جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

سه گفتار

از: حسن بایگان

سه گفتار: تاریخی، سیاسی، فرهنگی

(گفتار دوم، سیاسی)

چرا خانواده خزیمه در ایران به سلطنت نرسید؟



فهرست مندرجات




[] چرا خانواده خزیمه در ایران به سلطنت نرسید؟
چرا رضاخان امیر پنجه، شاه شد؟


در مقاله پیشین مشخص شد که خانواده خزیمه اصالتا عرب با سابقه‌ای قدیم بودند که از سال‌های بسیار پیش از اسلام در آن حوالی زندگی می‌کردند؛ آنان پس از پیروزی اعراب برای حکومت بر خراسان به این منطقه آمدند.

حال باید دید که پس از حدود ۱٣٠٠ سال سکونت در ایران چه تغییری کردند.

در ابتدا باید ببینیم آیا اقوام و طوایفی که از محل اصلی خود بهر دلیلی به مکان جدیدی منتقل می‌شوند؛ بعد از مدتی تغییر ماهیت می‌دهند و یا خیر! البته این بحث بسیار گسترده‌ای است زیرا برای اقوام مختلف در کشورها و دورانهای متفاوت مغایرت دارد. لیکن در این مختصرفقط به کلی ترین نکات، آنهم تنها به مورد ایران پرداخته می‌شود.

در سرزمینی با شرایط ایران بعضی از مهاجرین کاملا حل شدند. بعضی دیگران را در خود حل کردند. گروهی نیز تغییرات اندکی کردند و اصطلاحاً می‌توان گفت دست نخورده باقی ماندند.

اگر بخواهیم آن تئوری‌هایی را که از مهاجرت آریاییان از شمال شرقی ایران کنونی به ایران، گفتگو می‌کند، بپذیریم؛ چنین خواهد شد:

این مهاجرین اقوام ساکن را تماما قتل عام نکرده در پی نسل‌کشی همانند یهودیان بر علیه ساکنین فلسطین (مطابق نوشته‌های عهد عتیق در کتاب یوشع)، برنیامده بلکه با آن‌ها ادغام و در هم حل شدند. لیکن به‌دلیل قدرت یافتن مهاجرین و دلایل تاریخی دیگر، نام آنان بر این سرزمین باقی ماند. در این حالت اصطلاحاً می‌گوییم ساکنین در مهاجرین حل شدند.

پس از آن و در وضعیتی همانند بقایای لشکر اسکندر مقدونی که به‌عنوان سلوکیان بر ایران سالهای طولانی حکومت کردند. می‌توان بهترین نمونه از فاتحانی را دید که در کشور فتح شده حل شدند و دیگر کسی از آنان به‌عنوان مقدونی در ایران زندگی نمی‌کند. تنها می‌توان از رنگ چشم یا اسکلت صورت بعضی ایرانیان به ریشه‌های اروپایی آن‌ها پی برد. نمونه دیگر بقایای ترک‌های سلجوقی؛ خوارزمشاهی و... و... در ایران هستند که تعداد زیادی از آنان در جامعه تماما حل شدند.

دسته سوم آن‌هایی هستند که حتی تا همین امروز هم هر چند خود را ایرانی می‌دانند اما عرب، کرد، ترک، ارمنی، و... بودن خود را حفظ کرده‌اند. اما اینکه با تحولات سریع و صنعتی شدن تا چه حد این خصوصیت خود را حفظ خواهند کرد موضوع دیگری است.

نکته قابل توجه اینستکه؛ در میان این مردمان گوناگون در محدوده جغرافیای سیاسی ایران، سروصدای جدایی طلبی بسیار اندک می‌باشد. شاید از همه بیشتر در میان کردهاست. اما جدایی طلبان کرد میان کردهای ایرانی در اقلیت هستند.

با این مقدمه کوتاه تاحدودی تکلیف خانواده یا طایفه خزیمه روشن می‌شود.

این خانواده پس از بیشتر از هزار سال سکونت و سلطنت در ایران علی‌رغم این‌که در میان خود زبان و حتی لباس پوشیدن عربی را حفظ کرده بودند؛ از سایر ایرانیان در ایرانی بودن چیزی کم نداشتند. حتی در حفظ استقلال و تمامیت ارضی و عظمت این کشور فداکاری‌هایی کردند که کمتر قوم و ملتی کرد. نمونه‌های آنرا در همین نوشتار خواهیم آورد.


دو آلترناتیوی که امکان می‌داد ایران به‌صورت مشروطه سلطنتی باقی بماند

در طول تاریخ ایران، همواره یک طایفه یا قبیله بوده که بر کشور حکومت می‌کرده، اگر در مقطعی این ویژه گی ضعیف بود یا می‌شد، آنگاه عدم تداوم و شکست سریع آن حتمی می‌گردید.

در اواخر حکومت قاجاریه که حکومت به ضعف گرائید و از طرفی ارتباط روشنفکران ایران در تماس با غرب، خواسته‌های جدیدی را مطرح می‌کرد، که در ایران سابقه تاریخی نداشت؛ دگرگونی‌های عظیمی در حال رخ دادن بود.

در این میان شاید تنها دو آلترناتیو برای رسیدن به مرحله مشروطه سلطنتی وسیستمی دمکراتیک که در آن قانون حاکم بوده تا حدودی به نوع اروپایی آن شبیه و بقا یابد، وجود داشت.

۱- بقای سلطنت قاجار؛ زیرا نزدیکترین افراد به دربار به غرب سفر کردند؛ از آنجا تاثیر گرفته و آنرا با خود به ایران آوردند. اولین تاثیرات نیز بر در بار و شاهان گذاشته شد. حتی پس از مدتی شاهان تحت تاثیر وسوسه سفر بغرب به آن دیار رفته، دنیای دیگری را دیدند که برایشان کاملا تازگی داشت و بسختی از آن تاثیر پذیرفتند، تا جائیکه بگفته احمد شاه کلم فروشی در پاریس بر پادشاهی در ایران ارجح بود. حتی احمد شاه حدود هزار تن از درباریان را وادار ساخت تا در انتخابات مجلس به سوسیالیست‌ها رای بدهند. جای تامل آنجاست که هزار رای در آن مقطع بسیار زیاد بود.

