جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

لهجۀ بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا

از: محمدآصف فکرت


فهرست مندرجات




[] قسمت سوم

دارداربرای مفهوم داردار که در این ابیات مولانا آمده اکنون کلمۀ دار و مدار به‌کار می‌رود که به‌معنای مدارا کردن و کج‌دار و مریز است و داردار در بیشتر گویش‌ها به‌معنای داد زدن و با صدای بلند و ناهنجار صحبت کردن، توپ و تشر رفتن، بد و بیراه گفتن.


بــا داردار وعـدۀ وصـــلـت رســـیـد صـــبـر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
(غ ۴۵٢)

امید اســت‌ ای دل غمگین که ناگاهان درآیـد او
تو این جان را به صد حیله همی کن داردار ایدل
(غ ۱٣٣۹)

عقـل از بهـر هوس‌ها دارداری می‌کند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
(غ ۱۹٧٠)

داهول و دامداهل نیز گویند و آن شبیه به چیزیست که در تهران مترسک گویند و نشانه ایست که در نزدیکی دام نشانند برای به دام کشاندن یا رماندن شکار.


بهر صیدی کو نمی‌گنجد به دام
دام و داهول شکاری می‌کشم
(غ ۱٦٦٣)

داوبساط شرط یا قمار، مرحلۀ معینی از قمار.


گفت ‌ای جان چو تویی از کف ما جان خواهد
گـر دریـن داو بـپـیـچــم بـه یـقـیـن نـامـردـیم
(ت ٣۴۵٨)

دایۀ میشبا تلفظ دایی میش. ذیل خندۀ تو و بندۀ تو و زندۀ تو شرح داده شد.


یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت
آب و آتش صـلح کرد و گرگ دایۀ میـش بـود
(غ ٧۵۵)

دبغیر از معنای ادب، دب به‌معنای شکوه و تبختر نیز هست، چنانکه گویند فلانکس بسیار دب می‌کند. یعنی خود را می‌سازد و بزرگ می‌نماید. شاید دبدبه هم از همین دب ترکیب شده باشد.


به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونـتر اســت جمـالش ز جمـلۀ دبهـا
(غ ٢٣٢)

دبّاغآنکه پوست خام را برای ساختن پوشاک و چیزهای دیگر به عمل آرد. واژه‌های دبّاغی و دبّاغی کردن نیز هست.


مغـزها را مزاج او مایه
پوستها را علاج او دبّاغ
(غ ۱٣٠٠)

دبهظرف سربسته ؛ مثلاً دبّۀ روغن.


باتو موافق شـدم با تو منافق شدم
بردبه عاشق شدم در دبه زیت پلید
(غ ٨۹٠)

درد بی‌دوانیز درد بی‌درمان به شخص فتنه گر و بسیار پر آشوب گویند.


ای عشق پیش هرکسی نام و لقب داری بسی
مــن دوش نــام دیـگــرت کــردم کــه درد بـی‌دوا
(غ ۵)

در، اندر را ملاحظه فرمایید

درجهاندرون خیز بزن، به درون شتاب، کلمۀ ورجه نیز هست به معنای خیز بزن.


به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتـم درجه به جو برون آرش
(غ ۱٢٨٨)

درخوردبرابر و مناسب و موافق.


خمش کن کاندرین وادی شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خـوردم که هر دو بود درخـوردم
(غ ۱۴٢۱)

دردهدُرده به جای دُرد: لای و ناصافی مایعی، ته نشین مایع. به تکرار نیز گویند: درده درده یعنی مایعی که همۀ آن درد است و ناصاف.


اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صـافت چگونه باشـد چـون جانفزاسـت درده
(غ ٢٣۹٨)

دررسیدن فطیر یا دررسیدن خمیر

در هرات گویند خمیر ورآمده است و در بلخ و کابل گویند: خمیر رسیده است. هرچند که در این بیت در رسد به معنای رسیدن و حاصل شدن نیز تواند بود. چنان که فطیر ، در این بیت، هم به معنای نان نرسیده است و هم مطلق به معنای نانی که قابل خوردن باشد، تواند بود.

کی خندد این درختم بی‌نوبهار رویت
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم
(غ۱٦۹۴)

درگرفت

در گرفتن مطلق به معنای برافروخته شدن به کار رود؛ یعنی اگر آتش هم ذکر نشود و بگویند که خانه در گرفت یعنی خانه سوخت یا می‌سوزد. شکایت نیز هست که: در گرفتم، یعنی سوختم از ظلم و یا در عشق و ... نفرین نیز هست که: در بگیری الهی!

آه که جست آتشی خانۀ دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
(غ٨٨۱)

دررو آوردن

تقصیر کسی را پیش رویش به طریق ملامتگری یاد کردن. در روت نمی‌آرم، یعنی نمی‌خواهم عیب تو را در برابر تو یاد کنم.

زین باده که داری تو پیوسته خماری تو
دانم که چه داری تو در روت نمی‌آرم
(غ۱۴۵٧)

درروگفتن

روبه رو گفتن.

گفتا که تورا جستم درخانه نبودی تو
یارب که چنین بهتان می‌گوید در رویم
(غ ۱۴٧٠)

درساره

مانند در و درازو(درودروازه) که توان گفت از اتباع است.

آن زنده کن این درو دیوار بدن کو
وان رونق سقف ودر و درسارۀ ما کو
(غ٢۱٧٦)

