جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

سرگذشت کارل مارکس

از: بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن مترجم: ع. سالک

سرگذشت کارل مارکس

جنی فُن وستفالن


فهرست مندرجات



پدر کارل در آغاز کار، نخستین کسی بود که از نامزدی پنهانی پسرش با خبر شد. پسرش را بهتر از آن می‌شناخت که نداند بی‌فایده است او را از کاری بازداشت که او یعنی کارل بی‌گمان اجازه‌اش را به کسی نمی‌دهد. در نامه‌هایش به پسرش، به او قوت قلب می‌داد. در این زمینه همچون هر زمینۀ دیگری به پسرش نصیحت می‌کرد که با پدر همچون دوستی بی‌ریا و صاف و صادق باشد ...


[] جنی فُن وستفالن

مارکس، تابستان و پائیز ۱٨٣۶ را در "تریر" گذراند و در آنجا پنهانی با "جنی فُن وستفالِن"[۱]، همسر آینده‌اش، نامزد شد. پیشینۀ "جنی" بکلی با پیشینۀ مارکس متفاوت بود. پدر بزرگش یعنی "فیلیپ وستفالِن" (۹۲ – ۱۷۲۴) مشاور و منشی معتمد دوک "فردیناند برانسویک"بود، مردی از طبقات متوسط که عروجش را تنها مدیون توانائی‌های خود بود. همدوره ای‌هایش از او بمثابۀ مدیری توانا و سیاستمداری دورنگر و محتاط سخن گفته‌اند. هیچگاه به کسوت سربازان در نیامد و در سراسر دوران زندگی اش، غیر نظامی باقی ماند اما پیروزی‌های "کرفلد"، "بلیندهائوزن"، واربورگ"، "ویلهلمزتال" و "میندِن"، کار او بود. "فیلیپ وستفالِن" در طول جنگ‌های هفت ساله، رئیس ستاد واقعی دوک محسوب می‌شد. "دِلبروک"، تاریخنگار نظامی، او را "گنایزنو"ی جنگ هفت ساله می‌شمارد و "برنهاردی" او را روح هدایتگر ستاد "فردیناند" می‌خواند. نویسندۀ توانائی بود و یادداشت‌هایش از مهم‌ترین منابع تاریخی این دوران محسوب می‌شوند.

پادشاه انگلستان برای این آلمانی چنان ارجی قائل بود که او را به سمت ژنرال آجودان ارتش خود منصوب کرد. "وستفالن"، با آن غرور ملی که او را از درباریان متملق دربار "گِلف" متمایز می‌ساخت و بعدها هم بکرات باعث درگیری او با آنان شد، از پذیرش این افتخار سر باز زد. سر انجام تنها به پذیرش عنوان نجیب زادگی از دست خاندان برانسویگ آن هم بخاطر آن که بتواند با زن مورد نظرش ازدواج کند، رضایت داد.

با این زن هنگامی آشنا شد که او به دیدار عمویش یعنی "ژنرال بک ویث"، فرماندۀ ارتش انگلیسی –‌هانوری آمده بود. این ژنرال به "دوک فردیناند"، در نبردش علیه فرانسویان کمک می‌کرد.

"جینی ویشارت" اهل "پیتارو" از خانوادۀ کُنت‌های "آرگایل" بود که بویژه در جریان رفرماسیون و طغیان بزرگ، نقشی بغایت برجسته بازی کردند. یکی از نیاکانش یعنی "جرج ویشارت" در سال ۱۵۴۷ به جرم گرایش به مذهب پروتستان زنده زنده سوزانده شد و دیری نپائید که یکی دیگر از آنان یعنی کُنت "آرچیبالد آرگایل" به اتهام طغیان علیه "جیمز دوم"، در ادینبوره به چوبۀ دار سپرده شد.

