الگوهای تعامل علم و دین
فهرست مندرجات
- نقاط عطف تاریخی
- آمیزه قرون وسطایی
- دین: متحد یا دشمن علم؟
- متغیرهای درون یک دین: مسیحیت
- پروتستانتیزم لیبرال
- الگوهای تعامل علم و دین
- الگوهای مواجههای
- الگوهای غیر مواجههای
- شناخت طبیعت شناخت خداست
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
[قبل] [بعد]
مطالعه علم و دین یکی از جذابترین حوزههای پژوهش انسان بوده است. برای درک تعامل پیچیده علوم طبیعی و دین باید دست کم یک آگاهی کاربردی کلی از دین از یک سو، و یکی از علوم طبیعی مثلا فیزیک، از سوی دیگر داشت. از این رو، بسیاری از آنها که مایلند در این حوزه جذاب پژوهش کنند به دلیل عدم برخورداری از دانش پیشینی در اندک زمانی دچار یاس میشوند. مقاله حاضر که خلاصه بخشی از کتاب مهم درآمدی بر علم و دین مک گراث است میکوشد تا ضمن بررسی نقاط عطف تاریخی رابطه علم و دین با ارائه تعریفی از دین (آنگونه که در مسیحیت رواج دارد) به نوع و کیفیت تعامل و ارتباط آن با علوم طبیعی بپردازد و در این میان از دو الگوی تعامل بین علم و دین سخن میگوید.
[↑] نقاط عطف تاریخی
درک رابطه متقابل دین و علم مستلزم آشنایی با سه نقطه عطف عمده تاریخی و حائز اهمیت است - مباحث مربوط به هیئت و نجوم در سدههای شانزدهم و اوایل هفدهم میلادی؛ پیدایش جهان بینی نیوتن در اواخر سده هفدهم و هجدهم؛ و مشاجره داروین در قرن نوزدهم. از آنجا که این مباحث در منابع مربوط به موضوع علم و دین دائما مورد توجه قرار میگیرند، و البته متن حاضر نیز از این قاعده مستثنی نیست، خواننده محترم باید این مساله را بهمنظور درک و دریافت مفاهیم و تحولات اصلی مورد بحث درمقاله حاضر در درجه اول اهمیت قرار دهد. سخن را با بررسی این نکته آغاز میكنیم که مبانی فکری علم جدید در قرون وسطی ریشه دارد که شرایط را برای تحولات بعدی مهیا ساخت.
[↑] آمیزه قرون وسطایی
اغلب گفته شده که انقلاب علمی که در قرون ١٦ و ١٧ پدید آمد، چندان مدیون قرون وسطی نیست. این دیدگاه که در ادبیات کهن مربوط به تاریخ علم بسیار به چشم میخورد، اخیرا از سوی متخصصان تاریخ اندیشه قرون وسطی نطیر ادوارد گرانت مورد انتقاد قرار گرفته است؛ ادوارد خاطر نشان میكند که ریشههای انقلاب علمی را در واقع میتوان در قرون وسطی جستجو کرد از نگاه او دوران قرون وسطی بافتی فکری را پدید آورد که در آن علوم طبیعی مجال آن یافتند که همچون نظامهای فکری جدی بسط و گسترش یابند و همچنین مفاهیم و شیوههایی را فراهم کرد که برای این گسترش بسیار حائز اهمیت بود. سه تحول عمده در قرون وسطی که میتوان آنها را در ایجاد و آماده سازی بستر رشد و شکوفایی علوم طبیعی موثر دانست به قرار زیرند:
١- قرون وسطی شاهد ترجمه مجموعهای از متون علمی به لاتین (زبان رایج جامعه علمی اروپای غربی) بود که ریشه در سنت یونانی – عربی داشتند. تفسیرمفسران عرب از آثار ارسطو، و نیز خود متون اصیل ارسطویی در دسترس متفکران غربی قرار گرفت. بازشناسی ارسطو تاثیر بسزایی بر الهیات و فلسفه قرون وسطی گذارد. و نویسندگانی همچون توماس آکویناس، او را محرک (مشوق) اصلی تفکر الهیاتی و فلسفی قلمداد کردند. افزون براین، این متون (که به هیچ وجه به آثار ارسطو محدود نمیشوند) انگیزه اصلی رویارویی با مسائل مربوط به علوم طبیعی شدند. میتوان گفت که علوم طبیعی میتوانسته بدون وجود این متون نیز رشد کند اما در عین حال این رشد و گسترش بدون شک بسیار دیرتر از آنچه اتفاق افتاد، روی میداده است.
٢- قرون وسطی شاهد بنیانگذاری دانشگاههای بزرگ اروپای غربی بود. این دانشگاهها در گسترش علوم طبیعی نقشی محوری داشتند. تمام کسانی که خواهان احراز هر نوع صلاحیت از یکی از دانشگاههای قرون وسطی بودند میبایست در منطق، فلسفه طبیعی، هندسه، موسیقی، علم حساب و هیئت دورههایی را میگذراندند. ورود فلسفه طبیعی به برنامه درسی دانشگاههای قرون وسطی این مهم را تامین و تضمین میکرد که شمار قابل توجهی از مسائل علمی به طور ثابت به عنوان بخشی از آموزش دانشگاهی مورد توجه و بررسی قرار گیرد. یک دانشگاه قرون وسطی چهار دانشکده داشت: دانشکده هنر و سه دانشکده عالی طب، حقوق و الهیات. دانشکده هنر در واقع مبنایی برای مطالعات پیشترفتهتر بود و اینکه فلسفه طبیعی در این دوره مقدماتی به چه میزان ارائه میشد خود درخور توجه است.
