جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

آخرين روزهای زندگی ببرک کارمل

از: ولادیمیر سنگیرِیف (خبرنگار پراودا)؛ برگردان از: فیاض نجیمی ‌بهرمان

آخرين روزهای زندگی ببرک کارمل


فهرست مندرجات

.



گفت‌وگو ولادیمیر سنیگیریف با ببرک کارمل

ببرک کارمل و لئوند برژنف

ببرک کارمل سومین رئیس‌جمهوری دولت افغانستان، به‌رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان است که به‌دلیل این‌که با حمایت شوروی سابق و به‌ویژه پس از اشغال نظامی افغانستان توسط ارتش سرخ شوروی در ششم جدی ۱۳۵۸، به‌قدرت رسید، در میان اکثریت افغان‌ها محبوبیتی نیافت.

با روی‌کار آمدن میخائیل گورباچف به‌عنوان رئیس‌جمهوری شوروی سابق، سیاست‌های این کشور در مورد افغانستان تغییر کرد و مقدمات کنار زدن ببرک کارمل از قدرت هم در افغانستان آغاز شد. کارمل در اردیبهشت ۱۳۶۵ خورشیدی، از دبیر کلی حزب دموکراتیک خلق کنار زده شد و در آبان همان‌سال توسط نجیب‌الله از ریاست جمهوری هم برکنار شد.

گفته می‌شود که ویکتور پتروویچ پلیچکا، مشاور نیرومند روسی کارمل همراه دو عضو دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق به دیدار او رفتند و از از او خواستند که استعفای خود را امضا کند.

کارمل پس از استعفایش چند سال در مسکو بود تا این‌که در سال ۱۳۷۱ تحت حمایت ژنرال عبدالرشید دوستم به شمال افغانستان بازگشت، اما دیگر هرگز سهمی در سیاست پرآشوب کشور به‌دست نیاورد. کارمل در سال‌هایی که در حیرتان در مرز با ازبکستان بود، به‌شدت منزوی بود و با جهان خارج از این شهرک ارتباط زیادی نداشت. کسانی که او را در این سال‌ها دیده بودند می‌گویند او بسیار «خسته و درهم‌شکسته» بود.

او سال‌ها در آن‌جا ماند و پیش از سفر آخر به مسکو، دولت شوروی حتی به او ویزا نداده بود که به دیدار خانواده‌اش به مسکو برود. کارمل پس از فروپاشی شوروی، زمانی‌که افغانستان در بحران داخلی فرو رفته بود، ویزا دریافت کرد و بار دیگر به مسکو رفت.

او سرانجام در ۱۳ آذر ۱۳۷۵، در شهر مسکو درگذشت و جسد او را در شهرک بندری حیرتان، در شمال افغانستان به‌خاک سپردند.

قسمت نخست

ببرک کارمل را دولتمردان شوروی در زمان تبعيد، که در یکی از خانه‌های خاص یلاقی (داچه) در «سریبریانی بور» [اطراف مسکو] اسکان داده بودند، از پرداختن به سیاست و یا مصاحبه با خبرنگاران به شدت بر حذر می‌داشتند. ولادیمیر سنگیرِیف، گزارشگر نظامی‌ روزنامه «پراودا» [یعنی «حقیقت»، ارگان کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی سابق. م] در دهه‌ی ١۹۸٠ از روی تصادف در مجاورت و همسایگی وی سکونت داشت. ...

    کابوس افغانستان چگونه آغاز شد؟ چرا کشور آرام به مثل افغانستان، دفعتاً و برای تقریبا بیست سال، به مرکز زلزلهِ رویداد‌های جهانی مبدل گردید؟ فهم مکمل همه‌ی حقایق و رویدادهایی که دیگر به گذشته تحویل شده‌اند، تا اندازه‌ای دشوار است. ولی تلاش برای دریافت حقیقت بی‌ارزش نیست.


