جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

سرگذشت کارل مارکس

از: بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن مترجم: ع. سالک

سرگذشت کارل مارکس

سال‌های دانشجوئی در برلین


فهرست مندرجات




شهر بُن به‌رغم وجود جاسوسان و خبرچینانش، شهری دل‌انگیز بود که نظام پدرسالاری و روستائی را در هم آمیخته داشت و در آن، گریز از زندگی معمول دانشجوئی همراه با میخانه‌ها و دوئل‌هایش امکان نداشت. مقایسۀ دانشگاه برلین با سایر دانشگاه‌های آلمان به‌قول "لودویگ فویرباخ" در حکم آن بود که بخواهیم "کارگاهی" را با "میخانه‌ای" بسنجیم. ...


[] سال‌های دانشجوئی در برلین

در شهر بُن ۷۰۰ دانشجو وجود داشت در حالی که در برلین شمار دانشجویان چندین هزار نفر می‌شد.

شهر بُن به‌رغم وجود جاسوسان و خبرچینانش، شهری دل‌انگیز بود که نظام پدرسالاری و روستائی را درهم آمیخته داشت و در آن، گریز از زندگی معمول دانشجوئی همراه با میخانه‌ها و دوئل‌هایش امکان نداشت. مقایسۀ دانشگاه برلین با سایر دانشگاه‌های آلمان به‌قول "لودویگ فویرباخ" در حکم آن بود که بخواهیم "کارگاهی" را با "میخانه‌ای" بسنجیم.

در آن دوران، برلین هنوز بسیاری از بازمانده‌های زمان امیران براندنبورگی خود را حفظ کرده بود. دیوارها هنوز گرد شهر قدیمی را گرفته بودند و برج‌های کهنه که امروز فقط نامی از آن‌ها باقی ست، سر جایشان بودند. باغ‌ها و کشتزارها به گستردگی به هزارلای گذرگاه‌های باریک و خمیده وارد می‌شدند. "شونه برگ" هنوز به‌صورت یک "کوهستان زیبای" جنگلی بود و خانه‌های بی‌تکلف "نولِن دُرف‌ها" در میدان "نولِن دُرف" که امروز جولانگاه وسائط نقلیه شده، بر پا بودند. برلین از نظر رشد اقتصادی و اجتماعی به پای شهرهای صنعتی تازه پا در راینلند نمی‌رسید؛ اما از نظر جمعیتی با ٣۰۰۰۰۰ ساکنانش، بعد از "وین" دومین شهر از منطقه‌ای به‌شمار می‌آمد که در آن به آلمانی صحبت می‌شد و نخستین شهر بزرگی بود که مارکس با آن آشنا شد.

مارکس در تاریخ ۲۲ اکتبر ۱٨٣۷ در دانشکدۀ حقوق نام‌نویسی کرد و در خیابان "میتِل شتراسه" یک اتاق معمولی گرفت که زیاد از دانشگاه فاصله نداشت و با بی‌میلی برای سر زدن به برخی دوستان با نفوذ پدرش، که به آنان معرفی شده بود، راه افتاد و سپس تمامی پیوندهای اجتماعی خود را گسست. نه کسی را می‌دید و نه با کسی حرف می‌زد.

به تجربه از دانشگاه بُن دریافته بود که عنوان پر طمطراق واحدهای درسی دلیل ارزشمندی درونمایۀ آن‌ها نیست. در ترم اول تنها سه واحد درسی گرفت، یکی واحد انسان‌شناسی که فیلسوفی به‌نام "شتفِنز" آن را درس می‌داد، واحد حقوق که "زاوینی" استادش بود و حقوق جزا زیر نظر استادی به‌نام "گَنس".[۱]

"زاوینی" و "گَنس" یعنی دو چهرۀ برجستۀ دانشگاه، به‌شدت با هم مخالفت داشتند. "فریدریش کارل زاوینی"، پایه‌گزار و نظریه‌پرداز اصلی مکتب حقوق تاریخی بود که نظریۀ حقوق طبیعی را تجریدی و تو خالی می‌دانست و حقوق را چیزی مشخص در نظر می‌گرفت که از روح و تکامل تاریخی ملت‌ها بر می‌خیزد.

این نظریه در عمل، صاف و ساده به‌معنی تقدیس هر آن چیزی می‌شد که از گذشته به ما رسیده.

این نظریه‌پرداز دولت مسیحی - آلمانی در زمانی به درونمایه‌های انقلابی فلسفۀ هگل رسیده بود که نیروهای حاکم، این فلسفه را هنوز بمثابۀ نیرومندترین پشتیبان خودکامگی، می‌شناختند.

مهمترین مخالف او، "ادوارد گَنس" بود. "هگل" این دانشمند جوان را که صاحب بلاغتی فراتر از دیگر استادان بود به دانشکدۀ حقوق فرا خوانده بود. "گَنس"، اندیشمندی نبود که از نیروی ابتکار و نوآوری ویژه‌ای برخوردار باشد. سراسر زندگی‌اش نسبت به نظام فکری آموزگار بزرگش وفادار باقی ماند اما در نتیجه‌گیری‌هائی که از مبانی اساسی هگل می‌کرد راه مستقل خود را داشت. در مخالفت با مکتب حقوق تاریخی که به گذشته نظر داشت، او نظریه‌های سن سیمونی را که به آینده نظر داشتند، قرار می‌داد. اشتیاق سوزانی به آزادی کامل شخصیت انسانی و نیز به هر طرحی که به‌عنوان هدف، بازسازی کامل جامعه را پذیرفته بود، نشان می‌داد. درگیری‌اش با "زاوینی" مفهومی فراتر از یک درگیری صرفاً حقوقی داشت و خصلتی فلسفی یا حتا سیاسی به خود می‌گرفت.

پس از درگذشت "هگل" در ۱٨٣۱، "گَنس" همزمان هم تاریخ و هم حقوق درس می‌داد. تاریخ انقلاب فرانسه و بویژه تأثیرات آموزندۀ آن روی سایر قسمت‌های اروپا موضوع درسش بود. کلاس درسش از شنونده سر ریز بود.