٣- گروهی از متاله – فیلسوفان طبیعی در بافت دانشگاهی پدید آمدند که معتقد بودند مطالعه عالم طبیعت از نظر الهیات مشروع و بلااشکال است. اگر چه ارسطو را عمدتاً فیلسوفی مشرک میدانستند (و در نتیجه نزد مسیحیان شخصیت چندان با ارزشی نبود) اما او در حقیقت منبع درک بهتر عالم طبیعت و در نتیجه منبع کسب آگاهی بیشتر درباره خدایی که آن عالم را آفریده است بشمار میرفت. پس لازم به ذکر است که بسیاری از افراد برجسته در عالم علوم طبیعی قرون وسطی، نظیر رابرت گروستست، نیکولاس اروم، و هنری لانگشتاین، همگی الهیدانان فعالی بودند که تناقضی بین ایمانشان و تحقیق در خصوص نظام طبیعت نمیدیدند. این تاکید روزافزون بر علوم طبیعی اهمیت فوق العادهای در ظهور علوم طبیعی در غرب اروپا داشت. در عین حال مهم است بدانیم که قرون وسطی شاهد توجهی جدی و قابل توجه به مسالهای بود که در قرن ١٦ اهمیت بسزایی یافت و آن مساله همان تفسیر کتاب مقدس بود. کتاب مقدس دست کم در قرائت ظاهری آن، جهانی را تصویر میکند که زمین در آن مرکزیت دارد و این جهان در شش روز خلق شده و انسان نیز در روز ششم آفریده شده است. نظر به بحث مستوفای مربوط به نحوه تفسیر بابهای آغازین سفر پیدایش بسیار ضروری است شیوهای را یادآور شویم که مفسران قرون وسطایی کتاب مقدس برای خواندن این متون به شیوهای کاملا متفاوت ابداع کردند؛ این شیوه، در برابر بینشهای نوظهور ناشی از علوم طبیعی اصلاح پذیرتر بود. هر متنی نیاز به تفسیر دارد؛ و کتاب مقدس مسیحیان نیز از این قاعده مستثنی نیست. مطلبی وجود دارد که بر اساس آن تاریخ الهیات مسیحی را میتوان تاریخ تفسیر کتاب مقدس دانست. نظر به اهمیت این مساله که آیا برخی از بخشهای کتاب را باید لفظ به لفظ و ما بقی را به صورت تمثیلی و معنایی (رمزی) تفسیر کرد، بسط و گسترش این موضوع را در قرون وسطی میتوان بررسی کرد. دانستن این نکته اهمیت دارد که مبانی این بحث قرنها پیش در دوره اولیاء و قدیسان مسیحی پی ریزی شده است. دو مکتب عمده تفسیر کتاب مقدس پدید آمد که یکی با شهر اسکندریه و دیگری با انطاکیه در ارتباط بود. مکتب تفسیری اسکندریه شیوههایی را به خدمت میگرفت که فیلسوف، متکلم و نویسنده یهودی، فیلون اسکندرانی (حدود ٣٠ ق. م. – حدود ۴۵ م) ابداع کرده بود. این شیوه برخاسته از سنتهای متقدم یهودی بود که تفسیر لفظ به لفظ متن مقدس را با تفسیر تمثیلی تکمیل میکرد. فیلسوف یونانی، هراکلیتوس، آن را «گفتن یک چیز و مراد کردن چیز دیگر» تعریف کرده است.فیلون معتقد بود برای درک معنای عمیقتری که ورای ظاهر متن وجود دارد باید معنای نهفته در پس معنای ظاهری کتاب مقدس را در نظر بگیریم.
الهیدانان حوزه اسکندریه این مفاهیم را اتخاذ کردند. مهمترین آنها بنابر مشهور کلمنت، اوریگن، و دیدوموس نابینا بودند. در واقع، یرومه از سر مزاح دیدوموس را به دلیل شهود و مکاشفات معنوی او که ناشی از بکارگیری روش تمثیلی در تفسیر کتاب مقدس است، «دیدوموس نابینا» خطاب میکرد. گستره روش تمثیلی را میتوان در تفسیر اوریگن از تصاویر اصلی عهد جدید ملاحظه کرد. بر اساس تفسیر تمثیلی، فتح سرزمین موعود توسط یوشع به غلبه مسیح بر گناه بر روی صلیب اشاره دارد.
