جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

بیست و سه سال

از: علی دشتی، ویرایش: دکتر علیرضا ثمری

بیست و سه سال

(دین اسلام)


فهرست مندرجات

[رسالت][سياست]



[] محيط پيدايش اسلام

دیانت به مفهوم حقیقی در اعراب بادیه‌نشین ریشه محکمی ندارد و تا امروز هم آنان را به عوالم روحانی و مافوق‌الطبیعه توجهی نیست.

مردمی فقیر در سرزمین خشک و بی‌برکت زندگی می‌کنند و جز پاره‌ی عادات و رسوم، هیچ گونه نظام اجتماعی استواری بر آن‌ها حکومت نمی‌کند. مردمانی سریع‌الانفعال، از بیت شعری به وجد و نشاط آمده و از بیت دیگر به خشم و کینه می‌افتند. خود‌خواه و مغرورند و به همه چیز خویش تفاخر می‌کنند حتی به نقاط ضعف و به جرم و خشونت و اعمال عنیف (خشن) خود. مردمی نادان و دستخوش اوهام و انباشته از پندار خرافی به حدی که در زاویه هر تخته سنگی جنی و شیطانی در کمین خویش تصور می‌کنند.

به واسطه طبیعت خشک سرزمین خویش از زراعت که اساس تمدن انسانی است بیزارند و خواری را در دم گاو و عزت را در پیشانی اسب می‌جویند. جز انجام حوایج ضروری و آنی و بهیمی (حیوانی) خود هدفی ندارند و بت‌ها را بری همین مقصود می‌خواهند و می‌پرستند و از آن‌ها یاری می‌جویند. تجاوز به دیگران امری است متداول و رایج مگر این که آن دیگران مجهز و آماده دفاع از خویش باشند گاهی تجاوز به حقوق غیر و به کار انداختن عنف مایه مباهات می‌شود و اشعار حماسی بری آن می‌سرایند. اگر به زن دیگری دست یافتند به جی این که شیوه جوان‌مردی به کار انداخته و اسرار او را فاش نسازند برعکس آن زن را رسوا ساخته و نشانی‌هایی از اندام وی را در شعری شرح می‌دهند.

خدا از نظر آن‌ها یک موجود قراردادی است. واقع و نفس الامر بری او قائل نیستند از این رو در مقام رقابت با قبیله‌ی که بت معروفی دارد بری خویشتن بتی دیگر می‌آفرینند و به ستایش آن می‌پردازند. خانه کعبه بت‌خانه بزرگ و قبله طوایف عرب است پس باید مورد احترام و مکانی مقدس به شمار آید ولی عبدالدار‌بن حدیب به قبیله خود جهینه پیشنهاد کرد که بیایید در سرزمین حوراء (= در اصل حوران ناحیه‌ی بین دمشق و حجاز، شمال شرقی فلسطین، در قدیم شهری معمور و آباده بوده) خانه‌ی بسازیم در برابر کعبه تا قبائل عرب بدان روی آورند و چون قبیله او اقدام به چنین کاری را خطیر و بزرگ دانست و با وی موافقت نکرد آن‌ها را هجو کرد(این کتاب معتبر از هشام‌بن محمد کلبی در اول قرن سوم تألیف و اخیراً به قلم فاضلانه سید محمد رضا جلالی نائینی ترجمه شده است. در این کتاب نیم رخ واضحی از نحوه عقاید و کیفیت تدین اعراب رسم شده است.).

در همین کتاب (تنکیس الاصنام) روایتی هست که روحیه اعراب را تا حدی نشان می‌دهد.

ابرهه در صنعا کلیسایی به نام قلیس از سنگ و چوب‌هی گرانبها ساخت و گفت دست از عرب برندارم تا کعبه را رها کرده و بدین معبد روی آورند و یکی از سران عرب کسانی فرستاد تا قلیس را شبانه به کثافت و نجاست اندودند. مرد پدر کشته‌ی به خونخواهی پدر برمی‌خیزد ولی قبلاً به سوی بتی به نام ذوالخلصه روی می‌آورد. به وسیله ازلام (یعنی) تیر، از وی می‌پرسد که به دنبال قاتل پدر برود یا نه؟ اتفاقاً فال بد آمده یعنی ذوالخلصه او را از رفتن به دنبال این کار منع می‌کند اما مرد عرب بی‌درنگ پشت به ذوالخلصه کرده می‌گوید اگر چون من پدر تو را کشته بودند هرگز دستور نمی‌دادی از خونخواهی پدر باز ایستم.

    ان کنت یا ذو الخلصه الموتورا
    مثلی و کان شیخک المقبورا
    لم تنه عن قتل العداة زورا

اگر اقوام ابتدایی، آفتاب و ماه و ستارگان را پرستیده‌اند، اعراب بدوی شیفته سنگ بودند و به دور آن طواف می‌کردند. مسافر بادیه به هر منزل که می‌رسید نخست چهار سنگ پیدا می‌کرد، آن که زیباتر بود بری طواف می‌گذاشت و بر سه سنگ دیگر دیگ خود را بار می‌کرد. گوسفند و بز و شتر باید در برابر سنگ قربانی شود و خونش سنگ را رنگین کند.

بدین مناسبت بد نیست روایت دیگری از کتاب تنکیس الاصنام بیاوریم چه نشان دهنده این معنی است که حتی در بت‌پرستی نیز جدی نبوده‌اند بلکه در روی آوردن به اصنام تابع اوهام روح ضعیف و نادان خویشند.

مرد عربی شتران خود را به سوی بتی موسوم به “سعد” برد تا تبرک جوید. شتران از سنگی که خون قربانی‌ها، آن را رنگین ساخته بود رمیدند. از خشم سنگی بر سر آن بت کوفت و فریاد زد، خدا تو را از برکت ستایش مردم دور کناد (کند) و این ابیات یادگار آن حادثه است.

    آتینا الی سعد لیجمع شملنا
    فشتتنا سعد فلا نحن من سعد
    وهل سعد الاصخرة بتنوفة
    من الارض لایدعی لغی ولارشد

یعنی ما نزد سعد آمدیم که ما را از پراکندگی نجات دهد و او ما را پراکنده کرد. مگر سعد جز پارچه سنگ در بیابان افتاده‌ای‌ست که نه هدایت می‌بخشد و نه گمراه می‌کند؟

از سیر در تاریخ سال‌هی نخستین هجرت این خصوصیت به چشم می‌خورد، ترس یا امید به غنائم طوایف مدینه را به سوی مسلمانان می‌برد و شکست مسلمین چون شکست (جنگ) احد آنان را دور می‌ساخت و موجب می‌شد به مخالفان مسلمانان روی آورند.

حضرت محمد به خوی و روش آن‌ها کاملاً آشنا بود از این رو در قرآن مکرر به آیاتی برمی‌خوریم که همین معنی را می‌پروراند، مخصوصاً در سوره توبه که آخرین سوره‌هی قرآنی و به منزله وصیت نامه پیغمبر است. آیه‌هی ۵۰ و ۱۰۱ را بخوانید که در یکی از آن‌ها صریحاً می‌فرماید:

    “اَلاعَرْابُ اَشدَّ کُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ یّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ” یعنی اعراب بیش از هر قومی به کفر و نفاق می‌گرایند و ابداً شایستگی آن را ندارند که اصول خداپرستی را به کار بندند و از این رو آرزو می‌کنند کاش قرآن بر غیر عرب نازل شده بود “ وَلَوْ نَزَّلْناهُ عَلی بَعْضِ اْلاعْجَمینَ”.

باری سخن از شیوع اوهام و خرافات در عربستان بود که حق بت‌ها را نیز بری انجام حوایج ضروری و زودگذر، روزانه می‌پرستیدند اما در حجاز مخصوصاً در دو شهر مکه و مدینه امر چنین نبود. ساکنان این دو شهر مخصوصاً در یثرب تا حد زیادی در تحت تأثیر عقاید یهودان و ترسایان قرار گرفته بودند، کلمة‌الله میان آنان رواج یافته بود، خود را از اعقاب حضرت ابراهیم می‌دانستند. از اخبار بنی‌اسرائیل و روایات تورات کم و بیش اطلاع داشتند، قصه آدم و شیطان در میان آن‌ها رواج یافته، به وجود فرشتگان معتقد بودند نهایت آنان را به صورت دختر تصور می‌کردند و در قران مکرر به این عقیده باطل آن‌ها اشاره شده است:

    “اَلَکُمُ الَّذکَرُ وَ لَهُ اْلاُنْثی” آیا دختران از خداوندند و پسران از شما؟.

علاوه بر این‌ها بسیاری از عادات یهودیان میان آن‌ها متداول شده بود از قبیل ختنه، غسل جنابت، دوری از زنان در حال قاعدگی و تعطیل روز جمعه در مقابل شنبه.

بنابر این، دعوت اسلام در حجاز یک امر کاملاً نوظهور و به کلی مباین محیط اجتماعی نبود. علاوه بر وجود اشخاصی روشن که حنیف نامیده می‌شدند و از بت‌پرستی اجتناب داشتند در ذهن همان بت‌پرستان فروغ لرزانی تابیده بود و در قرآن نیز مکرر به این معنی تصریح شده است.

    وَ لَئِن سَألَتْهُمْ مَن خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللهُ (و اگر بپرسی از ایشان که، که آفرید ایشان را هر آینه گویند البته الله).

    “وَ لَئن سَئلْتَهُمْ مِنْ خَلَقَ اِلِسَّموات وَالارْض وَ سَخَّر الِشمْشِ وَ اْلَقَمَرَ لَیَقُوَلُنَ اللهُ فَاَنّی یَؤفَکُونَ” (و هر آینه اگر بپرسی از ایشان که کیست که آفرید آسمان‌ها و زمین را و مسخر کرد آفتاب و ماه را، گویند الله، پس به کجا برگردانیده می‌شوید).

که در هر دو آیه صریحاً می‌فرماید که از آن‌ها بپرسید، که دنیا را آفرید و آفتاب و ماه را به کار انداخت، می‌گویند “خدا” (الله).

مشرکان قریش بت‌ها را رمز قدرت معنوی و وسیله تقرب به خدی می‌دانستند چنان که در آیه ۳ سوره زمر به این معنی اشاره شده است:

    “ما نَعْبُدُهًمْ اِلاّ لِیُقَرِبُونا اِلی اللهَ زُلْفی” ما آن‌ها را می‌پرستیم بری این که ما را به خدا برسانند”.

با وجود این‌ها اسلام در مکه نشو و نما نیافت و سیزده سال دعوت مستمر حضرت محمد و نزول آیات معجزه‌آسی سوره‌هی مکی نتوانست توفیق به بار آورد به طوری که غالباً حدس زده می‌شود عده اسلام‌ آوردندگان در آن جا بیش از صد نفر نبود.

جهاد واقعی و مستمر و شبانه‌روزی حضرت محمد در طی سیزده سال نتوانست عناد و لجاج قریش را درهم شکند و گروندگان به اسلام جز عده انگشت شماری چون: ابوبکر، عمر، عثمان، حمزه، عبدالرحمن‌بن عوف، سعدبن ابی وقاص و غیره غالباً از قشرهی پایین و از طبقه بی‌بضاعت بودند که در نظر جامعه حجازی ارزش و اعتباری نداشتند.

ورقة ‌بن نوفل که خود رسماً مسلمان نشده بود ولی پیوسته محمد را تأیید می‌کرد به پیغمبر توصیه کرده بود: ابوبکر را به اسلام دعوت کند و چون مرد محترمی است ایمان او تأثیری در رونق دعوت اسلام خواهد داشت همین طور هم شد یعنی در نتیجه اسلام او عثمان‌بن عفان و عبدالرحمن‌بن عوف و طلحة‌بن عبیدالله و سعدبن ابی وقاص و زیبربن ‌العوام نیز مسلمان شدند.

از صفات مشخص دعوت اسلام پایداری و استقامت حضرت محمد است. رسوخ و استواری یک مقصد اعلی از آن هویدا است. هیچ مانعی محمد را از دعوت خود منصرف نکرد نه وعده و وعید، نه تمسخر و استهزاء و نه آزار یاران ضعیف او، از این گذشته محمد چاره‌جو است، و به هر وسیله‌ی متوسل می‌شود. در سال پنجم بعثت عده‌ی از یاران خود را به حبشه فرستاد بدین امید که پادشاه حبشه به یاری وی بشتابد. پادشاه حبشه خداپرست و مسیحی است، پس حقاً باید به یاری مردمی که برضد بت‌پرستی قیام کرده‌اند، بشتابد.

این امر قریش را نگران ساخت و آنان نیز عده‌ی با هدایا به سوی نجاشی فرستادند بدین امید که نجاشی گوش به سخنان مهاجران ندهد و بلکه مسلمانان را به عنوان مردمان منحرف و عاصی بدان‌ها تسلیم کند.

شاید در بدایت امر و آغاز دعوت اسلام قریش چندان بدین ادعا اهمیت نمی‌داد و به تمسخر و به استهزاء و تحقیر محمد اکتفا می‌کردند، او را دیوانه شاعر، یاوه‌سرا، دروغگو، کاهن و مربوط با اجنه و شیاطین گفتند. ولی اصرار حضرت محمد در دعوت خود و روی آوردن عده‌ی از متعین و متشخص رفته‌رفته آن‌ها را نگران ساخت.

این که روز به روز عناد و مخالفت قریش با حضرت محمد فزونی گرفت دلیل آشکار دارد. رؤسی قریش تصور کردند و در این تصور محق بودند که اگر کار حضرت محمد بالا گیرد بنیاد زندگانی آن‌ها فرو می‌ریزد.

کعبه زیارتگاه قبایل عرب است. هر سال هزاران تن بدان جا روی می‌آورند. محل تلاقی فصحا و شعرا است، بازار مکاره و محل دادو‌ستد تمام عرب شبه جزیره عربستان است. از این گذشته زندگی مردم مکه و شأن و حیثیت رؤسی قریش متوقف بر آمد و شد اعراب است و اعراب بری زیارت بت‌هی خانه کعبه به مکه روی می‌آورند.

اگر مطابق دیانت جدید، بتان از کعبه فرو ریخته شود دیگر کسی به کعبه روی نمی‌آورد. به همین ملاحظات پانزده سال بعد که اسلام قوت گرفت و در سال ده هجری مکه فتح شد و پیغمبر به صریح آیات قرانی ورود در خانه کعبه را بر مشرکین حرام کرد، مسلمانان مکه بری امر معیشیت خود نگران شدند و بری رفع نگرانی آن‌ها آیه ۲۸ سوره توبه نازل شد که:

    “ان خفْتُمْ عَیْلَةً فَسَوْفَ یُغنیکُمُ اللهُ من فَضَْلهَ” (یعنی) اگر از فقر و کساد بازار نگران هستید خداوند به صورت دیگری شما را بی‌نیاز خواهد کرد.

باری پس از این که قریش مأیوس شد از این که محمد را از دعوت منصرف کند به خصوص که خطر دعوت محمد را بهتر احساس می‌کردند، رؤسی قریش روش جدی‌تری پیش گرفتند. نخست به ابوطالب که پیرمرد موجه قوم بود و تصور می‌کردند سخن او در برادرزاده‌اش تأثیر می‌کند روی آوردند و از او خواستند محمد را از این کار منصرف کند و آن‌ها در عوض به محمد مقام و منصب در خانه کعبه بدهند.

پس از آن که ابوطالب نتوانست برادرزاده خود را از دعوت باز دارد تمام قریش بنی‌هاشم را تحریم کردند، که کسی با آن‌ها معامله نکند و مدتی آن‌ها در مضیقه افتادند تا حمیت عربی بعضی افراد به جوش آمد و بنی هاشم را از این مخمصه بیرون آوردند. پس از این واقعه و پس از این که از رام کردن محمد خصوصاً پس از فوت ابوطالب ناامید شدند در مقام چاره قطعی برآمدند.

یا حبس یا نفی بلد یا قتل و سرانجام پس از زیر و رو کردن این سه شق، کشتن وی را عاقلانه‌ترین راه یافتند. نهایت بایستی دست همه به خون محمد آلوده شود تا بنی‌هاشم نتوانند از طایفه خاصی خوان‌خواهی کنند و این فکر در سال دوازده و سیزده بعثت پدید آمد و موجب مهاجرت پیغمبر به مدینه گردید.


[] معجزه

بری یک ایرانی که از در و دیوارش معجزه می‌بارد و هر امام‌زاده‌ی، حتی مجهول النسب، پیوسته معجزه می‌کند از مرور به قرآن به شگفت می‌افتد که اثری از معجزه در آن نیست.

شاید بیش از بیست موضع در قرآن دیده می‌شود که منکران از حضرت محمد معجزه خواستند و او یا سکوت کرده و یا سر باز زده و بدین اکتفاء کرده است که بگوید من بشری هستم چون شما و خویشتن را فقط مأمور ابلاغ دانسته و فرموده است من مبشر و منذرم.