قسمت اول: دسامبر سال ١۹۸۹

یکشنبه شب زمستانی، پس از خروج از در خانه، به آهستگی روی برف‌های که از شدت سرما کرچ کرچ می‌کردند، در امتداد حصار بی‌پایان سبز رنگ، که به دور خانه‌های یلاقی نومنکلاتورها [اصطلاحی که به فوکسیونر‌ها و مقامات حزبی - دولتی خطاب می‌شد و اولین بار «واسیلی ویسلینسکی» نشان داد که نومنکلاتورا در شوروی و دیگر کشور‌های وابسته به آن -از جمله افغانستان- یک طبقه‌ی حاکم استثمارگر است.] کشیده شده بود، قدم می‌زنم. البته تا رسیدن به‌هدف، - از درون استراحتگاه‌ها - یک راه مستقیم وجود دارد. اما من عمداً راه طولانی را برمی‌گزینم؛ زیرا گردش به انسان آرامش می‌بخشد، به‌خصوص پیش از یک ملاقات مهم، باید افکار را جمع و جور کرد. پس از دورزدن از یک خیابان کوچک، راهی جاده اصلی دهکده می‌شوم؛ به‌سوی چپ می‌چرخم و تا پنج دقیقه بعد باید به‌هدف برسم. و این‌هم هدف - قلعه بی‌قیافه دولتی با دروازه‌ی کمتر نمایان. من دستم را به سوراخ که بالای صندوق پستی پنهان شده، داخل می‌نمایم و دکمه زنگ را، که در جهت برعکس نصب کرده بودند، به فشار می‌آورم. صدای ناهنجار زنگ سکوت جنگل پر برف را برهم می‌زند و من با بی‌قراری و برآشفتگی به اطراف می‌نگرم. به نظر می‌آید که تمام «سریبریانی بور» در باره‌ی بازدید من مطلع شده است. در درون «داچه»، به‌گونه‌ی عجیبی، نظم بر قرار است.

پس از مدت زمانی در باز می‌شود و مرد جوان تنومند در برابر من ظاهر می‌گردد. کارش را با تأنی و آرامی ‌به نمایش می‌گذارد، از آن‌گونه واکنشی که سرکار در برابر مهمان ناخواسته شایسته می‌داند. بعداً جلو گذر مرا به درون می‌بندد و بیش از حد سعی می‌کند تا در باره‌ی هدف آمدن من چیزی بداند. بالاخره پس از سبک و سنگین کردن زیاد، جمله‌ی معمولی و عام را که در مواقع مختلف می‌گویند تکرار می‌کند: «اجازه نیست!» و با دست خویش به‌سوی کوچه برای برگشت اشاره می‌کند. اما این بار نخست نیست که من بدینجا می‌آیم و از پیش آمادگی استقبال سرد آن‌ها را داشتم. این جوانک در پی کار خودش است و من از خود. هر کس وظیفه‌ی خویش را انجام می‌دهد. این کارکنان کا. گی . بی عادت دارند که همه را برده و غلام خویش بدانند و ایستادگی در برابر آن‌ها، خدا نگهدارد، غیر قابل پذیرش است. آن‌ها هیچگاه مقاومت اعتراض‌آمیز را انتظار ندارند ـ و این نقطه‌ی ضعف آن‌هاست، که بایست از آن سود برد.

من به‌گونه‌ی غیرمترقبه برای محافظ، یک گام به‌جلو و به داخل برمی‌دارم. «من با تحکم می‌گویم: ببرک کارمل انتظار مرا دارد. -و با رضایت‌خاطر می‌بینم که در نگاه‌های او آثار دست و پاچگی هویدا می‌گردد.- اگر شما مرا داخل شدن نگذارید، جنجال بزرگ برپا خواهد شد.» پس از اندک تأخیر و تفکر، عقب‌نشینی کرده و می‌گوید: «نخست لازم است تا شما به عمارت فرعی رفته و از آمر اجازه دریافت بدارید.»

