|
خيزش دوبارهی فاشیسم
فهرست مندرجات
.
خيزش دوبارهی فاشیسم
فاشیسم یک نظریهی سیاسی و گونهای نظامِ حکومتی خودکامهی ملیگراست که نخستینبار در سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۵ در ایتالیا و بهدست بنیتو موسولینی رهبری میشد و بر سهپایه حزب سیاسی واحد، ناسیونالیسم افراطی نژادپرستانه و دولت بسیار مقتدر و متمرکز، استوار بود.
فاشیسم، اصطلاحی ایتالیایی است که از کلمهی لاتینی فَسیز یا فَشیز (fasces) مشتق شده و بهمعنای دستهای میلهی چوبی است که سپاهیان رومی آن را گرد دسته تبر میبستند و پیشاپیش سپاه، در جنگها با خود حمل میکردند. نظامهای فاشیستی که آلمان هیتلری و ایتالیای موسولینی مثال بارز آن هستند، قربانی بسیاری از انسان قرن بیستمی گرفتند و هنوز هم خطر ظهور دوبارهی آن، چون کابوسی دهشتناک، خواب بشر را آشفته میسازد. مارکسیستها فاشيسم را مفر و ترفند سرمایهداری برای گریز از بحران دانستند. محافظهکاران آنرا واکنش تودهها در مقابل هجوم مدرنیته پنداشتند و لیبرالها نیز به نوبهی خود فاشیسم را نتیجه وجود جوامع تودهای و نبود جامعهی مدنی بهحساب آوردند. برخی روانشناسان اجتماعی نظیر اریک فروم، این پدیده را پناه مردم برای گریز از تنهایی و فردگرایی دوران مدرن تفسیر کردند. گفتار پیشرو - که سعی کردم موجز باشد - به زمینههای تاریخی و عناصر تشکیلدهنده فاشیسم در آلمان میان دو جنگ جهانی، میپردازد.
▲ | زمینههای تاریخی |
آلمان در اواخر قرن نوزدهم، کشوری چند پاره بود که حکومت مرکزی نیرومندی نداشت. در این دوران دست تقدیر، سیاستمدار پختهای چون بیسمارک را در کنار امپراتور ویلهلم اول و ژنرال مولتکه، فرمانده ستاد ارتش پروس گردهم آورد. بيسمارك، صدراعظم آهنین توانست با تکیه همزمان بر ارتش و دیپلماسی (قدرت هوشمند)، آلمان را در سال ١٨٧١ متحد سازد و بهیکی از نیرومندترین کشورهای اروپایی تبدیل كند. اما امپراتور و سیاستمداران بعدی بههیچوجه انعطافپذیری بیسمارک را نداشتند. آلمان در این دوران، بیشتر با توسل به نظامیگری و متأثر از فرماندهانی چون «ژنرال لودندورف» و «مارشال هیندنبورگ» به نیرویی هولانگیز برای همسایگانش تبديل شد. این کشور در سال ١٩١۴، به نفع اتریش - مجارستان وارد جنگ بینالملل اول شد. آنها به روسیه و لوکزامبورگ اعلان جنگ دادند و به فرانسه و بلژیک حمله کردند. جنگ اول، با شکستی خفتبار برای ژرمنها به پایان رسید. امپراتور ویلهلم دوم، کمی پیش از پایان جنگ، به هلند گریخت و کشور را بدون حکومت رها کرد. دول پیروز در جنگ اول جهاني با عهدنامهی ورسای شرایط سنگین و خفتباری را به آلمانیها تحمیل کردند. طبق همین عهدنامه، مناطق آلزاس و لُرن به فرانسه، پروس شرقی به لهستان و هولت شین به چکسلواکی واگذار شد. علاوه بر آن، ارتش ۴۰۰ هزار نفری آلمان به ١۰۰ هزار نفر کاهش یافت و این کشور ملزم به پرداخت ١٢٣ میلیارد مارک (۴۰ میلیارد دلار) غرامت به متفقین شد. شاید یکی از دلایل آغاز جنگ دوم، کینهای بود که آلمانها و رهبرانشان از این وضعیت به دل گرفتند. بیراه نخواهد بود، اگر که بگوییم نطفهی جنگ دوم جهانی در کاخ ورسای بسته شد. چنانکه یکی از سیاستمداران آلمانی در همان ایام، بهتندی به دول پیروز جنگ هشدار داد: «به فرزندانتان و نسلهای بعدی بیندیشید! زیرا رنجهاییکه این عهدنامه میآفریند، در آلمان نسلی پدید خواهد آورد که هدفش از آغاز تولد چیزی نخواهد بود، جز شکستن آن زنجیرهای بردگی که بر او تحمیل کردهاند.»[۱]
