[↑] پيشگفتار
شهرت ماکياولی بهعنوان مبلغ و مدافع سياست قدرت، تا بهامروز در سراسر جهان مستحکم مانده است. نوشتههای سياسی او از سوی برخی از منتقدان، بهعنوان توجيه گر منافع قدرتمندان و توجيه استفاده از هر وسيله برای رسيدن بههدف شناسانده شده است. اما دوگانگی و دو چهرگی انديشه ماکياولی، نشانگر روزآمدی و تازگی آن میباشد. هنوز پس از نزديک بهپنج سده، انديشههای سياسی ماکياولی مورد بحث و بررسی کسانی است که درباره سياست اظهارنظر و يا بهنوعی خود را با آن مشغول میکنند. نوشته حاضر، تلاشی است در جهت پرتوافکندن دوباره بر انديشههای اين متفکر بزرگ دوره نوزايی (رنسانس) و روشن ساختن جايگاه او در تاريخ انديشههای سياسی.
[↑] جايگاه ماکياولی در تاريخ انديشه سياسی
پرسشهايی که از جانب ماکياولی در آغاز سده شانزدهم ميلادی طرح شده، هنوز هم از مسائل مورد بحث در سياست است. پرسشهايی نظير اين که رابطه سياست و اخلاق چگونه است و چگونه میبايست باشد؟ آيا يک سياستمدار بايد تنها بهموفقيت اعمال و کارهای خويش بينديشد يا بايد از قوانين عمومی اخلاقی پيروی کند؟ نظريه و فلسفه سياسی چه دستورالعملهايی میتواند برای عمل سياسی در برداشته باشد؟ آيا قواعد عمومی معتبر و رايجی ناظر بهپيروزی برای عمل سياسی وجود دارد يا پيروزی سياسی بيشتر در نتيجه واکنش انعطاف پذير نسبت بهشرايط مختلف بهدست میآيد؟ دورنماهای سياست چگونه با قانونمنديهای تکامل تاريخی در ارتباط قرار میگيرد؟ آيا يک امر پيشرفت جهانی در تاريخ وجود دارد يا هر دوره پيشرفتی در تاريخ، يک دوره پسرفت يا تحول وارونه را بهدنبال خواهد داشت؟ تمام اين پرسشها، با نام انديشمند و نظريه پرداز فلورانسی سده شانزدهم پيوند میخورد.
اسپينوزا و روسو، در فلسفه سياسی خويش، همواره از ماکياولی پيروی کردهاند. در آغاز سده نوزدهم، هگل و فيشته که شاهد متلاشی شدن امپراتوری (رايش) کهن آلمان بودند، پاسخ پرسشهای سياسی خويش را در آثار او میجستند. در سده بيستم، هم موسولينی و هم آنتونيو گرامشی زندانی او، عقايد خود را بهماکياولی نسبت میدادند و نزد ماکياولی انديشهها و تأملات سياسی را دنبال میکردند که در زمان آنان از اعتبار برخوردار بود. بدين ترتيب ماکياولی توانست بهعنوان "پدر فکری" جريانات و افراد گوناگون و گاه متضاد با يکديگر کشف شود.
اين کشفيات از جهاتی درست است، زيرا ماکياولی در سراسر نوشتههای سياسی خويش، هرگز قاطعانه جانب يک جريان سياسی را نمیگيرد. در نوشتههای او میتوان جملاتی را پيدا کرد که بيشتر محافظه کارانه، يا بيشتر اصلاح طلبانه و يا بيشتر انقلابی است. کمااينکه محافظه کاران انگليسی و آمريکايی، بيشتر "گفتارها" را سرمشق خود قرار میدهند، در حالی که انقلابيون مانند روسو و گرامشی و سياستمداران در قاره اروپا، بيشتر به "شهريار" علاقه خاطر نشان دادهاند. همين امر، تضاد موجود در آثار او را بهخوبی نشان میدهد و آشکار کردن آن در اينجا، هدف اساسی مقاله مرا تشکيل میدهد.
چه سياستی بهترين سياست است؟ اين پرسش برای ماکياولی از هيچ اهميتی برخوردار نبود، بلکه از شرايط جاری سياسی سرچشمه میگرفت. حتی از اين هم فراتر: هم رهبر شورش جيامپی در ايتاليا که میخواست قدرت را بهتصرف درآورد و هم سزار بورژيا که میخواست قدرت خويش را حفظ کند، مورد توجه و تأمل سياسی ماکياولی قرار میگيرند. فراسوی همه نقطه نظرات سياسی، يک چيز نظر ماکياولی را بيش از هر چيز ديگر بهخود جلب میکرد: ـ فن درست ـ و اين نزد ماکياولی يعنی عمل سياسی که بهپيروزی منجر گردد. اين رک گويی اساسی بدانجا انجاميد که آثار نظری او مورد استفاده جنبشها و جريانات مختلف سياسی قرار بگيرد. در عين حال ساختار بنيادين نوشتههای ماکياولی از اساس جمهوريخواهانه است و در کالبد دمکراسی غربی روح قدرتمندی دميده است. اين عقيده که ماکياولی جموريخواه بزرگی است، ممکن است متناقض (پارادکس) بهنظر آيد، زيرا هم ژاکوبنها و هم ناپلئون او را مطالعه کرده و از وی بهره بردهاند. همچنين لنين و موسولينی از بعضی نظريات ماکياولی پيروی کردهاند. با اين حال بايد گفت اگر ما ماکياولی را بهعنوان پدر فکری حکومت ترور ژاکوبنها و جنگهای فاتحانه ناپلئون و همچنين پدر فکری کمونيسم و فاشيسم بدانيم، تأملات سياسی او را بهصورت کاريکاتور درآورده ايم. در اينجا همصدا با روسو بايد گفت: "او (ماکياولی) تحت اين پوشش که بهپادشاهان درس بياموزد، در واقع بهملتها درس آموخته است. شهريار ماکياولی، در واقعيت امر، کتاب جموريخواهان است".
چنان که پايينتر خواهيم ديد، دستاورد فکری ماکياولی بيشتر در جهت کشف قانونمنديهای حاکم بر علم و فن سياست بوده است و دستورالعملهايی که او برای پيروزی در امر سياست تجويز میکند ـ عليرغم ظاهر متضاد آن ـ بهدمکراسی انجاميده است. با ماکياولی يک تغيير الگو (تغيير پارادايم) از فلسفه سياسی کلاسيک جهان باستان و همچنين درک سياست در سدههای ميانه بهسوی انديشه سياسی دوران جديد صورت میگيرد که کل نظريات سياسی دوران جديد را بر شالوده خود استوار میسازد. ماکياولی صورت مسئله سياست را دوباره طرح ريزی، طبقه بندی و از نو فرموله کرده است و از اين رو بحق پدر علم سياست مدرن شناخته میشود.
[↑] کالبدشناسی دوران رنسانس
ياکوب بورکهارت، انديشمند بزرگ سويسی، در کتاب مشهور خود "فرهنگ رنسانس در ايتاليا" میگويد: رنسانس نه تقليد و جمع آوری دستاوردهای جهان باستان بلکه دوران نوزايی و کشف دوباره جهان و انسان بود. در دوران رنسانس، برای نخستين بار در اروپا و غرب، طرح يک "انسان جهانی" (uomo universale) ريخته شد. اگرچه اين "انسان جهانی" در واقع زايش دوباره انسان اروپايی و غربی بود، اما انسانی که اين بار با ادعای جهانی بهميدان میآمد، هدفش تعيين و تبيين نظريات کل بشريت بود. رنسانس روند فرديت گرايی در يک دوران بود که میخواست خود را بهعنوان مرکز ثقل قابل شناسايی آگاه شونده انسانی که بيش از پيش بهفرديت و يگانگی خويش آگاه میشد، بشناسد و از سوی ديگر از جهان تمامی دارايیهای دينی ـ نمادين زدوده میشد تا دوباره در هيئت ناتوراليستی (طبيعت) خود کشف گردد.