روشن‌ترین این موارد آیه‌هی ۹۰ تا ۹۳ سوره اسری (اسرائیل، اسرا، الاسری) است:

    “وَقالُوا لَنْ نُؤمنَ لَکَ حَتّیِِ تَفُجَر لَنا منَ اْلاَرْض یَنبُوعاً. اَوْ تَکُونَ لَک جَنَةُ من نَخَیل وَ عنَبَ فَتُفَجَرَ الاَنْهارِ خلالَها تَفْجَیراً. اَوَْ تُسْقَطَ اّلسَماَء کَما زَعَمْتَ عَلَیْنا کسَفاً اَوِْ تَأتِیٍٍ بالله وَ اْلَملائکَة قَبیلاً. اَوْ یَکُونِ لَکَ بَیْتِ مَنْ زُخَْرُف اَوْ تَرْقِی فیِ اّلَسَماء وَ لَنْ نُؤمنَ لَرقُیّکَ حَتّیِ تُنَزَّل عَلَینا کتاباً نَقْرُؤه قُلْ سُبْحَانَ رَبّی هَلْ کُنْتُ اِلاّ بَشَراً رَسُولاً” یعنی (گفتند) ما به تو ایمان نمی‌آوریم مگر این که چشمه آبی از زمین بجوشانی یا این که باغستانی از نخل و تاک داشته باشی که جوی‌ها در آن روان باشد، یا چنان که پنداشته‌ی قطعه‌ی از آسمان بر ما فرود آید، یا این که خدا و فرشتگان را به ما نشان دهی، یا این که خانه‌ی از زر ناب داشته باشی و یا این که به آسمان بر شوی و عروج تو را به آسمان قبول نمی‌کنیم مگر این که از آسمان نامه‌ی بر صدق گفتار خود فرود آوری که ما آن را بخوانیم. به آن‌ها بگو من غیر از بشری هستم فرستاده شده؟

بی‌درنگ پس از این سه آیه از تقاضی منکران تعجب کرده می‌فرماید:

    “وَما مَنَع اّلناسَ اَنْ یُومنُوا اذْا جاءَ هُمُ اْلهُدی الا اَنْ قالُوا اَبَعَث اِللهُ بَشرِاً رسُولاً. قُلْ لَوْکانَ فیَ اْلارْضِ مَلائِکَةُ یَمْشُونَ مُطَمَئنّینَ لَنَزّلْنا عَلَیْهمِِ مِنَ اّلسَماءَ مَلَکأ رَسُولاّ” یعنی چرا مردم به مطلب حق گردن ننهاده و متوقعند فرستاده خدا ملائکه باشد؟ به آن‌ها بگو: اگر پیغمبر را از جنس خود آن‌ها معین کرده فرشته می‌فرستادیم.

این دو آیه روشن و منطقی است. شخصی از میان قومی برمی‌خیزد، بهتر می‌اندیشد، روشن‌تر می‌بیند، بطلان خرافات و سخافت عقاید آن‌ها را به آن‌ها نشان می‌دهد و عادات زیان‌بخش و خلاف آدمیت را نهی می‌کند.

سخنان درست و روشن او مستلزم بهانه‌گیری نیست. اما چیزهایی که موجب مخالفت و بهانه‌گیری است نیز روشن است. مردمی بدین عادات سخیف و جاهلانه خو گرفته‌اند از کودکی به آن‌ها القاء شده و در آن‌ها ریشه گرفته است. در قرن بیستم که قرن عقل و روشنی نامیده شده است مگر چنین نیست؟ مگر میلیون‌ها بشر تابع عقل خود و منزه از عادات و معتقدات تلقینی هستند؟

در آن زمان به طریقه اولی، مردم از پیروی مردی که می‌خواهد عقاید و عادات اجدادی آن‌ها را درهم بریزد سرباز می‌زنند. اگر گفت من این سخنان را از طرف خدا می‌گویم، از او دلیل می‌خواهند، بری این که خود این مرد بری پیغمبران گذشته معجزات گوناگون قائل شده و آن چه را از باب دیانات راجع به انبیاء خود گفته‌اند بری آن‌ها بازگو کرده است و بنا بر مثل مشهور، سرود یاد مستان داده است. پس اکنون که نوبت خود او رسیده است باید معجزه ظاهر سازد. مردم قریش نمی‌خواهند زیر بار یکی از امثال خود بروند از این رو می‌گویند:

    “وَ قالوُ مالهذَا الرَّسُولِ یَأکُلُ الّطَعامَ وَ یَمْشیِ فی اْلاسْواق لَوْلاَ اُنزِلَ الَیْه مَلَکُ فَیَکُونَ مَعَهَُ نَذیراً. اَوْ یُلْقیِ اَلیْه کَنْزُ اَوْ تَکُوُنَ لَهُ جَنَّةُ یَأکُلِِ منْها وَ قالَ الظّاَلِمُونَ اِن تَتَّبِعُونَ اِلاّ رَجُلاً مَسحُوراً”

مثل این که خوردن و به بازار رفتن مخالف مقام نبوت است گویی آن‌ها منتظر بودند که نبی مثل سایر مردمان نباشد و احتیاجی به خوردن و آشامیدن نداشته باشد، از این رو با کمال ساده‌لوحی و نادانی می‌گویند:

    این مرد چگونه دعوی پیغمبری می‌کند که هم طعام می‌خورد و هم در بازار راه می‌رود؟ اگر راست می‌گفت فرشته‌ی همراه خود می‌آورد که عین مطالب او را تصدیق کند یا این که لااقل گنجی از آسمان برایش می‌فرستادند که بری معاش نیازی به رفتن به بازار نداشته باشد، پس چون فاقد این‌ها است یا جنی (سحر) شده و اهریمنی (دیوی) در وی حلول کرده یا دیوانه است”.

در مقابل این تقاضا و بهانه‌جویی، پیغمبر جوانی نمی‌دهد و تقاضی معجزه را با سکوت برگزار می‌کند ولی در چند آیه بعد (آیه ۳۰ سوره فرقان) به یک قسمت از ایرادهی آن‌ها از قول خدا پاسخ می‌دهد که قبل از تو هر پیغمبری را که مأمور هدایت خلق کردیم هم غذا می‌خوردند و هم در بازار‌ها راه می‌رفتند.

در سوره حجر باز قضیه تکرار شده است. منکران صریحاً می‌گویند ی کسی که خیال می‌کنی قرآن بر تو نازل شده است، تو دیوانه‌ی، اگر راست می‌گویی فرشته‌ی با خود بیاور:

    “وَ قالوُا یا اَیَّهَا اّلَذی نُزّل عَلَیْه اّلذکُر اِنَّکَ لَمجْنُونَ. لَوْماتَأتینا بِاْلَملائِکَةِ اِنْ کُنْتَ مِنَ الصّادِقینَ”.

در آیات اولیه سوره انبیاء باز این مطالب تکرار شده است:

    “هَلْ هذا اِلاّ بّشَرُ مثْلُکُمْ اَفَتَأتُونَ السحْرَ وَ اَنتُمْ تُبْصروُنَ…بَلْ قالُوا اَضْغاثُ اَحْلام بَل افتَریِهُ بَلْ هُوَ شاعِرُ فَلیأتِنا بِآیَةٍ کَماَ اُرْسلَ اْلاّوَلُونَ”. یعنی: “این شخص بشریست مانند خود شما، چرا مجذوب شعر او می‌شوید؟ خواب‌هی پریشان یا تخیلات شاعرانه خویش را به نام خداوند برایتان نقل می‌کند، اگر راست می‌گوید نظیر آن چه انبیاء سلف آورده‌اند، بیاورد”.

پیغمبر در جواب آن‌ها بدین اکتفاء می‌کند که خداوند می‌فرماید:

    “قبل از تو مردانی بری هدایت فرستادیم که به آن‌ها وحی می‌کردیم، نه فرشتگان، آن‌ها نیز غذا می‌خوردند و از زندگانی جاوید بهره‌مند نبودند. اگر نمی‌دانید از دانایان یهود و نصاری بپرسید”(“ و ما ارسلنا قبلک الا رجال یوحی الیهم فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون، و ما جعلنا هم جسداً لا یأکلون اطعام و ما کانوا خالدین”.).

روی هم رفته بیش از بیست و پنج بار این بهانه‌جویی و معجزه خواستن در سوره‌هی مکی آمده است و در برابر این تقاضاها، جواب پیغمبر یا سکوت بود یا این که با کمال صراحت فرموده‌اند من بشری هستم مانند شما که از طرف خداوند وحی و الهام دریافت می‌کنم.

در آیه ۲۰ سوره یونس عین این معنی آمده است:

    “یقولون لولا انزل علیه آیة من ربه، قل انما الغیب لله فانتظروا انی معکم من‌المنتظرین” (یعنی) می‌گویند مشرکان چرا نشانه و علامتی از خدایش ظاهر نمی‌شود؟ به آن‌ها بگو: امور مخصوص ذات پروردگار است، یعنی من هم چون شما از مکنونات غیبی و اراده حق تعالی اطلاعی ندارم، من هم چون شما منتظرم، یعنی منتظر ظهور معجزه”.

باز در سوره رعد آیه ۷ همان معنی تکرار شده است ولی پیغمبر در آن جا فقط خود را مأمور ابلاغ اوامر می‌نامد و جوابی به این که چرا آیه‌ی نازل نمی‌شود، نمی‌دهد.

    “وَ یَقُولُ اّلَذین کَفَرُوا لَوْلا اُنْزلَ عَلَیْه آیَةُ منْ رَبّه. انَّما اَنْتَ مُنذرُ وَ لِکُلّ قَوْمَ هادٍ (یعنی) کافران می‌گویند پس چرا نشانه و آیتی بر صحبت گفتار او از طرف خداوندش ظاهر نمی‌شود؟ در این جا خداوند می‌فرماید، تو فقط بیم‌دهنده‌ی و هر قوم پیشوایی دارد. یعنی تکلیف تو ابلاغ اوامر است، دیگر آوردن معجزه کار تو نیست”.

عین اعتراض مشرکان و جواب پیغمبر که من فقط منذرم و نشانه و آیت، یعنی معجزه، مخصوص ذات خداوند است در جایی دیگر تکرار شده است با این تفاوت که پیغمبر آیت و معجزه خود را قرآن می‌گوید:

    “وَ قالوُا لَوْلا اُنْزلَ عَلَیْه آیاتُ منْ رَبّه قُلْ اِنّمَا اْلایاتُ عنْدَاللهِ وَ اِنَّماَ اَنَا نَذیُر مُبینُ”. (یعنی) گفتند چرا خدایش آیتی نمی‌فرستد، به آن‌ها بگو که آیت‌ها همه مخصوص ذات پروردگار است و من فقط بیم دهنده‌ام”.

اما پس از آن خداوند می‌فرماید:

    “اوَلَمْ یَکْفهمْ اَنّا اَنْزَلْنا عَلَیْکَ اْلکتابَ یُتْلی عَلَیْهمْ اِنَّ فیِ ذلِکَ لَرَحْمَةً وَ ذِکْری لِقَوْمٍ یُؤمِنُونَ”. یعنی “آیا نازل کردن قرآن بر تو، آن‌ها را کفایت نمی‌کند که در آن تذکرات و رحمت بری اهل ایمان است”.

در سوره ملک آیه ۲۵ که مشرکان به او می‌گویند:

    “پس این روز قیامت که تو از آن سخن می‌گویی کی خواهد آمد؟ تصریح می‌کند: که علم بر آن مخصوص ذات خداوند است و من فقط نذیرم (انذار کننده خبر آورنده). قُلْ اِنَّماَ اْلعلْمُ عِنْدَاللهِ وَ اِنّما اَناَ نَذیُرُ مُبینُ”.

در سوره نازعات آیه‌هی ۴۳، ۴۴، ۴۵ که باز صحبت از روز حشر است نفی علم از شخص رسول به طور صریح‌تری آمده است:

    “‏فیمَ اَنْتَ منْ ذکرْیها. اِلی رَبکَ مُنْتَهیها. اِنَّما اَنتَ مُنْذِر مَنْ یَخَشیها. (به فارسی چنین است) تو از کجا می‌دانی قیامت کی می‌رسد؟ فقط خداوند می‌داند . تو فقط باید مردم را از روز جزا بیم دهی”.

اصرار متوالی و مکرر مشرکان در خواستن معجزه و سوگند یاد کردن آن‌ها بر این که اگر نشانه اعجازی ظهور بپیوندد ایمان خواهند آورد رفته‌رفته در نفوس مسلمانان و حتی در کنه روح خود پیغمبر این آرزو را برانگیخت که کاش خدا تفضل می‌کرد و یکی از تقاضاهی مشرکان را در باب اعجاز و تأیید رسالت محمد برآورده می‌کرد تا همه منکران مات و مبهوت شده ایمان می‌آوردند. این سه آیه سوره انعام را بخوانید:

    “وَ اَقْسَموُا بالله جَهْدَ اَیْمانهُمْ لَئنْ جِائتْهُمْ آیَهُ لَیُؤمُننَّ بهاَ قُلْ انَّما آلاَیَاتُ عَنْدَالله و ما یُشْعَرُکُمْ اَنَّها اَذا جِأتْ لایُؤمنوُنَ. وَ تُقَلَّبُ اَفَئدَتَهُمْ وَ اَبْصارَ هُمْ کَمالَمْ یُؤمنُوِِا به اَوَلَ مَرَّة وَ نَذَرُ هُمْ فی طُغْیانهْم یَعْمَهُونَ. وَلَوْ اَنَّنانَزَلْنا اِلَیْهمُ اْلَملائکَةَ وَ کَلّهَمُ اْلْموتی وَ حَشَرْناَ عَلَیْهمْ کُلّ شَیء قُبُلاً ما کانُوالیُؤمنُوا اَلاّ اَنَ یَشاءاللهُ وَ لکَّنَ اَکْثَرَ هُمْ یَجْهَلوُنَ”.

    مفهوم آیات چنین است که:“ مشرکان به خدا سوگند یاد کردند که اگر آیتی (نشانه و معجزه‌ی محمد) ظاهر سازد، ( و یا) یکی از تقاضاهی آن‌ها انجام شود، ایمان می‌آورند. ی محمد به آن‌ها بگو آیات نزد خداوند است، یعنی در دست من نیست، می‌دانید اگر آیاتی هم ظاهر سازم باز ایمان نمی‌آورند آن‌ها را در گمراهی خود باقی بگذاریم. اگر از آسمان فرشته نازل شود و اگر مردگان به سخن آیند و همه امور خارق‌العاده را در برابر آن‌ها نهیم باز ایمان نخواهند آورد مگر این که خدا بخواهد اما اغلب آن‌ها نمی‌دانند”.

اکنون مطالب این سه آیه را اجمالاً بررسی می‌کنیم:

    ۱- مشرکان سوگند یاد کردند که اگر یکی از معجزاتی که از پیغمبر خواسته‌اند ظاهر سازد ایمان می‌آورند و خداوند به محمد می‌گوید به آن‌ها بگو اعجاز از من نیست و از خدا است. این صحیح است که خرق عادات در دست آدمیزاد نیست هر چند پیغمبر باشد. یعنی قوانین طبیعت لایتغیر است و خلاف آن صورت نمی‌گیرد خاصیت آتش، سوزاندن است و این خاصیت همیشه با اوست.

    ٢- می‌فرماید: چه می‌دانید اگر هم معجزه‌ی روی بدهد باز هم ایمان نمی‌آورند. می‌توان جواب نقضی به این قضیه داد و گفت از کجا معلوم که اگر معجزه‌ی روی می‌داد ایمان نمی‌آوردند!

    ظاهر امر این است که هر خرق عادتی بشر را به شگفتی می‌اندازد و به آن کسی که خرق عادت را کرده است با نظر ستایش می‌نگرد و هیچ بعید نیست که تسلیم شود. مفسران می‌گویند ظاهر نشدن معجزه از این روست که خداوند می‌داند که آن‌ها ایمان نمی‌آورند.

    ٣- می‌فرماید: “وتقلب افئدتهم و ابصارهم. یعنی ما دیده و دل آن‌ها را از حق برگردانیده‌ایم از این رو به آیاتی که سابقاً فرستادیم ایمان نیاوردند”.

    خدایا راست گویم فتنه از توست اگر خداوند قادر متعادل مردم را از دیدن حق کور کرده است دیگر چه توقعی می‌توان از آن‌ها داشت و چرا پیامبر بر آن‌ها مبعوث می‌شود؟

    اما این که می‌فرماید سابقاً آیاتی فرستادیم، مقصود از سابق چیست؟ آیا مقصود انبیاء سلف است یا خود حضرت محمد. از انبیاء سلف خبر صحیحی در دست نیست. ولی آن چه مربوط به حضرت محمد است به شهادت همین قرآن پیوسته مشرکان آیاتی خواسته‌اند و پیوسته به آن‌ها جواب داده شده است که پیغمبر بشیر (بشارت و مژده دهنده) و نذیر (بیم دهنده و ترساننده) است و شاید مقصود از جمله سابقاً آیاتی فرستادیم، ایمان نیاوردند، همین آیات قرانی باشد که البته این جواب کافی نیست. زیرا مشرکان بری این که به همین آیات قرآنی ایمان آورند و اذعان کنند که از طرف خداوند بر محمد نازل شده است مطالبه دلیل می‌کنند که مثل عیسی و موسی و صالح و سایر انبیایی که خود قرآن بری آن‌ها معجزاتی قائل شده است حضرت محمد یکی از آن معجزات را ظاهر سازد.

    ۴- خداوند در آیه ۱۱۱ (سوره) انعام می‌فرماید: اگر ملائکه هم به سوی آن‌ها بفرستیم و مردگان نیز از قبر برخیزند و با آن‌ها سخن گویند ایمان نمی‌آورند. آن‌ها از پیغمبران می‌خواستند که بری تأیید گفته‌هی خود فرشته‌ی از آسمان به زمین بیاورد یا چون عیسی مرده‌ی را زنده کند و پیغمبر هم آرزو داشته است که یکی از این امور صورت گیرد ولی خداوند به او می‌فرماید اگر این امور هم واقع شود آن‌ها ایمان نمی‌آورند.