تنها دانشجویان نبودند که درس‌هایش را پی می‌گرفتند بلکه کارمندان، افسران، نویسندگان، "تمام برلین" و براستی هر آن که هنوز در آن دوران ِ کهنه پرستی، دغدغۀ مسائل سیاسی و اجتماعی داشت، شنوندگان کلاسش بودند. می‌آمدند تا به گفتار ِ آزاد ِ مردی آزاد، گوش فرا دهند.

یکی از عوامل عمدۀ اهمیت دانشگاه این بود که دانشگاه، تنها مأمن آزادی بود.

"گَنس"، زمانی یک دانشمند فرانسوی را دور و بر ِ برلین می‌گرداند. در خیابان "اونتر دِن لیندِن" ساختمانی را در مجاورت دانشگاه به او نشان داد و گفت:

    "ببینید! دانشگاه، در کنار زرّادخانه. این است نماد پروس."

پروس سربازخانه‌ای عظیم بود. با دستگاه سانسور تنگ نظر و مغرضانه اش، جنگی بی‌رحمانه علیه آزادی اندیشه به پا کرده بود. این زمانی بود که یک سانسورچی "کسی که مقدّر بود مارکس زمانی که سردبیر راینیشه تسایتونگ بود، با او درگیر شود"، مانع انتشار تبلیغی شد که برای ترجمۀ "کمدی الهی دانته" توسط "فیلالیتس" که "بعدها شاه ساکسونی ملقب به جان شد"، انجام گرفته بود. توضیحش این بود که "نباید با مقدسات شوخی کرد".

رژیم پلیسی در هر جهتی مانع هر گونه فعالیت شهروندان شده، زندگی را برایشان غیر قابل تحمل کرده بود. تنها در دانشگاه بود که‌اندکی آزادی بیان فراهم بود. "گَنس" از نادر کسانی بود که از آزادی دانشگاهی‌اش براستی بهره‌برداری می‌کرد. او ابراز نظر می‌کرد و در درس‌هایش انقلاب فرانسه را به نحوی می‌ستود که شاید در کتاب‌هایش قادر به انجامش نمی‌بود.

"زاوینی" و "شتِفِنز" گواهی کرده‌اند که مارکس با چه اشتیاقی به درس‌های آنان گوش می‌سپرد و در گزارش "گَنس" در بارۀ مارکس از "کوشا بودن فوق العادۀ" او سخن می‌رود.

مارکس که باید حقوق می‌خواند، بنا به تصریح خودش "در خود شور و شوق زیادی برای سر و کله زدن با فلسفه" حس می‌کرد. بر آن شد که فلسفه را با حقوق در آمیزد. منابع و رساله‌ها را زیر و رو می‌کرد و دو کتاب نخست "پَندِکتس" را آنگونه که دیرترها برای پدرش نوشته بود، "مطلقاً غیر نقادانه و درست مثل شاگرد مدرسه‌ای‌ها" ترجمه کرد. با اثری ٣۰۰ صفحه‌ای در زمینۀ فلسفۀ حقوق که تمامی حوزۀ حقوق را می‌پوشانید کلنجار رفت تا در پایان به این نتیجه برسد که "بدون فلسفه هیچ کاری نمی‌توان کرد". افزون بر این، گزیده‌هائی از آثاری در زمینۀ تاریخ هنر گردآوری می‌کرد و آثار کلاسیک لاتین را ترجمه می‌کرد، به فراگیری زبان انگلیسی و ایتالیائی آغاز کرد تا در پایان دوره، "یکبار دیگر به جستجوی رقص موزها و موسیقی ساتیرها" بپردازد. به پدرش نوشت که این اشعار تنها اشعاری بودند که در آن‌ها "انگار به‌کمک یک چوب جادو، به قلمروی شعر حقیقی همچون یک قصر دوردست پریان، نگاه گذرائی افکنده بود) و این که " همۀ آفریده‌هایش به هیچ کجا نرسید".

    "چه سود از این همه تقلا، در ترم اولم چه شب زنده داری‌هايی که نکردم، چه پیکارهايی که به انجام نرساندم، چه هیجانات درونی و بیرونی که تجربه نکردم. در پایان کار، چندان مایه‌ای نصیبم نشد چرا که از طبیعت و هنر غافل مانده بودم و هر نوع دوستی را طرد کرده بودم".

در جریان این کار، سلامتی‌اش به‌طور جدی آسیب دید. اما میدان را خالی نکرد و یک‌بار دیگر خود را در آغوش فلسفه‌انداخت. یک‌بار دیگر می‌خواست خود را "به درون اقیانوس افکند اما با عزمی جزم به دریافت این که طبیعت ذهنی هم مشخصاً به‌اندازۀ طبیعت جسمی بر شالوده‌ای محکم استوار است. "... هدفم این بود که ایده را در ذات اشیاء واقعی بجویم". مارکس، بخش‌هائی از فلسفۀ هگل را که "تنین غریب و ناهموارش" را نپسندیده بود، خوانده بود. گفت و شنودی با عنوان "کلِه آنتیز، یا نقطۀ عزیمت و روند ضروری فلسفه" به‌عنوان برخوردی فلسفی – دیالکتیکی با الوهیت همچون ایده‌ای در خود، همچون دین و همچون تاریخ نوشت، تا در پایان آن دریابد که "فرزند دلبندش در پندار بافی پرورش بافته و این که گوئی افسونگری قلب، آن را در آغوش خود برده و به دشمن تحویل داده است". جملۀ پایانی‌اش آغاز سیستم هگلی بود. شرمندگی از این که ناگزیر شده در برابر یک سیستم فلسفی که مورد نفرتش بود زانو بزند به بیماری‌اش کشاند. در طول بیماری‌اش، هگل را از ابتدا تا به انتها و نیز آثار شاگردان هگل را خواند و "خویشتن را محکم و باز هم محکم‌تر به فلسفۀ موجود جهان که فکر کرده بود از آن بگریزد، زنجیر کرد".[٢] در اواخر سال ۱٨٣۷ دیگر یک هگلی کامل شده بود.

در این زمان در "شترالائو"، یعنی حومه‌ای روستائی از برلین که دکتر او را به آنجا فرستاده بود، زندگی می‌کرد.