در اين دوران، شيوه زندگی ايستای سدههای ميانه منحل میگردد و شيوههای پويای زندگی دوران جديد آغاز میشود. جلوههای اين پويايی را میتوان در هنر، ادبيات و فلسفه اين دوران بازيافت. از سده چهاردهم ميلادی بورژوازی تجاری و مالی ايتاليا، علاوه بر مکان که در سدههای ميانه بهصورت زمين قابل کشت اهميت داشت، زمان را نيز کشف کرد. ديگر ناقوس کليسا فقط معنای مذهبی نداشت، بلکه اين ناقوس ساعت بهساعت حتی شبها، زمان را اعلام میکرد. در اين زمان، شهر اهميتی روزافزون در برابر ده میيافت و سرمايه داری تجاری و مالی با خريدن زمينها، اشرافيت زميندار و حتی کليسا را بهعنوان يک زميندار بزرگ بهعقب میراند. پاپ پيوس دوم در همين زمان درباره آن گفته بود: "در ايتاليای خواهان تغيير ما که هيچ چيز محکم نيست و هيچ قدرت قديمی وجود ندارد، بهسادگی میتواند از بنده پادشاه بوجود آيد".
برای اينکه روح اين دوران را بيشتر از اين بازسازی کنيم، بايد اين نکته مهم را بگوييم که يکی از بزرگترين صرافان ايتاليا در اين دوران روی چکهايش مینوشت: "بهنام خدا و سود". بدين ترتيب اين بورژوازی علاوه بر خدا، سود را نيز کشف میکرد و میرفت که آن را حتی بر خدا برتری بخشد. فلورانس مرکز اين سرمايه داری بود. از بزرگترين خاندانهايی که در فلورانس حکومت کردهاند، میتوان از خاندان مديچی نام برد. کوزيمو مديچی نه تنها از ثروتمندترين مردان زمان خود بود، بلکه از سال ١۴٣۴ سياست شهر خود را تعيين میکرد. نوه او لورنسو يکی از بزرگترين مردان هنر، ادبيات و فلسفه بود و در زمان زندگی خود بهعنوان شهريار فلورانس ديده میشد. ماکياولی کتاب شهريار خود را بههمين لورنسو مديچی پيشکش میکند، بهاميد آنکه نزد او مقامی بيابد. پسر لورنسو، جيوانی در سال ١۵١٣ بهعنوان پاپ لئوی دهم تاجگذاری کرد. پس از مدتی کلمنس هفتم، که او نيز يک مديچی بود بهعنوان پاپ برگزيده شد. در سال ١۵٣٣ نوه لورنسو، کاترين دومديچی با پادشاه آينده فرانسههانری دوم، ازدواج کرد. از برادر جوان کوزيمو، لورنسو دی جيوانی، ماريا دومديچی میآيد که در سال ١٦٠٠ باهانری چهارم ازدواج کرد. در اينجا از تاريخ زندگی خانواده مديچی میتوان منحنی حرکتی نمونه وار در رنسانس ايتاليا را مشاهده کرد: از ترقی سريع يک خانواده سرمايه دار و اعيان بهسوی يک خانواده آريستوکرات اشرافی با ايده آلها و آرمانهای فئودالی. اين "بازسازی اشرافيت" (Rearistokratisierung) در خانوادههای تاجران و بانکداران بزرگ و نظاميان فلورانس، پديدهای است که بهعنوان روندی متناقض (پارادوکس) در طرح کلی رنسانس ايتاليا و دوران جديد يعنی رشد توفانزای بوژوازی و مناسبات سرمايه داری، خودنمايی میکند. انديشه ماکياولی در تدوين نظريه دولت مدرن، از بسياری جهات پاسخی از جمله بههمين حرکت متناقض و قهقرايی در بطن رشد بورژوازی ايتالياست. در کنار اين رشد بورژوازی تجاری و مالی، بايد از هومانيستها يا انسان گرايان دوره رنسانس ياد کرد. اين انسان گرايان با سرمايه داران عليه اشراف و کليسا متحد شدند و در اين دوران اتحاد "پول و انديشه" که ويژگی مهم دوران جديد است، شکل گرفت. اتحاد پول و فکر در نبردی شهروندانه عليه کليسا و اشرافيت باعث شد قشرهايی که در دوران تولد محروم از امتيازات موجود در مناسبات اشرافی و دينی دوران سدههای ميانه بودند، بهسوی عرصههای تازهای در زندگی اجتماعی گام بردارند. در اين جنگ، فکر و انديشه جانب پول را گرفت، زيرا انديشمندان اين دوران نيز از طبقات ميانی و پايين جامعه برمی خاستند. انسان گرايان بهزبان لاتين مینوشتند، ولی سبک لاتينی را بهتر کردند. اما از زمان دانته، زبان گفتاری مردم ايتاليا يعنی ايتاليايی، در ادبيات، لاتين را بهعنوان زبان ادبی بهعقب راند. در آغاز دوران رنسانس، پترارک قرار دارد و در پايان آن ماکياولی. انسان گرايان دوره رنسانس میخواستند "انسان جهانی" با انديشههای جهانی و جهانشمول بيآفرينند و اين سرنوشت دوران جديد میباشد که بهجای انديشههایمنطقهای (partikular) میخواهد انديشههای جهانی و جهانشمول (Universal) بيآفريند. ماکياولی بهعنوان يکی از بزرگترين نمايندگان انديشگی رنسانس، در همين سنت قرارمی گيرد و او در باب سياست بطور جهانی و جهانشمول، بهتأمل و ژرف انديشی میپردازد. اينک بهبررسی زندگی ماکياولی میپردازيم.
[↑] زندگینامه ماکياولی
نيکولو ماکياولی در ٣ ماه مه ١۴٦۹ در فلورانس در يک خانواده متوسط پايين بدنيا آمد. پدرش برناردو ماکياولی از يک خانواده اشرافی ولی فقيرشده برمی خاست. ماکياولی در يک خانواده شش نفره میزيست و پدرش بهتحصيل فرزندانش علاقه زيادی نشان میداد و برای تحصيل فرزندانش سرمايه گذاری میکرد، زيرا میدانست که پيشرفت و ترقی فرزندانش تنها بهتحصيل آنان بستگی دارد و امکانات مالی خانواده راه ديگری را پيش پای آنان نمیگذارد. ماکياولی در هشت سالگی بهنزد معلم لاتين فرستاده شد. پدر ماکياولی پول زيادی برای خريد کتابهای لاتين پسرش میپرداخت و بههمين خاطر خانواده در فقر بيشتری فرو میرفت. اما اين تحمل مخارج برای ماکياولی جوان نتيجه داد و او در سن ٢۹ سالگی بهرياست “ديوان دوم” و عضويت در “شورای ده نفره” فرمانروا در فلورانس برگزيده شد که در آن درباره سياستهای خارجی و امنيتی جمهوری فلورانس تصميم گرفته میشد. ماکياولی در اين مشاغل وظايف ديپلماتيک خود را بهخوبی انجام میداد و سال بهسال در موقعيت خود ابقا میشد. او بهعنوان سفير و ديپلمات بهسوی سزار بورژيا، بهنزد
قيصر ماکسيمليان و بالاتر از همه بهدربار فرانسه فرستاده شد. در کنار اين وظيفه، سازماندهی دوباره نيروی نظامی فلورانس بهاو واگذار شد و او در فلورانس يک ميليشيا تشکيل داد. در سال ١۵١٢ ماکياولی بهدليل شرکت در توطئه کودتا عليه مديچیها (امری که تا کنون ثابت نشده است) و دفاع از جمهوری فلورانس از کار برکنار میگردد و بهتبعيد فرستاده میشود. ماکياولی همواره میخواست بهجهان سياست بازگردد، اما اين امر در طول زندگی او ديگر ميسر نشد. شايد بيرحمانه بنظربيايد ولی جهان سياست از اين تبعيد سود فراوان برده است، زيرا ماکياولی تازه در زمان تبعيد طولانی مدت خود بهتأمل و تعمق در امر سياست بهعنوان يک نظم انديشگی میپردازد. ماکياولی در سال ١۵١٢ کار نوشتن “گفتارها” را آغاز کرد و در سال ١۵١٣ در مدت چهارماه کتاب برجسته “شهريار” را نوشت. دو اثر بزرگ ديگر او يعنی “هنر جنگ” (١۵٢٠) و “تاريخ فلورانس” (١۵٢۵) يکی پس از ديگری منتشر شد و کار “گفتارها” نيز بهپايان رسيد. ماکياولی همواره بهنظريه پردازیهای خويش بهعنوان رهيافت و تخته پرشی بهسوی عمل سياسی مینگريست ولی جز مشاغل بی اهميت در دوران مديچی کار ديگری بهاو واگذار نشد. هنگاميکه در سال ١۵٢٧ خاندان مديچی از فلورانس بيرون رانده شد، ماکياولی فکرمی کرد میتواند دوباره بهسياست بازگردد، اما بهدليل همکاری با مديچی اين آرزوی او هم ناکام ماند و او در همان سال در ٢٢ ژوئن ١۵٢٧ درگذشت.