دروا

آویخته و حیران. در هرات دل اندروا نیز گویند یعنی سرگشته و حیران مانده در کار خویش.
دروا شدم به جستن تو جانب فلک
دروا نگشت ماندم دروا بسوخته
(غ٢۴٠۱)
دروازه برون
بیرون دروازه، بیرون در. دروازه در زبان کابل و بلخ مطلق به معنای در، چه در اتاق باشد و چه در دیگری. دروازه و کلکین همانست که در تهران درو پنجره گویند.
یاران بخبر بودند دروازه برون رفتند
من بی‌ره و سرمستم دروازه نمی‌دانم
(غ۱۴٧۱)
دریا از دهان سگ نجس نگردد
مثل. صالح با بدگویی ناکسان بد می‌شود. نکوهش ناکسان کسی را بدنام نمی‌سازد.
ماراست یار و دلبر، تو مرگ و جسک می‌خور
هین کزدهان هرسگ، دریا نشد منجّس
(غ ۱٢۱۱)
دریا از لب سگ پلید نشود
مثل است مانند آنچه گذشت، که برای بی‌اهمیت نمودن سخن بدگویان گویند. نیز گویند: دریا به لب لب سگ نجس نمی‌شود.
گو سک نفس اینهمه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید
(غ۱٠٠٦)
دزد دزدآمد گوی
داستانی است قدیمی که مثل شده است. روایت دیگری نظیر این هست که گویند: دزد هم گوید خدا و ساربان هم گوید خدا.
درنیم شبی جمعی جسته که چه دزد آمد
وان دزد همی گوید دزد آمد و آن دزد او
(غ ٢۱٧٢)
دزدگوشی
استراق سمع. گوش گرفتن نیز گویند.
زان که در وهم من آید دزدگوشی از بشر
کاو درین شب گوش می‌دارد حدیثم‌ای ودود
(غ٧۵٧)
دستار
عمامه، مراسمی را که درآن طلاب دستار به سرنهند دستاربندان گویند.
ای ز نوشاشوش بزمت بزمها بی‌هوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی‌دستار باد
(غ٧۴٨)
چو فلک کوفت دمامه بنه‌ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد
(غ ٧۵٨)
دراین ایوان سربازان که سرهم درنمی گنجد
من سرگشته معذورم که بی‌دستار می‌گردم
(غ۱۴٢٢)
دستار کژ
دستار کج بستن و کلاه را کج نهادن نشانۀ سرمستی و پرنشاطی و به قول خراسانیان نوعی کاکه گی است.
زاول بامداد سرمستی
ور نه دستار کژ چرا بستی
(غ٣٣٢۴)
دست آویز
تحفه و هدیه‌ای که با خود به جایی برند. نیز دلیل معقول برای جدال.
چون نداریم هیچ دستاویز
چند با هرکسی درآویزیم
(غ۱٧٦٦)
دست به یک کاسه
با کسی دست به یک کاسه بودن یا دست به یک کاسه داشتن نشانۀ صمیمیت و دوستی و خلوص است.
دل دست به یک کاسه به شهره صنم کرده
انگشت برآورده‌اندر دهنم کرده
(غ ٢٣۱۵)
دست دراز
مثلی است که گویند: دست بچۀ یتیم دراز است.
حلوا نه آن خورد که بود دست او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کیقباد
(ت٣۴۹۱)
دستره
دست ارّه، ارّۀ خرد، نیز نوعی داس.
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شدست برمثل دستره
(غ ٢۴٠۴)
دست کار
صنعت.
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
(غ۱٠٦۱)
دست نماز
دست نماز شستن: وضوگرفتن. دست برای نماز شستن. این ترکیب هم در کابل و بلخ و هرات و هم در زبان پشتو با اندکی تغییر موجود است.
آنکس که به آب دیده اش می‌جویم
درجستن او روان چو آب جویم
امروز پگاه آمد و گفتا بسماع
نگذاشت که من دست نمازی شویم
(ر۱۱۱٣)
دش و قش
تشویش و سر و صدا. نیز ممکن است دش با دشت و قش با قشلاق ارتباطی داشته بوده باشد.
این بس که از آواز دش وا مانده ام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کرده ام خرگاه من
کی وارهانی زین دشم کی وا رهانی زین قشم
تادررسم در دولتت در ماه و در خرمنگاه من
(غ۱٨٠٧)
دشمن دار
۱. دشمن ٢. آنکه مورد رشک و دشمنی دیگران است
آگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
(غ ۱٠۴)
دشمن کام
دشمن شاد نیز گویند. حالتی ناخوش که باعث شادمانی دشمن شود. اوضاع به کام دشمن شدن.
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا‌ای افندی
(غ٢٦٨٨٢)
دشمن کش
چیزی که باعث شادمانی دوستان و رنج دشمنان شود در برابر آن دشمن شاد گویند.
زبامداد چه دشمن کش است دیدن یار
بشارتی است ز عمر عزیز روی نگار
(غ۱۱۴۱)
دفترباره
کتاب دوست، دفتردوست.
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می‌نشستم
(غ ۱۴۹٧)
دف تر کردن
مثل است که دایرۀ تر صدا ندارد. یعنی چون دف یا دایره تر شود صدا نمی‌کند. البته شاعر به تجنیس دفتر و دف + تر نیز توجه داشته است.
هلا خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
(غ٣٠۹۵)
دکانداری
پیشه وری کردن، برای معامله و فروش اجناس در دکان نشستن.
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم
(غ۱٣٧٦)
دل از جا رفتن
اشتیاق و آرزوی کسی را کردن. رفتن دل به دنبال کسی. گویند که دلم از جای کنده شد. یعنی مضطرب شدم. بی‌خود شدم.
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا
(غ ٧)
دل تـُنـُک
بزدل، ترسو. واژۀ روی تُنُک نیز هست به معنای کمروی و محجوب کسی که به زیان خویش چیزی را قبول کند، گویند روی تنک است نخواست یا نتوانست رد کند.
تومرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگرروی چوجگربند شوربات کنند
(غ۹۱٢)
دل داری
می خواهی، برسر آنی، در دل داری.
گر دل داری که دل زما برداری
از یار نوت مباد برخورداری
(ر۱٧٢۹)
دل داشتن
۱. حوصله داشتن ٢. جرأت داشتن
جان شهوانی که از شهوت رهد
دل ندارد دیدن دلدار را
(غ ۱٧٦)
دل کباب
کباب دل.
دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طرقو کند
(غ٧۴۱)
دلکده
دلستان، باغ دلها، دلزار.
ترک دل و جان کردم تا بی‌دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی
(غ ٢۵٦٣)
دلگیر
تاریک، جایی که دلتنگی و ملال آرد.
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیراست برجه رو
وگر نازکدلی منشین بر گیجان سودایی
(غ ٢۴۹۹)
دماغ
تکبر، خودبزرگ بینی. ترکیبهای دماغ داشتن و دماغ کردن نیز هست.
آخر چه شود یارا برمن نظر اندازی
این کبر و دماغت را از سر بدراندازی
(غ٣۱٢٣)
دم خوش زدن
لحظه‌ای خوش بودن، شادمانانه نفس کشیدن.
تا بی‌دم خود دمی زنم خوش
تا بی‌سرخود سری بخارم
(غ۱۵٦٢)
دم دادن
فریفتن، کسی را به قصد توطئه‌ای سرگرم کردن. اکنون بیشتر گپ دادن گویند.
می گفت چشم شوخش با طرۀ سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
(غ۱٢٦۴)
گرم درآ و دم مده باده بیار‌ای صنم
لابۀ بنده گوش کن گوش مخار‌ای صنم
(غ۱۴۱۱)
دنب
دُم. از دیگر کلمات فارسی مختوم به میم که در زبان گفتاری در پایان آنها باء افزوده می‌شود، خم و سم است.
زهی سلام که د ارد زنور دنب دراز
چنین بود چو کند کبریا سلام علیک
(غ۱٣٢۱)
دنبل
دانه‌ای دردناک که بر تن عارض شود و بیشتر درد آن بر اثر جمع شدن مادّه ایست که تا خالی نشود درد دارد.
تن دنبلی است بر کتف جان برآمده
چون پرشود تهی شود آخر ز زخم نیش
(غ ۱٢٦٨)
دنگ
گیج، مدهوش.
گر ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ورتو چو من نهنگیی کی بدرون شستیی
(غ ٢۴٨۴)
دوانه
دونده.
هردرد که او دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
(غ۱٢٦۱)
دودستک زدن
دستها را در رقص و پایکوبی افشاندن و نیز کف زدن، اما دستک زدن هنوز هم متداول است به معنای دست افشاندن.
چنین می‌زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار دلخواه
(غ ٢٣۴٠)
دوستگانی اول
هنوز این مثل و کنایه معمول است که با پیالۀ اول کارش تمام شد. به یک جام از هوش رفت
تمام اوست که فانی شدست آثارش
به دوستگانی اوّل تمام شد کارش
(غ ۱٢٨٢)
دولاب
ظاهراً همان است که اکنون در کابل و بلخ ارهت گویند و آن چرخی است بزرگ با دلوهای بسیار که در محیط آن چرخ نصب است و محور آن به نیروی حیوان گردد و آب را از چاه برگیرد و با ریختن در نقطه‌ای دیگر در جویی روان شود تا به کشت و کار جاری شود. اما در هرات واژۀ دولاب معمول است نیز دولاب اتاقکی دربسته را گویند که دران کتاب یا لوازم نهند.
چه باهول است آن آبی که این چرخ است ازاو گردان
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
(غ۱۴٢٦)
دومو
این اصطلاح هنوز در بلخ معمول است و همانست که در برخی از شهرها ماش – برنج در هرات جو- گندم و در تهران فلفل نمکی گویند.
گهی پیری نمایی گاه دو مو
زمانی کودک و گه شیرخواره
(غ ٢٣۴٣)
دهانه
آغاز دره را دهانه یا دهنه گویند و این واژه در آغاز نام چندین جای آمده است؛ مانند دهانۀ شار و دهانۀ ذوالفقار و دهانۀ کمر کلاغ و غیر آن .
وانگه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
(غ۱۵٦۱)
(غ٨۹۹)
دهان تلخ بودن
نشانۀ تب که هنوز در هرات این تعبیر به کار می‌رود.
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که می‌بینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
(غ۵٦۵)
ده چهارده دادن
اصطلاح ده چهارده یا ده شش یا ده پنج و مانند آنها اصطلاحات سودخوران و رباخواران و هنوز متداول است.
می ستانی از خسان تا وادهی ده چهارده
درهوای شاهدی و لقمه‌ای ای بی‌حضور
(غ۱٠٧۹)
ده کل را کلاه
مثل. به کسی گویند که نه تنها چارۀ کار خویش را تواند کرد، بلکه دیگران را نیز چاره گر باشد. نیز گویند: ده کل را کلاه است و ده کور را عصا. به جای ده صد نیز گویند.
تو را زلفیست به از مشک عنبر
تو ده کل را کلاهی‌ای برادر
(غ٢٧٢٠)
ده ویران و خراج
مثل: گویند ده ویران خراج ندارد.
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهیست ویران
(غ ۱۹٢۴)
دیدیت که تان همی نگارد
دیدید که شما را نقش می‌بندد
دیدیت که تان همی نگارد
دیگر چه خیال می‌نگارید؟
(غ٧۱٨)
دیگ پالان
ظاهراً دیگ را بر سر بار و آتش را بر سر دیگ نهادن.
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی چو دیگدان داری
(غ٣٠٨۵)
دیگ پختن
غذا پختن. دیگ بار کردن نیز گویند در کابل دیگ کردن نیز گویند. واژۀ دیگچه پزی و دیگچه پزانی نیز در مورد آشپزی کودکان معمول است.
ازجهت من چه دیگ می‌پزد آن یار
راتبۀ میر پخته کار نه این بود
چه دیگ پخته‌ای از بهر من عزیزا دوش
خدای داند تا چیست عشق را سودا
(غ ٢٢۱)
مرگ دیگی برای ما پختست
آن خورش خوشگوار بایستی
(غ٣٣۱٣)
دینه
دیروز و دیشب. این واژه اکنون در کابل و بلخ و تاجیکستان به کار می‌رود دینه روز و دینه شب نیز گویند.
باساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند
(غ٨۴۹)
جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
نونو طرب فزاید بی‌کهنه‌های دینه
(غ٢٣٨٦)
دیوه
هرچند که ممکن است در اینجا دیوه به جای دیو به صورت مؤنث به کار رفته باشد، ولی قابل تذکر است که در پشتو دیوه به معنی چراغ است.
جبریل همی رقصد در عشق جمال حق
عفریت همی رقصد در عشق یکی دیوه
(غ ٢٣٢٧)
دیوار گوش دارد
در بعضی از گویشهای فارسی می‌گویند: دیوار موش دارد، موش گوش دارد ؛ غرض از هر دو ضرورت دقت در سخن گفتن و محتاط بودن از حضور خبرچین و زبانگیر است
دیوار گوش دارد آهسته تر سخن گو
ای عقل بام بر رو‌ای دل بگیر در را
(غ ۱۹۴)
ولیک پیشتر آ خواجه گوش بردهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
(غ٣٠٣٨)
راهبان
راهدار. کسی که بر سر راهی وظیفه دار و ناظر باشد.
مرا گویی که بر راهش مقیمی
مگر تو راه بانی؟ من چه دانم
(غ۱۵۴۴)
رخ دیگر پیش آوردن
این مثلی است در خراسان معروف در بردباری و گذشت. هرچند که این بردباری را به مسیح نیز نسبت دهند.
اگر بر رو زند یارم رخ دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
(غ۵٨٨)
رخنه جه
از شکست و شگاف دیوار جهنده و گریزنده.
ای ریشخند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تاکی جهی گردن بنه، ورنه کشندت چون کمان
(غ۱٧٨۹)
رسان
کافی، بسنده، به‌اندازه
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامهء رسان را
(غ ۱٢٦)
رشتۀ سحر
رشته‌ای که برآن برای بستن کار دشمنان یا رقیبان و به قصد افسون و طلسم برآن دعا خوانند و با هر دعا یک گره زنند. تا آن گره‌ها بسته باشد، کار و مقصود رقیب نیز بسته مانند. اصطلاح بسته ماندن و گره خوردن کار به همین معنی اکنون متداول است.
دلم هزارگره داشت همچو رشتۀ سحر
زسحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
(غ۹۵٧)
رشوت و پاره
به همین صورت اکنون رشوت و پاره با هم به کار می‌رود.
نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزّت
بخدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
(غ٢٣٧٣)
رفوکردن شیشه
اکنون رفو کردن تنها به ترمیم نسج و پارچه به کار می‌رود. در هرات روفه تلفظ می‌شود.
شرح بدادمی ولی پش دل تو بشکند
شیشۀ دل چو بشکند سود نداردت رفو
(غ٢۱۵۵)
رنگرز
آن که جامه را رنگ کند، صبــّاغ
بر مثل گلستان رنگرزم خوی اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
(غ ۴٦۵)
روی تو به رنگریزکان ماند
زلف تو به نقشبند جان ماند
(غ ٦٨٨)
تو رنگ رزی تو نیل پزی
هل کاینه را رنگین نکنی
(غ٣٣٦۱)
روبند
نقاب.
گر هند و گر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید
(غزل ٦۵٦)
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
(غ۱۵٧٧)
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وزعشق سرکشان را ازخان و مان برآرم
(غ۱٦۹۱)
روزبازار
در خراسان از قدیم معمول بوده و هست که در هرشهری یک روز به نام روز بازار هست و گفته می‌شود مثلاً چارشنبه بازار یا پنجشنبه بازار و مانند آن.. در هرات روز بازار چهارشنبه است و به همین دلیل چارشنبه بازار گویند. گاهی یکشنبه نیز هست و یکشنبه بازار نیز گویند. یعنی قراردادیست از قدیم که مردم از شهر و اطراف هرچه که برای فروش دارند در این روز به بازار می‌آورند و خریداران هم می‌دانند که در این روز بهتر و آسان تر مواد مورد نیاز خویش را به دست توانند آورد. این بازار‌ها معمولاً محل مخصوصی نیز دارند. نام شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان از همین گونه نام‌هاست. گویا روز بازار شهر قدیم حصار که شهر اصلی بوده، دوشنبه بوده است و جایی را که این بازار دایر بوده است، دوشنبه بازار می‌گفته‌اند، و به تدریج نام بازار افتاده و دوشنبه مانده است.
زمن جزوی ستاند کل ببخشد
ازاین به روزبازاری نخواهم
(غ۱۵٢٢)
گفتی فرداست روزبازار
بازار تو را بهانه دیدم
(غ ۱۵٦۱)
روز پنهان
روز نامعلوم، روزی که هنوز معلوم نیست که چسان خواهد بود.
نیمه‌ای گفتیم و باقی نیمکاران بوبرند
ما برای روزپنهان نیمه را پنهان کنیم
(غ۱۵۹٨)
روز گردگ و نیف نیف (؟)
از روزهای مراسم نامزدی و عروسی.
روز گردک بر رخ داماد می‌باشد نشان
برجمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
(غ ۱٣٠٣)
روشنترک
کمی واضحتر. این کاف تصغیر در این باب تأکید می‌را می‌رساند مثلاً: پیشترک بیا، یک شبک دیگر هم بمان و مانند آن. این تعبیر در بلخ و کابل و هرات فراوان به کار می‌رود.
تا چند رمزگویی رمزت تحیّر آرد
روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد
(غ٨۵٣)
روشوی
مادۀ شوینده. در هرات ترکیبی که نوعی صابون است و از آمیختن حرام مغز و سنگ مخصوصی به نام سنگ روشویه سازند برای شستن روی به کار می‌رود و پوست را نرم و روشن نگاه می‌دارد. در هرات و کابل و بلخ آن را روشویه گویند.
در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
آن که خدایش بشست دور ز روشویها
(غ٢۱٠)
روغن سوز
چراغ. پیه سوز صورت دیگری از این نام است، یعنی چراغی که با روغن پیه روشن است.
هرجا که روم صورت عشق است به پیش
زیرا روغن در پی روغن سوزاست
(ر٣۵٣)
روگری
مسگری و قلعی گری. این پیشه اکنون به همی نام و به صورت رویگری یاد می‌شود.
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهره‌های روگران
(غ۱۹٦٧)
ره شین
ره نشین.
تو مسکینی درین ظاهر، درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر، که ره زن گشت و ره شینی
(غ٢۵۵۱)
ریش گاو
ابله، احمق و گول. نیز اگر کسی به امیدی بیهوده فریب سخن کسی را بخورد و در انتظار طولانی بماند، گوید ریش گاو شدم یا مرا ریش گاو ساختند.
تا نگردی ریش گاو مردمی
سربه سر خود ریش و دستار آمدند
(غ٨۱٧)
(در برابر شیر هوشمند)
چون چشم می‌گشاید در چشم می‌نماید
گر زانکه ریش گاوی یا شیر هوشمندی
(غ٢۹۴٨)
زبان صدگزه
کنایه از گستاخ و یاوه گوی. زبان دراز.
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سه گز است
چون به زخمش نگری چاهی باشد پرمار
(غ۱٠۹٣)
زبردست
بردست یعنی پهلو و کنار. گویند رفیق بردست یعنی که رفیقی که در پهلوی کسی نشسته، یا صنفی بردست یعنی همکلاسی که پهلوی کسی نشسته؛ ولی زبردست یعنی بالا تر و فراتر و زبردست ادیبان نشستن یعنی بالاتر از ادیبان نشستن. گویند: ادیب زبردستی است یعنی ادیب بزرگی است.
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می‌نشستم
(غ ۱۴۹٧)
زدن بر رخ و رخ دیگر پیش آوردن
کنایه از محبت زیاد و گذشت فراوان. در بردباری و محبت و نازبرداری از محبوب.
اگر بر رو زند یارم رخ دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
(غ ۵٨٨)
زرورق
با آنکه زرکوبی از میان رفته است ولی نام زرورق به جا مانده و اکنون و رقه‌های نازک المونیم را که بر یک روی آن کاغذ است زرورق گویند.
شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی
(غ ٢۵۱۵)
ز سبو همان تلابد که درو کنند
مثل معروف. از کوزه همان تراود که دراوست.
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که درو کنند یانی؟
(غ ٢٨٣۱)
زفر (؟)
زنجیر خاییدن
زنجیرجویدن، کنایه از شدّت ناآرامی و بیقراری.
ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی
(غ ٢۴۹۹)
زنخ زدن
چانه زدن، پرگفتن، ادعا کردن.
بنما مها بکوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
(غ٢۹۹٠)
زنده بلا مرده بلا
آنکه در کمال پریشانی است و سرنوشتش نامعلوم است.
رستم از این نفس و هوا، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
(غ ٣٨)
زندۀ تو
غرض از آوردن این بیت نشان دادن تلفظ مضاف و مضاف الیه است در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا‌های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای‌های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول (یای کشیدۀ ماقبل المکسور) می‌آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می‌شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می‌شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می‌شود: خانی شما.
چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام
گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده
(٢۴٠٢)
زن را از شو بریدن
کنایه از فتنه گری و خرابکاری.
باز آمد باز آمد آن دلبر زیبا قد
تا فتنه برانگیزد زن را ببرد از شو
(ت٣٣٨٣)
زن و شو
در هرات به همین صررت زن و شو و در بلخ و کابل زن و شوی گویند. در تهران زن و شوهر.
زمین چون زن فلک چون شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم
(غ۱۴٣٨)
زنبیل
سبد. و کسی را که از چوب گز یا مانند آن سبد می‌بافد زنبیل باف می‌نامند. در کابل و بلخ اصطلاح زنبیلک شدن به معنای خم شدن و کج شدن به کار می‌رود.
بُد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می نگنجد دردعا اقبال عشق
(غ۱٣٠۹)
زنگاری
از انواع رنگ سبز است و این کلمه هنوز به کارمی رود یعنی رنگی که همرنگ زنگار و زنگ مس باشد. به همی قرینه گویند زنگار مرغ.
من خاک تیره نیستم تا باد بربادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
(غ۱٣٧٦)
زنگله
پوپک و آویزی که گاه با زنگی همراه باشد. بزک زنگله پا افسانهء مردمی و قدیمی در هرات است – مثل: بچۀ سرپیری زنگلۀ پای تابوت.
شاد همی باش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلهء زنگله را
(غ ۴٠)
بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند
بردم گاوان شود زنگله یامسلمین
(غ٢٠٦٨)
زوال
(در هرات وقت زوال یعنی سر چاشت که خورشید در وسط آسمان است و رو به کاهش دارد)
خورشید ز خورشیدت، پرسید کیت بینم
گفتا که شوم طالع، در وقت زوال تو
(غ ٢۱٧٠)
زیرزیر خندیدن
آهسته و نهان خندیدن.
غم تو برسفرم زیرزیر می‌خندد
که واقفست ازین عشق زینهارآمیز
(غ ۱٢٠٣)
ژغژغ
صدای پای زیب و مانند آن.
بگویمت که ازینان کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغژغ خلخال
(غ ۱٣۵۴)
ژنده
کهنه نیز پارچه‌ای که به جای پرچم کار گیرند.
برو خرقه گروکن در خرابات
چو سالوسان چرا ورژنده (درژنده؟) باشی
(غ٣۱۴٨)
ژولیده
آشفته.
یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن
ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر
(غ ۱٠٦٣)
ساده دل مردی که دل بر وعدۀ مستان نهاد
مثلی است معروف. امروز هم اگر وعده‌ای از کسی در نظر عجیب آید، پرسند: چیزی ننوشیده ای؟
شاد شد جانم که چشمت وعدۀ احسان نهاد
ساده دل مردی که دل بر وعدۀ مستان نهاد
(غ٧۵٠)
ساران
دربرابر پایان
می گشته ام بیهوش من تا روز روشن دوش من
یک ساعتی ساران کو یک ساعتی پایان کو
(غ٢۱٣۹)
ساطور دوسر
ساطور را به همین صورت و نیز به صورت ساطول تلفظ کنند و آن نوعی کارد قوی و ضخیم استخوان شکن است.
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندرین سودا چو ساطوری دوسر
(غ۱٠٦٨)
سبد
مرادف زنبیل که گذشت و در کابل معمولاً سبد را برای ظرف بافتنی از خمچه (ترکه) برای نهادن میوه استفاده کنند. در هرات سبد را برای صاف کردن برنج استفاده کنند و سبد بزرگ را که سرنگون برروی خوراکی‌ها برای حفظ آن از آلودگی می‌نهادند، گاوسبد گویند. نیز انواع سبدها مانندسبد گوشت، سبد میوه، سبد گل.
نیک بدست آنکه او، شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن، هرسقطی درسبد
(غ٨۹٣)
سبلت مالیدن
کنایه از غرور و خودبینی. نیز گویند سبیل یا بروتش را تاب می‌دهد.
بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی
چو نه میری نه وزیری بن سبلت بچه مالی
(غ ٢٨۱۵)
سبل چشم
بیماری چشم که به صورت رگها و پاره‌های سرخ در چشم ظاهر شود.
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
(غ ٦٠٠)
سجاف
تریشه یی که بر کنار یا حاشیۀ جامه یی دوزند
چون دامن در پیش دوانید
گر همچو سجاف بر کنارید
(غ ٧۱٨)
سختیان
چرم نازک از پوست گوسفند. ساختیان نیز گویند.
سهیل شمس تبریزی نتابد دریمن ورنه
ادیم طایفی گشتی بهرجا سختیانستی
(غ ٢۵۱۹)
سخن در پوست گفتن
کنایه از پوشیده و به کنایه گفتن و جالب است که اکنون مورد معکوس آن به کار می‌رود و آن پوست کنده : صریح است برخی هم می‌گویند که صاف و پوست کنده.
سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیب است
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست
(غ ٣٢۵)
سر بازار
مانند چشم بازار. گویند او ازهمه سر است یعنی بالاتر و مهمتر از همه است.
دلدار من تویی سر بازار من تویی
این جمله جور بر من مسکین روا مدار
(غ۱۱۱٨)
سر باشد کلاه بسیار است
کنایه از بی‌تفاوتی در برابر ازدست رفتن مال است. تندرستی مهم است نه متاع و کالا.
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
(غ۱٠٣٨)
سربالا
سوی بالا مانند کوه یا تپه‌ای که از پایین به بالا روند. در برابر آن سراشیب و سرآشیبی است که در هرات سرشیوه گویند.
به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن
(غ٢۱٢٠)
سرپزان
کله پز و کله پزان نیز گویند. کسی که به اصطلاح امروز رستوران دارد و کارش تنها پختن سر گوسفند و برخی جوارح دیگر است. در تهران صاحب این شغل را سیرابی گویند.
چون دکان سرپزان سرها و دلها پیش او
هست بی‌پایان درآن سرها سری را یافتم
(غ۱٦٠٠)
سر خر معدۀ سگ
مثل مناسبت دو چیز ناخوشایند. نیز گویند: گوشت خر دندان سگ.
گنده پیراست جهان چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی
چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید
سرخر معدۀ سگ رو که همان را شایی
(غ ٢٨٦٦)
سرخر و پالیز
رسمی است کهن که برای پرهیز از چشم زخم جمجمۀ خری بر سر پالیز نصب کنند.
اندرین منزل هردم حشری گاوآرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
(غ۱٦۴٣)
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
(غ۱۱۹٢)
سرخوانی
اصطلاحی در موسیقی و آوازخوانی.
ای مطرب داوددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم کین وقت سرخوانیست این
(غ۱٧۹٢)
ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
زهره آمد زاسمان و می‌زند سرخوانیی
(غ٢٨٠۹)
سرخ و سپید
کنایه از خوشروی و تندرست.
ای سرخ و سپید بی‌تو ماندم
من زرد و شبم سیاه چرده
(غ٢٣۴٨)
سردستی
چیز ناقابلی که برای استفادۀ روزمره باشد.
چو گرد راه هین برجه هلا پادار و گردن نه
که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
(غ٢۵۱٨)
رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه کی باشد سردستی
(غ ٢۵٦۱)
سردسیر
مناطقی که هوا و اقلیم آنها سرد است. در برابر آن گرمسیراست که اکنون مناطقی به نام گرمسیر موجود است.
زانکه تو درسردسیرداشته‌ای رخت خشک
-خشک لب و چشم تر بوده‌ای از خشک و تر
(غ۱۱٢٨)
سردلب و سردچانه
آنکه سخنش ناخوشایند و نامطبوع است. اکنون دهن خنک و خنک دهن نیز گویند.
مشنو غم عشق را ز هشیار
کو سردلبست و سردچانه
(غ٢٣۵۱)
سر بی‌درد را چرا می‌بندید
کنایه از کار بیهوده کردن. کنایه از شگون بد زدن.
چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید
(غ ٦٣٨)
سرسری
بدون توجه، بدون دقت.
آن ذرّه‌ای که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او جز که سرسری
(غ٢۹۹٠)
سرکۀ هفت ساله
کنایه از ترشی و ترشرویی.
سرکۀ هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
(غ٢۴٧٧)
سر ماه و دیوانه
مثل است که سرماه شور دیوانه افزون شود.
سر ماهست و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هردم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
(غ۵٧٨)
سرمه چوب
چوبکی که با آن سرمه در چشم کشند. در هرات میل چوب گویند.
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
(غ۱٠٦۱)
سره
خوب و عالی.
من چو درگور درون خفته همی فرسایم
چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم
(غ۱٦۴۱)
سری که درد ندارد چراش می‌بندی
مثل معروف.
سری که درد ندارد چراش می‌بندی
چرا نهی تن بی‌رنج را به بیماری
(غ٣٠٦٧)
سکبا
نوعی شوربایی که درآن سرکه افزایند. سرکه با.
هرکه ز صهبا آرد صفرا
کاسۀ سکبا پیش نهیدش
(غ۱٢٨٠)
سکسک
بر وزن بلبل اسب بدخوی که سوار را نارام دارد.
گرترشی داد ترا شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگی تو ازو من خوش و رهوارم ازو
(غ٢۱۴٢)
سکسک بدیم و توسن و در راه عشق لنگ
رهوار ازآن شدیم که رهوار می‌کشی
(غ٢۹۹٣)
سکلیدن
کندن، گسستن.
کند با او بهردم یک صفت یار
زجمله بسکلد در اضطرار او
(غ ٢۱٧٧)
سگ محله صید نگیرد
در سستی و بی‌کفایتی گویند
سگ محله و بازار صید کی گیرد
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
(غ ۴٨٣)
سلامالیک
سلامالیک = سلام علیک
اگر به تلفظ محلی سلام علیک آشنا نباشیم نمی‌توانیم این بیت را مطابق وزن عروضی آن درست بخوانیم :
گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا
(غ ٨۵)
وزن عروضی این بیت، چهار بار « مفعول ُ مفاعیلـُن» است ؛ در حالی که سلام علیک به لهجۀ معیار با این وزن برابر نمی‌آید و در موسیقی هم نمی‌توان آن را موزون سرود و نواخت. سخن اینجاست که مولانا سلام علیک را بر اساس تلفظ بلخ که امروز تا کابل و غزنی هم امتداد یافته و نیز در تاجیکستان « سلامالیک» می‌خوانده است و چون چنین بخوانیم ، وزن درست می‌شود.
گفتی که سلامالیک = مفعول ُ مفاعیلـُن
سلامالیک
ای خواجه سلامالیک از زحمت ما چونی
ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی
(غ٢۵٧٦)
ای خواجه سلامالیک، من عزم سفر دارم...
(ای خواجه سلام علیک من عزم سفردارم)
وزبام فلک پنهان من راه گذردارم
(غ۱۴۵۵)
برنام و نشان او رفتم بدکان او
گفتم که سلاما لیک‌ای سرو بلند‌ای جان
(گفتم که سلام علیک‌ای سرو بلند‌ای جان)
(غ ۱٨٦٧)
سلامالیک‌ای مقصود هستی
(سلام علیک‌ای مقصود هستی)
هم از آغاز روز امروز مستی
(غ٢٦٧٧)
سلامالیک‌ای دهقان چها داری چها داری
(سلام علیک‌ای دهقان چها داری چها داری)
چنین تنها چه می‌گردی درین صحرا چه می‌کاری
(ت٣٣٧٨)
سنبوسه
از خورشهای مرغوب بلخ و کابل و هندوستان. سنبوسه غذایی است که از نهادن مواد خوراکی لای دوبرگ خمیر و بریان کردن آن ساخته شود. سنبوسه بر حسب مواد داخل خمیر می‌تواند شور یا شیرین باشد. قطاب یزدی در واقع گونه‌ای سنبوسۀ شیرین است. سنبوسه‌ای که در بیت زیر آمده است، البته سنبوسۀ نمکین است که حشو آن گیاه است.
بس کن‌ای دوست که سنبوسه چوبسیارخوری
که زسنبوسه تورا بوی گیا می‌آید
(غ٨٠۵)
سنگ زیرین آسیا
برد باری وارزش آن.
زسنگ آسیا زیرین حمولست
نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین ؟
(غ۱۹۱۱)
سنگ و شانه
از وسایل شسته شو. سنگ در شستن پای و شانه در شستن سر.
گوییم امروز زارم نیت حمام دارم
می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لانسلم
(غ۱۵٨٢)
سور
مهمانی شادیانه.
با روی تو سورها عزاها
بی روی تو سورها عزا شد
(غ٧٠۵)
سوزن زردوز
سوزنی که با آن گلابتون وپارچۀ زری دوزند.
مثال لعبتی ام در کف او
که نقش سوزن زردوز اویم
(غ۱۵٣٨)
سون
سوی. یک سون: یک سویه یک طرفه
زبیچون بین که چونها شد ز بی‌سون بین که سونها شد
زحلمی بین که خونهاشد ز حقی چندگون باطل
(غ۱٣۴٠)
امروز گویم چون کنم، یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم، چیزی بده درویش را
(غ ۱۵)
من گوش کشان گشتم، از لیلی و از مجنون
آن می‌کشدم زان سو، وین می‌کشدم زین سون
(غ۱٨٧٨)
سه پایه
دیگدان، اجاق. سه پایه معمولاً اجاقی سیار و عبارت از ابزاری فلزی است که سه پایه دارد و دیگ بر روی آن و آتش در زیر آن قرار دارد.
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایۀ دماغ پزیدن گرفت باز
(غ۱۱۹٨)
سیب خوردن می‌روم
با حذف اضافۀ به. نظایر اینگونه حذف فراوان است؛ مانند خانه می‌روم، شهر رفتم، خانۀ ما آمد.
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن می‌روم
(غ۱٦٦٨)
سیلاب بردن
کنایه از تمام شدن و گم شدن – مانند آنچه تو دیدی آب برده. یعنی دیگر نیست.
مروت را مگر سیلاب بردست
که پیدانیست گرد او بمیدان
(غ۱۹٠۱)
سیه سینه
اشاره به رسمی کهن در خراسان است که چون هنگام آن می‌رسد که طفل را از شیر بگیرند، یا به اصطلاح هرات،از شیر واکنند، مادرپارۀ نمدی سیاه در گریبان می‌نهد تا کودک از شیر گریزان گردد.
طفل دلم می‌نخورد شیر ازین دایۀ شب
سینه سیه یافت مگر سینۀ شب را دل من
(غ۱٨۱٧)
شاباش
احسنت، آفرین. در کابل و بلخ تلفظ کلمه به همین صورت است، اما در هرات تلفظ دگرگون شده و غالباً شهباز (بدون تلفظ‌هاء) می‌گویند.
ای چرخ تو را بنده، وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوبی، شاباش زهی زیبا
(غ ٨٦)
احسنت زهی یار او شاخ گل بی‌خار او
شاباش زهی دارو دلهای کبابی را
(غ ۹۱)
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت‌ای پیاله و شاباش‌ای شراب
(غ ٣۱٠)
بی پا شد و بی‌سر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد
(غ٦٠٧)
شاباش زهی نوری برکوری هرکوری
کو روی نپوشاند زان پس که برآرد سر
(۱٠٢٧)
گر زانکه جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت این ولایت و شاباش کاروبار
(غ۱۱۱٦)
شاباش که پای غم ببستی
صدگونه در طرب گشادی
(غ٢٧۴۴)
شاه پریان
اصطلاح شاه پریان در بلخ و کابل بسیار آشنا و خواستنی است تا جایی که شاه پری و شاپری نامی محبوب و رایج برای دختران است. در پشتو این نام را شاپیری (به فتح راء) تلفظ می‌کنند.
شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر
اندر طلب هدهد طیار رسیده
(غ٢٣٣٣)
شبّان
مقایسه شود با چپّان که به تشدید پ در زبان گفتار تلفظ می‌شود. در ضمن ایهامی دارد برای شب بان، در ارتباط با طور.
ای موسی جان شبّان شده ای
برطور برو ترک گله کن
(غ٢٠۹۵)
شب بازی
سایه بازی که نوعی تآتر قدیمی بوده است.
منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین
خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده
(غ ٢٣٠٣)
شبچره
اصطلاح شبچره هنوز معممول است و معمولاً بر میوه و آجیل اطلاق می‌شود که در شب نشینی‌های زمستانی صرف می‌شود.
دل می‌گوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
(ر۱٢٣٢)
شپشناک
اکنون صفت شبشناک بیشتر با پوستین آید.
دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوشتری
(غ٣٢۹٧)
شتردل
شتردلی کینه وری و نا مهربانی همچنان که اکنون اصطلاح گاومهر نیز در هرات به همین معنی است. نیز به کسی که بسیار کینه توز است، گویند: کینۀ شتر دارد.
شتروار
یک بار شتر نظیر خروار. شتربار نیز گویند.
تو نیز شتردلی رهاکن
اشترواری فرست شکّر
(غ۱٠۵٦)
شستن
نشستن. در هرات شیشتن تلفظ کنند.
بی او نتوان رفتن بی‌او نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بی‌او نتوان خفتن
(غ۱٨٨٣)
شسته
نشسته، در بسیاری از گویشهای دری و تاجیکی اکنون شـیشته با دو شین گویند
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظّاره بر طارم تو جانا
(غ ۹٠)
باز ِ جانی شسته‌ای بر ساعد خسرو به ناز
پای بندت با ویست ارچه پریدستی دلا
(غ ۱۴٧)
هی که بسی جانها موه به مو بسته‌اند
چون مگسان شسته‌اند بر سر چربویها
(غ ٢۱٠)
دل به میان چو پیر دین، حلقۀ تن به گرد او
شاد تنی ک پیر دل شسته در آن میان بود
(غ۵۵٧)
چونکه درجان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر
(غ ۱٠٨٨)
بیا که در بر تو شسته‌اند مشتاقان
ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع
(غ۱٢۹٦)
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله چه شسته ای
(غ ٣٠٠٢)
او یار دگر کرده و فارغ شسته
من شسته چو ابلهان که او یار من است
(ر٣۱٢)
شش
در بلخ و کابل شش به فتح اول تلفظ می‌شود. درهرات با کسر اول و در گفتار هرات به جای کسره (ی) می‌آید و شیش تلفظ می‌شود.
آنکه در سر داری از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش می‌روی
شه صلاح‌الدين برآ زین شش جهت
گرچه ظاهر اندرین شش می‌روی
(غ٢۹٢٦)
من تا قیامت گویمش‌ای تاجدار پنج و شش
حیرت همی حیران شود در مبعث و انشار من
(غ۱٧۹۱)
عسلی جوشد ازان خم که نه در شش جهت است
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش ازو
آن چه آبست کزو عاشق پرآتش و باد
از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش ازو
(غ٢٢٢٢)
عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر برما
دست بنه برسر ما دست مکش دست مکش
ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی
گر سه عدد برسه نهی گردد شش گردد شش
(غ۱٢۱٨)
جزما و تو و جامی دریا کف خوش نامی
چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش
زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم
یارب که چها دارد زان جانب پنج و شش
(غ۱٢٣۱)
شفاخانه
بیمارستان، دارالشفا . البته شفا خانه در شعر حافظ هم در ردیف انداز آمده است
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شقاخانهء هر ممتحن است
(غ ۴۱٠)
شکربرف
تقریباً بستنی در تهران و شیریخ در کابل و یخماس (یخ ماست) در تاجیکستان.
درین برف آن لبان او ببوسم
که دل را تازه دارد برف و شکر
(غ۱٠۴٧)
شکربوره
اصطلاح شکرپاره و شیر پره (در کابل شیرپیره) هنوز رایج است. نیز قابل یادآوری است که در کابل و بلخ، شکر را بوره می‌گویند.
زشکربورۀ سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر براین خوان سرناهار ندارم
(غ۱٦۱٠)
مشکل هردوجهان آه چه حلوا شود
گر شکر تو شود مغز شکر بوره ای
(غ٣٠۱٧)
شکر سپید
در برابر شکر سرخ.
تلخ مکن امید من‌ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
(غ۱٨٢٢)
شکمبه و دهن سگ
در موردی گویند که ناشایستی چیزی ناشایست پسندد.
بخور تو‌ای سگ گرگین شکمبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا بسزاست
(غ ۴٨٣)
شکوفه کردن مست
بدحالی مستان و در اصطلاح تهران بالا آوردن.
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ
(غ ۱٣٠٠)
شکوفه‌هاست درختان زهد را زشراب
نه آن شراب که اشکوفه‌هاش قی باشد
(غ۹۴٨)
هرشرابی که دوست ساقی نیست
جزخماروشکوفه نفزاید
(غ۹٨٨)
ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش – نه به دوستان نیازی نه به دشمن انتقامی
(غ٢٨٣۴)

