در سالهاى نخست دهه ۱۳۳۰ هنگامى كه در چارچوب تبليغات ضد كمونيستى آمريكايىها در ايران، دونالد ويلبر با كمـك يكـى از همـكاران ايـرانىاش، علـى جواهـر كلام، كتـاب "شـرح زندگـى من، ابوالقاسـم لاهوتى" را جعـل و منتشـر كـرد[۱] مقامات شوروى نيز در مقام مقابله و افشاى اين تحريف و تزوير، ضمن پخش بيانات لاهوتى از راديو مسكو در تكذيب اين نوشته، شرحى را نيز درسال ۱۹۵۴ بهقلم او تحت عنوان “در باره خودم” در نشريۀ انگليسى زبان ادبيات شوروى منتشر كردند[٢]
اگرچه اين نوشته كوتاه بهروشنتر شدن پارهای از ابهامات موجود در بارۀ زندگى پر فراز و نشيب او كمك چندانى نمیكند ولى از آن جايى كه حتى از همين چارچوب كوتاه و گذرا، هم از پارهای از كليات زندگى او تصويرى نو بهدست میدهد و هم از احساسات و جهانبينىاش در يك مقطع پايانى از حيات وى، بهترجمه آن اقدام شد.
هنگامى كه از خود میپرسم كه مرا چه بهراه شاعرى انداخت و از آن پس نيز در همان طريق رهنمون ساخت، افكارم بهگذشته بر میگردد، بهنخستين تصوراتم از زندگى.
دوران كودكى من در ايران فئودالى گذشت؛ دورهای كه در آن شاهد خشونت و ظلم بسيارى بودم و هر گاه مردم بیپناهى را میديدم كه مورد ظلم و بدرفتارى قرار دارند بهنحوى بيش از پيش بر اين باور راسخ میشدم كه اشك و نفرين و تهديدات توخالى در برابر ظالم كارساز نيست، زيرا وى از اينها لذت برده و حتى میتواند براى وارد آوردن صدمات بيشتر بر قربانيانش از آنها استفاده كند. صحنهای را در خيابان بهياد میآورم. در خلال عزادارىهاى عاشورا بود، تظاهرات متعصبانهای كه شيعيان در يادبود حسن و حسين نوادگان كشته شده محمد[ص] بر پا میكنند[٣]
تاجر چاقى تصادفا پاى كودكى را كه سينه زنان در كنار ديگر مسلمانها اين مراسم را همراهى میكرد، لگدمال كرد. او در پاسخ بهاعتراض كودك خشمگين شد و او را كتك زد. كودك كه از درد و ناراحتى گريه میكرد تاجر را بهباد دشنام گرفت. جمعيت خشمگينى گرد آمد: “اى نابكار چگونه جرئت میكنى كه در چنين روز عزيزى دشنام بر زبان آورى؟” اين گروه كه توسط تاجر مزبور تحريك شده بودند بر سر آن كودك ريخته و او را با بیرحمى كتك زدند. تاجر هم با قيافهای حق بهجانب بهآن گروه پيوست و وارد كار شد. اين صحنه را نگاه كرده و بهخود گفتم: “اگر روزى مرا هم كتك بزنند نه خواهم گريست و نه نفرين خواهم كرد، بیفايده است، كار ديگرى بايد كرد”
طولى نكشيد كه شيوههاى ديگر مقاومت را كشف كردم. براى فلان پسرشخص ثروتمندى كه معمولا همراه با سه نوكر چماق بهدست از كوچه ما میگذشت، دشوار نبود كه ما بچههاى بیسروپا را اذيت كند. پاسخ خود را در پوست خربزه يافتيم؛ آن را در جايى میانداختيم كه پاى دشمنمان بر آن رود و نقش زمين شود.
