"استفان پانوسی" متفكر و پژوهشگر بزرگی بود كه سالهای طولانی در نسبت انديشههای زردشت و سقراط، به پژوهش و تامل پرداخت. او مجدانه در اين تحقيق، كوشيد و بر تاثيرپذيریهای سقراط و افلاطون از زردشت، پايمردی داشت. بخشی از ديدگاه او را در اين خصوص، میخوانيد:
[↑] تاثیرات زرتشت بر سقراط، آری يا نه؟
زندگی زردشت آمیخته با افسانه است، در صورتی که زندگش سقراط را ما کاملا توسط کسنوفون و از راه محاورههای افلاطون که در آنها سقراط تا اندازهای بهصورت آرمانی و ایدآل ترسیم شده است میشناسیم.
زردشت بهمانند سقراط ازدواج کرده بود، هر دو هم به پیری رسیدند. زردشت، از دودمانی آزاده، صاحب اندیشههای بلند پایهای بود؛ و اما سقراط فرزند زایشیار (قابله)، از ویژگیهای طبقهی نیمه متمول و فراخور استهزاء اندکی برخوردار بود. زردشت در آغاز امر تنها یک فیلسوف و کیش آموز[۱] بود، ولی بعدها یک دیپلمات خونسرد و حسابگر و شاید هم فتنهگر شد که از پیروزی دشمنش واهمهای نداشت. اما سقراط، که پیشهاش پیکرهتراشی بود، در جوار این پیشه به فلسفه اشتغال میورزید. سقراط از شجاعت شخصی نیز برخوردار بود ولی این یک شجاعتی بود از آن یک شهروند آرام به مانند یک سرباز انجام وظیفه میکرد. بهجای اینکه دشمنانش را تار و مار بکند، سقراط در عوض به استقبال جام شوکران به راحتی میشتابد. او ترجیح میدهد رنج بیدادگری را بردبار باشد تا اینکه خود به بیدادگری بپردازد.
زردشت از یک خویدادگی[٢] تند خیمی برخوردار بود، در صورتی که سقراط مردی رام بود، مردی با یک طبع شوخ و دوست داشتنی، و این تنها زین و سلاح او بود. سقراط بیشتر فیلسوف و کمتر کیشآور بود. اتهام مبتنی بر اینکه سقراط خدایان جدیدی را تبلیغ میکند، امری بر علیه وی در حکم یک فیلسوف بهشمار رفت و پی آمد منطقی فلسفهاش چون خطری بر علیه معتقدات مردم بهنظر رسید.
برای زردشــت، از آنجا که بیشتر کیشآور بود، مفـهوم فلســفه، یعنـی آن خردورزانـی[٣]ای که هر چند هم ژرف و منطقی باشـد، پیشبایسـته[۴] یا مقدمـهای مفروض و لازم و زیربنايـی بود از بـرای دیـن نوینش. زردشــت در آنسـوی سـرزمین کلده[۵] به آموزش میپردازد و سقراط در سرزمین یونان. زردشت، از آنجا که پیشگوشناسی ستارگان[٦] را رواج میدهد و از نقطه نظر اینکه طبیعت را میشناسد، از روح جامعی برخوردار است. سقراط بیشتر یک جدلی است، از این روی، روی آوردن به گردآوری معلومات از روی تجربه و آزمایش برایش به خودی خود مسلم نبود. زردشت کمابیش دویست سال پیش از سقراط میزیسته است. احتمال میرود که زردشت استاد این فیلسوف یونانی و استاد پیثاگوراس ریاضی دان بوده باشد. سقراط تنها به همشهریانش آموزش میداد. آموزش زردشت بهنحوی از انحاء به آگاهی سقراط رسیده بود، چرا که رفت و آمد میان هندوستان و ایران و یونان در آن زمان بسیار رایج بود، و آن هر آینه از دورهی فینیقیها که به زمان فرمانروايی سلیمان حکیم و حتی قبل از آن تا به هندوستان مرتبا رفت و آمد داشتند معمول شده بود.