شمال
در بلخ و کابل به جای باد و نسیم، شمال گویند.
ملک تواست تختها باغ و سرا و رختها
رقص کند درختها چونک رسد شمال تو
(غ٢۱۵٠)
شمله و شال
شال و سر آویختۀ دستار.
حال ز قال به تو را فقر ز مال به تو را
شمله و شال به تو را تاج و لوا چه می‌کنی
(غ٣٢٢٨)
شناس
آشنا. گویند: شما از کی با او شناس شدید؟ من با او شناس نیستم.
تا نکنی شناس او از دل او قیاس او
او دگراست و تو دگر‌هان که قرابه نشکنی
(غ ٢۴٨٢)
شناسا
آشنا (تاجیکان به اساس همین ترکیب فهما نیز گویند که به معنای مطلب ساده و زود یاب است که آسان دانسته و فهمیده شود)
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
(غ ٦٨)
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
(ر٧۱٠)
شوربا
آنچه در ایران آبگوشت گویند. پسوند " با " به چندین واژهء دیگر که نام خوراک‌ها و پختنی‌ها ست پیوسته است ؛ مانند ماست با (که در متون کهن آمده و اکنون در هرات آن را مستاوه = ماست آبه ----> ماستـــبا می‌گویند)، سکبا یا سرکه با، زیره با...
ما زان دغل کژبین شده، با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده ، گه مست نان و شوربا
(غ۱)
قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
قومی دگر درعشقشان نان و ابا پاکوفته
(غ٢٢٧٦)
تومرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگرروی چوجگربند شوربات کنند
(غ۹۱٢)
شوربای کلم (قس شوروای شلغم در کابل)
بروزه خوان کرم را تو منتظر می‌باش
ازانکه خوان کرم به زشوربای کلم
(غ۱٧٣۹)
شوهر مادر
(شوی ننه) کنایه است به تحقیر کسی که خویشاوندی را نشاید. پدر ناتنی، پدر اندر.
مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر
پدر را نیک واقف دان ازان کژبازی مضمر
(غ۱٠٢۴)
شوی دگر بر
برشوی دگر، یعنی در واپسین نفسهای تو وهم او بر شوی دگر است.
بندیش ازان روز که دمهای شماری
تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر
(غ۱٠٣۵)
شه
خوب و خوش. این واژه در پشتو موجود است.
وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود
شه‌ای عبارت ازدربرون زبام فرود
(غ۹۵٠)
شه بچه (شاه بچه)
شاهزاده. واژۀ مقابل آن "غلام بچه" هنوز کاربرد دارد. و تا چندی پیش یکی از واژه‌های مستعمل درباری بود. واژۀ شاه پسر برای جوان رشید و خوش سیما و با ادب نیز مورد استعمال است:
شه بچه یی باید کاو مشتری لعل بود
نادره یی باید کاو بهر تو غمخواره شود
(غ ۵۴۴)
شیر شتر و یغمای عرب برای حج
قیاس شود با پر طاووس و رنج هندوستان
ارزد که برای حج در ریگ بیابانها
با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند
(غ ٦۱٧)
شیره فشار
کارگرانی که در چرخشت انگور را برای شیره گرفتن با پای می‌کوفتند و می‌افشردند.
با شیره فشارانت اندر چرش عشقم
پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم
(غ۱۴۵٧)
شیشاک نزار
شیشاک و شیشک گوسفند ششماهه تا یکساله و نزار یعنی لاغر و نرم که زود پخته شود.
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد‌ای دل
چرا قربان شدی‌ای دل چو شیشاک نزاری تو
(غ٢۱٦٨)
شیشه گر
شیوۀ کار گازر، کالاشوی، رختشوی، یا دوبی این بوده است که جامۀ نم کشیده را با چوب ضخیم گازری بر تخته یا کندۀ مسطحی نهاده و می‌کوفته است تا شوخ ازان بیرون رود. واضح است که شیشه را بدینسان تنوان شست.
توبه شیشه عشق او چون گازر است
پیش گازر چیست کار شیشه گر
(غ۱۱٠٠)
شین
بنشین.
درآمدآتش عشق و بسوخت هرچه جزاوست
چوجمله سوخته شد شادشین و خوش می‌خند
(غ۹٣٨)
توشخصک چوبینی گرپیشترک شینی
صد دجلۀ خون بینی آهسته که سرمستم
(غ۱۴۴٨)
شینم
بنشینم.
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می‌میرم کاین چرخ چه می‌زاید
(غ ٦۴۵)
نشینم
ننشینم.
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
(غ۱۵٨٠)
صدای دهل را فردا شنیدن
کنایه از غفلت و بی‌احتیاطی.
صد دهل می‌زنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
(غ ٢۴٦)
صورت گرمابه
از قدیم در حمامهای خراسان رسم بوده است که برای آرایش و سرگرمی صورتهای پهلوانان و صحنه‌هایی از جنگها و مجالس دیگر را بر دیوارهای حمام نقش می‌کرده‌اند. در این بیت همچنان دقت شود به مقایسۀ نرم افزار و سخت افزار امروز.
بی عقل نتان کردن، یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی، کو عقل و خبر سازد
(غ٦٠۵)
طاق و طرنبین
طراق و طرنب، نام اصوات.
دست زنان جمله و گویان به لاغ
طاق و طرنبین و طرنبین وطاق
(غ۱٣۱٣)
طراق
آوا نام. اکنون طرقّ گویند
یار است نه چوب مشکن او را
چون برشکنی طراق خیزد
(غ ٧٠٢)
این بانگ طراق چوب ما را
دانیم که از فراق خیزد
(٧٠٢)
طرقید
ترکید.
نظر حسود مسکین طرقید از تفکر
نرسید در تو هرچند که لطف عام داری
(غ٢٨۵٨)
طشت از بام افتادن
کنایه از رسوا شدن.
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
(غ۱٠٠)
زفلک فتاد طشتم بمحیط غرقه گشتم
بدرون بحر جزتو دلم آشنا ندارد
(غ٧٦٧)
طشت زدن در ماه گرفتن
رسمی است کهن که هنگام ماه گرفتگی مردم بر بامها برآیند و برطشت مسی بکوبند تا ماه گرفتگی رفع شود.
گفت شب طشت مزن که همه بیدارشوند
که مگر ماه گرفتست مجو شور وفتن
(غ۱۹۹۱)
طوی
عروسی و هر محفل شادی و سور.
به سماع و طوی بنشین، به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند، طرب از می‌احد کن
(غ ۱۹٨٧)
عاقل را اشارتی بس
کنایه از زرنگی و زود فهمی. نیز گویند: به دانا یک اشاره و به نادان دهل و نقاره.
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یا فتی
شرح نمی‌کنم که بس عاقل را اشارتی
(غ٢۴٦٧)
عسس رفتیم
با حذف اضافه. یعنی نزد عسس رفتیم.
هرچه دزد چرخ از ما برده بود
شب عسس رفتیم و ازوی بستدیم
(غ ۱٦٦۹)
عصیده / اسیب؟
در تاجیکستان خورشی خوشمزه از گوشت و مصالح به صورت ساسیج (سوسیس) می‌پزند و به آن عصید یا عصیده می‌گویند.
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش
چون که عصیده می‌رسد کوته کن قصیده را
(غ ۴٦)
علف پیشم میاور
کنایه بر توجه و عواطف و معنویات.
قس. آدمی فربه شود از راه گوش
گاو و خر فربه شود ازراه نوش
نیز نان پیاز پیشانی واز و نان گندمی و زبان مردمی
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور پیشم منه نیم حیوان
(غ٢٠٧٨)
عه کردن
هن زدن در هراتی (هنست زدن). صدای نفس که نشانۀ ماندگی و زور زیادی زدن است. مانند: زور به گاو ناله به گردو/ گردون.
ما غم نخوریم خود کی دیدست
تو بارکشی و او کند عه
(غ٢٣۵٢)
عید و ماه دیدن و دهل زدن
رسم مردی هنگام دیدن ماه عید دهل می‌زنند تا همه باخبر شوند و شادی کنند.
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برخیز و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد
(غ٦٣٢)
غژیدن
خزیدن.
چون ابر دی گریان شدم، وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم، خوش در قبای آشتی
(غ ٢۴۵۱)
غلبیر
به همین تلفظ اکنون به کار می‌رود. غربیل و غربال.
غلبیرم اندر دست او دردست می‌گرداندم
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من
(غ۱٨٠٢)
غلط کردی
سهو کردی. اکنون این عبارت را در تهران نوعی درشتی و خشونت دانند.
ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی
(غ٢۵٨٨)
غلملیج
به تهرانی: غلغلک. کابلی: غتغتک. هراتی: پاخلوچه.
زبامداد کسی غلملیج می‌کندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
(غ۱٧۴٠)
غم پر
پر غم.
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
(غ٢۵٦۴)
غوره
میوۀ نارسیده. در کابل و بلخ نه تنها انگور نارسیده که بیشتر میوه‌های نارسیده مانند زردآلو و آلوی نارسیده را نیز غوره گویند.
روان شو سوی شیرینی چو غوره
به باطن گر نمی‌دانی دویدن
(۱۹٠۴)
غوط
(غوطه)
غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار
(غ۱۱۱٧)
فاخته
پرنده‌ای از جنس قمری. در هرات پـَختـَک گویند.
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته – تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی
(غ ٢۴۴۴)
فانه
پارۀ چوب یا فلز که میان درز چوب برای شکستن مانند و همین گونه در میان انگشتان برای شکنجه و تعذیب.
کانجا نبود زخم همه رحمت و مهر است
لیکن پس در وهم تو مانندۀ فانه است
(غ ٣٣٢)
فراموشگر
فراموشکار.
اه چه فراموشگرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
(غ٢۵٣)
فراویز
سجاف یا ریشۀ حاشیۀ جامه .
بنگر که چه خون دل گرفتست
برگرد قبام چون فرآویز
(غ ۱۱۹٣)
ای خضر راستین گوهر دریاست این
از تو دراین آستین همچو فرآویز من
(غ ٢٠٦۵)
فرنی
خورش شیرین پس غذا که با شیر و شکر و آرد برنج یا نشاسته و گلاب پزند.
چو زین لوت و ازین فرنی شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری
(غ٢۵٠٢)
فروجه
پایین بجه، پاینن بپر. در هرات مثلی است که: نتوانی ورجهی فروجه
یارمنی زود فروجه ز خر
خربفروش و برهان بی‌درنگ
(غ۱٣٣٢)
فرهنگ
در اینجا به معنای شیوه و راه وروش.
برآن بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
(غ۱۵٣٨)
قابله
ماما. دایه. در هرات: دایی.
تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین بنگر امید قابله
(غ ٢٢٨۵)
قازقان
دیگ بزرگ چدنی. اکنون در هرات قـَجقـَن گویند
جان خوردی تن چو قازقانی
بر آتش نه تو قازقان را
(غ ۱٢٦)
چو دل سیاه بدوقلب کوره دید و سیه شد
چو قازقان تهی بد به کنج خانه نگون شد
(غ۹٠٦)
یک ذوق بودیی تو اگر یک ابایی
یک نوع جوشیی چو یکی قازغانیی
(غ ٣٠٠٣)
قدیم خانه
قدیم خانه - خانهء قدیم
ما نگریزیم ازین ملامت
زیرا که قدیم خانهء ماست
(غ ٣٦٦)
قرو
آنچه اکنون قروق گویند. ویژه ساختن جایی برای فردی یا گروهی خاص.
ای چشم و چراغ هردو دیده
ما را به قروی جان کشیده
مارا ز قرو میار بیرون
ناخورده تمام و ناچریده
(ت ٣۴٠۴)
قشلاق
نیز قشلق. آبادی در شهر یا روستا در برابر ییلاق.
ترکان پریچهره نک عزم سفرکرده
یک یک به سوی قشلق از غارت بیگانه
کی باشد کین ترکان از قشلق بازآیند
چون گنج پدید آید زین گوشۀ ویرانه
(غ٢٣٢٠)
قفا
پس – پشت . با آنکه این کلمه عربی است از آن جهت یاد می‌شود که کاربرد بسیار در بلخ و کابل دارد. حتی به صورت قفاق به معنای پس گردنی در زبان گفتار معمول است.
افغان و خون دیده بین، صد پیرهن بدریده بین
خون چگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
(غ ٧)
قصّه کردن
قصه گفتن، حکایت کردن. قصّه کنان: حکایت کنان.
لحظه‌ای قصه کنان قصۀ تبریز کنید
لحظه‌ای قصۀ آن غمزۀ خونریز کنید
(غ ٨٠٧)
قلماش
یاوه گوی و هرزه درا.
نه قلماشیست لیکن ماند آنرا
نه هجوی می‌کنم نه می‌ستایم
(غ۱۵٢۴)
قلیه
از خورشها که با گوشت و پیاز و روغن و مصالح (ادویه) پزند.
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مرمرا
بوی خوش می‌آیدم از قلیه و بورانیی
(غ٢٨٠۹)
قلیۀ جگر
خورشی از جگر ریزکرده و پیاز.
از خون آن جگرها که بوی عشق دارد
ازبهر اهل دل را یک قلیۀ جگر کن
(غ٢٠۴۱)
قناره
چنگک دکان قصاب که گوسفند کشته را ازان آویزد.
قصاب ده اگرچه که مارا بکشت زار
هم می‌چریم در ده و هم بر قناره ایم
(غ۱٧٠۹)
گربرسر کوی عشق بینی
سرهای بریده را بر قناره
(غ٢٣۵٠)
قندیدن
شیرینکاری کردن.
شکرشیرینی گفتن رهاکن
ولیک کان قندی چون نقندد؟
(غ٦٧٣)
کارد به استخوان رسیدن
تمام شدن طاقت و تحمل. ناچار شدن.
این چنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد
(غ۹٨۴)
کار را یکسو کردن
یک طرف کردن و فیصل دادن به موضوعی.
آفتابی ناگهان از روی او تابان شود
پرده‌ها را بردرد وین کار را یکسو کند
(غ٧۴٠)
کارستان
شاهکار، محشر، کارهای مهم کردن.
چه کارستان که داری اندرین دل
چه بتها می‌نگاری اندرین دل
(غ۱٣۴٢)
ماه آمدی از لامکان‌ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذرّه‌ها برهم زدی
(غ٢۴٣۴)
کارک و یارک
قرین ساختن کارک و یارک هنوز در مکالمات رواج دارد.
کارک تو هم تویی یارک تو هم تویی
هرکه ز خود دور شد نیست به جز فانیی
(غ ٣٠۱۱)
کارگاه
ابزار دائره مانندی که پارچه را برای گلدوزی برآن استوار دارند.
برسر کارگاه خوبی بود
سوزنش کرده است چون تارم
(غ۱٧۵٦)
کار می‌آید
به کار می‌آید، لازم می‌شود
برو‌ای شکر کاین نعمت زحدّ شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید
(غ۵۹٣)
کاری
مؤثّر، قوی.
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان میهای کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
(غ۱۴۱٣)
نظاّره چه می‌آیی در حلقۀ بیداری
گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری
(غ٢۵۹٦)
کاریز
قنات.
موج دریای حقایق که زند برکه قاف
زان زما جوش برآورد که ما کاریزیم
(غ۱٦۴٣)
کازه
خانه گکی که از بوریا یا خس و خار سازند.
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی براین کوزه بزن نفطی درآن کازه
(غ ٢٢۹٦)
گویند که لقمان را یک کازۀ تنگی بود
زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی‌دانم
(غ ۱۴٧٢)
کاسه شوی
کاسه لیس، پرخور
مهمان دیگرآمد، دیگی دگر به کف کن
کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی مارا
(غ ۱۹٣)
کاغ
کاغ کردن یعنی آتش گرفتن. در زبان گفتاری کابل قوغ به معنای گل آتش است.
آنکه آتشهای عالم زاتش او کاغ کرد
تا فسون می‌خواند عشق و بر دل او می‌دمید
(غ٧۴٦)
کاله
کالا، متاع. در کابل و بلخ کالا و در زبان پشتو کالی به معنای لباس نیز هست.
ای روترش که کاله گرانست چون خرم
بگذر مخر که ما زخریدار فارغیم
(غ۱٧۱٠)
کاله دزد
دزد کالا.
گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
بنگر این دزدی که شد برروزنم این الفرار
(غ۱٠٧۴)
کالیوه
آشفته و پریشان. در هرات کلاوه و در ایران کلافه گویند.
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیری نوا
هین زُهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جانفزا
(غ ۱۱)
هرسری را که خدا خیره وکالیوه کند
صدرجنّت بهلد سوی سقربگریزد
(ع٧۹۴)
همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو درخانۀ مایی
(غ٢٨٢۵)
کاهتاب
کاهدود. تیره و سیاه.
آه ازین زشتان که مه رو می‌نمایند از نقاب
از درونسو کاهتاب و از برونسو ماهتاب
(غ ٢۹٨)
کاه را کوه و کوه را کاه کردن
کنایه از مبالغه در کوچک یا بزرگ نشان دادن کاری یا چیزی.
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
(غ۱٠۹٠)
کاهگل خم
رسم قدیمی که سر کندوی شیره یا چیزهای دیگر با کاهگل بندند و پس از مدّتی که آن چیز برسد و به آن نیازی باشد کاهگل از سر خم یا کندو برگیرند.
تاچند کاسه لیسی این کوزه برزمین زن
برگیر کاهگل را از روی خم باده
(غ٢٣۹٠)
کاهگل گرفته
کنایه از پنهان بودن. چنانکه گوهری داخل کاهگل بر دیواری چسبیده باشد.
توگوهری نهفته درکاهگل گرفته
گررخ زگل بشویی‌ای خوش لقا چه باشد
(غ٨۴٢)
کبوتر پرانی
اشاره به بازی کبوتر پرانی بزرگان که کبوتر ان را با راندن توسط ابزاری که تور یا شاله و شالته گویند مجبور سازند که مدتی در هوا بمانن اما کبوتران پیوسته هوای نشستن بر بام صاحب خویش جایی که آشیانه پندارند، کنند.
