏گویند مزاحم خواب ما نشوید»... . تودورف می‏نویسد:

    پیدایش استبداد رویدادی اتّفاقی نیست، بلکه منشاء آن پایان امری است که بنا به‏ عقیدۀ هابز ویژۀ بشر است و مونتسکیو در این‏باره با او موافق است و این ویژگی‏ را کشش قدرت در آدمی می‏داند. مونتسکیو دربارۀ این تضاد که همه کس‏ آزادی را حرمت می‏گذارد، ولی با وجود این، نایاب‌‏ترین گوهرها در جهان، آزادی‏ است، می‏نویسد: «حکومت استبدادی‏ ذوق سلیم را می‏آزارد، امّا جرثومۀ استبداد در همه‏‌جا هست. برای استقرار استبداد فقط شهوات آدمی در کارند، پس‏ هرکسی برای برپا داشتن استبداد آمادگی دارد.»

از سخنان مونتسکیو چنین استنباط می‏شود که وجود استبداد در درون افراد، و در جامعه، از نظری «طبیعی» است، زیرا در همۀ دلها، «شهوت» و خواست قدرت وجود دارد، و در دولت‌ها تمایل به «یکسان کردن افراد». بنابراین‏ بی‏آنکه متّکی به نیک‏سرشتی بشر باشیم، باید در جامعه نهادها و سازمان‌هایی کارآمد به وجود آوریم که مانع نیرو گرفتن جرثومه‏ استبدادطلبی در دل‌ها شود. مبارزه برای تحصیل‏ آزادی امری است که باید پیوسته از سرگرفته‏ شود.

امروزه این سخن نیز از هرنظر معتبر است، و طرفداران آن به اتّکای نظریّات فروم اضافه می‏‌کنند که مراقبت از آزادی از این نظر هم‏ پیوسته باید ادامه یابد که بشر تمایلی کلّی‏ به «گریز از آزادی» دارد. متّکی نبودن به‏ سرشت نیک بشر، در واقع پاسخی به‏ لیبرالیست‏‌هاست.

مونتسکیو دربارۀ شالودۀ قوانین معتقد است‏ که هم عوامل جبر علّی (دترمینیسم) در این‏ قلمرو در کارند و هم اختیار بشری. وی که به‏ اهمیّت اندیشه در زندگی اجتماعی معتقد است‏ سخنی ماندنی دارد:

«هنگامی که فرمانروایان کاری کنند که بر شیوۀ اندیشیدن ملتی ضربه وارد آید، این کار، زیان‏آور و جبارانه است».

روسو متفکّری رمانتیک است و چنان که‏ دیدیم سخنانی دارد عالی در کنار داوریهایی‏ سطحی. اعتقاداتش بیشتر بر مبنای شوراست، امّا مونتسکیو متفکّری است در نهایت اعتدال و توازن. متأسّفانه این نگرش در قرن نوزدهم به‏ تمامی فراموش می‏شود و شور آرمان‏طلبی جایی‏ برای اعتدال و توازن باقی نمی‏‌گذارد. روحیّۀ متوازن مونتسکیو حتّی در زمان خود او نیز مقبول‏ نبود. چنین است که به گفتۀ تودورف، معاصرانش‏ به ارزش کتاب او پی نبردند و در زمان ما نیز کسی این کتاب را نمی‏خواند. مونتسکیو، که‏ گویی متوجّه همۀ این نکات بوده، به تلخی می‏‌نویسد:

    من در سرنوشت همۀ مردان معتقد به اعتدال شریک هستم و وضعم مانند تمام‏ اشخاص «میانه» است. یعنی مانند کسی‏ هستم که در آپارتمانی در طبقۀ وسط زندگی می‏کند. چنین کسی، هم از سروصدای ساکنان طبقۀ بالا در زحمت‏ است و هم از دود و دمۀ ساکنان طبقۀ پایین.

* * *

اینک ارکان دموکراسی، فهرست‏وار، از دیدگاه‏ بزرگترین حقوقدان معاصر:

رکن اوّل، حاکمیّت مردم - این رکن متضمّن‏ این اصل است که قوای مملکت ناشی از مردم‏ است. ضمنا رکن مذکور متضمّن این اصل‏ است که مردم باید در حکومت مشارکت داشته‏ باشند.