در مقابل، مکتب انطاکیه در تفسیر کتاب مقدس از روش تاریخی استفاده میکرد یعنی تفسیر کتاب مقدس در پرتو بافت تاریخی آن. این مکتب، خاصه همراه با نویسندگانی همچون دیودور تارسوس، جان خروسوستوم و تئودور موپسوستیا بر جایگاه تاریخی پیشگوییهای عهد عتیق تاکید میکرد: مسالهای که جایش در آثار اوریگن و دیگر مفسران سنت اسکندریه بسیار خالی بود. بر این اساس، تئودور در بررسی پیشگویی عهد عتیق تاکید میکند که پیام پیشگویانه ناظر به / مرتبط با کسانی است که آن پیام خطاب به آنها گفته شده، به علاوه این پیام حاوی معنایی مبسوط (تفصیلی) برای خواننده مسیحی است. هر ندای پیشگویانه را باید به عنوان ندایی واجد معنایی لفظی یا معنایی کاملا تاریخی تفسیر کرد. در نتیجه، تئودور مطالب معدودی از عهد عتیق را به گونهای تفسیر میکرد که به طور مستقیم به مسیح اشاره دارند، حال آنکه مکتب اسکندریه مسیح را درونمایه مکتوم بسیاری از فقرات عهد عتیق، هم تاریخی و هم پیشگویانه، در نظر میگرفت.
در کلیسای غرب رویکرد تقریبا مجزا در حال بسط و گسترش است. امبروز میلان در اغلب آثارش درکی سه قسمتی (سه لایهای) از معانی کتاب مقدس را بسط داده است: این مفسر افزون بر معنای طبیعی، معنای الهیاتی یا عقلانی و اخلاقی را نیز در مییابد. آگوستین از این رویکرد پیروی کرد اما بر دو معنا استدلال کرد.، یکی رویکرد تاریخی – مادی - لفظی و دیگری رویکرد معنایی - معنوی - عرفانی - تمثیلی. او در عین حال، برخی از فقرات را واجد هر دو معنا میدانست. «گفتههای انبیا را میتوان واجد معنایی سه لایه دانست که در آن برخی اورشلیم زمینی را در نظر دارند، برخی دیگر از آن شهری اسمانی را مراد میکنند و برخی دیگر نیز هر دو معنا را در نظر میگیرند». نمیتوان پذیرفت که بتوان عهد عتیق را در سطح مطلقا تاریخی درک نمود؛ کلید فهم آن در تفسیر صحیح آن نهفته است.
تمایز بین معنای تاریخی یا لفظی کتاب مقدس از یک سو و معنای تمثیلی یا معنوی عمیقتر آن از سوی دیگر در اوایل قرون وسطی بهطور کلی در کلیسا مورد پذیرش قرار گرفت. روش معیار تفسیر کتاب مقدس که در قرون وسطی رایج بود معمولا به Quadriga یا معنای چهارلایه کتاب مقدس معروف است. ریشههای این روش به طور خاص در تمایز بین معنای معنوی و لفظی نهفته است. کتاب مقدس چهار معنای مختلف دارد. علاوه بر معنای لفظی سه معنای غیر لفظی را میتوان مشخص کرد: معنای مجازی که معرف باور مسیحیان است. معنای اخلاقی یا تمثیلی که ناظر به عمل مسیحیان است. و معنای رمزی که بیانگر آن است که مسیحیان به چه چیزی باید امیدوار باشند. پس معانی چهارگانه کتاب مقدس بدین شرحند:
١- معنای لفظی کتاب مقدس که در آن متن راباید همانگونه که هست پذیرفت ٢- معنای تمثیلی که با هدف استنباط آموزهها، برخی از فقرات کتاب مقدس را تفسیر میکند. این فقرات یا مبهمند یا معنای لفظی دارند که خوانندگان آنها را به دلایل الهیاتی نمیپذیرند. ٣- معنای اخلاقی یا تمثیلی که این فقرات را به منظور ارشاد اخلاقی مسیحیان (و اصلاح رفتار آنها) تفسیر میکنند. ۴- معنای رمزی که فقرات کتاب مقدس را با هدف نشان دادن شرایط امیدواری مسیحیان تفسیر میکند و ناظر به تحقق وعدههای الهی در اورشلیم جدید است.