هوای تازه، پیاده روی‌های فراوان و زندگی سالم‌تر او را "از یک آدم ضعیف رنگ پریده به آدمی خوش‌بنیه و از نظر جسمی استوار" تبدیل کرد. افزون بر این در "شترالائو" بود که با فردی آشنا شد که او را به "باشگاه دکترها" معرفی و در مرحلۀ بعدی تکاملش نقش بزرگی بازی کرد.

"باشگاه دکترها" چند سال پیش تأسیس شده بود. در برلین خبری از کلوب‌های مشروبخوری و اتحادیه‌های محلی دانشجویان نبود. دانشجویانی که به‌هم علاقمند می‌شدند در روزهای مشخصی در مهمانخانه‌ها و کافه‌هائی که در برلین ضمناً حکم قرائت‌خانه را داشتند یکدیگر را می‌دیدند.

در یکی از این مهمانخانه‌ها در "خیابان فرانسه"، گروهی از دانشجویان و فارغ‌التحصیلان جوان که به مسائل ادبی و فلسفی دلبستگی داشتند به‌طور منظم گرد می‌آمدند. با گذشت زمان این دیدارها خصلت یک باشگاه غیر رسمی را به خود گرفت و شرکت کنندگان به جایگاه‌های خصوصی منتقل شدند که در آن‌ها هم از دست آدم‌های ناخواسته رها می‌شدند و هم آزادانه‌تر می‌شد صحبت کرد.

یکی از اعضای "باشگاه دکترها" در خاطرات خود می‌نویسد که:

    "در این محفل از جوانان ِ جویای نام، آن روحیۀ ایده آلیسم، آن اشتیاق به دانش، آن روحیۀ لیبرالی که هنوز بگستردگی جوانان آن زمان را سرزنده نگه می‌داشت حاکم بود. در نشست‌هایمان اشعار و دیگر کارهایمان را بلند می‌خواندیم و نقد می‌کردیم اما موضوع مورد علاقۀ ویژه مان فلسفۀ هگل بود که هنوز در اوج شکوفائی خود بود و کمابیش تمامی جهان تحصیلکرده را زیر تسلط خود داشت، هر چند تک و توک صداهائی علیه این سیستم نظری بلند شده بود و انشعابی بین جناح راست و چپ در صفوف خود هگلی‌ها محسوس بود."[٣]

مارکس مهمان همیشگی این باشگاه شد و از طریق آن با محفل‌های ادبی و علمی فراوانی در برلین آشنائی پیدا کرد از جمله با "بتینا فُن آرنیم"، واپسین رمانتیکی که در سالونش در خیابان "اونتر دِن لیندِن"، گروه‌های متنوعی از نویسندگان جوان تا ژنرال‌های سالخورده، لیبرال‌ها تا محافظه کاران، وزیران و روزنامه‌نگاران یهودی، مومنان و بی‌خداها، یکدیگر را می‌دیدند. گویا مارکس مهمان مداوم بتینا نبوده باشد، و در اشعارش هزل نیش داری در بارۀ "رمانتیک نوظهور" سروده بود.

بتینا، این دانشجوی جوان را خوب به‌خاطر داشت. زمانی که در ۱٨٣٨ یا ۱٨٣۹ به تریر آمده بود، مارکس ناگزیر در تمامی گشت‌هایش او را همراهی می‌کرد. مارکس تنها یک هفته وقت داشت که در شهر زادگاهش بماند و در عمل اصلاً فرصت نکرد با "جنی" حرف بزند.[۴]

دانشگاه دیگر اهمیت خود را برای مارکس از دست داده بود. البته مجبور بود اگر می‌خواست در امتحانات قبول شود، سر درس‌های اجباری، بخصوص درس‌های دانشجویان حقوق حاضر شود، اما این حضور از رفع احتیاج فراتر نمی‌رفت. در هشت نیمسالی که در برلین گذرانید تنها در هفت درس حاضر شد و سه نیمسال ِ تمام اصلاً در درسی شرکت نکرد. تمام حواسش اکنون بدنبال فلسفه بود. برخی از یادداشت‌های این دوره‌اش برجا مانده‌اند. این یادداشت‌ها پر از گزیده‌هائی از ارسطو، سپینوزا، لایبنیتس، بیکن و سایر کلاسیک‌های فلسفه است.[۵]

جریان‌های سیاسی زمان که در ژرفای جامعه وجود داشتند، بصورت مکتب‌های فلسفی اندیشه، بروز می‌کردند یا ناگزیر بودند اینگونه بروز کنند. در اردوی هگلی‌ها انشعاب ظاهر شده بود. هگلی‌های "پیر" نسبت به نظام هگلی و ایده آل‌های محافظه کارانۀ او وفادار ماندند در حالی که هگلی‌های "جوان" تأکید بیشتر خود را بر عناصر انقلابی در روش هگل یعنی دیالکتیک هگل می‌گذاردند که هیچ پدیده‌ای را ثابت نمی‌انگارد بلکه همه چیز را در حال گذر یا شدن می‌بیند و در همه چیز قائل به تضاد است و بدین ترتیب "درس جبر انقلاب" بشمار می‌آید. شکاف بین دو مکتب فکری مدام گسترده تر و گسترده تر می‌شد و باشگاه دکتر‌ها در مرکز این پیکار ِ در حال اوج قرار داشت. رفته رفته گروه مبارزه جوی هگلی‌های جوان از درونش متبلور می‌شد. مهمترین نمایندگان این نحلۀ فکری عبارت بودند از "آدولف روتنبرگ"، "کارل فریدریش کُپن" و "برونو بائور".