شاخۀ جوان تر خانواده نیز مردان سرشناس چندی را به تاریخ تقدیم کرد که "جینی ویشارت اهل پیتارو" به آنان تعلق داشت. او پنجمین فرزند "جرج ویشارت" بود که در ادینبوره پست وزارت داشت. "ویلیام ویشارت"، جد پدری ِ جنی، "پرنس آو آرنج" را تا انگلستان همراهی کرد و برادرش دریاسالار مشهور "جیمز ویشارت" بود. مادر بزرگ جنی نیز که "آن کَمبل آو اُُرچرد" نام داشت و همسر یکی از وزرا بود به اشرافیت کهن اسکاتلند تعلق داشت.

"لودویک فُن وستفالِن"، یعنی جوانترین پسر محصول این ازدواج آلمانی- اسکاتلندی، در ۱۱ ژوئیۀ ۱۷۷۰ پا به جهان گذارد. دُردانۀ مادرش بود. این مادر ۲۰ سال بیش از شوهرش عمر کرد و این ۲۰ سال را در کنار پسرش سپری کرد. "لودویک فُن وستفالِن" انسانی بغایت دانشمند بود. زبان انگلیسی یعنی زبان دوم مادری‌اش را بخوبی آلمانی حرف می‌زد و زبان‌های لاتین، یونانی، ایتالیائی، فرانسوی و اسپانیائی را می‌خواند. مارکس با شور و شوق بخاطر می‌آورد که وستفالِن سالخورده چگونه سروده‌های فراوانی را از "هومر" از حفظ بازگو می‌کرد. هم "جنی" و هم "کارل"، عشق به آثار شکسپیر را از پدر "جنی" یعنی "وستفالِن" آموختند، عشقی که در تمام طول زندگی شان پا برجا ماند و به فرزندانشان هم منتقل شد.

مارکس صمیمانه نسبت به پدر "جنی" یعنی "دوست پدری"‌اش احساس پیوستگی می‌کرد. کلماتی را که با آن‌ها رسالۀ دکتری خود را تسلیم نمود از قلبی سرشار از قدرشناسی حکایت دارند. می‌نویسد:

"باشد که همۀ آنانی که در دودلی به سر می‌برند، بتوانند از سعادتی که من داشتم، برخوردار شده، با تحسین و ستایش به انسان سالخورده‌ای بنگرند که شور جوانی‌اش را حفظ کرده، با شور و حرارت هر پیشرفتی در زمانه را بخاطر حقیقت و ایده آلیسمی به تابناکی آفتاب و ناشی از باوری ژرف، خوش آمد می‌گوید و تنها واژۀ حقیقت را به رسمیت می‌شناسد که در برابرش همۀ اشباح جهان آشکار و برملا می‌شوند و هرگز در برابر ارواح واپسگرائی که آسمان تیره را می‌پوشانند کوتاه نمی‌آید بلکه با انرژی خدایگونه و نگاهی مردانه و مطمئن به بطن دگرگونی‌های جنینی جهان نفوذ می‌کند و عرش را در آن‌ها می‌بیند. شما، "دوست پدری" من، برای من همواره یک "شاهد حی و حاضر" بودید در تأئید این که ایده آلیسم، ساخته و پرداختۀ خیال نبوده بلکه حقیقت است".[٢]

در آن زمان برای آدمی با چنین دیدگاهی در ایالت‌های آلمان دورنمائی وجود نداشت. پیوند چندانی با سلسلۀ ارثی "گِلف برانسویک" نداشت. ابائی نداشت که وارد خدمت در منطقۀ ناپلئونی وستفالِن شود.

پسر و بیوگرافی نویسش، "فردیناند فُن وستفالِِن" تلاش کرد این اقدام او را به حساب دل نگرانی‌اش نسبت به رفاه خانواده‌اش بگذارد اما این توضیح را نمی‌توان بعنوان توضیحی قابل قبول پذیرفت. خانواده‌اش همواره در رفاه زیسته و اکنون هم در رفاه بود و افزون بر این، چند سال بعد "لودویگ فُن وستفالِن" بخوبی این نکته را به اثبات رسانید که مایل است بخاطر باورهایش به فداکاری‌های بیشتری از آنچه که پیامد رد یک پست رسمی ست تن در دهد. قلمروی وستفالی نسبت به دولت فئودالی آنچنان پیشرفت چشمگیری بشمار می‌رفت و چنان رفرم‌های مفیدی در آن صورت گرفته بود که فردی چون "لودویگ فُن وستفالِن" با آن حساسیتش نسبت به مطالبات زمان، حتا برای لحظه‌ای هم نمی‌توانست در انتخاب بین یک "جوجه امیرنشین فسیل شده" یا خدمت در دستگاه برادر امپراتور جهان تردید کند.