عمارت فرعی ـ در طرف دیگر در سی قدمی ‌و زیر برف‌ها در مقابل عمارت اصلی قرار داشت. آنجا محافظین به سر می‌بردند. ولی من آنجا چی کاری کنم؟ نی، من اینجا به مهمانی نزدیک انسان آزاد، که در یک کشور آزاد زندگی می‌کرد، و می‌بایست نقش‌اش را تا آخر انجام دهد، آمده‌ام. من به‌عمارت فرعی ضرورت ندارم. «نی مرد جوان، هرگاه رفیق کارمل ببیند که مهمان وی اول نزد شما می‌رود و برای کا. گی. بی ثبت نام می‌کند، آنگاه درباره‌ی مهمانش چگونه فکر خواهد کرد؟» چکیست [کمیسار فوق‌العاده - به اعضای پولیس مخفی بلشویک‌ها تحت رهبری درژینسکی می‌گفتند، که ترور سرخ را به راه انداختند و بعد از جنگ جهانی دوم به کا. گی. بی تغییر نام داده شد.] پس از تلاشی جسمی، بدون نخوت و تکبر قبلی، به من می‌گوید تا انتظار بکشم. و خودش از رهرو که برف را از روی آن پاک نموده بودند، به نزد آمر می‌رود. من بدون معطلی و با آهستگی به‌سوی در دخولی عمارت نزدیک می‌شوم.

در این خانه‌ی دو طبقه‌ای ساخته شده از چوب، اکنون رهبر سابق افغانستان با خانمش و یک پیش‌خدمت عادی زندگی می‌کند. مقامات شوروی، که این مکان را برای وی تعیین نمودند، در ضمن گفتند: او یک مهمان عالی‌مقام است و از همه مزایای یک بازنشسته بهره گرفته می‌تواند. «استراحت کنید رفیق کارمل، نیروی جسمانی‌تان را دوباره بازیابید، زیرا به شما در تحقق ماموریت‌های بزرگ انقلابی ضرورت است». ولی کارمل به‌زودی به ستاتو و یا موقعیت جدید خویش پی می‌برد: او اسیر و زندانی در یک قفس طلایی شده است.

من با کارمل در زمانه‌های دیگر، معرفت حاصل نمودم. او مرا در قصرش در کابل پذیرفت. عجبا که وی خیلی زود به مقامش به‌حیث رهبر خو گرفت - با آدم‌ها مشتاق تملق و ستایش سروکار پیدا کرد و با رضایت‌خاطر بر مسندش تکیه زد. ولی اکنون همه چیز دگرگون شده است. رفقای شوروی، که مقام رهبری افغانستان را بر وی تحمیل نموده بودند، در یک مقطع معین به وی خیانت کردند؛ از وی رو برگشتانده و به فراموشی‌اش سپردند. اگرچه خانه یلاقی کنونی در یک دهکده‌ی با پرستیژ واقع است، اما هیچگونه تفاوتی از زندانی در کابل ندارد، که زمانی در آن اسارتش را گذرانده بود. [نویسنده مثلی که در مورد زندانی بودن ببرک کارمل شک داشته و علامت استفهام گذاشته است.]

در این‌جا تنها خوراک بهتر است و دکتوران معالج بیشتر.

سرنوشت مرا از روی تصادف به‌ملاقات کارمل در آگست ١۹۸۹ در «سریبریانی بور» کشاند. من در آنجا در یک داچه خدمتی «پراودا» زندگی می‌کردم. روزی به گردش برآمده بودم که دفعتا واقعه‌ی ناگهانی اتفاق افتاد: ببرک کارمل از جانب مقابل کاملاً رو در رو در برابر من ظاهر شد. در کنار وی جوان افغان قرار داشت و کمی ‌دورتر از آن‌ها فرد محافظ، که تعلق تخصصی وی از نگاه اول مشهود بود. ما کنار هم رسیدیم. «سلام علیکم رفیق کارمل». او گویا چنین چیزی را از مدت‌ها انتظار می‌کشید. با آمادگی یک قدم به جلو گذاشت. ما با هم دست دادیم، یکدیگر را به آغوش گرفتیم و از رخسار همدیگر مطابق رسم افغانی سه بار بوسیدیم. «چطور هستید؟ صحت‌تان چطور است؟ از دیدن‌تان خوشحالم»، با ادای جملات عام و معمولی (که هر افغان به گفتن آن عادت دارد) کوشیدم به وی حالی نمایم که آیا مرا به‌جا آورده است؟ زیرا سال‌های زیاد از ملاقات اولی ما می‌گذشت ...

