|
ناگفتههای از زندگی احمدشاه مسعود
فهرست مندرجات
◉ احمدشاه مسعود، بهروایت صدیقه مسعود
◉ يادداشتها
- زندگی زیر درختان زردآلو
- چگونه مسعود پریگل را میشناسد؟
- دوست دارم کسی ترا نبیند
- هفده سال اختلاف سن
- تجارت زمرد
- خبر مرگش را از تلویزیون شنیدم
◉ پینوشتها
◉ جُستارهای وابسته
◉ سرچشمهها
.
احمدشاه مسعود، بهروایت صدیقه مسعود
احمدشاه مسعود، از فرماندهان و مجاهدین افغانستان بود که سالها با ارتش شوروی سابق که افغانستان را اشغال کرده بود جنگید و پس از آنهم در درگیریهای داخلی افغانستان نقش عمدهای داشت. وی روز ۱۸ شهریورماه ۱۳۸۰ (نهم سپتامبر سال ۲۰۰۱ میلادی)، بر اثر انفجار انتحاری دو تروریست مظنون به ارتباط با شبکهی القاعده که خود را خبرنگار معرفی کرده بودند، در خواجه بهاءالدین ولایت تخار افغانستان کشته شد.
«احمدشاه مسعود، روایتِ صدیقه مسعود» عنوان کتابی است که بهتازگی در ایران توسط افسر افشاری بهفارسی ترجمه و توسط یک ناشر ایرانی روانه بازار شده است.
این اثر توسط «ماری فرانسواز کولومبانی» روزنامهنگار مجله «ال» و «شکیبا هاشمی»، رئیس سازمان غیردولتی افغانستان آزاد، گردآوری شده است و در سال ۲۰۰۵ میلادی، در اروپا بهزبان انگلیسی بهچاپ رسیده است. و موفق به دریافت جایزه «وریته» سال ۲۰۰۵ هیات داوران شده است.
این کتاب گفتههای پریگل، همسر احمدشاه مسعود است که وقتی با مسعود ازدواج کرد طبق سنت خانوادگی نام صدیقه را برای او انتخاب کردند. اگر چه مسعود همیشه او را پری صدا میزده است.
مقدمهای از گردآورندگان کتاب و یاداشتی از احمدولی مسعود برادر فرمانده احمدشاه مسعود در ابتدایی کتاب آمده است و در صفحات آخر کتاب چند عکس از احمدشاه مسعود و فرزندانش در کتاب دیده میشود.
البته هیچعکسی از همسر مسعود دیده نمیشود و همانگونه که گردآورندگان کتاب در مقمه گفتهاند «شما هیچوقت عکسی از او نخواهید دید» علت این امر را با خواندن کتاب خواهید فهمید.
آنگونه که در مقدمه آمده است، گردآورندگان این کتاب در دیدار با مسعود اجازه میگیرند تا با همسرش دیداری داشته باشند. و اولین گفتوگو با همسرش در زمان حیات مسعود انجام میشود و سههفته بعد مسعود کشته میشود و ملاقاتهای دیگر با خانم مسعود بعد از مرگ مسعود صورت میگیرد.
«هنگامیکه صدیقه مسعود را دوباره میبینیم، توصیف لبخند فرمانده مسعود زمانیکه نزد او از خانمش تعریف کردیم، زیباترین هدیهی ما به این زن سیوچهار ساله است که مرگ همسرش او را درهم شکسته است... در جریان این ملاقات، او پذیرفت کتابی در بارهی شوهرش بنویسد. این حقیقت که فرمانده از او خواسته بود تا با ما ملاقات کند و عقایدش را در مجلهی «ال» بیان کند هیچوقت سابقه نداشت. به ما این اجازه را داد که به حریم خصوصی او وارد شویم.»