مارکس نخست با "روتنبرگ" آشنا شد و این باحتمال "روتنبرگ" بود که او را به "باشگاه دکترها" معرفی کرد. در نوامبر ۱٨٣۷ او را صمیمی ترین دوست خود می‌نامد. "روتنبرگ" یکی از "بورشن شافتی"‌های پیشین بود و سال‌های درازی را در زندان‌های پروس به سر برده بود. در دانشکدۀ افسری جغرافیا و تاریخ درس می‌داد اما خیلی زود بسبب آن که گفته می‌شد تأثیر نامناسبی روی شاگردانش می‌گذاشت و نیز به دلیل مقالاتی که در روزنامه‌های لیبرال می‌نوشت، اخراج شد. از آن پس نویسنده‌ای حرفه‌ای شد. تا حدودی سطحی بود، فراگیری‌اش چندان زیاد نبود، نویسنده‌ای ساده و تند نویس بود و به سرعت جایگاه نخست را میان روزنامه‌نگاران برلین اشغال کرد. در سال‌های ۱٨٣۰ چیزی بنام ژورنالیسم سیاسی در آلمان معنی نداشت. سانسور سختگیرانه به تنهائی کافی بود تا آن را در نطفه خفه کند. نامه‌نگاری‌های عمومی جای ژورنالیسم سیاسی را گرفته بود که ژورنالیست‌های برلین با آن به نشریات ایالات خوراک می‌دادند. چیز خیلی زیادی در این نامه نگاری‌ها وجود نداشت. چند فاکت و از آن هم کمتر ایده و نظر در آن‌ها وجود داشت اما همین کار، افق گسترده تری برای بیان نظریات لیبرال و اشارات پوشیده در زمینۀ مطالب قابل توجهی فراهم می‌کرد که نویسنده می‌توانست به‌رغم شمشیر داموکلس آویخته بر فراز سرش، یعنی سانسور حاکم، افشا کند. در طول دوران مورد بحث، این نامه‌های رسیده از پایتخت، نیاز معینی را بر آورده می‌کردند. خواست‌های ابتدائی جامعه را بیان می‌داشتند و اعتراض ابتدائی علیه نیروهای حاکم را تقویت می‌کردند. "روتِنبرگ" یکی از برجسته‌ترین نمایندگان این نوع از روزنامه‌نگاری بود.

و از این رو اهمیت معینی در زندگی مارکس داشته است. در آغاز ۱٨۴۲ بعنوان سردبیر "راینیشه تسایتونگ" بر گمارده شد. در این جایگاه که باید توانائی خود را برای نخستین بار به‌عنوان یک روزنامه‌نگار اصیل نشان می‌داد، کوچکترین توفیقی حاصل نکرد.

برای کاری بیش از نوشتن نامه‌های برلین، سرشار از کنایات پوشیده شایستگی نداشت. "روتِنبرگ" سقوط کرد و سر انجام کارش به ژورنالیسم مشکوک زیرجُلکی کشید.[٦]

"کارل فریدریش کُپن" در بست از لونی دیگر بود. او هم مانند "روتِنبرگ" از نظر پیشه، آموزگار تاریخ بود اما مردی بود براستی اهل آموختن و دانشوری با دانشی استوار و گسترده در بسیاری زمینه‌ها. در عین حال حالتی ساده و کناره گیر داشت و بر عکس "روتِنبرگ" که براستی در این کار کارکشته بود اصلاً تمایلی به مطرح کردن خود نداشت. اثر اصلی "کُپن"، گزارشی از لامائسم، از بسیاری جنبه‌ها امروز هم همتائی ندارد. او نخستین تاریخدان آلمانی بود که دیدگاهی خالی از پیشداوری در زمینۀ ترور در انقلاب فرانسه را مطرح کرد. حتا برخی از نامه‌هایش در زمینۀ موضوعات گذرا، ارزش خود را حفظ کرده‌اند. نامه‌هائی که در زمینۀ دانشگاه برلین نوشته بود را هنوز هم دانشوران و متخصصان ارج می‌نهند. تنها بعنوان سیاستمدار و پیشاهنگ جنبش سوسیالیستی ست که "کُپن" هنوز هم آنگونه که درخور است شناخته نشده. نقش فعالی در شکل گیری نخستین سازمان‌های کارگری در سال‌های ۱٨۴٨ و ۱٨۴۹ بعهده داشت. زمانی که ارتجاع پا گرفت، یکی از نادر روشنفکرانی بود که به رغم کیفرهای شدیدی که باید تحمل می‌کرد، کماکان به کار در باشگاه‌های کارگری ادامه داد. "کُپن" نسبت به ایده‌آل‌های خود صادق ماند و دوستی‌اش با مارکس همۀ فراز ونشیب‌های زندگی را پشت سر گذارد.

وقتی مارکس در ۱٨۶۱ در برلین به ملاقات او رفت، او را "همان کُپن قدیمی" یافت. به انگلس نوشت که دو فرصتی که دست داد تا با "کُپن" از این میخانه به آن میخانه بخزند براستی حالش را جا آورد.[٧]

مهمترین عضو این گروه "برونو بائور" بود. مدرسی در الهیات. یکی از همزمانانش او را چنین وصف می‌کند:

جثه‌ای کمابیش کوچک و قامتی متوسط دارد، رفتار و سلوکش آرام است و با لبخندی روشن و مطمئن پذیرایتان می‌شود،. هیکل به هم فشرده‌ای دارد و با علاقۀ فراوان می‌شود اجزاء ظریف صورتش را جدا جدا مشاهده کرد. دماغی تیز، ابروئی کمانی، دهانی خوش برش، خلاصه کالبدی کمابیش ناپلئونی.[٨]

"برونو بائور" فراموشکار و کم حواس و نگاهش صاف رو به هوا بود - بچه‌های "روتِنبرگ" همیشه می‌گفتند که عمو "بائور" به آفریقا نگاه می‌کند - هنگام بحث بود که سر شوق می‌آمد. مهارت گسترده اش، استعدادش در دادن تعریف‌های دقیق، زبان کنایه آمیزش و جسارت اندیشه‌اش "بائور" را رهبر برگزیدۀ جنبش هگلی‌های جوان کرده بود. دیری نپائید که زمان گذار از آنالیز به سنتز و هدف گزاری‌های مثبت و عملی فرا رسید و اینجا بود که "بائور" درماند. او نقاد باقی ماند؛ و انتقاد بخاطر انتقاد، "نقد مطلق" فی نفسه برایش هدف شد. اما در پایان سال‌های ۱٨٣۰ و آغاز سال‌های چهل یعنی آنوقتی که زمانه خواستار نقد کهنه و ویران سازی بُت‌های کهن بود، "برونو بائور" در صف مقدم نبرد بود.