    ۵- در این صورت که آن‌ها ایمان نمی‌آورند و در علم خداوندی کفر و شرک آن‌ها ثبت شده است آیا فرستادن مردی بری دعوت و هدایت آن‌ها یک امر بیهوده نیست و می‌شود به خداوند حکیم و دانا که امری برخلاف مصلحت و حکمت از وی سر نمی‌زند کار عبث نسبت داد؟

قطعاً متعبدان (عبادت کنندگان و مذهبیون) قشری که عقل را در برابر معتقدات به یک سو انداخته‌اند خواهند گفت این امر بری اتمام حجت و بری آزمایش خلق است که برخود آن‌ها ثابت شود مردمان تبه‌کاری هستند و مستحق عذاب آخرت.

اما جواب آن‌ها در آخر همان آیه (۱۱۱ سوره انعام) آمده است، که خداوند می‌فرماید“ الا ان یشاءالله. این مردم ایمان نمی‌آورند مگر آن که خدا بخواهد”.

پس نتیجه لازم قضیه این است که چون خدا نخواست آن‌ها ایمان نیاوردند و این مطلب را صریحاً در آیه ۱۱۰ فرموده است که: ما چشم و دل ایشان را از گرویدن به حق گردانیده‌ایم.

قبل از این آیات در همین سوره انعام در آیه ۱۰۷ می‌فرماید: “ولوشاءالله ما اشراکوا (یعنی) اگر خدا می‌خواست مشرک نمی‌شدند” پس خدا خواسته است که مشرک شوند. بنده ضعیف با خواست خدی توانا چه می‌تواند کرد؟ پس محمد هم نمی‌تواند آن‌ها را از شرک و بت‌پرستی منصرف کند بری آن که شرک آن‌ها معلول اراده خداوند است پس آن‌ها معلول نیستند بنا بر این چرا آن‌ها را به عذاب آخرت بیم می‌دهند؟

اگر مشیت الهی ملاک ایمان مردم است آیا به عدالت و حقیقت و عقل نزدیکتر نبود که آن مشیت الهی به نیکی و هدایت مردم تعلق می‌گرفت تا نیازی به فرستادن انبیاء نباشد و بندگان خدا از رسول معجزه نخواهند و این همه عذر بری نیاوردن معجزه نیاورند؟

از سیاق این آیات و آیات دیگر چنین برمی‌آید که حضرت انجام تقاضی مشرکان را به دست مسامحه و طفره می‌دهد و این معنی از سوره تکویر به خوبی مستفاد می‌شود. سوره تکویر از بلیغ‌‌ترین و شاعرانه‌ترین سوره‌هی مکی، بسی موزون مسجع و خوش‌آهنگ است و قوه دلایل خطابی حضرت رسول از آن ساطع است.

پیغمبر از جواب مستقیم به مشرکان به نحو بارزی اجتناب می‌کند. در عوض ادعی خود را به شکل گرم و مؤثری بیان می‌کند. البته همه مطالب از طرف خدا گفته می‌شود. پس از ۱۸ سوگند در آیه ۱۸ آیه خداوند مشرکان را که مدعی بودند گفته‌هی محمد هذیان کاهنان و مولود دماغ علیل شخص مصروعی است مخاطب ساخته می‌فرماید:

    “انِّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَریمٍٍ. ذی قُوِّة عِنْدَ ذی اْلَعْرش مکین مُطاعٍ ثّمِّ آمینَ، وَ ما صَاحِبُکُمْ بمِجْنُونٍ وَ لَقَدِ راه باْلافق اْلُمبین وَ ما هُو عَلَی اْلغَیبِِ بِضنَینٍٍ و ما هُوَ بِقَوْلِ شَیْطانٍ رَجیمٍٍ”.

    که معنی آن به طور خلاصه چنین است: قرآن سخن فرستاده‌ی است امین. (مقصود جبرئیل است) که در پیشگاه باری تعالی مستقر است و مطاع است و امین. (صاحب) مرد شما، محمد دیوانه نیست. او را یعنی فرستاده خدا را در ابلاغ پیام خداوند بخیل نیست و آن پیام از شیطان رجیم نیست”

اغلب کسانی که از محمد معجزه می‌خواستند تا مسلمان شوند و خداوند در باره آن‌ها می‌فرماید:

    “اگر فرشته نازل کنیم و مردگان با آن‌ها سخن گویند باز ایمان نخواهند آورد”

ده سال بعد که برق شمشیر محمد و یارانش درخشیدن گرفت، ایمان آوردند به طوری که خود خداوند فرموده است “یَدْخُلُونَ فی دینِِ اللهِ اَفْواجاً” و شاهد بارزتر، قضیه اسلام آوردن ابوسفیان است. ابوسفیان که از مخالفان سرسخت بود و در جنگ‌هی عدیده بر ضد مسلمین شرکت داشت در سال دهم هجری مسلمان شد.

هنگامی که محمد با چند هزار تن به فتح مکه آمد عباس‌بن‌عبدالمطلب او را نزد پیغمبر آورد و پیغمبر بر او بانگ زد:

وی بر تو هنوز نمی‌دانی که خدایی جز پروردگار عالم نیست؟ ابوسفیان گفت چرا کم‌کم دارم بدین عقیده می‌گرایم، حضرت باز فرمود: هنوز منکری که محمد رسول اوست؟

ابوسفیان تمجمج (= کلمات را نا مفهوم ادا) کرده گفت: “در این باب باید بیشتر بیندیشم”. عباس به او گفت“ ابوسفیان زودتر مسلمان شو وگرنه هم اکنون محمد امر می‌کند گردنت را بزنند ابوسفیان مستأصل می‌شود و ناچار در میان اردوی مسلمین اسلام می‌آورد و پیغمبر بری رضایت خاطر او بنا بر توصیه عباس‌بن عبدالمطلب خانه او را چون حریم کعبه مأمن قرار داده فرمود:

    “من دخل بیته کان اَمنا”

و پس از غلبه بر قبیله هوازن در همین سال و به دست آوردن غنایم بی‌شمار، سران قریش و ابوسفیان را به عطایا و بخشش‌هی شاهانه مخصوص گردانید (مخصص گردانید= تخصیص یافته) تا به جایی که صدی نارضایی سران انصار را درآورد.

علاوه بر موارد فوق، وحشی که حمزه را کشته و جسد او را مثله کرده (Mosle کسی که گوش و بینی یا عضو دیگرش را بریده باشند، شکنجه داده‌اند) بود و فریاد خشم و غضب و نفرت پیغمبر را برانگیخته بود و پیغمبر سوگند یاد کرده بود که انتقام عموی شجاع و محبوب خود را از او بستاند وقتی به حضور پیغمبر رسید و اسلام آورد، اسلام او را پذیرفت.

بدیهی است اسلام آن‌ها از ترس بود ولی پیغمبر همین اسلام آوردن دروغین آنان را پذیرفت.

آن چه در باب سه آیه سوره انعام گفته شد صرف حدس و فرض نیست قرائنی در آیات دیگر قرآنی هست که این حدس و فرض را تأیید می‌کند به این معنی که نشان می‌دهد خود پیغمبر از این که خداوند آیتی بری تصدیق نبوت او نمی‌فرستد در باب رسالت خود دچار نوعی شک شده است. صریح‌ترین آن‌ها آیات ۹۴ و ۹۵ سوره یونس است:

    “فَانِْ کُنْتَ فی شَکّ مِماّ اَنْزَلْنا اِلَیْکَ فَسْئَل اّلَذینَ یَقْرَؤُنَ اْلکتابَ منْ قَبْلکَ لَقَدْ جاءَک اَلحَقّ منْ رَبّکَ فَلاَ تَکُونَّنَ منَ اْلُمْتَرینَ. وَ لا تَکُوِنَنَّ مِنَ اّلَذینَ کَذَّبُوا بِااَیاتِ اللهِ فَتَکُونَ مِنَ اْلخاسَرینَ. (یعنی) اگر شک داری در آن چه ما به تو نازل کرده‌ایم از خوانندگان تورات بپرس حقیقت از خداوند به تو رسیده است و در آن‌ها شک مکن و از آن مردمان مباش که آیات خداوندی را دروغ دانسته‌اند ورنه از زیانکاران خواهی شد”.

آیا این دو آیه را نوعی صحنه‌سازی باید فرض کرد که بری اقناع مردم ضعیف و شکاک فرو خوانده است تا به آن‌ها بگوید که خود او نیز مانند آن‌ها دچار شک شده است و اینک خداوند آن شک را برطرف ساخته است؟

یا این که این دو آیه صدی وجدان عمیق و ضمیر ناخودآگاه محمد مأیوس از معجزه است؟

تنها این دو آیه نیست که چنان مفاهیمی را می‌رساند در سوره‌هی مکی نظیر آن‌ها را می‌توان یافت که ما را (از) انقلاب بحران گونه‌ی در روح حضرت خبر می‌دهد چنانکه از آیه (۱۴) سوره “هود” نوعی عتاب و ملامت استنباط می‌شود.

    “فَلَعَلَّک تارکُ بَعْضَ ما یُوحی اِلَیکَ وَ ضائقُ به صَدْرُکَ اَنْ یَقُولُوا لَولاِ اُنْزَلَ عَلَیْهِ کَنْزُ اَوَْ جاءَ مَعَهُ مَلَکُ. اِنَّما اَنْتَ نَذیر

    خداوند به محمد می‌گوید شاید تو بعضی از مطالبی را که به تو وحی کرده‌ایم به مردم نمی‌گویی و نوعی گرفتگی خاطر و ناراحتی احساس می‌کنی که آن‌ها به تو می‌گویند اگر راست می‌گویی چرا گنجی ظاهر نمی‌سازی یا فرشته‌ی بری صدق گفتار خود نمی‌آوری؟ تو فقط مبلغ و داعی هستی و دیگر تکلیفی نداری که هر چه آن‌ها خواسته‌اند انجام دهی”.

باز در آیه ۳۵ سوره انعام به گونه‌ی دیگر محمد مورد عتاب قرار می‌گیرد که می‌توان فرض کرد که حضرت از این امر دلگیر است که چرا خداوند به او قدرت اعجاز نداده است.

    “وَ انْ کانَ کَبُرَ عَلَیْکَ اعْراضُهُمْ فَان اسْتَطَعْتَ اَنْ تَبْتَغَی نَفَقاً فیِ اْلارْضِ اَوْ سُلَّماً فیِ الّسَماء فَنَاتیَهُمْ بأیة وَلَوْ شاءَ اللهُ لَجَمعَهُمْ عَلَی اْلهُدی فَلاَ تَکُونَنَّ مِنَ الجاهِلینَ”.

یعنی اگر انکار و بهانه‌گیری آن‌ها خیلی بر تو گران آمده است نقبی در زمین زن یا نردبانی در آسمان بساز تا توانی آن چه می‌خواهند (معجزه) فراهم سازی اگر خداوند می‌خواست همگی هدایت می‌شدند ولی تو نادان مباش.

در سوره نساء (آیه ۱۵۲) این معنی طوری دیگر آمده است و این دفعه راجع به اهل کتاب سخن می‌گوید که گویی یهود نیز از وی معجزه خواسته‌اند و بری متقاعد ساختن آنان این آیه آمده است:

    “یَسْئَلُکَ اَهْلُ الْکتاب اَنْ تُنَزّل عَلَیْهمْ کتاباً منَ اّلسَماء فَقَدْ سَاَلُوَا مُوسَی اَکبَرَ منْ ذَلکَ فَقَالُوا اَرناَ اللهَ جَهْرَةً فَاَخَذَتْهُمُ اّلصَاعقَةُ بِظُلْمهمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا اْلعجْلَ منْ بَعدَ ما جَاستْهُمُ اْلبَیّناتُ فَعَفَوْناَ عَنْ ذلِکَ وَ آتَیْنا مُوسی سُلْطاناً مُبیناً”

اهل کتاب از تو می‌خواهند از آسمان بری آن‌ها کتاب آوری. از موسی بیش از این تقاضا داشتند و می‌خواستند خدا را علناً به آن‌ها نشان دهد پس صاعقه جواب تقاضی ستمکارانه آن‌ها بود. سپس به گوساله‌‌ی روی آوردند پس از آن همه دلایل خداوندی معذلک بخشیده شدند و به موسی نیز سیطره مسلم بخشیدیم.

در آیه ۵۹ سوره اسری عذر معجزه نیاوردن این چنین توجیه شده است:

    “وَ ما مَنَعَنا اَنْ نُرْسلَ بالایات الا اَنْ کَذَّبَ بهَا الاوّلُونَ وَ آتَیْنا ثَمُودَ اّلناقةُ مُبْصرةً فَطَلَمُوا بِها وَ نُرْسِلُ بِالایاتِ الاّ تَخْوْیَفاً (یعنی) سبب نیاوردن معجزه این است که سابقاً در قوم ثمود ناقه صالح را فرستادیم ولی باز ایمان نیاوردند، از این رو هلاکشان کردیم پس اگر بری تو معجزه‌ی ظاهر سازیم و ایمان نیاوردند مستحق هلاک خواهند شد در صورتی که ما می‌خواهیم آن‌ها را مهلت دهیم تا کار محمد تمام شود”. مطابق تفسیر جلالین.

آیه بعدی نیز خواندنی و سزاوار تأمل است.

    “وَ اذْ قُلْنا لَکَ اِنَّ رَبَّکَ اَحاطَ بالنّاس وَ ما جَعَلنَا اّلرُیَا اّلَتَی اَریْناکَ اِلا فِتْنَةً لَلّناسِ وَ اّلشّجَرَةَ اْلَملْعُونَةَ فیِ اْلقُراَنِ وَ نُخّوِفَهُمْ فَما یَزیدُهُمْ اِلا طُغْیاناً کَبیراً”

خداوند در این آیه نخست می‌فرماید: ما به تو گفتیم که خدی تو محیط و مستولی بر مردم است یعنی مترس و حرف خود را بزن. باز می‌فرماید: رؤیایی که بر تو ظاهر ساختیم بری امتحان مردم بود که مقصود داستان معراج است و در این جا نام رؤیا بر آن گذاشته است و آن را بری آزمودن مردم ظاهر ساختیم، زیرا پس از این که قصه معراج را نقل کرده او را مسخره کردند و عده‌ی از اسلام برگشتند.

باز می‌فرماید: شجره ملعونه، درخت زقوم که در قران آمده است، بری آزمایش خلق و بری ترساندن است که همه این‌ها آنان را به طغیان بیشتر کشانید. زیرا عرب‌ها بنی تمسخر گذاشته گفتند درخت چگونه در آتش سبز می‌شود.

بالاخره در همه جا به جی معجزه نشان دادن، تهدید به دوزخ در کار است چنان که در همین سوره اسرا آیه ۵۸ می‌فرماید:

    “وَ انْ منْ قَریةَ اِلاّ نَحْنُ مُهْلکُوها قَبْلَ یَوْمِ الْقِیمِة اَوْ مُعَذّبُوَها عَذاباً شَدَیداً (یعنی) بسا ساکنین قریه‌ها را که قبل از روز قیامت به هلاک رسانیدیم یا دچار عذاب ساختیم”.

عجب خدی رئوف و عادلی است که خود می‌فرماید:

    “وَ لَوْ شِئْنا لاَتَیْنا کُلَّ نَفَسٍ هُدیها (یعنی) اگر می‌خواستیم نور هدایت در هر نفسی می‌افکندیم”.

ولی معذالک آن‌ها را، آن‌هایی که خودش نخواسته است هدایت شوند، به هلاکت و عذاب شدید تهدید می‌کند.

آیا بهتر نبود به جی این تشدد یک معجزه ظاهر می‌شد تا همه اسلام می‌آوردند و آن همه جنگ و خونریزی صورت نمی‌گرفت؟

در آیه ۳۷ سوره انعام عذر معجزه نیاوردن به گونه‌ی دیگر آمده است که کمتر از تهدید به عذاب نیست:

    “وَ قالُوا لَوْلا نُزّلَ عَلَیْه آیَةُ مِنْ رَبّه قُلْ اِنَّ اللهَ قادرُ عَلی اَنْ یُنَزّلَ آیَةٍ وَلکِنَّ اَکثَرَهُمْ لاَ یَعْلَمُوَنَ”

    می‌گویند چرا خدی او آیتی (معجزه‌ای) بر صدق گفتارش نمی‌فرستد؟ به آن‌ها بگو خدا قادر است آیتی بفرستد ولی اکثر آن‌ها نمی‌دانند”.

تلازم (لازم هم بودن، به یکدیگر وابسته بودن عقل و منطق) عقلی و منطقی در این آیه کجاست؟ منکران معجزه می‌خواهند، به آن‌ها جواب داده می‌شود که خداوند قادر است آیتی نازل کند، البته خدا قادر است، منکران می‌دانند که خدا قادر است و از همین روی معجزه می‌خواهند، پس به همین دلیل که قادر است باید معجزه روی دهد ولی معجزه‌ی ظاهر نمی‌شود و به گفتن “اکثرهم لایعلمون” اکثر آن‌ها نمی‌دانند اکتفاء می‌شود. مردم چه مطلبی را نمی‌دانند؟ این که خدا قادر است؟ از قضا این را می‌دانند و به همین دلیل معجزه می‌خواهند.

از بس که تلازم عقلی میان درخواست مردم و جواب پیغمبر محو و ناپدید است که در تفسیر جلالین می‌نویسند:

    “اکثر این درخواست کنندگان معجزه، نمی‌دانند که اگر معجزه به وقوع پیوست و آن‌ها ایمان نیاوردند، مستحق هلاکت خواهند شد”.