راه پرهیز از نقطه ضعف بالقوهای که در این باره وجود داشت تاکید بر این نکته بود که هیچ چیز را نباید بر مبنای معنای غیر لفظی کتاب مقدس باور کرد مگر آنکه پیش ازآن معنای لفظی آن مشخص و تثبیت شده باشد. این تاکید بر اولویت معنای لفظی کتاب مقدس را میتوان به عنوان انتقادی تلویحی در رویکرد تمثیلی مورد اقتباس اوریگن ملاحظه کرد که عملا مفسران کتاب مقدس را مجاز میکرد از هر فقره از متن مقدس تفسیری «معنوی» کنند. تا میانه قرون وسطی رویکردی پیچیده به تفسیر کتاب مقدس تثبیت شده بود. بر اساس این رویکرد برخی فقرات کتاب مقدس به طور لفظی تفسیر میشدند و مابقی معنایی غیر لفظی داشتند. آگوستین بر اهمیت توجه به نتایج و پیامدهای علوم در ارتباط با تفسیر کتاب مقدس تاکید نمود. همزمان با اینکه آگوستین خود در تفسیرش بر سفر پیدایش تاکید میکرد برخی فقرات کتاب مقدس حقیقتا در معرض تفاسیر مختلف قرار گرفتند؛ بنابراین جایز شمردن تحقیقات علمی بیشتر به منظور کمک به تعیین مناسبترین شیوه تفسیر یک متن خاص بسیار مهم بود: در موضوعاتی که بسیار مبهم و فراتر از بینش ما هستند در کتاب مقدس فقراتی میبینیم که آنها را میتوان به شیوههای کاملا متفاوت و عاری از تعصب دینی تفسیر کرد. در این موارد نباید سراسیمه و نسنجیده عمل کنیم و آنچنان سرسختانه بر موضع خود پای بفشریم که اگر در جستجوی حقیقت پیشترفتی حاصل شد با متلزل شدن موضع ما، خود نیز همراه آن سقوط کنیم. ما باید برای تعلیم کتاب مقدس مبارزه کنیم نه برای تفسیر خاص خودمان. ما نباید آرزو کنیم معنای کتاب مقدس را با تفسیر خودمان هماهنگ سازیم بلکه باید تفسیرمان را با معنای کتاب مقدس تطبیق دهیم. بنابراین، آگوستین اصرار داشت که تفسیر کتاب مقدس باید گزارش دقیق و صحیحی از آن چیزی باشد که عقل آن را به عنوان حقایق مبرهن بپذیرد. این رویکرد به تفسیر کتاب مقدس از برخی جهات میتواند این اطمینان را در بر داشته باشد که الهیات مسیحی هیچگاه در دام یک جهانبینی پیشاعلمی نمیافتد. ادوارد گرانت اهمیت این نکته را در ارتباط با بسط جهانشناسی قرون وسطایی طی سالهای ١٢٠٠-١٦٨٧ نشان داده است. او به طور خاص شیوهای را خاطر نشان میکند که در آن، رویکرد آگوستین توسط توماس آکویناس تایید شده و شرح و بسط یافته است. رویکرد کلی مطرح شده توسط آگوستین را چند تن از الهیدانان کاتولیک روم قرن ١٦ اقتباس کردند، این رویکرد تفسیری بسیار حائز اهمیت بر سفر پیدایش است که بنابر مشهور دیدگاههای موسع گالیله در باره تفسیر کتاب مقدس را تحت تاثیر قرار داده است.
[↑] دین: متحد یا دشمن علم؟
آیا دین در بسط و گسترش علم طبیعی موثر است یا مانع این گسترش بهشمار میرود؟ در ابتدا وسوسه میشویم پاسخی ساده و عاری از تامل به این سوال که آیا دین متحد یا دشمن علم است بدهیم اما این سوال بهدلایل ذیل نیازمند پاسخی پیچیده است:
١- پیشفرض این سوال این است که جوهری یکپارچه بهنام علم وجود دارد در حالی که رشتههای علمی در واقع متعددند و هر یک حوزه مطالعاتی و شیوه پژوهشی خاص خود را دارند. تعامل بین فیزیک و دین با تعامل بیولوژیک و دین تفاوت دارد. پیش از آنکه به سوال مذکور پاسخ بدهیم لازم است اصطلاح علم را مجددا تعریف یا توصیف کنیم.
٢- فرض اصلی این سوال آن است که «دین» مقولهای است که به آسانی تعریف شده و پدیدهای همگن است. در حقیقت مساله به این شکل نیست. ارائه تعریفی قابل قبول از آنچه دین را تشکیل میدهد فوقالعاده دشوار است. طی قرن گذشته چندین تلقی کاملا متفاوت از از ماهیت دین پدید آمده که هر یک مدعیاند «علمی» یا «عینی» هستند. برخی از این آراء (که آراء کارل مارکس، دورکیم و فروید از عمده آنها محسوبند) به شدت فروکاهشگرانهاند و عموما منعکس کننده عوامل شخصی یا سازمانی کسانی هستند که آنها را پدید آورده و بسط دادهاند. این رویکردهای فروکاهشگرانه به دلیل نواقص آشکاری که دارند از سوی نویسندگانی همچون میرچا ایلیاده به شدت مورد انتقاد قرار گرفتهاند. مهمتر اینکه ادیان مختلف رویکردهای متفاوت به علوم را تقویت میکنند؛ این مساله مستلزم آن است که پیش از آنکه پاسخ معناداری بتوان ارائه کرد، دین مورد نظر را باید مشخص کرد؛ ارتباط بین فیزیک و مسیحیت را نمیتوان بسان ارتباط بین اسلام یا آیین هندو و فیزیک دانست.
٣- حتی در یک دین واحد گرایشهای فکری مختلف متعددی وجود دارند که باید آنها را شناسایی کرد. از خردمندی بدور است گمان کنیم هر یک از این گرایشها رویکردی یکسان را برای این مساله اتخاذ میکنند.