ماکياولی در کتاب خود دائماً گله و شکايت میکند که در تبعيد مجبور است تنها با زنان و مرغ و خروسها مشغول باشد و سروکله بزند، درحاليکه جهان سياست بهاو نياز مبرمی دارد. در انديشه پردازی، هدف اساسی ماکياولی ايجاد يک دولت قدرتمند و با ثبات در ايتاليا بود، اما او در اين هدف هم ناکام ماند. چهار ماه پس از مرگ ماکياولی لشکريان فرانسه ايتاليا را تصرف میکنند و بدين ترتيب رنسانس ايتاليا پايان میيابد. از نظر تايخی نيز انديشه ماکياولی در ايتاليا سترون باقی ماند و ايتاليا تازه در سال ١٨٧٠ توسط گاريبالدی متحد شد و هنوز تا بهامروز ايتاليا هرگز از يک دولت قدرتمند برخوردار نبوده است. اما نظريه و انديشه سياسی ماکياولی در سراسر جهان غربی هواداران بيشماری يافته است. دانش سياست و عمل سياسی در دوران جديد خود را بيش از هرکس ديگری مديون ماکياولی است و از اين جنبه او بهپيروزی بزرگی ـ البته پس از مرگش و نه در ايتاليا ـ دست يافته است.
[↑] طرح جديد صورت مسئله
باوجود اينکه ماکياولی در آستانه دوران جديد میزيست و در زندگی خويش ابتدا بهعنوان ديپلمات کارمی کرد و بهامور سياسی چنانکه هنوز تا آن زمان زير الگوی سدههای ميانه اجرامی شد، میپرداخت، توانست در انديشه سياسی خويش از سنت و برداشت سنتی سياست قرون وسطايی بگسلد و نظريه سياسی و تاريخی خود را با اصول و الگوی دوران جديد پیريزی کند. گفتمان سياسی نزد ماکياولی بهطور قطعی و راديکال از گفتمان سياسی سدههای ميانه و همچنين گفتمان باستانی يونانی ـ رمی گسست حاصل میکند و برشی تاريخی بهسوی دوران جديد میگشايد. آنچه ماکياولی را از جهانبينیهای سياسی ـ تاريخی سدههای ميانه يعنی سياستنامه نويسی پيش از او که در اروپا بهآن “آيينه شهريار” (Fürstenspiegel • Miror of the Prince) میگويند، متمايز میکند، صرفنظرکردن راديکال او از هرگونه “هدفمندی الهی” (theologisch) و يا “غايتمند” (teleologisch) سامان دولتی میباشد.
برابر نظر سن آگوستين که در سدههای ميانه حجت تام محسوب میشد، تاريخ توسط اراده و مشيت الهی و از جانب خدا هدايت میشود. نزد ماکياولی تاريخ محصول اراده و کار انسانهاست. تاريخ برای ماکياولی عينيت خود را از مداخله خداوندی بدست نمیآورد، بلکه اين عينيت از ساختار درونی و ضروريات روندها و رويدادهای تاريخ نتيجه میشود. چنين است که ماکياولی نوشته خود “تاريخ فلورانس” را مانند تاريخ نويسان مسيحی با داستان انجيل از ساختمان برج بابل و لعنت خدا برای مردم نمیآغازد، بلکه اين تاريخ را با حملات ژرمنها بهايتاليا شروع کرده و توضيح میدهد. در تايخ نويسی دوره اسلامی نيز ما شاهد آن هستيم که همه تاريخ نويسان از حضرت آدم آغاز میکنند و شرحی از همه پيامبران میدهند، تا اينکه بهتاريخ مورد نظر خود برسند. در سرزمينهای اسلامی تنها خواجه نظام الملک است که از اين سنت میگسلد و سياستنامه او بهنظر من بدون شک در اختيار ماکياولی بوده است. اما اين بحث را بههنگامی ديگر وامی گذاريم.
ماکياولی تمامی عناصر تفکر برين (tranzendental) را از نظريه خويش بيرون میراند و قانونمندیهای روند تکامل تاريخی را بدون دخالت انديشه برينی توضيح میدهد. بدينوسيله او با صرفنظر کردن از پرداخت برينی تاريخ، روش عليت (kausal) را در بررسی تاريخی ممکن میسازد. از اين پس ديگر مداخله خداوندی موجب دگرگونیهای تاريخی نمیباشد، بلکه تنها طبيعت انسان، رفتار و اعمال او روند تاريخ را ممکن میسازد. اين امر ـ دخالت انسانی ـ آن پيشنهاده منطقی میباشد که ماکياولی در دو اثر معروف خود يعنی “شهريار” و “گفتارها” مورد استفاده قرارمی دهد و از اين جهت او تاريخ نويسی را متحول میگرداند. در کنار دو مفهوم رايج در رنسانس يعنی “مايه” (virtu) و “بخت” (fortuna)، ماکياولی مفهوم “ضرورت” (necessita) را نيز در گفتمان سياسی ـ تاريخی نظريه خويش وارد میکند. مفهوم ضرورت از اين جنبه ضروری مینمود، که در صورت عدم مداخله خدا بهعنوان عامل تعيين کننده و گرداننده تاريخ، میبايست عامل ديگری بهعنوان پيوستگی روندهای تاريخی در نظر گرفته میشد، تا تاريخ بهسطح يک وقايع نگاری سطحی تنزل پيدانکند. اين ضرورت، يک واحد اندازه گيری بشمارمی رود که ماکياولی با آن چگونگی روابط درونی قابل شناخت را در تاريخ بازسازی میکند. دستورالعملهای سياسی ماکياولی تماما" بر اساس اندازه گيری اين روابط درونی تاريخی استوار است. تنها کسی که قانونمندیهای روندها و رويدادهای تاريخی و سياسی را بداند، در موقعيتی قرارخواهد داشت که اهداف خويش را تحقق بخشد. مطالعه قانونمندیهای تاريخی بهانسانها اين امکان را میدهد که تا اندازهای از دست نيروهای سرنوشت و خلق و خوی متلون بخت بگريزند. توان تسلط بر تاريخ از طريق شناخت قانونمندیهای آن ـ اين است آن فرمول نظری و عملی برنامهای که رنسانس ايتاليا بهما ارائه میدهد:
“حکام ما که پس از سالها حکومت، سيادت خود را از دست دادهاند، نبايستی اينچنين از سرنوشت شکايت داشته باشند، بلکه از جبونی خويش میبايستی گله مند بود. زيرا در زمانهای آرام آنها نمیانديشيدند که چيزها ممکن است تغييريابند. همچنين که يک خطای عمومی بشری است که در زمانهای آرامش دريا بهتوفان نمیانديشند. و هنگامی که زمانه نابکارآمدن گرفت، آنها تنها بهفرار میانديشيدند، نه بهدفاع.”[۱]
هدف اساسی ماکياولی در شهريار “حفظ خود” (Selbsterhaltung) دولت و “مصلحت دولت” (Staatsraison) میباشد و او برای اين حفظ خود، شناخت ضرورت و داشتن مايه بهمعنی صلاحيت و شايستگی را باهم پيوند میدهد. اگر ضرورت تاريخی شناخته نشود و يا سياستمداران از هيچ مايهای برخوردار نباشند، آنان قربانی بازیهای سياه و غيرشفاف سرنوشت و همچنين قربانی خلق و خوی متلون بخت خواهند شد. اينگونه قربانی شدن بهنظر ماکياولی مجازات عدم شناخت ضرورت در فلسفه تاريخ او میباشد که همواره با اختيار خودکامه و سياه بخت همراه بوده و در تحليل نهايی عدم صلاحيت و لياقت سياسی شخص يا ملت و کشور را نشان میدهد.