و اینگونه بهتدریج، با صدیقه مسعود دوست میشوند و چندینبار در ایران جاییکه همسر مسعود با فرزندانش بعد از مرگ مسعود در آنجا بهسر میبرد و چند بار هم در پنجشیر ساعاتهای طولانی صحبتهای او را ضبط میکنند.
صدیقه مسعود در درهی پنجشیر بهدنیا آمده است و آنگونه که در این کتاب بیان شده است، از کودکی با جنگ بزرگ شده است. او ۱۷ سال بیشتر نداشته است که کاملاُ محرمانه با فرمانده مسعود ۳۴ ساله ازدواج کرده است.
تصویری که همه از احمدشاه مسعود دارند، مبارزی است که بیشتر عمر خود را جنگ کرده است و همیشه اسلحه بر دوش بوده است. ولی در این کتاب همسرش ناگفتههای زیادی از زندگی شخصی، روحیات و خلوت مسعود میگوید.
این کتاب در ۱۵ فصل جداگانه گردآوری شده است که بخشهای اولیه کتاب سرگذشت همسر مسعود قبل از ازدواج با او است و بخشهای بعدی به دوران زندگی مشترگ آن دو مربوط میشود.
▲ | زندگی زیر درختان زردآلو |
در فصل اول کتاب پری گل از محل تولد خود میگوید: «من در بازارک، دهکدهای کوچک در کنار رودخانهی پنجشیر، در چند صدمتری جنگلک، دهکدهی شوهرم و در صد کیلومتری شمال کابل بهدنیا آمدم. اگر آرامش بخشترین مناظر دنیا را تصور کنید، آنوقت جایی را که من در آن بزرگ شدهام، در نظرتان آمده است. خانههای کاهگلی که زیر درختان زرد آلو پراکنده بودند.»
آنگونه که پریگل، روایت میکند وقتی او ۵ ساله بوده است، مسعود دانشجوی موسسهی پلیتخنیک کابل بوده است که به همراه دوستانش بر علیه دولت دست به شورش زدند و سپس مخفی شدند و پدر پری از همانزمان در کنار مسعود بوده است.
زمانیکه کودتایی ۷ ثور بهوقوع میپیوندد، پری هشت سال بیشتر نداشته است. که این حادثه زندگی او را دگرگون میکند.
پری ۱۳ ساله بوده که خواستگاران بیشماری داشته ولی خانواده او بیآنکه حتی یک کلمه با او صحبت کرده باشند، همه را رد میکردند؛ چون بر این باور بودند که هنوز ازدواج برای او زود است.
▲ | چگونه مسعود پریگل را میشناسد؟ |
پریگل در این کتاب، تعریف میکند که مسعود چگونه به او دست یافته است و بهشرح خاطراتی میپردازد که خود مسعود بعد از ازدواج برای او تعریف کرده است: «یک روز بعد از ظهر جوانان مجاهدین به گمان اینکه او (مسعود) خوابیده است باهم صحبت میکردند. یکی از آنها گفته بود: «میدانی خواجه تاجالدین (پدر زن مسعود) دختر زیبایی دارد؟» دیگری گفته بود: «تو از کجا میدانی»
[اولی میگوید:] «من او را دیدهام». [دومی گفت:] «خوب به خواستگاریش برو! وگرنه قبل از تو خودم این کار را میکنم!».
پدرم مردی خودرأی و کمی خونسرد بود. در نتیجه، هیچکدام از این دو جوان جرأت اقدام چنین کاری را نداشتند. به این ترتیب مسعود از وجود من با خبر شد و خیلی هم طولش نداد.»
با اینکه مسعود و همسرش قبل از ازدواج هم در یکخانه سکونت داشتند، ولی تا آنزمان هنوز چشم مسعود به پری نیفتاده بود؛ ولی وقتی از وجود پری با خبر شده بود، که چندبار هنگام رفتن به اتاقش بدون اینکه در بزند وارد خانه شد. «بایستی مرا زیبا دیده باشد زیرا یک شب عزمش را جزم کرد و پدر و مادرم را نزد خود خواند و بدون هیچ مقدمهای خواستهاش را بیان کرد.»