[↑] متغیرهای درون یک دین: مسیحیت
دینی که بیشترین و عمیقترین درگیری را با مساله تعامل بین دین و علم طبیعی دارد مسیحیت است. با وجود این، اصطلاح مسیحی میتواند ناظر به طیف وسیعی از دیدگاههای فکری باشد که مستلزم توضیح بیشترند. به عنوان مثال شاخههای پروتستان، کاتولیک روم، و ارتدوکس شرق در مسیحیت کاملا مجزا و مشخص اند. اما توجه ما به طور خاص معطوف سطوح آکادمیکتر بحث در مسیحیت غربی است؛ دلیل این عطف توجه تعامل نزدیک این دین با علوم طبیعی طی چند سده اخیر است. هرگونه تلاش برای فهم رابطه پیچیده الهیات مسیحی و علوم دست کم مستلزم درجهای از آشنایی با مکاتب اصلی تفکر مسیحی در دروه مدرن است. پس از این خلاصهای از چهار مکتب عمده فکری که همگی در ارتباط با تعاملشان با علوم طبیعی از اهمیت بسزایی برخوردار بودهاند را ارائه خواهیم داد. در مسیحیت غربی اختلافهای مهمی در مورد برخی مسائل وجود دارد و این مسائل اغلب تاثیر مستقیمی بر علوم طبیعی دارند. بهعنوان مثال، پروتستانتیزم لیبرال نسبت به علوم طبیعی تلقی بسیار مثبتی داشته است حال آنکه نئو ارتدوکسها تاکید دارند که دین و علم به دو حوزه کاملا متفاوت تعلق دارند.
[↑] پروتستانتیزم لیبرال
پروتستانتیزم لیبرال بدون شک یکی از مهمترین جنبشهایی است که از بطن تفکر مسیحیت مدرن برخاسته است. این مکتب خاستگاههای پیچیدهای دارد اما بیتاثیر نخواهد بود اگر آن را پاسخی بهطرح الهیاتی شلایر ماخر (١٧٦٣-١٨٣۴) خاصه در ارتباط با تاکیدش بر احساس انسانی و نیاز به پیوند ایمان مسیحی با وضعیت انسان بدانیم. پروتستانتیزم لیبرال کلاسیک ریشه در آلمان اواسط قرن نوزدهم دارد. در آن زمان بهتدریج این نگرش شکل گرفت که ایمان مسیحی و الهیات بهطور یکسان باید در پرتوی دانش مدرن مجددا احیا گردند. در انگلستان پذیرش روز افزون نظریه گزینش طبیعی چارلز داروین (که در میان مردم به نظریه تکامل داروین مشهور است) فضایی را ایجاد کرد که در آن یکی از آموزههای الهیات مسیحی سنتی (مانند آموزه خلقت هفت روزه) روز به روز غیر قابل دفاعتر میشود. لیبرالیسم از آغاز بر آن شد تا شکاف بین ایمان مسیحی و دانش مدرن را پر کند. طرح لیبرالیسم در ارتباط با الهیات مسیحی سنتی نیازمند میزان قابل توجهی از انعطاف پذیری بود. نویسندگان برجسته این مکتب معتقد بودند اگر قرار باشد مسیحیت بهعنوان گزینه فکری مهمی در دنیای مدرن باقی بماند نوسازی مجدد عقاید ضروری است. بههمین دلیل آنها از یک سو خواستار آزادی در خصوص میراث اعتقادی مسیحیت شدند و از دگر سو خواهان آزادی در گزینش شیوههای سنتی تفسیر کتاب مقدس شدند. آنجا که شیوههای سنتی تفسیر متن مقدس یا عقاید سنتی از گذر تحولات دانش بشری دستخوش آسیب شد و به مخاطره افتاد، کنار گذاشتن و تفسیر مجدد آنها با هدف همسو کردنشان با بینش و نگرش نوین به جهان ضروری است. برایندهای الهیاتی این تغییر جهت قابل توجه بودندهاند. برخی عقاید مسیحی عملاً از چهارچوب هنجارهای فرهنگی مدرن کنار گذاشته شدند. این عقاید به یکی از دو سرنوشت ذیل دچار آمدند:
١- این عقاید به این دلیل که بر پیش فرضهای نادرست یا منسوخ شده مبتنیاند کنار گذاشته شدند. آموزه گناه ازلی مثال مناسبی است؛ دلیل کنار رفتن این عقیده خوانش نادرست عهد جدید در پرتوی آثار سنت آگوستین بود که رأیش در باب این مسائل تحت شعاع درگیری بیش از اندازه او با فرقه جبرگرای مانویت قرار داشت.
٢- این عقاید به شیوهای که با روح زمانه همسان باشد مجدداً تفسیر شدند. برخی عقاید اصلی مربوط بهشخص عیسی مسیح از جمله مواردی هستند که به این سرنوشت دچار شدند: الوهیت مسیح از جمله این عقاید بود.
