جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

سرگذشت کارل مارکس

از: بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن مترجم: ع. سالک

سرگذشت کارل مارکس

فلسفه زیر تیغ سانسور


فهرست مندرجات




مارکس نخستین مقالۀ خود را برای "رَینیشه تسایتونگ" که از اول ژانویه ۱۸۴۲ در "کلن" آغاز به انتشار کرده بود، زیر عنوان "صورتجلسات مجلس ششم راینلند... بحث در زمینۀ آزادی مطبوعات و انتشار صورتجلسات مجلس" نوشت. ایالت راین از نظر اقتصادی و سیاسی، پیشرفته‌ترين بخش پروس و مرکز آن شهر "کلن" بود. در هیچ بخش دیگر آلمان، صنعت به این سرعت رشد نیافته و بازرگانی تا بدین اندازه گسترش پیدا نکرده بود. ...


[] فلسفه زیر تیغ سانسور

سرا پای سیاست هر دولت استبدادی در وجود پادشاه حاکم خلاصه می‌شود. هرچه سیاست این پادشاه با منافع طبقات حذف شده از حکومت، ناهمخوانی بیشتری داشته باشد و هر چه مخالفان به ناتوانی خود در شکستن قدرت حاکم بیشتر آگاهی یابند، با اشتیاق بیشتری چشم به وارث تخت و تاج می‌دوزند و بر آورده شدن تمامی امید و آرزوهای خود را در وجود او می‌بینند. پچ پچه‌ها آغاز می‌شود که آری، با اوست که عصر طلائی فرا می‌رسد. هر چه چنین انتظاراتی فزون‌تر باشد، به‌همان میزان هم سرخوردگی‌ها، زمانی که معلوم شود که رژیم تازه چیزی جز ادامۀ صاف و سادۀ رژیم پیشین نیست، تلخ‌تر خواهد بود.

بسیاری چشم‌امیدشان به فریدریش ویلهلم چهارم دوخته شده بود. اینان، عبارات خوش آهنگی همچون "آزادی" و "وحدت ملی" را که به سادگی بر لبان او جاری بود، هر چقدر هم که چند پهلو و مبهم، جدی گرفته بودند. انتظارشان این بود که وقتی او به پادشاهی برسد، دوران اصلاحاتی که دیرگاهی خواست‌شان بود، فرا می‌رسد. وقتی فریدریش ویلهلم چهارم به تخت نشست، همه جا زندگی سیاسی تازه‌ای شکوفا شد و همگان عریضه و درخواست‌هایشان را برای او فرستاده انتظار داشتند که یک شبه همۀ آن‌ها برآورده شوند.

    "قرار بود برای پروس عصری دیگر همانند عصر آگوستین آغاز شود. به‌نظر می‌رسید که در همه جا نیروهای تازه‌ای جوانه زده شکوفه می‌کنند و همه‌جا غنچه‌هايی که دیر زمانی بسته بودند در فروغ گرم خورشیدی که به تازگی طلوع کرده بود، باز می‌شوند. نسیمی بهاری از برلین پراکنده می‌شد و به‌نظر می‌رسید که در سراسر سرزمین پدری گسترش می‌یابد."[۱]

این شاه رمانتیک، متدین و خودکامه، هیچیک از فراوان انتظاراتی را که از او می‌رفت، برآورده نکرد. تعهدش را به آزادی بیان اعلام داشته بود، اما در اوامر جدیدی که به ادارۀ سانسور ابلاغ می‌شد، کوچکترین اشاره‌ای هم به کاهش سانسور به چشم نمی‌خورد. مسائل به‌همان صورتی ماندند که بودند. این دورانی بود که در آن رهائی فرد از قید و بند‌های سنتی‌اش، مسألۀ روز بود. ذهن مردم در گیر مسألۀ جدايی از گذشته بود اما حکومت مسأله را بشیوۀ تقلید ناپذیر خود پایان بخشید و "حفظ وضع موجود" را اختیار کرد.

هگلی‌های چپ به ولیعهد اعتماد چندانی نداشتند اما حتا آنان نیز آنچنان که از نوشته‌های "کُپن" بر می‌آید، نسبت به او نا امید نبودند. اینان وقتی ولیعهد به پادشاهی رسید به‌سرعت توهم خود را از دست دادند. نخستین ضربۀ رژیم جدید بر سر آنان وارد شد. فریدریش ویلهلم چهارم، دوست شخصی "زاوینی" بود و "زاوینی" او را در عزم و اراده‌اش به قلع و قمع نیروهای خدانشناس هگلی تقویت می‌کرد. فیلسوفی به‌نام "شِلینگ" را از مونیخ به برلین فراخواند تا به او امکان دهد سیستم فلسفی خود را که دیرزمانی بود آماده کرده و چیزی جز توجیه متافیزیکی حکومت پلیسی نبود، علنی سازد. وقتی هگلی‌ها تلاش کردند با او در افتند، سانسور، مخالفت ادبی آنان را با او با همان بی‌رحمی که پیش‌تر رسم بود در هم کوبید؛ و بدین‌سان کسانی که کمابیش بر این باور بودند که نبرد را می‌توان در عرصۀ مسالمت‌آمیز ِ تئوری پیش برد، به برداشتن گامی دیگر به سوی "عمل" و "مشارکت مستقیم در زندگی"، ترغیب شدند.

برای هگلی‌ها، اخراج "برونو بائور" ضربۀ باز هم بزرگ‌تری بود. اما برای مارکس این ضربه یک ضربۀ شخصی به‌شمار می‌آمد. همۀ نقشه‌هايی که در سال‌های پایانی تحصیلش در برلین کشیده بود با "برونو بائور" در پیوند تنگاتنگی بودند. تصمیم داشتند هر دو با هم در بُن به تدریس بپردازند، مصمم بودند با هم سردبیری نشریۀ "آرشیوهای آتِئیسم" را به‌عهده گیرند، بر آن بودند که دوش بدوش هم، با دشمنان هگلیانیسم بجنگند. بدین جهت بود که "بائور"، رفیقش را ترغیب می‌کرد که در اولین فرصت در بُن به او بپیوندد. پایان گرفتن تحصیلات مارکس برای نخستین بار این فرض را "شدنی" کرد اما شرایط، خودی نشان داده، آن را ناممکن ساختند.

در دانشگاه بُن دو دانشکدۀ الهیات وجود داشت، یکی پروتستان و دیگری کاتولیک و این دو با هم در تقابل دائمی بودند. هر یک از این دو دانشکده آماده بود به کمک دشمنان دیگری برود. کاتولیک‌ها همواره پروتستان‌های غیرمتعصب را پشتیبانی می‌کردند و پروتستان‌ها همواره هوای کاتولیک‌های لیبرال را داشتند. "برونو بائور" روی این مسأله حساب می‌کرد. او امیدوار بود که بین این دو برادار متخاصم، جايی برای نابودسازی مسیحیت بیابد. در این کار ناکام ماند. کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها دعوای قدیمی خانوادگی خود را فراموش کرده علیه دشمن مشترک متحد شدند.

دانشجویان مذهبی به تحریک استادانشان، به‌عنوان وزیران آیندۀ دین، از گوش کردن به کفر یا استادان "آتِئیست" سر باز زدند.

جبهۀ متحدی که مشخصاً بدین منظور شکل گرفته بود، تظاهرات خصمانه‌ای را علیه او شروع کرد، در جریان درس‌ها آزادانه زد و خورد صورت می‌گرفت و مقامات دانشگاهی تلاش می‌کردند از شر کسی که آرامش‌شان را بر هم زده بود، یعنی فردی که وزارت نیایش و آموزش عمومی به‌سبب تمایلش به اخراج او از برلین به آنان تحمیل کرده بود، خلاص شوند.