حتى در آن روزها نيز بهقدرت كلام واقف بودم. جماعاتى را میديدم كه با تكرار ترجيع بندهايى در باب حسن و حسين از خود بیخود میشدند. مردمانى را میديدم كه با شنيدن اشعار شاهنامه – منظومهای سروده فردوسى در هزار سال پيش كه هنوز هم در ميان مردم از محبوبيت خاصى برخوردار است – بهوجد و شوق میآمدند. پهلوانان اين منظومه سلحشوران دوران باستان بودند كه پا بهعرصه نبرد گذاشته و سلحشوران اردوى دشمن را بهمبارزه فرا میخواندند. اين هماوردطلبىها كه بهصورت نظم ادا میشد گاه لحنى رزمى و غرورآفرين داشتند و گاه نيز جنبهای سخره آميز و موهن. اين گونه اشعار را رجز میناميدند. براى يك سلحشور نه فقط آشنايى با فنون شمشير بازى كه توانايى رجزخوانى نيز لازم بود و من نيز با تقليد از اين سلحشوران باستانى براى نبردهاى كودكانهای كه داشتيم رجزهايى ساختم كه دوستانم را بهمبارزه تشويق میكرد…
پدرم كه حرفهاش كفاشى بود تقريباً سوادى نداشت ولى اشعار مذهبى میسرود. او را حكيم (آموزگار يا فرزانه) الهامى میخواندند و يكى از بهترين شعراى شهر ما محسوب میشد. حالا كه بهاو فكر میكنم با يادآورى ابيات زيبايش غمگين میشوم؛ ارزش مضامين بهترى را داشتند.
هنگامى كه در مجالس شعرخوانى پدرم و دوستانش حاضر شده و بهابياتى كه از سرودههاى خود يا اشعار زيباى سعدى و حافظ میخواندند گوش فرا میدادم ناظر تاثير هر يك از اين اشعار مختلف بر شنوندگان بوده و سعى میكردم بهنيروى مرموز شعر پى ببرم. در سرودهاى خود در عين تقليد از پدرم سعى داشتم بدانها سرزندگى و تاثير بخشم كه ديگر پسران هم سن و سالم نيز آنها را درك كنند.
تقريباً بدون آن كه متوجه باشم بزرگ شدم. متاسفانه همانند هزاران نفر ديگر از نسل خود تقدير بر آن قرار داشت كه بهمدرسه راه نيابم. تنها نشانه گام نهادنم بهايام شباب، يعنى از دست رفتن باور كودكانهام بهخداوند قادر و توانا بهاين گونه رخ داد: در آن ايام، ايران بهتدريج از خوابى طولانى بيدار میشد. در نيمه دوم قرن ۱۹ مجموعهای از شورشهاى دهقانى در نقاط مختلف كشور صورت گرفت. تمايلات ملى گرايانه خرده بورژوازى و پيشه وران اشكال ويژهای بهخود گرفته بود. انواع فِرَق مذهبى، لژهاى فراماسونرى و تشكيلات مشابه مانند قارج سر برآورد و همه آنها در تلاش جلب وفادارى جوانان مستعد بودند و جوانىهايم در عرصه شعر و شاعرى – كه بهتاثير از پدرم رنگ و رويى عرفانى هم گرفته بود – محبوبيتى برايم بههمراه آورده بود.
يك روز از پدرم خواسته شد كه مرا بهيكى از مجالس فرقه بهايى ببرد. در اين مجلس يك نفر با طمطراق بسيار پيامى را از عبدالبهاء رهبر اين فرقه خواند كه در آن زمان در عربستان اقامت داشت. در اين پيام آمده بود كه جوانى ابوالقاسم نام مشمول عنايات الهى گشته و چنين مقرر است كه بهسطحى از اعجاز و شاگردى شخص عبدالبهاء نائل گردد.
در آن ايام از آنجا كه پدرم ديگر دندان چندانى در دهان نداشت، بر آن شدم بیسر و صدا از اين نيروى اعجاز خود بهرهای گيرم؛ میبايست دعا میكردم كه در عرض يك شب مجددا در دهان پدرم دندان برويد. صبح روز بعد در حالى كه پدرم هنوز خواب بود خود را بهتخت او رسانده و تلخى بر طرف شدن وهم و خيال را آزمودم. از آن بهبعد ديگر ميل نداشتم يك مبلغ بهايى باشم.
چندى بعد انجمن ماسونى محل، مرا براى تحصيل بهتهران اعزام داشت ولى مدرسۀ لاله زار – خيابان اصلى تهران – براى پسر يك كفاش، مدرسۀ مناسبى از آب در نيامد و اقامت در آن جا كوتاه بود. از اينكه آن جا را ترك میگفتم متاسف نبودم.