احمدشاه متاثر از تعلیمات مربیان برجسته ایرانی و غربی خود حاضر نبود تا قدمی بر خلاف قانون اساسی و مجلس و اختیارات قانونی خود بر دارد و در این راه بارها گفته بود که پایان سلطنت قاجار را به شکستن قانون ترجیح می‌دهد و نمیخواهد تا نام ننگی در تاریخ از خود و خانواده‌اش باقی بگذارد. حسین مکی در کتاب خود بنام زندگانی سیاسی سلطان احمدشاه، انتشارات امیرکبیر چاپ چهارم سال ۱٣٧٠ ضمن بر شمردن کامل این خصوصیات در صفحه ٢۱٨ چنین می‌نویسد:

و این مسئله به‌خوبی می‌رساند که سلطان احمدشاه نسبت به قانون اساسی مملکت فوق‌العاده با نظر توقیر و احترام می‌نگریسته و هرگز حاضر نبوده است که کوچکترین اقدامی بر علیه آن کرده باشد. گویا روی همین سوابق بوده که رئیس جمهور فرانسه که با احمدشاه خیلی دوست بوده و اغلب با یکدیگر ملاقات‌های گرم غیر رسمی و دوستانه می‌نموده‌اند. به احمدشاه اظهار کرده است که: "من تعجب می‌کنم که با تمام هوش و فراستی که در شما سراغ دارم و با این متانت و درایتی که دارید چگونه عاجز از اداره تشکیلات خود هستی و شاید ملت ایران لیاقت یک چنین پادشاه مشروطه‌خواه قانونی را نداشته باشد و تو با این کیفیت برای سلطنت مملکتی مثل سویس خوب و شایسته می‌باشی تا ملت آن بتواند از وجود تو استفاده نماید."

در واقع اولین روشنفکران و متفکران و پرچمداران پیشرفت و ترقی و توسعه و در مجموع تغییرات اساسی در جامعه و جهت دادن آن در مسیری که کشورهای پیشرفته غرب در پیش گرفته بودند در میان درباریان و قاجاریان پیدا شدند. بنابراین ادامه حکومت قاجار می‌توانست بنوعی مشروطه سلطنتی و حکومت قانون، تقریبا مشابه اروپا یا ژاپن بیانجامد.

اما ضعف دربار و کشمکش‌های جهانی باعث می‌شد که قدرت‌های بزرگ هر کدام بدنبال منافع خود دست بکار باشند. در این میان انگلیس خود را در تقابل با چنین میل و خواسته‌ای که از جانب روشنفکران سلسله حکومتی قاجار مطرح می‌شد، میدید. انگلیس متقابلا در پی برپا کردن حکومتی دست نشانده، فرمانبردار، خشن و قدرتمند بود. در نتیجه حکم بر سرنگونی حکومت ضعیف قارجار داد. شرح تصمیم انگلیس بر تغییر رژیم قاجار را حسین مکی در کتاب نامبرده بالا صص ٢۴٣-٢۴٢ آورده است. در آخرین تلاش بزرگان ایل، با انگلیس تماس می‌گیرند تا موافقت آن کشور را با برکناری احمد شاه و پذیرش فرد دیگری از قاجار به پادشاهی ایران جلب کنند. لیکن با پاسخ صریح آنان مبنی بر ختم قاجاریه روبرو می‌شوند. از جمله دلایل نیز چنین است:

"ما دیگر نمی‌توانیم با این خانواده که در طول ۱۵٠ سال ما را با روس‌ها همیشه در یک متری جنگ قرار داده کار بکنیم."

٢- سلطنت خانواده خزیمه: در آن دوران که ایران در آشفتگی بسر می‌برد و هیچ قدرت متشکلی وجود نداشت؛ تنها امیر سام‌الملک یا شاهزاده سام‌الملک دارای تشکیلات منظم بود.

منطقه تحت حاکمیت او قائنات جزو حکومت‌های خود مختار به‌حساب می‌آمد. با این حال او تنها کسی بود که نه تنها گردن کشی نکرده ادعای پادشاهی ننمود بلکه در موارد لزوم و حساس تنها کسی بود که از وحدت و یک پارچگی ایران در برابر جدا شدن قسمت‌هایی از کشوربا تمام قدرت، حتی با استفاده از نیروی نظامی جلو گیری کرد. او در حالی که احتمالا قوی‌ترین و منظم‌ترین و شاید تنها نیروی منظم نظامی کشور را در اختیار داشت، از آن در جهت رسیدن به سلطنت استفاده نکرد.

خارج از سلسله شاهی قاجار احتمالا او تنها کسی بود که نه تنها در ایران بلکه در غرب نیز به‌نام شاهزاده یا پرنس شناخته می‌شد.

جالب این‌که علی‌رغم ارتباط نزدیک و خوب این خانواده با انگلیسی‌ها اما در هیچ تحقیق بی‌غرضانه علمی از آن‌ها به‌عنوان عامل و دست نشانده و یا خائن نامی برده نشده است. بلکه برعکس همیشه خوش نام بوده‌اند.


نگاهی به نقش خزیمه در بخشی از تاریخ اخیر ایران

زنده یاداستاد مهردادبهار از جمله نوادر محققین ایرانی استکه نه تنها بدلیل سابقه و تربیت خانوادگی و برخورداری از آموزشهای پدرش ملک الشعرای بهار بلکه بواسطه تحصیل در غرب، در امور تحقیقی رعایت حق و انصاف و صداقت را می‌کرده، بهمین دلیل و اهمیت نوشته او مقداری از آن مستقیما نقل می‌شود. مهرداد بهار که اولین ایرانی اسطوره شناس بود؛ در مقاله‌ای تحت عنوان " درباره قیام ژاندارمری خراسان به رهبری کلنل محمد تقی خان پسیان" که در کتابی با عنوان "جستاری چند در فرهنگ ایران " انتشارات فکر روز چاپ اول تهران ۱٣٧٣ درج شده؛ از این خانواده به نیکی یاد کرده است. در این نوشته مهرداد بهار مقایسه‌ای اسطوره‌ای میان امیرشوکت الملک و کلنل پسیان انجام می‌دهد. در ص ٣٢٣ همین کتاب می‌نویسد:

"آنچه بر اثر مطالعه گفتگوهای تلگرافی میان شادروان شوکت الملک و کلنل محمدتقی خان پسیان نظر شخص را به خود جلب می‌کند تفاوت شخصیت این دو است.