در این فاصله رابطۀ "بائور" با وزارتخانه هم به‌شدت آسیب دیده بود. این وزارتخانه از واپسین پیروان هگلی خود پاکسازی شده بود. در آوریل ۱٨۴۱ زمانی که نوشتۀ "بائور" با عنوان "انتقاد از انجیل‌های هم نوا" منتشر شد، "اَیشهُرن"، وزیر، از برلین خواستار اعلام نظر شد که آیا می‌شود حکم تدریس او را لغو کرد. اما تا زمانی که "بائور" در کلاس درس خود از هر نوع اشارۀ سیاسی خودداری می‌کرد، اقدام علیه او بدون نابود ساختن واپسین پس مانده‌های تظاهر به آزادی دانشگاهی، مقدور نبود.

حکومت، فرصتی را که دیری بود انتظارش را می‌کشید در پائیز ۱٨۴۱ به دست آورد. "بائور" با شرکت خود در گردهمايی‌هايی که در برلین در بزرگداشت "ولکِر"، که در "کارلزروهه" استاد و در پارلمان "بادِن" رهبر اپوزیسیون بود، خود طناب را به دور گردن خود انداخت. مسافرت "ولکِر" به سراسر پروس، نشانۀ فوران شوق و شوری خارق‌العاده بود. حکومت بخوبی می‌دانست که مهمانی‌ها و "مجالس شعرخوانی" که "ولکِر" را بهانه قرار داده بودند، نه به‌عنوان ارج‌گزاری به شخص "ولکِر" بلکه در بزرگداشت آن چیزی بود که او نمایندگی‌اش را به‌عهده داشت، یعنی دولت مشروطه و مبارزه با خودکامگی. جشن‌های برلین را دوستان "بائور" بر گزار می‌کردند و "بائور" در آن زمان در برلین بود. "بائور" در سخنرانی‌اش در مجلسی که در ۲٨ سپتامبر برگزار شد، وجوه تمایز میان برداشت هگلی از حکومت مبتنی بر خرد را، که آگاهانه وظایفش را درک می‌کند، با فضای گنگ و مبهم لیبرالیسم آلمان جنوبی برجسته کرد.

شور و هیجانی که تظاهرات بزرگداشت "ولکِر" و بویژه سخنرانی "بائور" به‌پا کرد، دور از انتظار بود.

این مراسم چندین روز پیاپی موضوع بحث‌ها و گفتگوها بود. پلیس این موضوع "جنجال بر انگیز" را مورد بررسی قرار داد و پادشاه هم خواستار آن شد که گزارش جامعی از آن به او تسلیم شود. در ۱۴ اکتبر، پس از خواندن گزارش، طی نامه‌ای به وزیر امور خارجه، خواستار آن شد که سازماندهندگان مراسم شناسائی شده از برلین اخراج گردند، یا دستکم بشدت زیر نظر پلیس قرار گیرند. تحت هیچ شرایطی نباید به "بائور" اجازه داده می‌شد که به تدریس در بُن ادامه دهد.

نامۀ پادشاه کار خود را کرد. سراسر زمستان، گزارش پس ِ گزارش بود که نوشته می‌شد، موضوع به‌گستردگی در مطبوعات بررسی شد، با تمامی دانشگاه‌های پروس مشورت گردید و سرانجام در ۲۲ ماه مارس، تصمیمی را که شاه گرفته بود ابلاغ گردید. "برونو بائور" در ماه مه ۱٨۴۲ دانشگاه بن را ترک گفت.

مارکس، با توجه فوق‌العاده، مبارزۀ "بائور" را در بُن پیگیری می‌کرد زیرا که سرنوشت خودش هم افزون بر دوستش در خطر بود. اگر "بائور" ناگزیر به ترک دانشگاه شده بود، اشتغال به شغلی دانشگاهی برای او هم تا زمانی که پروس بصورت کشوری متعصب و ارتجاعی پابر جا بود، امکان نداشت.

مارکس، پس از ترک دانشگاه برلین گاه در "تریر"، گاه در "کلن" و گاهی هم در "بُن" زندگی می‌کرد.

تنها یکی از نقشه‌های ادبی‌اش تحقق یافته بود. اوج گیری فزایندۀ سانسور، حتا فکر ِ بنیانگزاری یک گاهنامۀ آتِئیستی را غیر ممکن کرده بود. اما رسالۀ "بائور" زیر عنوان "بوق و کرنای تازه‌ترين دادگاه هگل ِ آتِئست و آنارشیست" منتشر شد و مارکس با آن همکاری کرد. این نوشته بی امضا منتشر شد. نویسنده، خود را یک مسیحی معتقد جا زده بود و نشان می‌داد که خطرناک‌ترين دشمن دولت مسیحی، هگل بود زیرا او دولت را از درون منهدم می‌کرد و منظورش هم از هگل؛ خود ِ هگل بود و نه تعبیری که شاگردان منحرفش از او می‌دادند؛ همان هگلی که این همه مدت بعنوان ستون نظم موجود شناخته شده بود. این نیرنگ طوری زیرکانه به اجرا گذاشته شده بود که در بدو امر حتا کسانی همچون "آرنولد روگه" هم آن را واقعی پنداشته بودند. موضوع توسط آن بخشی از مطبوعات لو رفت که به هگلی‌ها نظر مساعدی داشتند. یکی از روزنامه‌ها بروشنی نوشته بود که (هر "کشاورزی"[٢] هم می‌فهمد که این کتاب را نه یک آدم مذهبی بلکه یک شورشی نیرنگباز نوشته.)

مارکس نوشتۀ دنباله‌داری آماده کرده بود تا عنصر انقلابی در آموزش هنری هگل را نشان دهد. اما سانسور ادامۀ این نوشته‌ها را که قرار بود به‌صورت سریال منتشر شوند مانع شد.

فیلسوفان، خواسته یا ناخواسته، از هر طرف مورد تهاجم مطالبات عملی زندگی روزمره قرار گرفته بودند.

مارکس به کار روی مقالۀ خود ادامه می‌داد. قصد داشت آن را منتشر کند اما هیچگاه منتشر نشد. از آن دست کشید، یعنی ناگزیر شد که از آن دست بکشد زیرا همه چیز در برابر اهمیت کار سیاسی روشن و عملی در رویاروئی با دشمن، در سایه قرار گرفته بود. مقالۀ مارکس با عنوان "اشاره‌هايی به نظام سانسور جدید در پروس" که در ژانویه و فوریۀ ۱٨۴۲ نگاشته شده بود، کاری‌ترين حمله و تندترین ضربه‌ای به‌شمار می‌رفت که تا آن زمان استبداد خودکامه شاهد آن بود. این مقاله برای نشریۀ "سالنامه‌های آلمانی" در نظر گرفته شده بود که "روگه" منتشر می‌کرد اما تازه یک سال بعد در "حکایاتی در زمینۀ تازه‌ترين فلسفه و ژورنالیسم آلمان" در سوئیس منتشر شد.[٣]

در آوریل ۱٨۴۲، مارکس به بُن رفت که پیش از آن، سرنوشت "بائور" در آنجا رقم خورده بود. "تحریک مومنان"، شوکه کردن بی فرهنگ‌ها، قهقهه زدن در گورستان خاموش مذهبی، به آنان لذتی می‌داد که فرو خواباندنش اکنون از هر وقت دیگری نامعقول‌تر بود. "بائور" به مسخره در این باره به برادرش نامه‌ای نوشت و در آن توضیح داد که چگونه او و مارکس روزی سوار بر ارابه‌ای که الاغ آن را می‌کشیده شهروندان عالی‌مقام شهر بُن را که همگی سرگرم پیاده روی بودند، دست انداخته بودند. "اهالی بُن با حیرت به ما می‌نگریستند. ما حظ می‌کردیم و الاغ‌ها عرعر می‌کردند."