حوادث بزرگى در پيش بود و من نيز در سيلاب عظيم جنبشهاى عمومى رهسپار شدم. بازتاب انقلاب ۱۹۰۵ روسيه در ايران شنيده میشد. بهمحافل انقلابى پيوستم. هيچگاه آن اتاق را با سراپرده سرخش فراموش نمیكنم و بيرق سرخ و تپانچۀ روى ميز كه در برابرش سوگند ياد كردم كه سرباز پاى بر جا و وفادار انقلاب باشم. در مقام يكى از اعضاى اين محفل شب نامه (جزواتى بر ضد شاه و نظام اشرافى) نوشته و پخش كردم، در مجامع سخنرانى ايراد كرده و براى انقلابيونى كه بهلباس مبدل قاطرچى در آمده بودند پيامهايى میبردم. نخستين پيروزى مردم – تحديد [محدود شدنِ] قدرت شاه از طريق انتخابات عمومى – با شادمانى بسيار جشن گرفته شد. در آن روز اشعار من نيز در زمرۀ شعرهاى زبانزد مردم بود.
در اين ميان اشراف فئودال و اغنياء بيكار ننشسته و پنجههايشان در كار بود تا كنترل مجلسى را در دست گيرند كه مردم پاى كسب آن خون داده بودند. سال ۱۹۰۸ جسارت و تهور مرتجعين بيشتر و بيشتر میشد. شليك توپخانه در تهران طنين انداز شد. محمدعلى شاه عمارت مجلس را زير آتش توپخانه گرفت. انقلابىها كه فقط بهتفنگ مسلح بودند از آخرين دژ آزادى دفاع كردند. در آن روز برد با توپخانه بود ولى انقلاب نيز منهدم نشد. آتش انقلاب اين بار از تبريز زبانه زد؛ نهضتى كه تحت رهبرى سردار آزادى ستارخان قرار داشت و همچنين شهر رشت. من نيز مانند ديگر رفقايى كه موفق بهاختفا شده بودند عازم رشت شدم.
در طول راه در محاصرۀ يكى از واحدهاى هوادار شاه در آمديم. يكى از همراهان در مقام مقاومت بر آمد و در دم كشته شد. مابقى نيز بهقصبۀ كرج كه در آن حوالى بود منتقل شده و در يك طويلۀ تاريك و متعفن حبس شديم. حدود دويست نفر مجبور بودند كه كف گل آلود آن دراز بكشند. تعدادى جان سپردند و جنازه آنها چند هفته بر جاى بود. يك روز فكر كردم كه صداى نگهبانى را میشنوم كه بهكردى آواز میخواند. با زبان و فرهنگ كردى آشنايى داشتم زيرا مادرم از يكى از طوايف كرد بود. بهنرمى اين ترانه را دم گرفتم. نگهبان جلو آمد و باب صحبت را گشود. “از كدام چشمه تشنگى خود را فرو نشاندى؟”
“از همان چشمهای كه هيچگاه تاريك نمیشود” پاسخى بود كه بر اساس تعارفات مرسوم كردى دادم. همان شب آن سرباز كرد مرا يارى داد كه بگريزم. میبايست از طريق كوره راههايى پرت و دور افتاده و با ارتزاق از ريشههايى كه میتوانستم از زير برف پيدا كنم راه خود را در كوههاى پوشيده از برف بيابم.
در صفوف انقلابيون در رشت همه چيز بر وفق مراد نبود. عاملان تفرقه و تشتت در صدد دامن زدن بهتنشهاى ملى بين آذزبايجانىها و فارسى زبانها و ارمنىها بودند و من با كمك ديگر كسانى كه اين تحريكات را ناديده میگرفتند براى وحدت و اتحاد كوشيدم. عملكرد خودمان در مقام سرمشق و سخنرانىهايمان كارساز واقع و وحدت از نو اعاده گشت.
سال ۱۹۱۱ ايران در برابر يك التيماتوم مشترك بريتانيا و روسيه قرار گرفت كه باعث شد روحى انقلابى بر همگان چيره شود. پذيرش يا نفى آن؟ در يكى ار بندهاى اولتيماتوم آمده بود كه ايران حق ندارد يه جز يك قواى ژاندارم از هيچ نيروى متعارف ديگرى برخوردار باشد. انقلابيون گفتند: “بسيار خوب. حالا كه قرار است فقط ژاندارمها مسلح باشند بايد ژاندارم شويم”. سران انقلابى جلسهای محرمانه تشكيل دادند. بار ديگر در برابر بيرق سرخ سوگند ياد كرديم كه در عين حفظ هستههاى مسلح انقلاب، در يونيفورم ژاندارمرى بهانقلاب وفادار باشيم. براى تشكيل يك نيروى [ژاندارم] بهشهر قم اعزام شدم. وظيفه داشتم اين واحد را بهپناهگاهى جهت انقلابىهاى “فرارى” تبديل كنم.