“رفتار اين شبيه بيماری سل است که درباره آن پزشکان میگويند که اين (بيماری) در مراحل اوليه آسان درمان پذير و سخت در شناخت است. اما در مراحل پيشرفته هنگامی که در اوايل او شناخته و درمان نشود، آسان قابل شناخت و سخت برای درمان میباشد. همچنين است در سياست: شرارتهايی را که در کشور جوانه میزنند، اگر زود شناسايی شوند، که البته برای اينکار يک مغز دانا توانا خواهد بود، بسيار زود رفع خواهند شد، اما اگر آنها شناخته نشوند و پيشرفت کنند، تا جايی که هرکس قادر بهشناخت آن باشد، ديگر هيچ دارويی آن را درمان نخواهد کرد”[٢].
در اينجا با تفاوت گذاری ميان “يک شخص دانا” و “هرکسی”، ماکياولی ادعای خود را مبنی بر اينکه سياست را بهعنوان يک هنر و يک علم میآموزاند، مستدل میسازد. سياست با ماکياولی قواعد و قوانين ويژه خود را میيابد که میبايستی فراگرفته شود تا بهاهداف مورد نظر برسيم. از اين پس نه نيات عالی، بلکه توانايی پيروزی، بهترين خصايل فرد سياستمدار را تشکيل میدهد.
با ماکياولی سياست بهمثابه “هنر تحقق ممکنها” ويژگی خويش را میيابد، اگرچه برخی در انديشه سياسی او “هنر تحقق ناممکنها” را جستجو میکنند. بسته بهنوع دريافت ما از ماکياولی ـ چنانکه در تاريخ انديشه پس از او صورت گرفته ـ او بهعنوان انديشمندی محافظه کار، اصلاح طلب و يا انقلابی نمودار میشود. اما بايد خاطر نشان کرد که ماکياولی در تحليلهای سياسی ـ تاريخی خود واقعيت گرايی ناب را بنپايه نظری خويش قرارمی دهد و هرگونه تقاضای هنجارگذار (normativ) را در سياست بهشدت رد میکند:
“زيرا ميان زندگی آنطور که هست و زندگی آنچنان که بايد باشد، آنچنان تفاوت عظيمی وجود دارد که هر که تنها بدان توجه دارد که چه اتفاقی بايد بيفتد، و نه بدان که چه (اتفاقی) در واقعيت میافتد، هستی خويش را بيشتر تباه میکند تا آن را حفظ کرده باشد. انسانی که فقط خوبی را میخواهد، ناچارا" شکست خواهد خورد در ميان اينهمه انسانهايی که خوب نيستند”.[٣].
نزد ماکياولی دردناکی واقعيت “دستورمندی سياسی” (politische Imperativ) آشکار میگردد. اگر نزد افلاطون و ارسطو شناخت سياست واقعی در پيوند با انديشه نيکبختی و فضيلت قرارمی گيرد، ماکياولی بهطور راديکال از انگاشت (Konzept) خوشبختی برای انسانها میگسلد و بهتنها چيزی که اهميت میدهد، ثبات سياسی در کشور است. اين رک گويی بی رحمانه که خود او نيز بهآن معترف است، خيلی بهبدنامی او کمک کرده است، زيرا او حتی در جاهايی که ظاهرا" دستيابی بهخوشبختی برای مردم ممکن میباشد، بدان توجهی نکرده و تنها به”حفظ خود” دولت، “مصلحت دولت” و ثبات سياسی کشور میانديشد. ماکياولی معتقد است که “افراد آزاد وجود ندارند بلکه ملتهای آزاد وجود دارند و يک فرد تنها زمانی میتواند ادعا کند که آزاد است که متعلق بهيک ملت آزاد باشد”.
تز تغييرناپذيری طبيعت انسانی (konstante Antropologie) بهعنوان يکی از مهمترين عناصر ثابت در انديشه ماکياولی مطرح میباشد که برابر آن میتوان دگرگونیهای تاريخی را مورد تحليل جدی قرار داد. فرد انسانی نزد ماکياولی يک واحد ثابت میباشد و تاريخ در حرکت و جريان. تنها در اثر پذيرش اين اصل يعنی ثبات و تغييرناپذيری طبيعت انسانی است که میتوان شرايط متفاوتی را که او بررسی میکند، باهم مقايسه کرد. ماکياولی ثابتهای طبيعت انسانی را بهزير ذره بين میگذارد و کنشها و واکنشهای انسانها را در شرايط و موقعيتهای گوناگون مورد مداقه قرار میدهد:
“هرکس که با تاريخ معاصر و با تاريخ باستان سروکار داشته باشد، بهآسانی میفهمد که همه ملتها و دولتها از دورانها قبل خواستههای مشابه و خلق و خويهای مشابه داشتهاند. اگر ما با دقت گذشته را مطالعه کنيم، بهسادگی میتوانيم در هر دولتی آينده را پيش بينی کرده و چاره جويی جديدی بينديشيم، اگر وسايل گذشته در اختيارمان نيست”.[۴]
فلسفه سياسی ماکياولی، علاوه بر تغييرناپذيری طبيعت انسانی بر محور بدبينی نسبت بهانسان بنيان گذاری شده است. برخلاف دوران روشنگری که انسان را طبيعتا" خوب و نيک نهاد ارزيابی میکند، ماکياولی و پس از اوهابس، انسان را ذاتا" بد، فاسد و شرير قلمداد میکنند. هر دو آنان، هم ماکياولی و همهابس مشروعيت انحصار زور از سوی دولت را از بدی طبيعت انسانی نتيجه گيری میکنند. اين بدبينی انسان شناسانه نقطه حرکت انديشههای سياسی دستگاه مند ماکياولی را تشکيل میدهد و از طريق آن پيشنهادهای برای دولت مدرن بهعنوان يک نهاد فراهم میآيد که تنها با وسايل زور و اجبار تداوم خود را متحقق میگرداند. در اينجا تفاوت اساسی “همزيستی سياسی” در دوران جديد با سدههای ميانه آشکار میگردد. درحاليکه در سدههای ميانه مفهوم “وفاداری” بنپايه جماعت سياسی را تشکيل میداد، دولت دوران جديد بر پايه عدم اعتماد و سوء ظن بهشهروندانش تجسم میيابد. اين عملکرد راهبردی دوگانه، يعنی بدبينی انسان شناسانه ماکياولی را، هم بهمثابه پيشنهاده منطقی و هم بهعنوان گرانيگاه تأمين مشروعيت دولت مدرن میتوان بهعنوان بزرگترين نوآوری ماکياولی سنجيد و اعلام کرد.