در بُن، مارکس نخستین مقالۀ خود را برای "رَینیشه تسایتونگ" که از اول ژانویه ۱٨۴۲ در "کلن" آغاز به انتشار کرده بود، زیر عنوان "صورتجلسات مجلس ششم راینلند... بحث در زمینۀ آزادی مطبوعات و انتشار صورتجلسات مجلس" نوشت.[۴]

ایالت راین از نظر اقتصادی و سیاسی، پیشرفته‌ترين بخش پروس و مرکز آن شهر "کلن" بود. در هیچ بخش دیگر آلمان، صنعت به این سرعت رشد نیافته و بازرگانی تا بدین اندازه گسترش پیدا نکرده بود. آگاهی از ناهنگام بودن ِ دولت فئودالی، زودتر از جاهای دیگر و با قدرت بیش‌تری در بورژوازی جوان دارای اعتماد به نفس "راین" پا گرفت. مطالبات اقتصادی این بورژوازی همه جا با مانع روبرو می‌شد و آنان کمابیش زود به این دریافت رسیدند که این موانع بایستی از سر راهشان برداشته می‌شدند.

این موانع، اگر هیچ راه دیگری باقی نماند، باید بزور از میان برداشته می‌شدند. آنان خواستار وحدت آلمان بودند که به سی و شش "سرزمین پدری" یعنی دولت‌های بزرگ، متوسط، کوچک و خُورده دولت، هر یک با واحد پولی و مقیاس‌های وزنی و اندازه گیری و گمرکات خاص خود تکه پاره شده بودند. هدف بی‌برو برگرد آنان عبارت بود از بر چیدن حاکم نشین‌ها و یکپارچه کردن آلمان به یک واحد اقتصادی بزرگ.

مرکز ایالت راین، شهر "کلن" بود که ادارۀ مرکزی بیشتر موسسات مدرن صنعتی در آن قرار داشت. پر انرژی‌ترين و پیشروتری نمایندگان این دنیای جدیدی که پروس را نفی می‌کردند و پروس هم بنوبۀ خود چشم دیدن آنان را نداشت، در این شهر می‌زیستند. "کلن" سرفرماندهی قشر روشنفکر نوپائی بود که با این نظم جدید اقتصادی و در بطن آن فرا روئیده بود.

سال ۱٨۴۱، سالی بود که در آن شماری از نویسندگان جوان، فیلسوفان و بازرگانان و صاحبان صنایع در گروه کوچکی با پیوندهايی بدون انسجام خاص در شهر کلن گرد هم جمع شده بودند. "کَمپ‌هائوزن"، "مِویسِن" و دیگر سرکردگان آیندۀ صنایع، در کنار نمایندگان روشنفکری نوپا از قبیل "گِئورگ یونگ"، عضوی از خاندان ثروتمند هلندی، که همسرش دختر یک بانکدار اهل کلن بود و "داگُبرت اُپنهایم"، برادر مالک تأسیسات عظیم بانکی اُپنهایم و شرکا؛ و نویسندگانی چون "موزس هِس" از جمله اعضای آن بودند. "موزس هِس" مردی با استعداد و همه فن حریف اما بیش از اندازه دمدمی مزاج و بی‌ثبات بود و از همین رو هم نمی‌توانست به شاخه‌های مختلف دانش، آن خدماتی را که دلش می‌خواست برساند.

مارکس وقتی برای نخستین بار با این گروه دیدار کرد بر روی آنان تأثیر فوق‌العاده‌ای گذارد. این دیدار ظاهراً در ژوئیۀ ۱٨۴۱ زمانی صورت گرفته که مارکس از تریر عازم بُن بوده است. "یونگ" از مارکس به‌عنوان یک "انقلابی پاکباخته" و صاحب "یکی از تیزترین ذهن‌هايی" که او می‌شناسد، سخن می‌گوید.[۵] در سپتامبر ۱٨۴۱ "موزس هِس" نامه‌ای به "برتولد آئورباخ" می‌نویسد که در حکم مدیحه‌ای برای مارکس بود. می‌نویسد:

    "خوشحال خواهی شد که با مردی دیدار کنی که اکنون یکی از دوستان ما تلقی می‌شود هر چند در بُن زندگی می‌کند و بزودی به استادی می‌رسد. پدیده‌ای ست که گر چه علائق من در مسیری کاملاً متفاوت از علائق او سیر می‌کنند، اثر عظیمی بر من گذاشته. خلاصه بگویم، به‌طور مسلم بزرگترین و شاید هم تنها فیلسوف واقعی معاصر را خواهی دید. بزودی وقتی نخستین حضورش را چه بعنوان نویسنده و چه بعنوان دارندۀ کرسی استادی اعلام دارد، توجه همۀ آلمانی‌ها به او جلب خواهد شد. این بُُت من که نامش دکتر مارکس است هنوز جوان است (حداکثر بیست و چهار سال بیشتر ندارد)، واپسین تکان را به دین قرون وسطائی و فلسفه خواهد داد. او ژرف‌ترين عبوسی‌های فلسفی را با گزنده‌ترين طنزها ترکیب کرده. فکر کن که روسو، ولتر، هولباخ، لِسینگ،‌هاینه و هگل را در هم آمیخته باشند، توجه کن که می‌گویم در هم آمیخته و نمی‌گویم روی هم ریخته باشند، آنوقت است که دکتر مارکس از آن در می‌آید."[٦]

در این دوران، گروه "کلن" در صدد بودند که روزنامه‌ای برای خود منتشر کنند. شرایط مساعد بود. تضاد میان پروس ِ پروتستان و راینلند ِ کاتولیک طی آن سه دهۀ ناچیز ادغامشان از بین نرفته بود. طی سال‌های ۱٨٣۰ کلیسا و دولت یک رشتۀ کامل درگیری را پشت سر داشتند که هر آن می‌توانست دوباره شعله ور شود. از زمان آن خیزش انقلابی که طی آن کاتولیک‌های بلژیک توانسته بودند استقلال خود را از هلند ِ پروتستان کسب کنند، نمونه‌ای که بخش‌های رزمندۀ محافل کلیسائی راینلند، گهگاه وسوسۀ تقلیدش را داشتند، خطر نهفته در این درگیری‌ها بمراتب بیش تر بود. روزنامۀ قدیمی و پر تیراژ "کُلنیشه تسایتونگ" نظرات کاتولیک‌ها را با مهارت زیاد تبلیغ می‌کرد. دولت کوشش کرد با روزنامه‌ای از آن خود با عنوان "رَینیشه الگمیَنه تسایتونگ" که از ۱٨۴۱ منتشر می‌شد در برابر آنان بایستد. موفقیت‌اش ناچیز بود. این روزنامه از هر نظر برای هماوردی با "کُلنیشه تسایتونگ" که با مهارت و توانائی اداره می‌شد، ضعیف بود.

گروه "کُلن" بر آن شد که این روزنامه را از آن خود سازد. پاسخ به فراخوانی برای خریدن سهام در موسسۀ جدید، فوق انتظار بود. در کوتاه زمانی ٣۰۰۰۰ تالِر حق اشتراک جمع آوری شد. در آن دوران چنین پولی مبلغ قابل ملاحظه‌ای بود. هر بخشی از جامعه با هر نوع گرایش دست چپی، بین مشترکان نماینده داشت. دولت برای نشان دادن علاقه‌اش، یک ارگان ضدپاپ را هم گرفت، "گِرلاخ" رئیس دولت محلی هم بین سهامداران بود.