جایز است بر آن باشیم که آموزش بنیادین سقراط دربارهی روان شاید به میانجی پیثاگوراس و با دیگران از زردشت به عاریت گرفته شده است. از این جمله است نیز اعتقاد بر وجود جدا گرفتهی[٧] روان، جدا از بدن، یعنی پیشباشی[٨] یا وجود از پیشاپیش روان و در نتیجه نامیرايی آن و میعاد و برگشتش پس از مرگ بدن به سوی آسمان است. اینکه زندگی تنها یک پیوند موقتی است میان بدن و روان و اینکه بدن تنها یک زندان برای روان است، آشکارا امریست از ثنویت و تنها عامل وحدت گرائی در آن عبارت است از اینکه روان برای سقراط یک تکواد[۹] است که در محاورهی فدون یک وحدت انحلالناپذیر بهشمار میرود. به هر حال زندگانی فرد، هم برای زردشت و هم برای سقراط، در میان پیشبانی روانی و جاویدانی آن به دنبال مرگ بدن به مانند یک مکث و یا به مانند یک خواب بد به میان میآید. در گذر از بدن، روان اندک زمانی به جهان زیرانی (تحتانی) کشانده میشود، یعنی درخشش روان به زمانی کوتاه و گذرا به تاریکی میپیوندد.
یادگرفتن بهمعنی یادآوردن است. همهی این نکات هر آینهی زردشتی است. تمام این چشمانداز بر ذات انسان – مبتنی است بر پیشپباشی روان بهاعتباری عام و کمالی نسبی و که مبتنی است بر اتحاد روان با بدنی از زمین و متمایل به پستی و که سر انجام مبتنی است بر آروز و تکاپوی روان در راه رهايی از بدن و برگشت روان برخوردار است از روشنايی بههنگام مرگ به نزد خداوند – در نزد زردشت نیز دقیقا یافت میشود؛ منتهی در متافیزیکش نسبت به عالم بهاندازههای غولناک در میآید.
انسان متوجه میشود که زردشت و به پیروی از او سقراط انسان را چون یک کهجهان[۱٠] (عالم صغیر)، چون یک تصویر مینیاتوری از جهان میپندارند. از این روی است که رو در رو گذاری زیر درخور توجه است: برای زردشت، در آغاز امر چیزی نبود جز آغازهای بنانی[۱۱] (اصلی اصیل، مبداء و سرآغازی اساسی و بنیادین) آنگاه پس از آفرینش به پیدایش آمد؛ آفرینشی که از بنابن سرشار شد یعنی از همان اصل اصیل صادر گشت. آفرینش عبارت است از یک نوع با هم بود و با هم ستیز روح با ماده؛ بنابن روشنائی با بنابن تاریکی. آن روشنايیای که به تاریکی درآمده بود در تکاپوی مجدد است که به بنافروغ[۱٢]، به فروغ سرآغاز ین، برگردد. خود اهریمن چون دشمن روح فروغبار به پایان دادرسی فراگیر جهان نابود میشود و بنابن برخوردار از روشنايی به سوی بنافروغ خود برمی گردد. گمان من بر این است که برای زردشت، روانشناسی اساس نظریه و دیدمان وی نسبت بهتکوین عالم بوده است. چنین بهنظر میآید که "من" تا به "وحدت وجود" گسترا گشته است. زردشت یک متفکر فیلسوفماب بوده است، بیشتر از سقراط. این در افلاطون است که تفکر نهفته در سقراط بروز کرده و آشکار میشود. زردشت یک عالم به متافیزیک است ولی سقراط یک عالم به اخلاق است. زردشت منطقیوار به استنباط اخلاقش از متافیزیک بر مبنای تفکر میپردازد و سقراط خیلی بهندرت گام از چارچوب عقل عملی فراخور نیازهای خانهداری[۱٣] فراتر نمینهد. سقراط با نشریههای خرد ورزانه (تفکر آمیز) دمساز و چندان سازگار نیست؛ او برای این کار بسیار درگیر وسوسه است. اما اینکه سقراط فلسفهی مربوط به تکوین عالم و نظریهی مربوط به خداوند زردشت را منکر بوده است، امریست که نمیشود به زبان آورد بل امریست نادرست. سقراط نسبت به واپسین سوالات مربوط به خداوند و مربوط به جهان، ناپایدار و مردد بود و این سبب و علت شد که چرا سقراط با معتقدات جاری مردم نبرید بل همیشه و هنوز هم مراسم قربانی را بهجای میآورد و هم به زیارت عبادتگاه میشتافت.