پاسخ ماکياولی بهفروپاشی نظم سدههای ميانه و فروپاشی دستگاهانديشگی اسکولاستيک فروپاشی الگوی نظم هيرارشيک سدههای ميانه، انديشه “حفظ خود” دولت را آنهم بههر قيمت و با هر وسيله بوجود آورد و بهپيش انداخت. درحاليکه در سدههای ميانه قدرتهای “نسبی” کليسايی و جهانی خود را با توجه بهايستايی مناسبات موجود در اين دوران بهصورت قدرتهای “مطلق” بهنمايش میگذاشتند، در اثر پويايی حاکم بر مناسبات جديد ناشی از رشد سرمايه داری اوليه، پاپ و قيصر “قدرت واقعی” سياسی و نظامی خود را روز بروز بيشتر از دست میدادند. بدينوسيله روابط سدههای ميانهای که پاپ و قيصر بهعنوان قدرت کليسايی و قدرت عرفی در رأس هرم آن قرارمی گرفتند، در دوره رنسانس ازهم پاشيد. با برآمد شهرها در آغاز اين روند و برآمد کشور ـ ملتها در ادامه اين روند، پاپ و قيصر شرايط تضمين قدرت خويش را از دست دادند. بدين ترتيب فروپاشی نظم سدههای ميانه مهر خورد، زيرا ضمانت اين نظم تا زمانی امکان پذير بود که “برانگيزش ارزشی” و تائيدهای قدسی میتوانست بی مانع، از يک مرجع قدرت بهمرجع قدرت ديگری منتقل شود.
فروپاشی درک سدههای ميانه، يعنی فروپاشی تصوير انسان از جهان و از خدا، و همچنين نابودی نظم سياسی سدههای ميانه در اروپا در سدههای ١۴ و ١۵ ميلادی، در درون انسان اروپايی احساس نااطمينانی ژرفی را دامن زد. سده پانزدهم ميلادی در تماميت خود، سده افسردگی عمومی و بدبينی ژرف میباشد. ورشکستگی انديشههای سدههای ميانه همچنين سبب بوجودآمدن جريانهای اپيکوری و ترس عميق از مرگ گشت. در درون نظمی که ديگر انديشه برينی خداوندی از زمان فروپاشی دستگاهانديشگی اسکولاستيک هيچگونه تضمين و يقينی بهانسان نمیداد که ويژگی فلسفه اسکولاستيک بود، جهان و تاريخ از اين پس بهصورت تهديدی برای انسان خودنمايی میکرد.
بدين ترتيب باور انسان بهجاودانگی روح از بين میرفت و از اين پس مرگ نه بهصورت رهايی و نجات بشر چنانکه در سدههای ميانه پنداشته میشد، بلکه بهصورت دشمن انسان بشمارمی رفت.
اين آگاهی بهفانی بودن آدمی ديگر سبب پذيرش بی چون چرای نظم خداوندی نمیگشت، بلکه برعکس باعث کوشش آدمی برای “حفظ خود” میشد. ماکياولی با تقاضای خود مبنی بر “حفظ خود” دولت تحت هر شرايطی و با هر وسيله ای، انديشه برينی را که حاکم بر انديشه سياسی دوران سدههای ميانه بود، از پيش شرط و پيش فرض اين انديشه، بهارزش دوم آن انتقال داد. آنجا که نزد توماس آکويناس و در فلسفه اسکولاستيک سدههای ميانه، خير و سعادت روح بهمثابه بالاترين جوهر و هدف زندگی شناخته میشود و هستی بشری و “حفظ خود” انسان و جامعه سياسی نقش درجه دوم و عرض را دارد، نزد ماکياولی اين تناسب کاملا" وارونه میگردد. برای ماکياولی جوهر زندگی سياسی “حفظ خود” دولت میباشد. او برای کسانی بالاترين ارزش را قائل است که “برايشان ميهن ارزشمندتر از روح” میباشد. اگر برای توماس آکويناس سعادت روح بالاترين هدف زندگی بشری میباشد، نزد ماکياولی اين امر در بهترين حالت اهميت درجه دوم دارد و او بالاترين هدف جامعه سياسی را “حفظ خود” و “مصلحت دولت” میداند. وارونه شدن تناسب ارزشی سدههای ميانه در مورد هدف و وسيله، در هيچ کجا بهتر از نظر ماکياولی درباره عملکرد دين بهچشم نمیخورد. ماکياولی دين را وسيلهای میداند، که با آن میتوان ثبات سياسی کشور را تامين و تضمين کرد. از اين پس دين آنچنان که در دوران سدههای ميانه بشمارمی رفت، نه بهصورت هدف زندگی بشری، بلکه تنها بهصورت وسيلهای برای ثبات جامعه سياسی مطرح میگردد. بهخلاف سدههای ميانه و حتی بهخلاف لوتر که دولت و فرمانروا را امری الهی و خدايی قلمداد میکرد و آن را با “ف٧ره ايزدی” توضيح میداد، ماکياولی دولت و شهريار را امری اينجهانی تلقی و دين را بهعنوان مطمئنترین و آزمودهترین وسيله برای جلوگيری از تمايلات انسانی بهسوی زوال و فساد ارزيابی میکند. بدين ترتيب ماکياولی بهسياست آن استقلال و خودمختاری را میبخشد که برای سدههای ميانه و حتی برای جهان باستان بيگانه بود. زيرا او نه تنها سياست را از دين جدامی کند، بلکه دين را بهصورت زيرمجموعهای از اهداف سياسی درمی آورد. تغيير الگويی که با ماکياولی در تاريخ انديشههای سياسی صورت میگيرد، بهمانند تغيير الگويی است که با کپرنيک در جهان فيزيک صورت گرفته است. همانطور که کپرنيک منظومه خورشيدی را کشف کرد که خورشيد در مرکز آن قرار دارد، ماکياولی نيز منظومه سياست را کشف میکند که خورشيد دولت در مرکز آن قرار دارد. بهموازات اين امر، ماکياولی طرح قانونمندیهای درونی تاريخی را که کاملا" مستقل از دخالت خداوندی است، میريزد. آنچه را که کپرنيک درباره نظم کيهان و قوانين طبيعت انجام میدهد، ماکياولی درباره تاريخ زندگی بشری انجام میدهد، زيرا ماکياولی تاريخ را نيز بهعنوان روند تکامل شبه طبيعی میفهمد. بهجای “شهر خدای” آگوستين او “ضرورت” را میگذارد. ماکياولی که بهشدت تحت تأثير بحران حاکم بر فلورانس قرار دارد و راههای برون رفت از بحران سياسی را میجويد، ديگر مانند انديشمندان اسکولاستيک و يا جهان باستان بدنبال شرايط يک زندگی در فضيلت و سعادت برای شهروندان نمیگردد، بلکه او تمامی توجه خود را روی تداوم درونی و توسعه طلبی دولت وکشور معطوف میدارد و متمرکز میکند. بدين ترتيب، تمامی دستورهای ديگر بهدنبال هنجار مطلق “حفظ خود” و “مصلحت” دولت میآيد. از اين رو مقوله “حفظ خود” دولت، بهصورت مادیترین مقوله دوران جديد درمیآيد.
[↑] مايه (virtu) بهمثابه ماهيت صلاحيت و شايستگی
مفهوم virtu که من آن را “مايه” ترجمه میکنم[۵]، مرکزیترین و اساسیترین مفهومی است که ماکياولی در فلسفه سياسی خود مورد تأمل قرار میدهد. مايه در زبان ايتاليايی برابراست با مفهوم لياقت، صلاحيت، شايستگی، کاردانی، توانايی و در آخر نيروی مردانه. اين مفهوم در دوران رنسانس مورد بحث اکثر نظريه پردازان قرارگرفت و توسط ماکياولی آخرين فرمولبندی و جمعبندی درباره اين مفهوم انجام میگيرد. “مايه” نزد ماکياولی “آن چيزی” است که بايد همراه افراد و ملتها باشد، تا دستيابی بههدفهای برتر ممکن گردد. برابر نظر ماکياولی بدون مايه ملت، هيچ دولتی قادر نخواهد بود در دراز مدت ثبات سياسی کشور را تامين کند. “مايه” نزد ماکياولی بهمعنای نيروی زندگی، توانايی و قابليت و هنر انجام کارهای بزرگ و صلاحيت و شايستگی و لياقت در نظر و عمل سياسی میباشد. “مايه” ماده خام سياست است که میبايستی شکل بگيرد و بر اساس آن يک قوم يا يک ملت توان انجام کارهای بزرگ را خواهد داشت.