این روزنامه مشی سیاسی خود را بلافاصله پیدا نکرد. قرار شده بود که نخستین سردبیرش "فریدریش لیست" باشد که کتاب "سیستم ملی اقتصاد سیاسی"‌اش بتازگی منتشر شده بود. "لیست"، در عرصۀ تئوری اقتصاد، نخستین سخنگوی آمال و ارزوهای بورژوازی نو پا در مسیر حمایت از پیشرفت صنایع در یک آلمان از نطر اقتصادی مستقل به شمار می‌رفت. اما "لیست" بیمار بود و بجای خود، "دکتر گوستاو هُفکِن" یکی از پیروان خود را توصیه کرد. نخستین شمارۀ این نشریه در ا۱ ژانویه ۱٨۴۲ منتشر شد. خط مشی "هُفکِن" بسط تشکیلات گمرکی آلمان بود و نیز توسعۀ داد و ستد و سیاست تجارتی آلمان و رهائی فکر آلمانی از هر آنچه که مانع یگانگی می‌شد. این سیاست، صاحبان جدید روزنامه را راضی نمی‌کرد. آنان همگی به بورژوازی مرفه و تحصیلکرده تعلق داشتند. در درون هیأت مدیره، "رودُلف شرام"، پسر یک تولید کننده، در کنار حقوقدانان و دکتر‌های ثروتمند می‌نشستند. سهامداران اصلی را صنعتگران عمدۀ کلن تشکیل می‌دادند که مهمترینشان "لودُلف کَمپهائوزن"، نخست وزیر بعدی پروس، یکی از پیشاهنگان راه آهن در آلمان بود. دیر زمانی بود که بر آنان روشن شده بود که برنامۀ اقتصادی شان بدون یک تغییر سازمان اساسی حکومت، امکان تحقق ندارد. "یونگ" و "اُپنهایم" که هر دو مدیر و از هگلی‌های جوان بودند و از همان اول کار به "هِس" برای یافتن هگلی‌های جوان برای کار در نشریه، کمک می‌کردند. "نهس" با سردبیری ارتباط تنگاتنگی داشت. اختلاف نظرهايی با "هُفکِن" پیش آمد و او در تاریخ ۱٨ ژانویه استعفا کرد.

مارکس از پیش هم نفوذ قابل ملاحظه‌ای روی مدیران، بویژه روی "یونگ" داشت و به توصیۀ او بود که که دوست دیرینش "روتِنبرگ" به سردبیری گمارده شد، جایگاهی که او خیلی زود ناتوانی خود را در آن نشان داد.

"روتِنبرگ" قادر بود مقالاتی در حد هگلی‌های جوان بنویسد اما توانائی آن را نداشت که روزنامۀ سیاسی بزرگی را اداره کند که "رَینیشه تسایتونگ" هر روز بیش از پیش در آن مسیر سیر می‌کرد. از اواسط فوریه به بعد سردبیر واقعی روزنامه "موزس هِس" بود.[٧]

تغییر و تحولات در سردبیری روزنامه، مانع گسترش آن نشد. تیراژ آن در ماه نخست دو برابر شد و مدام هم افزایش می‌یافت.

به رغم ارتباط نزدیکی که مارکس از همان روز نخست انتشار این روزنامه با آن داشت، در سه ماهۀ اول برای آن کار نکرد. هیچ چیزی ننوشت تا وقتی که "بائور" اخراج شد، یعنی وقتی که هرگونه امیدی به کار آکادمیک از دست رفته بود. نخستین مقالاتی که نوشت سلسله مقالاتی بود در زمینۀ بحث‌های صورت گرفته در ششمین مجلس راین در بارۀ آزادی مطبوعات و نخستین مقاله از این سلسله مقالات در تاریخ ۵ ماه مه ۱٨۴۲ منتشر شد. اگر دو شعری را که دوستان مارکس و باحتمال به رغم تمایل او در نشریۀ "آتِنُیم" منتشر کرده بودند را مستثنی کنیم، این نخستین کار مارکس بود که چاپ می‌شد. "گئورگ یونگ" این مقاله را "فوق‌العاده خوب" ارزیابی می‌کرد. «آرنولد روگه» آن را به‌طور خلاصه "بهترین مطلبی که تا کنون در زمینۀ آزادی مطبوعات نوشته شده بود، می‌دانست".

"لودُلف کَمپهائوزن" از برادرش پرس و جو کرده بود که چه کسی می‌تواند نویسندۀ این مقالۀ "ستودنی" باشد، (مارکس مقاله را امضا نکرده بود بلکه به‌نام "یک راینلندی" فرستاده بود). همه جا فشرده‌ای از این مقاله نقل می‌شد و آنچنان اعتباری برای "رَینیشه تسایتونگ" کسب کرد که بی درنگ از مارکس خواستند که هرچه بیشتر و هرچه زودتر بمجردی که مقاله‌ای را به پایان رسانید برای آنان ارسال دارد.

مارکس سه مقالۀ دیگر در طول تابستان نوشت که یکی از آن‌ها را سانسور ممنوع کرد و بخش‌های قابل ملاحظه‌ای از مقالۀ دوم را هم قلم کشید. در اواسط اکتبر، مارکس به کلن فراخوانده شد. در ۱۵ اکتبر سردبیری "رَینیشه تسایتونگ" را بعهده گرفت.

به رغم تمامی عزم و اراده‌ای که مارکس در نبرد علیه استبداد فئودالی و راه حل‌های نیمه کاره و خیالی نشان می‌داد - (در نامه‌ای به روگه او پادشاهی مشروطه را "موجود دو رگه‌ای سرشار از تناقضات و پارادکس‌ها" خوانده بود)- خیلی زود ناگزیر شد از دوستان برلینی‌اش فاصله بگیرد.

آنان به‌کلی فارغ از این اندیشه که آیا چنین کاری در شرایط مشخصی که در آن بودند ممکن یا موجه است یا نه، به "نقادی مطلق" خویش ادامه می‌دادند. بگومگويی که بین او و "ادگار بائور" در گرفت گویای این امر است. در برخی از مقالاتی که "ادگار بائور" برای مارکس می‌فرستاد، اصل سازش را در امور سیاسی به نقد می‌کشید. به این هم راضی نبود بلکه شدیدترین حمله را به کسانی می‌کرد که مایل نبودند در عمل برخورد انتقادی سازش ناپذیر او را بپذیرند. مارکس در نامه‌ای به "اُپنهایمر" به‌تأکید "این نوع شبه - رادیکالیسم" را رد کرد.

او مقالات "بائور" را "بحث‌هائی کاملاً عام در زمینۀ شکل‌گیری دولت توصیف کرد که بدرد یک مجلۀ علمی می‌خورند نه بدرد یک روزنامه"، و "تصویری از انسان‌های لیبرال مسلک و عملگرائی بدست می‌دادند که نقش پر دردسر تلاش گام به گام برای آزادی در چارچوب محدودۀ قانون اساسی را بعهده گرفته‌اند".

توجه دائمی مارکس به فاکت‌های مشخص، علاقۀ او را به مسائل اجتماعی جلب کرد. در آن زمان مطبوعات آلمان توجه ویژه‌ای به جنبش چارتیست‌ها در انگلستان و ایده‌آل‌های کمونیستی در فرانسه و سوئیس نشان می‌دادند. «رَینیشه تسایتونگ» این موضوعات را قاپید و مقالاتی از "هِس" در بارۀ کمونیست‌ها و مقالاتی توسط "فُن مِویسِن" که بتازگی از انگلستان به کلن بازگشته بود، در ارتباط با چارتیست‌ها به چاپ رسانید. در ماه اوت ۱٨۴۲ مدیریت "رَینیشه تسایتونگ" و وابستگان به آنان یک محفل مطالعاتی برای بحث در مورد مسائل اجتماعی تشکیل دادند.

مارکس خود در این جلسات شرکت می‌کرد. در آغاز ماه اکتبر در برابر اتهام کمونیست بودن نشریه از آن دفاع کرد. مقاله‌ای که او نوشت نشان می‌دهد که آگاهی مارکس در زمینۀ مسائل اجتماعی در ۱٨۴۲ هنوز چه پایه ناچیز بوده است. او هنوز تحت تأثیر ایده‌هائی بود که تازگی‌ها "هِس" استخراج کرده بود. "هِس" نخستین کسی بود که از اردوی هگلی‌های جوان توجه خود را به کمونیسم معطوف نمود و "انگلس" می‌گوید که از سه نفرشان او نخستین کسی بود که به کمونیسم رسید. مارکس در صدد بود "نقد بنیادین کمونیسم" مبتنی بر "پژوهشی جامع و پیگیر" را بنویسد. آثار سوسیالیست‌ها و کمونیست‌های فرانسوی را که در آن زمان صاحب نظران اصلی در این زمینه‌ها محسوب می‌شدند یعنی کتاب "پرودُن" با عنوان "مالکیت چیست؟" و اثر "دِزامی" با عنوان "افترا زنی و سیاست آقایان کَبه، لُرو، کُنسیدِران و سایرین"[٨] را خواند.