اولاً چرا اگر معجزه صورت گرفت آن‌ها ایمان نیاورند؟

ثانیاً مردمانی بدین سخاوت فکر و عناد جاهلانه که در صورت وقوع معجزه باز ایمان نمی‌آورند بهتر که هلاک شوند. مگر چهل و هشت نفر آن‌ها در جنگ بدر کشته شدند چه زیانی به جهان رسید؟


[] معجزه در قرآن

در فصل پیش گفتیم روش حضرت محمد در خواستن معجزه، سلبی (منفی) است و جواب او به مشرکان این است که من مبشر و منذرم. ولی روش او در باب قرآن چنین نیست هنگامی که منکران قرآن را مجعول (ساخته، جلعیات) خود او یا تلقینات دیگران می‌گویند فوراً جواب می‌دهد: اگر راست می‌گویید ده سوره مانند آن بیاورید.

    “اَمْ یّقُولُونَ افْتریهُ قُلْ فَأتُوا بِعَشر سُوَر مثُله مُفْتَرَیات وَ ادْعُوا مَن اسْتَطَعْنُمْ منَْ دَوُنَ اَلله اِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ” ( می‌گویند قرآن ساخته و مفتریات خودش است. به آن‌ها بگو اگر می‌توانید ده سوره مثل همین مفتریات را و بخوانید هر که را می‌خواهید به یاری طلبید، اگر از راستگویان هستید)

و در پاسخ مشرکان که قرآن را اساطیر الاولین می‌خواندند و مدعی بودند که اگر بخواهیم مانند آن را می‌آوریم

    (“واذاتتلی علیهم آیاتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا اساطیر الاولین” (سوره انفال آیه ۳). گوینده این جمله نصربن حارث است که در جنگ بدر اسیر شد و پیغمبر امر کرد علی‌بن ابی‌طالب گردن او را زد.)

می‌فرماید:

    “قُلْ لَئن اجْتَمَعَت الانْسُ وَ اْلجّنُ عَلیِ اَنْ یَأتُوا بِمَثَل هذَا اْلقُرْان لایأتُونَ بمثله وَ لَو کانَ بَعْضهُمْ لِبَعْضٍ ظَهیراً ” یعنی اگر جن و انس جمع شوند نمی‌توانند مانند آن را بیاورند”.

بنابر این حضرت محمد قرآن را سند رسالت خویش می‌داند و علماء اسلام نیز بر این امر اتفاق دارند که معجزه او قرآن است اما در این که قرآن از حیث لفظ و فصاحت و بلاغت معجزه است یا از حیث معانی و مطالب آن یا از هر دو حیث، بحث فراوانی در گرفته و غالباً علمی اسلام از هر دو حیث قرآن را معجزه دانسته‌اند.

بدیهی است ری بدین قاطعی ناشی از شدت ایمان است نه محصول تحقیق بی‌غرضانه و از این رو محققان و ادیبان غیر مسلمان، انتقادات بی‌شماری بر فصاحت و بلاغت قرآن دارند که در پاره‌ی از آن‌ها دانشمندان اسلامی نیز هم داستانند. نهایت در مقام توجیه و تفسیر آن برمی‌آیند. چنان که فصلی از “اتقان” سیوطی به این موضوع اختصاص یافته است.

قرآن از حیث لفظ

از علمی پیشین اسلام که هنوز تعصب و مبالغه اوج نگرفته است به کسانی چون ابراهیم نظام برمی‌خوریم که صریحاً می‌گوید نظم قرآن و کیفیت ترکیب جمله‌هی آن معجزه نیست و سایر بندگان خدا نیز می‌توانند نظیر یا بهتر از آن بیاورند. و پس از آن وجه اعجاز قران را در این می‌گوید که در قرآن از آینده خبر می‌دهد آن هم نه بر وجه غیبگویی کاهنان بلکه به شکل امور محقق‌الوقوع.

عبدالقادر بغدادی در کتاب الفرق‌بین‌الفرق، این مطلب را از ابن راوندی بری طعن و اعتراض به نظام نقل کرده است. زیرا می‌گوید صریح آیه قرآن است “لو اجتمعت الانس والجن علی ان یأتوا بمثل هذا القران لایأتون بمثله” (یعنی) اگر انس و جن جمع شوند نمی‌توانند مانند این قرآن را بیاورند. پس نظام برخلاف نص قرآن عقیده‌ی ابراز کرده است.

شاگردان و پیروان نظام، چون ابن‌حزم و خیاط، از وی دفاع می‌کنند. و بسی از سران معتزله با وی هم عقیده‌اند. و می‌گویند میان آن چه نظام گفته است و مفاد آیه قرآن منافاتی نیست. وجه اعجاز قرآن از این راه است که خداوند این توانایی را از مردم زمان نبوت سلب کرد که نظیر قرآن را بیاورند ورنه آوردن شبیه آیات قرآنی ممکن و بلکه سهل است.

بعضی را عقیده بر این است که الفصول و الغایات را ابوالعلاء معری (شاعر و لغت شناس نابینی عرب حدود ۳۶۳-۴۴۹ هجری) به قصد رقابت با قرآن انشاء کرده و از عهده برآمده است.

ترکیبات نارسا و غیر وافی (تمام و کامل) به معنی و مقصود و نیازمند تفسیر، واژه‌هی بیگانه یا نامأنوس به زبان عرب استعمال کلمه در معنی غیر متداول، عدم مراعات مذکر و مؤنث یا عدم تطابق فعل با فاعل یا صفت با موصوف و ارجاع ضمیر بر خلاف قیاس و دستور، یا به مناسبت سجع دور افتادن معطوف از معطوف‌علیه و موارد عدیده‌ی از این قبیل انحرافات در قرآن هست که میدانی بری منکران فصاحت و بلاغت قرآن گشوده است و خود مسلمانان متدین نیز بدان پی‌برده‌اند و این امر مفسران را به تکاپو و تأویل و توجیه برانگیخته است و شاید یکی از علل اختلاف در قرأئت نیز این باشد چنان که “ یا ایها المتدثر” یا ایها المدثر شده است و مفسر مجبور است بگوید “ت” به “د” تبدیل و در “د” ادغام شده است. هم چنین یا ایها المتزمل که یا ایها المزمل شده است.

در سوره نساء آیه ۱۶۱ چنین آمده است:

    “لکن الرّاسخُونَ فی العلم مِنْهُمْ وَ الُمؤمَنُونَ… واَلمقیمین اَلصلاةَ و اَلمؤتون الزکَاة…” (لیکن راسخین در علم و مؤمنین… و برپا دارندگان نماز و دهندگان زکاة…)

جمله مقیمین الصلوة باید مانند راسخون مؤمنون و مؤتون در حال رفع و به صورت مقیمون نوشته شود.

در سوره حجرات آیه ۹ “وَ اِنْ طائفَتانِ منَ الُؤمِنینَ اقْتَتَلُوا” ( و اگر دو گروه از مؤمنان کارزار کنند با هم) . “ن” فاعل جمله، کلمه طائفتان است بر حسب اصل در زبان عربی فعل می‌بایستی “اقتتلتا” باشد تا با فاعل مطابقت کند.

آیه ۱۷۷ سوره بقره که در جواب به اعتراض یهود است راجع به تغییر قبله از مسجد‌الاقصی به کعبه مضمون زیبا و ارجمندی دارد:

    “لَیْسَ اْلبَّرَ اَنْ تُولّوُا وجُوُهَکْمْ قبَل اْلَمشْرقِ وَ اْلمغَربِ وَلکِنَّ اْلبَّر مِنَ اَمَنَ بِاللهِ وَ اْلَیَومِ الاخر” یعنی خوبی در این نیست که روی به مشرق آورند یا مغرب، خوب کسی است که ایمان به خدا و روز بازپسین آورد. که عطف شخص است به صفت و باید چنین باشد. خوبی روی آوردن به مشرق یا مغرب نیست بلکه خوبی آن است که به خدا ایمان آرد.

به همین جهت تفسیر جلالین جمله “لکن البر” را چنین توجیه می‌کند و لکن ذالبر.

مْبُردّ که یکی از بزرگترین علماء نحو است با ترس و لرز می‌گفت اگر من به جی یکی از قراء بودم این کلمه “بر” را با کسر نمی‌خواندم، بلکه با زیر و مفتوح می‌خواندم تا “بر” مخفف “بار” باشد و معنی نکوکار دهد و به همین دلیل مطعون شد و وی را سست ایمان گفتند.

در آیه ۶۳ سوره طه قوم فرعون راجع به موسی و برادرش هارون می‌گویند ان هذان لساحران. در صورتی که اسم بعد از حرف آن باید در حال نصب باشد و هذین گفته شود و معروف است که عثمان و عایشه نیز چنین قرائت کرده‌اند. بری این که به تعصب و جمود در عقیده اشخاص پی ببریم خوب است ری یکی از دانشمندان اسلامی را که در جایی خوانده‌ام نقل کنم.

این دانشمند می‌گفت این اوراقی که به اسم قرآن در میان دو جلد قرار گرفته است به اجماع مسلمین کلام خدا است، در کلام خدا اشتباه راه نمی‌یابد پس این روایت که عثمان و عایشه به جی هذا، هذین خوانده‌اند فاسد و نادرست است.

تفسیر جلالین به طرز ملایم‌تری به رفع اشکال برخاسته و می‌گوید در این تثنیه در هر سه حالت نصب و رفع و جرّ با الف آورده می‌شود ولی ابو عمرو نیز مانند عثمان و عایشه هذین قرائت می‌کرده است.

در سوره نور آیه‌ی (۳۳) است شریف و انسانی که ما را از وجود یک رسم زشت و ناپسند در آن زمان آگاه می‌کند.

    “لاتُکْرهُوا فَتَیاتکُمْ عَلَی اْلبِغاء اِنْ اَرَدْنَ تَحَصنُّناً لتَبْتَغُوا عَرضَ اْلحَیوة الُدّنْیَا وَ مَنْ یُکْرهْهُنَّ فَانَّ مَنْ بَعدِ اِکَْراهِهِنَّ غَفُور رَحَیُم”

    (یعنی) دختران خود را بری تحصیل مال به زنا مجبور نکنید. کسی که آن‌ها را مجبور کند پس از مجبور کردن آن‌ها خداوند آمرزنده و رحیم است”

    (معنی دقیق آیه چنین است: کنیزانتان را اگر خواهند عفیف باشند، به طلب مال دنی، به زناکاری وادار مکنید و چون وادار شدند خدا نسبت به ایشان آمرزگار و رحیم است).

پر واضح است که قصد پیغمبر نهی از یک کار زشت و ناپسند است یعنی کسانی که کنیز و برده دارند به قصد انتقاع و به جیب زدن مزد هم‌خوابگی آنان، آنان را به نزد حریف نفرستند و به زنا مجبور نکنند.

و باز واضح است که قصد از جمله “فان الله من بعد اکراههن غفور رحیم” این است که خداوند بر کنیز و برده‌ی که به امر مولی خود تن به زنا داده است می‌بخشاید. ولی ظاهر چنین است که خداوند نسبت به مرتکبان این عمل غفور و رحیم است پس عبارت نارسا و به مقصود شریف پیغمبر وافی نیست به ری ابراهیم نظام در باره قرآن اشاره کردیم و باید اضافه کرد که او در این ری تنها نیست، بسی از معتزلیان دیگر چون عباد‌بن سلیمان و فوطی که همه از مؤمنان بنامند با وی هم رأیند و این عقیده را مباین اسلام و ایمان خود نمی‌دانند.

بدیهی است نام متفکر بزرگ و روشنفکر‌ترین مردان عرب ابوالعلا معری را به میان نمی‌آوریم که منشأت خود را اصیل‌تر و برتر از قرآن می‌دانست.

باری بیش از صد مورد انحراف از اصول و استخوان بندی زبان عربی را از این قبیل که اشاره شد ثبت کرده‌اند و نیازی به گفتن نیست که مفسرین و شارحان قرآن در توجیه این انحراف‌ها کوشش‌ها و تأویل‌ها کرده‌اند و از آن جمله است زمخشری که از ائمه زبان عرب و از بهترین مفسران قرآن کریم به شمار می‌رود و یکی از ناقدان اندلسی، (که) نامش را به خاطر ندارم، در باره وی می‌گوید این مرد ملا‌نقطی و مقید به قواعد زبان عربی یک اشتباه فاحش کرده‌است. ما نیامده‌ایم قرائت را بر دستور زبان عربی منطبق سازیم تکلیف ما این است که قران را دربست قبول کنیم و قواعد زبان عرب را بر آن منطبق سازیم.

این سخن تا درجه‌ی درست است. فصحی بزرگ (هر) قومی نماینده دستور زبان ملت خویشند ولی از این بابت که در استعمال کلمات و ترکیب جمله از اصول متداول و رایج و قابل فهم و قبول عامه دور نمی‌شوند مگر ضرورتی آنان را به مسامحه بکشاند. حسن بیان و شعر خوب قبل از اسلام در ملت عرب نشو و نما کرده و قواعد زبان عرب استوار گردیده بود مسلمین معتقدند که قرآن در فصاحت و بلاغت از تمام موالید قریحه فصیحان قبل از خود برتر است پس باید کمتر از همه آن‌ها از اصول زبان و ضوابط فصاحت منحرف شده باشد.

گفته ناقد اندلسی از این حیث هم خدشه‌پذیر است که قضیه را معکوس طرح می‌کند. قضیه به طور اساسی باید این طور طرح شود:

قرآن در حد اعلی فصاحت است به درجه‌ی که بشر از آوردن مانند آن عاجز است، پس کلام خدا است. پس آن کسی که آن را آورده است پیغمبر است.

ولی ناقد اندلسی می‌گوید قرآن کلام خدا است پس اصیل و غیر قابل ایراد است یعنی هر گونه انحراف از اصول زبان عرب در آن اصل است و باید قواعد زبان عرب را تغییر داد.

به عبارت دیگر می‌خواهند فصاحت و بلاغت قرآن را دلیل نبوت حضرت محمد قرار دهند تا منکران را متقاعد سازند ولی ناقد اندلسی نبوت حضرت را امری مسلم می‌داند و چون او گفته است قرآن سخن خدا است پس دیگر درِ هر گونه گفت و شنود بسته است و باید دربست آن را قبول کرد.

با همه این‌ها قرآن ابداعی است بی‌مانند و بی‌سابقه در ادبیات جاهلیت در سوره‌هی مکی مانند سوره “والنجم” انسان به یک نوع شعر حساس و حماسه روحانی برمی‌خورد که نشانه‌ی از قوت بیان و استدلال خطابی محمد است و نیروی اقناعی در آن نهفته است.

اگر آیه ۳۲ را که از آیات مدنی است و شخص نمی‌داند چرا حضرت عثمان و یارانش آن را در این سوره (مکی) گنجانیده‌اند برداریم، مانند غزل‌هی سلیمان لطیف، شیرین و خیال‌انگیز است، با این تفاوت که در این سوره از زیبایی دختران اورشلیم و مْغازله با دوشیزگانی که پستانشان چون گوسفندان سفید بر کوه جلعار (باید جلعب کوهی در نزدیکی مدینه باشد) خفته چیزی دیده‌ نمی‌شود. رجزخوانی قهرمانی است که خود را فرستاده خدا می‌داند و کیفیت وحی و اشراق و رؤیاهی پیامبرانه خویش را بیان می‌کند:

    “وَ النَّجْم اِذا هَوی، ماضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ماغَوی، وَ مَا یَنْطقُ عَن اْلهَوی، اِنْ هُوَاَّلا وَحْیُ یُوحی، عَلَّمَهُ شَدیدُ اْلقُوی، ذُو مرَّةٍ فَاسْتَوی وَ هُوَ باْلافُق اْلاَعْلی، ثُمَّ دَنَی فَتَدَلّیِِ فَکانَ قابَ قَوْسَیْن اَوْ اَدْنی، فَاَوْحی اِلیِ عَبْده ما اَوْحی… عنْدَ سدُرة اْلُمنْتَهی، عَنْدَها جَنََّةُ اْلَمأوی إذْ یَغْشَیَ الَسّدْرَةَ ما یَغْشی، ما زاغَ اْلبَصَرُ و ما طَغی، لَقَدْ رَی مِنْ آیاتِ رَبّهِ اْلکُبْری…”.

بدیهی است در ترجمه آیات مقداری از زیبایی‌هی سوره که در آن روح گرم محمد خواننده را به وجد می‌آورد از میان می‌رود ولی ناچار به اختصار چنین معنی می‌دهد:

به ثریا که غروب می‌کند، یار شما نه گمراه است و نه بدکار، به او وحی شده و فرشته‌ی توانا در افق بالا بر او ظاهر شده و به او اوامر الهی را آموخته است. او به پیغمبر نزدیک شد تا حد کمتر از دو کمان و آن چه باید بدو بگوید گفت، در این کشف و وحی دروغ نمی‌گوید شما بدین کشف و اشراق با وی مجادله می‌کنید در صورتی که دفعه دیگر نیز او را در سدرة‌‌المنتهی و نزدیک بهشت دیده بود، دیده او بدو خیانت نکرده است و آن چه می‌گوید دیده است، از عجایب آیات خداوند بزرگ چیزها دیده است.

پس از پند و موعظه باز خداوند به سخن می‌آید:

    “فَاَعْرضْ عَنْ مَنُ تَوَلّی، عَنْ ذکرْنا ولَمْ یُردْ الاَّ اْلَحَیَوَة اُلّدنْی، ذلکَ مَبْلَغُهُمْ منَ اْلْعلم انَّ رَبَّکَ هُوَ اَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَنْ سَبیلِهَ وَ هُوَ اَعْلَمُ بِمَنِ اهتَدی” (یعنی) از کسانی که از ما روی برتافته‌اند و به زندگانی ظاهر این جهان دل خوش کرده‌اند روی برگردان. اینان بیش از این دانش و خرد ندارند و خدی تو بهتر از هر کس به حال آنان آگاه است”.