پس از جنگ، آلمان دچار تکانهای اقتصادی و سیاسی بسیار شدیدی شد. کمونیستها و گاردهای سرخ مسلح، که در برخی موارد حمایت کارگران را هم با خود داشتند، سر بهشورش برداشتند و خواستار تشکیل حکومتی بهسبک مسکو شدند. در سال ١٩١٩، اسپارتاکیستهای چپگرا بهرهبری «روزا لوکزامبورگ»، نظریهپرداز معروف مارکسیست و «کارل لیبکنشت» در برلین شورش کردند که توسط ارتش سرکوب شدند و رهبران آنها نیز بهقتل رسیدند. در این دوران ترورهای سیاسی هم بسیار رایج و اقتصاد کشور تقریباً دچار فروپاشی شد. در سال ١٩٢١، آلمان مجبور شد برای پرداخت غرامت جنگی بهصورتی بدون پشتوانه، مارک چاپ کند. در پی این اقدام پول ملی دچار سقوط آزاد شد، بهگونهای که در نوامبر سال ١٩٢٣، هر دلار امریکا به رقم بهتآور، چهار تریلیون مارک رسید.[٢] تورم افسارگسیخته، نظم زندگی مردم را مختل کرد. گاهی قیمتها در یک روز تا یکصد برابر افزایش مییافت و حقوقبگیران مجبور بودند برای حمل حقوقشان به خانه، از چرخدستی یا گاری استفاده كنند، چون مارکهای بیارزش در جیب یا کیف جا نمیشد. «بازار معاملات بهکلی راکد شد و قحطی، شهرها را تهدید میکرد و پول، بیارزش شده بود که برخی از خانوادههای آلمانی جهت مقابله با سرما و برای طبخ غذا، اسکناسهای مارک را در بخاری میسوزاندند.»[٣]
در سال ١٩٢۴ به لطف دکتر «جالمار شاخت»، کمیسر پول و نقدینگی کشور، اوضاع اقتصادی بهتر شد و به نظر میرسید که آلمان سالهای سخت پس از جنگ را پشت سر گذاشته است. در همین ایام بود که حمایت از فاشیستها و راست افراطی رو به نزول گذاشت. اما بحران بزرگ مالی جهان در سال ١٩٢٩ که از سقوط سهام در والاستریت آغاز شد، همان فرصت طلایی بود که ناسیونال ـ سوسیالیستها (حزب نازی) و پیشوای آن منتظرش بودند.
تاریخ نشان میدهد که اوضاع آشفته، همواره میتواند بهترین زمینه را برای بهبار نشستن بذرهای تندروی و افراطگرایی فراهم كند. آلمان میان دو جنگ به بهشتی برای رشد راست افراطی و فاشیسم تبدیل شد و چنان وحشتی آفرید که حتی یادآوری آن نیز ذهنها را آشفته میسازد.
در چنین حال و هوا بود که فاشیسم رخ نمود و سرجوخه سابق ارتش، به پیشوایی ملتی رسید که نوابغی چون گوته، هگل و نیچه را به جهان معرفی کرده بود. آدولف هیتلر که در نوجوانی برای پیوستن به مدرسه هنر وین ناکام مانده بود و حتی دبیرستان را هم نتوانست به پایان برد، برای تعقیب رؤیاهایش و رهایی از فقر و بیکاری به ارتش پیوست و در جنگ اول نیز نشان شجاعت دریافت کرد. بهعلاوه، هیتلر از قدرت سخنوری بالایی برخوردار بود و به جادوی سخن و عوامفریبی اعتقادی خاص داشت. «بههنگام سخنگفتن، تن صدایش را بلند و بلندتر میکرد و دستهای خود را متناسب با جملات تکان میداد و روی میز خطابه میکوبید و از نظر روانی شنوندگان را بههیجان و ابراز احساسات وادار میساخت.»[۴] شاید بهترین تصویر از این حالت پیشوا را، چارلی چاپلین در فیلم «دیکتاتور بزرگ» نشان داده باشد. فیلم، دیکتاتوری را نشان میدهد که با حرارت بسیار، در مقابل جمعیت، سخنانی نامفهوم و بیمعنا میگوید و در مقابل، مورد تشویق مخاطبان و هواداران خود هم قرار میگیرد. طنزی گزنده که ملت ریشهدار آلمان را که نافهمیده، برای هیتلر کف زدند و او را برکشیدند، مورد انتقاد قرار میدهد.