“وقتی که درباره جريان امور انسانی میانديشم، میبينم که دنيا هميشه بهيک حال بوده است. مقدار نيکیها در آن با مقدار بدیها برابر است ولی نيکیها و بدیها از کشوری بهکشوری ديگر انتقال میيابند، مثلا" میدانيم که قدرت دولتهای بزرگ بهسبب دگرگون شدن اخلاق و آداب همواره درحال دگرگونی بوده است و با اينهمه جهان هميشه همان است که بود، فقط با اين فرق که نيروهای متراکم آن نخست در آشور اثربخشيدند، سپس در کشور مادها و پارس و سرانجام بهايتاليا و روم منتقل گرديدند. گرچه پس از امپراتوری جهانی روم امپراتوری ديگری که زمانی دراز پايداربماند و نيروهای همه دنيا در آن متراکم گردند، پديد نيامد ولی آن نيروها را بهطور پراکنده در نزد اقوام و ملل بسياری میتوان يافت، آنجا که هنوز اخلاق و آداب نيکو حکومت میکند، و مثلا" در کشور پادشاهان فرانسه، و در امپراتوری عثمانی و يا در کشور سلطان مصر و امروز در آلمان و پيشتر در نزد عربها که کارهای بزرگ از پيش بردند و بهکشورهای بسياری دست يافتند و سرانجام امپراتوری روم شرقی را نابود کردند[٦]”.[٧]
برش قطعی ماکياولی از مبانی کلامی ـ اخلاقی سدههای ميانه، در هيچ کجا بهتر از مورد مفهوم “مايه” خود را نمايان نمیسازد. “مايه” يعنی آن آرمان اينجهانی که او عناصر اساسی آن را در توانايی عمل سياسی، انرژی، صلاحيت، شايستگی، کاردانی و لياقت جمعبندی میکند. بهطورکلی “مايه” نزد ماکياولی عبارت است از اراده و توانايی انسانها که اهداف خودخواسته سياسی را دنبال کرده تا بهآن دست يابند. بدين ترتيب سياست از اختيار گروهی ويژه که از “فره ايزدی” برخوردار باشند درآمده و در دسترس و اختيار “هرکسی” قرارمی گيرد. يعنی هرکسی که “مايه” يا صلاحيت و شايستگی و قابليت داشته باشد و بتواند سرسختانه اهداف سياسی خود را دنبال کند. در اين نظريه، ايده برابری انسانها مستتر است و برابر اين نظريه “هرکسی” و “هرملتی” که از شايستگی و صلاحيت برخوردار باشد، میتواند کارهای بزرگ را در تاريخ و سياست از پيش ببرد. همچنين بايد گفت که نظريه تاريخی ماکياولی مبنی بر انتقال “مايه” از يک ملت بهملتی ديگر، که ما آن را در نقل قول بالا ديديم، از اساس انسان گرايانه است و هيچگونه نژاد پرستی که بعدها ويژه نظريات برخی “اروپامرکزگرايان” میباشد، در نظريه او مشاهده نمیشود. بهنظر ماکياولی “مايه” میتواند در هر ملتی يافت شود و وظيفه هر دولتی تربيت ملت خويش برای دستيابی بهصلاحيت و شايستگی انجام کارهای بزرگ و دستيابی بههدفهای اساسی است. در اين مفهوم پايهای ماکياولی تمامی خصايل بنيادين مردان (و زنان) سياسی را جمعبندی میکند، که برای ثبات و دوام يک جامعه سياسی حياتی است و اين امر بدون توجه بهشکل حکومت صورت میگيرد: “از شجاعت آرامش میزايد، و از آرامش تنبلی، از تنبلی اجبارمی زايد، و از اجبار بینظمی، و از بی نظمی انحطاط. همچنين از دل انحطاط نظم برمی خيزد و از نظم شجاعت.”[٨]
بدين ترتيب ماکياولی انگاشت سياسی را متکامل میکند که بهعنوان بنيان نظری انديشه سياسی مدرن درآمده است. بهخلاف نظرگاه بسياری که مفهوم “مايه” را بهعنوان نيروی کوبنده سياسی بههر قيمت میدانند، “مايه” نزد ماکياولی در اساس برای دستيابی بهاهداف برتر سياسی انديشيده شده است. اين هدف برتر “حفظ خود” جامعه سياسی و تداوم و ثبات در کشور میباشد. ثبات سياسی در اثر صلاحيت، شايستگی، قابليت و لياقت؛ اين است آن فلسفه سياسی که رنسانس ايتاليا بهجهان هديه کرده است. ماکياولی با فرمولبندی مشهور خود “شهريار هم بايد شير و هم روباه باشد” ، اين نتيجه گيری سياسی را بهاوج میرساند. يعنی دولت بايد زور را با حيله، حسابگری سياسی را با اراده تصميم گيری و توانايی سازش ديپلماتيک را با توان نظامی درهم بيآميزد تا بتواند ثبات خويش را در داخل و توسعه طلبی خويش را در بيرون از مرزهای خويش تحقق بخشد. در اين ميدان نيروهای متفاوت سياسی، “مايه” نقش اساسی را بازی میکند. آنجا که “مايه” نقش عملکرد هدفمند سياسی را متبلور میکند، بخت يا fortuna نماينده عنصر تصادف و بيهودگی در تاريخ میباشد. ماکياولی در سراسر نوشتههای خود بر تصرف الهه بخت از سوی “مايه” تاکيد میکند و میگويد تنها در اين صورت ما از خلق و خوی متلون اين الهه و اين نيرو درامان خواهيم بود.
“همه دولتها، همه فرمانروايیهايی که مردمان تاکنون در سايه اشان زيستهاند يا جمهوری بودهاند يا شهرياری. شهرياریها يا پدر در پدر بهارث رسيدهاند يا نوبنياداند... يا بهياری بخت فراچنگ آمدهاند يا با مايه”.[۹]
اين تقسيمبندی ماکياولی تنها از نظر فنی و تکنيکی میباشد و از هيچگونه ارزشگذاری برخوردار نيست. اگرچه ماکياولی ادامه میدهد که شهرياریها (دولتهايی) که بر اساس “مايه” بوجود آمدهاند امکان بيشتری برای تداوم و ثبات دارند تا آنانی که تنها بر پايه “بخت” بوجود آمدهاند، ولی او درباره نوع دوم هم بهتأمل میپردازد.
در جهان باستان، ارسطو در رساله “سياست” خود، سه نوع خوب حکومت را برمی شمارد: سلطنتی (مونارشی)، اشرافی (آريستوکراسی) و دمکراسی. او همچنين سه نوع بد حکومت را که در صورت انحطاط سه نوع اول بوجودمی آيد برمی شمارد: خودکامگی فردی (جباريت)، اليگارشی (حکومت بد اشراف) و آنارشی (حکومت هرج و مرج که بر اثر مبالغه در دمکراسی بوجود میآيد). اين تقسيم بندی ارسطويی يک تقسيم بندی هنجارگذار (normativ) و ارزشگرا (wertorienteirt) میباشد، که در آن هدف از برقراری جامعه سياسی نيکبختی و فضيلت است. ماکياولی بهطور قطع از اين درک ارسطويی سياست گسست حاصل میکند. او چنانکه ما در نقل قول بالا ديديم تنها دو نوع از دولت را میشناسد: دولت فردی و جمعی. و اين تقسيم بندی تنها يک تقسيم بندی تکنيکی و واقع گرايانه است و هيچگونه داوری ارزشی در آن بچشم نمیخورد. ماکياولی در سراسر آثار خود از هرگونه داوری ارزشی خودداری میکند و در اين راه او پيش کسوت ماکس وبر میباشد.