روزی زن عموی پیغمبر “ام‌جمیل” به وی می‌رسد و طعنه‌زنان می‌گوید:“ امیدوارم شیطان رهایت کرده باشد” و آن هنگامی بود که وحی قطع گردید و محمد مأیوس و اندوهگین به فکر پرت کردن خویش از کوه افتاده بود سوره مترنم “والضحی” پس از این واقعه نازل می‌شود.

این سوره زیبا که در آن نامی از زن بولهب و گفتار استهزا آمیزش نیست تسلیت‌بخش و نوید‌انگیز است:

    “وَالضَّحی، وَالّلَیْل اذا سَجِی، ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی وَ لَلاخرَةُ خَیْرُ لَکَ منَ اْلاوُلی و لَسَوْفَ یُعطیکَ رَبُّکَ فَتَرضی اَلَم یَجَدْکَ یَتیماً فَآوی وَ وَجَدَکَ ضالاً فَهَدی وَ وَجَدَکَ عائلاَ فَاَغْنی فَامَّا الَیتیمَ فَلا تَقْهَرْ وَ اَمَّا السّائِل فَلا تَنْهَرْ وَ اَمَّا بِنِعْمةَ رَبَّکَ فَحِدّثْ. (یعنی) خدا تو را رها نکرده و بی‌عنایت نشده و فرجام کار تو بهتر از آغاز آن خواهد بود، آن قدر به تو بدهد که خشنود شوی. مگر یتیم نبودی پناهت داد. مگر فقیر نبودی بی‌نیازت ساخت. مگر گمراه نبودی هدایتت کرد. پس یتیمان را بنواز و مستمندان را از خود مران، پیوسته عنایت و نعمت حضرت حق را به خاطر داشته باش”.

باید انصاف داد قرآن ابداعی است. سوره‌هی مکی و کوچک سرشار از نیروی تعبیر و قوه اقناع سبک تازه‌ی است در زبان عرب. جاری شدن آن از زبان مردی که خواندن و نوشتن نمی‌دانسته درس نخوانده و بری ادب تربیتی ندیده است(بعضی از محققان منکر بی‌سوادی حضرت محمد و کلمه امی را به معنی عرب‌هی غیر اهل کتاب می‌گویند. در قرآن نیز بدین معنی آمده است: هوالذی بعث من‌الامبین رسولاً. ولی تواتر و اجماع و قرائن عدیده حاکی است که حضرت قادر به نوشتن نبوده است. شاید این اواخر می‌توانست پاره‌ی کلمات را بخواند. علاوه بر امارات روشن و خدشه‌ناپذیر در قرآن نیز اشاره بدین مطلب هست:“ وما کنت تتلوا من قبله من کتاب و لا تخطه بیمینک = قبل از نزول قرآن تو نه کتابی می‌توانستی خواند و نه می‌توانستی بنویسی ( سوره عنکبوت آیه ۴۸). در آیه ۵ سوره فرقان این معنی روشن‌تر است: قالوا اساطیر الاولین اکتتبها فهی تملی علیه…= دیگران می نویسند و به وی املا میکنند تا از حفظ قرآن را بخواند..» معلوم میشود مشرکان میدانستند که حضرت محمد نه میخواند و نه می نویسد.) موهبتی است کم‌نظیر و اگر از این لحاظ آن را معجزه گویند برخطا نرفته‌اند. آن دسته‌ی که قرآن را از حیث محتویات معجزه‌می‌خوانند بیشتر دچار اشکال می‌شوند، چیز تازه‌ی که دیگران نگفته‌ باشند در آن نیست تمام دستورهی اخلاقی قرآن از امور مسلم و رایج است. قصص آن مقتبس از اخبار و روایات یهود و ترسایان است که حضرت محمد در ضمن سفرهی شام و بحث و مذاکره با اخبار و راهبان و بازماندگان عاد و ثمود فرا گرفته و در قرآن به همان شکل یا با اندک انحراف‌هایی بازگو کرده است.

اما باید انصاف داد که این امر از شأن حضرت محمد نمی‌کاهد. این که مردی امی پرورش یافته در محیطی آلوده با اوهام و خرافات در محیطی که فسق و شتم رایج است و ضابطه‌ی جز زور و قساوت وجود ندارد، به نشر ملکات فاضله برخیزد و مردم را از شرک و تباهی نهی کند و پیوسته بری آن‌ها از اقوام گذشته سخن گوید، نشانه نبوغ فطری و تأییدات روحی و صدی وجدان پاک و انسانی اوست. گوش دهید این مرد بی‌سواد چگونه در سوره “عبس” سخن می‌گوید. این سوره نمونه کاملی است از موسیقی روحانی و نیروی روحی. در ضمن این آیات خوش آهنگ گویی طپش قلب گرم محمد را می‌شنوید:

    “قُتلَ الانسْانُ مااَکْفَرَهُ، منْ اَیَّ‏‎‍‍ شَیءِ خَلَقَهُ منْ نُطْفَة خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ، ثُمَّ السَّبیلَ یَسَّرَهُ، ثُمَّ اَمَاتَهُ فَاَقْبَرَهُ ثُمَّ اِذا شاء اَنْشَرَهُ، کلاً لَما یَقْضِ ما اَمَرَهُ فَلْیَنْظُرَ الانْسانُ الی طَعامه، اَنّاَ صَبَبْنَا اْلماء صَبّاً، ثُمَّ شَقَقْنَا اْلارْضَ شَقّاً، فَاَنْبَتْنا فیها حَبّاً وَ عِنباً وَ قَضبْاً وَ زَیتُوناً وَ نَخلاً وَ حَدائقَ غُلْباً وَ فاکهةُ وَ اَبّاً مَتاعاً لَکُمْ وَ لاَنعْامِکُمْ فَاذَِا جأتِ الصّاخّةُ”

معنی آن به طور خلاصه و تقریباً این است که:

خاک بر سر انسان و کفر او، از چه خلق شده؟ از نطفه‌ی، سپس چنین برازنده شده است. او می‌میرد و اگر خدی خواست باز زنده می‌شود. به خوراک خود نگاه کند، ما آب به انسان عطا کردیم ما زمین را برایش مهیا کردیم. خوراک‌هی گوناگون و لذیذ بری آن‌ها رویاندیم بری خودشان و حیواناتشان اما هنگامی که رستاخیز شد…”.

این توالی جملات خوش آهنگ که چون غزل حافظ قابل ترجمه نیست از دهان گرم یک مرد امی بیرون آمده که با ضربان قلب تب‌دارش هم‌آهنگی دارد.

در عین حال که محمد با خطابه‌هی زیبی خود می‌کوشد قوم خویش را هدایت کند و همه گونه روحانیت از آن می‌تراود، نمی‌توان قرآن را از حیث دستورهی اخلاقی معجزه دانست. محمد بازگو کننده اصولی است که انسانیت از قرن‌ها پیش گفته است و در همه جا گفته است. بودا، کنفوسیوس، زردشت، سقراط، عیسی و موسی همه گفته‌اند. پس باقی می‌ماند احکام و شرایعی که شارع اسلام آورده است.

اما از حیث احکام و شرایع

نخست باید در نظر داشت که غالب آن‌ها به مناسبت وقایع روزانه و مراجعه نیازمندان وضع شده است.

از این رو هم تغایر در آن‌ها هست و هم ناسخ و منسوخ، و پس از آن نباید فراموش کرد که فقه اسلام مولود کوشش مستمر علماء مسلمانان است و در طی سه قرن اول هجری چنین مدون شده است ورنه شرایع قرآنی موجز و غیر وافی به جامعه بزرگی است که نیم قرن و یک قرن پس از هجرت به وجود آمد. مهمتر از این نکات این مطلب مهم و شایسته تأمل و مطالعه است که اغلب این احکام مقتبس از شریعت یهود یا عادات و آداب زمان جاهلیت اعراب است.

روزه

مثلاً روزه از یهود به اسلام آمده است، نهایت از مجری عادات اعراب جاهلیت که روز دهم محرم “عاشورا” (یعنی) کبور” را روزه می‌گرفتند. پس از هجرت به مدینه هنگامی که قبله تغییر کرد روزه نیز به ایام معدودات مبدل شد یعنی ده روز اول محرم را روزه می‌گرفتند و پس از آن که مسلمانان خرج خود را از یهود کاملاً جدا کردند ماه رمضان به روزه اختصاص یافت.

نماز

نماز در همه ادیان هست و رکن اولیه دیانت است که روی به خدا آرند و او را ستایش کنند و گویا در اسلام نخستین فریضه اسلامی است و بدین شکل و طرز مخصوص دیانت اسلام است که از راه سنت مستقر شده است ورنه در قرآن از تفصیل و جزئیات آن خبری نیست.

قبله هم در تمام مدت سیزده سال رسالت او در مکه و یک سال و نیم پس از هجرت، همان قبله یهود یعنی مسجد‌الاقصی بود.

حج

حج تحقیقاً بری تأیید و تثبیت عادات قومی عرب مقرر شده است. تمام مناسک حج و عمره، احرام، لثم و لمس حجرالاسود سعی بین صفا و مروه، وقفه در عرفات و رمی‌جمره، همگی در دوره جاهلیت متداول بود و تنها تعدیلات در حج اسلامی نسبت به دوره جاهلیت روی داده است.

اعراب قبل از اسلام هنگام طواف لبیک یا لات، لبیک یا عْزی و لبیک یا مناة می‌گفتند و هر قومی بت خود را می‌خواند. در اسلام اللهم جی بت‌ها را گرفت و آن عبارت بدین شکل تعدیل شد: لبیک اللهم لبیک.

عرب‌ها صید را در ماه حج حرام می‌دانستند، پیغمبر حرمت صید را مخصوص ایام حج و هنگام احرام مقرر فرمود. عرب‌ها گاهی لخت به طواف کعبه می‌پرداختند. اسلام آن را منع کرد و همان پوشیدن لباس دوخته نشده را مقرر کرد. عرب از خوردن گوشت قربانی اکراه داشت پیغمبر آن را مجاز ساخت.

مشهور است که مسلمانان پس از فتح مکه و برانداختن اصنام قریش از سعی بین صفا و مروه اکراه داشتند زیرا قبل از اسلام بر این دو کوه دو بت سنگی قرار داشت که حاجیان و زائران دوره جاهلیت سعی بین صفا و مروه را بری نزدیک شدن به آن‌ها و دست کشیدن و بوسیدن آن‌ها کسب تبرک می‌کردند ولی پیغمبر نه تنها بین صفا و مروه را مجاز کرد بلکه در آیه ۱۵۸ سوره بقره آن را از شعائر‌الله قرار داد.

شهرستانی در ملل و نحل می‌نویسد: بسیاری از تکالیف و سنن اسلامی ادامه عادات دوره جاهلیت است که اعراب آن‌ها را از یهود گرفته بودند. آن زمان ازدواج با مادر و دختر حرام بود. ازدواج با دو خواهر قبیح و نکاح با زن پدر حرام بود. غسل جنابت، غسل مس میت، مضمضه و استنشاق، مسح سر، مسواک، استنجاء، گرفتن ناخن، کندن موی بغل و تراشیدن موی زهار، ختنه و بریدن دست راست دزد، همه پیش از ظهور اسلام متداول بود و غالباً از یهود بدان‌ها رسیده بود.

جهاد و زکاة

در میان فرائض دو فریضه است که مخصوص شریعت اسلامی است و آن دو جهاد و زکات است. اگر در سایر شرایع از این دو فریضه اثری نیست بری این است که شارعان دیگر داری هدفی که محمد داشت نبودند. محمد می‌خواست دولتی تشکیل دهد و طبعاً چنان دولتی بدون لشکر و پول نمی‌توانست تشکیل شود و نمی‌توانست پایدار بماند.

جهاد از شرایع خاص اسلام است و بی‌سابقه‌ترین قانونی است که بشر وضع کرده است و آن را باید مولود فراست و کیاست و واقع‌بینی محمد دانست که یگانه راه حل مشکل را دم شمشیر یافته است نه آیات خوش آهنگ و روحانی و سوره‌هی مکی.

داشتن سپاه حاضر که هر شخص سالم و قادر به جنگ باید در آن سهیم باشد، به مال نیازمند است. غنایم و به دست آوردن مال محرک سپاهیان است به جنگ ولی عایدی مستمر و مطمئن‌تر بیشتر ضرورت دارد و آن را قانون زکات تأمین می‌کند.

باده و قمار

فکر مثبت و بنیان‌گزار محمد پیوسته موجبات و مقتضیات جامعه جدید را در نظر گرفته و آن چه او را به هدف نزدیک می‌کند به کار می‌بندد. از آن جمله است، نهی از مسکرات که آن هم از مختصات شرایع اسلامی است.

نهایت این قانون بیشتر از لحاظ اوضاع اجتماعی وضع شده است چه اعراب خون گرم احساساتی و بی‌بند و بار اگر به مسکرات، که کاملاً رایج و متداول بود، روی آورند شر و فساد از آن ناشی می‌شود و از همین روی سه مرحله آن را منع فرمود.

نخست آیه ۲۱۹ سوره بقره است که: ویسئلونک عن الخمر والمیسر قل فیها اثم کبیر و منافع‌الناس (یعنی) از تو راجع به باده و قصاره پرسند، بگو آن دو مستلزم گناه و شرند و سودی هم بری مردم دارند”.

پس از آن آیه‌ی است به مناسبت نماز‌گزاردن یکی از مهاجران در حال مستی و سرزدن اشتباهی از او در آن حال نازل شده است:

    “یا اَیُّهَا اّلَذینَ آمنُوا لاتَقْرَبُوا اّلصَلوةَ وَ اَنْتُمْ سُکاری…” (ای کسانی که ایمان آوردید، در حین مستی نماز مگذارید…) ولی حرمت آن به طور مطلق و دلیل این حرمت در آیه‌هی ۹۰ و ۹۱ سوره مائده آمده است.

در آیه ۹۰ با لهجه‌ی قاطع و آمرانه می‌فرماید:

    “اِنَّمَا اْلخْمرُ وَ اْلمْیِسرُ وَ الاَنْصابُ وَ الاَ زْلامُ رِجْسّ مِنْ عَمَلِ اّلشَیْطانِ فَاجْتَنِبُوُه” (یعنی) خمر و قمار و بت از کارهی پلید شیطان است از آن دوری کنید.

خمر همیشه با قمار آمده و در این جا انصاب و ازلام که نوعی توسل به بتان و استشاره از آن‌ها‌ست اضافه شده است ولی در آیه بعدی ۹۱ باز خمر و قمار را پیش کشیده و علت نهی آن را بیان فرموده است که به احتمال قوی بر اثر حدوث حادثه‌ی نازل شده است:

    “اِنَّما یُریُد اّلشیْطانُ اَنْ یُوقعَ بَیْنکُمُ اْلعَداوَةَ وَ اْلبَغْضاء فیِ الخَمر وَ اْلمْیسرِ وَ یَصْدَّکُمْ عَنْ ذِکِر الله وَ عَنِ اّلصَلوةِ فَهَل اَنْتُمْ مُنْتَهُونَ”.

    (یعنی) شیطان از راه مشروب و قمار میان شما کینه و خصومت برمی‌انگیزد و شما را از نماز و یاد خدی غافل می‌کند آیا پند می‌گیرید؟

این آیه نظر ما را در سطور گذشته تأیید می‌کند که با نوشیدن مسکر و ارتکاب قمار میان آن‌ها نزاع و جنجال راه می‌افتاد.

احکام راجع به زنا و لواط و مسائل مربوط به تعدد زوجات و طلاق و بسیاری از احکام دیگر تعدیلی است از شرایع یهود و اصلاحی است در عادات متداول میان عرب.

با همه این‌ها قرآن معجزه است. اما نه مانند معجزه‌هی سایرین که در میان مه و غبار افسانه‌هی قرون گذشته پیچیده شده باشد و جز ساده‌لوحان و بیچارگان معتقدانی نداشته باشد. نه، قرآن معجزه است، معجزه زنده و گوی.

قرآن معجزه است ولی نه از حیث فصاحت و بلاغت و نه از حیث محتویات اخلاقی و احکام شرعی. قرآن از این حیث معجزه است که به وسیله آن محمد تک و تنها با دست تهی و با نداشتن سواد خواندن و نوشتن بر قوم خود پیروز شد و بنیادی برپا ساخت.

قرآن معجزه است بری این که ددان آدمی صورت را به انقیاد کشانید و به وسیله آیات گوناگون اراده آورنده خود را بر همه تحمیل کرد…

حضرت محمد به قرآن بالیده و آن را سند صدق رسالت خود قرار داده است زیرا آن وحی پروردگار و او واسطه ابلاغ است.

کلمه “وحی” بیش از شصت بار در قرآن آمده و غالباً به همان معنی لغوی استعمال شده که عبارت است از القاء به ذهن، مطلبی را به خاطر دیگری انداختن یا اشاره زودگذر نهانی از همین روی پس از هر وحی حضرت شتاب داشت که یکی از کاتبان وحی آن را ثبت کند. در دو سه جی قرآن اشاره‌ی به این شتابزدگی است:

    “وَلاتَعْجَلْ باْلقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ اَنْ یُقْضی اِلَیْکَ”. (و شتاب مکن به قرآن پیش از آن که وحی به تو داده شود).

