فهرست مندرجاتایران و افغانستان
آیا افغانستان جزئی از ایران بود؟
[قبل] [بعد]
اخیرآً مقالهی زیر عنوان «آیا افغانستان جزئی از ایران بود؟»، بهنوشتهی آقای فاضل کیانی، در وبسایت جمهوری سکوت، در چند بخش از سرطان ۱۳۹۲ خورشیدی بدینسو، به اقتباش آشکار از کتاب «درآمدی بر تاریخ افغانستان»، نوشتهی آقای مهدیزاده کابلی، انتشار یافته است.
[↑] بخش دوم
اگر برخی از ساسانیان یا صفویان، بهخاطر تسلط بر بخشی از ایرانویجه (افغانستان) اصطلاح «شاهان ایران» را برای خود بهکار بردهاند، این جنبه توصیفی و شاعرانه دارد، نه اساس جغرافیای طبیعی و نژادی و حتی سیاسی. زیرا نام آریا و ایران تنها و تنها بر تبار کیومرث زابلی و بلاد پیرامون جبال هندوکش اطلاق شده، و ساسانیان و ترکان صفوی این مطلب را میدانستند.
آقای مهدیزاده کابلی یکی از محققان معاصر افغانی در این باره تحلیل خوبی را مطرح کرده و نوشته است: «چرا در زمان ساسانیان تمام قلمرو امپراتوری فلات یا «حوزه نژادی و فرهنگی اقوام آریایی» که شامل افغانستان و ایران کنونی و... میباشد، بهنام «ایران» یا «ایرانشهر» نام گرفته است؟ در این باره میتوان چنین حدس زد که احتمال دارد، اکثر نویسندگان کتابهای کهن پهلوی خراسانی بوده باشند. اما اگر فارسی نیز فرض شوند، بدون تردید، چون فارسیان هم از لحاظ نژاد، آریایی بودند، به کارنامه شاهان داستانی و نیاکان آریایی خود مفاخره مینمودند و به سرزمین اصلی آریاییها یعنی همین افغانستان امروز علاقه و دلبستگی داشتند و حتی مؤلفان آثار پهلوی برای اینکه، شاهان سلسله ساسانی اصلِ هرچه کهنتر بیابند، بهطور مبهمی آنها را دنبالهرو کیانیان انگاشته و دو دسته داستانهای جداگانه یعنی «داستانهای تاریخی آریانا» و «تاریخ باستانی پارس» را با یکدیگر تلفیق کرده بودند...
مهدیزاده افزوده است: ولی نظر دقیق آن است که گفته شود، در داستانهای تاریخی ادبیات پهلوی منظور از اصطلاح «ایران» بیشتر همان خراسان آنروز و افغانستان امروز که مرکز ثقل و هسته اصلی حماسههای آریایی بوده، میباشد.
همچنانکه در عهد اسلامی نیز، تا آنجا که کلمه ایران در آثار مورخان و شعرای دریگوی با اقتباس از داستانهای کهن حماسی سرزمین خراسان در کتابهای کهن پهلوی بازتاب یافته است، بهمعنی آریانای باستان در برابر توران بوده است. و فقط در بیان تاریخ باستانی کشور فارس است که بازهم به تقلید از همان منابع پهلوی راه خطا پیموده و به سرزمینهای زیر فرمان ساسانیان نیز اطلاق شده است.[۱]
این تحلیل و توجیه مهدیزاده کابلی اگرچه با رویکرد تاریخنگاری آریایی اصطلاحی صورت گرفته که مورد قبول ما نمیباشد، اما در مورد جغرافیای ایران کهن درست است.
دو) ضعف دیگر سخن آقای افشار این است که، منظور اروپاییان از «ایران بزرگ» ایران مجازی و فرهنگی است، نه ایران طبیعی، سیاسی و نژادی. اگر اروپاییان گاهی «ایران» را بر سرزمین عراق عجم (ایران امروزی) و خراسان (افغانستان امروزی) و ترکستان اطلاق میکنند، بهخاطر توسعه فرهنگ و زبان ایرانی است و خود آنها نیز مکرراً به این مطلب اشاره کردهاند. دیگر اینکه آنان ایران فعلی را بهنام ایران نمینویسند، بلکه بهنام پِرشیا و پِرس و... مینویسند. سوم اینکه کتب و دانشنامههای پنجاهساله اروپایی به تنهایی نمیتوانند سند کافی و دلیل قناعتبخش شمرده شوند.