او دریشی سیاه رنگ و جاکت نازک به تن داشت. چهره‌ی شایسته و مغرور گذشته را حفظ کرده بود. در یک لحظه چشمانش گواهی دادند که: آن‌ها علی‌رغم افسردگی درخشیده و ملاقات تصادفی را با علاقمندی خاص پذیرا شدند - حضور (محافظ) برای رهبر کاملا نامناسب بود. هم رکاب افغانی‌اش نیز با آمادگی به من سلام کرد، اما محافظ کوشید تا به ما نزدیک شده و با دقت زیاد از کنج چشم بنگرد.

من نخواستم کارمل بیش از حد در بحر خاطراتش سرگردان شود و بلافاصله خود را معرفی کرده و یادآور شدم که قبلا در کجا و چه وقت ملاقات نموده بودیم. محافظ گوش‌هایش را تیز کرد و به‌سوی ما نزدیکتر شد. من در مورد سفر آخر خویش به افغانستان یاد کردم، در باره‌ی محاصره جلال‌آباد شرح دادم، و از مدافعان آن تمجید نمودم. ما با نیم‌زبانی به انگلیسی، روسی و فارسی صحبت نمودیم. من به کارمل نشان دادم که خانه‌ی من در کجا موقعیت دارد و از وی دعوت نمودم تا به مهمانی بیاید. «من گفتم: بهتر است تنها و بدون آن جوانک (محافظ) بنشینیم.» من با دست به محافظ خاموش وی نشان دادم. اما او به سرعت از جا پرید و گفت: «هی، بدون من ممکن نیست، در نبود من شما هیچ‌کاری نمی‌توانید».

و بدین‌گونه «سریبریانی بور» پس از سال‌ها ما را به ملاقات دوباره بهم‌رساند. ما با هم دیدیم و بازدید داشتیم. هرچند او هیچگاهی نزد من نیامد ولی مرا با میل زیاد نزد خویش دعوت می‌کرد. معمولا من به وی تیلفون می‌نمودم، وعده ملاقات می‌دادیم. او برای ترجمانی، پسر و یا داماد خویش را می‌طلبید. ما چای می‌نوشیدیم و ساعت‌ها گپ می‌زدیم. دشواری دوتا بود. یکی: تقریبا هربار باید پس از کشمکش با محافظین، داخل خانه می‌شدم. و مشکل دومی‌ عبارت از آن بود که ببرک کارمل مطلقاً مرا در استفاده از وسایل ضبط صوت منع کرده بود و حتا در آغاز یادداشت کردن را نیز اجازه نمی‌داد. بدین لحاظ زمانی که به خانه برمی‌گشتم تا نیمه شب‌ها می‌کوشیدم صحبت‌های مان را، که در حافظه‌ام بود، دوباره‌سازی نموده و بر روی کاغذ بنگارم.

... «آمر» از عمارت فرعی، در حالی که دگمه‌های کرتی‌اش باز بودند و در زیر آن واسکت ضد گلوله‌اش دیده می‌شد، مصممانه به‌سوی من آمد.

    ■ چی گپ است؟

ولی ديگر دیر شده بود. من در برابر شیشه‌ی بزرگ کلکین اتاق پذیرایی ایستاده بودم، که از عقب آن کارمل به زودی متوجه من شد و با دست به نشانه‌ی تهنیت، مرا به داخل دعوت کرد.

    ■ و شما کی هستید؟

به سئوال «آمر» با سئوال پاسخ دادم. او به‌زودی آهنگ صدایش را تغییر داد:

    ■ مگر شما را دعوت نموده‌اند؟

    □ البته.

    ■ و در کدام ساعت؟

    □ در این‌جا همیشه انتظار مرا دارند.