    “لاتُحَرَّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ…”. (یعنی حرکت مده زبانت را تا شتاب کنی در آن). در این شتابزدگی نکته‌ی دقیق نهفته است که حالت وحی حالت خاصی است و فروغی که در آن حال بر ذهن پیغمبر می‌تابد غیر از مطالب عادی زندگانی است و از این رو، بنا بر حدیثی که مسلم از ابوسعید خدری نقل کرده است، پیغمبر می‌فرمود:“ جز قرآن از من چیزی نقل نکنید. اگر کسی جز نص قرآن از من چیزی نوشته است محو کند”.

نکته شنیدنی و شایان توجه این است که حالتی غیرعادی، هنگام وحی بر حضرت کاری می‌شد. گویی جهدی شدید و درونی روی می‌داده است.

بخاری به نقل از عایشه آورده است که: حارث بن هشام از حضرت رسول کیفیت وحی را پرسید و حضرت فرمودند: “شدید‌تر آن‌ها چون آوی جرسی است که پس از خاموشی در ذهنم نقش بسته است. گاهی فرشته به صورت مردی ظاهر شده و پس از دریافت مطلب ناپدید می‌شود.

عایشه می‌گوید: “هنگام وحی حتی در روزهی سرد، عرق از پیشانیش می‌ریخت و در تأیید این حدیث عایشه، بخاری از صفوان‌ بن بعلی نقل می‌کند که بعلی آرزو داشت حضرت را در حال وحی مشاهده کند. روزی مردی با جبه‌ی (جامه گشاد و بلند که روی جامه‌هی دیگر به تن کنند) معطر از پیغمبر سؤال کرد که احرام حج عمره را می‌تواند با آن جبّه انجام بدهد. حالت وحی به حضرت دست داد. عمر به بعلی اشاره کرد و او به داخل آمده دید حضرت مثل کسی که در خواب است، خرخر می‌کند و رنگ مبارکش سرخ شده است. پس از اندکی از آن حالت بیرون آمده سؤال کننده را خواست و به وی فرمود: سه مرتبه جبّه خود را از عطر بشوید و احرام عمره را نیز چون احرام حِج به جی آورد.


[] محمد بشر است

انبیاء عامی بدندی گرنه از الطاف خویش
بر مـس هسـتی آنـان کیمیـا می‌ریختـی
مولوی

این معنی که پیغمبر بشریست به علاوه امتیاز روحی میان تمام علمی پیشین اسلام مطابق آیه “قُلْ اِنَّما اَنَا بِشَرُ مِثْلُکُمْ یُوحی اِلَیَّ” (بگو جز این نیست که من انسانی هستم مثل شما که به من وحی کرده می‌شود) مورد اتفاق بود. حتی علمی اهل سنت، عصمت و علم را لازمه ذات نبی و از صفات او ندانسته‌اند بلکه آن را موهبتی از طرف خداوند گفته‌اند. بدین توجیه که خداوند فلان آدمی را بدین جهت که داری عصمت و علم و سایر صفات فوق‌العاده بشری است به رسالت برنگزیده است بلکه چون او را مأمور هدایت خلق فرموده مواهبی فوق مواهب بشری به او اعطاء کرده است.

آن‌ها معتقد بودند از این حیث به شخصی ایمان می‌آوریم که او را حامل وحی فرض می‌کنیم نه این که چون خداوند او را در سطحی برتر از علم و اخلاق قرار داده است پیغمبر می‌دانیم و در این مورد به آیات قرآن استناد می‌کردند:

    “وَکَذلِکَ اَوْحَیْنا اِلَیْکَ روُحاً منْ اَمْرِنا ما کُنْتَ تَدْری مَا اْلکَتابُ وَ لاَ اْلاَیمانْ وَ لکِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهَْدی بِهِ مَنْ نَسْاءُ مِنْ عِبادِنا…

    یعنی ما به تو وحی رسانیدیم و قبل از آن از کتاب و ایمان اطلاعی نداشتی. به وسیله قرآن هر یک از بندگان را که بخواهیم هدایت می‌کنیم”.

آیه قبل از این هم تقریباً دلالت بر چنین معنایی دارد و به خصوص آیه ۵۰ سوره انعام در جواب کسانی که از پیغمبر معجزه می‌خواستند این مطلب را به شکل صریح بیان می‌کند:

    “قُلْ لااَقُولُ لَکُمْ عنْدی خَزائنُ الله وَ لا اَعْلمُ اْلغَیْبَ وَ لا اَقُولُ لَکَُمْ اِنّی مَلَکُ اِنَْ اَتَّبِعُ اِلا ما یُوحی اِلَیَّ…”

    (یعنی) ی محمد به آن‌ها بگو من نمی‌گویم گنج‌هی خداوند نزد من است و از غیب خبری دارم یا این که من فرشته‌ام. من تابع الهام ضمیر و رسانیدن وحی هستم”

در آیه ۱۸۸ سوره اعراف می‌فرماید:

    “قُلْ لا اَمْلِکُ لِنَفْسی نَفْعاً وَ لا ضَرّاً اِلا ما شاءَ اللهَ وَ لَوْ کُنْتُ اَعْلَمُ اِْلغَیْبَ لاَ سْتَکْثَرتُ منَ اْلخَیْرِ وَ ما مَسَّنیَ السّوءُ اِنْ اَنَا اِلا نَذیُر وَ بَشیُرَ لقَوْم یُؤمنُوَنَ”

    ای محمد به آن‌ها بگو من سود و زیانی در این امر ندارم مگر آن چه خدا بخواهد. اگر غیب می‌دانستم هم جلب خیر می‌کردم و هم بدی را از خویش دفع می‌ساختم. من جز داعی حق بری مؤمنین نیستم.

این آیه نیز جواب مشرکان است که می‌گفتند اگر راست می‌گویی و با عالم غیب سر و کار داری چرا در مقام تجارت و سود بردن نیستی؟

آیات قرآنی در این باب صریح و روشن است و احادیث و مندرجات سیره‌هی معتبر همه مؤید این است که پیغمبر داعیه عصمت و کشف مغیبات نداشت و با کمال سادگی و صداقت به ضعف‌هی بشری خویش واقف بود.

حدیث معتبری از پیغمبر نقل می‌کنند که در برابر سؤالات پرت و پلی مشرکان که می‌خواستند وی را عاجز کنند می‌فرمود:“ این‌ها از من چه توقع دارند، من بنده خدایم و جز آن چه به من آموخته است نمی‌دانم”.

صداقت و درستی محمد در سوره عبس (آیه ۲ تا ۱۲) به شکل ستایش‌انگیزی ساطع است و عتاب ملامت‌آمیز خداوندی نسبت به محمد از آن هویدا است ولی محمد با کمال راستی آن را می‌گوید:

    “عَبَسَ وَتَوَلّی. اَنْ جاءَ اْلاَعْمی وَ ما یُدْریکَ لَعَلَّهُ یَزَّکّی. اَوْ یَذَّکَّرُ فَتَنْفَعَهُ الِذّکْری. اَما مَن اسْتَغْنی. فَأنْتَ لَهُ تَصدَیّ وَ ما عَلَیْکَ اَلاّ یَزَّکّی وَ اَمّا مَن جاءکَ یَسْعی وَ هُوَ یَخْشی. فَأنْتَ عَنْهُ تَلَهّی کلاّ اِنَّها تَذْکِرةُ…”

    (روی ترش کرد و پشت بگردانید که چرا آن کور نزد وی آمد، تو چه دانی شاید او پاک شود و یا تذکار یابد و تذکارش سود دهد، اما آن که بی‌نیازی می‌کند، تو بدو اقبال می‌کنی، که اگر هم پاک نشود گناهی بر تو نیست، اما آن که شتابان نزد تو آمده و همو ترسد، تو از وی تغافل می‌کنی، چنین مکن که این قرآن تذکاری‌ست، هر که خواهد آن را یاد گیرد)

پیغمبر این میل بشری را داشت که می‌خواست مردمان متمکن و متنعم به اسلام درآیند. شاید در این میل و رغبت محق بود، زیرا مشرکان در مقام تفاخر می‌گفتند:

    “اَیُّ اْلفَریقَیْنِ خَیْرُ مَقاماً وَ اَحْسَنُ نَدِیّاً…

    (یعنی) کدام یک از ما دو طرف، مسلمانان و مشرکان، بیشتر و در اجتماع محترم‌تریم؟”.

پس طبعاً پیغمبر میل داشت متعینین و محترمین را گرد خود جمع کند. روزی که با یکی از افراد این طبقه صحبت می‌کرد و قطعاً بری اقناع او گرم مذاکره بود کوری به نام عبدالله بن ام مکتوم که اسلام آورده بود به وی رسید و گفت از آن چه خدا به تو آموخته است چیزی به ما یاد بده پیغمبر به حرف او اعتنایی نکرد و به خانه رفت. آن وقت این سوره شریفه عبس نازل شد که لهجه عتاب از آن هویدا است:

    “اخم کرد و روی گرداند هنگامی که نابینا به او رسید، تو چه می‌دانی شاید تزکیه می‌شد و سخنان تو به وی آرامش می‌داد، اما تو به متشخص روی آوردی، از او چه زیانی می‌رسد که ایمان نیاوردی. اما آن که به سوی تو شتافت، به خدا گرویده و تو بدو التفاتی نداشتی. نه نباید این طور باشد و این را به عنوان یادآوری گفتیم”

بعدها پیغمبر هر وقت عبدالله‌بن ام مکتوم را می‌دید می‌فرمود خوش آمد کسی که خداوند بری خاطر او مرا عتاب فرمود.

در سوره غافر (مؤمن) آیه ۵۵ می‌فرماید:

    “فَاصِبْرْ اِنَّ وَعْدَالله حَقُّ وَ اسْتَغْفرْ لِذَنبِکَ وَ سَبِحّ بِحَمْدِ رَبَّکَ بَاْلَعِشِیّ وَ اِلابْکاَرِ”

    یعنی شکیبا باش وعده خداوند استوار است از گناهان خود به درگاه خداوند استغفار کن و نمازهی پنج‌گانه را به جی آور.

نسبت دادن گناه به محمد و امر به طلب بخشایش از آن گناه در نص قرآن منافی است با عصمت مطلقی که بعدها مسلمین بری پیغمبر قائل شدند.

در سوره الشرح (انشراح) به شکل دیگری این معنی تکرار شده است:

    “اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ. اَلَّذَی اَنْقَضَ ظَهْرَکَ”؟

    آیا سینه‌ات را بری وحی باز نکردیم و بار گناهان (خطاها) را که بر دوش تو سنگینی می‌کرد از تو برنداشتیم.

در سوره فتح باز کلمه ذنب یعنی گناه به جی وزر آمده است:

    “اِناّ فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً. لیَغْفرَ لَکَ اللهُ ماَ تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبکَ وَ ما تَاَخَّرَ وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ یَهْدِیَکَ صِراطاً مُسْتَقیماً”

    پیروزی درخشانی به تو دادیم تا خداوند گناهان گذشته و آینده‌ات را ببخشد و نعمت خود را بر تو تمام کند و به راه راست هدایتت فرماید”.

روی هم رفته از نص‌هی صریح و غیر قابل خدشه آیات قرآنی چنین برمی‌آید که خود حضرت دعوی عصمت و مرتبه فوق انسانی که بعدها دیگران بری او درست کردند نداشته و خویشتن را جائزالخطا گفته است و همین امر شأن او را در نظر اهل فکر و تحقیق بالا برده و ارزش ملکات و نیروی روحی او را چندین برابر می‌کند.

انسان‌ها جز در امور ریاضی که حقایق ثابت دارند و جز در امور طبیعی که نسبتاً از مقولات مثبته و عقلیه‌اند در سایر امور مانند عقاید مذهبی و سیاسی و عادات اجتماعی ابداً عامل عقل را به کار نمی‌اندازند. نخست به امری معتقد می‌شوند و سپس عقل و اندیشه را بری اثبات آن به تکاپو و تلاش برمی‌انگیزانند.

علماء اسلام نیز از این اصل کلی منحرف نگشتند، نخست از فرط ارادت معتقد شدند که پیغمبر معصوم است پس از آن تمام این مْصرحات قرآنی را تأویل کردند.

دست و پایی که مفسران در این باب می‌زنند قضیه سهل تستری (شوشتری متوفی ۲۷۳) را به خاطر می‌آورد که یکی از مریدان نزد وی آمد و گفت مردم می‌گویند تو روی آب راه می‌روی. سهل گفت از مؤذن مسجد بپرس که آدم راستگویی است، مرید رفت نزد مؤذن و قضیه را پرسید. مؤذن گفت: نمی‌دانم که او روی آب راه می‌رود یا نه ولی این را می‌دانم که روزی سهل بری تطهیر به کنار حوض آمده در آب افتاد و اگر من نبودم و او را در نمی‌آوردم خفه می‌شد. امری که پژوهنده بی‌طرف و حقیقت‌جوی را گمراه نمی‌کند کثرت مستندات است.

گولد زیهر نیز معتقد است روایات و احادیث و سیره‌هایی که صورتی قطعی و روشن از شارع اسلام ترسیم می‌کنند، در هیچ یک از تواریخ دینی جهان دیده نمی‌شود و همه آن‌ها محمد را با تمام عوارض بشری نشان می‌دهد.

در این مستندات تلاشی صورت نگرفته است که وی را از تمایلات بشری دور کنند بلکه بالعکس او را به مؤمنان و اطرافیانش نزدیک می‌سازند چنان که گفته‌اند:

در جنگ خندق چون سایرین به کندن زمین می‌پرداخت و در باره خوشی زندگی می‌فرماید:

    “اَحبَّ مِنْ دُنْیا کُمّ ثَلاثْ: اَلطَیْب وَ اَلنِساء و قُرة عَیْنیِِ اَلصْلاة (یعنی) از دنیی شما عطر و زن و نماز را دوست دارم”

و از همین روی اعمالی از وی روایت می‌کنند که چندان تناسبی با زهد و ترک دنیا ندارد.

با وجود مستندات فراوان چه در قرآن چه در احادیث و چه در سیره‌ها و روایات پس از رحلت حضرت رسول تمام خصائص بشری از وی سلب می‌شود. فردی وفات او عمر، یا یکی از صحابه بزرگ، شمشیر به کف فریاد می‌زند هر کس بگوید محمد مْرد با این شمشیر گردن وی را خواهم زد. خدا پدر ابوبکر را بیامرزد که بر وی بانگ زد مگر نه در قرآن آمده است: اِنّکَ مِیّتُ وَ اَّنهُمْ مَیتُونَ” (به درستی که تو مردنی هستی و دیگران هم مردنیند. سوره زمر، آیه ۳۰).

هر قدر فاصله زمانی و مکانی از مدینه سال یازده هجری فزونی می‌گیرد، قوه پندار مسلمانان بیشتر به کار می‌افتد و کار اغراق‌ و مبالغه چنان بالا می‌گیرد که بنده و فرستاده خدا یعنی دو صفتی که خود حضرت محمد بری خود قائل بود و آن دو را در نمازهی پنج‌گانه و در آیات عدیده قرآن ذکر کرده است فراموش می‌شود، او را علت غایی جهان آفرینش و مصداق “لولاک لما خلقت الافلاک” معرفی می‌کنند تا آن جایی که خداوند قادر و آفریننده جهان که با گفتن کلمه “کن۰باش” می‌توانست خلقت هستی بر کائنات بپوشاند بری مواد اولیه خلقت ناچار می‌شود نخست نور محمدی را بیافریند و سپس بر آن نور نظر افکند تا از تأثیر آن نظر عرق شرم بر نور نشیند و در نتیجه بتواند از آن عرق روح‌ انبیاء و فرشتگان را به وجود آورد(کتاب مرصاد‌العباد، شیخ نجم‌الدین دایه.).

محمد عبدالله السمان در کتاب محمد رسول بشر می‌نویسد:

محمد چون انبیاء دیگر بشر بود مانند سایر آدمیان متولد شد زندگی کرد و مْرد. شئون رسالت، او را از حدود بشریت خارج نکرد و مثل همه مردم خشمگین، خشنود، راضی و مغموم می‌شد. به اسود‌بن عبدالمطلب ابن اسد نفرین می‌کرد که خدایا کورش کن و پسرش را یتیم.

محمد‌عزت دروزه نویسنده فلسطینی، کتابی در سیره حضرت رسول نوشته و مقید بوده است آراء و عقاید خود را بر نصوص قرآنی متکی سازد. این مسلمان روشنفکر که در سراسر دو جلد کتاب شریف و جلیل خود خلوص و ایمان او به حضرت رسول و شریعت اسلامی ساطع است با کمال تأسف اعتراف می‌کند که “غلاة” مسلمین چون قسطلانی راه کج در پیش گرفته و به مبالغاتی دست زده‌اند که ابداً با نصوص قرآن کریم سازگار نیست و حتی در احادیث معتبر و موثق صدر اسلام نشانی از آن‌ها نمی‌یابیم. در عقاید ناموجه آن‌ها خداوند آدم را بری این آفرید که محمد از نسل او به وجود آید و مقصود از خلقت نوع انسانی او بوده است حتی لوح و قلم و عرش و کرسی بلکه تمام آسمان‌ها و زمین، جن و انس، بهشت و دوزخ و خلاصه تمام کائنات در پرتو نور محمد به وجود آمده است و صراحت آیه ۱۲۴ سوره انعام را که می‌فرماید: “ الله اعلم حیث یجعل رسالته (یعنی) خدا داناست که رسالت خود را به که تفویض فرماید” فراموش کرده‌اند و این اصل بزرگ دیانت اسلام که “یگانه‌ مؤثر در عالم وجود خدا است” پس گوش انداخته‌اند.