کمبود برخورداری از شجاعت خردورزانه و از تصمیم قاطع سبب شد که سقراط از چنین رفتاری برخوردار باشد و بامعتقدات مردم دمساز بماند. سقراط، در حکم یک انسان آرام، بیزار از این بود که بادین رایج در ملت یکراست قطع رابطه کند؛ او از برخورد آشکار با مردم دریغ میورزید. او آرزو داشت که مردم او را نا آزرده به حال خود بگذارند. ولی او بدجوری حساب کرده بود. خوش باوریاش، که به هر حال نقطه ضعفی در خلق و خوی او بود، برایش چون آبزیرکاه از سوی آنانی بهشمار رفت که در زمان او با وسوسهی تقدس مابی به زدودن پشت پردهها پرداخته بودند و از این روی سقراط را بسیار خطرناک تلقی کردند. سقراط متوجه این امر در اوان سالخوردگی شد؛ از این روی بود که او چنان راحت فشردهی شوکران را بالا کشید. مثل این میماند که گویا او به خود گفته بود: این حق توست، تو بههنگام خود روش و سبک خود را تغییر ندادی؛ تو از آن بیم داشتی که چون یک چکش باعزمی راسخ باشی؛ اینک فراخور تست که سندان باشی.
زردشت نیز مورد تغییر بود. او به زنجیر بسته و به مرگ تهدید شد. ولی از آنجا که میبایست رسالتش ادامه داشته باشد و از آنجا که وجود او برای این منظور لازم بود، میبایست هر طوری هم که شده تا انجام رسالتش در قید حیات بماند. راه دیگری وجود نداشت غیر از راه مرگ که راه دشمن بود که در این صورت سهم خوب او را به نابودی میکشاند. اینکه زردشت خود را به کشتن نداد، کاملا محق بود. انسان نباید پیروزی را از آن دغلبازان بکند.
زردشت یک شخصیت کامل و انسان بزرگی بود. سقراط نیز شخصیتی بوده است، ولی یک انسان خوب. زردشت در سرشاری از نیرو کمبود نیرو داشت و سقراط در گونهای از کمبود نیرو، کمبود نیرو داشت. زردشت خود را برای مدت کوتاهی با رسالت یزدانیاش یکی کرد، اما سقراط به پیروی از غریزهی یزدانیاش به پیروی از دیمونیون[۱۴] خود، به خویشتنداری پرداخت.
ســرانجام ســقراط دیمونیون خود مینامـد چنـدی پیـش از او آن را زردشــت فروهـر[۱۵] نامیده بود.
فروهر مثال[۱٦] ذات موجودات بهمعنای افلاطونی است، یعنی سردیسه[۱٧] است، یعنی مفهوم مقولهی قادر به آفرینش است که متمایل به فرد فرد شدن در یکایک مخلوقات است.
اگر سقراط تابع دیمونیون خود است، دلالت بر این میکند که او تابع مثال روان فردی خویش است، تابع آرمانی که در حساسترین لحظات زندگانیاش به فرا رویش قرار داشت. آنگاه فروهر سقراط در گذر از هستی موقتی وی باصطلاح از درخشش بیشتری برای اندک زمانی برخوردار بود. تنها از این دید است که میتوان پرتوی روشنگر بر تاریخ تاکنون چیستان آمیز (معمايی) دیومنیون سقراط افکند و آنرا درک کرد. اینجاست که میتوان باز شناخت، چگونه آموزهی مربوط به دیمونیون از دیرباز هستهی آن آموزهای شد که آموزهی مثل افلاطونی از یک سو و آموزهی مفاهیم مقولات ارسطو از آنسوی دیگر نام گرفته است. اینجاست نقطهی برخاستگاه سرتا پای مکتب سقراطی. سقراط، که نسبت به خردورزانی فلسفی طبیعت گرایش چندان دمساز نیود، تنها برای اندک زمانی مانع فروهر روانش شد؛ چرا که افلاطون، فراگیرتر از سقراط، در مصر آموخته بود با دیدی ژرفتر با خرد ورزانی و تفکر شرقی درگیر شود. افلاطون مفهوم مثال را فراگیر کرده و آن را بر تمام طبیعت اطلاق داد؛ بر همه چیز. هر آینه او با این کار چیز تازهای را انجام نداد که آنرا قبلا زردشت قبل از سقراط در کوچکترین جزئیات انجام نداده باشد.