در محدوده‌ای که "جروم" فرمانروائی می‌کرد، درست همانند راینلند، محبوبیت رژیم جدید که ابتدا بین طبقات متوسط و کشاورزان به یکسان گسترده بود، تحلیل می‌رفت تا رفته رفته جای خود را به رویگردانی و نهایتاً دشمنی تلخی بدهد. با هر افزایش مالیاتی بمنظور تأمین هزینه‌های جنگی که پایانی برایش متصور نبود و با هر فراخوانی بمنظور جلب مشمولان سربازی، این دشمنی فزونی می‌گرفت. در ۱٨۱٣ "وستفالِن" که در آن وقت، در استانداری "زالتس ویدِل" در ایالت "اِلبه" معاون استاندار بود، به دستور مارشال "داوُو" باتهام دشمنی با رژیم فرانسه بازداشت و در قلعۀ "گیف هُرن" زندانی شد. آزادی او تنها بدست نیروهای نظامی متحدان میسر گردید.

پروسی‌ها ریاست اجرائی منطقه را به او واگذار کردند و او سه سال دیگر در "زالتس ویدِل" باقی ماند. در ۱٨۱۶ ترفیع رتبه یافت و به "تریر" منتقل شد که وطن دوم خود و خانواده‌اش شد.[٣]

همسر نخست "وستفالِن" یعنی "الیزابت فُن ولت‌هایم" از بازماندگان اشراف سنتی پروس بود و در ۱٨۰۷ در عین جوانی و با داشتن چهار فرزند، در گذشت. دو دخترش را بستگانش بزرگ کردند. آنان دور از پدرشان که تنها گهگاه به دیدنشان می‌رفت، بزرگ شدند. "فردیناند" یعنی پسر بزرگ تر آنقدر در "زالتس ویدِل" ماند تا مدرسه را تمام کرد و آنگاه به خواهرانش پیوست. پدرش عملاً هیچ نقشی در تربیتش نداشت. در محیطی سراسر ارتجاعی بزرگ شد تا خود نیز یک مرتجع تمام عیار از کار در آید. متکبر، تنگ نظر، و خشک مغز. در واقع به وزارت کشور پروس منصوب شد و در ارتجاعی ترین کابینه‌ای که پروس به خود دیده بود، مرتجع ترین وزیرش به‌شمار می‌آمد. "فردریش ویلهلم چهارم"، "رُمانتیکی بر تخت" بعدها روابط بسیار صمیمانه‌ای با او داشت.[۴]

همسر دوم "لودویک فُن وستفالِن"، "کارولینه هُوی بل" نام داشت که دختر یک کارمند دون پایۀ پروسی از راینلند و زنی زرنگ و با شهامت بود. از روی عکسی که از او در سنین سالمندی وجود دارد، با چشمانی درشت و رخشان می‌توان پی برد که در جوانی‌اش چه آیتی بوده. حاصل این ازدواج سه فرزند بود. "جنی" یعنی بزرگترینشان در ۱۲ فوریۀ ۱٨۱۴ در "زالتس ویدِل" به دنیا آمد. بچۀ دوم دختری بود که آگاهی دیگری از او در دست نیست و سومی پسری بود بنام "ادگار" که در ۱٨۱۹ زاده شد.

"جنی" که بعدها بایستی فقر را در زشت ترین اشکالش پذیرا می‌شد – در لندن آنقدری پول در اختیار نداشت تا برای بچۀ درگذشته اش، تابوتی بخرد – دوران کودکی شاد و بی‌خیالی را پشت سر داشت. والدینش ثروتمند بودند.

