[۱] آنوقت نگارنده گفت: دانیال پیغمبر چون تاریخ ملوک اسراییل و سرکشان ایشان را وصف فرموده، چنین[٢] نوشته است که پادشاه اسراییل و پادشاه یهودا با هم اتحاد نمودند که با بنیبلعال – یعنی مطرودین - که عمونیان بودند جنگ کنند.
[٢] وقتی یهوشافات پادشاه یهودا و اخاب پادشاه اسراییل هر دو بر تخت سامره جلوس کرده بودند، چهارصد پیغمبر دروغگو پیش روی ایشان ایستادند.
[۳] پس به پادشاه اسراییل گفتند: قیام کن بر ضد عمونیان؛ زیرا خدای ایشان را بهدستهای تو واگذار خواهد کرد و عمون را بر باد خواهی داد.
[۴] آنوقت یهوشافات گفت: آیا این جا پیغمبری از طرف خدای پدران ما یافت میشود؟
[۵] اخاب در جواب گفت: فقط یک نفر یافت میشود و او هم شریر است؛ زیرا او همیشه به بدی بر من پیغمبری میکند.
[٦] همانا او را در زندان نهادهام.
[٧] او گفت، فقط یک نفر یافت میشود؛ زیرا تمام کسانی که یافت شده بودند کشته شدند به امر اخاب؛ حتی این که پیغمبران – چنانکه تو ای معلم، فرمودی – به قلههای کوهها، آنجا که بشری ساکن نشده بود گریختند.
[٨] آنوقت یهوشافات گفت: او را حاضر کن اینجا و ما باید ببینیم که چه میگوید.
[۹] از این رو اخاب امر نمود که میکاه آنجا حاضر شود.
[۱٠] پس آمد با بندهای در پایش و روی او مضطرب بود مثل شخصی که میان موت و حیات بهسر میبرد.
[۱۱] پس اخاب از او پرسیده، گفت: ای میکاه بهنام خدای سخن بگو. آیا بر ضد عمونیان بلند شویم؟ آیا خدای شهرهای ایشان را بهدست ما واگذار خواهد کرد؟
[۱٢] میکاه در جواب فرمود: بلند شو، بلند شو؛ زیرا تو خوش بلند خواهی شد و سخت خوش فرود خواهی آمد.
[۱۳] آنوقت پیغمبران دروغین ستایش کردند میکاه را و گفتند: او پیغمبر راستگویی است مر خدای را. آنگاه بندها را از پاهایش شکستند.
[۱۴] اما یهوشافات که از خدای ما میترسید و هرگز زانوهای خود را برای بتها خم نکرده بود، از میکاه پرسیده، گفت: برای اکرام خدای پدران ما حق را بگو؛ چنان که عاقبت این جنگ را دیدهای.
[۱۵] میکاه در جواب فرمود: همانا من از بهر تو میترسم ای یهوشافات، از این رو به تو میگویم که همانا من گروه اسراییل را دیدم مثل گلهٔ گوسفندی که آن را شبانی نباشد.
[۱٦] آن وقت اخاب با تبسم به یهوشافات گفت: همانا من تو را خبر دادم که این مرد پیغمبری نمیکند مگر به بدی؛ لیکن تو آنرا باور نکردی.
[۱٧] پس آن وقت هر دو گفتند: ای میکاه، این را چگونه دانستی؟
[۱٨] میکاه در جواب گفت: به خیال من آمد که انجمنی از ملائکه در حضور خدای تشکیل یافت.
[۱۹] شنیدم وحی خدای را که چنین میفرمود: کیست که اخاب را اغوا کند تا بر ضد عمون بلند شود و کشته شود.
[٢٠] پس هر یکی چیزی گفت و دیگری چیزی دیگر.
[٢۱] پس از آن فرشتهای آمد و گفت: ای پروردگار، من با اخاب جنگ میکنم؛ پس میروم بهسوی پیغمبران دروغگوی او و دروغی بر زبانهایشان القا میکنم و این چنین قیام میکند و کشته خواهد شد.
[٢٢] پس همین که خدای این بشنید فرمود: برو و چنین کن؛ پس همانا تو موفق خواهی شد.
[٢۳] پس آن وقت پیغمبران دروغگو بهخشم درآمدند.
[٢۴] رئیس ایشان به روی میکاه سیلیزده، گفت: ای مطرود خدای، کی فرشتهای نزد ما عبور نمود و بهسوی تو آمد؟
[٢۵] به ما بگو فرشتهای که دروغ برداشته بود کی به سوی ما آمد؟
[٢٦] میکاه در جواب فرمود: همانا تو وقتی از خانهای به خانهای از ترس کشته شدن فرار کنی، خواهی فهمید این که تو پادشاه خود را اغوا کردهای.
[٢٧] پس اخاب به خشم در آمده، گفت: میکاه را بگیرید و بندهایی را که در پاهایش بود به گردنش بنهید و اقتصار کنید بر او به نان جو و آب تا وقت برگشتن من.
[٢٨] زیرا حالا نمیدانم که به چگونه مرگی او را عذاب کنم.
[٢۹] پس بلند شدند و بر حسب سخن میکاه کار انجام گرفت.
[۳٠] زیرا پادشاه عمونیان به خدمتکاران خود گفته بود: بپرهیزید از این که با پادشاه یهودا یا بزرگان اسراییل بجنگید؛ بلکه دشمن من، اخاب، پادشاه اسراییل را بکشید.
[۳۱] در این وقت یسوع فرمود: «همین جا بایست؛ زیرا آن برای غرض ما کافی است.»
[↑] پینوشتها
[۱]- سورۀ القصص میکأ نبی
[٢]- ملوک اول (اول پادشاهان)، باب ٢٢: آیات ۳-۳۱