زردشت، آنچنان که در زند اوستا گزارش میشود، به نیایش روان خودهم میپردازد، بهعبارت دیگر او نگاه خود را با راز و نیاز به سوی آرمانی که قبلا خداوند برایش نشانی گذاشته بود بر میافرازد، بهسوی آرمان فردیت خود، تا بدان نیرويی دست یابد که در نبرد زندگانی لازم است. بنابر این زردشت نیز در حساسترین لحظات تابع دیمونیون خود بوده است.
علاوه بر این زردشت آگاه بر این بود که هر مخلوقی، چه ستاره باشد چه انسان، حیوان و یا درخت، از فروهری ویژهی خود برخوردار است؛ یعنی از سردیسهای خاص خود، از خواست یزدانیاش، یعنی از آن آرمان فراگیری که بهخودی خود محقق میشود.
در اخلاق نیز زردشت ژرفتر و رادتر از سقراط بود. درست است که عامل نظری مبتنی بر شناخت و شناس نیکی در نزد هر دو نقش مهمی را بازی میکند ولی زردشت اولا ژرفتر به استدلال این امر از راه هماهنگی آن با آموزش وی مربوط به خداوند در حکم بنا فروغ و مربوط به جهان در حکم میدان نبرد طاقت فرسائی میپردازد که درگذر از شب تیره به فروغ بامدادی میپیوندد، و ثانیا مفهوم دریافت ذهنی و نظری در نزد زردشت منحصر به شناخت با مفاهیم نیست، آنچنان که این امر در نزد سقراط است، بلکه ستیزهای است با تمام قدرت نهفته در روح در راه روشن کردن و روشن شدن امور؛ ستیزهای که از یاری مراسم مذهبی مربوطه برخوردار است. همچنین نیز مفهوم فضیلت برای زردشت چنان خودانی[۱٨]، نزدیک است بگویم چنان خود خاهانه، نیست آنچنان که به نزد سقراط هست؛ سقراطی که تنها خواهان آنست که فرد را به شاهکاری هنری ماب اخلاقی مبدل سازد. زردشت برعکس خواهان آنست که انسان نه تنها خود را به ژرفای روشنايی برساند، بلکه انسانهای دیگر را نیز، حتی هم حیوانات را، رستنیها را و سرتاپای سرشت پیرامونی را. علاوه بر آن، شناخت و شناس علمی برای زردشت پاره و بهرهای است از این فرگشت[۱۹] در راه رسیدن به ژرفای فروغ. در اینجا زردشت بمراتب بالاتر از سقراط قرار دارد: سقراط نمیتواند به پای زردشت برسد. ستایش بیمورد نسبت به سقراط یک امر روزپسند[٢٠] شده است؛ امری که از سوی آن کسانی آغاز گردید که میخواستند از این راه منزلت مسیح را پائین آورند و که هنوز زردشت را نمیشناختند. سقراط در تمام نکات مهم فلسفه یک انسان ناشی در فراروی زردشت است. هر آینه هر امری که به نزد سقراط نیکوست، او آن را به نحوی از انحاء یا یکراست یا به میانجی از زردشت به عاریت گرفته است؛ از زردشتی که آن را خیلی زودتر و بهتر از سقراط شناسايی کرده بود. من شمشیر جهادانگیز زردشت را برتر میدانم: برتر از مهمیز کنایهآمیز سقراط. من اخلاق سختگیرانهی زردشت را در زندگی و در آموزش برتر میدانم، برتر از اخلاق سقراطی که در حساسترین نکات سرشار از تردید است. در حکم یک یونانی و یک هنرمند، سقراط بیهوده کوشا بود که تن و روان را به همترازی و تعادل درآورد؛ او فراموش میکرد که اگر تن بههمان اندازه از اعتبار برخوردار گردد که فراخور روان است، در بردارندهی آن آفتاب آتشباری خواهد شد که اخلاق ما را در هر آن به ویرانی تهدید میکند. روح باید حاکم باشد و تن باید کاملا خدمتگزار؛ تنها بدینسان است که میتواند تن را تندرست و پاکیزه گهر نگهداشت و آن را تابه ژؤفای فروغ رساند. اما قبل از هر چیز باید که تن، یعنی آن ماده و آن اصل تیره و تار، به تسخیر و به زیر درآید؛ خوب به پائین فرود آید، به زیر تربیت سخت روح و روان. زردشت تارک دنیا نبود، با این حال او به دریافت و فهم درستترین امور دست یافت. اخلاق مسیحیت به هر حال نزدیکتر است به زردشت تا اخلاق یونانی و سقراطی. اخلاق زردشتی تا به جاودان پابرجا و استوار خواهد ماند؛ دست کم در حکم هدفی ماندگار خواهد ماند، جاوید و ماندگار تا آنگاه که انسان موجود باشد. آرمان اخلاق یونانی کمی بعد از سقراط و به همراه این آرمان فرهنگ و هنر یونانی نیز به نیستی پیوست. آرمان اخلاقی زردشت، برعکس، که در مهمترین عواملش با آرمان اخلاقی هندی و آرمان اخلاقی مسیحی یکی است، پیروزی را بهدست خواهد داشت، پیروزی بر آرمان زیبا زدهی یونانی.