همزمان این فرایند بازتفسیر اعتقادات (که در جنبش «تاریخ دگما» ادامه یافت) را میتوان تمایل جدیدی برای نشاندن مسیحیت (ایمان مسیحی) در عالم بشری - و از همه مهمتر در تجربه انسانی و فرهنگ مدرن در نظر گرفت. لیبرالیسم نظر به مشکلات بالقوه بر سر راه نشاندن ایمان مسیحی در توجه و تمایل خاص و صرف به کتاب مقدس یا شخص عیسی مسیح در پی آن بود تا آن ایمان را در تجربه معمول و عادی انسانی تثبیت کند و آن را به گونهای تفسیر کند که در جهانبینی مدرن معنادار باشد. منبع الهام لیبرالیسم نوع نگاه به انسانی بوده است که روز به روز پا بهعرصه پیشترفت و ترقی مینهد. نظریه تکامل، این عقیده را حیاتی دوباره بخشید بهنظر میرسید که پیوند دین با نیازهای معنوی انسان مدرن روز به روز بیشتر میشود و جامعه را بهلحاظ اخلاقی هدایت میکند. وجهه به شدت اخلاقی پروتستانتیزم لیبرال را مشخصاً میتوان در آثار آلبرت بنیامین ریچل ملاحظه کرد. از نگاه ریچل ایده ملکوت خداوند از اهمیت خاصی برخوردار است. او این ایده را مبنای ثابت ارزشهای اخلاقی میدانست که مبنای مستحکمی برای پیشترفت و توسعه جامعه آلمان در آن برهه از تاریخ بود. گفته شده که تاریخ در روند هدایت الهی طریقه کمال را میپیماید (یا رو بهسوی کمال دارد). در طول تاریخ بشریت افرادی به ظهور رسیدهاند که به حاملان یا دارندگان بصیرت و بینش خاص الهی مشهورند. یکی از این انسانها عیسی بود. سایر انسانها با پیروی از او و سهیم شدن در شیوه زندگیاش میتوانند به کمال برسند. این نهضت نشانگر خوشبینی زیاد و بیحد و حصر به استعداد و توانایی انسان بود. گفته شده که دین و فرهنگ از هر نظر یکی هستند. منتقدان بعدی این نهضت به آن عنوان «پروتستانتیزم فرهنگی» دادند. دلیل این نامگذاری آن بود که به اعتقاد آنها نهضت مزبور به شدت به نرمهای فرهنگی رایج متکی است. بسیاری منتقدان (نظیر کارل بارت در اروپا و راینهولت نیبور در آمریکای شمالی) پروتستانتیزم لیبرال را با نا امیدی مبتنی بر دیدگاهی خوشبینانه نسبت به ماهیت انسان دانستهاند. آنها معتقد بودند که این خوشبینی را رویدادهای جنگ جهانی اول از میان برد و از آن زمان به بعد لیبرالیسم فاقد اعتبار فرهنگی گردید. این مساله نشانگر قضاوتی کاملا نادرست بود. لیبرالیسم را در بهترین حالت آن میتوان نهضتی در نظر گرفت که خود را ملتزم و متعهد به بازخوانی ایمان مسیحی در قالبها و اشکال مورد پذیرش در فرهنگ معاصر میدانست. لیبرالیسم همچنان خود را واسطه میان دو مقوله دیگر میداند که عبارتند از: بازخوانی صرف ایمان مسیحیت سنتی (که معمولاً از سوی منتقدان لیبرالش، سنتگرایی یا بنیادگرایی خوانده میشود) و رد مسیحیت به تمامه. نویسندگان لیبرال با تمام وجود خود را موظف به یافتن راه میانهای بین این دو گزینه ناخوشایند یافتهاند. شاید موثرترین و پیشترفتهترین شکل پروتستانتیزم لیبرال را بتوان در آثار پل تیلیخ (١۹٦۵-١٨٨٦)، که در اواخر دهه ١۹۵٠ و اوایل ١۹٦٠ و تا پایان کارش در ایالات متحده مشهور شد، یافت. تیلیخ را عمدتا موثرترین الهیدان آمریکایی از زمان جاناتان ادواردز دانستهاند. طرح تیلیخ را میتوان در اصطلاح «همبستگی» خلاصه نمود. او با شیوه همبستگی در مییابد که وظیفه الهیات مدرن همانا ایجاد گفتگو میان فرهنگ انسانی و ایمان مسیحیت است. تیلیخ نسبت به برنامه الهیات کارل بارت واکنشی توام با هشدار نشان میدهد و آن را تلاشی نادرست میداند که میان فرهنگ و الهیات اختلاف ایجاد میکند.