سال ۱۹۱۴ فرماندهان قواى اشغالگر بريتانيا و روسيه در ايران وجود نيروهاى از نوع [واحد] تحت فرمانم را با توجه بهكينۀ سرشارى كه نسبت بهنيروهاى اشغالگر داشتند نامطلوب دانستند. واحد من منحل شد و من كه در آن موقع دست بر قضا غايب بودم بهمرگ محكوم شدم. از مرز ايران و تركيه [عثمانى] گريختم. تا جايى كه امكان داشت با نهضت در ارتباط بودم. در سليمانيه كه يك شهر كوچك مرزى در خاك تركيه [عثمانى] است ماندم. ولى آنگاه تركيه [عثمانى] درگير جنگ شد. مرز بسته شد و تمام ارتباطات قطع شد. چگونه میتوانستم در خارج و بهدور از كشور خودم بمانم؟ پاى پياده بهسمت بغداد راه افتادم و از آنجا بهسمت كرمانشاه. در جنگ پارتيزانى بر ضد قواى اشغالگرشركت كردم و يكى از دبيران روزنامۀ انقلابى «بيستون» شدم.
در اينجا كه نقطۀ عطفى بود مسير زندگانىام تغييرى اساسى را تجربه كرد. سربالايى تندى آغاز شد…
در زمان انقلاب فوريه ۱۹۱۷ سربازهاى روسى مستقر در كرمانشاه را نارضايتى گستردهای فرا گرفته بود. با بلشويكهايى كه بهتهييج در ميان سربازان روسى مشغول بودند بههمكارى پرداخته و در مجامعشان بهايراد سخنرانى دست زدم. همراه با آنها بهعضويت كميتۀ انقلابىای در آمدم كه تشكيلات موسوم به“پليس غرب” را كه توسط انگليسها تأسيس شده بود از ميان برداشت. در تأسيس نخستين تشكيلات كارگرى ايران مشاركت داشته و اولين بيانيه آن را خودم نوشته و چاپ كردم.
تقريبا در تمامى شمارههاى «بيستون» اشعار و مقالاتى نوشتم با يك موضوع واحد: انقلاب تازه شروع شده است. پس از فرمان شوروى مبنى بر فراخوانى نيروهاى روسيه از ايران گاردهاى سفيد هجوم آورده و با تكيه بر تفوق كمّى شان، انقلابىهاى ايرانى را هدف سركوب خونين قرار دادند. بار ديگر مجبور شدم بهتركيه و اين بار بهاستانبول بگريزم. در اين جاست كه بخشى از حافظهام را از دست میدهم، تو گويى زمان حذف شده باشد. گروهى از كودكان بیخانمان استانبول مرا بیهوش از خيابان جمع كرده و از نو بهزندگى باز آوردند. بعدها در مقام قدردانى قطعه شعر “يتيمان جنگ جهانگيرى” را تقديمشان كردم.[۴]
در استانبول در بارانداز كار كردم، شاگرد قهوه چى بودم، درس دادم، دبيرى نشريهای فارسى را بر عهده گرفتم كهاندكى بعد از سوى مقامات ممنوع شد و چند مجموعۀ كوچك از اشعار خودم را منتشر كردم.
مجموعۀ اشعار تغزلىام در استانبول حالتى تمثيلى دارد زيرا در غير اين صورت هيچ گاه از مميزى سانسور نظامى تركيه (كه تحت كنترل انگليسىها بود) نمیگذشت. در اين اشعار از خودم بهعنوان بلبل و از وطنم نيز تحت عنوان باغى ويرانه ياد میكردم؛ بريتانيا نيز زمستانى منفور كه بهجان گلهاى سرخ باغ افتاده و صيادى بیرحم كه بلبل مجروح را بهقفس افكنده بود و مقامات حكومتى كه فاقد هرگونه قدرت تخيل بودند نيز با ملاحظۀ مضمون گل و بلبلىِ كار مانند ديگر اشعار فارسى، بدون چون و چرايى، اجازه انتشار اشعار ضد امپرياليستىام و ارسال شان را بهايران صادر كردند؛ ولى در ايران مخاطبان آنها بهخوبى میدانستند كه چگونه بين سطور را بخوانند. انقلابىها بهخوبى ملتفت فراخوانم براى مقاومت در برابر امپرياليستها و حملاتم به[سيد] ضياء[الدين طباطبائى] نخست وزير وقت ايران و دست نشاندۀ بريتانيا بودند.