نویسنده روشنفکر مسلمان اضافه می‌کند که مطابق نصوص قرآنی همه انبیاء بشرهی عادی‌اند که حق تعالی آن‌ها را بری هدایت مردم برگزیده‌ است:

    “وَ ما اَرْسلْنا قَبْلَکَ الاّ رِجالاً نُوحی الَیْهمْ فَسْئَلوُا اَهْلَ الّذکْرَانْ کُنْتُمْ لاتعْلَمُوَن وَ ماجَعَلْناهُمْ جَسَدَاً لاَیأکُلُونَ اّلطَعامَ وَ ما کانُوا خالِدینَ”

    (نفرستاده‌ایم پیش از تو به جز مردانی که به آن‌ها وحی می‌کردیم اگر خودتان نمی‌دانید از اهل کتاب بپرسید. ما پیغمبران را جسدها نکردیم که غذا نخورند و جاودانیشان نکردیم)

    “پیش از تو مردانی را به وحی اختصاص دادیم، آن‌ها نیز می‌خوردند و جاوید نبودند”.

وی آیه‌هی عدیده‌ی از قرآن نقل می‌کند که مشعر است بر این که پیغمبران جز مزیت وحی و برگزیده شدن از طرف حضرت حق مزیت دیگری نداشته‌اند مانند:

    “قُلْ سُبْحانَ رَبّی هَلْ کُنْتُ اِلاّ بّشَراً رَسُولاً (یعنی) بگو منزه است خدی من. آیا من جز بشری هستم که به رسالت برگزیده شدم؟”. “ وَ ما مَنَعَ اّلناسَ اَنْ یُؤمِنُوا اِذْا جاءَ هُمُ اْلهُدی اِلاّ اَنْ قالُوا اَبَعَثَ اللهُ بَشَراً رَسُولاً (یعنی) مردم بدین خیال واهی از پیروی حق سرباز زدند که می‌گفتند خداوند پیغمبر خود را از میان بشر برگزیده است”. “ وَ ما اَرْسَلْنا قَبْلَکَ الاّ رِجالاً یُوحی اِلَیْهِم…(یعنی) قبل از تو مردانی را بری وحی انتخاب کردیم” “وَ قالُواما لِهذَا اّلَرَسُوِل یَأکُلُ الّطَعامَ وَ یَمْشی فِی الاَسْواقِ (یعنی) این چگونه پیغمبری‌ست که هم غذا می‌خورد و هم به بازار می‌رود”.

    “نَحْنُ نَقُصَّ عَلَیْکَ اَحْسَنَ اْلقَصَصِ بِما اَوْحَیْنا اِلْیکَ هذَا اْلقُرْانَ وَ اِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ اْلغافِلینَ (یعنی) ما با وحی خود بهترین حکایت‌ها را در قرآن آوردیم، گر چه قبل از وحی و قبل از قرآن تو نیز از غافلان بودی” “وَما جَعَلْنا لِبَشَّر مِنْ قَبْلِکَ اْلُخلدَ أَفَانَ مَتَ فَهُمُ اْلخالِدُونَ (یعنی) بری هیچ بشر عمر جاویدان مقرر نکرده‌ایم که تو بمیری و آن‌ها جاویدان باشند؟”.

    “وَما مُحَّمَدُ اِلاّ رَسُولُ قَدْخَلَتْ مِنْ قَبِلِه اّلرُسُلُ…(یعنی) محمد نیست مگر مانند یکی از پیغمبران که قبل از وی آمده‌اند”

    “ما کُنْتَ تَدْری ما اْلِکتابُ وَ لاَ اْلایمانُ (یعنی) تو خود نمی‌دانستی کتاب چیست و ایمان چیست”. “قُلْ ما کُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرَّسُلِ وَ ما اَدْری ما یُفْعَلُ بی وَ لابِکُمْ اِنْ اَتَبَعُ اِلا ما یُوحی اِلیّ وَ ما اَناَ اِلا نَذیُر مُبینُ (یعنی) من بدعت تازه‌ی در میان پیغمبران نیستم و نمی‌دانم خداوند به من و به شما چه می‌کرد اگر جز آن چه به من وحی فرموده است سخن می‌گفتم. من جز نذیر نیستم”. در غزوه بنی معونه که هفتاد تن از مسلمانان کشته شدند چندین روز نماز بامداد را با این عبارت آغاز می‌کرد “اَللهُم اَشّدَدَ وطأتَکَ عَلَی مُضِر (یعنی) خداوندا بنی مضر را درهم بکوب”.

آثار بشر بودن و دچار ضعف‌هی آن شدن همه جا در احوال پیغمبر مشهود است.

پس از شکست اُحد و قتل حمزة بن عبدالمطلب، وحشی حبشی، دماغ و گوش او را برید و هند زن ابوسفیان سینه او را شکافت و جگرش را بیرون آورد و جوید، تا آن جا که پیغمبر از مشاهده جسد مثله شده حمزه چنان در خشم شد که انتقام جویانه فریاد زد به خدا پنجاه تن از قریش را مثله خواهم کرد. خود این قضیه و نظائر آن خشونت روح و کینه‌جویی اعراب را نشان می‌دهد که حتی زنی متشخص سینه کشته‌ی را شکافته جگر او را درآورد و بخورد و چون غذی خوشمزه‌ی نبوده است بیرون اندازد. همین هند و بعضی از زنان متشخص دیگر بری تشویق جنگجویان میان آن‌ها افتاده با نوید لطف زنانه خود و وعده‌هی فریبنده دیگر تشجیعشان می‌کردند.

در سیره این هشام آمده است که چند نفر از قبیله بحیره زار و بیمار نزد پیغمبر آمده از او مساعدت خواستند. آن‌ها را بیرون مدینه نزد شتربانان خود فرستاد تا از شیر شتر بنوشند و شفا یابند.

پس از استفاده از شیر شتر و آسوده شدن از رنج، شتربانان را کشته خار در چشمش فرو کردند و شتر را با خود بردند. چون خبر به پیغمبر رسید چنان به خشم آمد که بی‌درنگ کرزبن جابر را به دنبال آن‌ها فرستاد.

پس از آن که همه را اسیر کردند و به حضور محمد آوردند امر کرد دست و پایشان را قطع و چشمانشان را کور کنند. در صحیح بخاری حدیثی است از پیغمبر که:

    “اِنِا بَشّرِ أغْضَب وَ آسْفِ کَما یَغْضِبُ اْلَبَشّر“ یعنی من بشرم چون سایر آدمیان به خشم می‌آیم و متأثر می‌شوم.

حکایات و روایات بی‌شماری هست که این گفتار را تأیید می‌کند. ابو رهم غفاری یکی از صحابه است در یکی از غزوات در صف پیغمبر مرکب می‌راند. مرکب آن‌ها برحسب اتفاق به یکدیگر نزدیک شد به طوری که کفش زمخت او به ساق پیغمبر خورد و متألمش ساخت. آثار خشم بر او ظاهر شد و با تازیانه بر پی ابو رهم زد. خود این شخص نقل می‌کند چنان ناراحت شدم که ترسیدم آیه‌ی در باره من و کار ناشایسته‌ام نازل گردد.

در روزهی آخر حیات اسامة‌بن زید را به فرماندهی لشگری گماشت که مأمور هجوم به شام بود. طبعاً نارضایی‌ها و بگو مگوهایی میان خواص روی داده که جوان بیست ساله‌ی را چرا بر لشگری که صحابه‌ی بزرگ در آن شرکت داشته امیر کرده است؟

این خبر به گوش پیغمبر رسید، چنان برآشفته شد که از بستر ناخوشی برخاسته خود را به مسجد رسانید و پس از نماز بر منبر شده بانگ زد: این چه سخنانی است که به گوش می‌رسد و اعتراض می‌کنند که اسامه را امارت لشگر داده‌ای؟

هم چنین در آخرین روز بیماری که دچار اغماء بود میمونه دارویی را که در حبشه یاد گرفته بود حاضر کرد آن دارو را در دهان حضرت ریختند حضرت به خود آمد و خشمناک فریاد زد چه کسی این کار را کرد؟

گفتند دوا را میمونه ساخته و به دست عمویت عباس در دهانت ریختند. گفت غیر از عباس دوا را در دهان همه حاضرین بریزید حتی خود میمونه که روزه بود از آن دوا خورد.

در حوادث ۲۳ سال زندگی محمد مخصوصاً در ایام اقامت در مدینه شواهد زیادی هست از انفعالات روحی و تأثرات بشری چون قضیه افک، ماریه قبطیه و تحریم او بر خود و یا شتابی که بری رسیدن به زینب از خود نشان داد و بی‌درنگ پس از سر رفتن ایام عده او به خانه‌اش رفت.

با وجود همه این شواهد و با وجود این که در قرآن پیغمبر دعوی اعجاز نکرده است پس از رحلت آن حضرت کارخانه معجزه‌سازی مسلمانان به کار افتاد و هی خرق عادت و انجام امور محال به او نسبت دادند. هر قدر فاصله زمانی و مکانی فزونی گرفته است حجم معجزات به شکل ناموجهی بزرگ شده تا آن جا که بسیاری از علماء و محققان اسلامی آن‌ها را ناروا و غیرقابل قبول دانسته‌اند و آوردن یکی دو شاهد ما را از تفصیل بی‌نیاز می‌کند.

مردی به نام قاضی عیاض اندلسی که ما بین قرون ۵و ۶ هجری زندگی می‌کرده هم شاعر هم محدث هم قاضی و هم عالم به انساب عرب بوده است کتابی تألیف کرده است به نام الشفاء به تعریف حقوق‌المصطفی.

شخص متوقع است در این کتاب به شرح مکارم و فضایل و قوه تدبیر و سیاست پیغمبر برخورد. اما متأسفانه در این کتاب مطالبی دیده می‌شود که شخص حیرت می‌کند چگونه ممکن است آدمی‌زاد کتاب خوانده و بهره‌مند از حداقل فهم و تربیت علمی چنین مطالبی را در باره پیغمبر بنویسد. مثلاً قدرت خارق‌العاده پیغمبر در جماع را از فضایل آن حضرت به شمار آورده و از انس‌بن مالک روایت می‌کند که آن حضرت در شبانه روز به زنان یازده‌گانه خود می‌رسیده و میان ما معهود و مشهور بود که در وی قوه سی مرد وجود دارد. و باز از انس‌بن مالک روایت می‌کند که پیغمبر فرموده است مرا بر دیگران چهار مزیت است:

    “سخاوت، شجاعت، کثرت جماع و کشتن”(در عربی کلمه بطش به معنی آدم‌کشی آمده است. در صورتی که بر حسب روایات مستند حضرت رسول جز یک بار شرکت در جنگ به دست خود کسی را نکشته است.).

هر خردمندی حق دارد در صحت این روایت آن هم از انس‌بن مالک شک کند، محمد هیچ گاه خودستایی نمی‌کرد و از کرم و شجاعت خود در قرآن هرگز سخن نگفته و راجع به خویشتن به جمله انک لعلی خلق عظیم اکتفاء کرده است و با وجود این اگر این شخص به دهش و دلاوری خود ببالد قابل توجیه است ولی بالیدن به کثرت جماع و بی‌باکی در کشتن دیگران چندان موجب مباهات نیست و هرگز چنین مطالبی از دهان حضرت محمد بیرون نیامده است.

قاضی عیاض به این چیزها نمی‌نگرد، مکنون روح و خواهش‌هی نفسانی خود را بیرون می‌ریزد و در تب این که بری محمد صفات غیر بشری قائل شود بدان درجه می‌رسد که از بول و غایط محمد سخن به میان آورده مدعی است که بعضی از علماء بول و غایط انبیاء را پاک و طاهر می‌دانند. و در گرمی هذیان خویش چنان پیش می‌رود که می‌گوید ام ایمن، خدمتکار محمد، روزی از بول آن حضرت به نیت استشفاء نوشید و حضرت به او فرمود تا زنده است دچار شکم درد نخواهد شد. و ابداً به ذهنش خطور نکرده است که انجام چنین کاری به چه صورتی ممکن است روی دهد.

مضحک‌تر از همه این که می‌نویسد: هنگامی که پیغمبر بری قضی حاجت بیرون مکه می‌رفت سنگ‌ها و درختان به حرکت درآمده پیرامون او حصاری می‌ساختند تا از انظار پنهان بماند.

بی‌اختیار شخص در مورد این یاوه ‌سرایی‌ها از خود می‌پرسد این مردی که اصرار دارد صفات و خصوصیات بشری را از محمد دور کند تا آن جا که بری قضی حاجت او این تفضیلات را بیافریند آیا منطقی‌تر و عقلانی نبود که بگوید پیغمبر غذا نمی‌خورد تا نیازی به دفع داشته باشد، و تا بری رفع این حاجت بشری درخت و سنگ از جی خود حرکت کنند، وانگهی حرکت سنگ و درخت از جی خود چیزی نبود که مستور بماند. همه اهل مکه از آن مستحضر می‌شدند و تمام مشرکان که انتظار معجزه‌ی داشتند تا ایمان بیاورند مسلمان می‌شدند.

این هذیان‌هی تب‌آلوده، اختصاص به قاضی عیاض ندارد، ده‌ها سیره نویسان مانند قسطلانی صدها از این گونه مطالب سخیف نقل کرده‌اند که شخصیت بی‌نظیر محمد را در معرض تخفیف و استهزاء قرار می‌دهد.

حتی از زبان پیغمبر نقل می‌کنند هنگامی که خدا آدم را آفرید مرا در صلب او قرار داد و پس از آن در صلب نوح سپس در صلب ابراهیم… همین طور در اصلاب و رحم‌هی پاکیزه تا این که از مادرم متولد شدم.

مثل این که سایر افراد بشر یک مرتبه از زیر بوته درآمده‌اند. بالقوه همه کسی موجود است ولی بالفعل شخص آن گاه موجود می‌شود که از رحم مادر بیرون آید. باز قاضی عیاض مدعی است که پیغمبر از هر کجا که می‌گذشت سنگ و درخت به صدا درآمده می‌گفتند:

“السلام علیک یا رسول الله” اگر حیوان به گفتار آید باز چیزی‌ست، زیرا لااقل حلقوم و حنجره دارد و از حرکت آن‌ها ممکن است بانگی درآید ولی از جسم جامد، چگونه ممکن است صدا درآید. سنگ و گیاه روح و مغز و بالنتیجه قوه درک و اراده ندارند تا شخصی را به نبوت بشناسند و بدو سلام کنند. خواهند گفت معجزه در همین است. خواهم گفت چرا یک چنین معجزه‌ی در مقابل تقاضی مشرکان قریش صورت نگرفت تا همه ایمان آورند. در صورتی که تقاضی آنان خیلی کمتر از این بود و می‌خواستند حضرت محمد چشمه آبی از سنگ راه اندازد یا سنگ را مبدل به زر کند. اگر سنگ‌ها به وی سلام می‌کردند چرا در جنگ اُحد، سنگی به دهان مبارکش آسیب رسانید؟ ناچار خواهند گفت آن سنگ کافر بوده است.

در ده‌ها کتاب سنی و شیعه نوشته‌اند حضرت سایه نداشت، هم از جلو می‌دید هم از عقب. حتی شعرانی در “کشف‌الغمه” می‌نویسد:

    “پیغمبر از جهات اربعه می‌دید. در شب اشیاء را مثل روز مشاهده می‌کرد. اگر با مرد بلندی راه می‌رفت از او بلندتر می‌نمود و هنگامی که می‌نشست دوشهایش بلندتر از سایرین بود”.

این ساده‌لوحان بیچاره معیاری بری تفوق و برتری شخصی مانند محمد جز امور ظاهری و جسمی ندارند و آن قدر کوته نظرند که نمی‌دانند برتری شخصی بر سایرین نیروی روح و قدرت ادراک و قوت سجایاست.

حیرت‌انگیز این که هیچ یک از این معجزه‌سازان بدین صرافت نیفتاده است که چرا ضرورترین معجزات روی نداده و حضرت خواندن و نوشتن یاد نگرفته است.

آیا به جی سایه نداشتن یا از سایرین یک سر و گردن بلندتر بودن بهتر نبود قرآن را به دست مبارک خود می‌نوشت تا یهودی را بری کتابت قرآن اجیر نکنند؟

باز شگفت‌انگیز و حیرت‌زا این که این معجزه تراشان مسلمانند، قرآن می‌خوانند. عربی می‌دانند و معانی قرآن را هم به خوبی درک می‌کنند. معذالک برخلاف نصوص روشن قرآن دستخوش اوهام شده افسانه‌هی نامعقول را چون حقایق مسلم نقل می‌کنند.

آیات قرآنی در این باب که پیغمبر یک فرد آدمی است و در تمام غرایز جسمی و مشتهیات روحی با سایر آدمیان شریک است بسیار روشن و غیرقابل تأویل است. در آیه ۱۳۱ سوره طه که از سوره‌هی مکی است می‌خوانیم:

    “وَ لاَتمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ اِلی ما مَتَّعْنا به اَزْواجاً منْهُمْ زَهْرَةَ الحَیوةَ اّلدُنْیا لِنَفْتِنَهُمْ فیهِ وَرَِزْقُ رَبَّکَ خَیْرُ وَ اَبَقْی”

    به اشخاصی که در رفاه و خوشی می‌گذرانند با چشم حسرت منگر این‌ها بری آزمایش است روزی خداوند، جاوید است”

    (دیدگان خویش به آن چیزها که رونق زندگی دنیاست و به بعضی دسته‌هایشان بهره داده‌ایم که در باره آن عذابشان کنیم، نگران مساز که پروردگارت بهتر و پایدار‌تر است).