رکن دوم، چگونگی انتخاب زمامداران است، و این متضمّن آزاد بودن انتخابات و صادقانه‏ بودن آن است. منظور از صادقانه بودن‏ انتخابات آن است که تحت تأثیر سرمایه‏داران و تبلیغات پرخرج نباشد، و مردم در چنان وضع‏ مناسب اقتصادی باشند که غم «نان» مانع‏ فعّالیت‏های سیاسیشان نباشد؛ رأی‏گیری مخفی‏ باشد؛ بیسوادی ریشه‏کن شده باشد؛ و هیچ‏ نوع تبعیض نژادی و غیرنژادی وجود نداشته‏ باشد و از این نظر نیز تفاوتی میان مرد و زن‏ نباشد.

رکن سوم، تفکیک قوا و تعّدد نمایندگان مردم‏ است که از آن به «ترتیب صحیح حکومت کردن‏ زمامداران» یاد می‏شود.

رکن چهارم، متّکی بر این اصل است که مردم‏ توانایی محدود کردن قدرت حکومت را در چارچوب قانون اساسی داشته باشند.

مبنای این اصل، شناختن حقوق فطری افراد، رعایت حقوق بشر، احترام به آزادی‏های شخصی‏ و فردی، رعایت حقوق اجتماعی، حقوق‏ اقتصادی و مالی مردم، و بویژه پاس داشتن آزادی‏ عقیده و آزادی هنر و ادب است.

رکن پنجم، آزادی مطبوعات است، اعم از روزنامه، مجلّه، کتاب، و هرنوع نشریّۀ دیگری. آزادی مطبوعات در بدو امر، جزء رکن چهارم‏ بود، ولی بعدا به علّت اهمیّت موضوع، بحق، رکن مستقلّی را تشکیل داد، بویژه آن که آزادی‏ همۀ رسانه‏ها را دربرگرفت.

بدیهی است که بحث کافی دربارۀ این ارکان، نیاز به نوشتن کتابی جداگانه دارد، ولی چون در این مقاله بنای کار بر اختصار است، امید می‏رود که خوانندگان خود، متوجّه معنای مفصّل این‏ بحث مجمل باشند.

می‏ماند یک مسئلۀ مهم که نیاز به تصریح‏ دارد، و آن عبارت است از چند بحث به هم‏ پیوسته:

۱- آنچه به «دموکراسی غربی» معروف است، دموکراسی کاملی نیست به چند دلیل:

الف - یکی از لوازم دموکراسی، چنان‏که‏ روسو گفته، تعدیل ثروت و فقدان تجمّل (یعنی‏ عدالت اجتماعی) است که در غالب این کشورها، بویژه آمریکا، عکس آن مستقّر است؛ و «مصرف‏گرایی» جانشین اعتدال شده است. برای‏ رفع این عیب لازم است که اصول عدالت‏ اجتماعی (سوسیالیسم با چهرۀ انسانی) برقرار گردد.

ب - برادری یکی از سه شعار معروف انقلاب‏ فرانسه، متأسّفانه بکلّی فراموش شده، و امروز باید تحت لوای اخلاق و معنویّت از نو مطرح و عملی شود، وگرنه جهان از بحران کنونی نجات‏ نخواهد یافت.

٢- آنچه بلشویسم تحت عنوان «دموکراسی‏ دیگر» و صدر مائو با عنوان «دموکراسی نو» مطرح کرده‏اند، حرف مفت است.

٣- «دهکدۀ جهانی» پیشکش! جهان یک کلّ‏ به هم پیوسته است، و تقسیم آن به جهان اوّل و دوم‏ و «سوم» و «شمال و جنوب» فاجعه‏آمیز است. دموکراسی (همچون سوسیالیسم) نظریّه‏ای است‏ جهانی که مستلزم عملی ساختن آن در سطح‏ جهان است. دموکراسی در غرب («شمال») بدون‏ توجّه به توسعۀ آن در «جنوب»، ناقص است و لزوما ناپایدار...

بدیهی است که این سخن را نیز، ترجمۀ پهناوری گفته «باید» در حدیث دیگری.