سال ۱۹۲۱ از شعله ور شدن مجدد آتش انقلاب در گيلان خبر آورد. مقامات ترك از صدور پروانۀ خروج امتناع كردند و بار ديگر مجبور شدم بيراهۀ پايان ناپذير بيابانها را در پيش گيرم كه بعدها موضوع يكى از غزلهايم شد: “نه میگريم نه شيون میكنم من”. [۵]
پيش از آن كه بهآذربايجان ايران برسم قيام [خيابانى] در آن جا توسط رضاخان وزير جنگ كه بعدها ديكتاتور [ايران] شد، سركوب گشته بود. بهرغم مراقبتهاى پليس توانستم از نو با رفقاى نظامى پيشنام ارتباط حاصل كنم؛ بهيك كارزار تبليغاتى در ارتش دست زده و همراه با يك نيروى جديد انقلابى در ژانويۀ ۱۹۲۲ [بهمن ۱۳۰۰] بهسمت تبريز حركت كردم. گردانهاى مسلح و مكمل شاه كه از نظر تعداد نيز بر ما برترى داشتند توسط تعداد معدودى از رزمندگان نيمه گرسنه و ژنده پوش كه اسلحه چندانى هم در اختيار نداشتند در هم شكسته شدند، چرا كه اين رزمندگان انقلابى بودند. در اول فوريه [۱۲ بهمن] كميته انقلابى قدرت را در تبريز بهدست گرفت و براى مردم آزادى، نان و انتظام بههمراه آورد.
به سختى میتوان آن يازده روز فراموش نشدنى تبريز آزاد و سركوب بعدى قيام توسط قواى متحد ضد انقلاب را در چند سطر وصف كرد.از آن جا كه فقط در مورد خودم و آن هم در مورد خودم بهعنوان يك شاعر مینويسم، فقط بهذكر يك نكته اكتفا میكنم. آن هم براى همكاران جوانى كه نگران آن هستند كه شايد ساير فعاليتها و مبارزات سياسى، آنها را از فعاليت خلاقه شان منفك سازد؛ در آن روزها در حالى كه میبايست از خواب و خوراك خود میگذشتيم اشعارى در وجودم شكل گرفت كه بههيچ وجه امكان نداشت در وضعيتى بهغير از آن روزهاى دشوار پا بهعرصه وجود بگذارند.
قواى “تنبيهى” در كوچه و خيابان تبريز بيداد میكردند. برخى از شورشيان در ارتفاعات اطراف پراكنده شدند و مابقى ما نيز با زد و خورد راهى بهسوى مرز گشوديم ولى راه [مراجعت] بهايران بسته بود: حكومت رضاشاه ما را ياغى خوانده و براى سرمان بهايى تعيين كرده بود.
آخر خط زندگانىام بهنظر میرسيد؛ ولى در آن شب تاريك هنگامى كه اسب زير پايم بر رود ارس زد ناگهان نور اميدى بر دلم تابيد و هنگامى كه از آن سوى رود برآمدم راه جديدى در پيش يافتم. احساس آن لحظۀ خود را در غزل “سالها در جست و جوى حق بههر در سر زدم” بيان كردهام.[٦]
در ۱۹۲۳ وارد مسكو شده و در مطبعه خانۀ خلقهاى اتحاد جماهير شوروى سوسياليستى بهعنوان حروفچين بهكار مشغول شدم. چندى بعد كتابم كه خود حروف آن را چيده بودم منتشر شد. بعدأ كارگر ادبى انتشارات مزبور شدم و در ۱۹۲۴ در يك روز فراموش نشدنى بهصفوف حزب كمونيست پذيرفته شدم.
براى شاعرى كه از كشورش و از مردمانى كه بهزبان او سخن میگويند دور بماند زندگانى سخت است. در پى اطلاع از تأسيس تاجيكستان شوروى، جايى كه فردوسى وسعدى براى مردمانش بههمان اندازهای عزيز است كه در ميهن من ايران عزيز هستند، بدانجا رفته و كارى گرفتم. اينك ديدن شهر زيباى استالين آباد با يادآورى ساختمانهاى كاهگلى روستاى دوشنبه هنگامى كه سى سال پيش پاى بدانجا گذاشتم خود لذتى است.