در پی آشنایی و علاقه به اساطیر و حماسه‌های ایرانی، باید بگویم که رابطه و گفتگوهای دو شخصیت مرا به یاد گفتگوهای رستم و اسفندیار، پیش از آغاز نبردشان، می‌اندازد. یکی سردو گرم چشیده و چون دریایی پهناور آرام و خویشتن دار، و خواهان یاری دادن و محبت به قهرمان جوان به خطا رفته و بی‌تجربه‌ی ما است؛ ولی ضمنا حاضر نیست از اصولی که بدان‌ها مومن است، بگذرد؛ اما دیگری قهرمان جوان ما، کلنل، است. او مردی است به هر هنر آراسته، از خاندانی خوشنام و دلاور، با قلبی آکنده از دوستی مردم و میهن خویش، که ظاهرا زیر تاثیر انقلاب‌های عصر نیز قرار گرفته است (سند شماره ٦٠) و آرزوی تجدید بزرگی و مجد ایران را هم در دل می‌پروراند؛ ولی جوان است و از تجارب لازم در موثر افتادن بر وقایع و رهبری جریان‌های تاریخی بی‌بهره. همه‌ی وجود او را احساسات فرا گرفته است و سخت شیفته شعارهایی است که خود برگزیده است."

در صص ٣٢٦-٣٢٧ چنین می‌نویسد:

اما امیر شوکت‌الملک از خاندانی کهن برخاسته است، و ما نشانی از نیاکان این خاندان را در عهد صفوی و نادر و اعقابش می‌بینیم. در باره رابطه‌ی این خاندان با همسایگان شمال و جنوب در دوره قاجار نیز سخن‌ها رفته است که باید به همراه مدارک مناسب ارائه گردد تا کم و کیف آن دانسته شود. اما از زندگی امیر و از متن تلگرام‌ها بر می‌آید که او قصدی جز حفظ آرامش سرزمین‌های تحت سلطه خویش و مملکت نداشته و به تجربه دریافته بوده است که وجود هرج و مرج و نزاع‌های داخلی برای این ملت گرسنه چقدر گران تمام می‌شود و امری را هم حل نمی‌کند. برای او اطاعت از مرکز به‌معنای تداوم زندگی ساده‌ی مردم و بقای سلطه بود. اگر توجه به پاکسازی‌های رضا شاه کنیم، که اغلب داعیه داران قدرتمند عصر خود را چون نصرت الدوله فیروز و تیمورتاش و سردار اسعد و دیگران را نابود ساخت و جمعی دیگر، چون فروغی و هدایت را خانه نشین کرد، و با این همه، امیر از نزدیکان او باقی ماند و آسیبی ندید، به بی‌داعیه ماندن امیر و سر بقای او آشنا می‌شویم. آرامش‌طلبی او محتملا از اعتقاد او به حکومت مرکزی بر نمی‌خیزد (نک. تلگرام‌های ردو بدل شده میان امیر و کلنل و امیر و معتصم). او از آینده مملکت ، از جنگی داخلی و ویرانی‌های ناشی از آن می‌ترسید. از این گذشته، او به کلنل علاقه داشت و نمی‌خواست جوانی چون او برای هیچ از میان برود. او می‌خواست کلنل را از این بن بست نجات دهد، و سرانجام، نه کلنل، بلکه معتصم السلطنه‌ی زرنگ از این امکان استفاده کرد و در پناه امیر بلند نظر قرار گرفت.

جالب‌تر از همه تلگرام‌هایی است که رجال مشهد، پس از قتل کلنل و فرار معتصم السلطنه، به امیر می‌فرستند و او را به سبب باز کردن باب مکاتبه با کلنل و حمایت از فراری‌ها سرزنش می‌کنند؛ همان‌ها که تا دیروز از شعارهای بی‌معنا و احساسات زنجیر گسیخته‌ی کلنل و معتصم استقبال می‌کردند و خود را فدایی کلنل می‌خواندند و حاضر به تاخت و تاز تا تهران بودند، امروز نقشی وارونه بازی می‌کردند.

امیر در پاسخ ایشان، به آرامی نقش پست دو رویه‌ی ایشان را نشان می‌دهده و آنان را مودبانه حقیر و ناچیز می‌انگارد و خود را به سبب همه‌ی اقداماتی که کرده است سربلند می‌شمارد.

حقایق تاریخ هر چه باشد، در این اسناد امیر و تا حدی صمصام السلطنه‌اند که از خرد، تعادل در تصمیم‌گیری‌ها و متانت برخوردارند، شیفته شعارهای دیگران نمی‌شوند و شعارهای درون تهی و فریبنده نمی‌دهند، در برابر خطاکار استوار می‌ایستند، ولی از راهنمایی او دست بر نمی‌دارند. هدفشان ویران کردن ، یا نابودی مخالفان نیست، بلکه ساختن و آگاهی بخشیدن است. یاد همه‌ی نیکان به نیکی باد!

در رابطه با گفتار مهرداد بهار از ردپای خزیمه در دوران صفوی و نادر؛ نقل قول کوتاهی از کتاب فرهنگ معین انتشارات امیرکبیر ۱٣٧۱ جلد پنجم (اعلام) ص ۵٢٧ آورده می‌شود:

دریای نورالماسی است که شاید در بین جواهر سلطنتی ایران مقام اول را دارا باشد. این گوهر که زوج الماس معروف «کوه نور» است یکی از قدیمیترین جواهر شتاخنه شده جهان محسوب می‌گردد. الماس دریای نور پس از قتل نادر شاه به نواده او شاهرخ رسید و سپس بدست امیر علم خان خزیمه و بعد بدست محمد حسن خان قاجار و آنگاه بدست لطفعلی خان زند افتاد و الخ.

