عهدنامه وستفالی، عهدنامهای است که پس از پایان جنگهای سی ساله مذهبی (۱۶۱٨-۱۶٤٨) میان کشورهای اروپایی منعقد شد. در این عهد نامه تمام کشورهای اروپایی بجز انگلستان و لهستان شرکت داشتند. اهمیت عهدنامه وستفالی در روابط بین الملل از این جهت است که:
این عهد نامه و کنفرانس آن مبنای کنفرانسهای بعدی و راهنمای کشورها در روابط بین الملل شد.
عهدنامه مذکور کنفدراسیون سوئیس و کشور هلند را مستقل شناخت.
قریب ۳۵۰ واحد سیاسی آلمان نیز بوسیله عهدنامه مزبور استقلال یافتند.
استقلال فرانسه، اسپانیا و پرتغال مورد تایید قرار گرفت و مداخله پاپ رسماً در امور داخلی و خارجی آنها ممنوع اعلام گردید.
حق انعقاد قرارداد و قبول مسئولیت بین المللی و تنظیم امور داخلی کشورهای اروپایی، بدون مداخله دولت خارجی و یا توجه به خواستههای امپراطور رم و پاپ، بخود اینکشورها واگذار شد.
اصل استقلال کشورها، اعم از سیاسی و مذهبی و نیز تساوی آنها در روابط بین المللی و روابط خارجی برای اولین بار و رسماً در این قرارداد مورد موافقت قرارگرفت.
کشورها در انتخاب مذهب آزاد گشتند و ضمناً تعهد نمودند که گروههای مذهبی کاتولیک، لوتری و کالوینیست از آزادی کامل برخوردار باشند.
سیستم توازن قوا در امپراطوری رم از یک طرف و اروپا از طرف دیگر ایجاد شد که هدف اصلی آن جلوگیری از ظهور یک دولت برتر میان واحدهای سیاسی اروپا بود.
امضا کنندگان وستفالی تعهد نمودند که در مقابل هرگونه تجاوز، بدون توجه به مذهب، یکدیگر را یاری دهند.[*][۱]
دكتر حسین دهشیار: دو واقعه تاریخی قرارداد وستفالی و انقلاب فرانسه كه در سالهای ۱۶٤٨ و ۱٧٨٩ حادث شدند نقش تعیینكننده در حیات دادن به همسویی بنیادی در بین جوامع مختلف جهان غرب ایفا كردند. قرنهای هفده و هجده دو دوره كلیدی در پایان همیشگی منطق و نگرش قرونوسطی و مشروعیت بخشیدن به فرآیند مطرح شدن مردم عادی در تصمیمگیری در رابطه با كیفیت زندگی در جامعه محسوب میشوند.
از ۱۶٤٨ این نگاه و تفكر رایج گشت كه نهاد كلیسا دیگر هیچگونه نقشی در رابطه با تصمیمات ساختار قدرت در قلمروهای داخلی و خارجی بازی نخواهد كرد. به عنوان یك عنصر تاثیرگذار حضور كلیسا به رهبری پاپ از معادلات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی خارج شد. نهادی كه هیچگونه ضرورتی برای پاسخگویی به اقداماتش در حیطههای مختلف در قبال جامعه احساس نمیكرد و برای خود به دلایل خیلی واضح مشروعیتی متفاوت از دیگر نهادهای تاثیرگذار قائل بود، ظرفیتهای اجتماعی برای تشویق و تنبیه را از بین میبرد.
به مردم امكان داده نمیشد كه به صحنه پا بگذارند و در رابطه با چگونگی زندگی در جامعه به اظهارنظر بپردازند. كلیسا مشروعیت خود را برپایه ارزیابی ساكنین جامعه به دست نیاورده بود كه بخواهد از آنان طلب كند كه حال در خصوص شرایط امروزی به داوری بنشینند.
این نگاه به شدت رواج داشت و شایع بود كه تودهها "احمق" هستند و شایستگی اظهار نظر ندارند. پس گروهی یا نهادهایی باید مسیر زندگی را برای آنان ترسیم سازنده این شاید منطقی بود كه به چنین نتیجهای رسید چراكه هیچگاه این فرصت اعطا نمیشد كه مردم به تجربه نظر دادن و ارزیابی كردن مفتخر شوند.
برای تعالی نیاز به تجربه و غوطهوری است. نمیتوان به یك هنر یا فن سلطه پیدا كرد و مهارت یافت اگر مداوما در رابطه با آن به تجربهاندوزی و تمرین مشغول نبود. مردمی كه تجربه ارزیابی را نداشتهاند و فرصت نظر دادن را نیافتهاند، پرواضح است كه بری از آن به نظر برسند. مردم میبایستی در كوران این اقدامات قرار بگیرند تا به تدریج به مهارت و شایستگی مكفی و لازم برای تحقق آن دست یابند. كوتاه شدن دست كلیسا از دخالت در معادلات داخلی و بینالمللی، در واقع شكل گرفتن دولت ملی را ممكن نمود.