هیتلر پس از شکست کودتای آبجوفروشی[۵]، به این نتیجه رسید که تنها راه صعود بهقدرت، استفاده از شیوه دموکراتیک و کسب اکثریت رایشتاگ (مجلس نمایندگان آلمان) است. عنصر تبلیغات و مغزشویی در کارزار نازیها نقشی اساسی بازی کرد. هیتلر در ایام مبارزات انتخابات ریاستجمهوری سال ١٩٣٢ که در نهایت شکست خورد، یک هواپیمای مسافربری کرایه کرد که با آن به تمام نقاط آلمان سفر میکرد و هر روز در چند شهر بزرگ در میان اجتماعات عظیم، با حرارت سخنرانی میکرد. وی از فقر، نکبت و مشکلات اقتصادی موجود انتقاد میكرد و وعده میداد در صورت پیروزی، آیندهای درخشان برای ملت رقم خواهد زد. هیتلر میگفت که آلمان را دگرباره نیرومند خواهد ساخت؛ پیمان ورسای را فسخ خواهد کرد؛ فساد را از میان برخواهد داشت و نان و شغل را برای هر آلمانی تضمین خواهد کرد. وی یکبار در یکی از سخنرانیهای عمومی خود، در برلین وعده داد: «در رایش سوم، هر دختر آلمانی، شوهری لایق خود خواهد یافت!»[٦] گوبلز، دوست و همکار نزدیک هیتلر، اقدام به خلق شیوههای تبلیغی کرد که تا پیش از آن سابقه نداشت. به ابتکار وی نازیها، ۵۰ هزار صفحه گرامافون در قطع کوچک تولید کردند و از طریق پست برای مردم فرستادند. افزون بر این، وی از ابزار سینما نیز سود ویژهای برد. در آن ایام دنیا بهتازگی با سینمای ناطق آشنا شده بود. گوبلز دستور داد از برخی سخنرانیهای هیتلر فیلمبرداری کنند و برای نمایش به سراسر آلمان بفرستند.[٧]
هیتلر در سال ١٩٣٣، صدراعظم آلمان شد. حزب وی در انتخابات رایشتاگ که در مارس ١٩٣٣ برگزار شد، اکثریت را بهدست آورد. پس از آن بود که نازیها به توقیف احزاب چپ و حتی راستگراهایی که پیشتر مؤتلف حزب نازی بودند، دست زدند و مطبوعات وابسته به آنها را توقیف کردند. نظام فدرال که در چارچوب آن ایالتها از خودمختاری برخوردار بودند، برچیده شد. عناصر یهودی از درون نظام تصفیه شدند و حزب نازی به تنها حزب قانونی کشور تبدیل گرديد و فعالیت بقیه احزاب ممنوع اعلام شد. ضمن اینکه اتحادیههای کارگری نیز تحت کنترل دولت و شخص هیتلر درآمد.