در ۱٨٣۷ زمانی که مارکس به این گروه پیوست، نظریۀ هگلی تازه داشت شکل می‌گرفت. "دیوید فریدریش شتراوس" دو سال پیش زندگی مسیح را منتشر کرده بود. این نخستین حملۀ سخت هگلی‌ها بود به شالوده‌های دین رسمی. امروز تا حدودی پی بردن به اهمیت کامل این کار، دشوار است. جامعه در آن دوران به لایه‌های مختلف تقسیم شده بود. استخوان بندی خشکی داشت که منحصراً بر تأئید دین استوار بود و عقل و منطق ناگزیر باید خود را در کمال فروتنی و تحقیر با آن بعنوان اصلی خداداد تطبیق می‌دادند. تا زمانی که شالوده‌ای که بر آن استوار بود یعنی اصل وحی الهی، پا بر جا بود، هر گونه انتقادی از هر جزئی از ساختار اجتماعی، سترون و بی‌نتیجه می‌ماند. اما هر یورشی به آن اصل که کارگر می‌افتاد مجموعۀ این ساختار را تا ژرفایش دستخوش تزلزل می‌کرد.

پیش از "شتراوس" فلسفۀ هگل با دین همزیستی مسالمت آمیزی داشت. این درست است که این همزیستی نوعی ازدواج مصلحتی بود اما از نقطۀ نظر دنیای کهنه، پیوندی بغایت مفید و مناسب بود. "شتراوس" نخستین کسی بود که این خوشبختی هماهنگ را دستخوش آشفتگی کرد. همگان دریافتند که این پیش درآمد یک حملۀ کلی به کل این موضع است. مارکس چند سال بعد نوشت:

نقد دین پیش شرط هر نوع نقدی ست. بنیاد نقد غیر دینی این است که این انسان است که دین را بوجود می‌آورد و دین سازندۀ انسان نیست. اما انسان هم موجود مجردی نیست که در جائی بیرون و جدا از جهان بپلکد. انسان یعنی جهان انسان‌ها، دولت، جامعه. دین که نقش قلب شده‌ای از جهان است، چرا که جهان خود قلب شده است، محصول دولت و جامعه است. دین، تجسم ِ خیالی ِ جوهر انسانی ست چرا که جوهر انسانی واقعیتی راستین را فاقد است. از این رو، نبرد علیه دین، نبردی ست رو در رو علیه جهانی که رایحۀ روحانی‌اش دین است.[۹]

"شتراوس" کوچکترین حمایتی از هگلی‌های برلین ندید. مقاله‌های منتشر شده توسط "برونو بائور" در ۱٨٣۵ و ۱٨٣۶ از جملۀ نافذترین حملاتی بشمار می‌آیند که علیه "شتراوس" صورت گرفت.

"بائور" صاف و ساده حق فلسفه را در انتقاد از جزم‌های مسیحی انکار می‌کرد و این کار را با چنان جزمیت و خشونتی انجام می‌داد که "شتراوس" پنهانی پیش گوئی می‌کرد که سرانجام "بائور" به اردوی متعصبان افراطی خواهد افتاد. اما "بائور" مسیر دیگری را پیمود و این از قضا متعصبان بودند که او را به این مسیر راندند. صرفنظر از این حقیقت که حملۀ آنان متوجه فلسفۀ هگل بود که یک هگلی مانند "بائور" ناگزیر به دفاع از آن بود، خدائی را که آنان اینسان دلیرانه علمش را بلند می‌کردند، مسیح معتدل موعظه گر بر فراز کوه نبود، بلکه یَهُوّۀ تیره و کین توز تورات بود. کتاب مقدسشان نه انجیل بلکه تورات بود و این "بائور" را به مسیر انتقادی‌اش کشانید.

"بائور" نخستین حرکتش را در این جهت در ۱٨٣۷ و ۱٨٣٨ یعنی در زمانی که مارکس عضو باشگاه دکترها شده بود انجام داد. مارکس در تکامل هگلی‌های جوان که از باشگاه ریشه گرفت شرکت داشت؛ افزون بر این، تا جائی که ما می‌توانیم بگوئیم – و متأسفانه هیچ دوره‌ای از زندگی مارکس وجود ندارد که تا این حد آگاهی ما از آن کم باشد – یکی از فعال ترین و پیشرو ترین افراد در تکامل آن بود. مارکس از همان آغاز در تندرو ترین جناح هگلی‌ها جای گرفت. انسجام سرسختانه یکی از ویژگی‌های آغاز زندگی مستقل فکری‌اش بود. در پایان ۱٨٣۶ نظریاتش را در زمینۀ حقوق به پدرش ابراز نمود که او در پاسخش نوشت: "نظریات تو در زمینۀ حقوق از حقیقت تهی نیست، اما اگر نظام بندی شوند، جان می‌دهند برای این که توفان به پا کنند".[۱٠] حقوقدان سالخوردۀ تریری توفان‌های انقلاب فرانسه و جنگ‌های ناپلئونی را از سر گذرانده بود و در اشتیاق آرامش و صلح بود. پسرش از توفان خوشش می‌آمد و در پی‌اش بود، هر چند در زمان حاضر تنها در عرصۀ برخوردهای فکری.

بیشتر اعضاء باشگاه دکترها از مارکس سالمندتر بودند و بسیاری‌شان به‌مراتب سالمندتر. این امر باعث نشد که عملاً از همان ابتدا او را با خود برابر ندانند. از همان سال ۱٨٣۷ یعنی زمانی که دانشجوئی نوزده ساله بیشتر نبود و در سر اندیشۀ پایه گزاری یک روزنامۀ ادبی را می‌پروراند، دوستانش "روتِنبرگ" و "بائور" می‌توانستند به او اطمینان دهند که " همۀ شخصیت‌های هنری مکتب هگل" مایل به همکاری بودند.[۱۱] نشست‌های باشگاه خواه در خانه‌های خصوصی و خواه در مهمانخانه‌های کوچک در همسایگی دانشگاه، مرتب تشکیل میشد. کوتاه زمانی این نشست‌ها روزانه بر گزار می‌شدند. کتاب‌ها و مقالاتی که ثمرۀ این نشست‌ها بود، دامنۀ علایق و نیز رشد سریعی را که پشت سر می‌گذاشت نشان می‌دهند.