هر چقدر هم که مسائل اجتماعی از اهمیت برخوردار بوده باشند، مسائل سیاسی عاجلی وجود داشت که باید حل می‌شد. در تمامی این مباحث، مارکس نظرات هگلی‌های چپ را داشت و روش‌هایش همان روش‌های آنان بود. موضعش، منتهی الیه چپ بورژوا دمکراسی بود . تکرار می‌کنیم که او یک "انقلابی پاکباخته بود". اوضاع بایستی کاملاً زیر و رو می‌شد اما در شرایط کنونی این دگرگونی باید تنها در عرصۀ تئوری صورت می‌گرفت. پیروزی در حوزۀ فکری باید مقدم بر پیروزی در حوزۀ واقعیت صورت می‌گرفت. چگونه؟ معلوم نبود؛ مسیر هنوز قابل رویت نبود. مارکس، به رغم برخی دو دلی‌ها و تغییر عقیده‌ها تا جائی که می‌شد، امید خود را به این که فرمانروایان را به ضرورت تغییرات بنیادین متقاعد سازد، از دست نداد. اگر تلاش‌های آنان بی نتیجه بماند در آن صورت تنها گزینۀ ممکن انقلاب خواهد بود که تهدید آن گهگاه در نوشته‌هایش در این دوران به چشم می‌خورد. هر زمان که نیروهای حاکم در دفاع از خود، پای وحی الهی را به میان می‌کشیدند، پاسخ مارکس این بود که تاریخ انگلستان به‌اندازۀ کافی شواهدی ارائه می‌دهد که مفهوم "وحی الهی از بالا"، مفهوم مخالف "وحی الهی از پائین" را به وجود آورد. (چارلز اول به‌سبب "وحی الهی از پائین" به چوبۀ دار سپرده شد).[۹]

این تهدید با شفافیت کافی موجود بود اما مسکوت نگه‌داشته می‌شد، تا تنها وقتی که تمامی تلاش‌ها برای پیروزی در عرصۀ فکر بی نتیجه می‌ماند، به کار گرفته شود. وظیفۀ آنان بود که به صورت خستگی‌ناپذیری این تلاش‌ها را پیگیری کنند.

دولت در اوائل کار، از این روزنامه بدش نمی‌آمد. این روزنامه درفش اندیشۀ وحدت ملی را در برابر مرزهای باریک "ملوک‌الطوایفی" بر می‌افراشت، به‌طور ضمنی از هژمونی پروس در آلمان جانبداری می‌کرد، با پاپ‌گرايی افراطی و دخالت دولت در امور مربوط به کلیسا مخالفت می‌کرد و همۀ این‌ها بخاطر برنامه‌اش مبنی بر آزاد ساختن وجدان ملی از هر آنچه که مانع احساس یگانگی می‌شد.[۱٠]

اما حتا پیش از آن که مارکس کنترل روزنانه را به دست گیرد، مرتب با دولت درگیری پیدا می‌کرد.

در اوائل ماه ژوئیه مارکس به "روگه" نوشت که ادامۀ کار نشریه‌ای همچون "رَینیشه تسایتونگ" مستلزم "سر سختی عظیمی" است.

روزنامه را به "خشن‌ترين و غیر عادلانه‌ترين روش‌ها"[۱۱] سانسور می‌کردند. هر چه خودکامگی، بوروکراسی، سانسور و مجموعۀ ارتجاع مسیحی _ آلمانی را بیشتر مورد انتقاد قرار می‌داد، دولت هم تهدید آمیزتر بسویش می‌آمد. اگر "رَینیشه تسایتونگ" در آغاز، در برابر "کُلنیشه تسایتونگ" متحد خوبی به‌شمار می‌آمد، لحن آن به‌سرعت حتا از "کُلنیشه تسایتونگ" هم "مشکوک‌تر" شده بود. شاید صلاح در این بود که دولت از روی ناچاری، هر چند به‌دشواری، با کلیسای کاتولیک کنار می‌آمد. اما چنین عملی، با فضای لیبرالیسمی که درفش آن روز به روز، بیشتر و بیشتر توسط "رَینیشه تسایتونگ" به اهتزاز در آمده بود میسر نبود.

مارکس سیاست خود را هر چه روشن‌تر، هدفمندانه‌تر و مصممانه‌تر به پیش می‌برد و عمیق‌ترين بطون دولت پروس را هدف گرفته بود. "رَینیشه تسایتونگ" زیر سرپرستی او، گام‌های فوق‌العاده سریعی بر می‌داشت. زمانی که سردبیری آن به‌عهدۀ او واگذار گردید، چیزی حدود ۱۰۰۰ مشترک داشت. در اول ژانویۀ ۱٨۴٣ این رقم به ٣۰۰۰ افزایش یافته بود. روزنامه‌های دیگری با این شمار مشترک در آن زمان در آلمان بسیار معدود بودند. مطالب مندرج در آن از همۀ روزنامه‌های دیگر گسترده‌تر مورد استناد قرار می‌گرفت و نوشتن در آن افتخار بزرگی بود. از سراسر آلمان برای آن نامه، مقاله و شعر ارسال می‌شد. مارکس آن را به گونه‌ای ویرایش می‌کرد که وقتی که از بُن به آن مقاله می‌فرستاد آرزو داشت. از بُن به "اُپنهایم" نوشته بود که به "رَینیشه تسایتونگ" نباید مقاله‌نویسان آن خط بدهند بلکه بر عکس این روزنامه است که باید به مقاله‌نویسانش خط دهد. مارکس، همچنان که دوست و دشمن خیلی زود دیدند، "منبعی بود که از آن ایده می‌تراوید". جزئیات نوشته‌ها را زیر نظر داشت. روزنامه یک کل واحد را تشکیل می‌داد. مارکس، رأساً مقالات را بر می‌گزید و آن‌ها را ویرایش می‌کرد. اثر دست نیرومند او در لحن، سبک و حتا در نقطه‌گذاری روزنامه مشهود است. اما این بدان معناست که مارکس سخت‌تر از همیشه با واقعیت‌های عینی رو در رو شد.

دولت پروس را می‌شد بواقع بر اساس این ایده که دولت واقعی چگونه دولتی ست، سنجید. اما در هگل پاسخی برای پرسش‌های اقتصادی نظیر آن چه که در بگو مگوهايی که در مجلس در ارتباط با "قانون ِ دزدی هیزم" یا رنج و درد دهقانان تاک نشان ِ "موزل" مطرح می‌شد، وجود نداشت. "انگلس" بعدها نوشت که "مارکس همواره می‌گفت که پرداختن او به مسألۀ قانون ِ دزدی هیزم و وضعیت دهقانان "موزل" سبب شد که توجه او از سیاست ِ صرف، به وضعیت اقتصادی و در نتیجه به سوسیالیسم جلب شود".[۱٢]

هر چه مارکس بیشتر در واقعیت فرو می‌غلتید، دوستان برلینی او بیشتر در امور انتزاعی و جدا از واقعیت گُم می‌شدند. نقد آنان روز به روز "مطلق"‌تر می‌شد و جز این که به نفی ِ تو خالی منتهی شود چاره‌ای نداشت. این نقد، سرانجام نقدی "نیهیلیتسی" از آب در آمد.

سکۀ واژۀ "نیهیلیسم" که به آن دوران بر می‌گردد، به‌نام آنان ضرب شد. نویسندۀ روس، "تورگنیف" که عموماً او را واضع این واژه می‌پندارند، آن را در این دوران، زمانی که با اعضای محفل "برونو بائور" در برلین دیدار کرد فرا گرفت. او این واژه را بیست سال بعد به انقلابیون روسی منتقل نمود.