این آخرین جمله‌ی بود که ادا نمودم. البته این کلمات انتخابی بودند و می‌بایست پیروزی‌ام را تحکیم ببخشم. از درون در خانه عصمت داماد کارمل به ملاقات من آمد و مرا با خود برد.

در رهرو با نمای ساده، جایی‌که در‌ها به‌سوی مهمانخانه و اتاق پیشخدمت‌ها باز می‌شوند، پلاکات بسیار قابل توجه آویزان است: «دسپلین عالی و کیفیت بهتر خدمتگاری را تأمین کنید!» معلوم است که قسمت اول آن، اسیر (کارمل . م) را مخاطب قرار می‌داد و قسمت دوم آن به آشپز و ملازم تعلق می‌گرفت. من هر بار به‌طور غیر ارادی با تبسم داخل خانه می‌شدم . ولی امروز صاحب خانه خیلی جدی است. پس از خوش آمدید مختصر و تعارفات معمول، دفعتا با خشم زیاد به روسی می‌گوید:

    ■ در [روزنامه] «پراودا» هم حقیقت وجود ندارد!

من فکر کردم که یک کشف کوچک صورت گرفته ولی چهره‌ی شگفت‌زده به‌خود دادم و پرسیدم:

    □ رفیق کارمل هدف‌تان مشخصاً چیست؟

او دروازه‌ی سکرتریت را باز می‌کند و در میان کاغذ‌ها، شماره‌ی از روزنامه را پیدا می‌نماید، که در آن مصاحبه کارمند وزارت خارجه ما با نجیب‌الله به نشر رسیده است. تمام مصاحبه با زیر خط درشت نشانی شده است.

    ■ شما چرا چنین چیز‌ها را به‌چاپ می‌رسانید؟

فرو افتادن در این‌گونه جنجال‌های غیر جالب و بی‌ثمر کار من نیست. من قیافه محزون به‌خود می‌گیرم تا به‌سادگی توجه‌اش را به‌سوی دیگر بکشانم. می‌گویم که دکتور نجیب‌الله هم از انتشار آن ناراضی است. طوری که در کابل به من حکایت نمودند، دکتور به یکی از مامورین وزارت خارجه از روی اعتماد این داستان را گفته بود، «نه برای چاپ در رسانه‌ها». بعدا مامور وزارت خارجه تمام محتوای مذاکرات را بیرون می‌دهد و به نشر می‌رساند.

«در روزنامه «پراودا» حقیقت وجود ندارد»! ـ با این جمله کارمل به من حمله می‌کند.

    ■ نجیب‌الله کذب‌گویی می‌کند که گویا من مخالف خروج عساکر شوروی بودم، گویا من به گرباچف اعلان نمودم، هرگاه امروز شما صد هزار عسکر تان را خارج نمائید، در آینده مجبور خواهید شد تا در افغانستان یک میلیون عسکر جابجا کنید. این کذب محض است! من باید تکذیب‌نامه بنویسم، اما با در نظر داشت شرایط دشوار افغانستان و کشور شما، نمی‌خواهم این‌کار را انجام دهم. ولی شما هم در این رابطه مسؤولیت دارید.

او بدون تبسم و با خشم به سینه‌ی من با دست می‌فشارم و به انگلیسی تکرارا می‌گوید: «Great Responsibility» مسؤولیت بزرگ!

می‌کوشم موضع دفاعی بگیرم:

    □ نویسنده در روزنامه‌ی ما کار نمی‌کند.
    ■ می‌دانم. ولی در هر حالت شما حقیقتاً فاقد علنیت و آزادی بیان واقعی هستید.

واضح شد که امروز طبع یا مزاج کارمل خیلی خراب است و مباحثه با وی غیر مفید. پسر ٢۵ ساله‌اش کاوه، که کار دکتورایش را در انستیتوت روابط بین‌المللی مسکو پیش می‌برد و در آن‌موقع در ترجمه‌ها ما را کمک می‌کرد، در عقب پدرش نشسته است. با تأثر دستانش را به هم می‌مالد، ولی همزمان جانبدار من است. او به بازدیدهای من دلچسپی دارد. در آن عمارتی که به شبه زندان شباهت داشت، حضور من تحرک ایجاد می‌کرد و آن‌ها را از حالت انجماد رهایی می‌بخشید. همچنان کارمل می‌نشست و به مهمان به قیافه جدی نمی‌نگریست.