حقوق "لودویک فُن وستفالِن" در سال‌های ۱٨۲۰ سالیانه ۱۶۰۰ "تالر" بود که در آن زمان و مکان مبلغ بزرگی بشمار می‌آمد و افزون بر این از درآمد مِلک آبرومندی هم برخوردار بود. در آن زمان می‌شد دو اتاق مبله را در "تریر" به ماهی شش یا هفت "تالِر" اجاره کرد و خرج شامی چهار مرحله‌ای برای یک ماه پشت سر هم، شش تا هفت "تالِر" بیشتر نمی‌شد. خانوادۀ وستفالِن خانۀ مجللی را با باغی بزرگ در یکی از بهترین خیابان‌های "تریر" صاحب بودند.

هاینریش مارکس و خانواده‌اش در همسایگی آنان زندگی می‌کردند. در شهر کوچکی مانند "تریر"، عملاً همه، همه را می‌شناسند. بچه‌های همسایه بهتر از همه یکدیگر را می‌شناسند. همبازی مورد علاقۀ "جنی"، خواهر بزرگ کارل یعنی "سوفی" بود. "ادگار" که تفاوت سنی‌اش با کارل مشکل به یک سال می‌رسید، در مدرسه با او پشت یک نیمکت می‌نشست. "وستفالِن" که خود، نیمی آلمانی نیمی اسکاتلندی بشمار می‌رفت، هیچگونه تعصب ملی یا نژادی نداشت. "لسینگ" یکی از نویسندگان محبوبش بود.

این موضوع که‌هاینریش مارکس تنها بتازگی به مسیحیت پیوسته بود، برای او مسأله‌ای نبود.

بچه‌ها و به پیروی از آنان خانواده‌هایشان با هم رفیق شدند. بچه‌های مارکس در باغ خانۀ "وستفالِن" با هم بازی می‌کردند و "ادگار" در سنین سالخوردگی هنوز با شادمانی، خوش و بش‌های دوستانۀ مارکس سالخورده را با خود و خواهرانش، بخاطر می‌آورد.

بین "وستفالِن" سالخورده و کارل مارکس، صمیمیتی عمیق پا گرفت. پیر مرد – وستفالن دهۀ هفتم زندگی‌اش را می‌گذراند - خیلی از گردش "در تپه‌ها و جنگل‌های بغایت زیبا" همراه با این شاگرد مدرسه‌ای جوان لذت می‌برد. از صحبت‌هائی که بین این دو در این فرصت‌ها رد و بدل می‌شد مارکس بیش از همه یاد آوری آنهائی را دوست می‌داشت که "وستفالِن" در او علاقمندی نخستینش را به شخصیت و آموزش‌های "سن سیمون" بیدار کرده بود. پدر مارکس هوادار "کانت" بود. اصل و تبار سوسیالیسم علمی، بنا به گفتۀ "فریدریش انگلس" روشن است: " ما سوسیالیست‌های آلمانی مفتخریم که تبارمان نه تنها به سن سیمون، فوریه و آون بلکه به کانت، فیخته و هگل هم می‌رسد."[۵]

"لورا لافارگ" تمام نامه‌های رد و بدل شده بین والدینش را سوزاند. از این که از چه زمانی رابطۀ عشقی بین این دو جوان پا گرفت اطلاعی نداریم و بر این باوریم که پرداختن به آن هم با استناد به جای پاهای نادر و زدوده شده‌ای که از این جریان بر جای مانده، اتلاف وقت خواهد بود.

هنگام در گذشت مارکس، یکی از ساکنان قدیمی "تریر" هنوز "جنی فریبا" و مارکس، آن دانشجوی جوانی را که در یاد او بعنوان " زشت ترین انسانی که تا آنوقت خورشید بر او تابیده بود" مانده بود، بخاطر داشت. او می‌گفت که یکی از دوستان سالخورده ترش هنوز با شور و شوق از آن موجود جذاب و افسونگر سخن می‌گفته و نه او و نه هیچکس دیگری هرگز نتوانست بفهمد که "جنی" چطور مارکس را برگزید. البته قبول داشت که استعداد و قدرت شخصیت و خوشایندی رفتار مارکس با زنان، زشتی ظاهرش را جبران می‌کرد.

در این سخنان ظاهراً تنین آه و ناله و گِله گزاری‌های یک خواستگار ِ طرد شده است که به گوش می‌رسد.