"نیهیلیسم" برلینی دلبستۀ این بود که هر از گاهی بی‌فرهنگی رایج را مورد تمسخر قرار داده به هنرستیزی بتازد. نشان آزادی‌خواهی این باصطلاح "آزادگان"، ابراز نوعی ستیز با "بی فرهنگی" بود که در عمل آنان را درست به همان دنیائی پیوند می‌زد که اینسان ریشه‌ای انکارش می‌کردند و آنان را از این که براستی با آن بجنگند، ناتوان می‌کرد. آزادی آنان به لودگی ِ صرف، منتهی شد.

عدم تمایل مارکس به این که "رَینیشه تسایتونگ" را در اختیار مسخره‌بازی‌های آنان قرار دهد، سبب فوران خشم بی‌در و پیکر آنان بر سرش شد. گُسست نهايی با آنان اما به دستاویز شاعری "هِرو ِگ" نام، صورت گرفت.

اشعار "گئورگ هِرو ِگ"، زیر عنوان "اشعار یک زنده"، او را محبوب‌ترين شاعر آلمان ساخته بود. این اشعار، بیانگر تمامی آرزوهای ناشی از احساس، غالباً ساده‌دلانه و مبهمی بود که در جامعۀ آلمان در آن زمان در طلب آزادی مطرح بود. "هِرو ِگ" ناگزیر شده بود به خارج پناهنده شود. در سال ۱٨۴۲ توانست به آلمان باز گردد و بازگشتش تبدیل به جریانی پیروزمندانه شد.

"هِرو ِگ" که شاعری کاملاً غیر سیاسی بود، طوری مورد استقبال و احترام قرار گرفت که به‌کلی دست و پای خود را گُم کرد. در برلین از او دعوت شد که به دیدن شاه برود. "فریدریش ویلهلم چهارم" دوست داشت پُز مردمی به خود بگیرد و شیفتۀ آن بود که محبوب شود و طرف مقابل یعنی "هِرو ِگ" بدش نمی‌آمد که نقش "مارکیز پُزا" را در برابر شاه بازی کند. اما این دیدار هیچیک از دو طرف را راضی نکرد. هر دو نادرست بودن وضعیتی را که در آن قرار گرفته بودند، حس می‌کردند و وقتی مطبوعات شروع به بحث در زمینۀ این دیدار عجیب و غریب کردند، هر یک از دو طرف به‌گونه‌ای رفتار می‌کرد که گويی طرف مقابل خراب کرده.

چپ افراطی از شرفیابی "هِرو ِگ" بویژه آزرده‌خاطر شده بود و ملاقات "هِرو ِگ" با گروه "برونو بائور" منتهی به گسستی خشن شد. "هِرو ِگ" در بارۀ "آزادگان" به سردبیر "رَینیشه تسایتونگ" نامه‌ای نوشت. در این نامه بسرعت از کنار دعوای خود با آنان گذشت و آنان را بر سر ِ مباحث کاملاً کلی زیر حمله گرفت. از جمله نوشته بود که:

    "آنان با رُمانتیسم انقلابی خود، با اشتیاق‌شان به نابغه شدن و گَنده‌گويی، به هدف ِ ما و هدف ِ گروه ما لطمه می‌زنند".

مارکس از دریافت نامۀ "هِرو ِگ" ابدا خرسند نشد. اما نظرش با نظر "هِرو ِگ" نسبت به "آزادگان" همخوانی داشت. مجبور شد که از "هِرو ِگ" در برابر حملاتی که از برلین به او می‌شد دفاع کند. آنان خواستار آن بودند که "رَینیشه تسایتونگ" مقالات ضد "هِرو ِگی"شان را چاپ کند اما مارکس این خواســتۀ آنان را رد کرد. آُلتیماتومی به مارکس دادند که مارکس آن را هم رد کرد. برلین روابطـش را با مارکس و "رَینیشه تســایتونگ" قطع کرد. این نخســتین گُســست مارکس بـود از چـپ افـراطی.[۱٣]

"رَینیشه تسایتونگ" از جدا شدن "آزادگان" لطمه‌ای ندید. آوازه‌اش بی‌وقفه گسترده‌تر می‌شد، تیراژش افزایش می‌یافت و می‌رفت که به‌صورت روزنامۀ عمدۀ آلمان در آید که به‌ناگهان سانسور ضربۀ مرگبارش را فرود آورد.

از همان روزهايی که "روتنبرگ" سردبیری روزنامه را به‌عهده داشت، دولت از حسن‌نیتی که به "رَینیشه تسایتونگ" نشان داده بود روگردان شده بود. در فوریۀ ۱٨۴۲ در محافل رسمی این موضوع مورد بررسی قرار داشت که آیا لغو پروانۀ این روزنامه به‌صلاح است یا نه. این خطر در بدو امر بدین سبب دفع شد که گرچه مقامات محلی بسیاری از مطالب درج شده در روزنامه را مستثنی می‌کردند، اما مایل نبودند از این متحد خود در برابر روحانیت که دشمن موروثی‌شان به‌شمار می‌آمد، چشم بپوشند. اما سانسور تشدید شد. مسوول سانسور همان "دُلِه شال" ِ "بی‌شرم" یعنی همان مأمور خرفتی بود که اظهار کرده بود: "از مباحث الهی نباید کمدی ساخت". هر مطلبی را که می‌فهمید حذف می‌کرد و نسبت به هر آنچه که نمی‌فهمید با شدت باز هم بیشتری عمل می‌کرد زیرا آن را بویژه مشکوک ارزیابی می‌کرد. اما همه چیز را هم نمی‌شد حذف کرد. بنابر این آنقدری مطالب ضد رژیم باقی می‌ماند که مقامات برلین به ناکافی بودن دستورالعمل‌های پیشین خود واقف شوند. دستورات جدید و شدیدتری به سانسورچی خود ابلاغ کردند. دیر زمانی مارکس دوست داشت جمله‌ای را از "دُله شال" نقل کند:

    "حال که گذران زندگی‌ام در خطر افتاده، همه چیز را خط می‌زنم".[۱۴]

این هم فایده‌ای نکرد. "دُلِه شال" را پس خواندند و سانسورچی جدید و سختگیرتری آمد و بجای او نشست. دیری نپائید که سانسورچی تازه گمارده شده هم به اتهام نرمش بیش از اندازه توبیخ شد. به قبای او به‌شدت برخورد و از خود دفاع کرد. شمار مقالاتی را که سانسور کرده بود کمتر از ۱۴۰ مقاله نمی‌شد ولی با این وجود به او رحم نکردند. در کنار این سانسورچی، یک "بزرگ - سانسورچی" نشاندند تا آنچه را که از زیر دست سانسورچی اول در رفته بود سانسور کند. تازه این هم کافی نبود.

در ماه دسامبر، مقامات برلین، فرستادۀ ویژه‌ای بمنظور بررسی این امر به راینلند گسیل داشتند که واکنش مردم در برابر ممنوعیت احتمالی انتشار روزنامه چگونه خواهد بود و آیا چنین کاری سبب نارضایتی بیش از اندازه‌ای خواهد شد. آوازۀ روزنامه چنان دامنه‌ای گرفته بود که دولت در برداشتن گام نهايی مردد بود. اما این امر گر چه دیر و زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت.

هر چند دستور از برلین صادر شد، اما کسی که بواقع "رَینیشه تسایتونگ" را ممنوع کرد، شخص "نیکولاس اول"، تزار روس بود.

در تاریخ ۴ ژانویه "رَینیشه تسایتونگ"، مقالۀ ضد روسی‌تندی منتشر کرد. روسیه پشتیبان سیاست خارجی پروس بود. اتحاد بین این دو کشور بدین‌گونه بود که روسیه فرمان می‌داد و پروس اطاعت می‌کرد. تزار روسیه تلاش می‌کرد که پروس از مسیر مستقیم و تنگی که در برابرش بود منحرف نشود. زمانی که "فریدریش ویلهلم چهارم" به تخت نشست و اینجا و آنجا در مطبوعات پروس زمزمه‌هايی در این زمینه به‌گوش می‌رسید که شاید سروری و آقايی روسیه بر دولت آلمان زیاد هم کار ِ درستی نباشد، "نیکلاس اول" براستی برآشفته شده بود. به شاه جوان ِ فرمانبردار درسی داد و اصلاً هم ابائی از این نداشت که نظرش را به‌روشنی در زمینۀ اینکه حکومت پروس باید چگونه باشد، ابراز دارد.