در پایان این سخن اضافه کنم که برای برخی‏ از مردم این توهّم نیز به وجود آمده است که‏ آزادی زاییدۀ سرمایه‏داری است. تنها دلیل‏ مدّعیان آن است که در کشورهای سرمایه‏داری‏ دموکراسی هست و در جاهای دیگر نیست. این‏ استدلال درست نیست، به چند دلیل:

آزادی زاییدۀ سرمایه‏داری نیست، زیرا اوّلا پیش از سرمایه‏داری آزادی وجود داشته و مسئله‏ای بوده است شناخته شده و دارای‏ اهمیّت. ثانیا رشد اندیشه، سراسر وابسته به رشد وسایل تأمین رفاه مادّی نیست و امری است‏ مستقل. ثالثا دموکراسی در کشورهای‏ غیرسرمایه‏داری (به معنای غیرمتجاوز) در هند و در تعدادی از کشورهای «جنوب» نیز وجود دارد.

چون نگارنده در کتاب مارکس و سایه‏هایش‏ در این‏باره به تفصیل سخن گفته، در اینجا به‏ همین اشاره اکتفا می‏کند و امیدوار است که این‏ بحث را به صورت مقاله‏ای جداگانه تقدیم دارد.


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- مأخذ بیشتر اطّلاعات مندرج در این بخش، کتاب تاریخ‏ فکر از سومر تا یونان و روم، نوشتۀ دکتر فریدون آدمیّت‏ است. چون من این مطالب را از نسخۀ ماشین شدۀ کتاب‏ یادداشت کرده‏ام، ناچار اشاره به شماره‏های صفحات مورد استفاده بی‏مورد است.
نکتۀ جالب در این کتاب آن است که با این که تمام‏ صاحبنظرانی که از نوشته‏هایشان در تدوین این اثر استفاده شده، غربی بوده‏اند، هیچ‏یک تعصّب غربی‏ ندارند.
[٢]- Jacobsen
[٣]- مطالب داخل علامت ‏[...] همه‏جا از نویسندۀ این مقاله‏ است.
[۴]- ظاهرا مناظره، در سیر خود، بعدها پایۀ دیالکتیک قرار می‏گیرد؛ زیرا دیالکتیک در اصل یونانی خود، یعنی «هنر گفتگو». (فرهنگ روبر).
[۵]- G. Tchaild.
[٦] و [٧]- باری (J. Bury)، تاریخ آزادی فکر، انتشارات‏ درفک. (کتاب فاقد نام مترجم و تاریخ انتشار است).
[٨]- Mookerji
[۹]- Parkinson
[۱٠]- Magna Carta
[۱۱]- ژان ژاک روسو، قرارداد اجتماعی، ترجمۀ غلامحسین‏ زیرک‏زاده، شرکت سهامی چهر، چاپ چهارم، ۱٣۴۱، ص ۴۱ (لازم به توضیح است که در زمان نوشتن این مقاله، به‌صورت نخستین، هنوز قرارداد اجتماعی، متن و در زمینۀ متن، ترجمۀ دکتر مرتضی کلانتریان، انتشارات آگه، ۱٣٧۹، منتشر نشده بود. در این کتاب چهار نفر از متفکّران‏ فرانسوی، منتخبی از افکار اندیشمندان، از قدیم‏ترین زمان‌ها تا به امروز را، بر متن افزوده‏اند).
[۱٢]- همان، ص ۴٣.
[۱٣]- همان، ص ٦۱.
[۱۴]- همان، ص ٧۹.
[۱۵]- همان، ص ۱۴٠.
[۱٦]- همان، ص ۱٣۱ (با تلخیص).
[۱٧]- همان، ص ۱٢۴.
[۱٨]- همان، ص ۴٦.
[۱۹]- همان، ص ٧٦.
[٢٠]- همان، ص ۱۱٧.
[٢۱]- همان، ص ۱٢٦.
[٢٢]- همان، ص ۱٢٧.
[٢٣]- همان، صص، ۱٣٨ (با تغییر جمله‏بندی و حفظ مفهوم).
[٢۴]- همان، ص ۱۵۱.
[٢۵]- همان، ص ۱٨٨.
[٢٦]- همان، ص ۱۹٠.
[٢٧]- Volonte generale