از نگاه تیلیخ مسائل وجودی (یا بهاصطلاح خودش مسائل بنیادین) دستامد فرهنگ انسانی اند. هنرهای خلاق، خط و فلسفه مدرن ناظر به مسائل انسانیاند. الهیات برای این مسائل پاسخ ارائه میکند و با این کار انجیل را با فرهنگ مدرن پیوند میزند. انجیل باید با فرهنگ سخن بگوید و این امر تنها در صورتی امکان پذیر است که به سوالات برخاسته از فرهنگ گوش فرا دهیم. از نگاه دیوید ترسی (شیکاگو) تصویر گفتگوی بین انجیل و فرهنگ تصویری کنترل کننده (هدایت گر) است: این گفتگو سبب اصلاح دوجانبه (هر دو طرف) و غنای انجیل و فرهنگ، هر دو میشود. بنابراین بین الهیات و کلام مسیحی رابطه نزدیکی وجود دارد. به این معنا که وظیفه الهیات تفسیر پاسخ مسیحیت به نیازهای انسان است؛ نیازهایی که تحلیل فرهنگی آنها را بر مینماید. پس از این مشخص خواهد شد که این رویکرد «همبستگی»، گفتگوی بین دین و علم را تشویق و تقویت میکند چرا که علم عنصر حائز اهمیت فرهنگ مدرن غرب بشمار میآید. بدین ترتیب، اصطلاح «لیبرال» را به بهترین نحو میتوان به متالهی در سنت شلایر ماخر و تیلیخ که علاقمند به بازسازی اعتقاد به پاسخ به فرهنگ معاصر هستند تفسیر نمود. لیبرالیسم از چند جهت مورد انتقاد قرار گرفته است که رایجترین آنها به قرار زیر است: ١- لیبرالیسم بهایده یک تجربه دینی انسانی جهانی اهمیت بسیاری میدهد. با وجود این، این ایده بهدرستی تعریف نشده و ابهام دارد. و نمیتوان آن را بهطور مشخص بررسی نمود. بهعلاوه دلایل فوقالعادهای برای طرح این نکته وجود دارد که «تجربه» را تفسیری بسیار گستردهتر از آنچه لیبرالیسم روا میدارد شکل میدهد. ٢- لیبرالیسم از نگاه منتقدانش بیش از اندازه بر تحولات فرهنگی گذرا تاکید دارد. در نتیجه، اغلب کورکورانه بازیچه یک طرح (عامل) سکولار قرار میگیرد. ٣- گفته شده که لیبرالیسم در تلاش برای مورد قبول واقع شدن در فرهنگ معاصر، بسیار مستعد آن است که آموزههای بارز مسیحیت را بپذیرد. پروتستانتیزم لیبرال برای پژوهش ما بسیار اهمیت دارد به این معنا که این شاخه از مسیحیت در کل تلقی مثبتی نسبت به معنای دینی علوم طبیعی دارد. این مساله در مورد نظریه تکاملی داروین که از نگاه بسیاری از نویسندگان لیبرال پروتستان راه رشد و پیشترفت نوع انسان و جامعه را نشان میدهد، کاملاً آشکار بود. لیبرالیسم به طور کلی مایل بود متون دشوار کتاب مقدس را بهگونهای تفسیر کند که از اهمیت فوق طبیعی آن بکاهد و از طرفی تطبیق گزارشات کتاب مقدس درباره آفرینش با نظریه تکامل داروین برایش چندان دشوار نبود.گرچه لیبرالیسم نظریات سنتی مسیحیت را حفظ کرد (آنهم درجاییکه مدرنیسم از رها کردن آنها شادمان بود) اما لیبرالیستها این نظریات را مجددا به گونهای تفسیر کردند که در نهایت سبب پیدایش اجماع بر سر تکامل زیستی (بیولوژیک) شد.
[↑] الگوهای تعامل علم و دین
بررسی منابع گسترده مربوط به ارتباط بین علم و دین نشان میدهد که تلقیها از این ارتباط مختلف است. مساله نحوه طبقه بندی این تلقیها از اهمیت بسزایی برخوردار است. به نظر میرسد سادهترین راه پرداختن به این مساله پرسیدن دو سوال ذیل است:
١- آیا علم و دین به یک واقعیت واحد (یکسان) مربوطند؟ ٢- آیا دریافتها و شناختهای علم و دین متناقضاند یا مکمل؟
[↑] الگوهای مواجههای
درگذشته، مهمترین تلقی از رابطه بین علم و دین تلقی «درگیری» یا شاید حتی «رویارویی» بوده است. این الگوی مواجههای شدید همچنان بهنحوی عمیق در سطح عوام تاثیر دارد، حتی اگر اندیشمندان بهشدت آن را زیر سوال ببرند. لحن کلی مواجهه بین دین (خاصه مسیحیت) و علوم طبیعی را میتوان در دو کتاب که در ربع آخر قرن نوزدهم به نگارش در آمدند ملاحظه کرد: تاریخ برخورد بین دین و علم (١٨٧۴) اثر جان ویلیام دراپر، و تاریخ رویارویی علم با الهیات در جهان مسیحیت (١٨۹٦) اثر اندرو دیکسون وایت.
جان در کتاب خود استدلال میکند که علوم طبیعی انسان را از ظلم و ستم ساختار وتفکر دینی سنتی، خاصه کاتولیک روم، نجات داد. تاریخ علم صرف ثبت اکتشافات مجزا نیست؛ این تاریخ حکایت نبرد دو قدرت مخالف است: قدرت فکر انسان از یک سو، و فشار ناشی از علائق انسانی و دین سنتی از سوی دیگر. از نگاه جان دراپر علم (خاصه نظریه داروین) مهمترین ابزار به خطر انداختن موضع اوست و از این رو با تمامی ابزار موجود میتوان آن را تقویت کرد.