علاوه بر عنصر تبلیغات، عامل دیگری نیز در صعود هیتلر و نازیها نقش برجستهای ایفا کرد و آن ارعاب و ایجاد وحشت بود. حزب نازی علاوه بر داشتن تشکیلات منظم، مستظهر به پشتیبانی یک گروه شبهنظامی بهنام «اس. آ» هم بود. شاخه نظامی حزب در سال ١٩٢٣، چیزی حدود ۴۰۰ هزار نفر عضو داشت که بیشتر آنها را اخراجیهای ارتش، کهنهسربازان جنگ اول، لمپنها و بیکاران تشکیل میدادند. آنها به ایجاد رعب و هراس برای مخالفین میپرداختند، به تجمعات احزاب رقیب حمله میکردند و حتی از ترور مخالفان خویش نیز روگردان نبودند. پس از انتخابات ریاستجمهوری سال ١٩٣٢ و شکست هیتلر، رئیسجمهور هیندنبورگ بههمراه صدراعظم برونینگ و ژنرال گرونر، وزیر دفاع تصمیم گرفتند با خطر «اس. آ» مقابله كنند و آن را برچینند. اما در نهایت موفق نشدند. البته این سازمان بعدها برای خود هیتلر نیز دردسر ساز شد. از آنجا که وی برای مهار «اس. آ» و شاخهی چپ آن، که خواستار انقلاب دوم و قلعوقمع صاحبان سرمایه بود، مجبور شد دست به تصفیه خونین بزند. در شب ٣۰ ژوئن ١٩٣۴، که به شب «دشنههای دراز» معروف است، نازیها رییس «اس. آ»، ارنست روهم و ٢۰۰ نفر دیگر را کشتند.[٨]
▲ | عناصر سازندهی فاشیسم |
١- خردستیزی
عصر روشنگری که برخی تاریخنگاران، گسترهی آن را در میان سالهای ١٦۵۰ تا ١٧٨٩ میلادی میدانند، دورهای بود که بشر اروپایی و نخبگان آن جوامع، بهشورشی فکری علیه باورهای سنتی و کلیسا دست زدند. روشنگری در ذات خود به دو مؤلفه عمده، یعنی علمگرایی و خردگرایی تکیه داشت. از نظر فیلسوفان این دوره، تکیه بر خرد و روش علمی بهجای ایمان، عاطفه، خرافه و فرمانبرداری از قدرت، میتوانست ابزاری نیرومند برای شناخت جهان در اختیار انسان قرار دهد، او را بر طبیعت مسلط گرداند و بر مشکلات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی خویش غالب کند. در همین راستا، یک نویسنده انگلیسی قرن هجدهم نوشت: «بههنگام با عقل خود مشورت کن: نمیگویم که همیشه راهنمای بیلغزشی است، چرا که عقل لغزشناپذیر نیست، اما به هرحال بهترین راهنمایی است که میتوان از آن پیروی کرد.»[۹] اگر چه برخی فیلسوفان عصر روشنگری همانند لاک، مذهبی باقی ماندند، اما غالب آنها به کلیسای کاتولیک حمله کردند، چرا که این نهاد را مدافع قدرتهای فاسد حاکم و خرافهپرور میدانستند که از راه ارعاب و دانش دروغین، از مردم سوءاستفاده میکند.
مذهب عقل همانند هر مسلک و مرام دیگر، با مخالفینی هم روبهرو شد. منتقدان روشنگری معتقد بودند که عقلگرایی افراطی و شکاندیشی، بنیانهای اجتماعی را سست کرد و از مسئولیتپذیری انسان در برابر خدا کاست و بزهکاری اجتماعی را افزون نمود. از نظر این عده، مدرنیسم بیروح که به سرگردانی، از خود بیگانگی و تنهایی بشر انجامید، حاصل روشنگری و تکیه افراطی بر خرد بود. روسو بر عاطفه، الهام و همدلی پای فشرد و استدلال کرد که این احساسهای طبیعی، بیش از عقل میتوانند انسان را به خوشبختی برسانند. وی یکبار گفت: «عقل چه بسیار اوقات که ما را فریب میدهد... اما وجدان هرگز فریب نمیدهد.»[۱٠]
مخالفت با روشنگری در قرن ١٨ و ١٩ در آثار متفکرانی چون ژوزف دومیستر، مارکی دوساد، ژوزف آرتو گوبینو و بخصوص شخص فریدریش نیچه به اوج رسید. آنها به جای تکیه بر جهانشمولی روشنگری بر «تفاوت» انسانها به لحاظ قومی، زبانی و نژادی پای فشردند. از نظر این دسته، «خردگرایی» مخالف تمام تجربههای انسانی بود و آدمیان بیشتر تحتتأثیر خرافات و تعصبات غیرعقلانی عمل میکنند و عقل، ضعیفتر از آن است که بتوان به آن تکیه کرد.[۱۱] نیچه به انگيزانندههای عاطفی و احساسی بهعنوان منشأ حرکت انسان اشاره کرد و عمل اراده و بهویژه ارادهی معطوف بهقدرت را برجسته نمود.