    ■ رفیق ژورنالیست لطفا یکبار دیگر بگویید، شما چی نیازی به این صحبت‌ها با من دارید؟

من به تکرار به او توضیح می‌دهم که کتابی در باره‌ی تاریخ نوین افغانستان، حضور نظامی‌شوروی و دیگر چیز‌هایی که با آن مرتبط است، در دست نوشتن دارم.

    □ من با وجدان پاک در مورد صحبت‌هایم با افراد مختلف هم در کابل و هم مسکو قصه می‌کنم. از روی صداقت می‌گویم که به جز رفیق کارمل کسی دیگری نیست که بتواند به زوایای تاریک مسأله افغانستان، که تحقیقاتم بدان نیازمند است، روشنی بیاندازد.
    ■ من همیشه حقیقت را گفته‌ام و طور دیگر نمی‌توانم بکنم. زمانی که هشت سال عضو پارلمان بودم، حقیقت را می‌گفتم. و زمانی که منشی عمومی ‌حزب بودم. من طور دیگر نمی‌توانم. ولی به جواب سئوال شما، آیا می‌دانید گفتن حقیقت چه معنا دارد؟
    □ می‌دانم...

او به علامه هشدار دستش را بلند می‌کند و می‌گوید، عجله نکنید:

    ■ من همه چیز را می‌دانم. می‌دانم کی داوود را کشت و برای چی. کی تره‌کی را کشت و چرا. کی امین را کشت و چگونه. من می‌دانم کی در عقب استعفای من و تقرر نجیب‌الله قرار داشت. بلی، من خیلی چیزها را می‌دانم. و صرف به همین خاطر است که چیزی نمی‌گویم؛ زیرا هنوز وقت آن نرسیده است.
    □ ـ به پندار من همین اکنون وقت آن است.
    ■ در حال حاضر، افغانستان و اتحاد شوروی در وضعیت بد قرار دارند. و من نمی‌خواهم با حکایت‌هایم وضعیت را وخیم‌تر بسازم.

من سعی می‌کنم ابتکار را به‌دست بگیرم:

    □ ولی رفیق کارمل سکوت شما، معنای مرهون بودن را می‌دهد، در حالی که دیگران با مصاحبه‌های‌شان از چپ و راست شما را نقد می‌کنند ...

او بدون تأخیر واکنش نشان می‌دهد:

    ■ شما در باره نجیب‌الله می‌گویید؟ بلی من به همان اندازه مبارزه سیاسی کرده‌ام، که سن وی است! مگر این او بود که در باره‌ی مصالحه ملی برای بار اول سخن به میان آورد؟ نخیر، من بودم! ١٧ بار سخنرانی من در کنگره ٢۶ حزب شما با کف‌زدن‌ها قطع گردید. ولی در همان سال مرا برکنار ساختند. کی در آن زمان آدم اساسی و مهم سفارت شوروی در کابل بود؟
    □ سفیر آن زمان تابیف بود.
    ■ نخیر، سفیر نی. کی از جانب کا. گی. بی بود؟

ولی این‌گونه پذیرش، نادرست است. من به علامت سرزنش دست‌هایم را بلند می‌سازم:

    □ برای ما فهم این موضوع معنای گذر از خط قرمز را دارد.

او با کلکش مرا تهدید می‌کند: «شما همه چیز را می‌دانید، ولی تظاهر به بی‌خبری می‌کنید». و با آزردگی به عقب بر می‌گردد:

    ■ خوب، نجیب را به وجدانش بگذاریم، و شوردنادزی؟ و مدیر مسؤول شما؟ کی و چرا ضرورت افتاد تا مرا برکنار نمایند؟ چرا مرا در اینجا نگه می‌دارند. در اینجا شرایط من غیر انسانی است: غذا می‌دهند و اجازه گردش، اما چرا آزادی نمی‌دهند؟ چرا نمی‌گذارند تا دو باره به افغانستان برگردم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

بلی مثلی که امروز در این باب صحبت کردن ناممکن به‌نظر می‌رسد. می‌کوشم موضوع را انکشاف بدهم.