سفیر پروس در دربار "سنت پیترزبورگ" مجبور بود پیاپی شنوندۀ سخنان تندی باشد. در تاریخ ۱۰ ژانویه گزارش تازه‌ای از فوران خشم شدیدتر اعلیحضرت به برلین گسیل داشت. "نیکلاس اول" در مهمانی کاخ زمستانی به‌تاریخ ٨ ژانویه، "هِر فُن لیبرمَن" را به بحث گرفته، اظهار داشته بود که مطبوعات لیبرال آلمان را به‌غایت منحرف دانسته، نمی‌داند که شگفت‌زدگی ِ بی‌نهایت خود را از شرفیابی "هِرو ُِگ" معلوم‌الحال به حضور پادشاه چگونه بیان دارد. اعلیحضرت آنچنان خشمگینانه سخن گفته بود و سیل واژه‌ها چنان از دهانش روان بود که سفیر قادر نبوده کلامی بر زبان آورد. افزون بر این، تزار، نامه‌ای شخصی هم برای "فریدریش ویلهلم چهارم" ارسال داشت. توبیخ‌های او چنان کوبنده و تهدید آمیز بودند که برلین احساس خطر کرد.

مقالۀ ضد روسی، دو هفته پیش از آن که گزارش سفیر از "سنت پیترزبورگ" فرا رسد، با برآشفتگی در برلین خوانده شده بود. این بار دیگر تردید جایز نبود. در تاریخ ۲۱ ژانویۀ ۱٨۴٣ سه وزیری که با امر سانسور سر و کار داشتند، تصمیم گرفتند "رَینیشه تسایتونگ" را به حالت تعلیق در آورند.

دولت آنچنان عجله داشت که پیک سوارۀ ویژه‌ای به "کُلن" اعزام داشت. بر اساس متن فرمانی که با خود داشت، "رَینیشه تسایتونگ" به ایراد افترای مغرضانه به مقامات دولتی، بویژه ادارۀ سانسور، تحقیر دستگاه پلیس مطبوعاتی پروس و رنجش قدرت‌های دوست خارجی متهم گردیده بود. بمنظور جلوگیری از لطمات زیاد به سهامداران و مشترکان، اجازه داده شده بود که روزنامه تا ٣۱ ماه مارس به انتشارش ادامه دهد اما قرار شده بود سانسور ویژه‌ای در مورد آن اِعمال شود تا در دوران تعلیق، مانع از تخطی آن شود.

آدم زرنگ و با فرهنگ و کَلبی منشی بنام "ویلهلم سنت پُل" بعنوان واپسین سانسورچی عازم "کُلن" شد. او در گزارشات خود در بارۀ مارکس، او را منبع زایا و سرچشمۀ نظریات روزنامه خوانده بود. با مارکس آشنا شده بود و او را کسی که "حاضر است برای عقایدش از سر ِ جان بگذرد" تشخیص داده بود. در ادامه نوشته بود که با وجود آن که دیدگاه‌های دکتر مارکس بر شالودۀ گمانه زنی ژرف مبتنی ست، زمانی که تلاش کرده این موضوع را به او اثبات کند، دکتر مارکس هم بهمان میزان روی صحت نظریات خود پافشاری می‌کرده است. "سنت پُل" با همان منطق بیشرمانه نتیجه گرفت که "نویسندگان (رَینیشه تسایتونگ) را می‌توان به هر چیزی غیر از کمبود در اصول متهم کرد. این دلیل دیگری ست بر این که اگر قرار بر تداوم کار روزنامه باشد، بایستی مارکس را از جایگاه تأثیرگذاری مستقم و کنترل کننده‌اش کنار گذاشت".[۱۵]

ترس از این که این ممنوعیت باعث تحریک احساسات مخالف شود، درست از کار در آمد. در همۀ شهرهای ایالت یعنی در "کُلن"، "آخن"، "ایبرفِلد"، "دوسُلدُرف"، "کُبلِنتس" و "تریر" صدها تن از فرهیختگان شهر، عریضه‌هايی را خطاب به دولت امضا کرده خواستار برداشتن ممنوعیت شدند. تمامی نشریات آلمان به موضوع تعلیق "رَینینشه تسایتونگ" پرداختند. راستش مقامات برلین دو دل مانده بودند که آیا بهتر نیست بگذارند روزنامه در چارچوب محدودیت‌های معینی به کارش ادامه دهد.

اما در نهایت، دولت برلین، حسن‌نیت تزار را به‌مراتب مهمتر از خوشامد "راین لندی‌ها" تشخیص داد. در تاریخ ۷ فوریه، سفیر پروس در "سنت پیترزبورگ" گزارش دیگری با متن زیر ارسال داشت:

    "از زمان تسلیم واپسین گزارشم، فرصت دیدار و گفتگو با "کُنت نِسِلرُد" را در "سالنی" که متعلق به خانم ایشان است بدست آوردم. وزیر امور خارجه بجای دادن اطلاعاتی به من که می‌توانست در رابطه با وضعیت کلی سیاسی مفید یا جالب باشد، فرصت را غنیمت دانسته از من پرسیدند که آیا من براستی حملۀ شرم‌آوری را که "رَینیشه تسایتونگ"، منتشره در "کُلن" به کابینۀ روسیه وارد کرده خوانده‌ام؟ حمله‌ای که در آن یادداشتی را که گویا کابینه در ارتباط با گرایش‌های مطبوعات آلمان خطاب به او داده بوده دستاویز تهمت‌های خشم‌آلود قرار گرفته بود؟

    پاسخ من این بود که من از متن مقالۀ مورد اشارۀ ایشان بی‌اطلاعم اما بخوبی بخاطر دارم که "روزنامۀ دولتی" اخیراً مطلبی در تقبیح برخی مقالات مشابه مقالۀ مزبور منتشر نموده و به‌طور فشرده و با قاطعیت یادآور شده که مفروضاتی که مقالات مزبور بر شالودۀ آن‌ها شکل می‌گیرند به‌کلی بی‌اساس و فاقد دلائل منطقی ست. وزیر امور خارجه بی‌شک از وجود چنین تقبیحی آگاهی نداشت؛ اما اظهار داشت که قادر نیست درک کند که مقاله‌ای با چنین ماهیتی چگونه توانسته از زیر سانسور اعمال شده از طرف دولت اعلیحضرت پادشاه پروس بگذرد.

    به‌عقیدۀ او مقالۀ مزبور نسبت به همگی حملات پیشین مطبوعات پروس علیه دولت اعلیحضرت امپراتور روس، از نظر خباثت و شدت خود بی‌سابقه است. او افزود که به‌منظور آن که خود بتوانم قضاوت کرده کاملاً با حقایق آشنا شوم، نسخه‌ای از "رَینیشه تسایتونگی" را که حاوی مقالۀ نامبرده است برایم می‌فرستد و چنین هم کرد. در نتیجه امشب هنگامی که از مجلس مهمانی که به جشن میهنی مشهور است باز گشتم، بسیار خوشوقت شدم که در شمارۀ ٣۱ ژانویۀ "روزنامۀ دولتی" که هم اکنون رسیده، می‌خوانم که سه وزیر مسوول سانسور اعلیحضرت دستوری صادر کرده‌اند که بر مبنای آن انتشار "رَینیشه تسایتونگ" از اول آوریل ممنوع شده است. وظیفۀ عاجل خود می‌دانم که توجه "کُُنت نِسِلرُد" را امشب در میهمانی شامی که به آن دعوت شده‌ام به این ابتکار شدید جلب کنم. متواضعانه اجازه می‌خواهم اضافه کنم که طی گفتگويی با وزیر امور خارجه که پریروز صــورت گرفت ایشــان به من اطمینان دادند که به‌احتمال زیاد اعلیحضرت امپراتور هنوز مقالۀ نامبرده را ندیده‌انـد زیرا ایشــان عالمانه عامـدانه، از قرار دادن این مقـاله در برابر دیـدگان امپـراتور خودداری کـرده‌انـد."[۱٦]


دولت پروس از فکر این که مقالۀ توهین‌آمیز مزبور به چشم تزار برسد بر خود می‌لرزید.