فاشیسم نیز با خوشهچینی از این متفکران، به جای تکیه بر خرد، پیروانش را به پیروی از قلب و احساسات، فرامیخواند. آنها حیات عقلی و صلح را بیارزش، سرد و بیروح خواندند و سیاست اراده را بهجای آن ترویج میکردند. شور، جنگیدن برای بقا و پیروی بیچون چرا از پیشوا، جزء فضیلتهایی بود که فاشیسم به تبلیغ آن میپرداخت. خود هیتلر در «نبرد من»، نبرد دائمی را جوهر انسانی معرفی كرد. «انسان در نبرد دائمی رشد و ترقی کرده است و تنها در صلح جاوید، نابود خواهد شد و از میان خواهد رفت... طبیعت حق سروری و آقایی را به نیرومندترین ملت ارزانی میدارد... این ملت واجد حق فتح و پیروزی است. آنانکه نمیخواهند در این جهان، جهانی که میدان نبرد ابدی است، بجنگند شایسته حیات نیستند.»[۱٢]
٢- نخبهگرایی
فاشیسم اعتقادی به برابری انسانها ندارد؛ با اندیشه دموکراسی سر ستیز دارد و همانند افلاطون و ارسطو آن را حکومت عوام میشمارد. آنها برابری اقتصادی که مارکسیستها بهدنبال آن بودند، بهسخره میگرفتند. نظریهپردازان فاشیست «نابرابری» و «تفاوت» انسانها را اصل کلی حاکم بر زندگی بشر میدانستند. آنها متأثر از نخبهگرایانی چون پارهتو، موسکا و میشلز معتقد بودند که جامعهی بیطبقه نمیتواند وجود داشته باشد. پارهتو و موسکا با پیگیری رهیافتی تاریخی، به این نتیجه رسیدند که جوامع همواره تحت سلطه و هدایت نخبگان بودهاند و در آینده نیز چنین خواهد بود. میشلز، با مطالعهی احزاب سیاسی مختلف، حتی سوسیالیست و اتحادیههای کارگری، که در ظاهر از مساوات سخن میگفتند، به این نتیجه رسید که مهار همین احزاب نیز در دست نخبگان معدودی است. وی از این مسئله با عنوان «قانون آهنین الیگارشی» یاد کرد و نوشت برای آنکه یک سازمان یا جامعه بتواند فعال باشد، قدرت بهناچار باید در اختیار نخبگان و برگزیدگان باشد. این قانون، حتی برای احزاب و جوامع دموکرات هم صادق است. «او همانند موسکا و پارهتو به این نتیجه رسید که نخبگان بر دنیا حکومت میکنند. همیشه این کار را کردهاند و همیشه هم این کار را خواهند کرد.»[۱٣] به واسطه همین دیدگاهها بود که موسولینی در سال ١٩٢٢، پارهتو را بهعضویت سنای ایتالیا برگزید.
اما متفکر دیگری که فاشیستها بسیار از او وام گرفتند، فریدریش نیچه بود. نیچه متأثر از داروینیسم اجتماعی، به مخالفت با اخلاق مسیحی برخاست و آنرا موجب پیدایش انسانهایی زبون، ذلیل و بیش از حد مداراجو میپنداشت. وی در مقابل چنین اخلاقی، بر خصایص مردانه و ستیز برای بقا پای میفشرد. از نظر وی، زندگی مبارزهای دائم بود که اساس آن را تصرف، تعدی، غلبه بر بیگانه و ضعیف، ستم، سختی و تحمیل راه و رسم خویش، تشکیل میداد.[۱۴] او منتظر ابر مردی باشکوه و وحشی بود که پشت متوسطها، منحطها و ضعیفها را بهخاک برساند، و دقیقاً همین مؤلفهها، نیچه را به فیلسوف مورد علاقه فاشیستها تبدیل کرد. هیتلر به نشان ارادت خود به فیلسوف، دست «الیزابت فورستر»، خواهر وی را در مقابل ساختمان آرشیو نیچه در وایمار، بوسید. البته باید تذکر دهم که نیچه هیچگاه نژادپرستی و ایدهی نژاد برتر را نپذیرفت و یهودستیز هم نبود.