[٢٨]- به‌احتمال زیاد، ارادۀ عام، به‌صورتی دیگر، به‌فکر مارکس راه یافته است. وی ارادۀ پرولتاریا، و به‌عبارت‏ بهتر «رسالت» این طبقه را چیزی جز ارادۀ همگانی این‏ طبقه می‏داند. مارکس چنین می‏‌نویسد: «بحث بر سر این‏ نیست بدانیم که یک پرولتر، یا حتّی طبقۀ پرولتاریا چه‏ هدفی را فعلا تعقیب می‏کند. بحث بر سر این است‏ بدانیم که طبقۀ پرولتاریا وجود دارد، و بر پایۀ این بودن، چه کاری را، از لحاظ تاریخی، ناگزیر خواهد بود انجام‏ دهد.» (مندرج در قرارداد اجتماعی، متن و در زمینۀ متن، ص ۱۴٨ - نک. یادداشت شمارۀ ۱۱ - تأکید افزوده‏ شده است).
مسئله این است که چه کسی باید «پایۀ بودن پرولتاریا» معنی‏ «از لحاظ تاریخی» و سرانجام «ناگزیر»بودن وظیفۀ پرولتا را تشخیص دهد. البتّه همۀ اینها به‌عهدۀ مارکس است، ولی‏ مشکل آنجاست که مارکس هم فانی است، و در تفسیر لنینی‏ گفته‏‌های او، این وظیفه را گاه استالین به عهده می‏گیرد، گاه‏ مائو و گاهی پول پوت!
در هرحال، مارکس بر این اساس، و به استناد نظریّاتی که‏ مطرح کردنش در اینجا بی‏‌مورد است، «رسالت پرولتا»را بنیاد می‏‌نهد. ناگفته نگذاریم که پژوهندگان و صاحبنظران‏ نیمۀ آخر قرن بیستم، مارکس را، به‏رغم لنین، طرفدار دموکراسی می‏دانند و منظور او را از دیکتاتوری، خصوصیّت انقلابی طبقۀ کارگر می‏دانند (که آن هم جای‏ تأمّل دارد). کوللّتی، فیلسوف معروف ایتالیایی، که خود مدّتها مارکسیست بوده، مارکس را بسیار وامدار روسو می‏داند و معتقد است که چون روسو «فردگرا» (اندیویدوالیست) بوده، مارکس نمی‏خواسته مأخذ افکاری‏ را که از او اقتباس کرده ذکر کند.
[٢۹]- کاسترو نیز زمانی گفته بود، کتاب قرارداد اجتماعی در جیب «انقلاب» خود را آغاز کرده است.
[٣٠]- قرارداد اجتماعی، ترجمۀ غلامحسین زیرک‏زاده، ص ۱۴۹.
[٣۱]- تزوتان تودورف (Tezvetan Todorov) متولّد بلغارستان است، ولی از سال ۱۹٧٣ تاکنون در فرانسه‏ زندگی می‏کند، و به این زبان می‏نویسد. آثارش در زمینۀ نظریّات ادبی، تاریخ تفکّر و مسائل فرهنگی است. آنچه در اینجا آمده از کتابی با مشخّصات زیر گرفته شده‏ است:
T. Todorov: Nous et les autres. La reflexion Francaise sur Ladiversite humaine. ed. Seuil, Paris, 1989.
اصل مقاله تودودورف در کتاب آزادی و فرهنگ به قلم این‏ نویسنده (انتشارات مرکز، سال ۱٣٧٣) آمده است.
مارکس، بنیان‏گذار سوسیالیسم، نخستین‏ سنگها را نهاد، برخی‏ تخیّلی و پاره‏ای تا حدّی‏ عملی و در مسیر دموکراسی. امّا کسانی که‏ خواستند سوسیالیسم را در راه «واقعیّت» به پیش ببرند، افکار مارکس را در مسیر دیکتاتوری به‏کار انداختند.



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

رحیمی، مصطفی، اجمالی درباره سیر دموکراسی، مجلۀ اطلاعات سیاسی - اقتصادی، مهر و آبان ۱٣٨٠ - شماره ۱٦۹ و ۱٧٠، صص ۹٠-۱٠۱