موضوع اصلی بحث‌ها را نخست، دین تشکیل می‌داد. در آغاز کار، نبرد حول مسألۀ تحریف مسیحیت واقعی توسط اسطوره و جذب مسیحیت به نتایج فلسفۀ معاصر شدت گرفت، اما بسرعت به حمله به خود دین گسترش پیدا کرد. گر چه اعضاء باشگاه تا ۱٨۴۲ قاطعانه بصورت "آته ایست" ظاهر نمی‌شوند، بیشترشان دیری بود که که می‌دانستند پایان راهی که پیش گرفته‌اند کجاست و کم پیش نمی‌آمد که با ادا و اطوار تمام بشوخی یکدیگر را "حضرت نا آیت الله"[۱٢]خطاب می‌کردند.

در نیمۀ دوم دهۀ ۱٨٣۰، دولت تلاشی را علیه مکتب هگل آغاز کرد و این باشگاه دکترها را به مخالفت کشانید هر چند که به تکنگری از بیرون نیاز بود. باشگاه دکتر‌ها در "عاشقانه خوانی" دانشجویان بمناسبت زاد روز "گَنس" در ۱٨٣٨ ابتکار این کار را بعهده گرفت. این مراسم بمنظور بزرگداشت سیمای قهرمانی نیرومند در "گَنس"، نه تنها در سنت ِ هگلی، بلکه در بزرگداشت هفت پروفسور گوتینگِنی بود که در میان هلهلۀ تمامی آلمان، بجای ادای سوگند وفاداری به شاه‌هانوور که قانون اساسی را زیر پا گذارده بود، ترجیح داده بودند از پست خود کناره‌گیری کنند.

اما تا جائی که به باشگاه بر می‌گشت، مخالف بودن هنوز فرسنگ‌ها از درگیر شدنشان به این که نقش فعالی در زندگی معاصر بازی کنند، دور بود. "روتِنبرگ" تنها کسی بود که خواستار آن بود که اعضای باشگاه بایستی خود را به بطن زندگی معاصر بیفکنند. پافشاری‌اش در این زمینه که زمان آن فرا رسیده که "در خود فرو رفتن" بی‌حاصل کنار گذارده شود و از جهان تئوری به جهان عمل گذر شود، توسط "بائور" پاسخ گفته شد که بر این نظر بود که بهیچ وجه هنوز از نمی‌توان از شرکت مستقیم آنان در زندگی دوران سخن گفت. پیش از آن که آنان بتوانند تأثیر عملی روی جهان داشته باشند و آن هم در آیندۀ نزدیک، بایستی، به نظر او، انقلابی فکری را در ذهن‌ها تدارک دید. راه دیگری وجود ندارد.

مارکس با "بائور" هم نظر بود. آنچه که کهنه است بایستی از نظر ذهنی نابود شود پیش از آن که بتواند در سطح مادی منهدم شود. تغییر جهان الزاماً از تعبیر تازه‌ای که فیلسوفان بر آن می‌گذارند، نتیجه می‌شود. به‌عبارت دیگر از بی‌عملی، عجز و ناتوانی، فضیلتی ساخته می‌شد. این امر برای باشگاه، هجویۀ زیر را در بحر کلاسیک به ارمغان آورد:

کارهای ما جملگی حرف اند تا کنون و بعدها هم تجریدهای ذهنی مان، خود به خود عملی خواهند شد.

"برونو بائور" هنوز در ۱٨٣٨ هم که از برلین به بُن منتقل شده بود به این نظر وفادار بود. در۱٨۴۰ و ۱٨۴۱ گروه برلین تندتر و تندتر به چپ گرایش پیدا می‌کرد. در تابستان ۱٨۴۰ ناظری این گروه را "کاملاً سرسپردۀ پادشاهی مشروطه" ارزیابی کرده بود. "کُپن" کتابش را با عنوان "فردریش کبیر و مخالفانش" نوشت و آن را به "دوستش کارل‌هاینریش مارکس اهل تریر"[۱٣] تقدیم کرد.

"کُپن"، فردریش را که بنا بر نوشته‌اش "سوگند خورده‌ایم در طریق او زندگی کرده و بمیریم" به‌عنوان دشمن ارتجاع مسیحی – آلمانی ارج می‌گذاشت. نظر اصلی او این بود که دولت در ناب ترین شکلش در نظام پادشاهی تجلی می‌یافت که پادشاهی چون فریدریش، یک فیلسوف، یک خدمتگزار آزاد ِ روح جهان، فرمانروایش باشد. نوآوری تنها از بالا ممکن بود. دیری نپائید که مرحلۀ پادشاهی مشروطۀ لیبرال دورانش سپری شد.

زمستان ۱٨۴۰ – ۱٨۴۱ که فرا رسید، باشگاهیان خویشتن را "دوستان خلق" می‌خواندند و بنا بر این موضع نظری شان منتهی الیه جناح چپ جمهوری خواهی انقلابی بود. "روتِنبرگ" در نامه‌های برلین اش، باصطلاح قرائت خانه‌های برلین را با کافه‌های پاریس در آستانۀ انقلاب مقایسه می‌کرد و "کُپن" مقالات خود در زمینۀ ترور را نوشت. باشگاه مشارکت "مستقیم" خود را در زندگی معاصر آغاز کرده بود. طی این دوران مارکس چیزی منتشر نکرد و هیچ دستنوشته‌ای از این سال‌ها از او باقی نمانده. سهم او در زندگی فکری باشگاه – و این سهم، سهم بی‌اهمیتی نبود – تنها غیر مستقیم در نوشته‌های دیگران بیان می‌شود. از نامه‌ای که "کُپن" در سوم ژوئن ۱٨۴۱ به مارکس نوشته چنین بر می‌آید که بسیاری از ایده‌های بیان شده توسط "برونو بائور" در مقاله‌اش زیر عنوان "دولت مسیحی و زمانۀ ما"، یعنی یکی از نخستین مقالاتی که در آن از نقد دینی، نتایج سیاسی گرفته شده بود، متعلق به مارکس بوده است. "کُپن" اشاره می‌کند که تا زمانی که مارکس در برلین بود، او یعنی "کُپن"، "نظریات شخصی، نظریاتی که ناشی از اندیشۀ خودش باشد" نداشت؛ این آشکارا نوعی صمیمیت و خودشکنی غلو آمیز بود اما در ضمن اشاره‌ای ست به این که مارکس تا چه میزان قادر بود به دوستانش کمک فکری بدهد. آنان او را بعنوان "انبار اندیشه‌ها و کارگاه ایده‌ها" ارج می‌نهادند. در حافظۀ آنان بعنوان "شیر جوان"، رزمنده، توفانی، تیز و بی‌باک چه در طرح و چه در حل مسائل باقی مانده بود. پس از آن که مارکس در ۱٨۴۲ برلین را ترک گفته بود یاد او در باشگاه در قطعۀ حماسۀ مسیحی به این صورت گرامی داشته شد:

    کیست که اینسان دیوانه‌وار می‌خروشد؟
    سیه چرده مردی از تریر
    بنگر چه سان پیش می‌رود، نه، نمی‌رود، بل می‌جهد بر پاشنه اش
    و یورش می‌برد با خشمی تمام
    گوئی بر آن است تا چادر گستردۀ آسمان را
    به زمین فرو کشد.
    بازوانش را در هوا می‌گستراند
    با مشت‌های گره کرده
    بی وقفه می‌خروشد
    تو گوئی ده هزار شیطان موهایش را چسبیده‌اند.[۱۴]

نباید انگاشت که باشگاه دکترها کار خود را به این محدود کرده بود که جمعی از روشنفکران دانشگاهی را گرد هم آورد که تنها به بحث‌های فلسفی بپردازند. بیشتر اعضای آن جوان و پر انرژی بودند که هر آن آماده بودند تا آشوب به پا کنند. اعتراض به بی‌فرهنگی و بی‌ذوقی احمقانه‌ای که پیرامونشان را فراگرفته بود، و سختگیری مهمل و تنگ نظرانه در زمینۀ زندگی خصوصی افراد توسط پلیس، گاه اشکال غیر قابل کنترلی به خود می‌گرفت. "برونو بائور" در اسناد پلیس "مشروبخور قهار" و "روتِنبرگ" در این پرونده‌ها بعنوان کسی که در زد و خورد‌های خیابانی شرکت داشته، ثبت شده‌اند. "ادگار بائور"، برادر کوچکتر "برونو" بخاطر تظاهر به کشیدن سیگار در خیابان، که توسط پلیس ممنوع شده بود، مجازات شده بود.

"لیبکنشت" در خاطراتش شرح می‌دهد که مارکس چگونه دیدار مجدد "ادگار بائور" را با خود، در لندن در سال‌های ۱٨۵۰جشن گرفته بود. قرار گذاشته بودند از تمام میخانه‌ها در مسیرشان دیدار کرده، هیچ میخانه‌ای را بر سر راه، سر نزده باقی نگذارند. وقتی دیگر توان نوشیدن بیشتری نداشتند در تاریکی شب، شروع به پرتاب سنگ به لامپ‌های خیابان کرده بودند تا پلیس سر می‌رسد و آنان ناگزیر به فرار می‌شوند. مارکس آنچنان به سرعت خود افزود که هیچکس چنین توانائی را در او سراغ نداشت. در آن زمان حدود چهل سال داشت، پدر خانوادۀ پر فرزندی بود، نویسندء آثاری بود با اهمیتی گسترده و فراگیر. باید فکر کرد که وقتی در برلین و بیست ساله بود به چه کارهائی قادر بوده است.[۱۵]

زمانی که مارکس به صفوف هگلی‌های جوان پذیرفته شد عملاً دیگر توجهی به دانشگاه نشان نمی‌داد. دانشگاه از مارکس "پالایش" شد. "ادوارد گَنس"، مهمترین شاگرد هگل و تنها هگلی دانشکدۀ حقوق، در سنین جوانی یعنی در ۱٨٣۹درگذشت. "بائور" بدنبالش بایستی زود دانشگاه را ترک می‌کرد. او خار چشم مومنان شده بود و تنها کاری که "آلتِنشتاین"، وزیر نیایش و آموزش عمومی که به هگلی‌ها گرایش مساعدی داشت، توانست برایش انجام دهد این بود که او را به بُن منتقل سازد. جای هگلی‌ها را مرتجعان گرفتند. کرسی "گَنس" را "یولیوس شتال"، تئوریسین استبداد پروسی اشغال کرد که در سال‌های ۱٨۵۰ آن را در عمل هم اجرا کرد. متعصبان تندرو ، کسانی که هگل آنان را چند سال پیش "ارازل و اوباشی" خوانده بود که او ناگزیر به "درگیری" با آنان شده بود، فضای دانشگاه را تعیین می‌کردند.

با شروع پادشاهی "فریدریش ویلهلم چهارم"، ارتجاع مسیحی – رمانتیک با قدرت تمام وارد میدان شد. هرکس کوتاه نمی‌آمد و آرام نمی‌گرفت با مجازاتی روبرو می‌شد که سر مشق دیگران شود. از آزادی آکادمیک اثری بر جا نمانده بود. دانشگاه بصورت ضمیمۀ سربازخانه در آمده بود.

مارکس در سال‌های نخستین دانشجوئی‌اش در برلین به این امید بود که بعدها در دانشگاه شود درس دهد. این کار اکنون دیگر غیرممکن شده بود. حتا نمی‌توانست انتظار دریافت مدرک دکترای خود را از دانشگاه داشته باشد.

رسالۀ دکترایش بایستی به "شتال" تسلیم می‌شد که دانشجویان و بی‌شک کارل مارکس هم در میانشان هنگامی که به جای "گَنس" برگمارده شد، علیه او تظاهرات پر سرو صدائی به پا کردند.

همچنان که "وارنهاگِن" در خاطرات روزانه‌اش اشاره می‌کند، این نخستین مخالفت با دولت جدید بود.