پيشوا در نظام فاشیستی نقشی تعیینکننده دارد. از نظر آنها، پيشوا فوق تمام قوانین است و هیچ قانونی نمیتواند و نباید اراده او را که ارده ملت هم تلقي میشود، محدود كند. بههمین خاطر بود، که نازیها شعار میدادند «هیتلر یعنی آلمان و آلمان یعنی هیتلر». به باور آنها، تنها پيشوا بود که میتوانست بدون واسطه، ارادهی مردم را درک کند و آنرا سامان دهد. نهادهای واسطه مانند انتخابات، احزاب و پارلمان باید الغا شوند، چرا که امکان دارد ارادهی پیشوا را زیر سؤال ببرند. «پيشوای فاشیستی در مقام حامل طرحهای نشأت گرفته از روح ملی، از میان مردم گمنام ظهور میکند و به بالا میآید. او بهعنوان داوری مصون از خطا به تعریف اصول و مقاصد خدشهناپذیر ملی میپردازد.»[۱۵]
فاشیسم با برابری انسانها سرستیز دارد و آنرا بهسخره میگیرد. از نظر آنها انسانها به سه دسته تقسیم میشوند: اول، پیشوا که دارای اقتداری عالی و بیچون و چراست. دوم، گروه نخبگان که آنرا مردانی شاخص، توانا و از خودگذشته تشکیل میدهند. سوم، تودههای مردم که رهنمودها را از بالا دریافت میکنند و وظیفه آنان نیز اطاعت است.[۱٦] از این حیث میتوان گفت فاشیستها افلاطونی بودند، چرا که افلاطون نیز به جامعهای طبقاتی و سازماندهیشده باور داشت، که هر یک از انسانها براساس قابلیت خویش در طبقهای خاص جا میگرفت.
٣- نژادپرستی
اگرچه موسولینی به برابری نژادی اعتقادی نداشت، اما چندان یهودستیز نبود. یکی از اساسیترین تفاوتهای میان فاشیسم ایتالیا و نازیسم آلمانی این بود که فاشیسم ایتالیا، همانند همتای آلمانیاش یهودستیر نبود. نازیها با تکیه بر نوشتههای نویسندگان نژادگرایی چون گوبینو و استوارت چمبرلین، به افسانه نژاد آریایی، نژاد برتر باور داشتند و آنرا به شدت تبلیغ میکردند.
استوارت چمبرلین نویسندهی انگلیسی و داماد ریچارد واگنر، آهنگساز مشهور آلمانی بود. وی، آریاییها را همان نژاد ژرمن و ملت آلمان دانست و ستایش از آلمانها را بهحد بیسابقهای رساند. چمبرلین ادعا کرد که تمام نوابغ بزرگ عالم از جمله ژولیوس سزار، اسکندر کبیر، لئوناردو داوینچی، ولتر و گالیله، خون آلمانی در رگ داشتند و حتی مدعی شد که مسیح هم از آلمانیهای باستان بوده است. وی نوشت: «آلمانی باستان، روح تمدن ماست. اهمیت هر ملت بهعنوان قدرت زنده امروزی، متناسب با خون اصیل آلمانی جمعیت آن است.»[۱٧] بسیار طبیعی بود که نازیها گزافهگوییهای آقای چمبرلین را حقایق علمی تصور کنند و آنرا بهعنوان سندی بر اثبات حقانیت ادعاهای نژادی خویش، مورد استفاده قرار دهند.
مؤلفه برجسته دیگر حاضر در ایدئولوژی نازیسم، یهودستیزی است. یهودستیزی را آلمانیها اختراع نکردند و خاستگاه آن الهیات و باورهای مسیحی است. بسیاری از مسیحیان، یهودیان و علمای یهود را مسئول مرگ مسیح و به صلیبکشیدن او میدانستند و آنها را متهم به انکار دعوت عیسی میكردند. افزون بر آن یهودستیزی در اروپا دلایل سیاسی هم داشت، و منشأ آن تمایل برخی از پادشاهان مسیحی قرون وسطی برای تصاحب اموال بانکداران یهودی بود. اما نزد هیتلر و بسیاری از آلمانیها، یهودیان و کمونیستها مسئول شکست و تسلیم آلمان در جنگ جهانی اول بودند. بههمین سبب، دشمنی با یهودیان به امری رایج در آلمان میان دو جنگ جهانی اول و دوم تبدیل شد. خود هیتلر، نژادهای دنیا را به سه دسته تقسیم میکرد: دستهی اول آریاییها که «بانیان فرهنگ» هستند. دستهی دوم مردمی که خود خلاق نیستند، اما قادرند از خلاقیتهای ژرمنها استفاده کنند. آنها را «حاملان فرهنگ» نامید و بالاخره دستهی سوم یهودیان بودند که وی آنها را «ویرانگران فرهنگ» نامید.[۱٨]