پيوند ميان سياست و دانش که در جهان باستان افلاطون و ارسطو بزرگترين نمايندگان آن بودند، در دوران جديد، ماکياولی را بهعنوان بزرگترين نماينده خود میبيند. شناخت ضروريات تاريخی و سياسی، داشتن “مايه” يعنی صلاحيت و شايستگی و لياقت و کنترل نيروهای تصادفی بخت، اينها هستند آن پاسخهايی که او بهپرسشهای دورانساز میدهد. بدين ترتيب سياست بهمعنی “هنر تحقق ممکنها” و يا “هنر تحقق ناممکنها” جلوگر میشود و محافظه کاران، اصلاح طلبان و انقلابيون هريک بهسهم خويش از او و از نظريه سياسی او بهره میبرند. اگر من بخواهم در يک جمله چکيده نظريه سياسی ماکياولی را که او بويژه در شهريار و گفتارها مورد ژرف انديشی و تأمل قرارمی دهد فرموله کنم، آن جمله چنين خواهد بود: نزد ماکياولی سياست يعنی اينکه: “چطور قدرت را بدست میآوريم؟ چگونه قدرت را حفظ میکنيم؟ و در چه صورتی قدرت را از دست میدهيم؟”. مسئله کسب و حفظ قدرت از زمان ماکياولی بدينسو، بهمسئله مرکزی و بنيادين سياست تبديل گشته است. و در اين راه امکانات واقعی تحول “امر ممکن” به”امر واقع” مورد تأمل و تعمق قرار میگيرد. دانش با سياست نزد ماکياولی گره محکمی خورده است که هرگز نمیتوان آن را بازکرد.
[↑] آموزه توازن نيروها
در حاليکه ماکياولی در شهريار اصل “حفظ خود” (Selbsterhaltung) دولت را بههر قيمت میطلبد، در گفتارها از نظم جمهوريتی و توازن نيروها پشتيبانی میکند. وضعيت سياسی در ايتاليا در پايان سده پانزده و آغاز سده شانزده چنان نوميد کننده بود که ماکياولی برای درمان اين درد؛ يعنی نبود اتحاد و يگانگی ميان حکومتهای موجود در ايتاليا، زهر تجويز میکند تا کشور خود را از آن وضعيت و موقعيت نجات دهد. فراخوان ماکياولی در پايان کتاب شهريار “فراخوانش بهرهانيدن ايتاليا از چنگ بربران” ناظر بههمين امر میباشد. در اين فراخوان او تمام توانايی سخنوری و خطابه آميز خود را بهنمايش میگذارد. خواست او مبنی بر قدرت گرفتن يک “مرد فوق العاده”، “يک مرد پرمايه” (uomo virtouso) که با پرمايگی و کارهای فوق العاده خويش بحران سياسی ايتاليا را پايان دهد و ايتاليا را متحد کند، نقطه پايان کتاب شهريار و دليل اصل و بلاواسطه تأملات سياسی او میباشد. از اين نقطه نظر شهريار تحت تاثير بلاواسطه بحران سياسی ايتاليا و در مدتی کمتر از چهارماه نگاشته شده است.
به خلاف آن در گفتارها که ماکياولی پانزده سال روی آن کار کرد، موضوع تاريخ روم میباشد، که در آن ماکياولی با فاصله بيشتر در مقايسه با شهريار بهبحث درباره سياست میپردازد. در شهريار، ماکياولی ادوار تاريخی بحرانهای دولتی و راههای برون رفت از اين بحران را مورد بحث و بررسی قرارمی دهد، درحاليکه او در گفتارها دوران را در تماميت خود زير ذره بين قرارمی دهد. انديشه باستانی “چرخش اشکال حکومتی” برای نخستين بار نزد پوليبيوس و با توجه بهنظريه سياسی ارسطو که در بالا آورده شد، مطرح میشود. اين چرخش با نظام سلطنتی آغاز شده که ناچارا" بهخودکامگی میانجامد. با مداخله ملت، حکومت دمکراتيک تشکيل میگردد که در روند تکوين خود بهعلت جنگ داخلی تا مرز هرج و مرج سقوط میکند و دوباره بهقدرت رسيدن شاه را محتوم میسازد. اين “چرخش از نظم بهبی نظمی و برعکس” از عناصر تشکيل دهنده اصل فلسفه سياسی او در گفتارها میباشد: “کشورها عادت دارند در تغيير و تبديل خود از نظم بهبی نظمی بگرايند و پس از آن دوباره از بی نظمی بهسوی نظم گذار کنند. اين در طبيعت انسانی نهفته است که نمیتواند آرام بماند.”[۱٠]
در گفتارها ماکياولی بهاين ديدگاه میگرايد که تمامی اشکال دولتی نامبرده شده در بالا فسادپذير هستند، زيرا از سويی آنها بی دوام و از سوی ديگر بد هستند. دليل اساسی اين امر همان تز معروف او مبنی بر فسادپذيری طبيعت انسانی میباشد. راه حل اين دشواری را او در برقراری “قانون اساسی ممزوج” (Mischverfassung) میيابد.” قانون ممزوج و ترکيبی جامعه سياسی را در درون با ثبات و نسبت بهبيرون قابل گسترش میسازد، چنانکه او در مثال روم باستان آن را توضيح میدهد. تنها اين “قانون ممزوج و ترکيبی” بهدولت و کشور اين امکان را میدهد که در نقاط عطف ادوار تاريخی با ثبات باقی بماند. “قانون ممزوج و ترکيبی” بهنظر ماکياولی معمای حل شده سياست و تاريخ میباشد. تنها بدين دليل که روم بهخلاف اسپارت نه از طريق فرمان يک قانونگذار، بلکه از طريق ديناميسم و پويايی درونی مبارزات طبقاتی خود بهچنين “قانون ممزوج و ترکيبی” دست میيابد، میتواند بهصورت يک قدرت جهانی خودنمايی کرده و موقعيت خود را قرنها پايدارنگاه دارد. ماکياولی معتقد بود که از ميان برداشتن اختلافات سياسی و رسيدن بهيک هماهنگی کامل در امر سياست غيرممکن میباشد. او نه تنها تضادهای درون جامعه و ميان مردم و نخبگان سياسی را مثبت ارزيابی میکرد، بلکه آن را برای “حفظ خود” دولت و کشور در درازمدت امری حياتی تلقی میکرد. تنها دولتی که در آن ميان ملت و نخبگان سياسی توازن برقرار شده باشد، میتواند پيشفرضهای لازم برای يک نظم با ثبات سياسی يعنی ثبات در درون و گسترش نسبت بهبيرون را فراهم آورد.
با آموزه “توازن نيروها” و “قانون ممزوج و ترکيبی” ماکياولی میخواهد دور تسلسل باطل شکلهای حکومتی را بگسلد و ثبات سياسی را برای مدتها تامين کند. درجايي که ارسطو وجود يک طبقه متوسط نيرومند را عامل ثبات شهر و کشور میداند، ماکياولی بر توازن نيروها ميان گروههای سياسی، مردم و نخبگان پای میفشرد.
“من برآنم کسانی که مبارزات ميان اشراف و مردم را لعنت میکنند، آن عواملی را محکوم میکنند که در درجه اول بهحفظ آزادی روم انجاميدهاند. کسی که بيشتر بهسرو صدا و قيل و قال جدلهای گروهی توجه میکند تا بهنتايح خوب آنها، بهآن نمیانديشد که در هر جامعهای روش و منش مردم و بزرگان مختلف است و همه اين جدالها برای قوانين مربوط بهآزادی بوجودآمدهاند.”[۱۱].
اين چنين است که ماکياولی در تضاد و توازن نيروها “آن” عنصر برانگيزاننده را مشاهده میکند که بهآزادی سياسی میانجامد.