پدر کارل در آغاز کار، نخستین کسی بود که از نامزدی پنهانی پسرش با خبر شد. پسرش را بهتر از آن می‌شناخت که نداند بی‌فایده است او را از کاری بازداشت که او یعنی کارل بی‌گمان اجازه‌اش را به کسی نمی‌دهد. در نامه‌هایش به پسرش، به او قوت قلب می‌داد. در این زمینه همچون هر زمینۀ دیگری به پسرش نصیحت می‌کرد که با پدر همچون دوستی بی‌ریا و صاف وصادق باشد و خود را براستی مورد آزمون قرار دهد و بیش از هر چیز به وظیفۀ مقدس شخص نسبت به جنس لطیف توجه داشته باشد. اگر کارل در تصمیم خود راسخ است باید بی‌درنگ مرد شود. شش هفته بعد باز طی نامه‌ای به او نوشت:

    "با جنی صحبت کردم و می‌خواستم که به او قوت قلب بدهم. آنچه در توانم بود کردم. اما نمی‌توانستم بزور سخنوری از روی هر مشکلی بگذرم. چگونگی برخورد والدین او را به موضوع نمی‌دانم."

به هر حال از هر چه که بگذریم نظر بستگان و اطرافیان بی‌اهمیت نیست... فداکاری پر ارجی بخاطر تو می‌کند. درک کامل آن فداکاری که او از خود بروز می‌دهد تنها در توان منطقی سرد است. وای به حالت اگر لحظه‌ای در زندگی این از خود گذشتگی را از یاد ببری! باید تنها به قلبت توجه کنی. آگاهی قطعی از این که به رغم جوانی‌ات، شــایستۀ احترام جهان هســتی، نه! بگذار بگویم با پیکارت خود را شــایستۀ چنین احترامی می‌کنی و اثبات اســتواری و تلاش جدی آینده ات و ســکوتت در برابر زبان‌های هرزه بخاطـر خطـاهای گذشــته، بایـد فقـط از خـودت تنها نشــأت گیـرد."[٦]

کارل مارکس هنگام نامزدی‌اش دانشجوئی بود هجده ساله با علائق فراوان و آینده‌ای بشدت مبهم.

از آنجائی که پسر دوم خانواده‌ای پر فرزند بود و دورنمای مالی قابل ملاحظه‌ای هم در برابر خود نداشت ناگزیر باید برای جایگاهش در جهان می‌رزمید و برای رسیدن به این هدف به چند سال وقت نیاز داشت. جنی، "زیباترین دختر تریر"، "ملکۀ مهمانی‌ها"،[٧] که چهار سال از او مسن‌تر بود، دختر یک کارمند دولت نجیب و ثروتمند بود. هنگامی که مارکس در ۱٨۶٣ به "تریر" سر زد، "جنی" هنوز هم در حافظۀ مردم بعنوان "شاهزاده خانم زیبا" زنده بود. این نامزدی با تمامی پیش داوری‌های جهان بورژوائی و اشرافی در تناقض بود.

کارل باید "بی درنگ مرد می‌شد". در اواسط ماه اکتبر به برلین رفت و خویشتن را سرا پا به میان کتاب‌هایش انداخت. برای این که بتواند ازدواج کند بایستی تحصیلاتش را هر چه زودتر به پایان برده، در امتحاناتش قبول می‌شد و کاری پیدا می‌کرد. در این فرصت تنها کاری که از عهدۀ "جنی" بر می‌آمد شکیبائی بود. بیست و دو سالش بود. بسیاری از دوستانش یا ازدواج کرده بودند یا نامزد شده بودند.

به همۀ خواستگارانش اعم از افسران ارتش، زمینداران و کارمندان دولت جواب رد داد. مردم "تریر" رفته رفته شروع به وراجی کرده بودند.