بدون شک ریگبَید با قدمت سه چهار هزار ساله و اوستا با قدمت ٢٦٠٠ ساله، شاهنامهها، شاعران و ادیبان فارسی دوره اسلامی، علایم و قراین و شواهدی مانند زادگاه و خاستگاه فرهنگ و زبان فارسی ایرانی، آداب و رسوم، افسانهها و اساطیر فارسی، آثار باستانی موجود و... در توضیح و تعیین تاریخ و جغرافیای ایران و در تشخیص سلاطین و طوایف ایرانی، بسیار مهم و کلیدی هستند. زیرا بررسی تاریخ و جغرافیای تاریخی ایران بدون بررسی اینها ناممکن است.
این متون را چه افسانهای و پیش از تاریخ بشماریم و یا تاریخی بدانیم، بههر حال نام آریا و ایران و پارس، نام طوایف و سلاطین ایرانی، نام کوهها و رودها و شهرهای ایران، فرهنگ و ادب و اساطیر ایران، نام ادیان و پیامبران ایرانی و... نخستینبار در این منابع آمده است. تاریخ ایران در این متون از افسانهها و اساطیر دوره کیومرثی و سکونت جمشید و فرزندانش در کنار رود داییتی (رود بلخ) و سپس بامیان آغاز شده و سرانجام کم کم به دوره پیشدادی و بهویژه به دورهی روشن کیانیان و اوستا و زردشت میرسد، که در آن زمان و مکان و زبان و مذهب بهصورت روشن مطرح بوده و دارای صدها اثر و شاهد و نشانه اطمینانبخش میباشد.
از بررسی منابع کهن و شواهد موجود دانسته میشود که، تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران در کنار دریاهای خروشان بلخ و هیرمند و کابل و هرات و مرو، بهوجود آمده است و شهرهایی مانند بلخ، بامیان، زابلستان، سیستان، نیمروز، بدخشان، مرو، هرات، زابل و کابل و... نه تنها بیابان نبوده، بلکه به مدت حدود چهار هزار سال مرکز فرهنگ و تمدن و سیاست كشور ایران باستان بوده است.
در گذشته شهرهای نامبرده از جمله شهرهای اصلی و مرکزی ایران و جایگاه ظهور و پیدایش تاریخ، تمدن، فرهنگ، زبان، هنر، شعر، شهریاری و پیامبری ایران زمین بوده است. در عهد کیانیان اول و دوم، بامیان و بلخ بهعنوان پایتخت شاهان بوده و جبال زابلستان بهعنوان جایگاه سپاه و پهلوانان و مرکز فرماندهی جنگها و تعاملات تلخ و شیرین ایرانیان بلخی و زابلی با همسایگانی نظیر چین و توران و مازندران بوده است.
بلخ و زابلستان و سیستان در کنار مُوهنجودارو و هَرپَه در وادی رود سِند، پس از تمدنهای بابل در میانرودان عراق و تمدن مصر در حوزه رود نیل، یکی از مراکز تمدن، دین، شهریاری و یکی از پیشگامان علم و فرهنگ، ادبیات و شعر، زبان پیشرفته، اسطوره و افسانه، تاریخ و جغرافیا، فلسفه و کلام و عرفان، علوم شیمی، هیئت، نجوم و ریاضی بوده است.
سرزمین بلخ و زابلستان تاریخی، پیشتاز و پیشگام در صحنۀ دین و زندگی و اخلاق بشری بوده است. بلخیان و زابلیان پرچمدار آزادی و فرهنگ و پیامبران اخلاق و رستگاری بودند. بیست و شش قرن پیش، هنگامی كه جهان در تاریكی رفتارهای ددمنشانه بود، زردشت پیامبر پارسی بلخی و زابلی، با دستور «افکار نیك» «گفتار نیك» «كردار نیك» بنیاد جاودانه راستی، نیكی، آزادی و آزادگی را در پهنۀ زمان بیكران استوار ساخت.
بلخ و زابل و سیستان مرکز فرهنگ و ادب پارسی بوده است. ستون فقرات تاریخ، اسطوره، داستان، فرهنگ و ادب پارسی و بنیاد شاهنامهها در حوزۀ بلخ و زابلستان تاریخی پیریزی شده و رشد یافته است. اگر اسطورهها، داستانها، رخدادها و شخصیتهای اسطورهای و تاریخی و دانشمندان و شاعران این حوزه از تاریخ حذف شوند، ستون فقرات تاریخ و فرهنگ و زبان پارسی درهم شكسته و از بنیاد فرو میریزد. اگر شاعران و نویسندگان بزرگ زبان پارسی حوزۀ بلخ، زابلستان، مرو، بادغیس، هرات و سیستان از تاریخ برداشته شوند، زبان پارسی بیتاریخ میشود.