۴- ملیگرایی افراطی و توسعهطلبی سرزمینی
ناسیونالیسم، مکتبی فکری است که در اوایل قرن ١٩ متولد شد و اساس آن، این بود که زمین و مردم آن به ملتهایی گونهگون با ویژگیهای متفاوت زبانی و فرهنگی متفاوت تقسیم شدهاند که هر ملت حق حکومت بر خویش را دارد. فیخته (١٨١۴-١٧٦٢) متفکر آلمانی، بر عنصر زبان تأکید ویژهای داشت و معتقد بود که آلمانیها نباید اجازه دهند لاتین، زبان ملی آنها را خفه كند. وی گفت، هرکس بخش اصلی زندگی خود را مدیون کشوری است که در آن متولد شده است و باید خود را نه یک «فرد» که عضوی از حکومت ملی خویش در نظر آورد. فیخته و هردر، با جهانشمولی روشنگری مخالف بودند و اعتقاد داشتند که هر ملتی واجد چیزی منحصر بهفرد و شایسته برای دنیا ميتواند باشد. جوزپه مازینی (١٨٧٢-١٨۰۵) متفکر ایتالیایی گفته بود، خدا خواسته است کشورها را با کوهها و دریاها از هم جدا کند، تا رسوم و آداب گوناگون در بخشهای مختلف دنیا پدید آید. اما نه او و نه هردر و فیخته، ملیگرایانی افراطی نبودند. مازینی خواستار دنیایی بود که هر ملتی برای خود حکومتی داشته باشد و کشورهای مختلف در صلح و آرامش در کنار هم زندگی کنند.[۱۹]
اما ملیگرایی فاشیستی بر مبنای برتری نژادی قرار داشت و به توسعهطلبی سرزمینی انجامید. آلمانها با پیشکشیدن مسئله «فضای حیاتی»، تمایل به استیلا بر شرق اروپا داشتند و بههمین خاطر، جنگی ویرانگر را آغاز کردند. موسولینی نیز با این توجیه که سیاهان آفریقا، شایستگی حکومت بر خود را ندارند، به اتیوپی حمله کرد و خواست که یک امپراتوری آفریقایی بهوجود آورد.
برخلاف لیبرالها، که همکاری تجاری بینالمللی را منشأ رشد و توسعه میدانستند، فاشیستها بر خودکفایی اصرار میكردند. بههمین خاطر، تسخیر سرزمینهای دیگر را برای تأمین موادخام و بازارهای تضمین شده خویش ضروری میدانستند.[٢٠] هیتلر برای تأمین همین فضای حیاتی بود که جنگی بزرگ و دهشتناک را شروع کرد. وی در کتاب «نبرد من» که در زندان نوشت، بهصراحت، از نابودی فرانسه و حمله به سرزمینهای وسیع روسیه سخن به میان آورد و نوشت: «اگر ما درباره خاکی که باید در اروپا بهتصرف درآوریم سخن میگوییم، میتوانیم قبل از همه، فقط روسیه و ممالک کوچک هم مرز آن را در نظر داشته باشیم... این خاک برای مردمی بهوجود آمده است که قدرت تصرف آن را داشته باشند.»[٢۱]
▲ | سخن آخر |
خواننده هوشیار بهخوبی میداند که نمیتوان تاریخ و مدعیات یک ایدئولوژی پیچیده، همانند فاشیسم را بهگونهای رضایتبخش در یک مقالهی کوتاه صورتبندی کرد. اما اگر نوشتار حاضر، توانسته باشد خواننده را با فاشیسم و عناصر عمده سازندهی آن آشنا سازد و وی را نسبت بهخطر پیدایش دوبارهی این پدیدهی بدخیم، هوشیار كند، آنگاه بههدف خود دست یافته است. بحرانهای اقتصادی، سیاسی زمینهی مناسبی برای رشد بذر فاشیسم و افراطگرایی فراهم میکنند. همین حالا احزاب نوفاشیست، تحت لوای گروههای ملیگرا و ضدخارجی در بسیاری از کشورهای اروپایی از جمله آلمان، ایتالیا، اتریش و یونان، فعال هستند. همین چند وقت پیش بود که یک فوتبالیست جوان یونانی بهنام «یورگوس کاتیدیس» پس از به ثمر رساندن گلی، به هوادارانش در ورزشگاه، سلامی فاشیستی داد. حرکت مشابهی که «پائولو دی کانیو» بازیکن ایتالیایی تیم لاتزیو، در سال ٢۰۰۵ در زمین فوتبال انجام داده بود. در نتیجه نباید پنداشت که فاشیسم مرده است و خطر پیدایش دوبارهی آن حتی در قرن ٢١ منتفی است.