تا وقتی که کارل در "تریر" بود، حرف‌های مردم برای "جنی" اهمیتی نداشت. هر زمان که ترس برش می‌داشت، کارل، سرشار از شهامت و طرح‌های آینده آنجا بود که حمایتش کند. "جنی" به او ، آیندۀ او و خودش باور داشت. اما وقتی که او رفت، "جنی" تنها ماند. هیچکس نباید متوجه می‌شد، باید آنگونه که شایستۀ دختری در سن و سال ازدواج و متعلق به بهترین طبقات بود، سرخوشانه می‌خندید، به دیدن این و آن می‌رفت، به مجالس رقص می‌رفت. پدر و خواهر کارل یعنی سوفی محرم رازش بودند. با آنان بود که می‌توانست آشکارا از عشقش و نگرانی‌هایش سخن گوید.

دو شخصی که برای مارکس عزیزترین‌ها بشمار می‌رفتند یعنی "جنی" و پدر خودش، غالباً نسبت به آینده احساس نگرانی می‌کردند. در آغاز ماه مارس ۱٨٣۷ پدرش به او نامه‌ای نوشت و گفت که گر چه هر از گاهی قلبش از فکر او و آینده غرق در شادمانی می‌شود، نمی‌تواند از نگرانی‌ها و دلشوره‌هائی از این دست رها شود که: آیا قلب کارل با سرش و ظرفیتش همخوانی دارد؟ آیا برای عواطف زمینی اما لطیفی که در این عُسرتکده برای انسان‌های با احساس، این پایه تسلی بخشند، جا و فضای کافی هست. قلب کارل بوضوح در اختیار هیولائی بود که همگان را جواز داشتنش نبود، اما آیا ماهیت این هیولا، خدائی بود یا فائوستی؟ آیا کارل – و این تردید کم دردترین تردیدی نبود که پدرش را رنج می‌داد – گنجایش پذیرا شدن خوشبختی واقعی، انسانی و خانگی را خواهد داشت؟ آیا کارل هیچگاه در وضعیتی خواهد بود که اطرافیان بلاواسطۀ خود را خوشبخت سازد؟ و این دو دلی، چون این اواخر به شخص خاصی به‌اندازۀ فرزند خود علاقه پیدا کرده بود، کمتر زجر دهنده نبود. برای "جنی" دلش می‌سوخت. "جنی" که با طبیعت پاک و بچگانه‌اش تا این اندازه دلبستۀ مارکس بود، گهگاه برخلاف میلش قربانی نوعی ترس و دلشورۀ عمیق می‌شد که پدر مارکس از عهدۀ توضیحش بر نمی‌آمد.[٨]

در نامۀ دیگری شش ماه بعد نوشته بود:

    "اطمینان داشته باش و من خود مطمئنم که هیچ شاهزاده‌ای قادر نیست او را نسبت به تو بیگانه سازد. او جسم و جانش پایبند توست و نسبت به تو چنان از خود گذشته است که کمتر دختری توانش را داراست. این آن چیزی ست که تو هرگز نباید از یاد ببری."[۹]

"جنی" بی‌صبرانه در انتظار نامه‌های مارکس بود. انتظاری که بندرت برآورده می‌شد. مارکس هیچوقت نامه نگار خوبی نبود. به جبران این کمبود، در کریسمس ۱٨٣۶ "جنی" از مارکس کتابی با عنوان "دفتر عشق" دریافت داشت که "به عزیز و نگار جاودانه‌ام جنی فُن وستفالِن" تقدیم شده بود.

"سوفی" به برادرش نوشت که هنگامی که "جنی" روز دوم کریسمس به دیدار پدر و مادر مارکس آمده بود وقتی کتاب را به او داده بودند اشک شوق و اندوه از دیدگانش روان شده بود.

سه جلد کتاب "دفتر عشق" از آن زمان به بعد ناپدید شد. آنچه که از تلاش‌های شاعرانۀ مارکس بر جا مانده[۱٠] دو شعر است که در گاهنامۀ "آتِنویم" منتشر شده، یک جلد اشعاری که به پدرش تقدیم شده، صحنه‌هائی از "اولانِم"، یک تراژدی و چند فصل از "سکورپیون و فِلیکس"، رُمانی به سبک "سترن" که داوری تندی را که مارکس شخصاً نسبت به آن‌ها دارد توجیه می‌کنند. مارکس، خود آن‌ها را احساساتی ارزیابی می‌کند که به تندی و بدون قالب ابراز شده بکلی از طبیعی بودن عاری و سراسر زادۀ پنداربافی اند و در آن‌ها اندیشه‌های خالی از محتوا جای احساس شاعرانه را گرفته‌اند. با این حال او به آنها در پی ِ ریتمی زنده، نوعی گرمی و جاذبه بخشیده بود.[۱۱]