پدر مارکس در ماه مه ۱٨٣٨ درگذشت. طی سال گذشته، وضع مالی خانواده رو به وخامت گذاشته بود. در "تریر"، "جنی" به انتظار نشسته بود. از آن سو، "برونو بائور" دوستش را ترغیب می‌کرد که شتاب کند. وقت آن است که از این دست و آن دست کردن و "تزلزل ملال آورش در زمینۀ کمدی مهمل امتحاناتش" دست بکشد. می‌گفت، مارکس باید به بُن بیاید که امور در آنجا روال سهل‌تری دارد.

در بُن، او می‌تواند کرسی استادی بدست آورد. پرفسورها در بُن این را می‌دانستند که فیلسوف نیستند و این که دانشجویان مایل به شنیدن فلسفه بودند. "به اینجا بیا و پیکار تازه آغاز می‌شود". مارکس تردید داشت که روند کارها بهمان سادگی که "بائور" امیدوار بود، سیر کنند. به مراتب بیشتر غرق در پروژۀ پایه گزاری یک ژورنال فلسفی بود تا افق استادی در بُن. در زمینۀ این نشریۀ فلسفی با جدیت با "بائور" نامه نگاری داشت. اما مایل نبود امیدش را به فائق آمدن بر موانع و امکان استادی در بُن بکمک دوستش را از دست بدهد. روز ٣۰ مارس ۱٨۴۱ مدرک فارغ التحصیلی خود از دانشگاه برلین را دریافت کرد. در ۶ آوریل، تز دکترای خود را با عنوان "تفاوت میان فلسفه‌های طبیعی دمکریت و اپیکوری‌ها"[۱٦] به دانشگاه "ینا" فرستاد. بنظر می‌رسد که پیش از این گام، مذاکراتی در جریان بوده باشد. دانشگاه "ینا" در آن زمان به آسان‌گیری در دادن مدرک دکترا شهرت داشت. به این شهرتش وفادار ماند. یک هفته بعد رئیس داشگاه "ینا"، کارل‌هاینریش مارکس، نامزد درجۀ دکترا را به دانشکدۀ فلسفه معرفی کرد. تاریخ مدرک او ۱۵ آوریل بود. سال‌های رسمی دانشجوئی مارکس بدین ترتیب به پایان رسید.[۱٧]


[ ] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله زير عنوان سرگذشت کارل مارکس توسط بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن برشتۀ تحرير درآمده و توسط ع. سالک به زبان فارسی ترجمه شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- در زمینۀ رشته‌های تحصیلی مارکس و معلمانش:
Cf. A. Cornu, vol.I, 1955, p. 73ff.
[۲]- کارکس به پدرش، ۱۰ نوامبر ۱٨٣۷.
MEGA, I, ½, p. 212; MEW, supplementary vol. I, 1968, pp. 3-12 (the text in full).
این نامه،‌هاینریش مارکس را نگران کرد که پسرش سرگرم تحصیلات بی‌ثمر و به خطر انداختن آیندۀ خود است و از این بابت خشمگین بود. این نگرانی‌های خود را در پاسخش به تاریخ ۹ دسامبر ۱٨٣۷ ابراز داشته و کارل جوان را بخاطر ولخرجی بی‌در و پیکر سرزنش می‌کند.
[۳]- Marx Ring
[۴]- بتی لوکاس، دوست کودکی جنی آنچه را که از رابطۀ مارکس و بتینا میداند در خاطراتش (۱٨۶۲) بیان می‌کند.
Cf. L. Dornemann, 1968, p. 39f
[۵]- این یادداشت‌ها در مجموعۀ آثار مارکس - انگلس در انستیتوی بین المللی تاریخ اجتماعی در آمستردام محفوظ است.
Description in MEGA, I, ½, pp. 107-13
[۶]- Cf. A. Cornu, vol. I, 1955, p. 132f.
[٧]- در بارۀ کُپن [رجوع شود به:]
Cf. Helmut Hirsch, 1955, pp.19-82
[۸]- روایت آلمانی در اینجا شرح زیر را از بائور به نقل از یادداشت‌های روزانۀ وارنهاگِن فُن اِنزه آورده است: مردی بغایت مصمم که در زیر ظاهری سرد در درون می‌سوزد. دشواری و مانع سرش نمی‌شود و باحتمال بخاطر اعتقاداتش شهید می‌شود.
[۹]- در آمدی به نقد فلسفۀ حقوق هگل، ۱٨۴۴ به فصل ۶ یاداشت ۱۵ رجوع کنید.
[۱٠]- ۲٨ دسامبر ۱٨٣۶.
MEGA, I, 1/2, p. 199.
[۱۱]- کارل مارکس به پدرش، ۱۰ نوامبر ۱٨٣۷.
MEW, supplementary vol. II, 1967, pp. 283-316.
[۱۲]- برابر نهاد: Your irreverence
[۱۳]- فردریک کبیر و مخالفانش، لایپزیک
[۱۴]- آنون. (اِ، بائور و ف، انگلس)،
Der frech bed ä ute, jedoch wunderbar befreite Bibel, oder Der Triumph des Glaubens…Christliches Heldengedicht in vier Gegesängen, Z ürich, 1842, MEW, supplementary vol. II, 1967, pp. 283-316.
[۱۵]- W. Liebknecht, 1896.
[۱۶]- به بخش ٣ یاداشت ۲ مراجعه شود.
[۱٧]- اجازه دهید به نکته‌ای اشاره کنیم که خالی از فایده نیست. در ۱٨٣٨ کمیسیون سربازگیری تصمیم گرفت که مارکس "برای خدمات داوطلبانه" در برلین برگزیده شده است اما کمیتۀ بهداشتی اعلام داشت که بسبب ضعف ریوی و خونریزی برای خدمت نامناسب است؛ این جریان در ۱٨٣۹ تکرار شد.
Cf. H. Schiel, 1954, p. 23



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن، سرگذشت کارل مارکس، ترجمۀ ع. سالک، وب‌سايت خبر روز (آدينه ۵ آبان ۱٣٨۵ - ۲۷ اکتبر ۲۰۰۶)


[برگشت به بالا]