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- پویا، چ ١٣٨٩: ص ٨٢
[٢]- استوارت، چ ١٣٨٣: ص ٢۵
[٣]- پویا، چ ١٣٨٩: ص ٩۰
[۴]- پویا، چ ١٣٨٣: ص ١١١
[۵]- در شامگاه روز هشتم نوامبر سال ١٩٢٣ که حکمران مونیخ، «فن کار»، در سالن آبجوفروشی «بورگر برویکلر»، مشغول سخنرانی برای سه هزار تن از شهروندان مونیخی بود، مورد حمله هیتلر و عناصر شبهنظامی حزب نازی قرار گرفت. هیتلر بلافاصله پشت تریبون رفت و فریاد زد: «انقلاب ملی آغاز شده است.» آنها قصد داشتند، ابتدا مونیخ و سپس برلین را به تصرف درآورند. اما خبر کودتا به برلین مخابره شد و در نهایت، ارتش آن را سرکوب کرد. کودتا شکست خورد، هیتلر و سایر رهبران دستگیر و زندانی شد. البته عدهای از نازیها مانند «گورینگ» و «رودلف هس» موفق به فرار شدند.
[٦]- همان، ص ١٦٣
[٧]- اشتری، چ ١٣٩۰: ص ١٧۵
[٨]- پَسمور، چ ١٣٨٩: ص ٨٧
[۹]- دان، چ ١٣٨٧: ص ٩
[۱٠]- همان، ص ٦٧
[۱۱]- بال و داگر، چ ١٣٨۴: ص ٢٦٦
[۱٢]- شایرر، چ ١٣٨٣: ص ۴۴
[۱٣]- بال و داگر، چ ١٣٨۴: ص ٢٧١
[۱۴]- ویلفورد در اکلشال و دیگران، چ ١٣٨۵: ص ٢۴٧
[۱۵]- زول، چ ١٣٨٧: ص ٨٣
[۱٦]- هیوود، چ ١٣٨٣: ص ٣٧٩
[۱٧]- دوورژه، چ ١٣٧٦: ص ٧٣
[۱٨]- پویا، چ ١٣٨٣: ص ٢١۰
[۱۹]- بال و داگر، چ ١٣٨۴: ص ٢٦٩
[٢٠]- هیوود، چ ١٣٨٣: ص ٣٨٦
[٢۱]- شایرر، چ ١٣٨٣: ص ۴٣
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
توان، حسن، خيزش دوبارهی فاشیسم، چشمانداز ایران، شماره ٧۹ - تير و مرداد ۱٣۹٢؛ برگرفته از منابع زیر:
□ ناصر پویا، پیدایش فاشیسم، تهران: انتشارات اطلاعات، ١٣٨٩
□ کوین پَسمور، فاشیسم، مترجم مجتبی آلسیدان، مشهد: بدخشان، ١٣٨٩
□ ویلیام شایرر، از ولگردی تا دیکتاتوری، مترجم کاوه دهقان، تهران: آهنگ دیگر، ١٣٨٣
□ گیل بی. استوارت، امپراتوری هیتلر، ترجمه مهدی حقیقتخواه، تهران: ققنوس، ١٣٨٨
□ بیژن اشتری، دیکتاتورها و سینما، تهران: دنیای تصویر، ١٣٩۰
□ جان ام. دان، عصر روشنگری، ترجمه مهدی حقیقتخواه، تهران: ققنوس، ١٣٨٢
□ ترنس بال، ریچارد داگر، ایدئولوژیهای سیاسی و ایدهآل دموکراتیک، مترجم رؤیا منتظمی، پیک بهار، ١٣٨۴
□ رابرت اکلشال و دیگران، مقدمهای بر ایدئولوژیهای سیاسی، مترجم محمد قائد، تهران: نشر مرکز، ١٣٨۵
□ اندرو هیوود، درآمدی بر ایدئولوژیهای سیاسی، مترجم محمد رفیعی مهرآبادی، تهران: وزارتخارجه، ١٣٨٣
□ دونالد اَتوِل زول، فلسفه سیاسی قرن بیستم، ترجمه محمد ساوجی، تهران: آگه، ١٣٨٧
□ موریس دوورژه، اصول علم سیاست، ترجمه ابوالفضل قاضی شریعت پناهی، تهران: نشر دادگستر، ١٣٧٦