احمدشاه مسعود و فرزندانش
اما جواب پدر پری برای مسعود این بود که: «این غیرممکن است! او خیلی جوان است! شما به زن پختهتری نیاز خواهید داشت تا در زندگی همدوش شما باشد.»
اما «آمر صاحب پاسخ داده بود که «ابدا، بهترین راه کمک به من این است که همسرم نوع زندگی مرا بپذیرد.»
بعد از بحثهای فروانی که در این باب صورت گرفته که به تفصیل در کتاب آمده است، مسعود با موافقت پدر و مادر پری با او حضوری صحبت میکند: «در حالیکه سر تا پا لباس سبز رنگی بر تن داشتم و به مادرم چسپیده بودم، لرزان وارد اتاقش شدم. آنقدر خجالت میکشیدم که با صدای بسیار آهسته به او سلام کردم. او با مهربانی گفت که چقدر از ازدواج با من خوشحال است.»
مسعود بعد از اینکه جواب مثبت را از پری میگیرد از او میخواهد که این ازدواج بهخاطر مسائل امنیتی محرمانه برگزار شود.
▲ | دوست دارم کسی ترا نبیند |
نکتهی مهم دیگری را که مسعود به همسرش میگوید این است که: «دوست دارم که همسرم را هیچ مرد غریبهای نبیند و تنها کسی باشم که صورت او را نظاره میکنم. بعداً دوباره در بارهاش صحبت خواهیم کرد. من آنقدر از ازدواج با تو بهخود میبالم که تو را فقط برای خودم میخواهم. قبول میکنی؟»
در بخشهای دیگری از کتاب هم، همسر مسعود به این موضوع اشاره میکند که مسعود مایل نبوده است که با مردان فامیل او روبهرو شوم: «برای اولینبار بعد از ازدواجم خواهران شوهرم را ملاقات میکردم و به آنها فرزندانم را نشان میدادم. بیبی شیرین تنها در تراس انتظارم را میکشید. با مهربانی همدیگر را بغل کردیم و بعد از اینکه مدتی باهم دیگر صحبت کردیم، متعجب پرسید: «چرا زودتر برای دیدنم نیامدی؟» وقتی شنید مسعود دوست ندارد، پسر خواهرش همسرش را ببیند، بسیار متعجب شد. این در خانوادهی آنها اصلاً مرسوم نبود.»
همسر مسعود در ادامه میگوید «بعدها نوشتند که مسعود زنش را منزوی کرده است، این دروغی بیش نبود، چه در افغانستان و چه در تاجیکستان همیشه آزادی عمل داشتهام. اما حقیقت دارد که من هرگز مردانی را که در خارج از خانواده خودم بودند ندیدم - حتی برادران شوهرم را.»
البته در جای دیگری از کتاب گفته است که من هیچوقت نه چادری (برقع) داشتم و نه آنرا بر سر میکردم، بلکه سر تا پایم را در حجابی بلند میپوشاندم، اما صورتم را پنهان نمیکردم.
▲ | هفده سال اختلاف سن |
پری هفده سال داشت و مسعود ۳۴ سال، که باهم ازدواج کردند: «ما زن و شوهر شدیم. آنشب مثل شبهای بعد چیزی بین ما نگذشت. شوهرم صبر کرد تا همدیگر را بشناسیم. من دختر بسیار جوانی بودم و بهنوعی چشموگوش بسته بزرگ شده بودم. ما در درهی دورافتادهای، بدون رادیو و تلویزیون، اقامت داشتیم. من هیچ دوستی نداشتم و هیچچیز از زندگی مشترک نمیدانستم.»