ریشهها و مبانی کتاب دیکسون در شرایط مربوط به تاسیس دانشگاه کورنل نهفته است. بسیاری از مدارس دینی از تاسیس دانشگاه جدید احساس خطر کردند و به دیکسون و مدرسه نوپا تاختند، اولین رئیس این دانشگاه به کفر متهم شد. دیکسون که از این برخورد رنجیده خاطر بود در سخنرانیای که در ١٨٦۹ در نیویورک ایراد کرد پاسخ منتقدان را داد؛ عنوان این سخنرانی «میادین نبرد علم» بود.در اینجا باز علم، منجی آزادی آکادمیک شناخته و معرفی شد. این سخنرانی به تدریج تکمیل شد و بهصورت کتاب مذکور (تاریخ رویارویی علم با….) در آمد. دیکسون اعلان کرد که نادرستترین ایدهها، این بوده که «دین و علم با هم دشمنند»؛ طرفه اینکه، این نکتهای بود که خود او خواسته یا نا خواسته در کتاب خود بدان اشارت کرده بود. شکل گیری استعاره جنگ (نبرد) در ذهن عوام بدون تردید دستامد قلم به شدت جدلی او و پاسخ مردم به آن است. الگوی مواجههای را میتوان به حسب شرایط خاص عصر ویکتوریا شناخت که در آن یک گروه فکری حرفهای نوظهور بر آن شد تا جایگزین گروهی گردد که تا آن زمان در جایگاه افتخار نشسته بود. ظهور نظریه داروین نیز این الگو را به لحاظ علمی توجیه میکرد. باری، این الگوی مواجههای حتی امروز نیز خاصه در رسانههای عمومی که از رابطه علم و دین سخن میگویند تاثیرگذار است.
[↑] الگوهای غیر مواجههای
همگرایی دین و علم: برخی از گرایشها در درون الهیات مسیحی غرب بر این نکته تاکید دارند که «حقیقت به تمامه حقیقت خداست». بر این اساس، تمامی پیشترفتها و تحولات در شناخت علمی جهان در دین مسیحیت مورد قبول بوده و در آن جای میگیرند. اصل این نظریه به دئیسم انگلیسی قرن هفدهم باز میگردد. استدلال پروتستانتیزم لیبرال آن است که نظریههای تکامل به الهیات امکان میدهد وضعیت خاصی را که در آن خداوند در جهان حاضر و فعال است، بپذیرد. به این ترتیب، (مفهوم) تکامل با وجود و فعالیت خداوند سازگار و توامان خواهد افتاد. دوگانگی (جدایی) علم و دین: گروه دوم رویکردها بر جدایی علم و دین تاکید میورزند. این نظریه به طور خاص در نئو ارتدوکسی (نهضتی که واکنشی علیه پروتستانتیزم لیبرال محسوب میشود) رواج دارد که برجستهترین نماینده آن کارل بارت است. از نگاه او، علوم طبیعی هیچ تاثیر بر مسیحیت ندارد. علوم طبیعی، دین (ایمان) را نه تایید میکند و نه با آن در تضاد است؛ به این معنا که علوم و الهیات بر مبنای فرضیات کاملاً متفاوت عمل میکنند.
[↑] شناخت طبیعت شناخت خداست
اینکه خداوند جهان را آفریده، خود انگیزه بنیادین پژوهشهای علمی است. سه موضع کلی درباره مساله جایگاه نظم طبیعی را میتوان از یکدیگر تفکیک نمود:
- ١- عالم طبیعت، الهی است.
٢- عالم طبیعت، را خالق آن آفریده و شبیه خالق خود است.
٣- عالم طبیعت، هیچ ارتباطی به خداوند ندارد.
مسلماً قدری سادهانگاری در اینجا اتفاق افتاده است. اما این امر به ما امکان میدهد که نکتهای اساسی را بیان کنیم. فرض کنید که شخصی به شدت دیندار است. اگر عالم طبیعت هیچ ارتباطی با خدا نداشته باشد، هیچ انگیزهای برای شناخت آن وجود نخواهد داشت. از سوی دیگر، اگر عالم طبیعت با خدا ارتباط داشته باشد، این خود دلیل خوبی برای شناخت آن خواهد بود به این معنا که امکان شناخت عمیقتر طبیعتی که خدا آن را آفریده فراهم خواهد شد. بنابراین، مشخصا بسیار جالب خواهد بود اگر در جستجوی راهی باشیم که در آن آموزه خلقت، ارتباطی بین خدا و نظم طبیعت برقرار کند. نکتهای که نویسندگان مذهبی قرن شانزدهم و هفدهم بر آن تاکید داشتند این بود که خدای نادیدنی را میتوان از طریق خلقت مشهود (دیدنی) شناخت. این مفهوم (که بعضا بهصورت دو «کتاب مقدس» و «کتاب طبیعت» بیان میشود) انگیزه مضاعفی برای شناخت و مطالعه طبیعت تواند بود. اگرچه خدا را نمیتوان با چشم دید، اما میتوان با شناخت و مطالعه نظم طبیعی (نظام طبیعت) به تلقی فربهی از ماهیت و هدف خداوند دست یافت.[۱]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- آليستر مک گراث، الگوهای تعامل علم و دین، ترجمه و تلخيص فرشته آهنگری، فلسفه نو، سایت تخصصی فلسفه (علمی - پژوهشی)
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ فلسفه نو، سایت تخصصی فلسفه (علمی - پژوهشی)؛ برگرفته از:Science and Religion, An Introduction, Alister. E. McGrath, Blackwell, 1999.