دکتر جواد مشکور برای ساختن ملیت کاذب، بیباکانه با تاریخ و حقایق تاریخی مبارزه کرده و از افغانستان بهنام «نواحی بیابانی ایران شرقی» یاد کرده و نوشته است: «کنیشکا و جانشینان پر اقتدار او، بیشتر توجه به هند و ثروت آن کشور داشتند. در نظر همه کوشانیان، هندِ پر ثروت جاذبتر و سودمندتر از نواحی بیابانی ایران شرقی مینمود. در همین نواحی سرحد دو کشور اشکانی و کوشانی تقریباً قریب بهخطی که امروز مشخِص سرحد بین ایران و افغانستان است تثبیت شده بود.»[٢]
بر خلاف نظر مُضحک آقای مشکور و همفکران ایشان، اگر افغانستان بیابان و فارس (شیراز) یا هگمتانه (همدان) و یا بابِل (عراق عرب) مرکز فرهنگ و تاریخ و سیاست ایران باستان میبود، باید سوالهای ذیل جواب علمی و قانعکننده داده شود.
چرا کهنترین کتاب مقدس ایرانی یعنی بخش نخست کتاب «رِیگ بَید» (حدود ۱۵٠٠ تا ۴٠٠٠ ق. م، دوره پیشدادی) و کتاب «جاویدانخِرد» (منسوب به هوشنگ پیشدادی، حدود ۱۵٠٠ ق. م) و کتابِ «اوستا» (٦٦٠ تا ۱٠٠٠ ق. م، دوره کیانی) در کنارههای جنوبی و شمالی رشته کوه بابا یعنی در حوزه رود سَرَسوَتی (هیرمند) و رود داییتی (رود بلخ) پدید آمدهاند.
چرا در اوستا کتاب مقدس ایرانیان، فقط یكبار از بابِل (عراق) بهنام «بَوری» یاد شده و از فارس و استخر و هگمتانه هیچ نامی در میان نیست؟ و چرا اوستا مردم ماد، پارت، گیل، دیلم، تپور و مازنی و... را ایرانی و بلادشان را ایران نخوانده است؟
اگر افغانستان خودِ ایران و مرکز فرهنگ و دین و زبان ایران نمیبود، چرا اوستا «البرزکوه» یا جبال مرکزی افغانستان را بهنام کوهستان مقدس، مادر كوهها، محور جهان، جایگاه آغاز آفرینش، محل آرامش و ستایش کیومرث و جمشید و فریدون و منوچهر و هوشنگ پیشدادی، زادگاه و نیایشگاه پیامبران ایرانی و پارسی (هوشنگ، وَهكرت، كیخسرو و زردشت)، محل نزول فرشتگان، فرودگاه وحی، جایگاه پل صراط، خاستگاه مَزداپرستی، جایگاه دستور «افکار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» و جایگاه کیانیان و نیکان خوانده است؟
چرا بیش از ٧۵٪ شهرهای اهورایی یادشده در اوستا، و همه کوهها و رودهای اوستایی در افغانستان واقع است؟
یکی از مسایل بسیار مهم در بررسی تاریخ و جغرافیای ایران کهن، جنگ اسکندر و دارا است. در بهار سال ٣٣٠ ق. م. در اثر پیوستن لشکر بابل و مِدیک به اسکندر، لشکر دارا کیانی در بینالنهرین شکست خورد و دارا کیانی در حین عقبنشینی به ایرانویجه (افغانستان) بهدست یکی از محافظان همدانی خود، در قومس در نزدیک دامغان بهقتل رسید.