از آنجایی که دریای نور تنها در دست امیران و شاهان می‌گشت می‌توان دید که در آن عصر خزیمه یکی از امیران قدرتمند و از داعیان سلطنت بر ایران بوده است.

در این مقاله مهرداد بهار به جزئیات دیگری هم می‌پردازد که در مجموع از شخصیت برجسته و انسانی امیرشوکت الملک و خانواده خزیمه حکایت دارد.

جالب است اشاره شود این سخنان از قلم شخصی بدور از ماجرا نیست. استاد مهرداد بهار فرزند ملک الشعرای بهار است که با کلنل تقی خان ملاقات داشته. شرح این ملاقات در کتاب ملک الشعرا بهار به‌نام "تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران" انتشارات امیرکبیر چاپ پنجم سال ۱٣٧۱ جلد اول ص ۱٦٠مختصرا چنین است:

"... به‌سبب غلیان فکری مذکور، من و آقای تهرانی که هردو دموکرات بودیم و مرحوم کلنل نیز با این حزب متمایل و بروسای این جمعیت معتقد بود، آنروز با کلنل از تهیه قوه‌ای در خراسان و ایجاد هسته جمعیت نظامی و ملی سخن راندیم و او را در این معنی تشویق کردیم.

او هم سرش برای این کارها درد می‌کرد!

با خوشرویی فراوان، نصایح ما را پذیرفت ، این بود آخرین دیدار من با این مرد که به‌قدر لیاقت و بزرگی که داشت نتوانست کاری بکند و در حقیقت یکی از هزارها افراد مفید ایرانی بود که بشوخی شوخی نفله شده‌اند!..."

ملک الشعرا بهار که از رجال برجسته می‌باشد با تمامی رجال و وزرا و دربار و رضا شاه طی سالیان طولانی رابطه داشته است. اوکه مدیریت مجله نوبهار را داشته و همزمان نماینده مجلس؛ از بسیاری وقایع کاملا از نزدیک مطلع بوده، در کتاب خود از امیر شوکت الملک همواره به نیکی یاد می‌کند.

شخص دیگری که از این ماجرا اطلاعات زیادی داشت، آقای محمد ملکزاده مدیر روزنامه نیمه رسمی ایران بود که بعد روزنامه تازه بهار را در مشهد دایر کرد. او اسناد اصلی و کلیه مکاتبات و تلگرام‌های موجود را تنظیم کرده و در اختیار برادرش ملک الشعرای بهار قرار داده بود.

بنابراین دیده می‌شود که نویسندگان مطالب کسانی بوده‌اند که در متن تاریخ و وقایع تاریخی زمان خود قرار داشته‌اند. پس باید صحبت‌ها و نوشته‌های آنان را بادقت خواند و مورد توجه قرار داد.

اسنادی که ملکزاده تهیه کرده بود در کنابی به‌نام "انقلاب خراسان مجموعه اسناد و مدارک ۱٣٠٠ شمسی" به کوشش کاوه بیات؛ توسط موسسه پژوهش و مطالعات فرهنگی، در سال ۱٣٧٠ چاپ نخست آن منتشر شد.

مهرداد بهار در این نوشته مختصر نشان می‌دهد که دانش نسبتا وسیع و خوبی در خصوص ماجرای کلنل پسیان و امیر شکوکت الملک دارد. اما با این حال می‌گوید؛ که تاریخ نویس نیست وحتی اطلاعی جامع در باره وقایع یک صد سال اخیر ایران ندارد. این حرف هر چقدر هم صحیح؛ که ناشی از درک دقیق ایشان از ارائه کاری آکادمیک می‌باشد؛ اما حداقل در خصوص وقایعی که از آن نام برده کمی شکسته نفسی است. در واقع با اشاراتی که درباره ریشه خانوادگی و رشته تحصیلی علمی ایشان رفت؛ می‌توان گفت هنوز کسی پیدا نشده تا جایی برتر از او در تحلیل وقایع را بگیرد.

توجه دقیق به نوشتار استاد مهرداد بهار نشان می‌دهد:

آن فرهنگی که در طی قرون در خاندان خزیمه پرورش یافته بود ارزش والایی داشته است. در حالی که دسیسه و خونریزی برای کسب مقام امری عادی بود؛ نوادر انسان‌های برجسته‌ای همچون امیر شوکت الملک خزیمه پیدا می‌شدند که از این خصوصیات بدور بودند.

مهرداد بهار در این مقاله که در سال‌های پس از انقلاب بهمن ۱٣۵٧ نوشته شده اشاره‌ای مستقیم اما قابل درک برای اندکی نخبه در خصوص رفتارها ی رهبران حکومتی با مردم دارد. او دراین مختصر نشان می‌دهد که حتی چندین دهه پس از ماجرای کلنل، آن رفتار معقول و با سیاست و کفایت و انسانی که امیر سام‌الملک در پیش گرفت، مورد توجه قرار نمی‌گیرد. بلکه متاسفانه هنوز در جامعه ایرانیان، خشونت و دسیسه حرف اول را میزند. کمتر کسی تاریخ را خوانده و از شاهزاده سام الملک درسی فرا گرفته است.