ما را بمران وگر برانی
هم برتو تنیم چون کبوتر
(غ۱۱٧۵)
کبوترخانه
کابل و بلخ کبوترخانه. هرات: کبوترخان و کفترخان.
کبوترخانه‌ای کردم کبوترهای جانها را
بپر‌ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم
(غ۱۴٢٧)
کجا شد
کجا رفت، چه شد؟
عجب آن دلبر زیبا کجا شد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
(غ ٦٧٦)
کج بنشین و راست بگو
مثل است برای تصدیق و اعتراف خواستن. اکنون گویند: کج بشین و راست بگو. صورت دیگرش را مولانا کج بنشین و راست بشنو آورده است.
بنشین کج و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را
(غ ۱۱٧)
کج نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد
ساقیی چون تو و هردم بادۀ منصور تو
(غ٢٢٠۹)
گرآرزو کژاست درو راستی بسیست
آن چیست کژنشین و بگو راست آرزو
(غ٢٢۴٠)
کدو ی پر می‌یا افیون
اشاره به استفادۀ کدو برای ریختن چیزی در آن، به این ترتیب که کدو را در پالیز بگذارند تا خو ب برسد و نزدیک به خشکیدن برسد؛ آنگاه گوشت و تخم آن را بیرون تراشند و پوست به صورت ظرفی درآید که درآن هرچیز که خواهند بریزند و از آن به جای مرتبان و خمره استفاده کنند.گاهی بر گردن کدو تاری بندند و آن را از میخی یا چیزی و جایی آویزند. نیز تشبیه سراست به کدو. جمجمه را نیز کدوی کلّه گویند.
دلم را می‌کند پرخون سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او سر من شد کدوی او
(غ٢۱٦۱)
نه کدوی سر هرکس می‌راوق زتو دار د
نه هرآن دست که خارد گل بی‌خار تو دارد
(غ٧۵٨)
گشادست گشادست سر خابیه امروز
کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید
(غ ٦٣٧)
کرته
کرته به معنای پیراهن. این واژه هنوز حتی در هند هم به همین معنا به کار می‌رود. در هرات کرته آنچه بر روی پیراهن پوشند و آنرا کرتی گویند؛ تهرانی: کت.
ببوی آن گل بگشاد دیدۀ یعقوب
نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر
(غ ۱۱۵٣)
زرگر آفتاب را بستۀ گاز می‌کنی
کرتۀ شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی
(غ ٢۴۹۴)
کردک
ساده و بی‌نیرنگ. کاری که بدون تجربه و آموزی به سادگی انجام شود، کردکی گویند.
چه داند روستایی مخزن شاه
کماج ودوغ داند جان کردک
(غ۱٣۱۹)
کرم پیله
کرم ابریشم. در هرات کُخ پیله گویند.
چون کرم پیله در بلا دراطلس و خز می‌روی
بشنو زکرم پیله هم کاندر قبا پوسیده ام
(غ۱٣٧٣)
کزدمک
گژدمک، عقربه، عقربک.
شبانگهانی عقرب چو کزدمک می‌رفت
به گوشه‌های سراپرده‌هاش برخطری
(غ٣٠٨۹)
کش
پهلو، بغل.
کجا پنهان شود دزدی دزدی
که مال خصم زیر کش گرفته است
(غ ٣۴٠)
کشان کردن
کشیدن و کشاندن. همانند پرسان کردن و گریان کردن که در بلخ و کابل به معنای پرسیدن و گریستن به کار برند.
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل چه کشان می‌کنی مکن
(غ ٢٠۵٢)
کشت کوهستان
کشت دیم.
نمی شاید که چون برقی بهردم خرمنی سوزی
مثال کشت کوهستان همه شربت زبالا خور
(غ۱٠٢٣)
کشکشان
به زور و با کشاندن و کشیدن.
آنکه عشوه کار او بد عشوه‌ای بنمودمش
وانکه از من سرکشیدی کشکشان آوردمش
(غ۱٣۴۵)
تاکی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
نک کشکشانت می‌برند انا الیه راجعون
(غ۱٧٨٨)
کشیدن و پیش چراغ کشیدن
کشیدن به هرسه معنی به کار می‌رود داغ کشیدن، به باغ کشانیدن و پیش کشیدن، پیش چراغ کشیدن.
یک لحظه داغم می‌کشی یکدم بباغم می‌کشی
پیش چراغم می‌کشی تا واشود چشمان من
(غ۱٧٨٦)
کفچه
کفگیرک که کفگیرآهنی نیز گویند و از ابزار مطبخ است. کفچه را کبچه نیز گویند. در هرات کبچه گویند و آن کفگیری قوی با دسته‌ای بلند است. کفگیر معمولاً سوراخ دارد ولی کبچه معمولاً بی‌سوراخ است.
آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب
تا خود کرا سوزد عجب آن یار تنها آمده
(غ٢٢٧٨)
کل
مرغی را که پر ندارد و کشتی را که بر ندارد و درختی را که برگ ندارد کل گویند؛ مانند سری که مو ندارد.
بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش از دم و باد لا تخف
(غ ۱٣٠٣)
بجان و سر که ازاین آب برسر ار ریزد
هزار طرّه بروید زمشک برسر کل
(غ۱٣۵٧)
کل و شانه
اشارتی طنز آمیز چنانکه گویند: سرکل و رنگ و حنا. کل را در تهران کچل گویند و کچل در هرات کج رو را گویند یعنی کسی قدم راست برنمی دارد.
کل چه کند شانه را زانکه ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آنکه ورا تار نیست
(غ ۴٧٠)
کلابه
کلابه و کلاوه. در تهران: کلافه.
دل از بریشم او چون کلابه گردان است
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
(غ ۱٢٨٦)
کلوخ انداز خوبان
از رسوم کهن خاطرخواهی. نازنین کلوخی می‌اندازد یعنی که او اینجاست.
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان باهم نه از بهر نفار آمد
(غ ۵٨۱)
کلوخ برلب مالیدن
کنایه از خویشتن را بیچاره و گرسنه نشان دادن. تظاهر به بینوایی.
کلوخی برلب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و می‌رو
(غ٢۱٧۹)
صد جام زو چشیدی برلب زدی کلوخ
لیکن دوچشم مست تو درمی دهد صلا
(ت٣۴۹٣)
کله وار
به‌اندازۀ یک کلاه.
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سروپایم از کله وارش
(غ ۱٢٨٨)
کلید خانه از همسایه پنهان نهادن
از رسوم کهن اخلاق مدنی که کلید را باید جایی پنهان کنند که دیگران نبینند.
برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را
کاو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد
(غ٧۵٠)
کمان کشیدن
کنایه از تحمل کردن.
شده ام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
(غ۱٢۴۹)
کشمکش
کشاکش، مجادله
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
(غ۴٧۱)
چشم کشید خنجری لعل نمود شکری
بو که میان کشمکش هدیه به آشنا رسد
(غ ۵۴٨)
کفچه را برسر زدن
کفگیر را بر سر زدن در پاسخ سماجت و اصرار کودک در خواهش حلوا به گونۀ کنایه معمول است.
چون منش الحاح کردم کفچه را زد برسرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی
(غ ٢٨۱٠)
کلک
قابل توجه است که آنچه را در ایران با نام پنجره می‌شناسند، در افغانستان به آن کلکین می‌گویند بدان سبب که در گذشته آن دریچه‌ها را از کلک یا نی می‌ساختند (گفتنی است که جناب استاد روان فرهادی نگارنده را متوجه این نکته ساختند). پنجره در آنجا به معنای روزن و روشندان یا هوا رو مشبکی است که گاه آرایش خاصی نیز دارد.
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد
نه هرچشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد
(غ ۵٦٣)
کلمزار
قطعه‌ای از مزرعه که درآن تنها کلم یا کرم کارند.
خری کو درکلمزاری درافتاد و نمی‌ترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
(غ ٢٢۹۱)
کلند
در زبان گفتار کلنگ نیز گویند و غالباً با بیل یکحا گویند: بیل و کلند یا بیل و کلنگ.
تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق دردستم به گرد کان همی گردم
(غ۱۴٢٣)
همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلید است شما جمله کلندید
(غ ٦٣٨)
کلوخ انداز
از رسوم کهن دلبری و دلداری.
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
(غ۵٨۱)
کلیچه
در بلخ و کابل کـُلچه و در هرات کلوچه.
نه از حلاوت حلوای بی‌حد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم
(غ۱٧٢٨)
کماج
نوعی نان روغنی. هنوز در یکی از شهرهای نزدیک بلخ (تاشقرغان) کماجی پزند که بسیار مرغوب و معروف است.
چه داند روستایی مخزن شاه
کماج ودوغ داند جان کردک
(غ۱٣۱۹)
کمپیر
بسیار پیر، کهنسال، سالمند. این واژه مخصوصاً در بلخ بسیار معمول است. مثلا گویند: مادر کمپیری دارد. کمپیر است. کمپیرک نیز گویند.
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
(غ۵٦٨)
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده از پی کمپیرکی
(غ٢٧٧٦)
کناردرکشم
درکنارکشم.
چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم
کناردرکشمش همچنین میان سماع
(غ ۱٢۹٦)
کندور
(تندور؟) تنور.
که دامنم بگرفتست و می‌کشد عشقش
چنانکه گرسنه گیرد کنار کندوری
(غ٣٠٧٣)
کـُنده
قطعهء سنگین از تنهء درخت که بر پای زندانی بندند.
جان را چو می‌برقصد با کنده‌های قالب
خاصه چو بسگلاند این کندهء گران را
(غ ۱٨٦)
زآب وگل چوچنین کنده ایست برپاتان
به جهد کنده زپا پاره پاره بردارید
(غ۹۴۵)
تو چه باز پای بسته تن تو چو کنده برپا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
(غ٢٨۴۱)
سر باز از کله و پاش ازین کنده غمی است
برهد پاش اگر تیشه براین کنده زنی
(غ ٢٨٨٢)
کنه
حشرۀ خونخوار انگلی(طفیلی، پارازیت) که به بدن و داخل موی جانوران دیگر می‌چسپد.
جور و جفا و دورویی کان کنکار می‌کند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می‌کند
(غ ۵۵٦)
کهنه دوز
پینه دوز، وصله گر.
طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز
تازه و تراست عشق طالب او تازه تر
(غ۱۱٢۵)
کی تان شدن
کی توان شدن، کی تواندشد.
ماده ست مرّیخ زمن، اینجا درین خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
(غ ٦)
کیسه بر
جیب بر.
برسر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری
با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
(غ٢۴۵٧)
کینۀ شتر
کنایه از بسیار کینه جو بودن. به کسی که هرگز دست از انتقام بر ندارد، گویند کینۀ شتر دارد.
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرّید بند اشتر کین دار من
(غ٢٠٦۴)
گاوگم
اندکی پس از غروب آفتاب که سیاهی شب و سپیدی روز در هم آمیزد. البته این واژه بعینه در رباعی نیامده است ولی گم شدن گوساله در بیگاه، اصطلاح گاوگم را به یاد می‌آورد.
بیگاه شد و دل نرهید از ناله
روزی نتوان گفت غم صدساله
ای جان جهان غصۀ بیگاه شدن
آنکس داند که گم شدش گوساله
(ر۱٦۱۹)
گازر
رختشوی.
توبه شیشه عشق او چون گازر است
پیش گازر چیست کار شیشه گر
(غ۱۱٠٠)
زگازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
(غ۱٢٠٢)
گب
گپ، سخن.
وکیل عشق در آمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گبها
(غ٢٣٢)
گدارو
کسی که سیما و روشی گداوار دارد. و باوجود رسیدن به مال و منال از گدامنشی دست بر ندارد.
از کاسۀ استارگان وزخوان گردون فارغم
بهرگدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده ام
(غ۱٣٧٢)
بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
(غ٢۵٠۱)
گرد
به گردنرسیدن یعنی بسیار عقب ماندن. از کسی بسیار پس ماندن.
هزار رستم دستان به گردما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم
(غ ۱٧۴٧)
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
(غ۹۱٧)
گرد او پیدا نیست
اثری ازاو نیست.
مروت را مگر سیلاب بردست
که پیدانیست گرد او بمیدان
(غ۱۹٠۱)
گر برانندت ز بام از در بیا
این مثل هنوز در بیشتر لهجه‌های دری و تاجیکی هست و کنایه از وفاداری و هم سماجت است و گویند که از در بزنی از بام می‌آیم.
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت ز بام از در بیا
(غ ۱٧۹)
گربگریزی ز خراجات شاه
بارکش غول بیابان شوی
(غ٣٢۹۹)
مثل است که به این صورت نیز گویند:
هرکه گریزد زخراجات شاه
بارکش غول بیابان شود
گردپیچ
محاصره.
گروسوسه کرد گردپیچم
درپیچش او چرا نشستم
(غ۱۵۵٧)
گردک
از مراسم نامزدی و ازدواج.
هرروز خطبه‌ای نو هرشام گردکی نو – هردم نثار گوهر نی قبضۀ فلوسی.
(غ٢۹٣۹)
گردن
تا به گردن کنایه از شدت و بسیاری.
بازازرضای رضوان درهای خلد واشد
هرروح تابگردن درحوض کوثرآمد
(غ٨۴۱)
گردن مخار
گردن خاراندن و پس گردن خاراندن کنایه از تردید داشتن و خود را بی‌خبر افکندن.
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار کاز گل بی‌خار آگهی
(غ٣٠٠۱)
گردنامه
دعا و طلسمی که چون به نام کسی نویسند، آنکس در جایی که مقیم است بماند و نتواند که به جایی سفر کند یا اگر در سفر است نتواند که به شهر خویش باز گردد. یا به عکس بی‌درنگ عزم سفر کند اگرچه نخواهد.
به گردنامۀ سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
(غ۱٢٠٣)
گردن با گردران آمیختن
از فنون قصابی که خریداران نیز با آن آشنایند.
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر می‌کشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختن
(غ ٢۴۴٠)
گرده
از اندامهای داخلی بدن. در تهران کلیه گویند که نام عربی آنست.
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را
آن خار فرورفته درهر جگر و گرده
(غ ٢٣٠٣)
گرده
قرص، مخصوصاً یک قرص نان.
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
برگرد جهان گردان برطمع یکی گرده
(غ٢٣٠۴)
ضمنا در این بیت نفرینی است که تا هنوز در بلخ و هرات هست (الهی به دنبال یک گرده نان سرگردان باشی – یا – نان سواره باشد و تو پیاده)
گرفتن نهال
گرفتن نهال یعنی سازگاری نهال غرس شده با خاک و زمین و آمیزش ریشه با خاک و دوام رشد نهال.
گفتی که نهال صبر در دل کشتی
گیرم که بکاشتم نگیرد هرگز
(ر۹۵۱)
گرو پیش گازر
کنایه‌ای است مشهور به معنای اینکه ثروتی باشد ولی ازان استفاده نتوان نمود. مانند اینکه قبای زربفتی باشد، ولی رختشوی آن را در بدل مزد شستن به گرو نگهداشته است.
اگرت کار چون زراست نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهراست نه تو از پاریاد کن
(غ٢٠۹٨)
گریزد را با دوزد و سوزد هم قافیه ساختن
در لهجۀ کابل و بلخ، به جای آن که بگویند "می گریزد" می‌گویند "مـِگروزد"
ز سایۀ خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد
سر زلفش همی گوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همی گوید کجا پروانه تا سوزد ؟
(غ ۵٦٦)
گز
ابزار پیمایش که از چوب یا فلز سازند و درازای آن یک گز باشد. اگر نیم گز باشد نیمگز گویند.
مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی سازم و بازار ندانم
(غ۱۴٨٧)
گزکردن
اندازه کردن. نیز طی کردن. به کنایه گویند که تمام روز کوچه‌ها را گز می‌کرد، یعنی که در کوچه‌ها سرگردان بود.
گز می‌کنند جامۀ عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
(غ ۱٢٦٨)
گسلیده
کنده، گسسته.
از بولهب و حفتی (حطبی؟) او چونکه ببریم
بینیم ز خود حبل مدارا گسلیده
(ت٣٣۹۴)
گستاخمان تو کردی
به جای مارا تو گستاخ کردی. و این شیوۀ بیان در بلخ و کابل فراوان کاربرد دارد.
گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز دردما[ن] خبر کن
(غ٢٠٣٠)
گل پگاه بچینند
اشاره به چیدن گل گلاب در اول بامداد برای استفاده از بوی بیشتر آن.
که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن
(غ٢٠٧۵)
گل خواری و رنگ زرد
گویند طفلی که میل به گل خوردن دارد، و آن میلی طبیعی است بر اثر کمبود املاح در بدن، رنگ او به زردی گراید.