در سوره مکی حجر آیه ۸۸ عین همین مطلب تکرار می‌شود:

    “لاتَمُدَّنَِّ عَیْنَیْکَ اِلی ما مَتَّعْنابه اَزْواجاً منْهُمْ وَ لاتَحْزِنْ عَلَیْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِلْمُؤمِنینَ”

    به سوی مردمان متمتع چشم مدوز و بر آن‌ها اندوهگین مباش و نسبت به مؤمنان فروتنی کن.

آیا از مفاد دو آیه سابق‌الذکر چنین بر نمی‌آید که نوعی رشک در جان محمد هویدا شده و می‌خواست همچون سران قریش از داشتن مال و فرزند ذکور بهره‌مند باشد.

اکثریت قاطع معارضان، مردمانی مرفه و متنعمند و طبعاً با هر تغییری مخالف و مایلند هر صدایی که شائبه خلل رسانیدن به وضع مستقر آن‌ها در آن باشد خاموش شود. پس طبعاً دسته ناراضی و مردمان مستمند گرد پیغمبر جمع شده‌اند و پیغمبر از این بابت آزرده و گرفته خاطر است و آرزو دارد مردمان متشخص و متمکن و توانا به اسلام روی آورند. پس چشم وی لااقل از این حیث به سوی آنان دوخته است. از این رو خداوند وی را نهی می‌کند.

آیات ۳۴ و ۳۵ سوره سبأ این معنی را به خوبی می‌رساند:

    “وَما اَرْسَلْنا فی قَرْیَة منْ نَذیرٍ اِلاقالَ مُتْرَفُوها انّا بما اُرْسلْتُمْ به کافَروُنَ. وَقالوُا نَحْنُ اَکْثَرُ اَمْوالاً وَ اَوْلادَاً وَ ماَنَحْنُ بُمِعَذَّبینَ”

    در هر شهری که فرستاده خداوند رفت متنعمین گفتند ما تو را و گفته‌هی تو را نمی‌پذیریم. ما فرزند و اموال بیشتری داریم و در رنج نیستیم”.

در سوره انعام آیه‌ی (آیه ۵۲) هست که چشم هر مرد صاحب نظری را خیره می‌کند:

    “وَلا تَطْرُد اّلَذیِنَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِاْلغَدوة وَ اْلَعشّی یُریَدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَیْکَ منَْ حسابَک عَلَیْهمْ مِنْ شَیْ فَتَطْرُدَ هُمْ فَتَکُوُنَ مِنَ اّلظالِمَینَ”

    مردمانی را که به خدی روی آورده‌اند از خود مران، کار آن‌ها بر تو نیست و حساب کار تو به آن‌ها نیست. اگر آن‌ها را طرد کردی از ستمگرانی.

این لهجه عتاب‌آمیز خیلی معنی می‌دهد و حالت طبیعی و بشری حضرت رسول در آن خوانده می‌شود زیرا مشرکان می‌گفتند این جمع بی‌سر و پا مانع از آن است که ما به تو نزدیک شویم. شاید بری جلب طبقه متمکن وسوسه‌ی نیز در ذهن حضرت محمد پدیدار شده باشد و حالت تحقیری نسبت به اتباع فقیر خود در او به وجود آمده باشد.

چیزی که این فرض و نظر را تأیید می‌کند آیه ۲۸ سوره کهف است که بر حسب تفسیر جلالین در شأن عیینة‌بن حصن و یارانش نازل شده است. آن‌ها از محمد خواستار شدند بی‌سر و پایان را از گرد خود براند تا به وی روی آورند. خداوند به پیغمبر چنین فرمان می‌دهد:

    “واَصبِْرْ نَفْسَکَ مَعَ اّلذَینَ یَدْعُونَ رَبّهُمْ بِاْلغَدوةَ و اْلَعشّیِ یُریُدونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُمْ تُریُد زینَةَ اْلحَیوةَ اّلدُنْیا وَ لا تُطعْ منْ اَغْفَلُنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا وَ اّتَبَعَ هَویةُ وَ کانَ اَمْرُهُ فُرُطاً وَ قُلِ اْلحَّقُ مِنْ رَبَّکُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤمنْ وَ مَنْ شاءَ فَلَیکْفُرْ اءنّا اَعْتَدْنا لِلّظالِمینَ ناراً.

    (یعنی) با همان بی‌نوایان که شب و روز جز خدا نمی‌جویند باش و چشم عنایت از آنان بری زینت زندگانی دینوی دیگران باز مدار. به سخن کسی که قلب او را از ذکر خود باز داشته‌ایم و جز پیروی از هوی نفس کاری ندارد گوش مکن. بگو حق، قرآن، از طرف خداست هر کس خواست ایمان بیاورد و هر کس خواست به کفر گراید، و سزی چنین ستمگرانی آتش است”.

سه آیه (۷۶-۷۷) سوره اسراء و شآن نزولی که بری آن نقل می‌کنند با همه اختلاف روایات یک معنی را به خوبی نشان می‌دهد. و آن مصون نبودن پیغمبر از خظا و زلل (لغزش، خطا) یعنی بشر بودن به تمام معنی‌الکلمه است:

    “وَانِْ کادُوا لَیَفْتنُونَکَ عَنِ اّلَذی اَوْحَیْنا اِلَیْکَ لِتَفْتَریَ عَلْینا غَیْرهُ وَ اِذاً لاتّخَذُرکَ خَلَیلاً. وَلَولا اَنْ ثَبّتْناکَ لَقَدَ کدْتَ تَرْکَنْ الَیْهمْ شَیْئاً قَلیلاً. اذاً لاَذَقْناکَ ضعْفَ اْلحَیوة وَ ضَعْفَ اْلماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَکَ عَلَیْناَ نَصیَراً”

که تقریباً چنین معنی می‌دهد، نزدیک بود از جاده امانت و از آن چه به تو وحی کردیم منحرف شوی و بر ما ناروا نسبت دهی. در این صورت مشرکان به دوستی تو نمی‌گراییدند. اگر ما تو را بر ایمان خود استوار نکرده بودیم جا خالی می‌کردی و اندکی به سوی مقاصد آن‌ها می‌رفتی در این صورت عنایت و لطف ما را از دست داده و به عذاب دو جهان دچار می‌شدی.

بعضی از مفسران شأن نزول این آیه را واقعه خواندن سوره نجم در مقابل سران قریش و گفتن دو جمله تلک الغرانیق العلی و شفاعتهن سوف ترنجی و بعد پشیمانی از آن، که سابقاً ذکر شد، می‌دانند.

ابن جبیر و قتاده شأن نزول آن سه آیه را در مذاکراتی می‌دانند که میان سران قریش و حضرت محمد روی داده و آن‌ها اصرار داشتند که محمد به نحوی خدایان آن‌ها را بشناسد و یا لااقل بدان‌ها بی‌احترامی نکند تا آن‌ها در مقابل، وی را آسوده گذارند و با او از در دوستی درآیند و مسلمانان حقیر و بی‌پناه و عاجز را کتک نزنند و در آفتاب روی سنگ داغ نیندازند.

ظاهر امر این است که حضرت محمد یا متقاعد یا لااقل نرم شده روی خوش به این پیشنهاد‌ها نشان داده اما در مقام عمل از این توافق عدول کرده است. حال این عدول یا برحسب تفکر و اراده خود محمد روی داده است (آن محمدی که در اعماق وجود او هست و سال‌ها به امور مافوق‌الطبیعه اندیشیده و بری محو شرک و بت‌پرستی قیام کرده است) چه این سازش از شأن و حیثیت دعوت او می‌کاسته و به کلی رشته‌ها را پنبه می‌کرده است یا آن مؤمنان قوی‌الاخلاق و قوی‌الروحی چون عمر که با هر گونه مدارا مخالف بودند یا مانند علی و حمزه که به شجاعت و مبارز‌طلبی ممتاز و متصف بودند این سازش را شکست و خلاف مصلحت گفته باشند. در هر صورت مفاد سه آیه مزبور طبیعت و فطرت بشری حضرت محمد را نشان می‌دهد که ممکن است در معرض اغوا قرار گیرد و آیات دیگر قرآن نیز بر این امر گواهی می‌دهد. از جمله سوره یونس آیات ۹۵ و ۹۶ و آیه ۶۷ سوره مائده:

    “فَانِْ کُنْتَ فی شَکَّ مِمِّااَنْزَلنااِلَیْکَ فَسْئَل اّلَذَیَنَ یَقْرَؤنَ اْلکتابَ منْ قَبْلکَ لَقْدِ جاءَکَ اَلحَقُّ مِنْ رَبَّکَ فَلاَ تَکُونَنَّ مِنَ اْلمْتَرینَ”

    اگر در آن چه بر تو فرستاده‌ایم شک داری از خوانندگان تورات سؤال کن. حقیقت از خداوند بر تو آمده است. مانند شکاکان مباش”.

    “وَلا تَکُونَنَّ منَ اّلَذینَ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللهِ فَتَکُونَ مِنَ اْلخاَسِرینَ”

    از زمره اشخاصی که به آیات خداوندی گردن نمی‌نهند مباش ورنه زیان خواهی دید”

    “یا اَیُّهَااّلرسُولُ بَلّغ مااُنْزلَ منْ رَبّکَ وَانْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْت رِسالَتَهُ وَاللهُ یَعْصمُکَ مِنْ النّاسِ”

ای پیامبر به مردم ابلاغ کن آن چه بر تو نازل کرده‌ام اگر این کار را نکنی رسالت و امر خدی را انجام نداده‌ی و خداوند تو را از مردم حفظ می‌کند”

اگر کسی مسلمان باشد و ایمان به خداوند داشته باشد و قرآن را کلام خداوند بداند این آیات را چگونه تفسیر می‌کند؟ این تأکید و امر تشّدد‌آمیز بری چیست؟

آیا جز این محملی می‌توان آورد که ضعف و فتور بشری بر محمد مستولی شده و ترس از مردم چنان بوده است که خداوند به او می‌گوید: مترس خداوند تو را از شر مردم حفظ می‌کند؟

ولید‌بن مغیره، عاص بن وائل، عدی‌بن قیس، اسود‌بن عبدالمطلب و اسود‌بن عبدیغوث وی را و گفته‌هی وی را به باد استهزاء می‌گیرند. حضرت سخت متأثر و متألم می‌شود و شاید در کنه ضمیر او ندامتی از این دعوت ظاهر می‌گردد به حدی که خیال می‌کند قضیه را رها کند و مردم را به خودشان وا گذارد ورنه چرا خداوند به وی می‌فرماید:

    “فَاصْدَعْ بما تُؤْمَرُ وَ اَعْرضْ عَنِِ اْلُمشْرِِکینَ. اِنّا کَفَیْناَکَ اْلمُسْتَهْزِئین (یعنی) دستور ما را به کار بند و از مشرکان روی بگردان. ما خود کار مخالفان و استهزاء کنندگان را می‌سازیم”.

چیزی که فرض ما را تأکید می‌کند آیه ۹۷ ، ۹۸، ۹۹ همین سوره است که درست بعد از آن دو آیه آمده است و می‌توان گفت مفسر و مبین آن دو آیه است.

    “وَلَقَدْ نَعْلُمُ اَنَّکَ یَضیِقُ صَدْرُکَ بما یَقُولُونَ. فَسَبّحِ بحَمْد رَبکَ و کُنْ منَ السّاجدینَ. وَ اعْبُد رَبَّکَ حَتّی یأتِیَکَ اْلیَقینُ (یعنی) ما می‌دانیم که سینه‌ات از گفتار آنان به تنگ می‌آید ولی تو به خدی خود روی آور، او را ستایش کن تا یقین حاصل شود”

این سه آیه کاملاً ناراحتی محمد را که به سر حد شک، شک در حقانیت خود رسیده است می‌رساند و ستایش پروردگار و سجده به درگاه او موجب می‌شود که یقین یعنی اعتماد و اطمینان به دعوت خود بری او حاصل آید(کلمه یقین در جمله حتی یأتیک الیقین را بعضی از مفسرین معنی مرگ گرفته‌اند و بدیهی است آن‌ها معتقدند هیچ گونه شکی در محمد که معصوم است حاصل نمی‌شود از این رو چنین تأویل‌هایی می‌کنند که به کلی با سیاق کلام قرآن متغایر است.) در نخستین آیه سوره احزاب خداوند صریحاً به محمد امر می‌فرماید: که از خدا بترسید و از کفار و منافقان پیروی نکنید:

    “یا اَیُّهَا اِلنّبّیُ اَّتقِ اللهَ وَلاتُطِعِ اْلکافَرینَ وَ اْلُمافِقینَ”

در تفسیر جلالین در معنی اتق‌الله- بپرهیز از خدا می‌نویسد: پرهیزکاری را ادامه بده.

در تفسیر دیگری که همین معنی را می‌گوید اضافه می‌کند که خطاب به رسول است اما مراد امت است. این گونه تفسیرها کاسه گرمتر از آش را به خاطر می‌آورد چه در آیه دوم همین سوره صریحاً خداوند می‌فرماید:

    “وَ اتَّبِعْ مایُوحی اِلَیْکَ مِنْ ربِکَ (یعنی) پیروی کن وحی خداوند خود را”

از دو آیه فوق چنین برمی‌آید که در پیغمبر فتوری روی داده است و برحسب طبیعت بشری خواسته است به خواسته‌ مخالفان تسلیم شود و خداوند او را از این کار به شدت نهی کرده است، و اگر بخواهیم آن را به شکلی علمی و عقلی تفسیر کنیم باید فرض کنیم حضرت مطابق طبیعت بشری خود خسته و ناامید می‌شده است ولی آن روح توانا که در اعماق وجود او کامل است او را از تسلیم باز داشته و به وی امر کرده است که راه خود را ترک نکند. مگر این که این مطالب را نوعی صحنه‌سازی توجیه کنیم به این معنی که حضرت خواسته است به مخالفان نشان دهد که وی نرم شده و در مقام مماشاة برآمده و میل داشته است با تقاضی آنان روی سازش نشان دهد ولی خداوند وی را منع کرده است.

از هوش و دهاء و سیاست حضرت محمد این فرض بعید نیست ولی از صداقت و یکدندگی و قدرت سجایی او قدری دور است زیرا مسلماً حضرت محمد به آن چه می‌گفته است ایمان داشته و آن را وحی خداوندی می‌دانسته است.

این فصل را به نقل مطلبی از تفسیر کمبریج خاتمه می‌دهم که طرز فکر مسلمانان قرن‌هی بعد از هجرت تا درجه‌ی آشکار می‌شود و به کلی مباین اوضاع زمان نزول قرآن است.

عتبة ‌بن ابی‌لهب پس از نزول سوره نجم به حضرت پیغام داد که “من به نجوم قرآن کافرم” حضرت در خشم شد و او را نفرین کرد که “اللهم سلط علیه سبعاً من سباعک” چون عتبه از آن مطلع شد دچار وحشت شد و هرگز جایی نمی‌رفت. در آن روزگار با کاروانی به جایی می‌شد. در حران کاروان فرود آمد و عتبه میان یاران بخفت.

خدا شیری را برگماشت و او را از میان یاران بیرون برد. آن گاه همه جی او را بشکست و پاره کرد و چیزی نخورد از پلیدی و ملعونی که او بود تا همه مردمان بدانستند که شیر او را نه بری خوردن برده بود همگی بری دعی پیغمبر.

ابداً به ذهن جاعلان این داستان نرسیده است که به جی نفرین صاحب خطاب رحمة للعامین می‌توانست دعی خیری در باره عتبه کند که اسلام آورد. اما در مدینه امر چنین نیست تمام احکام و فرایظ در ده ساله اخیر صادر و مقرر گردید و اسلام نه تنها به شکل شریعتی نو در آمد بلکه مقدمات تشکیل یک دولت عربی فراهم شد. نخستین اقدام برگرداندن قبله از مسجد‌الاقصی به کعبه بود.

این تدبیر هم خرج مسلمانان را از یهود جدا کرد و عقده حقارتی را که اعراب مدینه در خود داشتند زایل کرد و هم نوعی حمیت قومی را در اعراب برانگیخت چه همه قبایل به کعبه احترام داشتند. کعبه علاوه بر این که مرکز اصنام و ستایشگاه بود خانه ابراهیم و اسماعیل بود که اعراب خود را از نسل آنان می‌دانستند. به همین کیفیت شارع اسلام تبعیت از یهود را در امر روزه ترک کرد، و روزه معمول آن‌ها را که در دهم محرم انجام می‌گرفت نخست به ایام معدود مبدل کرد و سپس تمام ماه رمضان را بدان اختصاص داد.

احکام راجع به طلاق و نکاح، حدود تعیین محارم، ارث، حیض، تعدد زوجات، حِد زنا و سرقت، قصاص و دیه و سایر احکام جزایی و مدنی و هم چنین نجاسات و محرمات و ختنه… که غالباً یا مقتبس از شرایع یهود یا عادات زمان جاهلی است با تعدیلات و تغییراتی، در مدینه مقرر گردید احکام مدنی و امور شخصیه هر چند از دیانت یهود و عادات دور جاهلیت رنگ پذیرفته باشد بری نظم اجتماع و مرتب ساختن معاملات غیر قابل انکار است.[۱]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدی خراسانی برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- دشتی، علی، بيست و سه سال، ايران‌نامه



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

دشتی، علی، بيست و سه سال، ويراستار و طراح جلد: دکتر عليرضا ثمری، اِسِن آلمان: نشر نيما، ژانويه ۲۰۰۳


[برگشت به بالا]