    □ حداقل دو دلیل وجود دارد که مانع برای برگشت شما به وطن می‌گردد.
    ■ لطفا آن‌ها را نام بگیرید.
    □ نجیب بدون آن هم به‌دشواری در افتاده است. پس از خروج عساکر ما، در تمام جبهات می‌جنگد. ولی برگشت شما به مشکل می‌تواند به امر وحدت صفوف حزب کمک نماید.

کارمل به‌جوش می‌آید:

    ■ ولی نجیب در رهبری حزب طرفدار ندارد، حداقل یکی از آن‌ها را نام بگیرید. از کشتمند نفرت دارد. روابط وی با لایق بر اساس معامله استوار است.
    □ بالفرض، در عقب نجیب وزارت امنیت دولتی ایستاده است و این وزارت یک نیروی بزرگ است...

کارمل مغرورانه تبسم می‌کند:

    ■ شما خیلی بد اطلاع دارید. افراد وفادار او خیلی اندک اند. او محبوبیت ندارد. راستی شما می‌دانید که او زمانی یکی از محافظین من بود؟ بلی، بلی در کنار من می‌رفت و تأکید می‌کرد: «من سینه‌ام را برای شما سپر می‌سازم». ولی حالا چی می‌گوید؟ ... اگر شما با من به افغانستان بروید خواهید دید ...
    □ اما من با شما به کابل نمی‌روم ...

این را می‌گویم و به چشمانش نگاه می‌کنم:

    □ من می‌خواهم زنده بمانم. شما و طرفداران‌تان را به‌محض خروج از در هواپیما خواهند کشت. و این دومین دلیل است که شما باید در اینجا بمانید.

او بدقت به من می‌نگرد. نی، نی لازم نبود که با رهبر یک دولت، هرچند اسبق، چنین حرف زد. حالا شاید برنجد و مرا از خانه بیرون بکشد و هیچگونه عذرخواهی هم مفید حال من قرار نخواهد گرفت. افغان‌ها خاطر رنجی را نمی‌بخشند. ولی چیزی در درون او در حال جوشش است.

ـ او با آرامی ‌می‌گوید:

    ■ من از مرگ بیم ندارم و حاضرم به‌خاطر وطنم جان دهم.
    □ چرا باید مرد؟ ممکن من در رابطه به‌خطر راه مبالغه را در پیش گرفته‌ام. اما من دقیقاً تراژیدی شخصی‌تان را می‌دانم. مردم افغانستان باور دارند که شما بر سر تانک شوروی به کابل آمدید، بر تخت نشستید و در حمایت قوای شوروی قرار داشتید. شما رفیق کارمل در میهن‌تان فاقد شهرت هستید.
    ■ این کذب است ...

چهره‌ی تاریک وی تاریکتر می‌شود.

    ■ بلی من دشمنان زیاد دارم، زیرا من در مبارزه‌ام بی‌امان بوده‌ام. اما در همه‌جا در کابل، قندهار، هرات، جلال‌آباد از حمایت مردم برخوردارم. آن‌ها عقب من می‌رفتند. هم حزب و هم مردم.
    چی باید گفت؟ نی، بهتر است امروز بس کنیم. در غیر آن معلوم نیست دیالوگ ما به کجا می‌کشد. لازم است تفریح کنیم.

من با احتیاط بحث را به موضوعات دیگر می‌برم و ضمن تمجید به آدرس وی آرزو می‌کنم که ملاقات‌های ما ادامه یابد. ما صمیمانه خداحافظی می‌کنیم، جای خوشبختی است که هیچ دعوایی صورت نگرفت.[۱]


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدی خراسانی ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- مصاحبه‌ی ببرک کارمل با ولادیمیر سنگیرِیف (قسمت اول)، ترجمه‌ی فیاض نجیمی ‌بهرمان


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

وب‌سایت دیدگاه