صحبت از تربیت است؛ برای هر کاری باید انسان‌ها را تربیت کرد و اینکاری نیست که یکشبه انجام بگیرد. آنچنان که در اوائل انقلاب هر کسی هر عقیده‌ای داشت سعی می‌کرد تا در یک بحث یکی دوساعته آنرا به شخص دیگری تلقین نماید، در غیر این‌صورت او را مستحق هر چیزی می‌دانست. بر همین روال حکومت انقلابی وقت نیز هیچ رحمی را روا نمی‌داشت. سازمان‌های سیاسی خارج از رژیم نیز از اجرا این روش مستثنی نبوده‌اند. هر کس شعار تندتری می‌داد بیشتر مورد توجه بود. آن نوادر افراد و یا گروه‌هایی که صحبت از آرامش و سیاست پیشه گی می‌کردند با انواع اتهامات روبرو می‌شدند. متاسفانه سال‌های زیاد بهمراه خسارات بسیار لازم بود تا کمی آرامش و تعقل به جامعه راه یابد. اما این امر هنوز کامل نیست جناح‌هایی در درون و بیرون حکومت هنوز مبلغ خشونت هستند؛ به آن عشق میروزند و آرزوی ادامه آنرا دارند؛ لیکن چهره خود را پشت ماسک مخفی می‌کنند.


چرا ایل دیگری به‌جای قاجار به سلطنت نرسید

تصویر برجسته و خوبی از خانواده خزیمه در تاریخ ایران بجای مانده است. اما این چهره بدور از خشونت و آرام گرفته از حرص سلطنت؛ در آن دوران جانشین مناسبی برای سلسله قاجار نبود. همین نداشتن نخوت پادشاهی و بقول ابن خلدون عاری بودن از عصبیت که نتیجه بیشتر از هزار سال سابقه پادشاهی میبود؛ باضافه اینکه خانواده خزیمه نیز با غرب برخورد داشته سفرهایی نموده و تحصیل علم و دانش کرده بودند و بنوعی همان شیوه و روش قاجار در باره قانونمندی ، پیشرفت و آینده ایران را میدیدند؛ باعث می‌گردید تا این خانواده مناسب حال انگلیسی‌ها نباشد.

هرچند نباید همه گناهان را هم بر گردن انگلیسی‌ها انداخت. زیرا ایران کشوری بود (و هنوز هم تا حدودی هست) که باید بر آن حکومتی مقتدر فرمان می‌راند و آن شیوه خاص یا به‌ظاهر ملایم غربی مناسب حالش نبوده و هنوز هم نیست. چرا که در صورت اجرا آن شیوه یا روش سیاسی، چه از جانب قاجار و یا خزیمه؛ کنترل کشور غیر ممکن بود. زیرا این تنها گروهی نخبه در صدر حکومت بودند که با آن مسائل آشنایی داشتند؛ ولی اکثریت قاطع مردم هیچ آگاهی ودرک و دانشی نسبت بدان نداشتند. در نتیجه آمادگی پذیرش آن نیز وجود نداشت. کشور نیز بدان مرحله از رشد نرسیده بود.

اما اگر بغیر از این دو یکی از ایلات دیگر قرار بود جای ایل قاجار را بگیرد؛ آنگاه مسئله شکل کاملا متفاوتی بخود می‌گرفت.

یک - سایرایلات ضعیف بوده، هیچکدام از آن‌ها به تنهایی قادر به سرنگون کردن قاجاریه و به‌دست گرفتن قدرت را نداشت. حتی چندان افراد نخبه‌ای هم در میان آنان نبود. بنابراین هیچکدام از آن‌ها قادر به اداره کشور نبودند.

دو- نه تنها هیچ ایلی نبود تا بتواند سایرین را تحت نفوذ خود بگیرد بلکه چنین حرکتی با اعتراض و گردنکشی سایر ایلات یعنی ادعای سلطنت از جانب دیگران روبرو می‌شدند.

سه- اگر حکومتی ایلاتی همانند سابق بر روی کار می‌آمد آنگاه سایرین و از جمله سلسله قاجار خود را بزیر سلطه ایلی دیگر می‌دیدند. بنابراین پذیرش آن سخت می‌شد و مقاومت می‌کردند. همین عمل و احتمالا حمایت امیر سام الملک از قاجاریه در راستای حفظ تمامیت ارضی و آرامش در کشور، کار را بر ایل دیگر مدعی سلطنت؛ سخت می‌کرد. در ضمن حکومت ایلی برای پیشبرد مقاصد انگلیس در آن مقطع تاریخی که ایران باید اندکی صنعتی می‌شد مناسب نبود.

چهار- تغییراتی هرچند اندک در جامعه ایجاد شده بود و دیگر امکان نداشت تا یک ایل بتواند تمامی کشور را سرکوب کرده بر آن حکم براند.

پنج- دول همسایه و صاحب قدرت یعنی انگیس و روسیه تمایلی به روی کار آوردن هیچ ایلی نشان ندادند.


دلایل انتخاب رضاخان سردار سپه

در چنان اوضاع و احوال و به تفسیری قحط الرجالی قرعه به‌نام رضاخان سردار سپه می‌افتد.

نداشتن پشتوانه ایلی باعث می‌گردید که سایرین حساسیت زیادی بخرج ندهند و البته او نیز با خشونت مخالفین را سرکوب کرد؛ امری که در روش سیاسی خانواده با سابقه‌ای همچون خزیمه نمی‌گنجید. تربیت و آموزش او نظامی بود و خشونت برترین راه حلی بود که می‌شناخت. انگلیس نیز بر این باور بود که فردی بدون ریشه برجسته‌ی خانوادگی و طایفه‌ای را براحتی بتواند کنترل کند.

در آن شرایط که ایران به تازگی با مسائل جدیدی بر گرفته از غرب آشنا شده و درگیر بحران بود. گروهی اندکی روشنفکر خواستار حکومتی پارلمانی بودند که در آن قانون نوع غربی و دادگاه‌ها و... برقرار باشد.

در طرف مقابل گروهایی سنت گرا قرار داشتند که هنوز نتوانسته بودند از گذشته رها شوند. البته این کار نیز آسان نبود و نیازمند بسیاری فاکتورها و از جمله زمان میبود. از آنجایی که جامعه از اساس تغییر نکرده بود مردم عموما تنها همان سیستم قدیمی را می‌شناختند و درکی از نظم و سیستمی که متجددین خواستارش بودند نداشتند.