[↑] فلسفه تاريخ ماکياولی
بهصور کلی دو درک سامانهمند از حرکت تکامل تاريخ وجود دارد. يک الگوی (Schema) حرکت خطی که بر طبق آن تاريخ بهسوی يک هدف آرمانی درحرکت است که در برگيرنده هدف پيشرفت يا کمال میباشد. برای برخی ديگر تاريخ بهسوی نزول و هبوط آدمی، بهسوی انحطاط (Dekadenz) و زوال (Untergang) ميل میکند. مدافعان حرکت خطی تاريخ بهسوی تکامل بيکن، روشنگران فرانسه و هگل و مارکس هستند و مدافعان حرکت خطی تاريخ بهسوی زوال و انحطاط توينبی و اشپنگلر میباشند. برای ماکياولی اما تاريخ مجموعهای از رويدادها بهسوی تکامل و همچنين جهت خلاف آن میباشد. ماکياولی بهالگوی “ادواری تاريخ” باور دارد و در آن هيچگونه پيشرفت جهانی و عمومی نمیبيند. نظريه سياسی و تاريخی ماکياولی نه بر اساس يک طرح کلی پيشرفت و کمال در تاريخ جهانی، بلکه بر پايه يک پيروزی مقطعی جزئی تنظيم شده است. نه يک پيشرفت عمومی بلکه تثبيت پيشرفت جزئی در نقاط اوج تاريخی نظريه ماکياولی را تشکيل میدهد. بدين ترتيب نمیتوان از درک ادواری تاريخی نظريه ماکياولی بهطور قطع چنين استنتاج کرد که دريافت او خوشبينانه يا بدبينانه است، اما میتوان بهطور قطع گفت که او با شناخت قانونمندیهای تاريخی بهيک نظريه تسليم و رضا تن در نداده بلکه در نظريه او درک ادواری تاريخ بهعنوان يک پيشنهاده تغييرناپذير مطرح میشود که برطبق آن تسلط و سيادت پيروزمندانه بر تاريخ از سوی انسانها حتمی بشمار میرود. تحليل قوانين ادواری تاريخ بهنظر ماکياولی پيشفرضی است که بر مبنای آن دولتها میتوانند از قضا و قدر بگريزند و قدرت خويش را حفظ کنند. از اين جنبه نظريه ماکياولی خوشبينانه است. بدبينی او اما در کليت دورنمای تاريخی مشخص میگردد؛ هيچ دولتی، هر چقدر که خوب سازماندهی شده باشد، نمیتواند بهطور دائمی خود را در نقطه اوج تکاملی خويش نگاه دارد. از اين زوايه ديدگاه ماکياولی بهشدت بدبينانه است. نظريه هگلی سير حرکت تاريخ در جهت پيشرفت و کمال برای ماکياولی و دوره رنسانس بيگانه بود.
تاريخنويسی دوران سدههای ميانه کار تاريخ را بين دو گروه تقسيم کرده بود: يکی تاريخ کليسايی که برمبنای کتاب مقدس نوشته میشد و نظريه “شهر خدا”ی آگوستين بهعنوان ستاره راهنمای آن بشمار میرفت و ديگری تاريخ نويسی مربوط بهروند رويدادهای اينجهانی که تنها بهوقايع نگاری محدود میشد. ماکياولی از اين سنت میگسلد و تاريخنويسی دوران باستان يونان و روم را ـ هرودوت و پلوتارک اما بيش از آندو پوليبيوس و توسيديد ـ سرمشق و نمونه کار خود قرارمی دهد. ماکياولی در زندگينامه اش اظهار تأسف میکند که در دوره رنسانس تنها از نظر هنر و ادب بازگشت بهانديشهها، سبکها و ارزشهای دوران کلاسيک يونان و روم سرمشق قرارگرفته است و کسی در زمينه تاريخ و سياست بهنمونههای باستانی توجهی نمیکند. او هدف خود را پيروی و نمونه قرار دادن مفهوم سياست رومی میداند و در گفتارها بويژه از اين نمونه سياسی پيروی میکند و بهتحليل آن میپردازد و در شهريار خواستار تجديد عظمت گذشته ايتاليا میشود. با گسست از تاريخ نويسی دوران سدههای ميانه و با بازگشت بهنظريههای تاريخی دوران باستان، ماکياولی از اين هم فراتر رفته و بنيان نظريه تاريخی ـ سياسی دوران جديد را کشف میکند. برابر نظريه تاريخی هرودوت تاريخ نتيجه اعمال مردان بزرگ است. در دوران روم باستان و بويژه در تاريخنگاری پوليبيوس، توسيديد و تاسيتوس نظريه سيستمها و ساختارهای سياسی برای نخستين بار در تاريخ مطرح میگردد. نزد ماکياولی ترکيبی از هردو اين نظريات ديده میشود. بهنظر او، فرد میتواند با شناخت ضرورت و داشتن مايه در روند رخدادهای تاريخی دخالت کرده و مسير آن را بهسود خود بگرداند.
[↑] نتيجه
ماکياولی هرگز نتوانست تناقض و تضاد ميان دستورالعملهای سياسی جاری در شهريار را که بهکسب و حفظ قدرت توجه دارد و آموزه توازن نيروها در يک نظم جمهوريتی را که در کتاب گفتارها مورد بحث او میباشد، از ميان بردارد و همين دوگانگی تازگی نظريه او را تشکيل میدهد. بهنظر میرسد که او پاسخ اين پرسش را بازگذاشته باشد و دقيقا" همين امر طراوت و شادابی نظريه او را مشخص میکند. او مسائل سياست و زندگی سياسی را بيشتر از هرکسی پيش از خود انعکاس داده و در عين حال دستورها و فرمانهايی برای مرد سياسی صادرکرده و اعمال انجام يافته را در جهت يک سياست ناظر بهثبات توجيه کرده است. پرسشهايی که ماکياولی در نوشتههای سياسی خويش مطرح کرده است، تا بهامروز تازگی خود را از دست نداده است و تا زمانی که دولتها وجود دارند و سياست بهعنوان يکی از اساسيترین وجوه زندگی انسانی مطرح است، پرسشها و پاسخهای ماکياولی در دستورکار قرار خواهند داشت.[۱٢]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله توسط آقای شکوه محمودزاده در تاریخ شنبه ٢٣ آذر ١٣٨١ برشتۀ تحرير درآمده، در شماره ۹٠ نشريه راه آزادی نيز به چاپ رسيده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- شهريار، ص ١٠١
[۲]- شهريار، ص ١٠
[۳]- شهريار، ص ٦٣
[۴]- گفتارها، ص ١٠٧
[۵]- من اين واژه و مفهوم را از عنوان کتاب بابا افضل کاشانی "ساز و پيرايه شاهان پرمايه" برگرفتهام و بهنظر من رساتر از واژه و مفهوم هنر میباشد که حميد عنايت و داريوش آشوری پيشنهاد کردهاند.
[۶]- میدانيم که امپراتوری روم شرقی (بيزانس) توسط ترکان عثمانی منقرض شد. ماکياولی در اينجا آن را بهاشتباه بهعربها نسبت داده است.
[٧]- گفتارها، کتاب دوم، ص ١۹١
[۸]- تاريخ فلورانس، ص ٢٦٨
[۹]- شهريار، ص ۴٢
[۱٠]- تاريخ فلورانس، ص ٧٧
[۱۱]- گفتارها، ص ١٠١
[۱۲]- شکوه محمودزاده، مفهوم سياست نزد ماکياولی، وبسایت نوشتارهای فلسفی
[↑] سرچشمهها
□ وبسایت نوشتارهای فلسفی
□ برگرفته از منابع زیر:
- نيکولو، ماکياولی، شهريار، برگردان داريوش آشوری، ويرايش دوم، نشر مرکز، تهران ١٣٧۵
- نيکولو، ماکياولی، گفتارها، برگردان محمدحسن لطفی، انتشارات خوارزمی، تهران ١٣٧٧
- بورکهارت، ياکوب، فرهنگ رنسانس در ايتاليا، برگردان محمدحسن لطفی، طرح نو، تهران ١٣٧٦
Niccolo Machiavelli, Politische Schriften, Fischer Taschenbuchverlag, Frankfurt am Main, 1990
[برگشت به بالا]