گلهای رنگ رنگ که پیش تو نقلهاست
تو می‌خوری ازآن و رخت می‌کنند زرد
(غ٨٦۴)
گل خوردن زن آبستن
اشاره به عادت آشنا که در خراسان و شاید در بسیاری جایها وجود دارد که بانوان آبستن میل به خوردن نوعی گل دارند.
گردن ز طمع خیزد زرخواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
(غ ۱٨٨٣)
گل است قوت تو همچون زنان آبستن
تو را ازان چه که در روضه و بساتینی
(غ٣٠۹۵)
گلشـــکر
گلقند – معجونی که از ترکیب گلبرگ گلاب با شکر سازند . خدا بیامرزد معلمی داشتیم که پیوسته این بیت را می‌خواند:
روی تو گل و لب تو قند است
گلقند علاج دردمند است
حافظ نیز از این معجون که نیروبخش دل است یاد می‌کند:
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه یی جند بیامیز یه دشنامی چند
شعر مولانا:
ای گل ز اصل شکّری تو با شکر لایق تری
شکّر خوش و گل هم خوش و از هردو شیرین تر وفا ...
اکنون که گشتی گلشکر، قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر، آن از کجا این از کجا؟
(غ ۱٣)
گلکاره
گلکار، معمار، بنّا.
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گلکارۀ ما کو
(غ ٢۱٧٦)
گلکاری
معماری و خانه سازی.
کاری ندارد این جهان تا چند گلکاری کنم
حاجت ندارد یار من تاکه منش یاری کنم
(غ۱٣٧٦)
گل کوبی
لگدکردن گل برای سرشتن و آماده ساختن آن برای معماری.
خدایگان جمال و خلاصۀ خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی
قدم بنه تو برآب و گلم که از قدمت
ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی
(غ٣٠۵٠)
گل گرفتن
سر خم و کندو را با گل بستن.
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
(غ۱۱٣۵)
گلون
گلو. رایج در بلخ و کابل و تاجیکستان. گویند: گلونش درد می‌کند. یا اینکه درد گلون دارد.
گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری
(غ٣٠٨٨)
گنبدی کردن
مانند شیر جستن چنانکه مسیر خیز قوسی به صورت گنبد سازد.
چون براق عشق عرشی بود زیرران ما
گنبدی کردیم و زیر چرخ گردون تاختیم
(غ ۱۵۹۵)
گلیم – به گلیم برگرفتن
کنایه از می‌نوشیدن به افراط چنانکه نیروی حرکت نماند و نوشنده را مرده وار بر روی گلیم نهند و ببرند. در هرات گویند: باید او را به زنبر ببرند.
آنکه زین جرعه کشد، جمله جهانش نکشد
مگر اورا به گلیم از برما برگیرند
(غ٧٨۵)
گنجا
گنجایش، ظرفیت.
سر بسر پرکن قدح را موی را گنجا مده
وان کزین میدان بترسد گو برو در خانه باش
(غ۱٢۴٨)
گندنا و سربریدن
مثل است کنایه از بی‌ارزشی شخصی و آسانی کاری.
گویند سر بریم فلان را چو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
(غ۱۱٢۱)
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا برمنّ و سلوی برگزیدم
(غ۱۵٠۹)
گنده پیر کابلی
جالب است که در قونیه به یاد جادوگر کابلی می‌افتد.
آوارگی نوشت شده، خانه فراموشت شده
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از جفا
(غ ۱٧)
گنگ
اشاره به رود گنگ (گنگا) در هند است و این کاربرد، هر چند به ضرورت اقتفا ست اما دلبستگی مولانا را به کهن بوم بر خویش ، حتی دورترین نقاط آن، نشان می‌دهد.
اسحاق شو در نحر ما، خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
(غ ٦)
زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از رهروان
زین زه بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگها
(غ ٢٢)
گو
در برابر پشته. گودالی و فرورفتگی زمین.
هرنواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای
گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل
(غ۱٣۴۴)
به پیش شاه خوش می‌دو گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت که او چوگان و تو گویی
(غ٢۵۵٣)
گوارش گلشکر
گلقند. گوارش فارسی است به معنای‌هاضم ولی اکنون در طب قدیم هرات صورت معرب آن را بکار برند و جوارش گویند.
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیه ست دوصد گلشکر درآن احسان
(غ ٢٠٧٨)
گواره
گهواره.
خاموش باش اگرچه ببشرای احمدی
همچون مسیح ناطق طفل گواره ایم
(غ۱٧٠۹)
گود
گوید.
جان سودا نعره زن‌ها این بتان سیمبر
دل گـُو َد احسنت عیش خوب بی‌پایان ما
(غ ۱۴٨)
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
(غ ٦٠۹)
گوش خاراندن
گوش خاراندن، هنگامی که کسی سخنی گوید یا پندی دهد، نشانۀ بی‌علاقگی شنونده است.
گرم درآ و دم مده باده بیار‌ای صنم
لابۀ بنده گوش کن گوش مخار‌ای صنم
(غ۱۴۱۱)
گوش خر
کنایه از کسی که نصیحت بر او بی‌اثر باشد. نیز گویند به گوش خر یاسین خواندن.
گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
(غ٢٠۴٦)
گوش دار
مراقب باش.
رفتم آنجا مست و گفتم‌ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار
(غ ۱۱٠٣)
گوش داشتن
مراقب و مواظب بودن. اکنون گویند: هوش و گوش.
از حلقۀ گوش او چنین پندارم
کانجا که زراست گوش می‌باید داشت
(ر۱۱٧)
گوش من در
درگوش من.
گفت بنگر گوش من در حلقه ایست
بستۀ آن حلقه شو چون گوشوار
(غ۱۱٠٣)
گوشه گشته
گوشه شدن و گوشه کردن: منزوی شدن، خود را به کناری کشیدن.
خوش است گوشه و با گوشه گشته‌ای چون من
بهرچه باشد ازین دو چو شهد و چون شیرم
(غ۱٧٣٨)
دلداده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
نه چون تو گوشه گشته‌ای در گوشه‌ای افتاده ای
(غ٢۴٣۹)
گوشه گک
کنجی آرام.
چونکه ازو دفع شوم گوشه گکی سربنهم
آید عشق چله گر برسرمن با چله ای
(غ ٢۴٦٣)
گوهرستی
گوهری . این شیوۀّ خطاب در بلخ و کابل به جای خطاب و اخبار و استفهام با یا معمول تراست. مثلاً: مستُم: منم، کجاستی؟: کجایی؟ چرا چُپستی؟: چرا خاموشی؟
دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی
(غ ٢۹۴٦)
گیجگاه
در گویش هراتی خواب گوش می‌گویند و آن موضعی از سر و صورت و نزدیک گوش است که خوردن ضربه باعث بیهوشی می‌گردد:
بر گیجگاه ما زن‌ای گیجی خردها
تا وا رهد به گیجی این عقل زامتحانها
(غ ۱۹٢)
گیراندن
افروختن و روشن کردن. هیزم آسانسوزی را که در افروختن آتش استفاده کنند در گیران گویند.
درآن زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چه‌های و هوی برآید زمردگان قبور
(غ۱۱۴۵)
بران شدست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نمرد پیش تو بمیرانم
(غ۱٧۴٦)
لاغ
لطیفه، فکاهی.
می مال پنهان گوش جان، می‌نه بهانه برکسان
جان ربّ خلّصنی زنان والله که لاغست ان کیا
(غ۱)
لالا
للـه، نیز هندو: خدمتگار، درهرات لقبی است برای برادر.
او چو شکر بوده است دل چو شکر پر و لیک
در ادب کودکان باشد لالا ترُش
(غ۱٢٧۴)
تو را دنیا همی گوید چرا لالای من گشتی
تو سلطانزاده‌ای آخر نیی لایق به لالایی
(غ ٢۴۹٨)
لالایی هندو
خدمتگاری هندو.
به ترک ترک اولی تر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی وهندو راست لالایی
(غ٢۴۹۹)
لب شستن
کنایه از ننوشیدن و ترک کردن.
لب را ز شیر پستان می‌کوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
(غ٢٠٢۹)
لب شکسته
کناره شکسته.
مثال کاسه‌های لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
(غ۱۵٢۹)
لب لیسیدن
کنایه از افتادن به یاد چیزی خوشمزه.
هردم از یاد لبش جان لب خود می‌لیسد
ورسقط می‌رسدش از بن دندان کشدش
(غ۱٢۵٢)
لب و لنج
اکنون هم لب و لنج و هم لب و لانجه گویند به معنای اعتراض کردن و نارضایی نمودن. همان که در تهران لب و لوچه گویند.
من خوشم از گفت کسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
(غ۱٨۱۵)
لتخواره
کسی که بزنندش. کسی که لت خورد یعنی کتک خورد. لت زدن و لت خوردن هردو به کار می‌رود.
منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم گهی شقّۀ علم باشم
(غ ۱۴٣٢)
خری کو درکلمزاری درافتاد و نمی‌ترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
(غ ٢٢۹۱)
لتـّه
پارچهء کهنه
لنگ رو چون که درین کوی همه لنگانند
لتّه بر پای بپیچ و کج و مج کن سر و پا
(غ ۱٦۹)
لک لک
از ابزار تنظیم چرخ آسیاست. در هرات مثلی است که از قضای فلکی – چرخ افتاد بالای لکلکی
چون لک لک است منطق برآسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لک لک مقنّن
زان لک لک‌ای برادر طاحون ز دلو بجهد
درآسیا درافتد گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبیّن
(غ٢٠۴٣)
لگن جامه شویی
ظرفی برای شستن، اکنون هم لگن و لگنچه گویند و هم تغار و تغاره و تغارچه.
لگن نهاد خیالش به چشمۀ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه می‌شویم
(غ۱٧۴۵)
لنج
اطراف دهان. در زبان گفتار لب و لنج موجود است و مخصوصاً جامه‌ای که به صورت نامتناسب کوتاه و بلند باشد می‌گویند لب و لنج دارد و به کسی که ناراحت است، گویند لب و لنجش آویزان است.
باد منطق برون کن از لنج
کز باد نطق درین غبارم
(غ۱۵٦۴)
لنگانه
لنگان لنگان.
گفتا که خمش کن کاین خنگ فلک
لنگانه رود در محضر من
(غ٢٠۹٢)
لنگیدن
کنایه از سستی و بی‌توجهی.
درچنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
(غ٢۱٠٣)
لوت
لقمهء چرب و نرم، ضد آن لت است و لت و لوت در بسیاری از لهجه‌ها هنوز به کار می‌رود
ز تیه خوش موسی و زمائدهء عیسی
چه لوت است و چه قوت است و چه حلواست خدایا
(غ ۹۴)
مثلی است که گویند آن لوت به این لت می‌ارزد. نیز مثلی دیگر است در هرات که گویند غمخور را غم رسد و لوت خور را لوت.
این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست
خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را
(غ ۱٨٦)
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
ترا که رغبت لوت و غم عشاست بخسب
(غ ٣۱۴)
خوانی دگراست غیر این خوان
تا لوت خورند اولیا سیر
(غ۱٠۵٨)
لوزینه
نوعی شیرینی که از شکر و بادام سازند. اکنون لوز گویند.
یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرّار و ترش
(غ۱٢۹٠)
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
(غ۱٢٢٧)
لولیدن
غلت زدن. غلتیدن. اکنون لول خوردن گویند.
گولی مگر‌ای لولی اینجا بچه می‌لولی
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
(غ۱٢٢٧)
لوند
بد و بدکاره.
بوی وصالت رسید روضۀ رضوان دمید
صلح کن الصلح خیر کوری دیو لوند
(ت٣۴٦٦)
مادرمرده را شیون میاموز
به آنکه در کار خویش استاد است معلم مشو.
تو مادر مرده را شیون میاموز
که استاد است عشق آموز مارا
(غ ۱٠۵)
ماده نر (هراتی: نرّماده)
ناقص الخلقه و دوجنسه باشد. مخنّث؟
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
(۱٢٧۴)
ماکو
از ابزار بافندگی.
بافیدۀ دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست و از ماکوی او
(غ ٢۱٣٠)
ماکیان و خروس داشتن
در تهران گویند: مرغ و خروس.
اگرچه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
ز بیضه سرکن و بنگر که ما کیان داریم
(غ۱٧۴٣)
مانده شدن
خسته شدن (در گویش تهران) از تکرار و سختی کاری ناتوان شدن و نیروباختن. ترکیب مانده شدن در تمام گویشهای افغانستان به کار می‌رود. به کسی کی که مشغول کاریست، از باب احوالپرسی و تعارف گویند: مانده نباشید. چنانکه در تهران گویند: خسته نباشید. ترکیب ماندگی کم شدن نیز هست، معادل خستگی درکردن و خستگی کم کردن.
مانده شدست گوش من ازپی انتظار آن
کزطرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
(غ۱٨٣٢
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
(غ٢۴۵٦)
مانده شدم از گفتن تا تو برما مانی
خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
(غ٢٦٠٦)
مپا
منتظر مباش. نگران مباش. پاییدن به معنای ماندن بیشت در کابل و بلخ معمول است و پاییدن به معنای مراقب بودن بیشتر در تهران معمول است.
روز وصالست و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
(غ ٢۵٣)
مجه
مگریز. درگویش هروی جستن به معنای گریختن و هنگام صرف صیغه‌های فعل جیم مشدد می‌شود؛ مثلاً مجّه: می‌گریزد، بجّه: بگریز. بجّه بجّه: حالتی که هرگز به فکر فرار است.
گرگنج خواهی سربنه ورعشق خواهی جان بده
در صف درآ و پس مجه‌ای حیدر کرّار من
(غ۱٧۹٨)
مرداربوی
بوی مردار. اضافۀ مقلوب که هم در بلخ و هم در کابل به کار می‌رود. از مثالهای دیگر. ترش بوی می‌دهد. یعنی بوی ترشی می‌دهد. شیرین بویک: بوی شیرین.
ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
(غ۱٢۱۱)
مرده کش
مرده کش کسی که کارش انتقال اموات است به سوی قبرستان. نیز به کنایه در موردی گویند که در کار کفن و دفن گرفتار گردند و از کار خویش باز مانند. گویند: به مرده کشی افتادیم.
آن سبدکش می‌کشد مر لقمه‌ها را تون بتون
می تواند مرده کش مر شاهدت را گورگور
(غ۱٠٧۹)
مرغ زیرک به پای آویخت
به کنایه در مورد کسی گویند که به زیرکی معروف باشد ولی در دامی که از آن پرهیز می‌کرد، افتد.
مرغ زیرک به پای آویخت
خوبست که ذوفنون نگشتی
(غ٢٧٢٦)
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی خوش بدو پا آمیزی
(٢٨٦٣)
مزاد
هل می‌من مزید یعنی کیست که بها را بیفزاید و گرانتر بخرد. در گویشهای افغانستان گویند: فلانکس شاگرد مارا یا کارگر مارا مزاد کرد. یعنی او را به وعده فریفت و از چنگ ما بیرون کرد.
چون یوسف آن عزیز مصریم
هرچند که در مزاد باشیم
(غ ۱۵۵۱)
مزوره
پرهیزانه.
جان را بده از مزورۀ خویش
تا نبود صحتش مزوّر
(غ۱٠۵٦)
مسکل
مکـَن، جدا مشو، مگسل. در گویشهای کابل و بلخ سکلیدن بیش از گسستن و به همان معنی به کار می‌رود.
بگوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هرچه خواهی میکن ولی زما مسکل
(غ۱٣۵٨)
مسواک
چوبی از درخت مسواک که برای شستن دندانها بکار می‌رود و دهان را خوشبو می‌سازد.
خامش که‌اندر عاشقی غرقه تری در بیهشی
گرچه دهان خوش می‌شوی زین حرف چون مسواک من (غ۱٧۹۹)
مشک
به گمان اغلب تصغیر موش و گونه‌ای از موشک است.
مشکی را مشکی را مشک پر هوسی را
چه کشانی چه کشانی به مطارات هوایی
(غ٢٨٢۴)
مشک باده
ظرفی از پوست برای مایعات. هنوز هم مشک، که نام دیگر آن خیک است برای انتقال مایعات و روغن به کار می‌رود. و در قصابی و گوسفندکشی اصطلاحی است که گویند: این گوسفند را خیکی پوست کنید. و خیکی پوست کردن صورتی از پوست کندن است که پوست را سالم و بدون پارگی و درز از لاشه جدا می‌کنند.
ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی
(غ٢٧۴۴)
مشین
منشین. امروز می‌گویند: نـَـشین
ای یار قمر سیما، این مطرب شکرخ
آواز تو جان افزا، تاروز مشین از پا
(غ ٨٣)
آمده‌ای بیگه خامش مشین
یک قدح مردفگن برگزین
(غ ٢۱۱٦)
معاش
حقوق و هزینۀ خرج.
معاش خانۀ جانم اگرنز قرص خورشید است
چرا‌ای خانه بی‌خورشید تو روشن نمی‌آیی
(غ٢۵٦٠)
معلق زدن
لهجه: ملاّق زدن
پیش روزن ذرّه‌ها بین خو ش معلق می‌زنند
هرکرا خورشید شد قبه چنین باشد نماز
(غ ۱۱۹۵)
مغز خر خوردن
کنایه از بسیار بی‌خرد بودن
مغر پالوده و بر هیج نه در خواب شدی
گوییا لقمهء هر روزهء تو مغز خر است
(غ ۴۱٠)
مکوک
ماکو.
مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی
(غ ٢۵٨٨)
مکیس