گروهی اندیشمند بسیار برجسته در آن دوران تلاش و فداکاری فراوان کردند. آنان صحبت‌ها و مسایلی را مطرح می‌نمودند که مطالعه آن‌ها با توجه به زمان و شرایط ایران شگفتی آفریده تحسین عمیق انسان را برمیانگیزد. لیکن متاسفانه شرایط جامعه ایران و دخالت‌های کشورهای خارجی امکان گذار ایران به جامعه‌ای قانونمند، دمکراتیک با سیستمی مشروطه و پارلمانی قوی که حافظ منافع کشور و ملت باشد را از میان برد.

در آن مقطع جدل میان سیستمی جدید و مترقی با روشهای قدیمی در جریان بود. چنانچه نیروهایی که خواستار برتری قانون و رای اکثریت بر جامعه بودند پیروز می‌شدند؛ ایران چندین دهه زودتر به مسیر توسعه، رشد ، ترقی و حکومت قانون و دمکراسی می‌افتد.

شاید اگر احمد شاه زیاده از حد و در حدود برترین شاهان دنیا دمکرات نبود و با کمی دخالت و (شاید دیکتاتوری) به حمایت از تجدد طلبان بر می‌خواست ایران در مسیر مشروطه سلطنتی که در آن شاه فقط سلطنت و نه حکومت می‌کرد قرار می‌گرفت. از بخت بد روزگار حتی اگر احمد شاه تصمیم به چنین روشی می‌گرفت از جانب همان نیروهای قانون خواه مورد بازخواست قرار می‌گرفت که چرا در سیاست دخالت می‌کند.

آنچنان که در ابتدای سخن گفته شد؛ آن حکومت‌هایی که از پشتوانه قبیله یا طایفه بهره نداشتند؛ محکوم به‌فنا بودند. به‌عنوان نمونه پادشاهان قاجار از پشتوانه یک ایل برخوردار بودند و بیشترین پستهای کلیدی در دست افراد ارشد ایل بود. اگر در شرایطی نیاز به فردی خارج از ایل بود از او استفاده می‌کردند و لیکن بر اثر کوچکترین شک، کینه و یا حسادت از جانب شخصی درباری او را نابود می‌کردند؛ حتی اگر در رده امیر کبیر میبود. لیکن ا فراد ایل مورد اعتماد بودند و دست به توطئه هم نمیزدند. زیرا سران ایل (و در میان آنان ریش سفیدان که بیشتر در کنار دستگاه حکومتی بودند) نقش اصلی را داشتند و بدون موافقت و یا رضایت آن‌ها و مخصوصا ایلخان و ایل بیگ؛ امری بر خلاف شاه امکان نداشت صورت بگیرد. البته شاه نیز به صحبتهای آن‌ها توجه خاص مبذول میداشت و نمی‌توانست هر کاری که می‌خواست انجام دهد؛ بلکه می‌بایست رضایت بزرگان ایل را جلب می‌کرد.

اما رضاخان میر پنج که بعدها به رضاشاه پهلوی ملقب گردید و ما نیز باید او را از آن زمان به بعد به‌همین نام و لقب بنامیم از چنین پشتوانه‌ای محروم بود.

خانواده خزیمه نیز تقریباً همین ویژگی قاجاریه را داشت. آنان خانواده‌ای بزرگ و متشخص بودند و عناصر نسبتا کافی برای حکومت و نیروهای لازم برای محافظت از شاه و حکومت؛ بدون نیاز به سایرین را داشتند.

لیکن رضا شاه وابستگی قومی، قبیله‌ای قوی نداشت و اگر هم اندک کسانی در حول و حوش او به‌عنوان نزدیکان و اقوامش بودند، هیچکدام آمادگی (تربیت، سازماندهی، آموزش و سایر خصوصیات لازم و کافی ) برای در اختیار گرفتن پستهای حکومتی را نداشتند. خود رضا شاه نیز در دامن ارتش پرورش یافته تربیتی نظامی داشته، با جهان و سیستم جدید آشنایی نداشت. بنابراین: رضا شاه مجبور بود تا حکومتی ایجاد کند که کاملا بر خلاف گذشته در حول و حوش او افرادی از سایر ایلات؛ اقوام و قبیله‌ها باشند. تجربه‌ای کاملا جدید برای ایران که کاری بسیار دشوار بود. بر این اساس براه‌انداختن انواع دسیسه‌ها از جانب قدرت‌های بزرگ آسان می‌نمود. در این میان علیرغم وطن فروشی تعدای؛ اما وطن پرستی اکثریت که آن نیز ریشه تاریخی دارد؛ نیرویی بدانها می‌داد که باعث می‌گردید تا بهر کیفیت از فرو رفتن در وضعیتی همانند همسایگان‌اش جلوگیری شود.

از طرفی ایران آنزمان همانند امروز این شانس را آورده بود که بدلیل وضعیت خاص استرتژیک‌اش کشورهای قدرتمند اجازه ندهند یکی از آن‌ها سلطه کامل را بدست بگیرد. همین نکته کمک بزرگی به استقلال ایران و مستعمره نشدن آن کرد.

اما بر خلاف تصور انگلیسی‌ها، رضا شاه فرد وطن‌پرستی بود که با خصلت قلدری‌اش ترکیبی را می‌ساخت که برای نیروهای خارجی خوش آیند نبود. به‌همین دلیل اندکی پس از نشستن برتخت سلطنت، اختلافاتش با آن‌ها بروز کرده در نتیجه مجبور به استعفا و ترک کشور شد. هرچند رضا شاه فردی قلدر یا دیکتاتور بود اما وطن فروش نبود؛ میان این دو خصلت تفاوت است؛ اینها دو مقوله مجزا هستند. این دو مقوله‌هایی جالب و گسترده‌اند که برای بررسی تاریخی آن در ایران باید مبحث جدیدی را گشود لیکن در این جا و مختصرا می‌توان اشاره کرد که:

وابستگان و حکومت‌های وابسته مجبور به وطن فروشی و در نتیجه اعمال دیکتاتوری و فشار عیان یا مخفی بر مردم خواهند بود. در زمانیکه رضا شاه به سلطنت رسید بقایای سنت پادشاهان ایرانی در کشور باو امکان می‌داد تا رودر روی انگلیس بایستد و البته نتیجه نیز برکناری او بود زیرا دست خارجیان در کشور قوی بود. اما در خصوص فرزندش یعنی محمد رضا شاه پهلوی این امکان از میان رفته بود؛ وابستگی حکومت، قدرت را عملا از دست شاه خارج کرده در اختیار کشورهای سلطه گر قرار داده بود و در نتیجه از او که فردی وابسطه بود بسادگی یک دیکتاتور ساخته شد و در نهایت هیچ راهی برای توسعه، قانونمندی و... کشور بغیر از سرنگونی او باقی نمانده بود.

