غلام المهدی ژورنالست ايرانی
مجلۀ سروش، چاپ ايران، شماره ۵٩۵ حمل ١٣٧١
قرنها است كه از آخرين جهاد در اسلام گذشته است، ولی بدون هيچ شك و ترديدی جنگ سيزده ساله افغانستان عليه كمونيزم را میتوان "جهاد " نام نهاد. در طول اين مدت دوشخص در سطح بينالملل مطرح شد: احمدشاه مسعود در شرق و محمداسماعيل در غرب افغانستان. اسماعيل در يك خانواده مذهبی در سال ١٣٢٧ شمسی در قريه نصر آباد شيندند در ولايت هرات چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدائی و دينی خود را در مكتب مولانا حسين كاشفی به پايان رسانيد و در سال ١٣۴٠ به علت علاقه بهامور نظامی به خدمت ارتش در آمد. او در سال ۴۵ با درجه افسری از دانشگاه جنگ فارغ التحصيل شد و تا كودتای ترهكی در فرقه (لشكر) هرات بود.
او همراه با ديگر صاحب منصبهای ارتش در قيام ٢۴ حوت سال ١٣۵٧ به انقلاب پيوست و سلاح و امكانات زيادی بين مردم توزيع و اعضای حزبهای خلق و پرچم را محاكمه كرد و بعد از سه روز مقاومت به كوهها و قريههای اطراف رفت. از آن روز تا حال اسماعيل خود و اهل بيتش را فدای اسلام و مسلمانها كرده است. همان طور كه اسماعيل جهاد را جان داد، جهاد نيز اسماعيل را ساخت. اسماعيل هر روزه به استقبال شهادت رفته و تا به حال دو بار مجروح شده است.
او شخصی است كه كم میخورد و كم میخوابد و از طلوع آفتاب تا نيمههای شب به كار مردم رسيدگی میكند. او چون با نفس خود جهاد میكند، سخنان خود را با دقت بر میگزيند و فقط هنگامی سخن میگويد كه ضرورت داشته باشد. او به راحتی توان مخاطب را ارزيابی میكند و میداند ارائه صحبت مفيد خواهد بود يا نه؟ هنر بزرگ او گوش دادن است و حافظه عجيب دارد و انتقادات را میپذيرد.
داستان اسماعيل، همان داستان همه مردان خداست و هر چه پيشتر رفته بيشتر رنج برده است. آنها كه بايد او را بنوازند، میزنند، آنها كه بايد همگامش باشند، سد راهش میشوند، آنهای كه بايد حقشناسی كنند، حقكشی میكنند وآنهائی كه بايد دستش را بفشارند، سيلیاش میزنند، آنهای كه بايد در برابر دشمن دفاع كنند پيش ازدشمن حمله میكنند و آنهای كه بايد ستايش، اميدوار و تبرئه اش كنند بيشتر از همه سر زنش، تضعيف و نوميدش میكنند. ولی اينها همه باعث شد كه اسماعيل تنها اميدش، تنها انتظارش، تنها ياريش، خدای بزرگ و ياران صديقش باشد. او در نيمههای شب به نماز میايستد. بارها اشكهای اين شير جهاد را ديدهام.
راستی با خدای خود چه میگويد؟ شايد همان كلماتی را كه شهيد چمران در نيمههای شب به زبان میآورد: "خدايا من بنده تو ام، من از خود چيزی ندارم كه به خاطر خود فكر كنم. من باز يافتهام، من رفتهام، ديگر منی از من وجود ندارد، اما آنچه از آن رنج میبرم سرنوشت مستضعفين است، سرنوشت انقلاب است، سرنوشت ملت است، سرنوشت جوانان بیگناهی است كه همه روزه به خاك میغلطند. نا راحتم كه يك قصاب كثيف با پنجههای خونين خود رسالت مقدسی را به سقوط بكشاند. خدايا چگونه شاهد باشم كه حق بميرد و ظلم و كفر و جهل، قهقهه مستانه سر دهد و خدا و پيغمبر را مسخره نمايد و مستكبرين دنيا نابودی حق پرستان را جشن بگيرند و با خيال راحت به مكيدن خون بينوايان و نابود كردن آزاد مردان به پردازند. خدايا اگر میخواهی مرا بگذاری حاضرم، اگر میخواهی مرا قربانی كنی، با كمال آرزو و اسماعيلوار آمادهام."
اسماعيل كه هرگز نمیتواند اشك كودكان يتيم را فراموش كند، مصمم است كه با صبر و حوصله و هشياری انقلابی خويش تا تحقق آرمان شهدا به مبارزه خود ادامه دهد و از مشكلات هراسی ندارد.[۱]
جُستارهای وابسته
منابع
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>