چند سالى است كه مقيم مسكو شدهام. در كنار نوشتن اشعار خود (در حال حاضر يك كتاب خاطرات بهنظم و نثر) بهترجمه پوشكين، گوركى، ماياكوفسكى و شعراى معاصر شوروى نيز مشغولم. اتللو، رومئو و ژوليت و شاه لير شكسپير را ترجمه كردهام و نمايشنامههاى لوپه دوگا را براى تئاتر استالين آباد. اخيرا نيز بهترجمه كمدى جاودانى گريبايدوف، «بدبختىِ با فهم بودن» مشغول شدهام. همسر و همكارم سسيلى بانو شاعر و مترجم شوروى اشعار فارسى، مشاور هميشگى من در اين ترجمههاست. من نيز بهنوبت خود در مورد ترجمه و ويرايش شاهنامه، منظومۀ حماسى فردوسى بهاو مشورت میدهم. چهار فرزندى كه داريم بههيچ وجه مانع كار ما نيستند.
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
يادداشت ۲: لاهوتى: شاعر و فعال سياسى دوران انقلاب مشروطه، متولد ۱۲۶۴ شمسى در كرمانشاه، كه در ۱۳۳۶ در شوروى درگذشت. پستى و بلندىهاى زندگى او كه در اينجا بهآنها اشاره كرده و پيگيريش و درسى كه از آن میتوان گرفت باعث شد كه متن را عيناً تايپ و روى اين سايت تكثير كنيم. از سوى ديگر، اين هم نوعى پاسخ است بهساده انگارىهاى رايج در روند مبارزه و پيامدهاى طبيعى آن.ضمناً آنچه داخل كروشه آمده افزودۀ توضيحىِ ما ست. انديشه و پيكار.[ناشر]
[↑] پینوشتها
[۱]- براى آگاهى بيشتر بنگريد به: كاوه بيات، كودتاى لاهوتى: تبريز بهمن ۱۳۰۰، (تهران: نشر و پژوهش شيرازه ۱۳۷۶) صص ۲ تا ۶ و همچنين مقدمه احمد بشيرى بر : ديوان ابوالقاسم لاهوتى، (تهران: امير كبير ۱۳۵۸) صص صد تا صد و هشت.[۲]- Abdulkasim [sic] Lahuti, ”About Myself” Soviet Literature, Vol. 9 (1954), pp. 138-144قطعه شعر “پاسخ بهاغواگران” نيز كه در واكنش بهاشاره كتاب مجعول زندگانى من سروده شده بود در انتهاى اين مقاله بهامضاى A.R Johnstone بهانگليسى ترجمه و ضميمه شده است. (براى اصل فارسى نك به: ديوان ابولقاسم لاهوتى، صص ۵۱۴ تا ۵۱۶)لازم میباشد كه از سركار خانم استفنى كرونين صاحب نظر تاريخ نظامى ايران و نويسنده كتاب ارتش و حكومت پهلوى (تهران، ۱۳۷۷) كه تصويرى از اين مقاله را در اختيار نگارنده قرار دادند تشكر شود. ايشان در يكى از نوشتههاى اخير خود در مورد لاهوتى – بهمشخصات ذيل – از اين سند ياد كردهاند.”Iran’s Forgatten Revolutionry: Abulkasim Lahuti and the Tabriz Insurection” in Sephanie Cronin (ed.by) Reformers and Revolutionaries in Modern Iran (Routledge Curzon, London and New york 2004), pp. 118-146.[۳]- در ترجمه انگليسى از مراسم عاشورا تحت عنوان مرسوم در ادبيات اروپايى آن دوره Shakhsei – Vakhsei [شاه حسين - واحسين] ياد شده است. البته قرار دادن نام امام حسن (ع) در زمره شهداى عاشورا نيز نادرست است.
[۴]- ابولقاسم لاهوتى، آثار منتخب، (مسكو: اداره نشريات بهزبانهاى خارجى، ۱۹۴۶)، ص ۴۲
[۵]- همان، ص ۲۶۹.
[۶]- همان، ۲۷۹.
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ برگرفته از دوماههنامه "جهان كتاب"، شماره ۲۴۰-۲۳۹، فروردين - ارديبهشت ۱۳۸۸، چاپ تهران[*]
[برگشت به بالا]