زیرا کشوری دمکراتیک و قانونمند بدون استقلال نمی‌تواند وجود داشته باشد.

بنابراین شاید بهتر باشد گفته شود؛ رضا خان امیرپنجه، شاه ایران نشد و بر ایران پادشاهی نکرد. بلکه رئیس حکومت نظامیان بود و در زمان او حکومت نظامی و دیکتاتوری نظامیان بر کشور حکم می‌راند.


سقوط پهلوی، پایان سلطنت در ایران بود

اما به‌هر صورت و کیفیت آمدن رضا شاه بر روی قدرت ناقوس پایان سلطنت در ایران را بصدا در آورد. زیرا روند تغیییر شکل در جامعه و بوجود آمدن ادارات مختلف وگسترش بورکراسی لزوم بقای سلطنتی بدون پشتوانه قبیله‌ای و بدون تاریخ را که تنها باتکا فشار و خفقان خود را نگه‌می‌داشت؛ نفی می‌کرد. هرچه سیستم بوروکرسی کشور گسترش می‌یافت و تعداد وزارتخانه بیشتر و ادارات گسترده‌تر می‌گردید؛ پایان سلطنت نزدیکتر می‌شد.

در کنار این وقایع باید اضافه کرد محمدرضا شاه از ابهت و قدرت پدرش بهره‌ای نداشت و از استقلال برخوردار نبود. او دانش کافی نداشت و نمی‌دانست برای اداره مملکت آنهم در قرن بیستم نیازمند کمک مشاوران برجسته و وطن دوست می‌باشد. محمد رضا شاه اشتباهات را به اوج رسانده سقوط خود و سلطنت را تسریع کرد. او مشاوره‌اش تنها با دول غرب بود که در واقع او را در راستای منافع خود می‌راندند؛ در نتیجه کار برایش سخت‌تر می‌شد. مضافا اینکه در اواخر بیشترین رابطه و مشاوره‌اش با آمریکا و اسرائیل بود و جامعه اسلامی ابدا پذیرای آن نبود.

مضحک آنکه محمدرضا پهلوی می‌خواست ادای شاهنشاهان واقعا قدرتمند را در آورد در حالی که در کشور ایران شاهان دیگری وجود نداشتند تا او شاه شاهان (شاهنشاه) باشد و این لقبی کاملا نا بجا بود. در این رابطه باید اشاره کرد:

رضا شاه، امیران، شاهان یا سران اقوام و طوایف را از بین برده بود و تقسیم اراضی آنرا کامل گردانید. گسترش شهر نشینی و بورکراسی نیز بر آن اضافه شده این مسئله را تشدید می‌کرد. بنابراین در کنار حکومت محمد رضا پهلوی هیچ شاه یا امیری وجود نداشت تا در صورت بروز تشنج یا آشوب در کشور همانند تمامی طول تاریخ ایران؛ به حمایت از شاهنشاه برخیزند.

ایران به‌صورت کشوری با دستگاهای اداری گسترده، برگرفته از سیستم غرب در آمده بود. لیکن شاه خودش را تغییر نداده سعی نکرده بود تا به‌صورتی نسبتا نزدیک به پادشاهان غرب در سیاست کشور نقش ایفا کند. او سعی نکرد تا نوعی هماهنگی تقریبی میان سلطنت و سیستم جدید پدید آمده در کشور ایجاد بکند. او می‌خواست تمام قدرت همانند شاهان مستبد پیشین ایران، در دستش باشد.

او با استبداد حکومت می‌کرد و تمامی پستهای کلیدی را در دست خود داشت. این امر با جامعه جدید که ادارات و سیستم بوروکراسی در آن رشد کرده بود و می‌خواست خود را در ردیف جوامع پیشرفته ودمکراتیک غرب در آورد ابدا سازگاری نداشت. امری که احمد شاه ابدا حاضر به اجرا آن نبود. در واقع آن تخمی که احمد شاه کاشت به درختی تنومند تبدیل شد که سیستم سلطنتی چاره‌ای نداشت مگر اینکه زیر سایه آن برود ولی محمد رضا شاه اینرا نمی‌خواست. پس دلیلی مضاعف و اساسی برای مخالفت با او می‌شد.

ایران که در عرض چند دهه تاثیر گرفته از رشد صنعت در جهان و ببرکت در آمدهای نفتی، بشکل دیگری در آمده بود و اقشار بوروکرات و تکنوکرات و... در سطح وسیعی در جامعه گسترده شده بودند؛ نمی‌توانست با آنچه که در مخیله محمد رضا شاه بود، سازگاری داشته باشد.

بنابراین تمامی شواهد حکایت از ناگزیری سقوط شاه را داشت.

نتیجه آنکه اگر یکی از آن دو(قاجاریه و یا خزیمه) در ایران سلطنت می‌کردند، امکان بقای سلطنت و مشروطه سلطنتی شدن از نوعی نزدیک به غرب وجود داشت. اما با روی کار آمدن رضا شاه، ناقوس پایان سلطنت نواخته شد و محمد رضا شاه نیز آنرا دفن کرد.


آیا سلطنت به ایران باز می‌گردد

با توجه به نکات فوق بجاست نگاهی به احتمال بازگشت سلطنت در ایران بشود.