انسان، انسان است و هنر، هنر است. آرمان یونانی برای هنر خوب است و آنهم مشروط بر اینکه در چارچوب هنر بماند. اما انسان کالای هنری نیست. همترازی و تعادل تن و روان در انسان وهمی بیش نیست یا شاید تنها لختی خوش و زودگذر است ولی به هر حال نمیتواند یک اصل اخلاقی بنیادین باشد. تنها پیش از اینکه آتش گناه تا به آخر بسوزد و پس از اینکه گناه شعلهاش را از دست داد، انسان میتواند در خواب تعادل بسر برد و خواب شناخت و شناس فضیلت را ببیند و منجر به فضیلتمندی گردد. اما حقیقت امر در این است که در بزنگاه زندگانی جایگزین باشد، در اندرون زندگی واقعی، زندگی پر آب و تاب،زندگانی پر جوش و خروش. زندگانی، بدون سروری کردن بر اراده و بدون رام کردن بدن و بدون فرماندهی جزمی روح[٢۱] میسر نیست. این را زردشت میدانست ولی سقراط آن را نادیده گرفت؛ و این عمدهترین فرق میان هر دو است.[٢٢]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله که در کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت منتشر شده، توسط استفان پانوسی برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- Religionslrhrer
[۲]- Charakter
[۳]- Spekulation
[۴]- Voraussezung
[۵]- Chaldas
[۶]- Astronomie
[٧]- Aparte
[۸]- Praexistenz
[۹]- Monade
[۱٠]- MikroKosmos
[۱۱]- Urgrundمفهوم "اورگروند" که از پیشوند "اور" و اسم "گروند" ترکیب یافته است، به معنی اصل اصیل، بن بنین، مبداء نخستین و بنیادین، اصل بنانی، (از "بن" + پسوند "انی"، بر الگوی "پای" + "انی" = پایانی، "پیش" + "انی" = پیشانی)، بنابن (بر الگوی "بنا" + "گوش" = بناگوش)، مبداء المبادی، پیشابن (بر الگوی "پیشادست") والخ."پرو تو تیپ" ترکیبی است از پیشوند "پروتو"، بهمعنی نخست، پیش، سر، سرآغازین، + "تیپ"، بهمعنی نمونه و شکل ودیسه. پروتوتیپ رو بهم رفته بهمعنی سرمشق، سرنمونه و سردیسه است.[۱۸]- Subjectiv"سو بیکتیو" مربوط میشود به امری که اصالت و منشا آن در فرد و در خور خویشتن بدون توجه به موضوع عینی و خارجی است و تا حدودی با مفهوم "من درآوری" برابر است. ما در اینجا با واژهی ترکیبی "خودانی" (از "خود" + پسوند "انی"، بر الگوی "شاهانی" ترجمه کردیم.[٢۲]- پانوسی، استفان، تاثير فرهنگ و جهانبينی ايرانی بر افلاطون، تهران: موسسه پژوهشی حكمت و فلسفه، ۱۳۸٦ خ، صص ٦۳-۵۱.
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ وبسايت کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]