چانه زدن. تلاش در ارزان خریدن یا گران فروختن.
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
(غ ٢۴٨٣)
مگس دوغ
اکنون مگس میان دوغ کنایه از شخصی است که در کار دو یا چند تن مداخلۀ بی‌جا کند.
مگس روح درافتاد درین دوغ ابد
نه مسلمان و ترساونه گبرونه جهود
هله می‌گوکه سخن پرزدن آن مگس است
پرزند نیز نماند چه رود دوغ فرود
(غ٧۹۴)
منبر
تریبون. سکوی سخنرانی. در گویش تاجیکی تریبون و سکّوی سخنرانی را منبر گویند.
بلبل سرمست برای خدا
مجلس گل بین و به منبر برآ
(ت٣۴٧۵)
مو
میو. صدای گربه.
گرچه شود خانۀ دین رخنه ز موش حسدی
موش کی باشد برمد از دم گربه به موی
(غ ٢۴۵٧)
موبند
موی بلند عاریتی که زنان بر موی خویش می‌بستند و فرو می‌هشتند. سرمویی نیز می‌گویند.
باتارک کل آمد موبند فروهشته
ابروی خود ازوسمه آن کور سیه کرده
(غ ٢٣٠٣)
موزه
کفش ساق بلند که در تهران چکمه گویند. مثلی است در بلخ و کابل که: آب را ندیده موزه کشیدن. یعنی کاری بدون اطلاع و بدون مقدمه کردن.
وانگه که مرهم آری سر را به عذر خواری
بر موزۀ محبت افتد هزار پینه
(غ ٢٣٨٦)
موی از خمیر کشیدن
بسیار دقیق بودن. شدت نازک بینی. برخی گویند موی را از ماست می‌کشد.
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز
(غ۱٢٠٣)
موی سپید و آسیا
مثلی است که گویند: من این موی را در آسیا سفید نکرده ام . کنایه از کسب تجربه به مرور زمان است
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گنده نیم، چون آمدم در آسیا؟
(غ٨)
موی گرفتن
تراشیدن
جانا قبول گردان این جست و جوی مارا
بنده و مرید عشقیم برگیر موی مارا
(غ ۱۹٣)
می بپراند
همی بپراند، می‌پراند
در گویش کابل و بلخ گفته می‌شود: می‌براید یعنی بر می‌آید و می‌بیایم یعنی می‌آیم و خواهم آمد
زاول امروزم او می‌بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا ؟
(غ ٢٠٨)
می برایم
برمی آیم.
گرچرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هردم مستانه می‌برایم
(غ۱٧٠٠)
می برون آمد
برون می‌آمد. آوردن می‌استمرار در اول کلمه امروز نیز در لهجۀ بلخ و کابل معمول است. نیز گویند می‌بیاید، یعنی می‌آید و خواهد آمد.
لحظه لحظه می‌برون آمد زپرده شهریار
باز اندر پرده می‌شد همچنین تا هشت بار
(غ۱٠٧٦)
می بروی
می روی، یا می‌خواهی بروی.
مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی
بگو که چرا دیر دیر می‌آیی
(غ٣٠۹٧)
می بیفتی
می افتی، نیز: خواهی افتاد. گویند: می‌بیایه، یعنی خواهد آمد.
ازحیله خواب رفتی، هرسوی می‌بیفتی
والله که گربخسبی این باده برتو ریزم
(غ۱٦۹٧)
می دانم
شیوۀ تلفظ شخص اول فعل حال، در بلخ، کابل و هرات، به ضم ماقبل الآ خر.
سربرمزن ازهستی تا راه نگردد گم
دربادیۀ مردان محوست تورا جم جم...
کی روید ازاین صحرا جزلقمۀ پرصفرا
کی تازد بربالا این مرکب پشمین سم
شورپرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
هرچیز به اصل خود بازآید می‌دانم
(غ۱۴٦۴)
میراب
ناظر آب بخشی در محلات و مزارع. این منصب در بسیاری از شهرها هنوز هست و میراب را میرآو گویند
ای میر آب بگشا آن چشمهء روان را
تا چشمها گشاید زاشکوفه بوستان را
(غ ۱٨٦)
بندۀ این آبم و این میرآب
بنده تر از من دل حیران من
(غ٢۱۱۴)
میشه
میشه : میش است. نیز میشه شکل دیگری از تلفظ میش برای گوسفند ماده.
بود اندیشه چون بیشه درو صد گرگ و یک میشه
چه‌اندیشه کنم پیشه که من زاندیشه ده مستم
(غ۱۴۱۹)
می ورشد
برمی شد.
شمعها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
(غ ۱٠۹۵)
ناخورده و نابرده
مثلی است معروف که گویند: نه خورده و نه برده گرفته درد گرده. و در موردی گویند کسی بی‌سبب و بی‌بردن مفادی در موضوعی مورد عتاب و باز خواست قرار گیرد و زیان بیند.
ناگاه درافتادم زان قصر وسراپرده
درقعر چنین چاهی ناخورده و نابرده
(غ٢٣٠٣)
نا خوش
اندوهگین، بیمار
یاران نو گرفتی و مارا گذاشتی
ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی زما
(غ ٢٠٠)
نازباز
ناز و نوازش.
هریکی با نازباز و هریکی عاشق نواز
هریکی شمع طراز و هریکی صبح نجات
(غ ٣٨٦)
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزو ست
(غ ۴۴۱)
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل نازوباز کرده و دلدار آمده
(غ ٢۴٠٠)
ناشتاب
گرسنه، کسی که از بامداد چیزی نخورده باشد.
زبامداد کسی غلملیج می‌کندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
(غ۱٧۴٠)
ناشکری
کفران نعمت، ناسپاسی.
با هیچ دل مست او تقصیر نکردست او
پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی
(غ٢۵٨۵)
ناشی
کم دان و بی‌تجربه.
چونکه دلبر خشم گیرد عشق او می‌گویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان‌هان و‌هان
(غ۱۹٣۵)
چو دربزم طرب باشی بخیلی کم کن‌ای ناشی
مبادا یار از اوباشی کند با تو همین دستان
(غ٢۱۱۹)
ناف به نام کسی یا چیزی بریدن
رسمی کهن است میان خراسانیان که نوزادان را هنگام بریدن ناف به نام کودک دیگری نامزد می‌کرده‌اند و یا درآن هنگام آرزوی نیکی برای نوزاد می‌داشته‌اند و معتقد تأثیر این کار بوده‌اند.
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
(غ۱٢٨۴)
مادر چو داغ عشقت می‌دیدید در رخ من
نافم برآن برید او آن دم که من بزادم
(غ۱٦٨٨)
ناف به خنده بریدن:
همچو گل ناف تو بر خنده بریدست خدا
لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی
(غ٢٨٦٨)
ناف به مستی بریدن:
مرا چون ناف برمستی بریدی
زمن چه ساقیا دامن کشیدی
(غ٢٦٦٣)
نالش
درپی سرنای عشق تیزرو و دلنواز
کزرگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم
(غ۱٧٢۱)
نانبا
نانوا، نان پز.
چه روزیهاست پنهانی جزین روزی که می‌جویی
چه نانها پخته‌اند‌ای جان برون از صنعت نانبا
(غ ۵۴)
ز خاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا مستانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
(غ ٦٨٣)
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
(غ۱٢٠٢)
نان ریزه از خاک چیدن
چیدن نان از زمین و از جایی که امکان پای نهادن برآن باشد هنوز یکی از سنن نیک و از آداب ضروری شمرده می‌شود.
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
(غ٢٠٨۴)
نان گندم گرنداری کو حدیث گندمین
مثل معروف دربیان خوش زبانی و با مهر و محبت سخن گفتن. هراتی: نان گندمی نداری زبان مردمی که داری!
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گرنداری گو حدیث گندمین
(غ۱۹٣٧)
نان کم در مهمانی
معروف است که در مهمانی نباید نان کم باشد، چنانکه صدا کنند که نان اینجا کم است.
انبوه بیار نان که زشتست
کاواز دهد کسی که نان نه
(غ٢٣۵۹)
نان و نمک
نان و نمک کسی را خوردن خورنده را به حقشناسی و رعایت میزبان وامی دارد.
تابر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
(غ۱۴۹٠)
ناو آسیا
ابزاری به شکل ناودان که آب را از جوی بر پرّه‌های چرخ آسیا می‌ریزاند.
تا آب ز ناو آسیا می‌ریزد
می گردد سنگ و می‌زند در پستی
(ر۱٨٢۵)
نبات ریز
نبات ریز به دومعنی، یکی افشاندن و ریختن نبات بر سرکسی یا به مناسبتی نثار کردن، دیگر پختن و ساختن نبات که آن را نیز نبات ریزی گویند.
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا ازو خبر
(غ۱٠٢۱)
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
(غ ٢۴٨٣)
نباشد عیب پرسیدن
پرسیدن عیبی ندارد. این عبارت هنوز برای آنکه پرسشی را عذرآمیز سازند به کار می‌رود:
نباشد عیب پرسیدن، تو را خانه کجا باشد؟
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
(غ ۵٦٧)
نبگذار
مگذار. نیز گویند: نبیا، یعنی میا. نبرو، یعنی مرو.
بگردان جام عشق‌ای شهره ساقی
نبگذار از وجودن هیچ باقی
(غ ٣۱٦٣)
نبو
نبود.
این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو
(غ٢٢٣٧)
نتان دویدن
دویدن نتوان. نتوان دوید.
آنجا نتان دویدن‌ای دوست برقدم
پر نیز می‌بسوزد گرزانک می‌پری
(غ٢۹۹٢
(غ٣۱۱٣)
نتان کردن و نتان بودن
نتوان کردن و نتوان بودن.
سالوس نتان کردن مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
(غ٢٣٠۴)
نر
کنایه از دلیر و بی‌باک
من بندۀ آن عاشق کاو نر بود و صادق
کاز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
(غ ۵۹۹)
گر تو شراب خواره و نرّی و اوستاد
چون گل مباش کو قدحی خورد و اوفتاد
(ت ٣۵٠٠)
نرگدا
گدای پررو، در مورد بیماری که خوش خورد و خوش خسبد و خود را به بیماری زند نیز گویند: نرّه بیمار.
خوان روانم ازکرم زنده کنم مرده بدم
کو نرگدایی تا برد، از خان عشقم زلّه ای
(غ٢۴٣۱)
نرگس تر بر
بر نرگس تر.
یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
(غ۱٠٣۵)
نشانی
۱.رمز. این نشانی جز نشانی به معنای آدرس است. نشانی رمز و سرّ میان دو کس.
٢. نشانۀ یادبود
گر از وی درفشان گردی، ز نورش بی‌نشان گردی
نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد
(غ۵٧٧)
نشینم
ننشینم.
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم
(غ۱٧۱٨)
نغنغه
آهنگ در موسیقی. شاید آهنگی ملایم و آرام بوده است که صدای کودک را که نه آرام است و نه هم گریه می‌کند بلکه آهسته آهسته صدایی می‌کشد می‌گویند نغننغ می‌کند و البته این غیر از نق زدن است.
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغۀ دگر بزن پردۀ تازه برگزین
(غ ۱٨۴٠)
نقل ریختن
هم نقل افشانی و نقل پاشی مقصود تواند بود و هم پختن و ساختن نقل که آن را نیز نقل ریزی گویند.
آن نقل هزارمن بریزید
تا گردد هرکجا گدا سیر
(غ۱٠۵٨)
نکنیم
به سکون کاف که اکنون نیز مخصوصاً در بدخشان و در تاجیکستان به همین شیوه تلفظ می‌کنند.
نکنیم بر وزن هستیم ، و اگر با به ضمّ کاف بخوانیم، یک هجا به وزن افزوده می‌شود و شنونده و خواننده احساس اشکال در وزن می‌نماید
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم‌ای جان نکنیم فغان تنها
(غ ٨۴)
نمد زدن
کنایه از نداشتن حس و روح. نیز اگر کسی دیگری را بی‌رحمانه بزند، به کنایه گویند: به نمد می‌زنی؟
از قالب نمد وش رفت آینۀ خرد خوش
چندان که خواهی اکنون می‌زن تو این نمد را
(غ ۱۹۱)
نمرد
بروزن نخورد، یعنی نمیرد.
بران شدست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نمرد پیش تو بمیرانم
(غ۱٧۴٦)
نمی دانم
این اصطلاحی قدیمی است که هنوز معمول است که گویند نامم «نمی دانم» است یا نام این شخص یا این چیز «نام نداره» است.
من آن کسم که تو نامم نهی نمیدانم
چو من اسیر توام پس امیر میرانم
(غ ۱٧۴٦)
نهالین
نالین.
چه آساید به هرپهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین
(غ ۱٨۹٨)
نه سیخ بسوزد نه کباب
مثلی است در مورد رعایت دو سوی معامله را داشتن.
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی
که نه سیخ سوزد‌ای جان نه تبه شود کبابم
(غ۱٦٢٢)
نیت کردن
عزم و آهنگ کردن.
جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته‌اند
قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید (غ٧۵۴)
نیل پز
کسی که برگ درختن نیل را برای ساختن نیل می‌پزد.
تو رنگ رزی تو نیل پزی
هل کاینه را رنگین نکنی
(غ٣٣٦۱)
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
به کنایه در مورد کوتاه نمودن راه از شوق دیدار.
بیگهی و دوری ره باک نیست
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
(غ٢۱۱٧)
نیم کاره
نا تمام. اکنون در بلخ و کابل نیم کله و در هرات نیم کاله گویند
رو ترک این گو‌ای مُصِر آن خواجه و این منتظر
کو نیم کاره می‌کند تعجیل می‌گوید صلا
(غ ٢٧)
این نیمکاره ماند و دل ما ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما
(غ ٢٠٣)
چو نیمکاره شد این قصه چون دهان بستی
زبیم ولوله و شرّ و فتنه و فریاد
(غ۹۱٨)
نیمه‌ای گفتیم و باقی نیمکاران بوبرند
ما برای روزپنهان نیمه را پنهان کنیم
(غ۱۵۹٨)
من نیمکاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
(غ۱٧٠٨)
وابریده از شیر
از شیر گرفته شده. کودک برگرفته شده از شیر مادر.
لاغر چو هلال مانده طفلم
سه ماهه ز شیر وابریده
(ت٣۴٠۴)
واروم
باز روم ، برگردم.
آیم کنم جان را گرو، گویی مده زحمت برو!
خدمت کنم تا واروم گویی که‌ای ابله بیا!
(غ ۵)
واپرسم
بازپرسم. هنوز اصطلاح پرس و واپرس به معنای تحقیق و تجسس به کار می‌رود.
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
(غ ٦٠)
وارود
باز رود.
آن که ز روم زاده بـُد جانب روم وارود
وانکه ز غور زاده بـُد هم سوی غور می‌رود (غ۵۵٢)
واری
سان، گونه، همچون. باید توجه داشت که این واری غیر از وار- - - > واره است و این واری بیشتر به صورت پسوند تشبیهی در گویشهای کابل بلخ و هرات به کار می‌رود.
تو پـرّ و بال داری مرغ واری
به پـرّ و بال مردان را چه پرواست ؟
(غ ٣۵۵)
آصفی هروی غزلی با ردیف واری دارد که مطلع آن این است:
دل که در نالهء زار آمده بلبل واری
وصف روی تو ادا کرده به ما گل واری
-
بدان نشان که دمم داده‌ای که از می‌خویش
تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری
(غ٣٠٦٨)
(غ۱۴٦٦)
چو پیراهن برون افکندم از سر
به دریا در شدم مرغاب واری
(غ ٢٦٨۹)
نگارونقش چون گلبرگ شود
گدازیده شود چون آب واری
(غ٢٦۹۵)
ز تبریز آفتابی رونمودم
بشد رقاص جانم ذرّه واری
(غ٢٧۱٦)
واشو
بازگرد(قس. ازسرواکردن)
یا عاشق شیداشو یا از برما واشو
درپرده میا باخود تا پرده نگردانم
ورجست
برجست، سرزد.
زان روز که دیدیمیش ما روزفزونیم
خاریم که ورجست گلستان یقین شد
(غ٦۴۴)
ورگنج
برخیز.
تو نیز اگر تانی ورگنج بیا اینجا
بازار و چه بازاری کالا و چه کالایی
(غ٣۱٢۹)
ورزدی
ای سرو برسرورزدی تا از زمین سرورزدی
سردرچه سیر اموختت تا ما دران سیران کنیم
(غ۱٣٨٦)
وریشم تاب
ابریشم تاب. قابل یاد آوری است که در زبان پشتو ابریشم را وریشم گویند.
چو ابریشم شوی آید وریشم تاب وحی او
ترا گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن
(غ۱٨۴٧)
هرباری
همیشه. دفعات سابقه.
نکو بنگر بروی من نه آنم که هرباری
ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری
(غ٢۵٢٦)
بنامیزد نگویم من که تو آنی که هرباری
زهی صورت بدان صورت نمی‌مانی که هرباری
(غ٢۵٢٧)
هرچه بکاری بروید
مثل و کنایه. نیز گویند: هرچه کشتی درو می‌کنی.
سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هرچه بکاری
(غ ٣٠٣۴)
هرکاره
کسی که کارهای مختلفی به او محول کنند. کسی که کارهای مختلفی انجام دهد.
تویی فرزند جان کار تو عشقست
چرا رفتی و تو هرکاره گشتی
(غ٢٦٦٠)
هریسه
هلیم/حلیم. غذایی که بسیار پخته و نرم شده باشد.
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسۀ رسیده
(غ ٢٣۵۵)
نیز هرچه مانند هلیم مهرا و نرم پخته شود گویند: هریسه شده است. هریسه پای روغن ندارد، یعنی روغن می‌دود به هرکنج هریسه اما هریسه برجای ایستاده است.
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه پای روغن
(غ۱۹٠٨)