در ابتدا باید اشاره کرد که هر کشوری ویژه گی‌های خود را داشته مسیری خاص را طی می‌کند. صحیح و دارای کاربرد بودن یک شکل از سیستم حکومتی در جایی دلیل بر صحت و کارآمدی آن برای تمامی جوامع نیست.

در همین رابطه طرح مسائلی مانند دمکراسی که از جانب کشورهای قدرتمند برای فریب مردم و اخیرا برای ایجاد مستمسکی جهت دخالت در امور سایر کشورها مطرح می‌شود را باید شناخت. دمکراسی امری درونی است که در همین جوامع غرب هم که پشت همدیگر را گرفته‌اند و دیگران را با القابی زشت خطاب می‌کنند؛ آنقدر فاصله است که در همین چند سال پیش وزیر دادگستری سوئد، آمریکائیان را بدلیل داشتن حکم اعدام بربر(وحشی) نامید.

دمکراسی نوعی سیستم حکومتی نیست؛ بلکه جزیی از روابط درونی‌ی سیستم حاکم و جامعه است. بدینجهت در سیستم سرمایه داری حاکم بر آمریکا و یا سوسیالیسم کشورهای اروپایی از دمکراسی درون جامعه خود نام می‌برند.

انتخاب اسامی مانند جمهوری دمکراتیک خلق که ریشه در تفکرات کمونیستی دارد با مفهوم مرسوم دمکراسی مغایر است.

به‌هر صورت دمکراسی امری درونی است و داشتن دمکراسی دلیل بر انسانیت و بشردوستی نیست. کمااینکه همین کشورهای مفتخر به دمکراسی هستند که می‌توانند به برکت دمکراسی خود، افتخار کشتار و به فقر و فلاکت کشیدن صدها ملیون انسان فقیر را هم به افتخار دمکراسی اشان اضافه کنند.

ساکنین کشورها به نوعی تسلیم و بهره‌وری قدرتمندان تن می‌دهند؛ لیکن شکل آن در میان کشورها متفاوت است. به‌عنوان مثال در آمریکا هرچقدر هم که ادعای دمکراسی بشود اما دستیابی به قدرت حکومتی، کار هر گروه و سازمان و یا حزبی نیست. بلکه بشکل موذیانه (و نامشهود برای عوام اما در اصل کاملا عیان برای دست اندرکاران مسائل سیاسی) تمامی نیروهای سیاسی سرکوب می‌شوند و تنها دو حزب قدرتمند که در آن‌ها یهودیان از موقعیت تعیین کننده‌ای برخوردارند در قدرت و اداره کشورشرکت دارند و بقیه مردم تنها بازیچه‌ای بیش نیستند.

طرح این نکته برای آنست که نگاهی دقیق‌تر به جوامع بیاندازیم و آن‌ها را آنچنان که هستند ببینیم و برمبنای واقعیات آن جوامع قضاوت کرده رهنمود بدهیم.

آنچه که سیاسیون می‌گویند قاعدتا ارزش علمی ندارد زیرا بر مبنای شرایط سیاسی صحبت می‌کنند. باید این نکته را همواره بیاد داشت که:

"با وجودافکار و فلسفه‌های موجود و سیاستی که از آن‌ها نشات می‌گیرد؛ در سیاست فعلی حاکم بر جهان نه دوست و متحد واقعی وجود دارد و نه دشمن دائم . پس در عین حال باید با همه دوست و دشمن بود؛ به‌همه خیانت کرد و هر زمان منتظر خیانت و پشت کردن دیگران بود."

بنابراین اگر کشوری همانند آمریکا دمکراسی را برای کشورهایی مانند عراق، کره شمالی، ایران و... مطرح می‌کند نه از روی دلسوزی و انساندوستی است. زیرا که در ریشه فکری فلسفی آنان انسانیت جایی ندارد. آن‌ها می‌خواهند حرف‌هایی برای مردم فریبی و بهانه‌ای برای دخالت در امور سایر کشورها تراشیده باشند. طرح موضوع دمکراسی در ایران و بازگرداندن فرزند محمدرضا شاه نیز در همین رابطه بوده، تنها یک بازی سیاسی با برگی سوخته است.

بازگشت سلطنت در هیچ کشوری در چند دهه اخیر واقعیت نیافت. حتی کشوری همانند افغانستان که هنوز مسئله قوم‌گرایی در آن بیداد می‌کند و شورای قبایل را تشکیل می‌دهند؛ نتوانست کمکی برای به سلطنت رساندن ظاهر شاه بعد از بازگشت‌اش بکند. هر چند سلطنت در افغانستان شاید بهترین آلترناتیو می‌بود زیرا می‌توانست تا حدودی یاعث ائتلاف قبایل و در نتیجه ثبات و آرامش گردد و از این بابت مثبت بود؛ گو اینکه از این نظر با ایران تفاوت اساسی داشت.

نکته دیگر اینکه رضا پهلوی نیز از بی‌سیاستی پدرش بهره گرفته و در این شرایط که دنیا بر روی عقل و علم، حساب می‌کند و همه سعی دارند تا برای پیشرفت در امور سیاسی خود از مشاوره افراد متخصص سود ببرند؛ حاضر نبوده و نیست تا مبلغی خرج اینکار بکند. نتیجتا یهودیان صهیونیست برای او مشاوری یهودی انتخاب کردند. بیچاره این هردو نمی‌دانستند که با اینکار نفرت از خودشان را در جامعه ی اسلامی بیشتر گسترش می‌دهند. مسلما چنانچه رضا پهلوی بخواهد با کمک یهودیان به سلطنت برسد باید کاخ سلطنتی‌اش را هم در اسرائیل بنا کند.

باتوجه به نکات بالا، طرح مسئله باز گشت رضا پهلوی به سلطنت و زنده کردن مرده ریگ؛ به‌غیر از یک بازی سیاسی چیز دیگری نبوده؛ امکان آن صفر به‌معنی واقعیست.[۱]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- حسن بایگان، سه گفتار: تاریخی، سیاسی، فرهنگی، سایت حسن بایگان: مرداد ۱٣٨٢ - آگست ٢٠٠٣



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

سایت حسن بایگان