در قسمتهای دیگری از کتاب همسر مسعود از شوخیهای که شوهرش با او و فرزندانش میکرده است و اینکه مسعود علاقهی زیادی به اشعار سیمین بهبهانی داشته، و همیشه از جنگ متنفر بوده است، خاطراتی را بیان میکند:
- اغلب اوقات مسعود ناامید بهخانه میآمد و میپرسید: «پری آیا فکر میکنی من جنگ را دوست دارم؟ آیا گمان میکنی من در روح و روانم یک جنگجو هستم؟ من از جنگ متنفرم، از آزار یک حیوان متنفرم چهرسد به بدرفتاری با یک انسان. تصورش را بکن گمان میکنی که روزی برسد که ما زندگی طبعیی داشته باشیم؟»
وقتی وسط شب از راه میرسید و نسرین (آخرین فرزند مسعود) را میدید که کنار من خوابیده، او را میبوسید و از خواب بیدار میکرد و نسرین بهمحض اینکه چهرهی پدرش را میبوسید بیدلیل میخندید. این لبخند دل هیجانزدهی فرمانده جنگ را که در زندگی شخصیاش مهربانترین بابای دنیا بود، ذوب میکرد... او تعداد زیادی از جلسات مهمش را، در حالیکه نسرین در بغلش خوابش برده بود، با شلوار خیس ترک میکرد.
▲ | تجارت زمرد |
در بخشهای دیگری از کتاب پیرامون وضعیت اقتصادی مسعود صحبت شده است: «ثروتمند نبود، اما هیچوقت مایل نبود حتی غیرمستقیم، از پول مقاومت برداشت کند. قسمت اعظم مخارجش را از طریق تجارت زمرد تامین میکرد.
در افغانستان معادن به دولت تعلق ندارند و بهرهبرداری از آنها توسط اهالی صورت میگیرد. مسعود سنگهای خام را میخرید و با کمک واسطهها به خارج میفرستاد تا با فروش آن اسلحه و یونیفورم بخرد.»
در آخرین بخش کتاب، پریگل از آخرین روزهای زندگی خود با مسعود صحبت میکند:
- «هنگامیکه به تراس رفتم، دوربین را از دستم گرفت و از من خواست سوار الاکلنگ (هندلچو) شوم و از من فیلم گرفت، بعد از بچهها فیلم گرفت و در آخر او بالای الکلنگ (هندلچو) رفت و من از او فیلم گرفتم. از صنوبر خواست برایمان چای بیاورد.
بعد به نوبت با احمد، فاطمه، مریم، عایشه، نسرین، زهره (فرزندان مسعود) و با بچههای صنوبر فیلم گرفتیم. زیر درختان، هوا عالی بود. پایان تابستان بود و پایان زندگی او.»
▲ | خبر مرگش را از تلویزیون شنیدم |
پریگل از آخرین ساعاتی که قبل از مرگ مسعود با او بوده است میگوید: «طبق معمول رفتم و به نردههای پاگرد تکیه کردم. زمانیکه از پلهها پایین میرفت، نگاهش را از من بر نمیداشت. به آرامی از پلههای که از میان باغ میگذشت پایین رفت. در هر پله رویش را بهطرف من میچرخاند، بار دیگر با نگاههایمان از هم خداحافظی کردیم.»
تا چند روز بعد از مرگ مسعود او نیز مثل خیلیها از مرگ شوهرش بیخبر بوده است. بعد از آن واقعه همسر مسعود و فرزندانش را به تاجیکستان بردند، بیآنکه بدانند چه اتفاقی برای شوهرش افتاده است. او حتی وقتی خبر مرگ مسعود را از تلویزیون دیده و شنیده بود باز هم کسی هنوز اصل ماجرا را برای او بازگو نکرده بود.[۱]
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- بصیراحمد حسینزاده، احمدشاه مسعود، بهروایت همسرش، وبسایت فارسی بیبیسی: جمعه ٣٠ آوريل ٢٠۱٠ - ۱٠ اردیبهشت ۱٣٨۹
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□ وبسایت بیبیسی