هستانه
وجودی.
دانا شده‌ای لیکن از دانش هستانه
بی دیدۀ هستانه رو دیده تو بینا کن
(غ۱٨٧٦)
هفت آب شستن
خوب و به دقت شستن و پاک کردن.
رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
(غ ٢۱٣۱)
هل
(بهل)، بمان، بگذار.
جانوری لاجرم از فرقت جان می‌لرزی
ری بهل واو بهل شو همگی جان و مترس
(غ ۱٢٠۴)
هلپند
هپند. کودن و خرف.
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریف است شما چون هلپندید؟
(غ ٦٣٨)
هله
یالله، زود باش. بشتاب.
گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد
امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
(غ٢٢٨٠)
هله کن
یا می‌دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت‌ای پسر
(غ۱٠۱٧)
هلد
نهد، گذارد؛ واهلد: واگذارد
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند
بوی خود را واهلد درحال و زلفش بو کند
(غ٧۴٠)
همچنین
(اشاره)، جالب است که فهم این بیت بی‌تمثیل میسر نیست.
سرهمی پیچی به هرسو همچنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
(غ۱٦۵۹)
همچین
بیان تمثیلی.
درمن که توام بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نورزسرتاپا از پای مگو وز سر
(غ۱٠٣٠)
همستاره
سازگار. امروز نیز گویند ستاره‌های آنها به هم نزدیک است.
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
(غ ۱٨۹۹)
همشیره
برادر یا خواهر رضاعی، نیز دو شیرینی که از یک شیره ساخته باشند.
مرا همشیره است اندیشۀ تو
از این شیره بسی مل می‌توان کرد
(غ ٦٨۴)
هش به سوی چیزی چیزی بودن
توجه و اندیشه به چیزی و سوی داشتن.
او می‌زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر
(۱٠٣٦)
هنگام
زهنگام بردن: از موقع معین غافل ماندن.
ای برده نماز من ز هنگام
هین وقت نماز شد بیارام
(غ۱۵۵٦)
هنوزا
هنوز. اکنون نیز هنوزا و هنوزه گویند.
تو هنوزا که جنینی نه بدانی مارا
آنکه زادست بداند که کجا افتادیم
(ت٣۴۵٠)
هیزم بنه چو خرمن
مثلی است معروف در مورد سرمای شدید آخر بهمن ماه یا برج دلو. که گویند (چنانکه در هرات معمول است): امن، بهمن، کنده کن خرمن، ذغال بخر صد من، هر چه چله کلان و چله خورد نکرد عهده اش بر من.
دیدی چه گفت بهممن هیزم بنه چو خرمن
گردی نکرد سرما، سرمای هردو برمن
(غ ٢٠٣۴)
هی هی
احسنت، آفرین.
چه شاهست اینچنین مهمان رسیده
چه ماهست اینچنین تابنده هی هی
(غ٣۱٧۵)
هیی
هستی.
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه
ازسر تو برون کن هی سودای گدایانه
(غ٢٣٢۱)
یــارا
توانایی.
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
(غ ٦٠)
یارب: یارب چه؟
خدامیداند که، نمیدانم چه..
مستان سبوشکستند برخنبها نشستند
یارب چه باده خوردند یارب چه مل چشیدند
(غ٨۵٠)
یارانه
کمک و مساعدت.
هرکه زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صدبار
(غ۱٠۹٣)
یارک
کاف تحبیب در چنین موارد از ویژگیهای لهجۀ بلخ و کابل است.
با یارک خود بساز پنهان
مستیز بجان تو که مستیز
(غ ۱۱۹٣)
یارکان نیز آمده است:
یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر ازین
کرّۀ عشقم رمید و نه لگامستم نه زین
(غ ۱۹٨٠)
یارکده
یارستان، یارخانه، مجمع یاران.
مجمع یاران، انجمن یاران
دف دریدست طرب را به خدایی دف او
مجلس یارکده بی‌دم او بارکده ست
(غ ۴۱۱)
یارگر
یاریگر، کمک رسان.
ای خدایا پرّ این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر
(غ۱۱٠٠)
یک جان در دو تن
هراتی: جان به یک قالب. در شدت و فرط محبت گویند.
جان من جان تو جانت جان من
هیچ کس دیدست یک جان در دوتن؟
(غ٢٠۱٢)
یخدان
در خراسان تا هنوز بناهایی است که در آن از زمستان برای تابستان یخ ذخیره می‌کنند و آنها را یخدان می‌گویند و البته در سابق چنین بناهایی بیشتر بوده است. در هرات برخی از این یخدانها هنوز با نامهای خاصی معروف است.
هرگز دیدی تو یا کسی دید؟
یخدان زاتش دهد نشانه
(غ٢٣۵۱)
یخدان چه داند‌ای جان خورشید و تابشش را
کی داند آفرین را این جان آفریده
(غ٢٣۹٣)
یخنی
یخنی اقلاً اکنون به دو نوع غذا گفته می‌شود. یکی گوشت یخنی است که ساده و تقریباً بدون مصالح بسیار، تنها با اندکی پیاز و نمک پخته می‌شود و چون آبش خشک شود گوشت پخته و خوشمزه می‌ماند که گاهی آن را لای برنج می‌نهند و بخنی پلو می‌گویند.

دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طرقو کند
(غ٧۴۱)

یدک
اسب آراسته و بدون سوار که برای شاهان و بزرگان از روی احتیاط آماده می‌داشتند.

لکلک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان
(غ۱٧۹۴)

یشم
سنگی روشن و شفاف که شباهت به لعل دارد ولی آن بها و خصوصیت را ندارد.

هم نقدی و هم جنسی هم لعلی و هم یشمی
هم صلحی و هم جنگی‌ای مه تو کرا مانی
(غ٣۱٢٣)

یله
رها.

تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا وان را یله کن
(غ ٢٠۹۵)

امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
(غ٢٦٣۱)

ییلهصورتی است از ییلاق که خانه‌های تابستانی ترکان است. در برابر آن قشلاق است.


بهارست همدگر ترکان به سوی ییله روکردند
که وقت آمد که از قشلق به ییله روی گرداند
(غ ٣٣٦٧)

تمام شد در روز چهارشنبه ٢٣ ماه جون ٢٠۱٠ برابر ٣ تیر (سرطان) ۱٣٨۹ همزمان با رخداد زلزله‌ای با درجۀ ۵ ریشتر در شهر اتاوا – کانادا

آصف فکرت[۱]


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]-



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها




[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]