وضع و حال "جنی" روز به روز تحمل ناپذیر تر می‌شد. وقتی پدر مارکس به او پیشنهاد کرد که کارل بایستی راز را آشکار کرده از پدر و مادر "جنی" او را خواستگاری کند، از خود دودلی نشان می‌داد. ظاهراً از اختلاف سنی خودش و کارل نگران بود. نهایتاً با پیشنهاد پدر کارل موافقت کرد و کارل به "تریر" نامه‌ای نوشت. این که واکنش در مقابل پیشنهادش چه بوده خبر نداریم. بنظر می‌رسد که مشکلاتی در کار بوده و مخالفت‌هائی هم با آن صورت گرفته بود. سر دستۀ مخالفان بی‌گمان "فردیناند" بوده که بعدها به سمت وزیر کشور پروس منصوب و تازگی‌ها به یک پست دولتی در "تریر" منتقل شده بود و خیلی زود بخاطر "شوق و حرارت زیاد و ذهن متعادلش" مورد توجه قرار گرفته بود. در نهایت امر، پدر و مادر "جنی" موافقت خود را اعلام داشتند. در اواخر سال ۱٨٣۷ کارل‌هاینریش مارکس، دانشجوی نوزده ساله رسماً نامزد "جنی فُن وستفالِن" شد.

[ ] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله زير عنوان سرگذشت کارل مارکس توسط بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن برشتۀ تحرير درآمده و توسط ع. سالک به زبان فارسی ترجمه شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- برای آشنائی بیشتر با شخصیت "جنی فُن وستفالن" می‌توان به نامه‌ها و اسناد مربوط به خانوادۀ مارکس (۷٣ – ۱٨۶۲) که در ۱۹۵٨ توسط "ای – بُتی گِللی" منتشر شده یا "بی – آندره آس" ۱۹۶۲ مراجعه شود. همچنین نوشتۀ "لوئیزه دورنه مَن"، ۱۹۶٨ جالب است.
[۲]- MEGA, I, 1/1, pp. 3-144
[۳]- On L. von Westphalen, cf. H. Monz, “Unbekannte Kapitel”, 1968.
[۴]- cf. Appendix III
[۵]- F. Engels, foreword to first edition of "Utopian Socialism and Scientific Socialism", 1882. MEW, XIX, p. 188
[۶]- 28 December 1836. MEGA, I, ½, p. 198
[٧]- مارکس در تاریخ ۱۵۱۵ دسامبر ۱٨۶٣هنگامی که پس از مرگ مادرش به تریر رفته بود از آن جا به جنی نوشت: "هر روز از من سراغ زیباترین دختر "پیشین" تریر و ملکۀ مهمانی‌ها را می‌گیرند. برای مرد فوق‌العاده دلپذیر است وقتی همسرش بصورت شاهزاده خانم پریان در تصور تمام یک شهر زنده مانده باشد." (MEW, XXX, p. 643)
[۸]- 2 March 1837. MEGA, I, ½, p. 205
[۹]- 16 September 1837. MEGA, I, ½ p. 212. MEW, supplementary vol. I, 1968, pp. 630-340
[۱٠]- MEGA, I, ½, pp. 3-57 (poems); pp.59-75 (Oulanem); pp. 76-92 (Scorpion and Felix). Cf. A. Cornu, vol. I, pp. 74-8, 93-9; M. Ollivier, 1933; H. Lefebvre, 1964.
[۱۱]- Marx to his father, 10 November 1837. MEGA, I, ½, p. 215



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن، سرگذشت کارل مارکس، ترجمۀ ع. سالک، وب‌سايت خبر روز (چهارشنبه ۲۶ مهر ۱٣٨۵ - ۱٨ اکتبر ۲۰۰۶)


[برگشت به بالا]