اگر استخر فارس پایتخت سیاسی و نظامی ایران میبود و یا اگر مثلاً داریوش هخامنشی جدا از دارا کیانی میبود، پس کار تمام شده بود؛ چرا و چطور اسکندر بازهم به پیشروی خود بهسمت خراسان ادامه داده و قریب شش سال با تحمل مشکلات و تلفات جانی فراوان، برای تصرف بلخ و جبال زابلستان در ایرانویجه جنگید، تا اینکه شهر بلخ پایتخت اصلی دارا کیانی را اشغال کرد؟
چرا اسکندر در استخر دولت تشکیل نداد، اما بهجای آن حکومت یونانیباختری را به ریاست «دیودوتوس» در بلخ تشکیل داد که از حدود ٢۵٠ تا ۵٠ پیش از میلاد یعنی مدت دو قرن بر افغانستان و بخشی از هند به مرکزیت بلخ سلطنت کردند؟
اگر بلاد فارس و همدان و اصفهان و... مرکز ایران و فرهنگ و ادب فارسی میبود، چطور پس از ورود عرب و اسلام، مورخان و جغرافیدانان طبری و همدانی و اصفهانی و... تا قرن پنجم و ششم هجری تنها و تنها بهزبان عربی کتاب نوشتهاند؟
اما در آنطرف در افغانستان، از قرن دوم هجری به این سو، شَنسَبیان غور و بامیان، برمکیان بلخی، صفّاریان سیستان، ملوک نیمروز، بادغیسیان و مرویان، و دانشمندان و شاعران برجسته فارسی در دربار سلاطین سامانی، صفاری، غزنوی و غوری، با نوشتن دهها شاهنامه و کتاب نثر و نظم فارسی، نگذاشتند فرهنگ و ادب و زبان پارسی توسط فرهنگ و زبان تازی (عرب) منقرض شده و در آن منحل گردد.
اگر شیراز مرکز فرهنگ و زبان ایران میبود، پس چرا آیین پارسی زردشتی و زبان فارسی دری، از بلخ و زابلستان و سیستان، به شیراز و اصفهان و... گسترش یافته است؟
اگر شیراز مرکز فرهنگ و زبان ایران میبود، چرا تا پیش از تسلط سلجوقیان (ق ۵ و ٦ ق) بر فارس، یک کتاب نثر یا شعر فارسی در فارس و بلاد اطراف آن سروده و قلمی نشده و چرا یک شاعر فارسی در آن زاده نشده است؟
چرا حافظ و سعدی (ق ٧ و ٨ ق) سرزمین خود را بهنام ایران نگفته، بلکه بهنام فارس گفتهاند؟
چرا بیش از ٧٠٪ شهرهای ایرانِ شاهنامه در افغانستان واقع است؟ و چرا وجب وجب شهرها و نقاط افغانستان نامهای شاهنامهای دارند؟
چرا همه شاهنامههای فارسی و کهنترین شاهنامه مانند «گرشاسبنامه» منثور ابوالمؤید بلخی و تهمورثنامه منظوم مسعودی مروزی و گشتاسبنامه منظوم دقیقی بلخی و... که بازتاب تاریخ، اساطیر و حماسههای ایرانی است، در افغانستان و پیرامون آن سروده و نوشته شده است؟
چرا شاهنامهها منجمله شاهنامه فردوسی پیوسته بلخ و زابلستان را بهنام مرکز شاهان و پهلوانان ایران یاد کردهاند؟
چرا کهنترین کتاب شعر و نثر فارسی مانند دیوان منوچهری بلخی، دیوان ناصر خسرو بلخی، دیوان جبلی غرجستانی، تاریخ سیستان، تاریخ گردیزی و تاریخ بیهقی در افغانستان سروده و قلمی شده است؟
چرا کهنترین شعر فارسی مانند شعر محمد بن وصیف سیستانی و شعر حنظله بادغیسی، در نیمروز و بادغیس سروده شده و چرا همه شاعران نخستین و پیشگام فارسی مانند محمد بن وصیف سیستانی و حنظله بادغیسی و... در افغانستان زاده و پرورده شدهاند؟
نگارنده نمیداند که نویسندگان و مدعیان بیباک معاصر، برای پرسشهای فوق چه پاسخی دارند و چه دلایل و شواهد و اسنادی برای اثبات ادعاهای خویش ارایه میدهند؟ آیا دانشنامهها و نظریهپردازیهای پنجاهساله اروپاییان میتوانند دلیل کافی و سند قابل قبول بهحساب آیند؟[٣]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدی خراسانی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- مهدیزاده کابلی، درآمدی بر تاریخ افغانستان، ص ٢٣
[٢]- دکتر جواد مشکور، ایران در عهد باستان، ص ٣٧٧
[٣]-
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ فاضل کیانی، آیا افغانستان جزئی از ایران بود؟ (بخش دوم)، وبسایت جمهوری سکوت: چهارشنبه ۱۹ سرطان ۱۳۹۲