ممنوعیت انتشار روزنامه با قاطعیت مورد تأئید قرار گرفت. حتا از پذیرش هیأتی از سهامداران که برای مذاکره آمده بودند سر باز زدند. مارکس، بی‌اطلاع از علت واقعی تعلیق (که بواقع تا امروز هم از چشم تاریخ‌نگاران پوشیده مانده بوده است)، واپسین حرکت خود را کرد.

مقاله‌ای مُلهم از او در "مَنهایمِر آبند تسایتوینگ" که در آن تمامی سرزنش‌ها را به گردن گرفته بود، منتشر شد. این او بوده است که به روزنامه، لحن متمایزش را داده بود، این او بوده که روح شیطانی را در روزنامه دمیده بود، ستیزه‌جويی روزنامه به‌تمام معنی به گردن اوست و گستاخی بی‌باکانه‌اش و بی‌ملاحظگی ناشی از جوانی‌اش مسوول همه این‌ها بوده است.

در شمارۀ ۱٨ مارس نوشته زیر درج شده بود:

    "صاحب این امضا اعلام می‌دارد که به‌سبب شرایط کنونی سانسور، از سردبیری "رَینیشه تسایتونگ" کناره‌گیری می‌کند. دکتر مارکس."

اما باز هم خبری از عفو و چشم‌پوشی نشد. آخرین شمارۀ "رَینیشه تسایتونگ" در تاریخ ٣۱ مارس منتشر شد. این شماره آنچنان کمیاب شد که علاقمندان حاضر بودند از هشت تا ده قروش ِ نقره برای یک نسخه‌اش بپردازند.

"رَینیشه تسایتونگ" با انتشار شعر زیر با خوانندگانش وداع کرد:

    ما جسورانه درفش آزادی را برافراشتیم
    و خَدَمۀ کشتی، همگی نیک وظیفۀ خود را به انجام رساندند،
    از این رو نیازی هم به زیر نظر گرفتن آنان نبود:
    سفری بود زیبا و پشیمانش نیستیم.

    از این که خشم خدایان دامنگیرمان شد
    هراسی به دل راه نمی‌دهیم و نیز از این که دَکَل مان فرو افکنده شد.

    چرا که کریستف کلمب را هم ابتدا همگان کوچک شمردند
    و سر انجام مگر همو نبود که دنیای جدید را کشف کرد.

    شما دوستانی که به ستایشمان برخاستید،
    شما مخالفانی که به پیکارمان مفتخر کردید،
    زمانی، دگر بار، در ساحلی دیگر، یکدیگر را می‌بینیم،
    آن دم که همه چیز بر باد می‌رود، شهامت، استوار برجاست.


[ ] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله زير عنوان سرگذشت کارل مارکس توسط بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن برشتۀ تحرير درآمده و توسط ع. سالک به زبان فارسی ترجمه شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- نقل قولی از کتاب "فردریک کبیر" نوشتۀ (کُپن). به پانوشت ۱۲ فصل چهارم مراجعه شود.
[۲]- واژۀ (بائور) در آلمانی به معنای "کشاورز" یا "دهقان" است.
[۳]- "نکاتی در زمینۀ جدید‌ترين دستورالعمل‌های دولت پروس در بارۀ سانسور، نوشتۀ یک راینلندی"، (لطیفه‌هائی در زمینۀ جدیدترین فلسفه و ژورنالیسم آلمان)، زوریخ، ۱٣ فوریه ۱٨۴٣.
MEW, I, pp. 5-25.
آرنولد روگه سالنامه‌هایش را نخست در "هاله" و سپس بسبب آن که در مقاله‌ای خطاب به پادشاه پروس به قلم "یوهان یاکوبی" از او خواسته بود که موافقت خود را با اصل نمایندگی مردم اعلام دارد، در "درسدن" منتشر می‌کرد. عنوان این سالنامه‌ها بعدها به "سالنامه‌های آلمانی" تغییر پیدا کرد. سر انجام برای فرار از سانسور "لطیفه‌ها" را با همکاری "برونو بائور"، "کُپن"، "فویرباخ" و دیگران در زوریخ منتشر نمود.
[۴]- "مذاکرات ششمین دورۀ مجلس محلی راین"، (رَینیشه تسایتونگ)، کلن، ۵- ۹ ماه مه ۱٨۴۲.
MEW, I, p. 28ff.
مارکس مطلب دیگری هم در بارۀ بحران کلیسا در کلن نوشت اما این نوشته ممنوع شد و در پی آن گم شد.
[۵]- گئورگ یونگ به آرنولد روگه، ۱٨ اکتبر ۱٨۴۱.
MEGA, I, ½, p. 261f.
[۶]- موزس هِس به برتولد آئورباخ، ۲ سپتامبر ۱٨۴۱.
MEGA, ibid., p. 260.
[٧]- در زمینۀ نقش او بعنوان پایه گزار و سردبیر "رَینیشه تسایتونگ"، با مقالات "ای. زیلبرنر، ۱۹۶۴، و دبلیو. کلوتِن ترتر" مقایسه شود.
[۸]- دربارۀ موزس هِس، آ. کُرنوو، ۱۹٣۴؛ دبلیو. مُنکه، ۱۹۶۴؛ ای. زیلبرنر، ۱۹۶۶. گزیده‌ای از نوشته‌های فلسفی و سوسیالیستی او در ۱۹۶۱ توسط آ. کُرنوو و دبلیو. مُنکه منتشر شد.
[۹]- مقالۀ آزادی مطبوعات در "رینیشه تسایتونگ"، ۱۲ ماه مه ۱٨۴۲. به پانوشت ٣ مراجعه کنید.
[۱٠]- مقالۀ اچ. کُنیگ، ۱۹۲۷.
[۱۱]- ۹ ژوئیۀ ۱٨۴۲
MEW, XXVII, p. 406.
[۱۲]- اف- انگلس به ریچاد فیشر، ۱۵ آوریل ۱٨۹۵.
MEW, XXXXIX, p. 466.
[۱۳]- مقایسه شود با مارکس، روگه و برونو بائور،
MEGA, I, ½, p. 285ff
در زمینۀ هِرو ِگ مقایسه شود با
V. Fleury, 1911; Y F.Mehring, 1917
[۱۴]- مارکس به انگلس، ۲۵ ژوئیه ۱٨۷۷.
MEW
[۱۵]- هَنز ِن، جلد یکم، صص ۴۷۲-٣
[۱۶]- از آرشیو دولتی پروس،
D. I, No. 153. cf.
Article by S. B. Kahn
گزارش‌های سفیر
دارای تاریخ ۱۰ ژانویه و ۷ فوریه است که در صفحات ۶۵۶ و ۶۶۱ کتابش درج شده.
"هَنسِن" گزارش‌های مربوط به سنت پُل سانسورچی را در ۱۹۱۹ نقل می‌کند.
نیکلایوسکی در مقالۀ خود با عنوان "چه کسانی تاریخ را تحریف می‌کنند" به این نکته باز می‌گردد.
(1961; cf. Appendix III)
همچنان که در آغاز فصل بعدی می‌آید، برلین هم به همان اندازۀ سنت پیترزبورگ خواستار این ممنوعیت بود.
Cf. H. K ö nig, 1927



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

بوریس نیکلایوسکی و اُتو مِنشِن - هِلفِن، سرگذشت کارل مارکس، ترجمۀ ع. سالک، وب‌سايت خبر روز: بخش يکم (سه‌شنبه ۱۶ آبان ۱٣٨۵ - ۷ نوامبر ۲۰۰۶) و بخش دوم (شنبه ۲۷ آبان ۱٣٨۵ - ۱٨ نوامبر ۲۰۰۶)


[برگشت به بالا]