حیات یافتن این نوع دولت به این معنا بود كه قدرت در یك نهاد زمینی متمركز میگردد. هرچند كه این نهاد در ابتدا كمترین توجهی را به نیازها و خواستهای مردم میكرد و براساس معیارهای خود (گروه حاكم) تصمیمات را اتخاذ مینمود اما به تدریج به دلیل الزامات كاركردی و نیاز به تداوم قدرت مردم به نقش شهروند درآمدند و ارزیابی عملكرد حكومت در تمامی حیطهها و در دو سطح داخلی و خارجی را جزو اختیارات خود محسوب كردند.
درك نخبگان اروپایی در خصوص اینكه جنگهای سیساله چرا به وجود آمد و اینكه در صورت ناتوانی در بیاثر ساختن منبع و ریشه منازعاتی از این دست بقا، جایگاه و منزلت نخبگان حاكم (طبقه در حال شكل گرفتن و قدرتمند شدن سرمایهدار) را مضمحل میسازد دولت ملی را امكانپذیر نمود. دولت مطلقه به دلیل حیات یافتن تفكر نیاز به دولت ملی و ویژگیهایی كه به همراه آن شكل میگیرند به تدریج با سست شدن پایههای قدرت و عظمت خود روبهرو شد.
انقلاب فرانسه ضربه نهایی بر حیات مفهوم دولت مطلقه و از سویی دیگر نهادینه ساختن حضور شهروند در شكل دادن به مؤلفههای مطلوب در جامعه را رقم زد. از این تاریخ است كه این تفكر ریشهگیری را آغاز كرد كه مردم شهروند محسوب میشوند و شهروند در وهله اول دارای اختیاراتی است و به تبع این اختیارات در وهله دوم دارای مسوولیتهایی است.
این اختیارات نه ناشی از حكومت و نه ناشی از نیروهای فرازمینی و فراانسانی بلكه برخاسته از حق طبیعی انسان است، حقوق طبیعی همراه بشر از لحظه تولد وجود دارند چراكه آنها جزو سرمایههایی است كه خداوند برای هر فردی جدا از تمام تمایزات منظور كرده است. این حق افراد است كه در خصوص عملكرد حكومت خود به اظهارنظر و ارزیابی بپردازند. پس آنچه فرد به عنوان اختیار از آن برخوردار است، هیچگونه رابطهای با قدرت و توانمندیهای حكومت ندارد.
قرار گرفتن شهروند در جایگاه ناظر و نقاد منجر به این است كه نخبگان سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی در غرب برای اینكه جایگاه و منزلت خود را حفظ كنند سعی را بر این قرار دهند كه رضایت شهروندان را به هر طریقی كه توان آن را دارند به دست آورند. نیاز نخبگان به بقا در درجه اول سببی شد كه آنان خواست شهروندان را محترم بدارند و شایسته بیابند.
به این ترتیب مردم عادی از این منزلت برخوردار شدند كه ارزشها و نیازهای خود را معیار قرار دهند در خصوص اینكه چه ویژگیها، چه سیاستها و چه چارچوبهایی در جامعه میبایستی مستقر شوند. در جهت ارضای شهروندان، این ضرورت شكل گرفت كه نخبگان جدا از اینكه چه احساس یا نظری در خصوص میزان شایستگی یا فهم مردم داشته باشند در تصمیمات اولویت اولیه را به صاحبان واقعی جامعه اعطا كنند.
به تدریج در بستر ارزیابیهای متعدد و مداوم، شهروندان به این قابلیت و مهارت دست یافتند كه ارزیاب مناسبی برای جامعه خود باشند. چون شهروندان به طور روزمره با واقعیتهای جامعه روبهرو هستند و به دلیل اینكه اثرات تفكرات، نظرات و منطقهای نخبگان، روشنفكران را به طور مداوم و با تمامی وجود تجربه میكنند، در موقعیتی قرار میگیرند كه اولا به یك ارزیابی بسیار منطقی از خطمشیهای حكومت برسند و در ثانی در جایگاهی قرار بگیرند كه هرچند ممكن است فاقد سطح دانش و آگاهی نخبگان و روشنفكران باشند، اما به راحتی و با صحت نزدیك به واقعیت نظرات معتبر و غیرمعتبر را تشخیص دهند. به همین دلیل است كه نخبگان و روشنفكران غالبا در اكثر جوامع غربی برای مردم مینویسند و هدفشان جلب نظر آنان است و برای دوستان و همپالكیهای خود قلم نمیزنند.
چون مردم مداوماً باید به اظهارنظر در رابطه با جامعه خود و مسوولین بپردازند بیشتر در ارزیابی خود متاثر از شرایط داخل جامعه خود هستند و كمتر با توجه به واقعیات در جوامع دیگر است كه به تصمیمگیری میپردازند. البته حیات در جوامع دیگر بیتاثیر در زندگی نمیتواند باشد اما در تحلیل نهایی این واقعیات محیط خود شهروند است كه رقمزن جهتگیری او میباشد.[از وستفالی تا كِبِك]
يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامۀ آريانا توسط مهديزاده کابلی برشتۀ تحرير درآمده است.پيوستها
پيوست ۱:
پيوست ٢:
پيوست ۳:
پيوست ۴:
پيوست ۵:
پيوست ۶:
پینوشتها
[۲]-
[۳]-
[۴]-
[۵]-
[۶]-
[٧]-
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-
جُستارهای وابسته
□
□
منابع
□
پيوند به بیرون
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>